معصومیت رؤیاهای کودکی من
بهای ایمانِ کورکورانه
معصومیت رؤیاهای کودکی من
بهای ایمانِ کورکورانه
بهای ایمانِ کورکورانه
نویسنده: منوچهر کازرونی
روزی روزگاری، در سرزمینی دور، پسری میزیست سرشار از عشق، روشنایی و شور زندگی.
او در خانهای گرم و صمیمی بزرگ شد؛ در میان خانوادهای که باورهای ریشهدار و سنتهای استوار نسلها همراهشان بود. هر شب، مادربزرگ مهربانش کنار او مینشست و قصههایی را که از دل تاریخ گذشته بود، آرامآرام برایش روایت میکرد.
مادربزرگ از مردی سخن میگفت که زندگیاش را وقف دیگران کرده بود؛ انسانی که بهجای اندوختن ثروت، عشق میبخشید؛ بهجای جستوجوی قدرت، مهربانی میورزید؛ و چنان حضوری داشت که مردم تنها با بودن در کنار او احساس برکت و آرامش میکردند.
در روایت مادربزرگ، آن مرد انسانیتی والا داشت: مهربان، نجیب، سخاوتمند و سراسر فداکاری؛ دشمن بردهداری، دشمن زنا، دشمن دزدی و غارت؛ و مدافع صلح، آزادی بیان و ارزشهای اندیشهورزی.
این داستانها چنان در جان پسر نشست که او از همان کودکی شیفته آن شخصیت شد. قلبش را بر اساس تصویری که مادربزرگ نقش زده بود شکل داد. با بزرگتر شدن، آرزو داشت حقیقت این مرد را عمیقتر بشناسد؛ شاید خود نیز بتواند همچون او شود.
سالها گذشت و جوان تصمیم گرفت تمام کتابهای مربوط به آن شخصیت را بجوید؛ نه تنها نوشتههای جدید، بلکه قدیمیترین و نزدیکترین روایتها به تاریخ. او باور داشت هرچه متن کهنتر باشد، حقیقت در آن روشنتر است. شاید درسهایی بیابد که فراتر از قصههای مادربزرگ باشد و بتواند چراغ راه خودش و دیگران کند.
اما بهمحض فرو رفتن در متون باستانی، دنیا زیر پایش لغزید. آنچه در کتابها یافت، نهتنها مشابه تصویر مادربزرگ نبود، بلکه گاه در نقطه مقابل آن قرار داشت.
نخست تضادها کوچک بهنظر میرسید، اما هرچه پیشتر رفت، شکاف میان افسانه و واقعیت عمیقتر شد:
مردی که گفته میشد مخالف بردهداری است، خود برده داشت و تنها کسانی را آزاد میکرد که آموزههای او را میپذیرفتند.
مردی که صلحجو معرفی شده بود، جنگها به راه انداخته، شهرها را فتح کرده و جان هزاران بیگناه را گرفته بود.
مردی که به خاطر یاری فقرا ستوده میشد، کمکهایش را تنها به وفادارانش اختصاص میداد و دیگران را نادیده میگرفت.
مردی که ظاهراً زنا را منع میکرد، زنان بسیاری در اطرافش داشت؛ برخی پس از کشته شدن همسرانشان در نبردهای او به جمع همراهانش افزوده شده بودند.
مردی که دزدی و غارت را نکوهش میکرد، در کارزار هایش شهرها و روستاهای بیشماری را غارت کرده بود.
مردی که مدافع آزادی بیان و اندیشه معرفی شده بود، در متون کهن چنین بود که هرکس سخنی برخلاف آموزههای او میگفت، به مرگ محکوم میشد؛ و هیچکس جرأت پرسش یا نقد قدرت او را نداشت.
و اینها تنها بخشی از تناقضاتی بود که جوان با آن روبهرو شد؛ تناقضهایی که دیگر نمیشد نادیده گرفت.
او مات و مبهوت از خود پرسید:
چگونه ممکن است روایتهای شیرین کودکیام تا این اندازه با واقعیت تاریخی فاصله داشته باشد؟
این تجربه تنها تجربه او نبود؛ تجربه بسیاری از ماست.
والدین و بزرگان، بیآنکه قصدی داشته باشند، داستانهایی آمیخته به باورها، سنتها، یا ایدئولوژیهای تاریخی را به نسل بعد منتقل میکنند. کودک، بیسلاحِ شک و پرسش، همه را بهعنوان حقیقت میپذیرد و بعدها همان تصویرها را میپرستد—حتی اگر نادرست یا ناقص باشند.
متاسفانه این چرخه طی قرنها تشدید میشود.
روشنفکران، مورخان، قصهگویان و رهبران، تاریخ را دوباره مینویسند؛ گاه با احتیاط، گاه با جسارت.
خشونتها را کمرنگ میکنند، کاستیها را میزدایند، ستایشها را میافزایند، و از انسانی عادی، چهرهای مقدس و کامل میسازند. لایهای بر لایهای دیگر افزوده میشود تا جایی که حقیقت در زیر غبار افسانه گم میشود.
اما خطر اصلی زمانی رخ میدهد که کودکان با این چهره اسطورهای بزرگ میشوند، و روزی با واقعیت تلخ روبهرو میگردند.
برخی حقیقت را میپذیرند و راه خود را جدا میکنند؛ اما برخی دیگر، حتی با دانستن حقیقت، همچنان در پرستش کورکورانه باقی میمانند و برای توجیه هر کار او، واقعیت را زیر پا میکنند. همینجا است که گاه افراد دست به خشونت و رفتارهای خطرناک میزنند، به این باور که دارند راه همان «قهرمان داستانی مادربزرگ» را ادامه میدهند.
زیرا حقیقت همیشه آشکار میشود—نه تنها در کتابها، بلکه در رفتار پیروان.
خیر و شرّی که آنان میآفرینند، پرده از چهره واقعی الگویشان برمیدارد. و گاه این پردهبرداری میتواند جامعه، شهر، یا حتی ملتی را دچار آشوب کند؛ اگر تعصب کورکورانه مهار نشود.
اکنون پرسش این است:
آیا پنهان کردن حقیقت و آموزش تنها خوبیها درست است؟
یا بهتر آن است که تمام چهره انسانها—هم زیباییها و هم کاستیها—را بیپرده بازگو کنیم تا جامعهای پختهتر، خردمندتر و آگاهتر بسازیم؟
جوان ما دریافت که تنها صداقت میتواند آینده را از آسیب حفظ کند. تنها با شناخت حقیقت است که انسان میتواند عادلانه تصمیم بگیرد. زیرا پرستش کورکورانه—حتی اگر نسبت به انسانی بزرگ باشد—میتواند سرنوشتها را ویران کند.
چرا حقیقت را پنهان میکنیم، حتی وقتی آن را میدانیم؟
چگونه میتوانیم مردم را آگاه کنیم تا راست را از دروغ باز شناسانند؟
آیا بهتر نیست حقیقت را به فرزندانمان بیاموزیم، بهجای آنکه آنان را در تاریکی نگاه داریم؟
جامعه چگونه میتواند از آسیبهای تعصب کورکورانه جلوگیری کند؟
چگونه ذهنها را پرورش دهیم تا هر دو روی یک داستان را ببینند، نه تنها روی زیبا و دلخواه آن را؟
اگر اعمال پیروان حقیقت را روشن میکند، چگونه باید رفتار کسانی را که میستاییم، تفسیر کنیم؟
چگونه کودکانی پرورش دهیم که پرسشگر باشند و خردمندانه انتخاب کنند، بیآنکه ارزشهای اخلاقی را از دست بدهند؟
داستانها کودکان را میسازند. و کودکان، آینده را. و تنها حقیقت—تمام حقیقت— میتواند جامعه را به سوی عدالت، خرد و جهانی بهتر رهنمون سازد.
برای خواندن مجموعهی تار و پود اندیشههایم (Tapestry of My Thoughts) روی لینک زیر کلیک کنید: https://sites.google.com/view/johnkaz
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts