معصومیت رؤیاهای کودکی من
درس عمیق دوران کودکی من
معصومیت رؤیاهای کودکی من
درس عمیق دوران کودکی من
درس عمیق دوران کودکی من
نویسنده: منوچهر کازرونی
یازده ساله بودم و در کلاس ادبیات نشسته بودم که درسی فراموشنشدنی در برابرم گشوده شد.
مردی بلند قامت و پرهیبت با چهرهای جدی، وارد کلاس شد. در دستش چوب نازکی بود که با آب خیس خورده بود؛ نشانهای بیصدا اما پرقدرت از اقتدار او بود. سبیل بلندش که گاه بیاختیار آن را میجوید، بر ترس و هیبتی که در ما ایجاد میکرد میافزود. طبق قانون مدرسه، همه ما به احترام او می بایستی بلند شویم تا با اشارهی دستش اجازه نشستن بدهد. بیآنکه کلمهای بگوید، به سوی تخت سیاه رفت، گچی برداشت و با حرکات آرام و حسابشده شروع به نوشتن کرد.
با حروفی درشت و پررنگ، بیتی نوشت که برای همیشه در ذهنم ماند:
“بنی آدم اعضایِ یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنتِ دیگران بیغمی نشاید که نامت نهند آدمی”
شعری از سعدی، شاعر نامدار قرن سیزدهم، که پیامی جاودانه در خود داشت. آن روز، معلم معنای آن را برایمان توضیح نداد، که از همه مهمتر بود، اما به ما بهخوبی فهماند که باید به وزن و اهمیت آن پی ببریم. از ما خواست تا شعر را حفظ کنیم، بارها با صدای بلند بخوانیم، و صد بار بنویسیم. در آن زمان، این کار برایم تکراری و خستهکننده بود، اما با گذشت سالها، حقیقت ژرفی که در دل آن بیت نهفته بود، به آرامی بر من آشکار شد، نه از ترس ترکه معلم بلکه از ریشه شعر.
جوهر این شعر، همانگونه که بعدها درک کردم، ریشه در فلسفهای عمیق و انسانی دارد. سعدی انسانها را به اجزای یک پیکر تشبیه میکند؛ اگر عضوی درد بکشد، اعضای دیگر نیز نمیتوانند بیتفاوت بمانند. شاعر در ادامه، مسئولیت اخلاقی انسانها را یادآور میشود: اگر در برابر رنج دیگران بیتفاوت باشیم، از انسانیت خود فاصله گرفتهایم.
در یازدهسالگی، عمق این پیام را درنمییافتم. تنها از سر وظیفه، دستور معلم را اجرا میکردم. اما سالها بعد، معنای واقعی آن در وجودم طنینانداز شد. پی بردم که انسانها چقدر به هم وابستهاند—در رنج جامعه رانده شده، در اندوه دوستان داغدیده، و در چالشهای نظام اجتماعی که موجش به همهجا میرسد.
آن درس ساده، دیدگاهم را نسبت به زندگی دگرگون کرد. به من آموخت که همدلی فقط یک فضیلت نیست، بلکه یک مسئولیت است. یادم داد که بیتوجهی به درد دیگران، انسانیت خودمان را تضعیف میکند. و مرا واداشت تا به نبوغ شاعرانی چون سعدی بیندیشم؛ آنان که قرنها پیش، راه انسان بودن را به ما نشان دادهاند.
با این حال، هر چه بزرگتر شدم، پرسشی در ذهنم ریشه دواند: آیا آن معلم واقعاً معنای این شعر را میدانست؟ آیا جوهر آن را حس کرده بود؟ یا تنها درسی بود که میبایست بدون اندیشه، آموزش دهد؟ برای من ترکه و رفتار معلم من هیچ نشانی از انسان بودن نمی داد! این پرسشها همچون سایهای در ذهنم باقی ماندند.
گاه به تناقض عجیبی در رفتار انسانها میاندیشم:
ما میدانیم چه چیزی درست است، حتی از آن سخن میگوییم، اما در عمل خلافش رفتار میکنیم. از بدی آگاهیم، ولی باز به سوی آن میرویم. آیا این بخشی از طبیعت انسان است؟ آیا دانستن آسانتر از عمل کردن است؟ یا شاید از آسیبپذیری و مهربانی واقعی میترسیم؟
اکنون که به گذشته مینگرم، از آن لحظه در کلاس سپاسگزارم. آن درس، تنها یک کلاس ادبیات نبود، بلکه بیداری اخلاقی بود—نخستین تجربه عمیق من از این حقیقت که زندگیهای ما بههم گره خوردهاند. اگرچه معلم با سختگیری شعر را در ما تزریق کرده بود، اما این کلمات سعدی بودند که بر روحم حک شدند نه ترکه بیرحمانه او.
از آن شعر آموختم که جوهر واقعی انسانیت در توانایی ما برای درک درد دیگران و عمل با شفقت نهفته است؛ در پذیرش این حقیقت که رنج یک نفر، رنج همه است. اما چالش همچنان باقی است: چگونه از درک به عمل برسیم؟ آن تمرین ساده حفظ شعر، در نهایت به چالشی همیشگی در زندگی من بدل شد—زندگی با صداقت و همدلی.
آیا شما هم با افرادی روبرو شدهاید که آگاهانه کاری میکنند که میدانند نادرست است؟ آیا راهی برای آموزش چنین موضوعی وجود دارد؟ آیا این رفتاری سمی برای جامعه است؟ آیا این بخشی از شخصیت سیاسیِ بهارث رسیده ماست؟ و سرانجام، چگونه میتوانیم بهعنوان یک جامعه، از دانستنِ درست به زیستنِ درست برسیم؟
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts