معصومیت رؤیاهای کودکی من
آتشبارانِ کودکی من
معصومیت رؤیاهای کودکی من
آتشبارانِ کودکی من
آتشبارانِ کودکی من
نویسنده: منوچهر کازرونی
من و مهری (همسرم) بعضی وقت ها برای قدمزدن عصرها گاهی به محلهی موزائیک میرویم—محلهای پرجنبوجوش و سرشار از زندگی. صدای خندهی کودکان در فضا میپیچد، در حالی که بزرگترها آرام قدم میزنند و گفتگو میکنند و از حال و هوای شاد اطراف لذت میبرند. این پیادهرویها برای ما تنها تفریح نیستند، بلکه فرصتی هستند برای آرامش ذهن، گریزی از فشارهای روزمرهی زندگی.
اما در یکی از همین عصرها، حس آرامشم ناگهان با صحنهای که پیش رویم رخ داد، درهم شکست. پسرکی جوان با چشمانی اشکبار ایستاده بود و ازاحتمالا پدرش خواهش میکرد که او را ببخشد. پدر، با نگاهی جدی و لحنی پرخشم، صدایش را بالا و با انگشت که به طرف او ختم می شد و خشم در چهره اش، ترس و وحشت را در دل کودک چند برابر می کرد. من از ماجرا و دلیل درگیریشان خبر نداشتم، پس قضاوت را کنار می گذارم.
اما شدت احساسات در آن صحنه مرا عمیقاً تکان داد—مرا به گذشته برد، به روزگاری که در کودکی خودم، انضباط و عشق در هم آمیخته بودند و من هنوز درک درستی از مرز میانشان نداشتم.
در کودکی، تنبیه برای من بیگانه نبود. شیوههای انضباطی پدرم اغلب دو هدف داشتند: از یک سو، نشان دادن اقتدارش در برابر خواهرانم، و از سوی دیگر، تخلیهی تنشهایی که میان او و مادرم جریان داشت.
حدود سیزدهساله بودم، مانند بیشتر پسران هم سن و سالم، ساعتهای طولانی را در بیرون از خانه میگذراندم؛ جایی که در بازی و آزادیِ بیقید کودکی، رهایی موقتی از فشارهای خانه مییافتم—خانهای که زیر بار تلاش و خستگیِ پدر و مادری سختکوش شکل گرفته بود.
یک روزی که به خانه آمدم، هوای سنگین از تنش را حس کردم. پدر و مادرم درگیر مشاجرهای داغ بودند؛ هرچند هرگز کارشان به خشونت نمیکشید، اما سنگینیِ کلماتشان چون تیغی بر دل مینشست. وقتی بحث ها فرو نشست، سکوتی خفهکننده جای آن را گرفت—سکوتی که آموخته در فرهنگ جامعه بود و ما آن را قهر مینامیم. این سکوت و خاموشیِ آگاهانه، خود مجازاتی سخت بود که تنها شکاف عاطفی میانشان را عمیقتر میکرد. خانه به میدان نبردی بدل شده بود که در آن، کلمات سلاح بودند و سکوت، گلوله سلاح (تیزترینشان).
متاسفانه من به این نتیجه رسیده بودم که پس از هر درگیری، من اغلب قربانی و به هدف ناخواستهی خشم پدر تبدیل میشدم. تنبیههایش هرگز شامل مادرم یا خواهرانم نمیشد—فقط من بودم که باید بار سنگین آن خشم فروخورده را به دوش میکشیدم. آن روز، سکوت و انزوا آتش تازهای را برافروخت. مادرم—بهطور غیرمعمول—به من گفت که چرا آنقدر بیرون ماندهام. سرزنشی کوچک، که نمیدانم چرا، جرقهی خشم شدید پدرم شد.
پدرم در حالی که از شدت عصبانیت مرزی برای کنترل خود نداشت، کمربندش را از کمر بیرون کشید و به جانم افتاد. ضربهها درد اور و بیامان بود، احساس میکردم که هر ضربه او راهی برای تخلیهی خشم و درد او، اما زخمی بر تن و روح من. درد شلاق ها سوزنده بود، اما دیدن فرو رفتن پدر در خشم و درد او، از آن درد هزار با دردناکتر و شکننده تر بود. چهرهاش سرخ شده بود، نفسهایش بریدهبریده، و ضربههایش دیگر به تندی ضربه های اولیه نبود. انگار وجودم به آن ضربه ها عادت کرده بود.
در همان لحظه، چیزی در درونم تغییر کرد. شاید نوعی سرکشی، یا شاید غریزهای برای نجات هر دویمان از این چرخهی ویرانگر. ناگهان کمربند را در میانهی حرکتش گرفتم، از دستش بیرون کشیدم و به آن سوی اتاق پرتاب کردم. محکم ایستادم، بیاشک، در حالی که نگاهش را بیهراس پاسخ میدادم. گریههای خواهرانم که در فضا میپیچید می شنیدم، فریادهایی برای صلح. همسایگان چپ و راست، در سکوت مانده بودند هیچ کمکی نمی کردند—شاید در آن زمان مشکلات خانوادگی را امری خصوصی میدانستند.
روز بعد، علیاصغر، پسر یکی از همسایگان، نگاهم کرد؛ نگاهی آمیخته با درک و همدردی. پدر او، مردی محترم که به داوری در اختلافات شهرت داشت، احتمالاً ماجرا را شنیده بود. پدر او با پدر و مادرم صحبت کرد، با نرمی و خردی که آرامش را موقتاً به خانه ما بازگرداند—اما این صلح چندان پایدار نماند.
اکنون که به گذشته مینگرم، باور دارم مادرم هرگز نمی خواست اتش درگیری زیاد شود؛ بلکه بازتابی از سنگینی دردهای خودش بود. او از خشم، همچون ابزاری برای برانگیختن گفتوگو استفاده میکرد—تلاشی ناپخته اما ناشی از درماندگی. پدرم نیز از سر مسئولیتپنداری، با سختگیریهایش میخواست مسیر درست را بسازد؛ غافل از اینکه عشق، با خشونت سازگار نیست.
آن عصر در محلهی موزائیک، تمام آن خاطرات را زنده کرد. دیدن آن پسر و پدرش مرا به یاد تعادل ظریف میان نظم و عشق، اقتدار و مهربانی انداخت. یاد پدرم افتادم—که اگرچه گاه سخت و تند بود، اما پشت هر رفتار خشکش، عشقی پنهان وجود داشت که هرگز نتوانست آن را به زبان آورد.
اکنون در بزرگسالی، معنای آن سالها را بهتر درک میکنم. سکوت، هیچ زخمی را درمان نمیکند؛ تنها آن را عمیقتر میسازد. خشم، اگر مهار نشود، حتی نیرومندترین انسانها را از پا در می اورد. و آشتی—آشتیِ واقعی و ماندگار—نیازمند تلاش، شجاعت، و تمایل به ساختن پلهایی است بر فراز شکافهایی که میانمان پدید آمدهاند.
آن قدمزدن عصرگاهی، حقیقتی ساده را دوباره به من یادآوری کرد: پلهایی که میسازیم، هرچند شکننده، اغلب تنها راه عبور از درههایی هستند که زندگی پیش پای ما میگذارد.
آیا ما ریشههای درگیری را میفهمیم یا صرفاً خشم خود را بر کودکانمان میافکنیم؟
آیا تنبیه سخت میتواند اعتماد میان والد و فرزند را از میان ببرد؟
والدین چگونه میتوانند با وجود نقصهای خود، راهنمای فرزندانشان باشند؟
چگونه میتوانیم اطمینان یابیم که رفتارمان در خانواده پل میسازد، نه دیوار؟
آیا فرزندانمان را برای دنیایی آکنده از همدلی و درک آماده میکنیم، یا چرخههای خشم و سوءتفاهم را تکرار مینماییم؟
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts