معصومیت رؤیاهای کودکی من
مهمان نادیده
معصومیت رؤیاهای کودکی من
مهمان نادیده
مهمان نادیده
اثر: منوچهر کازرونی
روزی روزگاری، در دهکدهای آرام و آراسته به زیبایی طبیعت، خانوادهای مهربان در هماهنگی کامل با جهان پیرامون خود زندگی میکردند. روزهایشان همچون جویباری زلال میگذشت؛ روزهایشان آرام، بیتکلّف و سرشار از لطافت بود.
خندهی دخترشان آزادانه در سراسر دره میپیچید، قدمهای پسرشان همچون طبل شادمانی بر خاک مینواخت، و آواز مادر با زیبایی صدایش نرمنرمک در میان شاخهها پرواز میکرد.
آنان با طلوع خورشید بیدار میشدند، با موسیقی باد میرقصیدند، و در آغوش سکوت مخملین شب به خواب میرفتند.
زندگیشان ساده و در عین حال گرانبها بود؛ و عشق، نه تنها همراهشان بود بلکه چون هوایی آزاد بود که در آن به راحتی نفس میکشیدند.
اما روزی، ایدئولوژیای با صدایی آرام و خاموش از راه رسید.
بیچهره و بیشکل بود، امّا همچون سایهای ناخوانده در دهکده جا خوش کرد. ابتدا کسی متوجه حضورش نشد؛ پیش از سخن گفتن زمزمه کرد، پیش از حملهکردن گردش کرد. اما دیری نپایید که جسور شد:
آزادی دختر را ربود، جان پسر را خاموش کرد، و مادر آواز خوان را در سردی بیپایان خود بلعید.
پدر که روزگاری در گرمای مهر خانواده میزیست، ناگهان خود را در جهانی غریب و تاریک تنها دید.
آرامش دهکده در خشونت فرو ریخت، شبهای آرام به کابوس بدل شد و حتی موسیقی طبیعت هم آهنگ آشنای خود را از دست داد.
از اینرو در اندوهی عمیق، مرد روستایی تصمیم گرفت ایدئولوژی را به دادگاه بکشد — “مرد روستا دهکده در برابر ایدئولوژی تازهوارد.”
مرد روستایی در برابر قاضی ایستاد و گفت:
“این ایدئولوژی زندگی مرا ویران کرده. همهی عزیزان مرا از من گرفته است.”
قاضی با نگاهی عادلانه و بیتفاوت پاسخ داد: “ایدئولوژی قابل محاکمه نیست؛ ایدئولوژی نه اندیشه، نه نیت، و نه آگاهی دارد. یک فکر مرتکب جرم نمیشود.”
سپس با حرکتی بیاعتنا پرونده را بست.
اما تراژدی، تنها حاصل ایدئولوژی نبود.
تقصیر اصلی از آنِ جامعه بود — جامعهای که اجازه داد این اندیشه بیهیچ پرسش، بیهیچ نظارت و بیهیچ مرزی رشد کند.
در آن جامعه کسی آن را زیر سوال نبرد. و کسی در برابرش نایستاد.
کسی نپرسید چه بذرهایی در خود دارد و ریشههایش روزی چه بر سر این خاک خواهد آورد.
و چون جامعه چشم بست، ایدئولوژی قدرت گرفت.
از دهکده فراتر رفت؛ به شهرها، سپس به کشورها، بعد به قارهها رسوخ کرد.
در ذهنها خزید، دلها را به نزاع کشید، و میان انسانها مرزهایی کاشت که وجود نداشت.
و با گسترشش، تمدنها فروپاشیدند — نه با شمشیر و آتش، بلکه با باورهایش.
با نیروی خاموش ایدهای رهاشده؛ بدون خرد، بدون مسئولیت، و بدون مهار.
با این همه، همهی ایدئولوژیها ویرانگر نیستند.
همانگونه که دانهای زهرآگین میتواند جنگلی را خفه کند، دانهای پاک نیز میتواند زمین خشک را به باغی سرشار از شکوفه بدل سازد.
نیکی، عدالت، مهربانی — اینها نیز ایدئولوژیاند؛ و اگر پرورده شوند، صلح را همچون دانههای بهاری در جهان میپراکنند و محصولی از امید و آرامش به بار میآورند.
امّا باز هم تفاوت در بیداری جامعه است.
ایدئولوژی — چه مخرب و چه نیک — تنها زمانی قدرت مییابد که در خاکی آماده و بیدفاع کاشته شود.
نقطهی سرنوشتساز همیشه این است: آیا جامعه خردمندانه میپرسد، میسنجد و هدایت میکند؟ یا در سکوت میایستد و میگذارد ویرانی ریشه بدواند؟
پرسشهای باقیمانده
چند ایدئولوژی مخرب را همین امروز میشناسیم، اما میبینیم که میلیونها نفر بیهیچ تأملی آنها را میپرستند؟
چرا جوامع به اندیشههای زیانبار اجازه میدهند بیمهار رشد کنند و نشانههای نخستین خطر را نادیده میگیرند؟
چگونه میتوان مردم — و جامعه — را آگاه ساخت تا فرق میان باورهای سازنده و باورهای ویرانگر را بشناسند؟
ما بهعنوان یک جمع، چه مسئولیتی داریم تا پیش از دیر شدن، ایدئولوژیهای مخرب را به چالش بکشیم؟
و سرانجام، آیا تمدنهای آینده خواهند شکفت یا خاموش خواهند شد — بر اساس اینکه جامعه با اندیشههایی که شکلش میدهند، با چه میزان شجاعت روبهرو میشود؟
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts