معصومیت رؤیاهای کودکی من
آینهی شدن کتاب
معصومیت رؤیاهای کودکی من
آینهی شدن کتاب
This image is a creation of the author's own hand
آینهی شدن کتاب
نوشته: منوچهر کازرونی - ترجمهی Mirroring the Book
در روزگاران کهن، در دل روستایی آرام، دو پسر دوقلو در آغوش خانوادهای سرشار از مهر، چشم به جهان گشودند. پدر و مادرشان گوهری گرانبهاتر از دانشآموزی و فرزانگی نمیشناختند. از این رو، خانهشان را با کتابها آراستند؛ کتابهایی که از هزاران اندیشه میآمدند و از رنج و نیکویی، از عشق و ستم، و از رازهای ژرفی که در پردهی زندگی نهفته است، سخن میگفتند.
با گذار سالها، قلب هر دو پسر، آوایی متفاوت را در داستانها جستند. یکی دلباختهی آن ورقهایی شد که از همدلی، شفقت، و درک لطیفترین احساسات انسان پرده برمیداشتند. دیگری دل به قصههایی سپرد که روایتگر میدانهای نبرد، آتش انتقام، و نمایش عریان قدرت بودند.
سالیان دراز گذشت و آن دو برادر، کتابهای محبوب خویش را بیهیچ خستگی میخواندند؛ آن کتابها چون سایهای، روز و شب همراهشان بودند. تکرارِ مداوم آن کلمات، چنان بذری در خاک ذهنشان کاشت که نه تنها اندیشهشان، بلکه تمامی تار و پود شخصیتشان را درهم تنید و شکل داد. آنان آهسته آهسته به قامت همان قهرمانانی درآمدند که در داستانها زندگی میکردند، و کتابها، گویی آینهای شدند که حقیقت درونشان را بازتاب میداد.
برادری که در داستانهای نیکو سیراب شده بود، مردی آکنده از آرامش، شور زندگی، و فهم متقابل گشت. اما آنکه در دریای قصههای خشونت غوطه خورده بود، به انسانی خشمگین، تنگخو و آمادهی آسیبرساندن در سایهی یقین، بدل شد. هیچکدام سرشتشان این نبود؛ آنان تنها، همان نمایشنامهای شدند که سالها در صحنهی ذهن خود، تکرار کرده بودند.
لیکن همیشه زندگی، پیوسته، خواسته و ناخواسته، در کمین است تا ما را با آنچه خود ساختهایم، بیازماید.
روزی، دو برادر که حالا دیگر مردانی بزرگ شده بودند، بر سر باورهایی که از کتابهایشان به میراث برده بودند، رودرروی هم به مجادله ایستادند. یکی با متانت و شکیبایی سخن میگفت و به تفکر و فروتنی فرا میخواند. دیگری با یقینی سخت، از اجبار، اطاعت محض، و چیرگی دفاع میکرد. گفتوگوی آن دو، دیگر نه کلام بلکه نبردِ دو جهانبینیای بود که سالیان دراز، با دقت تمام، در دو سوی وجودشان پرورش یافته بود.
در اوج آن کشمکشِ اندیشه، یکی از برادران، دقیقاً همان واکنشی را نشان داد که قصههایش برای او حک کرده بودند. و در لحظهای اندوهبار، بیآنکه درنگ کند، ضربهای چنان مهیب بر برادرش نواخت که شمع وجود او را برای همیشه به خاموشی گرایید.
اما این فاجعه، تنها زاییدهی دست یک مرد نبود. این پیامد شوم یک ایدئولوژی از نفرت و خشم بود؛ باوری که در طول سالها در او تغذیه شده، تکرار شده، توجیه گشته و تقدیس شده بود. این، نتیجهی نفرتی بود که آهسته در ذهن جوان کاشته شد، با واژهها تقویت گشت، با تاییدها پاداش گرفت و با سکوت جامعه محافظت شد. فرد ضربهزننده، مسئول عمل خویش بود، اما پیش از آنکه دستش بالا رود، وجدانش در کورهی باورهای بیسؤال، سخت و محدود شده بود.
پیش از آنکه پیکر برادر بر زمین افتد، حقیقت پنهان شده پیش از آن کشته شده بود؛ دفنشده بود زیر لایههایی از احترام نابجا، عادت و ترس. مثل خاکسترهای تلنبار برهم: خاکستر سنت، خاکستر انکار، خاکستر سکوت. آنچه زیر خاکستر هنوز میسوخت، تنها پنهان شده بود، نه خاموش. همانطور که در نوشتهی حقیقت در زیر خاکستر آوردهام، ما حقیقت را زیر خاکستر پنهان میکنیم، به این امید که با گذر زمان ناپدید شود.
حال پس از فاجعه، سکوتی سنگین، نه فقط سکوت عزا، بلکه سکوت همدستی، بر فضا حاکم شد. خانواده سوگوار شد و روستا گریست، اما فاجعهی عمیقتر ناگفته ماند: این مرگ، مدتها پیش از آنکه رخ دهد، نوشته شده بود. و تنها آن زمان، برادر بازمانده به حقیقت پی برد. او نه از حقیقت دفاع کرده بود و نه از شرافت؛ او تنها ابزار نهایی ایدئولوژیای شده بود که فرمانبرداری را والاتر از وجدان و یقین را عزیزتر از شفقت میدانست. او در نهایت، فقط خشونت نکرد—او خود، تجسم آن خشونت شد. او تبدیل به فصل آخر همان کتابی گشت که روزگاری با ایمان میپرستید، با پایانی که به رنگ خون نوشته شده بود.
