معصومیت رؤیاهای کودکی من
در چرخهی زندگی
معصومیت رؤیاهای کودکی من
در چرخهی زندگی
در چرخهی زندگی
نوشته: منوچهر کازرونی
روزی، در دمِ آرامِ زمان، زاده شدم — نه بهصورتِ صدا یا موجودی زنده، بلکه چون دانهای کوچک.
ریز و بیادعا بودم، اما در درونم وعدهی زندگی نهفته بود.
باد، مهربان و رها، مرا در آسمان گسترده برد و با لطافت در کنار جویباری زمزمهگر بر زمین نهاد. آنجا ریشه دواندم.
جویبار شب و روز آواز میخواند، نغمهاش لالاییِ من شد. در کنارش رشد کردم، از آب روانش سیراب شدم، از گرمای خورشید جان گرفتم، و با آواز پرندگانی که در شاخههای زمان میرقصیدند، زندگی آموختم.
فصلها گذشتند و من درختی شدم—استوار در خاک، بلند در برابر آسمان، آرام در حضور خویش.
در هماهنگی با جویبار میزیستم، نغمهی او با نجواهای برگهایم در هم میآمیخت.
زندگی آرامی بود، و من خرسند بودم از «بودن».
اما تنها نبودم.
مردی شروع به دیدار من کرد. هر روز میآمد و زیر شاخههایم مینشست.
خورشید در آسمان تابستان بیپروا میتابید، و من بیآنکه سخنی بگویم، سایهام را گستراندم تا پناهش دهم.
سایهام را چون بالهایی بیصدا باز کردم تا او را از آفتاب سوزان در امان دارم.
پناهش شدم.
وقتی برای استراحت دراز میکشید، برگهایم را به آرامی در باد میجنباندم تا هوا را خنک سازند.
شاخههایم را چون بازوانی بر گرد او خم میکردم، بیهیچ چشمداشت، تنها برای آرامش او.
همنشینی ما بیکلام بود، اما واقعی.
در سایهام، رازهایش را میگفت.
نگهبان خاموش اندیشهها، ترسها، و شادیهایش شدم.
او بیآنکه مرا بشناسد، به من اعتماد میکرد.
بیپروا سخن میگفت، بیآنکه بداند من گوش میسپارم.
و من، همه را میشنیدم.
هر داستان، هر یاد، هر اندوه و شادی را میدانستم—و او هیچ از من نمیدانست.
تا روزی که روحم در آرامش بود، بیهیچ درد یا سنگینیِ زمان، بازگشت—اینبار نه با سخن، بلکه با اره.
بیدرنگ مرا برید.
تنهام، که روزی استوار و مغرور بود، بر زمین افتاد.
شاخههایم، که زمانی برای محافظتش گسترده بود، شکسته شدند.
مرا با خود برد.
زمستان بود، و او به گرما نیاز داشت.
در بخاری گذاشتم و مرا به آتش سپرد.
آهسته سوختم، شعله به شعله، و به خاکستر بدل شدم.
اما در آن سوختن، سوگواری نکردم—فقط اندیشیدم.
در پرتو لرزان آتش، از خود میپرسیدم:
اکنون چه کسی با او در سکوت خواهد نشست؟
چه کسی بازوانش را خواهد گشود تا او را از آفتاب سوزان در پناه گیرد؟
چه کسی به ترسهای ناگفتهاش گوش خواهد داد و بیقضاوت، آرامش خواهد بخشید؟
او هرگز نام مرا ندانست، اما من بارِ رازهایش را میشناختم.
و اکنون، هنگامی که به خاکستر و گرما بدل میشدم، نگرانش بودم—نه از روی خشم، بلکه از سر عشق.
بزرگترین اندوهم پایان خودم نبود، بلکه این بود که او دیگر پناهی نخواهد داشت، جایی برای آرام گرفتن سرش در سکوت.
آیا باد او را آرام خواهد کرد، چنانکه من میکردم؟
آیا درختی دیگر جای مرا خواهد گرفت؟
یا شاید روزی درمییابد—شاید دیر—که معنای در آغوش گرفته شدنِ بیچشمداشت چیست؟
اینها اندیشههایی بودند که با من در باد رفتند؛ نه پشیمانی، بلکه پرسشهایی آرام، زادهی مهر.
اما زندگی بهاینسادگی پایان نمییابد.
در واپسین دگرگونیام، خاکستر شدم.
و او، بیآنکه بداند در چرخهی حیات قدم نهاده است، خاکستر مرا در باغ خود پاشید.
آنجا بود که معنای تازهای یافتم.
خاکسترم زمین را غنی کرد، ریشهها را نیرو بخشید، و جان را در دانههای نهفته بیدار ساخت.
روحم در گیاهان تازه کاشته او دمید، در برگهای جوان نفس کشید.
و چون از باغش برداشت کرد—وقتی سبزیها و گیاهانی را که از خاک من روییده بودند چید—به سوی او بازگشتم.
در غذایش، در بدنش، دوباره بخشی از او شدم.
دیگر سایهاش نبودم، دیگر پناهی از آفتاب نبودم، بلکه چیزی عمیقتر—بخشی از وجودش.
هیچ تلخی در من نبود؛ تنها درک.
میدانستم که این، قانونِ طبیعی زندگی است.
زیرا این، آهنگ هستیست—چرخهی زندگی که ما همه در آن سهیمیم.
از دانه تا درخت، از پناه تا خاکستر، از آتش تا زمین، و از زمین تا تغذیه—ما بارها و بارها دگرگون میشویم.
ما ترتیبش را کنترل نمیکنیم؛ تنها شرکتکنندگان آن هستیم، در نظمی رازآمیز و زیبا.
ما زاده میشویم.
میبخشیم.
میافتیم.
و باز برمیخیزیم—نه همیشه در همان شکل، اما همیشه با هدفی تازه.
و در آن ریتمِ خاموش، به چیزی بزرگتر از خود تعلق داریم.
پرسشهایی که در ذهنم باقی ماندهاند:
آیا ما واقعاً موجودات را که در زندگیمان به ما پناه، آرامش یا سکون میبخشند، درک میکنیم؟
چند بار چیزی را از دیگران گرفتهایم بدون آنکه بفهمیم عواقب کارمان؟
وقتی چیزی یا کسی که دیگر به همان شیوهی گذشته به ما خدمت نمیکند یا نمیتواند بکند، او را کنار میگذاریم یا آنچه داده هایش را تا ابد گرامی میداریم؟
بخشش بدون توقع چه معنایی برای شما دارد؟
آیا ویرانی میتواند خود شکلی از دگرگونی باشد؟
چگونه به هستی ادامه میدهیم—از راه یاد، میراث، یا شاید از طریق دیگران؟
و در این چرخهی عظیم زندگی، آیا پیوند ما با یکدیگر بیش از آن نیست که میپنداریم؟
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts