معصومیت رؤیاهای کودکی من
طغیانِ کودکی من
معصومیت رؤیاهای کودکی من
طغیانِ کودکی من
طغیانِ کودکی من
نویسنده: منوچهر کازرونی
در دوران کودکی، تنبیه برایم بیگانه نبود. چه عادلانه و چه ناعادلانه، پیدرپی برای دلیلی قربانی بودم که ذهن جوانم را شکل میدادند، با پرسشهایی که پاسخشان را نمییافتم. برای درس نخواندن تنبیه میشدم، برای بازی در کوچه هم همینطور—برای من درس و مدرسه هرگز مهم نبود تا بعدها که بزرگتر شدم، و فقط به اندازهای درس میخواندم که از مردود شدن بگریزم. وقتی میان پدر و مادرم تنش بالا میگرفت، خشمشان بر سر من خالی میشد. وقتی خواهرانم نتوانسته بودند مطابق معیارهای پدر یا جامعه رفتار کنند، گویی مسئولیتشان بر دوش من بود و من باید تاوانش را پس میدادم. تنبیه من، راهی بود برای پدرم تا اقتدارش را بر مادر و خواهرانم تحمیل کند.
گاهی آن تنبیهها—بیایید آن را همان چیزی بنامیم که بود، خشونت—آنقدر تکراری و بیوقفه بودند که کودک فرصتی برای درک یا تأمل در رفتار خود و پیامدهایش پیدا نمیکند.
خشم پدرم، برآمده از فشارهای گوناگون زندگی، اغلب بر من فرود میآمد. ناکامیهای کاری، دوستیهای تیره، یا صرفاً سنگینی زندگی بر شانههایش مینشست تا زمانی که منفجر شود. در آن روزها، معصومیت و ناآگاهی کودکیام توان درک پیچیدگی احساساتش را نداشت، اما در درون، میدانستم کِی رفتار او ناعادلانه است. هر کودکی در ژرفای دلش حس میکند که آیا تنبیهش سزاوار است یا نه. وجدان کودک به او میگوید که اگر اشتباهی کرده، مجازات عادلانه است؛ اما اگر بیدلیل تنبیه شود، سوز آن بیعدالتی مدتها میماند—دردناکتر از خودِ تنبیه.
روزی از همان روزها رویدادی که در ذهنم چون تصویری روشن باقی مانده است—لحظهای که رابطهی من و پدرم را برای همیشه تغییر داد. آن روز، او از مرزِ تنبیه گذشت؛ و من، میان درد، خشم، و احساس عمیق بیعدالتی، دیگر نتوانستم سکوت کنم. رنجی که بر من وارد کرده بود مرا تا مرز انفجار کشاند. تصمیم گرفتم دست به کار شوم. با ترکیبی از خشم و اراده، در پی انتقام برآمدم—نه از سر نفرت، بلکه از تلاشی کودکانه برای بازپسگیری عزتنفسی که احساس میکردم از من ربوده شده است.
نقشهام در سکوت شب شکل گرفت—پاسخی کودکانه به باری که تحملش دیگر ممکن نبود. با هشت میخ در دستان کوچک و لرزانم، تصمیم گرفتم که ماشین مورد علاقهاش را هدف قرار دهم: فولکسواگن بیتل. با دقت، بک میخ را در جلوی و یکی دیگر را در پشتِ هر چرخ قرار دادم تا هر سمتی که حرکت کند، لاستیکها همزمان سوراخ شوند. در ذهنم، این کار نوعی شورشِ بیصدا بود—انتقامی بیکلام. احساسی از قدرت در من جوشید، احساسی که هرگز زیر سایهی اقتدار او تجربه نکرده بودم.
روز بعد، فضای خانه پر از اضطراب بود. وقتی او به سر کار رفت، ذهنم پر از سؤال بود. آیا نقشهام موفق میشود؟ اگر نشود چه؟ اگر بشود چه؟ آیا ماشین ممکن است منفجر شود؟ از جاده منحرف گردد؟
در مدرسه، تمام روز ذهنم مشغول بود. هیچ تمرکزی نداشتم، فقط در خیالِ «اگرها» غوطه میخوردم. عصر که به خانه برگشتم، اضطراب سراپایم را گرفت. پدر معمولاً ساعت پنج برمیگشت، اما ساعت هشت شده بود و هنوز نیامده بود. نگاهم به ساعت دیواری دوخته شده بود، و قلبم چنان سنگین میتپید که گویی هر لحظه میخواهد بایستد. وقتی سرانجام وارد خانه شد، حس آسودگی و ترس همزمان در وجودم دوید—آسودگی از اینکه سالم است، و ترس از آنچه در پیش بود.
چهرهاش خستگی را فریاد میزد. آمادهی رویارویی شدم، قلبم میان ترس و جسارت میتپید. از لاستیکهای پنچر خشمگین بود، و شعلهی آشنای خشم در چشمانش میدرخشید. اما این بار، من نترسیدم. ایستادم. نگاهش را با نگاهی محکم پاسخ دادم.
مستقیم پرسید آیا من مسئول این کارم. بدون تردید پاسخ دادم: «بله. اما این را بدان—دیگر بیعدالتی را تحمل نخواهم کرد.»
و آنچه رخ داد، خلاف انتظارم بود. دستهایش که همیشه آمادهی تنبیه بودند، بیحرکت کنار بدنش ماندند. برای نخستین بار، چیزی متفاوت در چشمانش دیدم—شاید شناخت، شاید شرم. تنبیهی که انتظارش را داشتم هرگز نیامد. در همان لحظه، احساس کردم مرزی تازه میان ما کشیده شد، مرزی که او دیگر نتوانست از آن عبور کند. پس از آن، هرگز دستش را روی من بلند نکرد.
و با این حال، حتی در پیروزی، سایهای از اندوه در دل من ماند. انتقام، هرچند موفق، طعمی تلخ داشت. حس قدرت، جای خود را به احساس گناه داد. آرامشی شکننده پدید آمده بود، اما آلوده به بوی درد و پشیمانی.
اگرچه از تنبیههای بدنی رها شدم، اما همچنان در میانهی آتشِ درگیریهای حلنشدهی والدینم گرفتار بودم—مهرهای کوچک در نبردی بزرگتر از خودم. بخشش، هرچند آمد، اما زخمها را پاک نکرد.
اکنون که به گذشته مینگرم، پیچیدگی آن لحظات را بهتر درک میکنم. رفتار پدرم از رنجها و فشارهای خودش ریشه میگرفت، و واکنش من نیز تلاشی کودکانه بود برای مقابله با جهانی که برای دوشهای نحیف من بیش از حد سنگین بود.
پرسشهایی هنوز در ذهنم میچرخند:
آیا ما واقعاً درک میکنیم خشممان چه تأثیری بر حس امنیت و اعتمادِ فرزندمان دارد؟
وقتی او را تنبیه میکنیم، آیا به رفتار او واکنش نشان میدهیم یا به ناکامیهای خودمان؟
آیا فرزندانمان را برای اشتباهاتی مجازات میکنیم که در واقع از ترسها و شکستهای خودمان سرچشمه میگیرد؟
آیا میدانیم از چه زمانی تنبیه از مسیر اصلاح منحرف میشود و به چرخهای از آسیب تبدیل میگردد؟
آیا اندیشیدهایم رفتار ما چگونه بر توانایی آنان برای اعتماد، بخشیدن، یا احساس دوستداشتنی بودن اثر میگذارد؟
وقتی از سر خشم عمل میکنیم، چه درسهای ناگفتهای دربارهی قدرت، کنترل و حلِ تعارض به کودک خود میآموزیم؟
آیا میتوانیم به فرزندمان نه به چشم خروجی خشم، بلکه چون انسانی نگاه کنیم که برای رشد به راهنمایی، صبوری، و عشق ما نیاز دارد؟
آتشبارانِ کودکیام، ردهایی بر جا گذاشت که زمان نتوانست پاک کند؛ اما در عین حال، به من آموخت که چگونه باید چرخهها را شکست. اکنون که به پدرم مینگرم، درمییابم در پسِ آن خشم، مردی در نبرد با شیاطین درون خود بود. و من آموختم که سرکشی و مقاومت، اگر در مسیر عدالت باشند، میتوانند نیرویی دگرگونکننده شوند—اما تنها زمانی که به درک و آشتی بینجامند، نه به جدایی بیشتر.
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts