روحِ جامعه
روحِ جامعه
روحِ جامعه
اثر: منوچهر کازرونی
روزی روزگاری، در کشوری آباد و پرنعمت، کودکی در آغوش رفاه و ثروت دیده به جهان گشود. پدر و مادرش چنان شیفته او بودند که هر خواستهاش را پیش از آنکه او مطالبه بکند، برای او فراهم میکردند.
تا آنجا که نعمت بیکران برایش عادی شد، نازپروردگی یک رسم زندگی شد، و کمکم چنین پنداشت که جهان تنها برای آسایش او آفریده شده است.
برای او ثروت دیگر شادی نمیآورد. هدیهها بیرنگ شده بودند، جواهرات بیارزش، و لذتها تکراری.
با اینهمه، چیزی بود که او نمیتوانست بخرد: و آن گریز از پاسخگویی در برابر قانون.
تا آنکه روزی به پدر و مادرش گفت:
«برایم مصونیتی بخرید که هیچکس نتواند مرا به پرسش بکشد. میخواهم هر گناه و هر خطایم از پیش بخشوده باشد و هیچ مرزی برای جنایتم مرا محدود نکند.»
و آنان، از سرِ دلبستگی، خواستهاش را پذیرفتند.
اما دردِ اصلی، خواستهی کودک نبود؛ درد آنجا بود که مصونیت، در آن سرزمین، کالایی خریدنی شده بود.
قاضیان، وکیلان، مأموران، منشیان، سیاستمداران و رهبران—هر یک سهمی از این بازار داشتند. و مردم، خاموش و بیتفاوت، تنها نظاره میکردند.
جامعه شانه بالا میانداخت، زیر لب چیزی میگفت، و ناممکن را ممکن میکرد. سالها بود که مسئولیتپذیری، همچون کالایی دیگر، خریدوفروش میشد.
چرا؟
زیرا صاحبان قدرت از دل همان جامعه برخاسته بودند. نان همان خاک را خورده بودند، ارزشهای همان مردم را به ارث برده بودند، سر سفرههای همان خانهها بزرگ شده بودند و زیر سایه همان سکوت قد کشیده بودند.
فسادشان تصادفی نبود؛ بلکه آینهای بود در مقابل خودِ جامعه.
آنان عدالت میفروختند، نفوذ میفروختند، و حقیقت را معامله میکردند، زیرا مردم دیگر عدالت و حقیقت راستین را نمیخواستند.
خانوادهها توجیه میکردند. همسایهها از گفتن میترسیدند. بزرگان، ثروت را بیش از عدالت حرمت مینهادند. و امتیاز، به قانونِ نانوشته کشور بدل شده بود.
مشکل، کودک نبود؛ کشوری بود که اجازه داد چنین کودکی در آن شکل بگیرد و رشد کند.
وقتی جامعه ارزشهایش را زیر پا کند و سکوت را به فریاد ترجیح دهد، بیعدالتی عادی میشود.
دزدی، خیانت، خشونت و بیوفایی نه در پنهان، بلکه در روشنترین روز رخ میدهند؛
زیرا دیگر کسی اهمیت نمیدهد. مردماند که چشمانشان را میبندند، و کودک در سایه این کور شدن آزادانه میگردد.
گناه او تنها گناه خودش نیست؛ سکوت جامعه گناه بزرگتریست.
کودک داستان ما آنچنان شکل گرفت، که جامعه به او آموخته بود.
هر بی توجهی، هر سر تکان دادن، هر سخن نرم، هر بهانه و هر توجیه، باور او را محکمتر میکرد که به هیچکس بدهکار نیست.
پس از خود بپرسید:
کدام گناه بزرگتر است؟
کودکی که مصونیت میطلبد؟
یا جامعهای که قاضی، وکیل و سیاستمداری میپروراند که عدالت را میفروشند؟
روح جامعه همان وجدان جمعی آن است.
وقتی شجاعت خاموش شود، وقتی ثروت جای قانون را بگیرد، و وقتی آسایش بر وظیفه اخلاقی سایه بیفکند، کشور بیمار میشود.
قاضیان و مأموران از آسمان نمیافتند؛ از دل مردم برخاستهاند.
برای درمان جامعه، مردم باید بیدار شوند.
باید آنگاه سخن بگویند که سکوت امنتر است.
باید آنگاه بایستند که تسلیم شدن آسانتر است.
باید معاملههایی را که به بیعدالتی جان میدهد، رد کنند.
و باید باور کنند که قانون کالا نیست—امتیاز توانگران نیست—بلکه سپری است برای همگان.
کشور تنها زمانی شفا مییابد که وجدان گمشده خود را بازیابد.
هیچ کودکی بهتنهایی ملتی را فاسد نمیکند؛ فساد، تأیید خاموش بسیاری را میخواهد.
جامعهای که وجدانش را گم کند، نسلدرنسل کودکانی میپروراند که معنای عدالت را نمیشناسند.
اما روح جامعه میتواند دوباره جان بگیرد—اگر مردم به یاد بیاورند که قاضی و وکیل و رهبر از میان خودشان برخاستهاند.
نگهبان عدالت هرگز نمیتواند عادلتر از جامعهای باشد که قلب او را ساخته است.
پس از خود بپرسید:
کدام زخم عمیقتر است؟ آنجا که عدالت خیانت میشود؟ یا آنجا که مردم اجازه میدهند خیانت ریشه بدواند؟
هر دو زخم دردناک هستند: یکی قانون را میشکند؛ دیگری وجدان را.
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts