یذهنهای بسته
یذهنهای بسته
This image is a creation of the author's own hand
ذهنهای بسته - ترجمهی Defensive Minds
نوشته: منوچهر کازرونی
روزیروزگاری، در جنگلی آرام و دلانگیز که گویی خطر در آن جایی نداشت، روباهی و آهویی با پیوندی نادر از دوستی در کنار هم میزیستند. آنها در مسیرهای یکسان جنگل قدم میزدند، از جویبارهای مشترک مینوشیدند و ساعتها زیر آسمان از هر آنچه در جنگل میگذشت سخن میگفتند—از زیباییاش، از دگرگونیهایش، از هشدارهای خاموشش. پیوندشان چنان عمیق بود که دیدن یکی بدون دیگری نامأنوس مینمود؛ گویی خودِ جنگل آرامشش را از دست داده است.
با این حال، هماهنگی میتواند در کنار تفاوت هم وجود داشته باشد، و گاه تفاوت بهایی پنهان با خود میآورد.
روباه و آهو تنها متفاوت نمیاندیشیدند—بلکه جهان را بهگونهای متفاوت میدیدند. روباه سخنان را با تردید میشنید. برای او پند، به گوشش اتهام میآمد. دلسوزی را توهین میپنداشت. هر پیشنهاد، نخست از صافی غرورش میگذشت و در آنجا هر گفته ای برای او به چیزی ناآرام و شخصی بدل میشد. این رفتار نه از سنگدلی او برمیخاست و نه از بیاعتمادی به آهو، بلکه از سرشتی در دفاع همیشگی شکلگرفته بود. روباه چنان سخت به آن رفتار عادت کرده بود که دیگر نمیتوانست فرق میان محافظت و دگرگونی را درک کند.
آهو، در مقابل، با گوشهایی گشوده و ذهنی شکیبا میزیست. او سخن را پیش از قضاوت، میپذیرفت. اندیشهها را با دقت میکاوید و نیت را از احساس، و حقیقت را از لحن جدا میکرد. هیچگاه نقد، او را تهدید نمیکرد، بلکه آن را به تامل دعوتش مینمود. پند، هرگز او را تضعیف نمیکرد؛ فهمش را گسترش میداد. برای آهو، اندیشیدن تسلیم نبود—قدرت بود.
روزی، در گذری آرام از دل جنگل، آهو از شیری گفت که در نزدیکی دیده بود. آرام و بیهیاهو، دوستش را به هوشیاری و احتیاط درباره شیر فراخواند. او قصدی نداشت. فرمان نداد. قضاوت نکرد. تنها آگاهی بخشید.
اما روباه چیز دیگری شنید.
در سکوت، در ذهنش داستانی ساخت که آهو هرگز نگفته بود.
“او فکر میکند که من ضعیفم.”
“اوباور دارد که من میترسم.”
“او فکر میکند که از من زرنگتر و با هوش تر است.”
و صدها فکر بیهوده دیگر…
اندیشه روی اندیشه انباشته شد، هرکدام تیرهتر از پیش. روباه هرگز این فرضها را به پرسش نکشید، هرگز توضیح نخواست، هرگز نپرسید که آیا برداشتش درست است یا نه. متاسفانه غرور هرگز پرسش نمیکند، بلکه نتیجه میطلبد. و نتیجههایی که شتابزده گرفته میشوند، اغلب خطرناکتریناند.
روزها گذشت، چنانکه همیشه میگذرند، و جنگل به ریتم آرام خود ادامه داد. اما زندگی—بیاعتنا به خودخواهی و سوء برداشت—ما را سرانجام برای داوری میآزماید. شبی، روباه رودررو با شیر قرار میگیرد.
هشداری آهو یادش امد، اما از انجامش سر باز زد؛ او نافرمانی را بر تشخیص ترجیح داد. پذیرفتن پند آهو یعنی اعتراف به اینکه شاید اشتباه کرده باشد. پس بهجای آن، نزدیکتر و نزدیکتر شد—نه از سر شجاعت، بلکه که به انگیزه غروری که او به غلط زخمی از آهو می پنداشت. و شیر، بیاعتنا به توجیه و ناشنوا به پشیمانی، فرصت را غنیمت شمرد.
تاسفبار، با ضربهای که بر روباه فرود آمد، جنگل خاموش شد. و آهو عمیقاً سوگوار گشت و حضور دوست عزیزش را از دسترفته یافت. حالا دیگر در مسیرهای آشنا تنها پرسه میزد، خلایی را که نبودِ او برجای گذاشته بود حس میکرد، و دریافت که دیگر در جنگل تنهاتر شده است. نور روباه خاموش شد—نه از کمبود هوش، بلکه از فقدان فروتنی او.
این است بهای واقعی ذهنهای بسته.
ذهن بسته تنها اندیشهها را رد نمیکند—بقا را هم رد میکند. راهنمایی را به دشمنی تبدیل میسازد و یاران را به دشمنان خیالی. و با گذر زمان، این خصلت اعتماد را میفرساید، رابطهها را منزوی میکند و دیوارهای نامرئی میسازد، آنجا که باید پل ها بنا شوند و یا محکمتر باشند. بیشتر شکست ما در زندگی نه از نبود استعداد ماست، بلکه از نخواستنِ شنیدن حقیقت میآید. و دوستیهای ما نه از اختلاف، بلکه از سوء برداشتهای ماست که میشکنند. زندگیها نه بهسبب نبودن هشدار، بلکه بهدلیل نادیدهگرفتن آنها در ذهن بسته ما از هم میپاشند.
و این رفتار تنها در جنگلها یا افسانهها نیست.
ما آن را بر سر سفرههایمان میبینیم؛ جایی که گفتوگوها نه از نفرت، بلکه از نشنیدن واقعی متشنج میشوند. در گردهماییهای خانوادگی میبینیم؛ جایی که یک جمله—بیهیچ سوءنیتی—دفاعگری، صدای بلند و رنجش خاموش میآفریند. میبینیم وقتی خویشاوندان از گفتوگو بازمیایستند؛ نه بر سر آسیبی جبرانناپذیر، بلکه بر سر کلماتی که هرگز تماموکمال شنیده نشدند. در این لحظات، غرور اغلب بر صدر میز مینشیند و فهم، آرام آرام از اتاق بیرون میرود.
اما این ذهنهای بسته تنها به خانههای ما محدود نمیشوند. ما آنها را در میان رهبران سیاسی و مذهبی خود نیز میبینیم—افرادی که امانتدار هدایت، خرد و مسئولیتاند، اما اغلب توان شنیدن چالش را بدون احساس توهین و تهدید آنان ندارند. در چنین فضاهایی، پرسشها به حمله تعبیر میشوند، مخالفت به خیانت، و تأمل به ناتوانی. بهجای گفتوگو، واکنش شکل میگیرد؛ بهجای فروتنی، قطعیت. هنگامی که رهبران از موضع خود با شدت بیشتری دفاع میکنند تا آنکه در پی حقیقت باشند، سراسر جامعه وارث پیامدهای گوشهای و ذهنهای بسته و انعطافناپذیر میشود.
در خانههایی که باید امن باشند، این عادت بهتدریج پیوند را میساید. پند والدین به کنترل تعبیر میشود. نگرانی خواهر و برادر به نقد. پرسشها به اتهام بدل میگردند. با گذر زمان، مردم میآموزند صادقانه سخن نگویند—نه از کمبود عشق، بلکه از ترسِ تعارض بیش از سکوت. آنچه میماند فاصله است—مودبانه، آرام، و سنگین.
بدتر آنکه این آسیب بهندرت به یک فرد محدود میماند. چنین ذهنیتی بیسروصدا در خانوادهها، محلهای کار و جوامع پخش میشود. وقتی واکنش جای تأمل را میگیرد، حقیقت توهینآمیز میشود، خرد تهدیدکننده، و گفتوگو ناممکن. پیشرفت متوقف میشود. تعارض بالا میرود. ویرانی اغلب با توجیه غرور و دفاعِ یقین در پی میآید
در داستان ما، روباه در یک لحظه بهای نهایی خود را پرداخت. در جامعه ما، بسیاری آن را آهسته آهسته میپردازند—با فرصتهای ازدسترفته، پیوندهای شکسته و پشیمانیهایی که دیر متوجه میشوند و دیر میرسند. متاسفانه، زندگی این درس را بیپایان تکرار میکند: قدرت ما در مقاومت در برابر هر کلمه نیست، بلکه در شجاعتِ مکث، شنیدن، و پرسش از خود پیش از به چالش کشیدن دیگران است.
بزرگترین خطر، شیری نیست که دربارهاش هشدار داده میشود.
خطر واقعی، صدایی درون ماست که از شنیدن سر باز میزند. و آن صدا، اگر مهار نشود، همواره بهای خود را میستاند.
آهو ماند، با دلی سنگین از نبودِ دوست؛ یادآوری زندهای که نشان میدهد هزینه غرور و واکنشِ آنی تنها با فرصتهای ازدسترفته یا اعتماد شکسته سنجیده نمیشود—بلکه با سوگواری خاموشِ آنان که ما را دوست داشتند و خلایی که پس از خود برجای میگذاریم.
در خاتمه پرسشهایی برای ذهنِ آرام ما:
چند بار گوشهایمان را بستهایم پیش از آنکه ذهنمان را بکار ببریم؟
از چه زمانی شنیدن برای ما یک تهدید شد، نه پل؟
آیا کلمات را رد میکنیم چون نادرستاند—یا چون غرورمان را میآزارند؟
چند حقیقت را تنها به این دلیل کنار گذاشتهایم که بیدعوت از راه رسیدهاند؟
بر سر چند سفره، در خانه، سکوت جای فهم را گرفته است؟
چند پیوند خانوادگی نه از سنگدلی، بلکه از دفاعگری بیهوده و بی اساس سست شدهاند؟
وقتی پند توهینآمیز مینماید، آیا پیام است که ما را میآزارد یا آینهای که پیش روی ماست؟
با برگزیدن واکنش بهجای تأمل، چه چیزهایی را از دست میدهیم؟
آیا ما میتوانیم به خود بیاموزیم که در برابر واکنش آنی کمی صبر کنیم تا واقعیتها را بسنجیم و پیش از نتیجهگیری، استدلال را بهدرستی ارزیابی کنیم؟
چند هشدار را باید نادیده بگیریم تا پیامد، آموزگارمان شود؟
و اگر خرد اغلب آهسته سخن میگوید، آیا ما بهاندازه کافی آرام هستیم تا آن را بشنویم؟
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts