من زنی میشناختم،کارمند
آویزان از دستگیرهی مترو،
چشمانش مدام روی صفحهی موبایل،
انگار میخواست از این شهر،
در یک پیامِ نخوانده بگریزد.
و مردی،بیکار
ایستاده کنـار پیادهرو،
با یک لیست خرید و سیگاری خاموش،
که حساب دخل و خرجش را
روی کف دستش جمع میزد.
آن شب
زن موبایلش را خاموش کرد،
مرد سیگارش را روشن،
ساعت ها گذشت ...
در سکوت طولانی مدت،که اسمش تهران بود.