.منتظر ایستاده بودم. روبرویم دو تا سوسک از همدیگر لب میگرفتند.صدای ناله همه جا شنیده می شد. قطار راه افتاد
.بی خداحافظی ... دیگر هیچ وقت هستی را نخواهم دید، در میان انبوهی از چمدان ها مهاجرت کرد
گذشته چه بویی می دهد؟ نفت
کبریت را روشن کردم. شعله می لرزید، دستم هم. هستی هنوز به من خیره بود انگار. آتش به عکس قدیمی مان خورد. صورتم میسوخت. فراموشی انتخابی نیست ، تنفری است از به خاطر آوردن چیز هایی که هرگز واقعا رخ نداده اند. مثل چمدانی که هیچ مسافری نداشت. حالا میفهمم همان سبکی تحمل ناپذیر هستی را، در اندیشیدن به او.او را از دست میدهم، و در از دست دادنش، بیشتر از همیشه او را حس میکنم