معصومیت رؤیاهای کودکی من
نور در تاریکی
معصومیت رؤیاهای کودکی من
نور در تاریکی
نور در تاریکی
نویسنده: منوچهر کازرونی
خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود، سکوتی که از تنشهای ناگفته آکنده بود. حدود ده یا یازده ساله بودم، آنقدر بزرگ که سنگینی فضا را حس کنم، اما هنوز آنقدر کودک که نتوانم دلیلش را درک کنم. تمام عضو خانواده در دنیای خودشان زندگی میکردند، از گفتوگو پرهیز داشتند و حضورشان تنها در فاصلهای که از دیگران میگرفتند احساس میشد. سکوت غیرقابل تحمل و خفهکننده بود، همچون دیواری نامرئی که سراسر خانه را دربر گرفته بود.
ناگهان برق رفت. چراغها چند لحظهای سوسو زدند و خاموش شدند، و خانه در تاریکی مطلق فرو رفت.
نبودِ ناگهانیِ نور، سکوت را عمیقتر و تحملش را دشوارتر کرد. اما درست در همان لحظه، چیزی در فضا تغییر کرد—جرقهای از امید در دل تاریکی روشن شد.
بعد، آشفتگیای بیبرنامه آغاز شد. یکی به دنبال کبریت گشت، دیگری در پی شمعی بود. وقتی سرانجام شعلهی کوچکی روشن شد، نور گرم و ملایمش چهرههایمان را روشن کرد. بیآنکه حرفی بزنیم، ناخودآگاه به هم نزدیک شدیم، گرد شمع حلقه زدیم، گویی روشنایی آن میتوانست تاریکی عاطفی میان ما را نیز از میان ببرد. برای نخستین بار پس از مدتها، کنار هم بودیم—نه فقط از نظر جسمی، بلکه در روح و احساس.
سکوت شکسته شد، نخست با جملات سادهای دربارهی قطعی برق، اما خیلی زود حرفهایمان عمق پیدا کرد. کسی خاطرهای از دوران کودکی تعریف کرد و خندهای آرام، ابتدا مردد و سپس آزادانه، در فضا پیچید. داستانهای شیطنتهای مشترک و لحظههای شاد یکی پس از دیگری جاری شدند، هر خاطره جرقهای برای خاطرهای دیگر بود. با مرور گذشته، تنشهای حال رنگ باختند و جای خود را به گرمای صمیمیت دادند.
گفتوگو کمکم به آینده کشیده شد—رویاها، امیدها و آرزوهایمان. هر یک سهمی داشتیم و با کلاممان تاروپودی از امکانها میبافتیم. تاریکی بیرون دیگر ترسناک نبود؛ حالا همچون پسزمینهای بود برای یافتن نوری که در درونمان زنده شده بود. در روشنایی لرزان آن شمع، دوباره احساس نزدیکی و همدلی را یافتیم.
سکوتی که زمانی میان ما دیوار کشیده بود، جای خود را به صدای پیوند داد—خنده، داستان و سخنانی از دل. تنشی که خانواده را در خود گرفته بود، از میان رفت و گرمایی تازه جای آن را گرفت. گویی نبودِ نور به ما یادآوری کرده بود که چه چیز واقعاً زندگیمان را روشن میکند: عشق، درک متقابل، و پیوندی که ما را بهعنوان خانواده به هم میدوخت.
وقتی شعلهی شمع رو به خاموشی رفت، در دل خود درسی بر جای گذاشت که هنوز هم با من است. گاهی، آشفتگیهای زندگی—تاریکیهای ناگهانی—ما را به آنچه واقعاً اهمیت دارد نزدیکتر میکنند.
آیا تا به حال لحظهای را تجربه کردهاید که چیزی ظاهراً ناخوشایند، به برکتی پنهان تبدیل شده باشد؟
وقتی با چالشها یا اتفاقات ناراحتکننده روبهرو میشوید، چه میکنید؟
آیا به آنها اجازه میدهید بگذرند، با این باور که شاید پایانی نیکو در پیش باشد؟
آن شب، یاد گرفتم ارزش پذیرفتنِ پیشبینیناپذیرها را ببینم. آموختم که حتی در تاریکترین لحظات نیز نوری هست—اگر تنها اندکی در جستوجویش باشیم. و هنوز میپرسم،
آیا شما هم چنین لحظهای را تجربه کردهاید؟ زمانی که در دل تاریکی، نوری را یافتید که پیشتر از حضورش بیخبر بودید؟
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts