معصومیت رؤیاهای کودکی من
ترس
معصومیت رؤیاهای کودکی من
ترس
ترس
نوشته: منوچهر کازرونی
روزی روزگاری، در دامنههای آرام کوهستان، آهوی ساده دلی در میان جنگلی سرسبز زندگی میکرد. او در چمنزارهایی پوشیده از گلهای وحشی میدوید، گرمای خورشید او را نوازش میکرد، جویبارها زیر پایش زمزمه میکردند، و پرندگان در شاخهها آواز عشق میخواندند. زندگیاش ساده، آرام، و سرشار از زیبایی بود.
نه چندان دور از او، ماری بزرگ و گوریلای قوی در همان جنگل زندگی میکردند. آنان نیز در هماهنگی و آرامش با طبیعت میزیستند.
سالها بود که آهو و گوریلا در صلحی خاموش شریک بودند. آهو در دشتهای آفتابخورده میچرید، و گوریلا میان درختان میگشت و میوه و برگ درختان میخورد.
گاه آهو از دور او را میدید که شاخهای را بازیگوشانه تکان میدهد یا در چمن میغلتد، و در همان نزدیکی آرام میگرفت. گوریلا گاه نگاهی آرام و مهربان به او میانداخت، و آهو بیهیچ هراسی به چرا ادامه میداد. جنگل لبریز از نور، آوازه پرندگان و آرامش بود؛ هر نغمهای در آن، از زمزمه نسیم تا آواز پرندگان، بوی امنیت و زندگی میداد.
تا اینکه روزی آن مار بزرگ نزد آهو آمد و با صدایی نرم و فریبنده گفت:
«از گوریلا بترس… او خطرناک است. نزدیک من باش تا از تو محافظت کنم.»
آهو هرگز هراسی از گوریلا نداشت، اما مار همچنان سخن گفت. او داستانهای وحشتناکی درباره گوریلا میگفت؛ که حکایت از نگاهی پنهان و نیت بد او بود. مار بزرگ به او گفت: «به من اعتماد کن… من تو را از نیت سیاه گوریلا در امان خواهم کرد.»
آهسته آهسته، بذر ترس در دل آهو جوانه زد. بعد از آن، هر صدایی در گوشش ناآشنا شد. وقتی گوریلا برای چیدن میوهای دست دراز میکرد، آهو خیال میکرد به او یورش میبرد. صدای شاخهای که میشکست، در گوشش چون فریاد خطر میپیچید. حتی نور خورشید، از میان برگها، دیگر گرم و آرام نبود. قلبش تند میزد، پاهایش میلرزید، و سایهها در ذهنش به هیولاهایی بینام بدل شدند. جنگلی که روزی خانهاش بود، حالا دیگر تبدیل به یک زندانی از ترس شده بود.
بک روز آهو با صدایی لرزان به مار بزرگ گفت:
«اگر من در کنار تو باشم، مطمئنا در امان خواهم بود.»
مار لبخندی زد و گفت:
«آری، درست است. من از تو مراقبت خواهم کرد.»
و در کنار او آمد ولی نه چندان نزدیک، چنانکه گویی گرمای عشق و محبت به او میبخشد. آهو سادهدلانه اعتماد کرد و از آن پس، از مار پیروی نمود.
نقشه مار ساده بود: ترس بیافرین، اعتماد بگیر، و در لحظه مناسب ضربه بزن.
روزها گذشت، و از گوریلا هیچ آسیبی به آهو نرسید. اما آهو همچنان از او میگریخت و در کنار مار بزرگ برای حفاظت میماند.
تا آنکه زمان قحط سالی فرا رسید. درختان سرسبزی خود را از دست دادند. رودخانه کم آب شد. گرسنگی بر جنگل سایه انداخت. مار گرسنه شد. و آهو برای آرامش به مار نزدیک تر و نزدیک تر شد و در همان دم، مار زمان را غنیمت شمرد و نیش خود را زد. و با یک چشم بهم زدن او را بلعید.
سرانجام، اعتماد نه سنجیده آهو به مرگش انجامید. و جنگل در ماتم و سکوت مرگ آهو فرو رفت.
گوریلا، که آهو بیش از همه از او میترسید، هرگز قصد بدی به او نداشت. آنچه او را نابود کرد، نه گوریلا، بلکه ترسی بود که از دروغ مار بزرگ زاده شده بود. و آسایش و نوری که روزی بر زندگیاش میتابید، با یک چشم بهم زدن خاموش شد.
متاسفانه برخی از انسانها چون آن آهو هستند. گاه از چیزهایی میترسند که وجود ندارند، تنها چون کسی به ما گفته است بترسیم میترسیم.
و برخی از انسانها چون مارند. با صدایی آرام، وعده امنیت میدهند و از خطرهایی میگویند که هرگز وجود ندارند. آنان با ترس، ذهن و اراده ما را به زنجیر میکشند.
وقتی ترس بر ما حکومت میکند، دیگر حقیقت را نمیبینیم. تصمیمهایمان نه برای درک واقعیت، بلکه برای گریز از ترس گرفته میشوند. اما خطر واقعی، همیشه آن نیست که در برابر چشمان ماست؛ بیشتر همان آنهایی است که به آن اعتماد کردهایم.
ترس چشمهای ما را میبندد، و نفرت، دل ما را.
قدرت راستین در دیدنِ واقعیت و انتخابِ صحیح است. اگر هوشیار نباشیم، ما نیز مانند آهو خواهیم شد—پاکدل، اما نابود شده بهدست ترس و اعتمادِ نابهجا.
بیایید حقیقت را به جای ترس برگزینیم و آگاهی را به جای آسودگیِ دروغین قرار دهیم.
تنها آنگاه است که میتوان آزاد و خردمند زیست.
گوریلا هنوز در جنگل گام برمیدارد، بیآنکه نفرتی در دل داشته باشد.
مار بزرگ در سایه ای سیر و آرام از دروغهای خویش آرمیده است.
و جنگل به یاد دارد که توهم ما، سایهای است که خودمان در ذهنمان میسازیم.
و شاید این پرسشها در دل ما نیز برخیزد:
چند بار ترسهای ما بر پایه توهم غلط ما بودهاند، نه حقیقت؟
آیا چه کسانی هستند که از ترسهای ما بهره میبرند، همانگونه که مار از آهو بهره برد؟
آیا ما زود نمیترسیم، پیش از آنکه واقعیت را ببینیم؟
چقدر از باورهایمان از داستانهایی میآید که شنیدهایم یا از صداهایی که بیدرنگ باور کردهایم؟
چه میشود وقتی ترس از امید نیرومندتر شود؟
و چگونه میتوانیم جهان را چنان که هست ببینیم، پیش از آنکه ماری دیگر، آرام و خزنده، دوباره بازگردد؟
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts