معصومیت رؤیاهای کودکی من
سرنوشت
معصومیت رؤیاهای کودکی من
سرنوشت
سرنوشت
نوشته: منوچهر کازرونی
روزی روزگاری، در گهوارهای آرام از زمین، درختی ایستاده بود — باشکوه، دانا و سرشار از وقار. ریشههایش عمیق در خاکِ خاطره فرو رفته بود و شاخههایش بهسوی آسمان کشیده شده بودند. در کنارش رودخانهای زلال میجوشید، که آبهایش لالاییِ روزگاران کهن را زمزمه میکرد. آن دو در آرامشی عاشقانه زیست میکردند؛ هر دو در هماهنگی کامل، آمیزهای از قدرت و لطافت، سکون و ترانه.
درخت سرشار از آرزو بود. شاخههایش سایه را به خستهدلان هدیه میکرد، میوههایش گرسنگان را سیر میساخت، و قلبش عشقی آرام را به تمام موجوداتی میتاباند که در آغوشش پناه میجستند. او بیچشمداشت میبخشید، بیترس میرویید. هر پرندهای که در شاخههایش آشیان میساخت، هر جانوری که زیر سایهاش میایستاد، میدانست که به پناهگاه امنی رسیده است.
رودخانه، همدم همیشگیاش، در گذر خود برایش میخواند — آوازهایی از سرزمینهای فراموششده، داستانهایی از کوهها و دشتها، از طوفانهایی که از سر گذرانده و خورشیدهایی که تاب آورده بود. باد نیز به این نغمه میپیوست، برگهایش را چون نوای چنگ نوازش میداد، و قصههایی را نجوا میکرد که از دورترین گوشههای زمین آورده بود.
و چون فصل بارداری فرا رسید، درخت شادی کرد. با موسیقی رود و رقص باد، بذر هایش را رها ساخت. آنها را از آغوش رها کرد، از سرنوشتشان نمیپرسید. با شادمانی هزاران فرزند کوچک و نازکدلِ امید را به جهان سپرد. رود آنها را با خود برد، باد آنها را پراکند کرد، و او به حکم طبیعت اعتماد کرد.
برخی بذرها بر خاکی تشنه افتادند و دیگر هرگز جوانه نزدند. برخی طعمهی پرندگان یا ماهیان گرسنه شدند. بعضی دیگر راهی دور گرفتند و ناپدید شدند. اما اندکی — اندکی ارزشمند — بر زمین حاصلخیز نشستند، جایی که خاک و نور و آب به نرمی در آغوششان گرفتند. و از همان اندک، درختانی نو روییدند — بلند و پرشور — که با گذر زمان آموختند با باد برقصند و به ترانهی رود گوش دهند.
اما نه همهی آنها که جوانه زدند، زنده ماندند.
برخی در فقر و گرسنگی روییدند و نتوانستند از آزمون طمع و گذر موجودات جان بهدر برند — چیده شدند، مصرف شدند، و پژمردند. بعضی دیگر بلند و مغرور شدند، اما با تبر انسان یا طوفان طبیعت فرو افتادند. گروهی بیمار شدند، ریشههایشان پوسید و برگهای جوانشان پیش از دیدن آفتاب خشکید. بیشترشان هرگز به رشد کامل نرسیدند — پیش از موعد رشد و نوید شان در سکوت در خاک محو شد.
این تنها داستان یک درخت نیست.
این داستانِ همهی ماست.
ما اغلب موفقیت را چنان جشن میگیریم که گویی تنها زادهی دستهای خودمان است — حاصلِ تلاش، رؤیا و رنج خودمان. اما حقیقت، نرمتر، ژرفتر، و فروتنانهتر است. بخش اعظم رشد ما — آنچه میشویم — نه از کوشش و تلاش ماست، بلکه از لطف زمان و مکانیست که به دنیا آمدهایم ریشه میگیرد؛ از جایی که در آن رشد کرده ایم.
هشتاد درصدِ آنچه به آن بدل میشویم، در خاک و فصل نهفته است — در زمان و مکانِ زندگیمان، در رودهایی که از کنارمان میگذرند و در بادهایی که صدایمان را میبرند. تنها بخش اندکی — شاید بیست درصد — با دستان خودمان ساخته میشود: با کار، با دقت، با انتخابهایمان.
و حتی در همان بیست درصد نیز، تقریباً همهچیز — نود و نه درصدش — نه از عمل، بلکه از نگرش ما برمیخیزد: از اینکه چگونه خود را به باد میسپاریم، چگونه به صدای رود گوش میدهیم، چگونه به نادیدنیها اعتماد میکنیم و همچنان میبخشیم، حتی وقتی نمیدانیم چه خواهد رویید.
پس هنگامی که به موفقیت، رشد، تندرستی، شادی و پیشرفت زندگی خود مینگری، مکث کن. زیاد مغرور و خودسر از خود نشوید.
خاک زیر پایت را حس کن. بادهایی را که تو را حمل کردند به یاد آور. به موسیقی رودخانهی درونت گوش بسپار.
و به خاطر بسپار:
تو این راه را تنها نپیمودهای.
هیچکدام از ما تنها این راه را نپیموده.
و اکنون، درنگی کن با این پرسشها:
آیا تو خودت کاشته شدی، یا خود جای ریشههایت را برگزیدی؟
چند بار گذر رود و باد تو را با خود بردهاند، بیآنکه متوجه بشوی؟
چه دستهای نادیدهای داستانت را شکل دادهاند، در حالی که میپنداشتی خود آن را مینویسی؟
کدام بذرها را پراکنده کردهای — آگاهانه یا نه — و اکنون در کجا ممکن است در حال رویش باشند؟
آیا از رودخانه یا باد سپاسگزاری کردهای؟
وقتی غرور بالا میگیرد، آیا باران، رود و باد را به یاد میآوری؟
و در زندگیات چه موسیقیای را در دل دیگران مینوازد؟
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts