ساعت هشت و هفده دقیقهٔ صبح.باران می بارد
.اتوبوس از خیابانِ کارگر شمالی پایین میرود
،من و یک مردِ غریبه، هر دو به یک پنجره تکیه دادهایم
.اما به دو چیز کاملاً متفاوت نگاه میکنیم
.ناگهان ترمز میگیرد
بدنهای خیس از عرق به یکدیگر برخورد میکنند—
.یک تصادفِ کوچک، یک آشنا شدنِ بی معنی
.زنی که کنار دستم ایستاده، موهایش بوی شامپو میدهد
.برای یک لحظه، دنیا قابل تحمل میشود
.پیاده میشوم
پشتِ ویترینِ یک مغازهٔ لوازم التحریر به مدادهایی نگاه میکنم که مثل سربازانِ صفکشیده اند
،برای جنگی که به زودی اتفاق خواهد افتاد
.چراغ قرمز است
یک موتورسیکلت با دو نفر سر پیچ
.زمین میخورد
.صدای خرد شدن آینهها، مثل شکستن یک جملهی عاشقانه، میپیچد
.کنار جدول خون به راه می افتد
. دختر و پسری با فاصله کنار یکدیگر مرده اند
همه جا ترافیک شده
،و من
،در این فاصلهٔ کمِ مرگ و زندگی
. کنار تابلو ورود ممنوع ایستاده ام