نوشت: سلام،شارژ پنج
منظورش را نفهمیدم.
عکسش را باز کردم—تصویر باسن بود. مسخره بود، بیمعنی، شبیه جهان.
تماس تصویری گرفت. صفحهای سیاه. صدا قطع و وصل شد، اما کسی چیزی نگفت. انگار کسی از آن سوی پوچی، نگاه میکرد
پیام آمد: بسته اینترنت شما به پایان رسیده است.
بلند شدم. پارک تاریک بود.کنار سطل زباله بوی سوختگی می آمد. یکی سرفه میکرد، یکی فندکش را بارها روشن و خاموش میکرد. .چند مهاجر از کنـارم رد شدند. یکیشان پرسید: خیابان آزادی کجاست؟
دهانم باز شد، اما جواب را نمیدانستم. پس گفتم: جلوتر...
ماشینی گذشت. دختری از پنجره بیرون را نگاه کرد.می خندید!
شاید به سمت آزادی می رفت!
چراغ قرمز بود.هندزفری سیمی دور گوشم پیچیده بود اما موسیقی پخش نمی شد.کمی بعد جلوتر زیر سایه ی سیاه برج آزادی ایستادم.
از خودم سلفی گرفتم اما چیزی در عکسم پیدا نبود.شاید بهتر بود از این شهر بروم...
از خودم پرسیدم چگونه در پی رنج نباشم؟ وقتی که سوار اتوبوس می شدم.
می رفتم تا نرسم.دور یا نزدیک .پاهایی خسته و جوراب های بو گندو همه چیزی بود که داشتم.چشم هایم را بستم در تاریکی مطلق فقط تصویر یک باسن بود که بزرگ تر می شد.
وقتی که خانه را ترک میکردم..بدنم درد میکرد و خمار شدم.در اتوبوس خوابم نمیبرد.عرق سرد.شکم خالی.هر لحظه ممکن بود بمیرم اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
زنده بودم هنوز.لعنتی