معصومیت رؤیاهای کودکی من
معصومیت رؤیاهای کودکی من
معصومیت رؤیاهای کودکی من
معصومیت رؤیاهای کودکی من
معصومیت رؤیاهای کودکی من
نویسنده: منوچهر کازرونی
وقتی کودک بودم، دنیای اطرافم خشن و بیانعطاف بود. از انضباط سختگیرانهی پدرم با کمربند گرفته تا اجرای قوانین توسط معلمانم با چوبهایی که در فارسی به آن “ترکه” میگفتیم، اغلب در سوی دریافتکنندهی تنبیهها بودم. این سختگیریها مرا احساس ناتوانی و کوچکی میداد. در قلبم آرزو میکردم نیرویی داشته باشم که فراتر از هر قدرتی باشد که سعی در کنترل من دارد. در رؤیاهایم، خود را همچون عقاب میدیدم.
عقاب برای من نماد همهی آن چیزهایی بود که میخواستم باشم — آزاد، نیرومند، و دستنیافتنی. عاشق همه چیز این پرنده بودم — قدرت بالهایش، چنگالهای تیزش، منقار باشکوهش، و چشمان نافذش. برای من، عقاب نماد آزادی و قدرت بود؛ پرندهای که در آسمانهای بلند پرواز میکرد، رها از هر قید و بندی. تواناییاش در پرواز بر فراز کوهها، گذر از جنگلها و عبور از اقیانوسهای پهناور، او را شکستناپذیر جلوه میداد — موجودی که میتواند هر جا برود، هر کاری بکند، و از دسترس سختیهای زندگی در امان بماند.
تصور میکردم اگر عقاب بودم، چه احساسی داشتم. با بالهای قدرتمندم میتوانستم سراسر دنیا را بگردم، جاهایی را ببینم که بیشتر مردم فقط در خواب میبینند. میتوانستم از فراز قلههای بلند و جنگلهای انبوه بگذرم و باد را زیر بالهایم احساس کنم، آنگاه که از روی اقیانوسها و درهها میگذرم. در تخیلم، من تنها یک پرنده نبودم، بلکه فرمانروای آسمانها بودم، آزاد از هر ترس یا محدودیتی. چنگالهای تیزم میتوانستند نیرومندترین موجودات را بربایند و به دوردست ببرند، گویی که خود، نیروهای طبیعت را در اختیار دارم. چشمان عقابیام همهچیز را میدیدند — هیچ جزئیاتی از نظرم پنهان نمیماند، هیچ حرکتی در دنیای گستردهی زیر پایم بیتوجه نمیماند.
باور داشتم که عقاب هرگز نمیمیرد. در ذهن کودکانهام، چنین موجود باشکوهی نمیتوانست تابع همان قوانین حیاتی باشد که بر دیگر حیوانات حاکم است. عقاب برایم جاودانه بود، دستنخورده از زمان و سرنوشت، نیرویی توقفناپذیر که تا ابد زنده میماند.
اما با گذر زمان و بزرگتر شدن، دریافتم که حتی عقاب نیز قربانی طبیعت است، همانند همهی موجودات زنده. فهمیدم که او هم برای بقا میجنگد، با گرسنگی، شکارچیان و سختیهای طبیعت در نبرد است. همان بالهایی که تحسینشان میکردم، روزی خسته میشوند. عقاب، با همهی قدرتش، فراتر از دست مرگ نیست. او نیز تابع همان قوانین طبیعی است که بر همهی زندگی حاکماند — شکننده و آسیبپذیر، بیش از آنچه در کودکی تصور میکردم.
رؤیاهایی که در کودکی از عقاب بودن داشتم، تنها بازتاب واکنشم به تنبیه و سختی نبودند، بلکه نشانهای از معصومیت کودکیام بودند — زمانی که باور داشتم بعضی موجودات از رنج و دشواری در اماناند. اما با رشد و درک بیشتر، فهمیدم که هیچ موجودی، هرچقدر هم نیرومند، از چالشهای زندگی گریزی ندارد. عقاب نیز، همانند همهی موجودات، بخشی از اکوسیستمی شکننده است که تحت همان نیروهایی قرار دارد که همهی زندگی را شکل میدهند.
اکنون که به آن رؤیاهای نخستین مینگرم، آنها را نمادی از سادگی و بیریایی دوران کودکیام میبینم — نگاهی آرمانگرایانه به جهان که در آن، قدرت به معنای شکستناپذیری و آزادی به معنای رهایی از هر محدودیتی بود. اما بزرگسالی به من آموخته است که قدرت، در دستنیافتنی بودن نیست؛ بلکه در تاب آوردنِ چالشهای زندگی است و در ادامهی پرواز، با وجود همهی سختیها.
و این مرا به پرسشهایی وامیدارد:
چند بار ما همچنان به رؤیاهای کودکیمان چنگ میزنیم، بیآنکه از واقعیتهای پنهان در پس آنها آگاه باشیم؟
آیا میتوانیم زیبایی آن رؤیاها را پاس بداریم، حتی زمانی که دیگر با درک کنونیمان همخوان نیستند؟
آیا اجازه میدهیم واقعیتهای زندگی، حس شگفتی و حیرت کودکی را در ما خاموش کنند؟ یا میتوانیم نوعی قدرت تازه را در پذیرش شکنندگی زندگی بیابیم؟
و در جستوجوی آزادی و قدرت، آیا ما نیز همچون عقاب درمییابیم که نیروی حقیقی از روبهرو شدن با چالشهای گریزناپذیر زندگی میآید، نه از فرار از آنها؟