.میخواستم فیلم نسازم اما نمیتوانستم
.اگر میتوانستم هیچ کاری نکنم، بهتر بود
.نقطهای قرمز در تاریکی آسمان چشمک میزد
.انگار که دنیا از من فیلمبرداری میکند
.روی سهپایه نشسته بودم و به سایهها نگاه میکردم
.دیدن اگر کار باشد، سختترین کار دنیاست
. از کلمه به تصویر، از تصویر به سکوت، و از سکوت دوباره به کلمه می رفتم
.هر روز شب میشد تا بخواهم کاری بکنم
.بیشتر فیلم میدیدم تا بسازم. شاید بهخاطر همین بود
.فرانسه، ایتالیا، ژاپن، فرانسه
.فرانسه را دوباره گفتم نه سه بار. دیگر کافیست
.شاتر را فشار میدهم
.مینویسم: دوربین در دست من است
«تصویر میگفت: «هستم» اما نوشتن میپرسید: «چگونه؟
هر جملهی نیمهتمام یک فیلمنامه است:
.شروع سینما اتفاقی نیست
.هر کسی میخواهد کارگردان باشد، حتی قبل از اختراع دوربین
.باز مینویسم، اما اینبار دوربینی در کار نیست
.ولی همهچیز را میتوان دید، مثل فیلمی که هرگز ساخته نشد
:بعدها که بیشتر فکر کردم، فهمیدم
.فیلم نساخته همیشه کاملتر است، چون هیچکس آن را قطع نمیکند
وقتی که می نویسم
.این فیلم، هیچگاه تمام نمیشود
—نه چون ناقص مانده، نه چون از بین رفته
.چون هنوز در کلمات من وجود دارد