معصومیت رؤیاهای کودکی من
شکنندگیِ زندگی
معصومیت رؤیاهای کودکی من
شکنندگیِ زندگی
شکنندگیِ زندگی
نوشته: منوچهر کازرونی
در سکوتِ اقیانوسی پهناور، روزی ماهیای زندگی میکرد که زندگیاش سرشار از شادی بود. برای او، اقیانوس تنها جایی برای بقا نبود، بلکه خانهای بود بیپایان از زیبایی و هماهنگی. آبها در پرتو آفتاب میدرخشیدند، هر موجی پردهای از نقره میشد و هر صخرهی مرجانی قصری از رنگها. او آزاد بود، و در آن آزادی، معنا و شادی را مییافت.
روزهایش با همراهی و مهر آکنده بود. هرگز تنها نبود، زیرا خانوادهاش در کنارش شنا میکردند—در کودکی راهش را نشان میدادند و با مهربانی خرد خود را با او در میان میگذاشتند. از آنان مسیر جریانها را آموخت، باغهای پنهان مرجانها را شناخت، و مکانهایی را که خوراک فراوان بود کشف کرد. با دوستانش در آبهای آزاد بازی میکرد، میان جنگلهای علفهای دریایی میلغزید و در برابر امواج میتاخت، در زبانی خاموش اما پر از خنده و شور. در زندگیاش هیچ نشانی از تنهایی نبود—اقیانوس برایش جای امن، همراه، و سرچشمهی شادی بود.
ماهی دنیای خود را دوست داشت. صبحها، گرمای خورشید او و همراهانش را به سطح میکشاند، جایی که میان امواج میرقصیدند. بعدازظهرها، آنان را به گوشههای پنهان صخرهها میبرد، جایی که زندگی در هزاران شکل میشکفت. شبها آرام فرو میافتادند، ماه مسیرهای نقرهای بر آب میکشید، و او در آغوش خانوادهاش به آرامش میرسید. هر روز چنان دلانگیز بود که گویی وعدهی تکرار جاودانه میداد، و او باور داشت که این خوشی تا ابد ادامه خواهد داشت.
گاه در شادترین لحظات خود از آب بیرون میجهید، تازگی هوا را میچشید و نسیم را بر فلسهایش حس میکرد. در آن پرشهای کوتاه، احساس میکرد میتواند آسمان را لمس کند. اقیانوس هر بار با آغوشی باز او را بازمیگرفت، و او میپنداشت هیچ خوشبختیای برتر از زندگیاش وجود ندارد.
اما سرنوشت، اغلب در سکوت نهفته است. روزی، بیهیچ نشانهای متفاوت از روزهای دیگر، در حالی که شاد و بیخیال با امواج میرقصید، آسمان به او خیانت کرد. از دل هوا، عقابی فرود آمد—تند، تیز، و بیرحم. چنگالهایش بر تن او بسته شد و در یک چشمبههمزدن، از همهی آنچه میشناخت جدا شد. اقیانوس، خانواده، دوستان، رؤیاهایش—همه در یک ضربان ناپدید شدند.
زندگیای که لبریز از عشق و آزادی بود، بیهشدار پایان یافت. فرصتی برای خداحافظی نداشت، راهی برای بازگشت به آبی که از آن زاده شده بود، نبود. شادیای که بدیهی میپنداشت و هماهنگیای که جاودان میانگاشت، در لحظهای بسیار کوتاه ناپدید شد.
این داستانِ ماهی، تنها داستان او نیست—داستان ما نیز هست. ما نیز چنان زندگی میکنیم گویی اقیانوسِ زندگی همیشه از ما محافظت خواهد کرد. میپنداریم فردا خواهد آمد، عزیزانمان خواهند ماند، و شادیهای سادهی امروز بیتغییر ادامه خواهند داشت. اما زندگی، همچون اقیانوس، خطرهایی پنهان در خود دارد. هر لحظه ممکن است پیشآمدی غیرمنتظره از فراسوی دید ما برخیزد و همهچیز را دگرگون کند. همچون آن ماهی، ممکن است در یک لحظه از دنیایی که دوست میداریم جدا شویم.
اما این حقیقت برای ترساندن نیست؛ برای بیدار کردن است. اگر زندگی شکننده است، پس بیاندازه گرانبهاست. خندههای خانواده، آرامش دوستی، و شادیهای کوچک روزمره—اینها گنجهاییاند که نباید نادیده گرفته شوند. همانگونه که زندگی ماهی سرشار از عشق و همراهی بود، زندگی ما نیز میتواند سرشار از معنا باشد، اگر چشمِ دیدنش را بیابیم.
ما اغلب در انتظار لحظات خارقالعادهایم تا خوشبختی را تعریف کنند، اما ژرفترین زیبایی زندگی در همان لحظات ساده نهفته است. وعدهغذایی مشترک، کلامی مهربان، قدمزدنی آرام، یا لبخندی کوتاه—همه به اندازهی رقص ماهی در آفتاب یا بازیاش میان مرجانها ارزشمندند. اگر بفهمیم که زندگی تا چه اندازه زود دگرگون میشود، میآموزیم آنچه را اکنون هست گرامی بداریم—در همین لحظهی حاضر.
داستان ماهی به ما میآموزد که تا ابد زیستن و امنیت، توهمی بیش نیست، اما سپاسگزاری انتخابی آگاهانه است. نمیدانیم رقصمان چه زمانی پایان مییابد، اما میتوانیم هر روز را چنان زندگی کنیم که گویی هدیهای است. پذیرفتن ناپایداری زندگی، یعنی احترام نهادن به زیباییِ ظریف و شکنندهی آن.
در نهایت، داستان ماهی و عقاب تنها دربارهی از دست دادن نیست، بلکه دربارهی بیداری است. یادآوری میکند که درخشش زندگی درست در برابر سایهی گذراییِ آن پدیدار میشود. اینکه عمیقتر دوست بداریم، با سپاس زندگی کنیم، و زیبایی پیرامون خود را ببینیم—اینها شیوههایی هستند که با آنها میتوانیم هدیهی زودگذر زندگی را ارج نهیم.
اقیانوسِ زندگی گسترده است، و گرچه نمیتوانیم عقابِ در کمین را در بالا ببینیم، میتوانیم انتخاب کنیم که با شادی شنا کنیم، با امواج برقصیم، و هر لحظه را پیش از بازگشت جزر و مد گرامی بداریم. زیرا در تعادل شکنندهی هستی، ژرفترین حقیقت نهفته است: هر نفس، هر ضربان قلب، و هر لحظهی عشق، معجزهای است که نباید هدر رود.
پرسشهای ماندگار
چند بار در زندگی درنگ میکنیم تا شادیهای سادهی پیرامون خود را ببینیم؟
آیا عزیزانمان را بدیهی میپنداریم، گمان میکنیم همیشه در کنارمان خواهند بود؟
چه لحظات کوچک و عادی را در پیِ جستجوی امور خارقالعاده از یاد بردهایم؟
اگر زندگی بتواند در یک لحظه دگرگون شود، چگونه باید امروز را متفاوت زندگی کنیم؟
و هنگامی که پیشآمدی غیرمنتظره فرا رسد، از چه چیزهایی پشیمان خواهیم شد—آنچه نگفتیم یا آنچه نزیستیم؟
و شاید بزرگترین پرسش از همه این باشد:
آیا واقعاً بیداریم و به زیبایی شکنندهی زندگی آگاه، یا هنوز در انتظار فرداییم تا به ما یادآوری کند چه چیزی واقعاً اهمیت دارد؟
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts