معصومیت رؤیاهای کودکی من
جایی که طلوع آفتاب مرا مییابد
معصومیت رؤیاهای کودکی من
جایی که طلوع آفتاب مرا مییابد
جایی که طلوع آفتاب مرا مییابد
نوشته: منوچهر کازرونی
چشمانم را میبندم و تصور میکنم.
روی صندلی چوبی قدیمی کنار پنجرهی کلبه خود نشستهام؛ صندلیای که خاطرات صبحهای آرام و اندیشههای سرگردانم را در خود جای داده است. پنجره همچون تابلویی زنده به روی طبیعت زیبا باز میشود. خورشید تازه در حال طلوع است و نخستین پرندگان، آواز هایشان را در هوای خوش رها میکنند و مرا به سهیم شدن در شادی خود که صبح دارد فرا میرسد، صدا میکنند.
کلبه ام ساکت است—در سکوتی چنان ملایم پیچیده شده که حتی نفس کشیدنم طبیعی به نظر میرسد. دفتر نقاشی، مدادها و قلمموهایم را بیرون میآورم. امروز صبح میخواهم طبیعت جلوی پنجره ام را نقاشی کنم—زیباییاش را نه فقط در چشمانم، بلکه زیر دستانم نگه دارم. همینکه نور ملایم وارد اتاق میشود، نخستین نشست قلمم را آرام بر صفحه مینشانم و اجازه میدهم دنیای بیرون خطوطم را هدایت کند.
پیش رویم دریاچهای است که روی سطحش آینهای لرزان از طلوع آفتاب است. علفهای سبز و بلند، کنارههایش را احاطه کردهاند و بدون وابستگی به هیچ جهتی—شمال، جنوب، شرق یا غرب—با نسیم باد آرام میرقصند. حرکتشان آوازی است که هیچ دستی توان بازآفرینیاش را ندارد، با این حال میکوشم زمزمهای از آن را روی صفحه نقاشی خود ثبت کنم. میان علفها، لالهها با رنگهای مختلف و سرزنده شکفتهاند؛ رنگهایی که هیچ عکسی قادر به حفظ زیبایی و حقیقت آن نیست.
آن سوی دریاچه، کوهها بلند سر برآوردهاند—باستانی و استوار—از شرق تا غرب گسترده شده و پوشیده از درختان سر به فلک کشیده. در صبحهای صاف، کوهها تصویر خود را بر دریاچه میافکنند و جهانی دوگانه میسازند: یکی از سنگ زنده، دیگری از آب درخشان. سعی میکنم طرح نرم آنها را نقاشی کنم، میدانم که هرگز با عظمتشان برابری نخواهم کرد، اما از دیدن عظمت و جلال آنان سرشار از سپاس میشوم.
میبینم ابرها آرامآرام در آسمان میآیند و سپس بارانی نرم و ملایم فرو میریزد—نوازشی نجوا گون بر دریاچه و دره، گویی آسمان خود برکتی لطیف میفرستد. هر قطره اش حلقهای در سطح آب میآفریند—حلقههایی که بر حلقههای دیگر مینشینند—و دریاچه را به تابلویی زنده از موجهای رقصان بدل میکنند. وقتی خورشید از پشت ابر بیرون میآید، نورش روی آن دایرهها و کوههای منعکس شده در آب میرقصد و رنگها و حرکتهایی میآفریند که هیچ قلممویی قادر به رنگ آمیزی و نقاشی کاملشان نیست. با این حال قلمم را روی دفتر نقاش خود میزنم؛ نگارشهایی که بیش از مهارت، از حیرت هدایت میشوند.
در دوردست، اهوها پدیدار میشوند—مادران و بچههایشان—سبکبال و عاشقانه در سرتاسر دره میگذرند. زیر نمنم باران میچرند و پرسه میزنند؛ آرامش آنان در قلبم و در نقاشیام جا میگیرد.
بالای سرشان پرندگان پرواز میکنند و پراکنده میشوند و گاهی چنان گرد هم میآیند که انگار می خواهند پیامهایی در آسمان بنویسند. مکث میکنم و غرق در تماشای آنان می شوم؛ حس میکنم برخی زیباییها فقط برای آسایش روح آفریده شدهاند، نه برای نقاشی.
در امتداد دامنهها، هر درختی گویی سخنی برای گفتن دارد—برخی غمهای کهن را نجوا میکنند، برخی شادیهای آرام را—اما همه بیپرده و صادقانه؛ چنان که دره رازی برای پنهان کردن ندارد.
زمان با سرعت میگذرد. آسمان صاف میشود؛ ابرها آرام کنار میروند و خورشید با نور گرم و طلایی خود دره را آشکار میکند، هر برگ، هر گلبرگ و هر موج دریاچه را به شکوهی تازه میآراید. کوهها و انعکاس آنان کنار هم بر سطح دریاچه میدرخشند—دو جهان که در خطی لرزان به هم میرسند. رنگهایشان را با دقت و قدردانی روی صفحه نقاشی ام در هم میآمیزم.
روز به سوی غروب میرود. خورشید در افق فرو میرود و دنیا خیالی مرا در رنگهای سرخ و طلایی غرق میکند. کلبهام تاریک میشود؛ شمعی روشن میکنم. لرزش گرم شعله روی نقاشی نیمهتمامم میرقصد، گویی به رنگهای نقاشی ام برکت میدهد.
شب آرام آرام فرا میرسد. آسمان با ستارگانی بیشمار شکوفه میزند. ماه بالا میآید و نوری نقرهای بر دریاچه میریزد. کوهها دوباره در انعکاس ظاهر میشوند، این بار ملایمتر، رؤیاییتر و دورتر. قلمموهایم را کنار میگذارم و تنها تماشا میکنم، و اجازه میدهم شب مرا در خود فرو برد.
هرگز چنین احساس آرامشی را در خود تجربه نکرده بودم. در این خاموشی حس میکنم خودم را در می یابم—چیزهایی که باور داشتم زمان از میانشان برده است. گویی دره، کوهها و آسمان آرام، حقیقتهایی را که سالها فراموش کرده بودم، برای من زمزمه میکنند. چیزی در درونم گشوده میشود. رونمایی لطیفی از سرنوشتم؛ نرم و حتمی، همانند نخستین گلبرگی که آرام آرام خود را به سوی نور میگشاید.
تاریکی شب رنگ میبازد. شب آهسته آهسته به طلوع تبدیل میشود. چشمانم سنگین میشوند، اما ترسی آرام سایه بر قلبم میاندازد: نمیخواهم چشمانم را ببندم—از ترس اینکه شاید لحظه شادی و آرامشم را از دست بدهم.
میترسم یک لحظه این خیال رویایی را از دست بدهم؛ گویی ممکن است اگر فقط یک لحظه از نگاه خود دست بکشم، همه چیز ناپدید شود.
اما خستگی گرم و مهربان است. سرم آرام روی میز کنار قلمموها و دفتر نقاشی ام میافتد. شعله شمع برای آخرین بار میلرزد، به سمت پنجره متمایل میشود، انگار چشم از من برنمیدارد.
و وقتی چشمانم را باز میکنم. طلوع آفتاب دوباره بازمیگردد. نواری نازک و طلایی افق را میشکافد. کوهها در سکوت بیدار میشوند. و انعکاس کامل آنان بر دریاچه، چون وعدهای شکننده میدرخشد.
نور خورشید با چنان لطافتی جهان کوچک مرا لمس میکند که نفسم در سینه ام حبس میشود. اشکم بالا میآید—آهسته، ناخواسته، اما شیرین—زیرا در آن دم، حقیقتی ساده و عمیق را درک میکنم: من تازه میفهمم که من فقط دره را تماشا نمیکردم. بلکه دره مرا تماشا میکرد. دره تمام شب، مرا در آغوش گرفته بود، روح خستهام را آرام کرده بود و با صبری بیپایان در انتظار بیدار شدنم نشسته بود.
برای من این طلوع آفتاب یا بهتر بگویم “سپیده” فرق میکند. احساس میکنم آغاز چیزی است که سالها در جستوجویش بودم—چیزی که تا امروز حتی نامش را نمیدانستم.
طلوعی دیگر. فرصتی دوباره برای تصور و زندگی کردن. روزی دیگر که زیبایی نه تنها منتظر میماند—بلکه بهآرامی و آرامشی دلنشین مرا فرا میخواند. چنان که گویی نامم را میداند.
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts