.رفته
.دوباره به جای خالیش خیره شده بودم
.مثل گربهاش که مدتی بود او را ترک کرده
.آدرسی از او نداشتم
.اخلاقم مثل سگ شده بود
.به هر خری گیر میدادم
.همان بهتر که دیگر ریخت گوه مرا نمیخواست ببیند
.حتی دیگر خودم را لیس هم نمیزدم
.در میدان انقلاب به دنبال موشها میدویدم
،دو سه شب کنار تیربرق منتظرش ماندم
.اما هیچوقت نیامد
،نه از ایستگاه اتوبوس، نه از دانشگاه
.نه حتی کنار قصابی.
.از توی رستورانها بوی مرگ میآمد
.تازهکارها از راه رسیده بودند
من هم باید میرفتم؟
کِی؟ کجا؟
.زمستان هر دوی ما را میکُشد
مانند درختی که به غلط
.در پیادهرو کاشتهاند
.اشکهایم خشک شده
،میخواهم گریه کنم، فریاد بکشم
.اما صدایم در نمیآید
،همهجا سایه بود
مثل عکس سیاه و سفیدی
.که هیچکس ندید
با چشمان بسته
.آهسته نیستی را بو میکشم
،صبح
.به جای خالیش خیره می شوم
:شاید هنوز چیزی از او باقی مانده بود
،یک دستخط
،یک نامه
.یک نقاشی