معصومیت رؤیاهای کودکی من
دام
معصومیت رؤیاهای کودکی من
دام
دام
نوشته: منوچهر کازرونی
روزی روزگاری، پرندهای زیبا و آزاد بود—با بالهایی گسترده و دلی سبک و شاد. آسمان از آنِ او بود. درختان، رودها و باد، همگی نامش را نجوا میکردند. آزادانه پرواز میکرد، از فراز کوهها میگذشت و بر بلندترین شاخهها آرام میگرفت. از شیرینترین میوههای طبیعت تغذیه میکرد، مزهی باران را میچشید و در گرمای طلایی آفتاب میرقصید. زمین خانهاش بود و با آن در هماهنگی کامل زندگی میکرد.
با گذر زمان، نیرومندتر شد. آشیانهای ساخت—نه فقط از شاخه و برگ، بلکه از عشق، تعلق و معنا. در آنجا خانوادهای یافت—جانهایی عزیزتر از هر گنج دنیا. زندگیاش کامل بود؛ نه پرزرقوبرق، اما سرشار و پرمعنا. احساس رضایت میکرد. چیزی کم نداشت.
تا روزی که همه چیز تغییر کرد.
در حالی که بر فراز دشتی پهناور و ناشناخته پرواز میکرد، چیزی عجیب در زیر نور خورشید برق زد—نمایشی خیرهکننده از رنگها و زیبایی. زیر پایش میهمانیای گسترده بود: مجموعهای درخشان از میوهها در رنگها و شکلهایی که هرگز ندیده بود. آنها با زیباییای غیرطبیعی میدرخشیدند. عطرشان در هوا پیچیده بود، چون افسون، و حواسش را ربود.
لحظهای مردد ماند. ندایی در درونش زمزمه کرد: «این بیش از اندازه خوب است تا واقعی باشد.» اما کنجکاوی بلندتر از احتیاط سخن گفت. گرسنگی—نه از نیاز، بلکه از وسوسه—آرامآرام خردمندیاش را شکست.
و او فرود آمد.
به محض آنکه نوکش به میوه خورد، صدایی تیز و ناگهانی سکوت را درید—صدای بسته شدنِ دام. جهانِ آزادی در یک لحظه ناپدید شد. آسمان، که روزی بیانتها بود، دیگر دستنیافتنی شد. او گرفتار شده بود.
شکارچی پیدا شد. خاموش. بیاحساس. سایهاش چون ابری سرد بر او افتاد. پرنده لرزید—بالهایی که زمانی محکم و مطمئن بودند، اکنون بیاختیار میلرزیدند. قلبش در قفسِ تنگِ وحشت میکوبید. تلاش کرد پر بزند، اما جایی برای رفتن نبود. هوایی که روزی میدان بازیاش بود، اکنون سنگین و خفهکننده شده بود.
شکارچی خم شد و دستان زبرش را به دور بدن کوچک و لرزان او پیچید. پرهایش سیخ شد، نفسهایش بریدهبریده بالا و پایین میرفت. در چشمانش نگاه کرد، به امیدِ ذرهای بخشش—لحظهای درنگ، نشانهای از شناختِ زندگیای که در دست داشت. اما او در نگاه شکارچی هیچ نبود. او در وجود پرنده، موجودی زنده با خانواده، با خاطره و رویای آسمان نمیدید. برای او، پرنده فقط گوشت برای خوردن بود. جایزهای از دامی که مدتها پیش کار گذاشته بود.
وقتی پرنده را بهسوی آتش برد، گرمای شعلهها برای پرنده تمسخرآمیز مینمود—یادآور خورشیدی که روزی در آن پرواز میکرد. شکارچی ابزارش را آماده کرد، و صدای برخورد فلز و چوب چون خندهای بیرحمانه در گوش پرنده میپیچید. دود آتش شکارچی برخاست، چوب ترکید، و بوی دام هنوز بر نوکش مانده بود.
و تمام فکری که در ذهنش میگذشت این بود:
آشیانهاش—که در انتظارش بود.
خانوادهاش—که از سکوت او بیخبر بودند.
بالهایش—که روزی نماد آزادی بودند، اکنون بیفایده در قفسی تنگ.
و میوه—هنوز شیرین بر زبانش، اما تلخ در دلش.
او همهچیز داشت.
اما طمع کرد تا بیشتر بگیرد.
و آن ضیافتی که آرزویش را داشت…
خود قربانی و بخشی از آن شد.
این تنها داستان یک پرنده نیست.
داستانِ همهی ماست.
ما در نوعی آزادی زاده میشویم—برخی بیشتر، برخی کمتر، اما آزادی به هر حال. کار میکنیم، عشق میورزیم، خانه میسازیم، معنا میآفرینیم. لحظاتی از هماهنگی مییابیم، زمانی که زندگیمان معنا میگیرد.
اما جهان پر از فریبهای درخشان است—ضیافتهایی که ضعفهای ما را صدا میزنند. وعدههایی که میدرخشند. کلماتی که آرام میکنند. سیاستمداران به ما «اندکی بیشتر» وعده میدهند—مالیات کمتر، تسهیلات، تخفیفها، دسترسی ویژه. اما در پسِ سخنان آرامشان، بسیار بیشتر از ما میگیرند. اعتماد عمومی را میسایند، خدمات حیاتی را از هم میپاشند، و بار سنگین را بر دوش نسلهای آینده میگذارند. آنها وعدهی بخشش میدهند، اما در حقیقت، ما را با تکهنانی فریب میدهند تا کنترل را از ما بگیرند. اندکاندک، از جوامع ما، از آزادیهای ما، و از روحِ جامعه میکاهند. و ما چه بسیار که میپذیریم. مزه میکنیم. باور میکنیم.
و تنها سیاستمداران نیستند.
شرکتها نیز دام میگسترانند.
پول قرض میدهند با قراردادهای نامرئی، خطوط اعتباری را به شکل فرصت عرضه میکنند، و رؤیاها را در قسطهای ماهانه میفروشند.
«اکنون بخر، بعداً بپرداز.»
وفورِ مصنوعی عرضه میکنند و ما را به زنجیرِ بهره، کارمزد و تعهدات نامفهوم میکشند.
آسایش میفروشند، اما در واقع کنترل را میخرند.
در پسِ تمام این پیشنهادها—سیاسی یا تجاری—انتظارات، وابستگیها و پیامدهایی پنهان است که تنها وقتی درمییابیمشان که دیگر در قفس گرفتار شدهایم.
وقتی سرانجام میفهمیم که همه چیزمان را از دست دادهایم، آسمان دیگر نیست. خانهها، آرامش، جامعهمان—قطعهقطعه ربوده شدهاند، در حالی که ما سرگرم میوههایی بودیم که هرگز واقعاً به آنها نیاز نداشتیم.
ما نه تنها با حرص، بلکه با ترس، راحتی، و آسایش فریب میخوریم. به خود میگوییم: «فقط همین یک بار.» اما هر سازش کوچک، ما را یک گام به دام نزدیکتر میکند.
پس اکنون باید بپرسیم:
چه وسوسههایی ما را از آسایش درونی ما دور کردهاند؟
چند دام در زندگیمان به شکل نعمت ظاهر شدهاند؟
آیا پیش از بسته شدن دام آن را میشناسیم، یا تنها وقتی دیر شده؟
آیا خود و فرزندانمان را برای دیدن فراتر از وعدههای سطحی آماده کردهایم؟
آیا درنگ میکنیم تا بپرسیم: چه کسی این سفره را گسترده؟ و این ضیافت به چه بهایی فراهم شده است؟
چگونه ذهن خود را تربیت کنیم تا وقتی غریزه میگوید «این بیش از حد خوب است تا واقعی باشد» گوش بسپاریم؟
چه لازم است تا با واقعیت راضی شویم، به جای تعقیب خیال؟
چگونه میتوانیم از مقدسات—آزادی، خانه، خانواده—در برابر وسوسهی آرام و خزندهی سود دروغین محافظت کنیم؟
آیا میتوانیم الگوی دام را پیش از شکلگیری بشناسیم؟
آیا میتوانیم در برابر توهمِ ثروت آسان و شادی قرضی مقاومت کنیم؟
و از همه مهمتر—
آیا حاضریم به راحتی نه بگوییم، اگر راحتی به قیمتِ قفس باشد؟
بیایید به یاد داشته باشیم:
نه هر میوهای ارزش چشیدن دارد.
نه هر وعدهای ارزش باور کردن دارد.
نه هر راهی به خانه ختم میشود.
اگر پیش از بسته شدن دام نیاموزیم آن را ببینیم،
روزی ممکن است دریابیم که آسمان ناپدید شده،
آشیانهمان خالی است،
و ضیافتی که آرزویش را داشتیم،
این بار ما را بلعیده است.
دام
بگذار این تنها داستان یا تمثیلی برای زمان ما نباشد—بلکه هشداری باشد، آیینهای، و فرصتی برای انتخابی دیگر.
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts