مهنا، دخترك دل زخمی كرد!
بهت غمناك نگاهت، بعد از پرواز «بابا حامد»، به آبیهای هوای دوشیزهی زاگرس، دیوانی از ناسرودهترین غزلهای حافظ است؛ از آنها كه آرزو داشت بسراید و مخاطب نداشت.
نگاهت شعری است كه دل پرشبنم سهراب سپهری در كوچه باغهای تنهایی؛ آنگاه كه به جستجوی دوست برمیآمد به آن مسلح بود. این نگاه میتواند نافذتر از گلوله یا شمشیر، وجدانهای بركناره رو و بیتفاوت جهان را بشكافد.
نمیدانم چه مغناطیسی از مظلومیت در «این نگاه» است كه آدمی را هزارباره از درون میآشوبد و منقلب میكند.
نگاه تو از جنس نگاه ندا آقا سلطان است؛ آنگاه كه بر سنگفرش زخمی خیابان در آغوش حسرتناك پدر جان داد. «آن نگاه» گویی تا همین الآن به وجدان ما خیره مانده و در قابی از مظلومیت، انسان را به تظلم میخواند. آن نگاه از چارچوب جغرافیا گذشت. شعرها را فتح كرد. در ترانه ها مترنم شد. زبان و رنگ و نژاد نشناخت. همه قلبها را یكجور به تپش و تلاطم درآورد. در تصویر كوچك و معصوم تو در كنار نقاشی معصومترت، من باز این جنس از نگاه را به چشم دیدم....
شعر نمییارم سرود زیرا برآشفتهتر از آنم كه واژگان را به دقت از سویدای ساكت جان؛ در آن عمیقانههای بیمخاطب، برچینم و به نظم كشم. اشك نمییارم بارید زیرا نه جای اشك در برابر قاتلان زندگی است. حیرت نمییارم گزید زیرا تنها حیرت كافی نیست. نمیدانم چه باید باشم یا چه نباید. قبل از آن كه تصمیم بگیرم چگونه باشم، باید كاری بكنم. باید بین خود و آن دیولاخِ درندشتی كه تو درآن گرفتاری مرزبكشم و انسانیت خود را به دفاعی جانانه برخیزم. آه! كه بعد از هزارهها و میلیونها سرگذشت دردناك و میلیاردها انسان خفته بر سماط جانكُشِ خاك، چقدر خود را با این شعر همراز مییابم:
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنكه یافت مینشود آنم آرزوست
مولوی
«آن یافت مینشود»، را باید جست، یافت و برگزید. آوخ! كه بین بیشرافتی و شرافت، بین دیو و انسان، بین چشم فروبستن، خموشانه گذشتن، و در برج عاج نشستن تا بركشیدن عطشناك صاعقهی فریاد، فقط به اندازهی تارمویی فاصله است. پیش از آنكه آیندگان موشكاف، لعنتمان كنند، باید كاری كرد. باید خوشههای اشك را به ساقهی خجستهی باروت پپوند زد و جان خود را با تار و پودی از خشم مقدس دوباره بافت.
آری، تنها اشك كافی نیست... اما تا انگشتان من دوباره به جستجوی ماشه برآید و از دندان سخت به هم فشردهی كین، جرقه های سرخ ببارم، تا آن هنگام كه از قامت خود سنگری برای معصومیت تو و كودكان میهنم ببافم، باید كاری كرد، دیو همچنان در كار دراندن قلبها و حنجرههایی گرم است. او تنوره كشان در غثیانی سرسام آور، در پی كشتار زندگی است. برآن است خلوت كوچك كودكان میهن من را به رنگ استخوانی چوبههای دار درآورد. میخواهد نقاشیهای ما تنها از دار باشد و مرگ را جار زند.
مهنا!
برخیز! اكنون نه وقت دست ستون چانه نمودن و زانوی غم به بغل گرفتن كه گاه شوریدن است. زاغ منقار استخوانی بهت را از چشمانت به دوردستها بتاران! غم را با هیجان زندهی شادی از رفتار چلچلههای پربستهی نگاهت برچین! كودكان میهن من نباید غمگین باشند. كودكان نباید به نقاشی دار بنشینند در حالی كه تفنگها در آرزوی همسرایی با انگشتان خشمآلود زنان و مردان دلاور، در انزوای پولادی خود، دیری در انتظارند. عفریت عنكبوتآیین میخواهد مرگ را حتی در لطیفترین عاطفههای ما عامدانه بكارد.
زینهار! نقاشی كودكان میهن من باید از فیروزهی مهربان خزر در نقشهی ایران باشد. قلههای غرور را باید نقاشی كرد در نگاهی كه به تحقیر سرخم نمیكند و عریان شدن خون خود را بر تیغهی ساطور نماز میبرد. زیبایی خورشید حتمی فردا، بهترین سوژهی نقاشی است. دامن مواج شقایقان سرخ پرچم، در كوهپایههای زندهی كردستان نیازمند نگاه كودكانهی توست.
سربرافراز و پشت به گردهی زاگرس، ارتفاع شكوه ناك بابا حامد را دوباره نگاه كن. ابریشم نگاهش پر از یاسهای سپید مهربانی است؛ وه! كه اینگونه مردان چه كم یافت میشوند؛ با ارادههایی سختتر از چكاد و طینتی شفافتر از شبنم. نرمای نوازش دستانش پر از آرزوی ساختن فردایی نو برای تو و جواد، پسر عمو «هادی»ست.
آفرین دختر ناز!
نقاشی مرگ را از خاطرات مداد رنگی بزدای، باید از شوق نگاه بابا در لحظهی شتافتن به قلهی دار، پرستویی كشید با بالهایی از بهار.
فروردین در راه است، برخیز مهنا!
باید شاخهی احساس را آب داد. بابا حامد رفته است تا رنگین كمان به غارت رفتهی نقاشیهای كودكان را به رودبار زندگی برگرداند. مگو بابا چرا در قفس؟ صورت او چرا زخمی؟... گاهگاهی برای دفاع از حرمت زندگی و حیات كودكان ملت خود، باید پیراهن شقایق پوشید و به ارتفاع دارها سلام كرد....
گریه نكن مهنا، بابا حامد خندان است.
ع. طارق
اسفند ۱۳۹۳