معصومیت رؤیاهای کودکی من
پرنده در قفس
معصومیت رؤیاهای کودکی من
پرنده در قفس
پرنده در قفس
نویسنده: منوچهر کازرونی
من پرندهای در قفس هستم. در همین قفس به دنیا آمدهام، در میان میلههای سخت و سردی که دنیای مرا تعریف میکنند. زندگیام در این فضای کوچک و محدود شکل گرفته است. در قفس غذا میخورم، در قفس میخوابم، و شاید روزی هم در همین قفس چشمهایم را برای همیشه ببندم. با این حال، هرچند درون این دیوارها محبوسم، ذهنم از هیچ قفسی پیروی نمیکند.
قفس تمام آن چیزی است که تاکنون شناختهام. مرزهایش افق من است و میلههایش آسمانم. بالهایم تنها تا جایی باز میشوند که فضا اجازه دهد، و چشمانم جز این محدودهی آشنا چیزی نمیبیند. نمیتوانم ابرها را لمس کنم یا باد را که از میان پرهایم میگذرد احساس نمایم. پهناوری جهان برایم رازیست پوشیده در پس دیوارهایی که مرا در خود نگه داشتهاند.
و با اینهمه، من رویا میبینم.
گرچه جسمم در قفس است، افکارم فراتر از این میلهها پرواز میکنند. تخیلم مرا به جاهایی میبرد که هرگز ندیدهام، به آسمانهایی که هرگز در آنها نپریدهام، و به چشماندازهایی که توصیفشان نمیتوانم، زیرا هرگز تجربهشان نکردهام. در رویاهایم گرمای خورشید را بر بالهایم حس میکنم و نسیم خنکی را که مرا به آسمانهای بالاتر میبرد. بر فراز اقیانوسهای بیانتها میلغزم، قلهی کوهها را لمس میکنم، و در افقهای بیپایان گم میشوم. دیدگانم فراتر از محدودیتهایم مینگرند، بسیار بالاتر از آنچه چشمهایم میبینند یا بالهایم میتوانند برسند.
به همین دلیل است که زندهام—نه بهخاطر تپش قلبم در این قفس، بلکه زیرا رویاهایم هیچ مرزی نمیشناسند. روحم در تصور آنچه فراتر از این دنیاست آزادی را مییابد. گرچه از واقعیت جسمانی خود گریزی ندارم، ذهنم از زندان سر باز میزند. جرأت میکند که از میلهها فراتر رود، جرأت میکند جهانی بسازد که در آن واقعاً آزاد باشم.
از این رو، قفسم هم زندان من است و هم آموزگارم. هر روز مرا به یاد آنچه نمیتوانم انجام دهم میاندازد، و در عین حال، آتش تخیلم را شعلهور میکند. مرا بر زمین نگه میدارد، اما اندیشههایم را به اوج میفرستد. رویاهایم بالهای مناند، آزادی من، و شورش من در برابر محدودیتهایی که بر من تحمیل شدهاند.
من زندهام چون رویا میبینم. قفس ممکن است جسمم را در خود نگه دارد، اما هرگز نمیتواند روحم را زندانی کند. تا زمانی که توانایی تخیل و تصور جهانی فراتر از این دیوارها را دارم، چیزی بیش از یک پرنده در قفس خواهم بود. من یک زندگیام—گواهی زنده بر قدرت شکستناپذیر امید، تخیل، و میل به آزادی.
حقیقت این است که بعضی در قفس زاده میشوند و در همانجا میمیرند. برخی آزاد به دنیا میآیند و هرگز طعم قفس را نمیچشند. و گروهی دیگر در آزادی متولد میشوند اما روزی خود را در قفس مییابند، یا آنهایی که از قفس خود میگریزند تا پیش از پایان، مزهی آزادی را بچشند. هر داستانی متفاوت است، شکلگرفته از شرایط، انتخابها، و سرنوشت.
پرسشهایی که در ذهنم باقی میمانند:
آیا قفسهای زندگی ما جسمانیاند یا در ذهن ما وجود دارند؟
چقدر از آزادی مربوط به شرایط بیرونی است و چقدر به توانایی ما برای رویا دیدن بستگی دارد؟
اگر فرصتی برای ترک قفس به ما داده شود، آیا به اندازهی کافی شجاع خواهیم بود تا به ناشناختهها قدم بگذاریم؟
چگونه میتوانیم میان پذیرش محدودیتها و تلاش برای رسیدن به چیزی والاتر تعادل برقرار کنیم؟
چه چیزی برای یک زندگی معنادار مهمتر است: آزادی جسم یا آزادی تخیل و رویا؟