.آشیل از مترو پیاده شد
از پلههای برقی بالا میرفت. قدمهایش سنگین بود
:گوشی در جیبش لرزید
جنگ شروع شده. کجایی؟
صفحه را پایین کشید. شمارهاش ناشناس بود
در میانهی خیابانی شلوغ، با کلاهخود ایستاد
ماشینها با بوقهای ممتد اعلام جنگ میکردند
و عابران پیاده، زخمیتر از هر سرباز فراری بودند
:پیام دیگری رسید
کنـار اسب چوبی. ساعت ۱۱. میبینمت
ناشناس-
.ترافیک بود، مثل همیشه. دیر میرسید
.پشت موتورسیکلت، باد گرم به صورتش میکوبید
.با پاشنهی پا گاز میداد، از تاکسیها و شعلهها سبقت میگرفت
.شهر زیر پاهایش میسوخت و خاکستر میشد
.آسمان سرخ بود. ستارهها یکییکی به او برخورد میکردند
.در انتهای جاده، اسب چوبی میسوخت
.صفحه را پایین کشید
.لشکری از تماسهای بیپاسخ هجوم آورد
.دستانش با شمشیرها میرقصیدند
.نیزهای از میان ستونها پرتاب شد
.پاشنهاش تیر کشید
...افتاد
پیام آمد
.نور گوشی در چشمانش خاموش شد
.به جاودانگی خوش آمدی