این حقیقتی است که کمتر کسی از ما جرئت پذیرفتنش را دارد. یک کتاب، یک باور یا یک اندیشه—آنگاه که هر روز تکرار شود—آهسته آهسته انسان را میسازد، همانگونه که گذر آب، سنگ را صیقل میدهد. میتواند دل را به سوی عشق روانه سازد، یا آن را در برابر بیرحمی، سخت و بیاحساس کند. همانطور که در نوشتهی ماشین آگاه آوردهام، ما فرزندان محیط خویشیم؛ آفریدهی خانهها، فرهنگها و جوامعی که در آنها زندگی میکنیم. ما همان چیزی میشویم که تکرار میکنیم.
با این حال، این چرخهی تلخ را بارها و بارها به چشم میبینیم. بسیاری به باورهایی دل میبندند که بذر تفرقه و خشم میپاشند. آن کلمات تند و خشن را تکرار میکنند تا جایی که بیرحمی، امری عادی و ظلم، توجیهپذیر به نظر میرسد. این انسانها به ویرانگر تبدیل میشوند؛ نه از آنرو که با شر متولد شدهاند، بلکه چون تخریب را از صفحاتی آموختهاند که به آنان آموخته شده بود مقدساند. آنگاه که خشونت در ردای حقانیت و تقوا پنهان شود، دیگر در چشم ما خشونت نیست.
شاید دردناکترین بخش این باشد: آنان که با ایدئولوژیهای دروغین شکل میگیرند، اغلب وانمود کردن را میآموزند. آنها زبان صلح را به زیبایی به کار میبرند، در حالی که در درون، نفرت را میپرورانند. با نرمی از آشتی، مهربانی و نظم سخن میگویند، در حالی که در باطن، سلطهگری و طرد کردن دیگران را تمرین میکنند. آنها ظاهر تمدن، اخلاق و نجابت را به تن میکنند—اما در زیر آن، گرگانی هستند در لباس انسان. دروغ اصل اندیشه آنان است. و هنگامی که زمان مناسب فرا میرسد، زمانی که قدرت تأیید شود یا مقاومت از میان برود، نقاب از چهره میافتد. آنگاه ترحم و بخشش ناپدید میشود—نه فقط نسبت به مخالفانشان، بلکه نسبت به خودِ حقیقت، شفقت و حیات. آنچه جامعه را شوکه میکند، بیرحمی ناگهانی آنها نیست، بلکه آشکار شدن همان چیزی است که مدتها پنهان بوده و اکنون به مرحلهی عمل رسیده است.
عامل اصلی، نقش برخی از اهل علم و خرد است. که حتی بسیار دردناکتر است. آنان خطای رهبران را محکوم میکنند—تا زمانی که دریابند آن خطاها، بازتابی از کردار بنیانگذاران ستایششدهی گذشته است. در آن لحظه، محکومیت کنار میرود و توجیه جای آن را میگیرد. خشونت را به نام ضرورت تاریخی میبخشند و بیرحمی را با جامهی بستر تاریخی میپوشانند. بهجای ریشهکن کردن سرچشمهی آسیب، از آن محافظت میکنند. سکوت، به معنای تأیید است و تأیید، ادامهی راه را تضمین میکند. هیچ جامعهای با بستن چشم بر اندیشههای خطرناک، صرفاً به این بهانه که ناراحتکننده یا قدیمی هستند، به سلامت نخواهد رسید.
و بدینسان، در انتهای این روایت، باید با صدایی رسا و صادقانه بپرسیم:
چند رهبر همچنان بدون پرسش، قدم در جای پای بنیانگذاران میگذارند، حتی اگر آن مسیرها به خون آغشته باشند؟
چند بار جوامع، ستم را به بهانهی “گذشت زمان” توجیه میکنند، در حالی که خودشان همچنان با همان آموزهها زندگی میکنند؟
چرا ما از سرچشمههای خشونت، تنها به دلیل کهنگی یا احترامشان، محافظت میکنیم به جای آنکه آنها را درهم شکنیم؟
چند بار در برابر اندیشههای خطرناک، سکوت میکنیم و سکوت را با صلح، و خویشتنداری را با خردمندی اشتباه میگیریم؟
تا کی باید حقیقت را زیر خاکستر پنهان نگه داریم، به این امید که زمان، آتش زیر آن را خاموش کند؟
چه زمانی اطاعت، فضیلتی بزرگتر از وجدان، و وفاداری، ارزشی بالاتر از جان انسان شد؟
در چه نقطهای، احترام به سنت، به محافظت از آسیب تغییر میکند؟
چه کسی سود میبرد وقتی پرسش ممنوع میشود، و چه کسی تاوان میدهد وقتی سؤالها خاموش میشوند؟
اگر امروز ادعا میکنیم که عاقلتر شدهایم، اگر زخمها را میبینیم و فریادها را میشنویم، چرا هنوز از ریشههایی که چنین رنجی از آنها رشد میکند، دفاع میکنیم؟
تا کی حقیقت باید ساکت بماند، تا خوابِ ناآگاهان آشفته نشود؟
تنها هنگامی این چرخه خواهد شکست که جوامع با ایدههایی که از آنها محافظت میکنند روبرو شوند—نه صرفاً سوگواری برای جانهایی که از دست میدهند.
باشد که داستانهایی را برگزینیم که شجاعت را بر اطاعت، شفقت را بر سلطه، و حقیقت را بر راحتی میآموزند—پیش از آنکه سکوت، یک پایان خونین دیگر را به نام ما بنویسد.
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts