معصومیت رؤیاهای کودکی من
درجات، اما در بند
معصومیت رؤیاهای کودکی من
درجات، اما در بند
درجات، اما در بند
نوشته: منوچهر کازرونی
در مکانی و سالی دور، در شهری پوشیده از غبار زمان، مردی میزیست که صدها برده داشت. هیچکس در آن شهر به اندازهی او برده نداشت. او باور داشت که بردهداری نه تنها حق اوست، بلکه میراث اوست — امتیازی مقدس که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است. بیرحم و سنگدل، به خود میبالید که توانسته است بردگانش را مطیع و سر به زیر نگه دارد و گمان میکرد که بردگیِ آنان گواهی است بر عظمت و بزرگیِ او.
او اغلب میگفت راز موفقیتش نه در تازیانه و زنجیر، بلکه در آموزهای و دکترینی است که خود ساخته بود — فلسفهای که نسل به نسل منتقل شده تا هیچ بردهای هرگز جرأت رؤیای آزادی را در دل نپروراند.
آموزهی او چنین بود:
هیچ آموزشی! آموزش نخستین بذر آزادی است. بردهای که بیاموزد، فراتر از دیوارهای زنجیرش را میبیند، و چنین ذهنی برای هر اربابی خطرناک است.
هیچ زمانی! تفکر نیازمند زمان است؛ و بیآن، حتی آزادترین انسان هم در زندان عادت و نادانی میماند. با مشغول نگه داشتن همیشگیِ بردگان، اطمینان داشت که هیچ فرصتی برای اندیشیدن نخواهند یافت.
هیچ پولی! استقلال مالی شاید آزادیِ روح نیاورد، اما تازیانهی نیاز ارباب را از دست برده میگیرد. فقر، به باور او، محکمترین و بالاترین زنجیر است.
هیچ آگاهیای! آگاهی از بردگی، خود نخستین بیداری است. بسیاری در بندند بیآنکه بدانند، و او مصمم بود که آنان را در همان بیخبری نگه دارد.
هیچ امیدی! جرقهای از امید، هرچند کوچک، روح را زنده نگه میدارد تا به دنبال دری بگردد. او آن جرقه را در هر دلی که جرأت رؤیا داشت، خاموش میکرد.
هیچ عزتی! احساس ارزشمندی، هرچند پنهان، در برابر تحقیر سر به شورش برمیدارد. به برده یادآوری میکند که برای ایستادن زاده شده است. او آنان را بارها خوار میکرد تا فراموش کنند سر خود را بالا بگیرند.
هیچ کنجکاویای! پرسیدن «چرا؟» برای اربابان خطرناک است. ذهنی که میپرسد، نمیتواند برای همیشه در تاریکی بماند. از اینرو، پرسش را ممنوع و حیرت را مجازات کرد.
هیچ الگویی! دیدن شجاعت یا آزادیِ دیگری میتواند اشتیاق پیروی را بیدار کند. او اطمینان حاصل کرد که هیچ داستانی از رهایی به گوششان نرسد.
هیچ خاطرهای! به یاد آوردن اینکه زمانی بوده — یا میتوانسته باشد — بیزنجیر، انسان را دوباره به خیال آزادی میکشاند. او گذشتهشان را پاک کرد تا باور کنند بردگی حالت طبیعیشان است.
با این آموزهها، امپراتوریای از فرمانبرداری ساخت — جایی که هیچ بردهای جرأت اندیشیدن، امید بستن، یا به یاد آوردن نداشت.
اما شاید، بیآنکه زنجیر یا اربابی داشته باشیم، ما هم نیز زندانهایی مشابه برای خود ساختهایم.
آیا ما نیز مردم را بیسواد یا بیش از حد مشغول نمیکنیم — آنقدر که تنها برای بقا کافی داشته باشند، اما هرگز نه برای برخاستن؟
آیا ساعات زندگیشان را چنان پر نمیکنیم که فرصتی برای اندیشیدن نماند؟
آیا کم نمیپردازیم، و سپس وسوسهشان نمیکنیم که بیش از توان خود وام بگیرند؟
و وقتی عمرشان را صرف فرار از بدهیای میکنند که هرگز تمام نمیشود — اگر این بردگی نیست، پس چیست؟
ما اغلب به تحصیلات خود میبالیم، اما آموزش واقعی ربطی به مدرک یا عنوان ندارد. مدرک شاید مهارت کاری را تایید کند، اما نه خرد را. آموزش حقیقی از مشاهده، تفکر، و آگاهی میآید — از خواندن نه فقط کتابهای درسی، بلکه داستانها، اندیشهها، و زندگیهایی که چشمانمان را به حقیقت میگشایند. آدمی ممکن است چندین مدرک داشته باشد، اما هنوز از زنجیرهای پیرامونش ناآگاه باشد.
با این حال، در مدارس ما به ندرت به کودکان میآموزند چگونه بخوانند — نه فقط تلفظ واژهها، بلکه اندیشیدن، پرسیدن، و جستوجوی معنا میان سطور. مدارس بر کتابهای درسی و دستورالعملهای فنی تمرکز دارند، اما کمتر آنان را به خواندن فراتر از آن تشویق میکنند — آن نوع خواندنی که به فهم معنای زندگی میانجامد. والدین نیز، خسته و گرفتار، غالباً فرصت چنین کاری را ندارند. و چنین است که نسل در نسل، کودکان آگاه میشوند که چطور پول در بیاورند، اما نه بیدار؛ اموزش میبینند، اما نمیاندیشند. و ما با افتخار آن را تحمل میکنیم.
اگر آموزش بذر آزادی است، شاید بزرگترین وظیفهی ما یادگیری باشد — نه برای تکه ای از نان، بلکه برای وبیداری. آموختن نه برای عنوان یا مزد، بلکه برای فهم نیروهایی که زندگیمان را شکل میدهند. خواندن نه فقط واژهها، بلکه سکوت میان آنها؛ شنیدن نه فقط آنچه گفته میشود، بلکه آنچه پنهان است. یادگیری واقعی از آنجا آغاز میشود که آسایش همرنگی را به پرسش بگیریم — زمانی که جرأت کنیم فراتر از سود و مجاز بیندیشیم.
زیرا ذهن واقعاً آموزشدیده، ذهنی نیست که آنچه را آموخته تکرار کند، بلکه ذهنی است که پیوندهای نادیدنی میان قدرت، باور، و حقیقت را میبیند. ذهنی که نمیپذیرد بیعدالتی سرنوشت است و نادانی آرامش.
پس آزادی، عطیهای از دیگران نیست — در درون میروید، با آگاهی پرورده میشود، با کنجکاوی پاس داشته میشود، و با شجاعت هدایت میگردد. مرد مالک برده در آن شهر دور، بردگانش را با گرفتن همین چیزها در بند نگه داشت. ما آزادیمان را زمانی از دست میدهیم که خود، آنها را از خود دریغ کنیم.
پرسشهای ماندگار
آیا واقعاً آزادیم، یا تنها درون دیوارهای نامرئیای که پیرامونمان ساختهاند؟
چند تا از اندیشههای ما واقعاً از خود ماست، و چند تا در ما کاشته شده تا مطیع بمانیم؟
آیا آسایش و عاداتمان به زنجیرهایی بدل شدهاند که ما را از دیدن حقیقت بازمیدارند؟
اگر زندانهایی را که در آن زندگی میکنیم به روشنی ببینیم، آیا جرأت خواهیم کرد از آنها بیرون بیاییم؟
آیا جامعه عمداً ما را سرگرم، بیسواد، و مشغول نگه میدارد — یا ما خود در این اسارت همدستیم؟
و اگر دست روی دست بگذاریم، چند نسل دیگر خواهند آمد که آموزش میبینند، اما هرگز بیدار نمیشوند؟
در هر عصری، زنجیرها شکل تازهای میگیرند.
روزی از آهن ساخته میشدند؛ امروز از نادانی، بدهی، و حواسپرتی.
و چنین است که آزادی دیگر هدیهای نیست، بلکه انتخابی است — بذری که باید در درون هر یک از ما بیدار شود.
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts