مبدا سکوت
مبدا سکوت
مبدا سکوت
نویسنده: منوچهر کازرونی
روزی روزگاری، در دل جهانی زنده، پرندهای زیبا و کنجکاو زندگی میکرد. او تنها موجودی از پر و بال نبود—روحی از شگفتی بود، جانی آزاد از ترس و مرز. در هماهنگی با طبیعت، با باد میرقصید، با رودها نجوا میکرد، و بر فراز بلندترین کوهها پر و بال مینمود. عشقش به زمین بسیار زیاد، و کنجکاویاش ناب و بیپایان بود.
او سراسر زمین را پیموده بود—از جنگلهایی انبوه از راز تا بیابانهایی درخشان از گرما و سکوت. هیچ جنگلی برای او بیش از حد بزرگ نبود و هیچ اقیانوسی برای او بیش از حد گسترده نبود. او گمان میکرد همه چیز را دیده است—اما در درونش پرسشی خاموش و بینام باقی مانده بود، معمایی که هیچ تجربهی زمینی قادر به پاسخگویی آن نبود. هیچ دانشی جوابی برای آن نداشت. این یک حس نارضایتی نبود، بلکه ندایی بود از عظمت شناختهها.
و چنین شد که روزی بال گشود و زمین را پشت سر گذاشت.
از لایههای آسمان و ابر گذشت، از مرز زمین و هوا فراتر رفت، و وارد ناشناختهی بزرگ شد: کیهان هستی. پروازش دیگر مانند پیش نبود. اینبار از میان ستارگان گذشت، از لابلای کهکشانها عبور کرد، حتی سریعتر از سرعت گسترش خود کیهان پیش رفت. از دل پردههای تاریک ماده گذشت، دیگر در بند قانون محدودیت زمان و مکان نبود.
سرانجام به جایی رسید که در آن، زمان معنا نداشت و مکان شکل نداشت. او آنجا بود، و در عین حال همهجا—در یک مکان، و در همهی مکانها بهطور همزمان. دیگر با شکل تعریف نمیشد و با حواس محدود نمیگشت. نه بویی حس میکرد، نه صدایی میشنید، نه لمسی مییافت—اما همهچیز را به گونهای عمیقتر حس میکرد، فراتر از هر زبان یا عصب. در آن مبدا سکوت، چیزی را به یاد آورد که هرگز گمان نمی کرد: این، مبدا و خانه او بود.
در آن لحظه، دیگر مسافر نبود. به مکان اصلی خود بازگشته بود.
اما این داستان تنها دربارهی یک پرنده نیست. این، داستانِ ماست. ما، موجوداتی گرفتار در تاروپود و محدودیت زمان و مکان هستیم و میپنداریم که به این جهان تعلق داریم، در حالیکه بخشی از وجودمان میداند که چنین نیست. ما بومی این زندان محدودیتهای مکان و زمان نیستیم؛ در بندیم—نه با زنجیر، بلکه با ساختار تجربی خود: با زمان، مکان و حواس.
ما هرآنچه میشناسیم محدود در همین چارچوب وجود دارد. ما نمیتوان زمانی داشته باشیم بیآنکه مکانی باشد، و نه مکانی بدون زمان. آن دو، همپیمانانِ توهّماند—جداییناپذیر و خودپایدار. اما وقتی از «توهّم» سخن میگویم، مقصودم این نیست که این جهان خیالی است؛ توهّم در این است که ما ماهیت حقیقی چیزها را آنچه هستند درک نمیکنیم. ما در لایههای توهم زندگی میکنیم—در لایههای اندیشه، زبان، و تفسیر—و به ندرت جهان را آن چه هست میبینیم. حواس ما آنچه واقعیست نمی بیند، و آنچه تجربه میکنیم تنها پارهای از حقیقتِ هستی است.
از اینرو، ما بیگانه میشویم—نه از مکانی، بلکه از بیمکانی؛ نه در تبعید از زمینی، بلکه از بیزمانی.
دید ما محدود شده، اندیشههایمان دنبالهدار گشته، احساساتمان از میان بدنهایی فانی و ذهنهایی فراموشکار میگذرند. ما نمیتوانیم به راستی تصور کنیم چه چیزی فراتر از مکان و زمان است، زیرا همهی ابزارهایی که داریم—واژهها، تصاویر، عددها—در درون همان توهّمی شکل گرفتهاند که میکوشیم از آن بپرسیم.
و با این حال… ما به یاد میآوریم.
نه با ذهن، بلکه با اشتیاق. آن دردِ آرام و لطیفی که در لحظات سکوت در درون حس میکنیم—آن کشش بهسوی چیزی فراتر از ستارگان، فراتر از کامیابی یا اندوه—ندای همان چیزیست که در حقیقت هستیم. این همان مبدا سکوت ماست که ناخودآگاه آن را به یاد ما میاورد.
بیدار شدن، گریختن از جهان نیست؛ دیدن از ورای آن است. واقعیت این است که قوانینی که ما را میگردانند، حقیقت نهایی نیستند، بلکه مرحلهای گذرا از آگاهیاند. آزادی، فرار از زمان و مکان نیست، بلکه دیدن آنها چون پرده است، نه زندان.
ما نیز چون آن پرنده، برای سفر آفریده شدهایم—اما نه برای سفری بیپایان. روزی شاید آنقدر اوج بگیریم که حتی زمان از پی ما نیاید، و در لحظه ای بینام، به یاد آوریم که هرگز گم نشده بودیم.
و چنین، پرسشهایی برایمان باقی میمانند—پرسشهایی که از مرز اندیشه فراتر میروند:
ما چه هستیم، وقتی دیگر در بند زمان و مکان نیستیم؟
خانهی حقیقی ما کجاست؟
آیا میتوان به یاد آورد آنچه را هرگز ندیدهایم اما همیشه دانستهایم؟
اگر زمان و مکان یک توهّماند، چون ماهیت حقیقیشان را درک نمیکنیم، پس چه کسی خواب بین این رویاست؟
و از همه مهمتر: آیا آمادهی بیدار شدن هستیم؟ چگونه؟
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts