در صحنهی آهسته برف میبارید؛
،وقتی از سینما برمیگشتیم خانه، دوباره فیلم میدیدیم
دوباره، دوباره
.سکس میکردیم، میخندیدیم، گریه میکردیم
هر چقدر ادامه میدادیم فرقی نداشت؛
من مرده بودم وقتی که از من عکس گرفت.سرِ بریدهی جنازهام توی کیف پول، کنار موبایل افتاده بود؛ هر جا میرفت، روحم را با خود میبرد
.مثل هر دختر دیگری عاشق موتورسواری بود.
وقتی باد به موهایش میوزید، میگفت حس بهتری دارد
من نمیدانم—حسی ندارم
ساعت از هفت گذشته، اما هنوز بیدار نشدهام
چرا از خوابی که میبینم بیرون نمیآیم؟
.مثل تکهفیلمی سوخته روی پرده، همهچیز دوباره پخش میشود.هنوز برف میبارد