شرم باد مرا اگر بسرایم كه گویندم «شاعر»! است و دریوزگی چند نگاه تحسینآمیز و سطحی را از پیراهن عقل بدرشوم
شرم باد مرا شرمی عظیم، اگر واژگانی چند به رشته كشم كه گویندم «اهل قلم» است و سخنپرداز؛ در این نمایش ـ بازارِ عرضهی «خود»، كالایی باشم پیچیده در زرورقی چشم فریب، باد به غبغب افكندهیی تهی مغز، پركنندهی گوشها. و آوخ! تهی از حقیقت دلقكی، رقصنده با باد و آنچه «پسند روز!» نام دارد. شرم، شرم
آوخ! بناگزیر در زمانهیی می زیم كه باید كلمه را با فوارهی خون شست و با ناب ترین نباریدهی باران تطهیر كرد. آب دریاها را باید به مدد طلبید. نه، نه... اقیانوسی از اشكهای خداوند بایست
خدایگانان كلام، بی برآمدن بر بلنداهای نیالودهی دار، از كدام ارتفاع گویا میتوانند عصمت واژگان را جار زنند؟! بیسوختن «با آتش و نفت و بوریا» سخنانشان چگونه خواهد توانست وجدانها را به حریق عشق دركشد؟!
...
پس به قلم سوگند اگر دردنگار است و وفادار به زردچهرگان آزرمگین؛ قلمی، مركب آن خون نامیرای شهیدان و اشك جگرسوز مادران داغ، از امروز تا همیشه
پس سوگند به قلم سوگند اگر در پای دستار به سر خوكان فرهنگ كش نریزد، قیمتی لفظ در دری را
پس به قلم سوگند و صاحب آن؛ اگر با لبانی دوخته از دلی سوخته مینویسد، كلماتی ممنوع و شهرآشوب را
و شكسته باد قلم آنگاه كه در طیلسان قضا حكم اعدام امضا می كند و به نام شرع به مرگ فرمان میدهد، و به ایلغار و آنگاه كه توجیه گر مثلث قدرت است
آه! «درین زمانهی عسرت»، بجز شكستن سرانگشتان خویش و به قلم تبدیل كردن آن، كدام واژگان سپید میتوانند اعتماد رفته را به جوی انسان بازگردانند؟! اگر شاعران نخستین شهید واژگان خویش نباشند؟