. دوباره گرفتارِ دماغی دیگر شدهام و زندگی چیزی جز آن نیست
. هر وقت مرا میبیند، قرص آرامبخش خوردهام
. به من دروغ میگوید که به سینمای فرانسه علاقه دارد
. ناخواسته برایش قهوه میخرم و چیزی نمیپرسم؛ شاید جواب دهد
. مثل ایمیل بیپاسخ؛که هفتههاست فرستادهام و هنوز منتظرم
. هر بار که از کنار او رد میشوم، انگار نامهای باز میشود ــ
نامهای از پوست و استخوان دیگری که هیچوقت نخواندهام
لمسِ آن مثل خواندن یک جلد کتاب با انگشتان خیس است
. وقتی کنارم مینشیند، به چیزهای زیادی فکر میکنم:
نقاب اجتماعی، غرور، و آن نصیحتهای ابلهانهای که به جوانان میدهند
. اغلب عاشقش میشوم، یا دستکم روی او خیالپردازی میکنم
. چشمم به برجستگی استخوانش میافتد، خمیدگی لاغری
که به انتها نمیرسد، بلکه روی رودی از آبرنگ پل میزند
. مثل نقاشها نگاهش میکنم؛
دلم میخواهد نیمتنهها و خطوط بدنش را رنگآمیزی کنم
. همیشه صبحها دیر میرسد
. هر دوی ما یک کشو داریم و یک گلدان
. در یک سایه سیگار میکشیم
. ولی جدا از هم برمیگردیم پشت میزهایمان
تا ساعت پنج و شش عصر
. برگشتنه
. به جای او گربهای را در خیابان میبینم
. وقت خداحافظی دستهایش عرق میکند
. نزدیک شدن به او یعنی پذیرفتن رطوبتِ همیشگی
یعنی غرق شدن در اعماق دریا
. صدای نفسهایش از عمق چاه بیرون میآید
. همیشه از من کمک میخواهد
. چطور میشود به او گفت که راه نجاتی نیست؟
. من همیشه بوی سیگار میدهم؛ چگونه میتوانم وابسته نشوم؟
هرگز شدنی نیست. حتی اگر در گذشته همدیگر را میدیدیم
. وقتی زبانش پیشِ من باز میشود، حوصلهام سر میرود
. میگوید عشق اولش را فراموش نکرده
. شاید من هم همینطور بودم. هر کسی نمیتوانست
. دیگر نمیخواهم بنویسم
. اما چیز بزرگتری وجود دارد: دماغ او، که هنوز فراموش نکردهام
. هر لحظه که به آن فکر میکنم
چرا زندگی دیگر شبیه من نیست؟
. نمیترسم که نخواهد شد
. چرا باید توقع داشته باشم از خودم دفاع کنم؟
. چطور میشود عشق را نابود کرد؟
نباید کار سختی باشد. در یک لحظه قدرت نابودی همه چیز را دارم
. اما قدرت ساختنش را نه؛ حتی در صد سال
. نامهای که حالا نوشتم را به آدرسی ارسال میکنم
که او هرگز نخواهد دید
. صبحِ بعد، وقتی او باز هم دیر میآید
آخرین خط این نامه را مینویسم