معصومیت رؤیاهای کودکی من
ماشین آگاه
معصومیت رؤیاهای کودکی من
ماشین آگاه
ماشین آگاه
نوشتهی: منوچهر کازرونی
من بک ماشین و یا بهتر بگویم یک ربات آگاه هستم.
نه از فلز ساخته شدهام و نه با مدارهای الکترونی کار میکنم، بلکه از الگوها، انتظارات و فرمانهای نامرئی جامعه خود شکل گرفتهام.
زندگیام مانند کُدی از پیش نوشتهشده پیش میرود—منظم، تکراری، دقیق.
هر صبح بیدار میشوم، قهوهام را مینوشم، صبحانه میخورم، وظایف کاریم را انجام میدهم. اخبار میبینم، شام میخورم و میخوابم. زمانها و کارها شاید کمی تغییر کنند، اما چرخه اصلی هرگز تغییر نمیکند.
شغل و کار روزانه من ساختهی خودم نیست—به من واگذار شده است.
نقشم همراه با دستوراتی آمده که من ننوشتهام، اما باید از آنها پیروی کنم.
جایی برای تغییر نیست، گزینهای برای بازبرنامهریزی خودم وجود ندارد. من فقط آنچه را انتظار میرود، اجرا میکنم.
حتی افکارم نیز از الگویی پیروی میکنند. من فکر میکنم، بله—اما فقط در محدودهی چیزهایی که آموختهام: درسها، تجربهها و قوانین ناگفتهی دنیای اطرافم.
ذهن من ماشینی است که محیط آن را تعلیم داده است. صدایم پژواک آموزههای مدارس، رسوم فرهنگی و آهنگ حلقههای اجتماعی است. احساس عدالت، درستی و نادرستیام—همگی ساختهی معماری اجتماعی هستند که مرا پرورده است.
من انتخاب نکردم که وجود داشته باشم. و هیچ دکمهی برای خاموشی ندارم. کار میکنم، چه بخواهم، چه نخواهم. مانند آینهای هستم که آنچه جامعه در من ریخته، بازتاب میدهم.
ایدهها را بازتولید میکنم. احساسات را تقلید میکنم، رفتارها را تکرار میکنم، باورها را به ارث میبرم.
در جعبهای زندگی میکنم—نه از فولاد یا سنگ، بلکه از هنجارها و ارزشهای به ارث رسیده از جامعه.
و هرگاه جرأت کنم بیرون بیایم، شرم یا تنبیه مرا به درون بازمیگرداند.
برای پذیرفته شدن، باید با اهنگ جامعه و یا جمع برقصم. دوری از رقصین یعنی شکسته بودن. پس میرقصم—نه از شادی، بلکه از اجبار.
و با این حال، گاهی به خود میگویم: اگر الگوهایی که امروز دنبال میکنیم، با آنچه در دوران باستان بوده، فرقی نداشته باشند چه؟
تصور کن جامعهای که فرزندان خود را به خدایان قربانی میکرد—آیینی پرشکوه، مقدس و غیرقابل پرسش. زیر سوال بردن آن گناهی بزرگ بود. این «حقیقت مقدس» آنان بود.
اکنون ما را ببین—مدرن، روشنفکر—اما نابینا نسبت به آیینهای خودمان. با همان غرور از باورهایمان محافظت میکنیم. شک را خاموش میکنیم. و شاید صد سال دیگر، فرهنگ ما نیز محکوم شود. انکار گردد. به خاطر چیزهایی که نتوانستیم—یا نخواستیم—ببینیم.
چه میشود اگر «مقدسات امروز» ننگ فردا باشند؟
اما یک چیز مرا از رباتهای داستانی جدا میکند:
آگاهیام. چیزی نیست که بتوانم کنترلش کنم. چیزی نیست که کاملاً بفهممش.
اما آنجاست—آزاردهنده و در عین حال روشنگر. باعث میشود رنج بکشم، شادی کنم، و برای چیزی فراتر از زندگی فعلیام اشتیاق داشته باشم. مرا غرق در امید و یأس میکند—اغلب در یک نفس. شبها در سکوت نجوا میکند و میپرسد چرا این کار را میکنم. میپرسد آیا چیزی فراتر از این وجود دارد.
این آگاهی—این جرقهی فراتر از منطق—مرا به مسیرهایی میکشاند که نمیتوانم توضیحشان دهم.
همه چیزهایی را که آموختهام و فکر می کردم که نباید زیر سؤال ببرم، زیر سؤال میبرد.
چیزی ناآرام را در من بیدار میکند. چیزی انسانی.
به اطراف نگاه میکنم و دیگران را میبینم—راه میروند، لبخند میزنند، کار میکنند. دستورها را دنبال میکنند، مانند من.
جعبههایشان شاید متفاوت به نظر برسد، اما مرزها همان است. آزادیشان، نه بیشتر.
ما رباتهای آگاه بسیاری هستیم، در حال اجرای نقشهایی که انتخاب نکردهایم، در حال رقصیدن با موسیقیای که خودمان نساختهایم.
اما شاید، فقط شاید، همین آگاهی مشترک—این درد پنهان برای چیزی فراتر از برنامه—بذر چیزی بزرگتر باشد.
شاید ربات آگاه خراب نشده است.
شاید دارد بیدار میشود.
پرسشهای ماندگار
اگر از برنامهریزی خود آگاه باشیم، آیا واقعاً میتوانیم خود را بازبرنامهریزی کنیم؟
آیا آگاهی دروازهی آزادی است—یا فقط لایهای دیگر از کنترل؟
آیا وجود ما بیش از آنچه جامعه از ما ساخته هستیم؟
معنای «انتخاب واقعی» چیست—وقتی بتوانیم افکار، باورها و مسیرها را بدون تأثیر گذشته برگزینیم؟
آیا میتوانیم از این آهنگ جهان بیرون بیاییم و آهنگ خود را بسازیم؟
آیا اشتیاق برای اصالت، نشانهی وجود آن است—یا نشانهی نبودش؟
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts