.دلم میخواهد یک موش زنده را بخورم
...نه برای گرسنگی،نه برای زندگی
...برای تنهایی برای مرگ
.نمی دانم چرا جلوی بقیه دُم تکان می دهم.از خودم بدم می آید
کاش میتوانستم واقعا خودم را به مُردن بزنم
.جوری که دیگر هیچوقت بیدار نشوم
.نفس کشیدنم بی رحمانه ترین کاریست که در حق خودم میکنم
.حقم کف دستم نیست. پاهایم را درازتر از گلیمم کردهام
...قلم شدنم یعنی رنج کشیدن و رنج یعنی همین متن
. که برای هیچکسی ننوشته ام جز خودم
...هر روز نوشتن چه فایده ای دارد؟ جز تنهاتر شدن
وقتی برای بدست آوردن چیزی مینویسم
.حتما آن را از دست خواهم داد
...همه چیز یا زود آمده یا دیر رفته
.مثل دویدن پشت اتوبوس
.گذشته قدم بر میدارد در آینده
حقیقت را گم کرده ام در خانه
بدون سیگار مانده ام روز هاست، بیرون نرفته ام
.همچیز تمام شده جز زندگی من
.ابله بودم از ابتدا که فکر می کردم هستم
.بوکوفسکی میگفت به زور ننویس اما من نوشتم
،فلسفه خواندم، نقاشی کشیدم، فیلم نساختم
.و هزار کار دیگر کردم یا نکردم
،ای کاش رگ خودم را زده بودم با تیغ
.تا دست هایم را به پایان برسانم
در آخرین دقایق زندگی کنم
.و در آخرین کلمات بمیرم