معصومیت رؤیاهای کودکی من
وزن ایدئولوژیها
معصومیت رؤیاهای کودکی من
وزن ایدئولوژیها
وزن ایدئولوژیها
نوشته: منوچهر کازرونی
زمانی دور، در گوشهای از این زمین، خانوادهای در آسایش برای خود زندگی میکردند. از عشق آنان دو پسر دوقلو زاده شدند—زیر یک سقف رشد یافتند و با آموزههای مشترکی از مهربانی و شفقت پرورش یافتند. اما هنگامی که بزرگ شدند، مسیرهایشان از هم جدا شد، و انتخابهایشان سرنوشت تمدنها را رقم زد.
یکی از برادران باور داشت که صلح تنها با زور به دست میآید. او فتوحات را در لباس صلح و خشونت را در جامهی شفقت میپوشاند. پیروانش، ناتوان—یا از نادانی و یا از بیمیل—به دنبال سخنانش بودند و روزبهروز بیشتر و بیشتر میشدند. دانشمندان و حاکمان جاطلب از اندیشههای او به عنوان ابزار استفاده کردند، آنها را به سلاحی بدل ساختند تا نفوذ و استعمار خود را توجیه کنند و قدرت به دست آورند. و به اسم آن بر فتوحات و کشورگشایی خود اضافه کنند.
برادر دیگر به عشق و بخشش ایمان داشت—مهربانی، صبوری، و استوار. برای او، عشق و بخشش از هم جداییناپذیر بودند: عشق یعنی بخشیدن، و بخشیدن یعنی عشق ورزیدن. پیروانش نه با ترس، بلکه با نیروی آرامش روح، عشق و محبت گسترش یافتند. باز با این حال، پادشاهان جاطلب نیز به دکترین او توجه نشان دادند. آنان سلطنت خود را به تعالیم او پیوند زدند، نه از روی ایمان، بلکه برای بهرهبرداری از نفوذ آن در جهت منافع خویش. حتی صلح، عشق و بخشش نیز به ابزاری برای فتح بدل شد—راهی برای تصرف دلها آدمیان به نام سیاست.
قرنها گذشت و این دو ایدئولوژی به جنبشهایی عظیم بدل شدند. هر یک مدعی بودند که حقیقت نهایی در دستان آنان است. هر کدام چنان قدرتمند شدند که دیگر کسی جرأت پرسش نداشت. و چون با یکدیگر تناقض داشتند آتش جنگ شعله ور شد، و زمین داغدار و اشک باران شد.
نبرد آنان تنها جنگ اندیشهها نبود—بلکه جنگی واقعی بود. از جنگ آنان، رودهای خون درههایی ژرفتر از جویبارها تراشیدند. شهرها به خاکستر بدل شدند، نامهایشان محو گشتند، و مردمشان چون دود در باد پراکنده شدند. قتلعامها پدید آمدند، جایی که بیگناهان تاوان غرور قدرتمندان را می پرداختند. شمار کشتهشدگان چنان بود که هیچ عددی نمیتوانست آنان را گرامی بدارد. آمار قادر نبود فریاد کودکان، سکوت مادران، یا اندوه پدران را بازتاب دهد.
و هر قرن، چرخه بازمیگشت: پرچمهای تازه، شعارهای تازه، وعدههای تازه با صدای بلند—اما همان گورها، همان قربانیان با جسمی و توانی دیگر.
این افسانه نیست—تاریخ ماست. جنگهای صلیبی، جهادها، تفتیش عقاید، انقلابها، جنگهای جهانی، جنگ سرد—همه پژواک همان برخورد ایدئولوژیها هستند. یکسو امپراتوریهایی بر پایهی ترس بنا کرد، سوی دیگر بر پایهی امید، اما هر دو، هنگامی که با قدرت درآمیختند، اغلب هدف خود را فراموش کردند. و هر زمان که ایدئولوژیها قربانی میطلبیدند، انسانیت کوچکتر میشد.
آنچه پس از فرونشستن گرد و غبار تاریخ باقی میماند، خلوص باورها نیست. آنچه دوام میآورد، حقیقتی جهانی است: انسان در هر کجا، در آرزوی صلح است، در جستجوی عشقی که التیام بخشد و بخششی که بازگرداند. هنگامی که امپراتوریها فرو میریزند، ادیان شکاف میخورند، و انقلابها خاموش میشوند، آنچه میماند، همین اشتیاق آرام است—کهنتر از پادشاهان، کهنتر از معابد، کهنتر از سپاهیان.
شاید والدین آن دو برادر میتوانستند به آنان—و به ما—یادآور شوند که ریشهی زندگی نه در فتح است و نه در عقیده، بلکه در درک شکنندگی مشترک ما. عشق ورزیدن و بخشیدن—اینها حقایقیاند که از تمام پرچمها ماندگارترند.
تاریخ به ما نشان میدهد که زمین بارها و بارها از ریختن خونهای بی گناهان لغزیده است. اما شاید داستان آن دو برادر، نه برای نکوهشی باشد، بلکه آینهای است. ایدئولوژیها، هر قدر هم عظیم، ساختارهایی گذرا هستند. حقیقتی ژرفتر وجود دارد—حقیقتی که از امپراتوریها و عقاید فراتر میرود: پیوند عشق و بخشش. بدون آن دو، صلح پایدار نخواهد ماند.
اگر انسانیت بتواند این پیوند را برتر از فتح و تعصب دینی بداند، داستان دو برادر دیگر پیشگویی تفرقه نخواهد بود. بلکه یادآور خواهد شد که در هر قلبی، امکان هماهنگی نهفته است.
سؤالهای ماندگار
آیا ما هرگز از تاریخ میآموزیم، یا بیپایان تراژدیهایش را تکرار میکنیم؟
چرا خود را به صداهایی میسپاریم که یقین وعده میدهند، حتی آنگاه که زنجیر در خود دارند؟
چرا دیدن با وضوح سختتر است از پیروی کورکورانه؟
چرا نمادهای قدرت را میپرستیم، اما نیروی آرام عشقِ همراه با بخشش را نادیده میگیریم؟
چرا اعداد—میلیونها، دهها میلیون، صدها میلیون—دیگر ما را نمیلرزانند، حتی وقتی نمایانگر کشتارهاییاند که خانوادهها، شهرها و تمدنها را از هم گسستهاند؟
آیا کوتاهی از واقعیت یک سرنوشت است، یا انتخابی زادهی ترس، آسایش، یا میل به تعلق؟
آیا صلح میتواند پایدار بماند هنگامی که عشق و بخشش از هم جدا شوند؟
آیا میتوانیم زرق و برق پرچمها و سنگینی عقاید را کنار بزنیم و حقیقت سادهی زیر آن را ببینیم؟
و شاید هولناکترین پرسش این باشد: اگر داستان آن دو برادر قرنهاست بازگو میشود، چرا ما با وجود دانستن آن، هنوز تصمیم میگیریم همان را زندگی کنیم؟
عشق بدون بخشش ثبات ندارد. بخشش بدون عشق، تهی است. با هم، آن دو تنها نیرویی را میسازند که میتواند از امپراتوریها فراتر رود، از عقاید فراتر رود، و از خودِ زمان پیشی گیرد.
شاید داستان آن دو برادر تنها داستان آنان نباشد، بلکه داستان ماست. و شاید صلح آنگاه فرا رسد که انسانیت به یاد آورد عشق یعنی بخشیدن، و بخشیدن یعنی عشق ورزیدن.
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts