سارا، تمام روزهایش مثل یک معماست که هنوز نتواسته به جوابش برسد.دوستپسر موتورسوارش،خودکشی کرده است اما نمیداند چرا؟
وسط روز زیر نور سرد اروپا، نگاهش همیشه به یک نقطه دور دوخته است. هیچ چیزی توی لندن او را به خانهاش نزدیک نمیکند. نطق انگلیسیاش خوب است، اما لحنش از جایی میآید که انگار از جهنم یک زندگی دیگر آمده، از جایی که نمیتوان به خوبی درکش کرد.
به مردها فکر نمیکند.رنگ های تیره می پوشد.هر روز صبح جلوی آیینه از ترس زشتی، خودش را زیبا می کند .همیشه با خود در جنگ است، بین اجباری که در خودش میبیند و آزادیهایی که به نظرش بیمعنی هستند.تمام هفته کار میکند.
یکشنبه شب ها در صف ورود به کنسرت متال ، با لبخندی سیاهرنگ منتظر فریاد کشیدن در تاریکیست.
بعد از کنسرت، تنها در ایستگاه متروی نیمهشب ، اشکهایش با قطرات باران روی صورتش قاطی شده، بدون اینکه کسی بفهمد، اسم خودش را زیر لب تکرار میکند، تا وقتی که دیگر هیچ معنایی نداشته باشد.
سارا،سارا،سارا...