معصومیت رؤیاهای کودکی من
سفری ناآرام در زندگی من
معصومیت رؤیاهای کودکی من
سفری ناآرام در زندگی من
سفری ناآرام در زندگی من
نویسنده: منوچهر کازرونی
سفر من به مازندران در دوران سال هفتم مدرسه، قرار بود ماجرایی هیجانانگیز باشد—آغازی زنده و پرشور برای شناخت زیباییهای خیرهکنندهی شمال ایران.
اما آن سفر، به یکی از ناآرامترین و تأثیرگذارترین تجربههای زندگی من بدل شد. زیبایی سرسبز آن دیار و سبزی گسترده تا افق، تضادی تلخ با طوفانی بود که اندکی بعد در زندگیام وزیدن گرفت.
شرکت پدرم خانهای ساحلی در شهر رامسر برایمان فراهم کرده بود، خانهای مشرف به آرامش دریاچهی خزر. پناهگاهی رؤیایی بود؛ جایی که پدرم معمولاً در درمانگاه آن غرق کار بود، فرصتی نادر برای استراحت یافته بود.
روزهای آرام کنار دریا برای من به پناهگاهی شخصی تبدیل شده بود. صبحها روی ایوان مینشستم و به سمفونی امواجی گوش میدادم که بر ساحل میکوبیدند، یا در امتداد ساحل قدم میزدم و صدف جمع میکردم. آنجا برایم آرامشی موقت بود، گریزگاهی از روزمرگی زندگی.
اما این آرامش، دیری نپایید.
یک صبح که برای جمع کردن صدف رفته بودم، در باز گشت وقتی وارد خانه شدم، بیدرنگ حس کردم چیزی درست نیست. مادرم، که همیشه پرانرژی بود، هنوز در رختخوابش دراز کشیده بود—بیحرکت و بیپاسخ. وحشتزده خودم را به او رساندم. چشمانش را بهسختی باز می کرد و با صدایی لرزان و ضعیف گفت: «من دارم میمیرم.» صدایش، شکننده و آغشته به اندوه، کوهی از وحشت در وجودم دواند.
به محض درک خطر، از خانه بیرون دویدم. با تمام توان به سمت درمانگاه پدرم دویدم. هر قدم به اندازهی قرنی طول میکشید، گویی فاصله پایانی نداشت. نفسنفسزنان وارد درمانگاه شدم و با اضطراب ماجرا را با پدر در میان گذاشتم. پدرم بیدرنگ برای کمک رهایی خانه شد.
آمبولانس مادرم را به درمانگاه رساند. آنجا حقیقت آشکار شد: مادرم با بلعیدن یک شیشه کامل قرص خواب، قصد پایان دادن به زندگیاش را داشت. پزشک فوراً سرم شستوشو تجویز کرد تا سم از بدنش خارج شود.
من در گوشهای در اضطراب و نگرانی ایستاده بودم، نظارهگر بیقدرتِ برای تلاشهای بیوقفه برای نجاتش. تپش قلبم را احساس می کردم. مثل آن بود تپش قلبم نشانی از آرام شدن ندارد. ساعتها گذشت—هر لحظه سنگینتر از قبل، آکنده از ترس و ناآگاهی.
تا سرانجام، با غروب آفتاب، پزشک به من رو کرد و گفت: “تو جانِ مادرت را نجات دادی.” احساس آرامشی مبهم در من موج زد، اما با آن، سردرگمی و اندوهی عمیق همراه بود.
روز بعد، مادرم از بیمارستان مرخص شد—جانش نجات یافته بود. اما علت آن اقدام تلخ بهزودی آشکار شد: اختلافی میان والدینم در مهمانی شب گذشته، او را تا مرز فروپاشی روحی رسانده بود.
چند روز باقی مانده سفر برای ما، در سکوتی سنگین سپری شد. دیگر خانهمان، که زمانی در عادتهای روزمره بود، غریبه به نظر میرسید.
در تلاطم احساسات متناقض—ترس، غم—دستوپا میزدم و در دل، تشنهی بازگشت به آرامش گذشته بودم.
حتی امروز، سایهی آن تجربه هنوز با من است. فکر سفر، در من اضطرابی پنهان برمیانگیزد؛ ترسی که مبادا فاجعهای دیگر در راه باشد. هر برنامهی تفریحی، با حس پیشگوییِ تلخی همراه می شود؛ گویی شادی همیشه در حاشیهی هراسی نهفته قرار دارد.
بهخوبی به یاد دارم بازگشت پرتنشمان از مازندران را. پدرم، شاید درگیر آشوب درون خود، بیپروا رانندگی میکرد؛ ماشین با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت در جادههای باریک میتاخت. سکوت در ماشین فرا گرفته بود و کسی جرات نفس کشیدن نداشت. نگاهم به سرعتسنج دوخته شده بود، و هر پیچ تند، تپش قلبم را تندتر میکرد.
بوق ممتد خودروهای عبوری سکوت سنگین داخل ماشین را میشکست—سکوتی پر از احساسات ناگفته.
وقتی سرانجام به خانه رسیدیم، به فضای باز پناه بردم؛ هوای آزاد آرامشی داشت که دیوارهای خانه فاقد آن بودند. خانه با پژواک اندوه جمعیمان پر شده بود، و من در جستجوی راهی برای رهایی از آن سنگینی نفسگیر بودم.
پرسشهایی در ذهنم مانده است:
چگونه میتوان پیش از آنکه دیر شود، نشانههای رنج عاطفی را در عزیزانمان تشخیص دهیم؟
آیا نشانههایی ظریف—رفتاری یا گفتاری—وجود دارد که نشان دهد کسی در درون خود در نبردی خاموش است؟
چگونه میتوانیم سوءتفاهمها و تنشهای در روابط را پیش از آنکه به زخمهای عمیق روحی بدل شوند، درمان کنیم؟
چه میتوان کرد تا فضایی صادقانه، امن و بیقضاوت در خانوادهها پدید آوریم؟
چگونه میتوانیم محیطی حمایتگر بسازیم تا عزیزانمان احساس کنند میتوانند آزادانه از احساسات و نگرانیهای خود سخن بگویند؟
این تجربه به من آموخت که چالشهای زندگی اغلب بیهشدار میرسند، و همدلی، درک، و گفتوگو ستونهای حیاتی برای عبور از آنها هستند.
به من یادآوری کرد که باید گوش دهیم—نه فقط به آنچه گفته میشود، بلکه به آنچه ناگفته میماند.
زخمهای آن سفر هنوز باقیاند، اما یادآورند که برای روبهرو شدن با دردهای خاموش و یافتن امید در میان نومیدی، چه نیرویی در انسان نهفته است.
به من آموخت انانی که درهای گفتگو را می بندند بایستی از آنان دوری کرد چون هیچوقت به آرامش درونی نخواهی رسید.
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts