نوای حقیقت
نوای حقیقت
نوای حقیقت
نوشته: منوچهر کازرونی
در روستایی دورافتاده، در آغوش تپههای سبز و گوشنوازِ زمزمهی رودخانهای کوهستانی و سرد، چوپانی میزیست با موهبتی بیمانند. از نیِ او زبانی جاری میشد که جهان کمتر شنیده بود — زبانی نه از گفته ها یا واژهها، بلکه از مهر، از راستی، از خودِ زندگی.
هرگاه مینواخت، گوسفندانش گردِ او جمع میشدند؛ ترسهایشان میریخت، دلهایشان آرام میگرفت، و در صلح و سکوتی عظیم به خواب میرفتند. در نوای نیِ او، تپهها گویی نفس میکشیدند، رود نجوا میکرد، و آسمان، در سکوتی سرشار از احترام، خم میشد تا گوش بسپارد.
اما صدای نیاش برای همه خوشایند نبود. برای اهالی روستا، که به آهنگ زندگیِ روزمرهی خود خو گرفته بودند، آن نغمه غریب، ناهماهنگ و ناپسند مینمود. آن، نوایی نبود که جامعه میخواست بشنود — بیش از حد آزاد، بیش از حد صادق، و برای گوشهای عادتکرده، بیش از حد متفاوت. جایی که گوسفندان آرامش مییافتند، مردم اضطراب حس میکردند؛ جایی که طبیعت در هماهنگی میزیست، انتظاراتِ انسان برهم میخورد.
از او خواستند تا تغییر کند، و نوایش را با پسندِ آنان هماهنگ سازد.
اما چوپان نتوانست راستی را از نیاش بگیرد؛ آن نغمه از دلش برمیخاست و راه خود را میرفت.
و چون نپذیرفت، او را خاموش کردند. چوپان تبعید شد، و نیاش خاموش ماند؛ دشت بیصدا شد، تپهها ایستادند، و رود که زمانی با صدای آن دمساز بود، تنها به راه خود رفت.
در آغاز، آسایش در دلِ مردم نشست؛ سکوتِ آشنا بازگشت.
اما زندگی، بر خلاف میلِ انسان، تسلیمِ راحتی نمیشود.
گوسفندان که از نغمهای که جانشان را زنده میکرد، محروم شدند، دیگر دل به خوردن و چرا نکردند، دیگر آرام نگرفتند، و کمکم ناتوان شدند. یکی پس از دیگری از پا افتادند.
دشتی که روزی سرشار از زندگی و آواز بود، به جایی از سکوت، فقدان و پشیمانی بدل شد.
قرنها گذشت تا مردم، هرچند بهتدریج و کمرنگ، دریافتند که چه گوهرِ گرانبهایی را از دست دادهاند.
آنچه خاموش کرده بودند، تنها نیِ چوپان نبود، بلکه راستی و هماهنگیای بود که جهان را در توازن نگاه میداشت.
نوایی که رد کردند، در حقیقت نفسِ پیوند میان روشنایی و سایه، زندگی و عشق، انسان و طبیعت، حقیقت و فریب بود.
و آنگاه که دریافتند، دیر شده بود.
نوایی که نتوانستند تحمل کنند، همان صدایی بود که جانشان بیش از هر چیز به آن نیاز داشت.
اما ماجرا در آنجا پایان نیافت. نوای حقیقتِ چوپان همچنان در باد میپیچید، از درهها میگذشت، و در گوشِ نسلها نجوا میکرد.
در هر زمان، صداهایی هستند که میآزارند، اندیشههایی که آرامش را برهم میزنند، و ترانههایی که با عرف جامعه همنوا نیستند.
و بیش از آنچه درک شوند، جامعه آنها را خاموش، طرد، و فراموش میکند.
اما آن صداها، هرچند کمجان و دور، همیشه باقی میمانند. آنها یادآورند که حقیقت را نمیتوان نابود کرد. حقیقت منتظر میماند — صبور، استوار، ناپیدا اما پابرجا.
و ما میاندیشیم:
چرا جامعه تا این اندازه از چیزی که فراتر از عادتهایش است، میهراسد؟
چرا آنچه را نمیفهمیم نابود میکنیم و آنان را که صدایشان با ما متفاوت است، بیارزش میشماریم؟
چرا میان “ما” و “آنها” دیواری میکشیم، بهجای آنکه همه را در یک هماهنگی ببینیم؟
چرا هنوز به سنتهایی چنگ میزنیم که روحمان را میفرسایند؟
چرا صداهایی را خاموش میکنیم که یادآور انسانیت فراموششدهی ما هستند؟
چرا از صدایی که خوشمان نمیآید میترسیم، در حالی که شاید همان نغمه، باز گوی گمشدهترین نتِ ترانهی ما باشد؟
چرا هنگامی که نادانی فراگیر است، از گفتنِ حقیقت هراس داریم؟
چرا چوپان را نابود میکنیم، تنها چون نغمهاش را نمیپسندیم؟
و تا کی باید نغمهها خاموش شوند تا سرانجام گوش دادن را بیاموزیم؟
نیِ چوپان شاید در جهانِ آدمیان خاموش شده باشد، اما نوای آن هنوز زنده است.
برای آنان که گوش شنوا دارند، این نوا هم هشداریست و هم نوید: که حقیقت — هرچند آرام، ناخوشایند یا ناشناخته — همواره بازمیگردد، صبور همچون رود، استوار همچون کوه، در انتظارِ آنکه شنیده شود.
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts