معصومیت رؤیاهای کودکی من
بهای نابینایی
معصومیت رؤیاهای کودکی من
بهای نابینایی
This image is a creation of the author's own hand
بهای نابینایی: افسانهی شاه طلا - ترجمهی The Cost of Blindness
نوشته: منوچهر کازرونی
روزی روزگاری، در سرزمینی که گذر زمان آن را به فراموشی سپرده بود، مردی زندگی میکرد که کوههایی از ثروت داشت؛ اما قلبش در تاریکی معاملات بیروح او میتپید. او تاجری فریبکار بود، بیریشه در هر اصلی به جز طمع بیپایان به مال و ثروت دنیا. در اندیشه و نگاه او، پیروزی تنها از راه فریبکاری به دست میآمد و مکر نه عیب، بلکه نشانهی برتری و زیرکی شمرده میشد. به مهارت خود در بازی معامله میبالید و هرگز از دروغ گفتن، خیانت به اعتماد دیگران، یا حتی ویران کردن زندگیها برای رسیدن به خواستههایش لحظهای درنگ نمیکرد.
عشق او به دارایی، سرد و فلزی بود؛ همچون اموال بیجانش. عمارت باشکوهش نه تنها در تزیینات، بلکه در ذاتِ هر چیز، غرق در طلا بود. مبلمان، ظروف، دیوارها و حتی تار و پود جامههایش از درخششِ بیروح زر میتابید. برای او، طلا فراتر از نماد ارزش بود—طلا برای او نفسِ زندگی بود.
با گذشت زمان، ثروتش چون سیلاب افزون شد و بر دوش مردم زحمتکشیده سنگینی کرد. مردم، که چشمانشان از جلال آن غرق در خیره مانده بودند، او را میستودند. به کامیابیاش حسد میبردند، خیانتهایش را نادیده میگرفتند و او را تحسین میکردند. در ذهن آنان، او راز گشودهی ثروت را میدانست و مردم امید داشتند شاید قطرهای از این مالکیت و ثروت به زندگی آنان ببارد.
روزی مردم آن دیار گرد هم آمدند و گفتند: “این مرد، راز توانگران را میداند. بیایید او را تاجگذاری کنیم و شاه خود کنیم تا پادشاه ما باشد—شاید ما را نیز به ثروت و کامرانی برساند.”
و چنین شد که در کورانِ فریب طلا و زر، او را “شاه طلا”خواندند و بر تخت نشاندند.
اما شاه طلا از پادشاهی سیراب نشد. تازه قدرت، عطش او را شعلهورتر کرد.
نخستین فرمانش غصب تمام زمینهای مردم بود، اما این نیز کافی نبود. او روح و جسم مردمانش را نیز بخشی از دارایی خویش میدانست و ازاینرو روزی فریاد زد: “من برگزیدهی آسمانم. صدای من، فرمانِ بالاست.”
در سایهی حکومتش، توانگران غارت و ناتوانان لگدمال شدند. هیچکس از تیغ تیز او در امان نبود. آنان که پرسش میکردند خاموش میشدند، و آنان که بندگی میکردند پاداش میگرفتند—بیآنکه گناه یا پاکیشان اهمیتی داشته باشد. عدالت بازیچهی دست او شد و قانون، نقابی که هرگاه مصلحتش بود بر چهره میزد.
مزارع، کارخانهها، مدارس—همه زیر چکمههایش افتادند. اندیشهی آزاد خشکید، مخالفت خیانت خوانده شد، بذر امید پوسید؛ و مردمی که روزی سرافراز بودند، به بردگانی خاموش بدل شدند.
شاه طلا بیرحمانه و بدون پیامد حکومت میکرد. پیروانش، چون سایههایی مطیع، ستمگری او را امکانپذیر میساختند. جنایتهایش دیده نمیشد، و قساوتش به عادتی روزمره تبدیل شده بود. سرزمینی که زمانی سرشار از جنبش و کار بود، در سکوت و ناامیدی فرو رفت.
اما روزی آن سکوت سنگین شکست. مردم، که سالها زیر یوغ ستم او سر خم کرده بودند، بار دیگر گرد هم آمدند—اینبار نه برای ستایش، بلکه با ارادهای پولادین. آنان طعم تلخ وفاداری کورکورانهی خود را چشیده و دریافته بودند که میوهی آن جز تباهی چیز دیگری نیست. پس برخاستند تا عزت از دسترفتهشان را بازپس گیرند و تختی را که با دستان خود ساخته بودند، در هم شکنند.
و در میان خاکستر آن پادشاهی ویران، حقیقتی جاودانه باقی ماند: جامعهای که قدرت را بر اصول، ثروت را بر خرد، و خودبینی را بر شفقت ترجیح دهد، تنها زنجیرهایی برای پای خویش میسازد. و رهایی زمانی ممکن است که چشمانش را بگشاید و در اتحاد، بندهای خود را بگسلد.
موضوعاتی برای تأمل
چه چیزی جوامع را وامیدارد پول و ثروت را بپرستند—حتی اگر این پرستش به بهای رنج و نابودی دیگران تمام شود؟
آیا میتوان پیگیری ثروت را با حفظ شرافت و درستی آشتی داد؟ و نقطهی تعادل میان این دو کجاست؟
چرا مردم بارها قدرت را به دست کسانی میسپارند که وعدهی رفاه میدهند—حتی به قیمت از دست دادن آزادیشان؟
وفاداری در کدام نقطه به نابینایی تبدیل میشود، و جاهطلبی در کجا به ستمگری؟
جوامع چگونه میتوانند از تکرار اشتباهات گذشته جلوگیری کنند—حتی اگر همان اشتباهات با نامی تازه ظاهر شوند؟
ثروت راستین کجاست—در درخشش طلا، یا در غنای ارزشهای انسانی؟
و آیا هرگز برای بیدار شدن و بازپسگیری آنچه بیهوده واگذار کردهایم، دیر است؟
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts