Embedded Files
نرسیده به چار راه اصلی شهر، كنار زمین مخروبه‌ی پر آشغال، مغازه‌یی قرار داشت كه چند روز بود كه كركره‌ی آن را پایین كشیده و وروی آن با رنگ روغن قرمز ـ با خط درشت ـ نوشته بودند:
نرسیده به چار راه اصلی شهر، كنار زمین مخروبه‌ی پر آشغال، مغازه‌یی قرار داشت كه چند روز بود كه كركره‌ی آن را پایین كشیده و وروی آن با رنگ روغن قرمز ـ با خط درشت ـ نوشته بودند:
«به علت گرانفروشی تعطیل شد».
«به علت گرانفروشی تعطیل شد».
پای مغازه، زنی با چادر سیاه ـ كه فقط یك جفت چشم از آن بیرون بود ـ در گوشه‌یی مچاله شده و با عبور عابران از پیاده رو، دستش را به طرف آنان دراز می‌كرد.
پای مغازه، زنی با چادر سیاه ـ كه فقط یك جفت چشم از آن بیرون بود ـ در گوشه‌یی مچاله شده و با عبور عابران از پیاده رو، دستش را به طرف آنان دراز می‌كرد.
در كنار زن، دختركی دو تا سه ساله با موهای ژولیده، در میان خاك و خُل می‌لولید و باقیمانده‌ی یك تكه بسكویت خشك را میك میزد.
در كنار زن، دختركی دو تا سه ساله با موهای ژولیده، در میان خاك و خُل می‌لولید و باقیمانده‌ی یك تكه بسكویت خشك را میك میزد.
یك دوجین مگس ریز با یك خرمگس سمج، دور لب و لوچه‌ی خیس او مدام در طواف بودند. كنار دخترك چند سكه‌ی كوچك روی زمین ولو بود.
یك دوجین مگس ریز با یك خرمگس سمج، دور لب و لوچه‌ی خیس او مدام در طواف بودند. كنار دخترك چند سكه‌ی كوچك روی زمین ولو بود.
زن با هر صدای پا، در چادر ضخیم رنگ و رو رفته‌ی خود جابجا میشد و با التماس می‌گفت:
زن با هر صدای پا، در چادر ضخیم رنگ و رو رفته‌ی خود جابجا میشد و با التماس می‌گفت:
ـ امام زمان نگهدارتان... كمك كنین، به من ضعیفه، برداران كمك كنین.... چیزی به من مستحق بدین...
ـ امام زمان نگهدارتان... كمك كنین، به من ضعیفه، برداران كمك كنین.... چیزی به من مستحق بدین...
رهگذارا اغلب بی‌اعتنا می‌گذشتند. بعضی‌ها ـ از روی كنجكاوی ـ درنگ می‌كردند؛ تعدادی انگشت شمار سكه‌یی را به سوی او پرتاب می‌نمودند.
رهگذارا اغلب بی‌اعتنا می‌گذشتند. بعضی‌ها ـ از روی كنجكاوی ـ درنگ می‌كردند؛ تعدادی انگشت شمار سكه‌یی را به سوی او پرتاب می‌نمودند.
از پایین خیابان بوی كباب تازه می‌آمد و قاطی دود اگزوز ماشینها میشد.
از پایین خیابان بوی كباب تازه می‌آمد و قاطی دود اگزوز ماشینها میشد.
***
***
خیابان چنان شلوغ بود كه صدای زن در قیل و قال گوشخراش اتومبیل‌ها و ترافیك چهارراه گم میشد.
خیابان چنان شلوغ بود كه صدای زن در قیل و قال گوشخراش اتومبیل‌ها و ترافیك چهارراه گم میشد.
دخترك داشت لای خاكروبه‌ها دنبال چیزی می‌گشت.
دخترك داشت لای خاكروبه‌ها دنبال چیزی می‌گشت.
مردی چاق با موهای جو گندمی و غبغب آویزان، از اتوبوس شركت واحد پیاده شد. دو نان سنگك درشت در دستش بود، نرسیده به مغازه بسته، با دیدن زن و كودك همراهش، راه خود را كج كرد و از طرف دیگر رفت.
مردی چاق با موهای جو گندمی و غبغب آویزان، از اتوبوس شركت واحد پیاده شد. دو نان سنگك درشت در دستش بود، نرسیده به مغازه بسته، با دیدن زن و كودك همراهش، راه خود را كج كرد و از طرف دیگر رفت.
دخترك با شنیدن بوی نان تازه توجه‌اش جلب شد و در حالیكه با انگشت به سمت مرد اشاره می‌كرد، بی‌اختیار زیر گریه زد. هر چه مرد دورتر میشد، گریه‌های او شدت بیشتری می‌یافت.
دخترك با شنیدن بوی نان تازه توجه‌اش جلب شد و در حالیكه با انگشت به سمت مرد اشاره می‌كرد، بی‌اختیار زیر گریه زد. هر چه مرد دورتر میشد، گریه‌های او شدت بیشتری می‌یافت.
زن كه ته دل خودش نیز ضعف میرفت، دختر بچه را بغل گرفت؛ نوازش كرد؛ آنگاه سكه‌ی كوچكی را از زمین برداشت و كف دست او گذاشت و گریه‌اش را قطع كرد.
زن كه ته دل خودش نیز ضعف میرفت، دختر بچه را بغل گرفت؛ نوازش كرد؛ آنگاه سكه‌ی كوچكی را از زمین برداشت و كف دست او گذاشت و گریه‌اش را قطع كرد.
***
***
...
...
روشن شدن چراغهای رنگی سر چهارراه و نئون‌های سر در مغازه‌ها خبر از پایان روز می‌داد. سر زن داشت از شدت گرسنگی گیج میرفت. خیلی دیر شده بود. باید برمی‌گشت.
روشن شدن چراغهای رنگی سر چهارراه و نئون‌های سر در مغازه‌ها خبر از پایان روز می‌داد. سر زن داشت از شدت گرسنگی گیج میرفت. خیلی دیر شده بود. باید برمی‌گشت.
تعدادی از سكه‌ها را از روی زمین جمع كرده، در گوشه‌ی چادرش گره زد. نیم خیز شد تا حركتی به پاهای خواب رفته‌اش بدهد.
تعدادی از سكه‌ها را از روی زمین جمع كرده، در گوشه‌ی چادرش گره زد. نیم خیز شد تا حركتی به پاهای خواب رفته‌اش بدهد.
فلاشر های نارنجی یك اتومبیل لحظه به لحظه به او نزدیكتر میشد. احساس نگرانی كرد.
فلاشر های نارنجی یك اتومبیل لحظه به لحظه به او نزدیكتر میشد. احساس نگرانی كرد.
نیسان پاترول گشت كمیته درحال عبورازچهارراه، متوجه او شده و حال داشت به سمتش می‌آمد. با رسیدن به موازات مغازه محكم روی ترمز زد؛ درهای آن از چهارسو باز شد و چهار پاسدار گشت امر به معروف! و نهی از منكر! از آن پایین پریدند. پشت سر آنها پیكان سفید رنگ حامل زنان پاسدار كمیته نیز از راه رسید.
نیسان پاترول گشت كمیته درحال عبورازچهارراه، متوجه او شده و حال داشت به سمتش می‌آمد. با رسیدن به موازات مغازه محكم روی ترمز زد؛ درهای آن از چهارسو باز شد و چهار پاسدار گشت امر به معروف! و نهی از منكر! از آن پایین پریدند. پشت سر آنها پیكان سفید رنگ حامل زنان پاسدار كمیته نیز از راه رسید.
...
...
زن با هراس از جا بلند شد.دخترك خود را لای چادر او قایم كرد.
زن با هراس از جا بلند شد.دخترك خود را لای چادر او قایم كرد.
پاسدار نصرتی با گوشه‌ی پوتین ضربه‌ی محكمی به بقچه‌ی زن كوبید و آن را به گوشه‌یی پرتاب كرد. سپس با عصبانیت سر او داد كشید:
پاسدار نصرتی با گوشه‌ی پوتین ضربه‌ی محكمی به بقچه‌ی زن كوبید و آن را به گوشه‌یی پرتاب كرد. سپس با عصبانیت سر او داد كشید:
ـ زنیكه‌ی ولگرد! این وقت شب اینجا چكار می‌كنی؟!... هان؟
ـ زنیكه‌ی ولگرد! این وقت شب اینجا چكار می‌كنی؟!... هان؟
صدای خفیفی شبیه آه از گلوی زن خارج شد. رنگش آشكارا برگشته بود و تمام بدنش می‌لرزید.
صدای خفیفی شبیه آه از گلوی زن خارج شد. رنگش آشكارا برگشته بود و تمام بدنش می‌لرزید.
ـ مفسده جویی دیده بودیم، ولی اینجوریش‌رو نه، داره علنی توی خیابون... استغفرو ا... امت حزب الله... این یكی رو دیگه نمی تونه تحمل كنه...
ـ مفسده جویی دیده بودیم، ولی اینجوریش‌رو نه، داره علنی توی خیابون... استغفرو ا... امت حزب الله... این یكی رو دیگه نمی تونه تحمل كنه...
یكی از زنان پاسدار كه فقط دماغ درشتش از لای مقنعه‌ی سورمه‌یی پیدا بود، با اخم و تخم از پیكان سفید رنگ پیاده شد و سیلی محكمی، بدون مقدمه بر بناگوش زن نواخت
یكی از زنان پاسدار كه فقط دماغ درشتش از لای مقنعه‌ی سورمه‌یی پیدا بود، با اخم و تخم از پیكان سفید رنگ پیاده شد و سیلی محكمی، بدون مقدمه بر بناگوش زن نواخت
ـ سلیطه! اینجا چه می‌كنی؟ از كجا فرار كردی؟... از شوهرت اجازه گرفتی؟
ـ سلیطه! اینجا چه می‌كنی؟ از كجا فرار كردی؟... از شوهرت اجازه گرفتی؟
پاسداری كه تا این لحظه مشغول جمع آوری سکه‌های باقیمانده و ریختن آن به جیب مبارك بود، برای خوش خدمتی جلو دوید.
پاسداری كه تا این لحظه مشغول جمع آوری سکه‌های باقیمانده و ریختن آن به جیب مبارك بود، برای خوش خدمتی جلو دوید.
ـ ما رو باش كه از صبح علی الطلوع دنبال موارد منكراتی توی اتوبوسها و بشقاب آنتن‌های ماهواره‌یی پشت بوم‌ها میگردیم، این یكی علنی تابلوی فسق و فجور رو پیشونیش كوبیده و داره تبلیغم میكنه، معلومه با نظام سر عناد داره... بدین همین جا خودم جمجمه شو زیر پوتین‌هام له كنم... ثواب داره... كثافت!
ـ ما رو باش كه از صبح علی الطلوع دنبال موارد منكراتی توی اتوبوسها و بشقاب آنتن‌های ماهواره‌یی پشت بوم‌ها میگردیم، این یكی علنی تابلوی فسق و فجور رو پیشونیش كوبیده و داره تبلیغم میكنه، معلومه با نظام سر عناد داره... بدین همین جا خودم جمجمه شو زیر پوتین‌هام له كنم... ثواب داره... كثافت!
زن چادری با چشمان هراسان و اشك آلود، پاسداران را نگاه می‌كرد و سر در‌نمی‌آورد. بغض سنگینی در چهره‌ی دخترك در آستانه‌ی تركیدن بود.
زن چادری با چشمان هراسان و اشك آلود، پاسداران را نگاه می‌كرد و سر در‌نمی‌آورد. بغض سنگینی در چهره‌ی دخترك در آستانه‌ی تركیدن بود.
یكی از زنان پاسدار جلو آمد. حال چشم در چشم زن چادری بود.
یكی از زنان پاسدار جلو آمد. حال چشم در چشم زن چادری بود.
ـ مرده شور هیكلت رو ببره! زن به این جوانی و گدایی!!؟... باور نمی كنم، كاسه‌یی زیر نیم كاسه س، من شمارو می‌شناسم... برادر نصرتی! برادرا! امت حزب‌الله!... غیرتتون كجاس؟ از دست رفت اسلام...
ـ مرده شور هیكلت رو ببره! زن به این جوانی و گدایی!!؟... باور نمی كنم، كاسه‌یی زیر نیم كاسه س، من شمارو می‌شناسم... برادر نصرتی! برادرا! امت حزب‌الله!... غیرتتون كجاس؟ از دست رفت اسلام...
گوش یكی از پاسداران با شنیدن این كلمات سرخ شد، بسرعت دست برد و گلنگدن یوزی را كشید:
گوش یكی از پاسداران با شنیدن این كلمات سرخ شد، بسرعت دست برد و گلنگدن یوزی را كشید:
ـ برادر نصرتی! این لكاته رو چیكاركنم؟
ـ برادر نصرتی! این لكاته رو چیكاركنم؟
پاسدار نصرتی كه كلت بسته بود و شكم تنومندش بزحمت در فانسقه جای میگرفت، نگاهی حقیرانه به زن انداخت و با بی‌اعتنایی ریشش را خاراند.
پاسدار نصرتی كه كلت بسته بود و شكم تنومندش بزحمت در فانسقه جای میگرفت، نگاهی حقیرانه به زن انداخت و با بی‌اعتنایی ریشش را خاراند.
ـ حكمش معلومه توی احكام قضا هم اومده... ولی خوبه قبل از اجرای حكم ببریم حاج آقا صالحی هم یه نگاهی بكننن موارد اینجوری رو گفته، شخصا به خودش ارجاع بدیم.
ـ حكمش معلومه توی احكام قضا هم اومده... ولی خوبه قبل از اجرای حكم ببریم حاج آقا صالحی هم یه نگاهی بكننن موارد اینجوری رو گفته، شخصا به خودش ارجاع بدیم.
با گفتن این جمله، زنان پاسدار در یك چشم به هم زدن، زن چادری را به زیر مشت و لگد گرفته، داخل ماشین انداختند..چادر زن در اثر در این گیرودار مقداری پاره شد.
با گفتن این جمله، زنان پاسدار در یك چشم به هم زدن، زن چادری را به زیر مشت و لگد گرفته، داخل ماشین انداختند..چادر زن در اثر در این گیرودار مقداری پاره شد.
یكی از پاسداران، دختر بچه را به زور از مادرش جدا كرده به داخل نیسان پاترول كشانید، سپس مشت محكمی روی سر او فرود آورد، بعد از این‌که گریه‌ی درد آلود كودك بلند شد، با لحن دریده‌یی به او سركوفت زد:
یكی از پاسداران، دختر بچه را به زور از مادرش جدا كرده به داخل نیسان پاترول كشانید، سپس مشت محكمی روی سر او فرود آورد، بعد از این‌که گریه‌ی درد آلود كودك بلند شد، با لحن دریده‌یی به او سركوفت زد:
ـ صدا تو ببر، نمك بحروم! تو هم بزرگ بشی مثل مادرت میشی، اگه دفعه‌ی دیگه نق بزنی، زبونتو بیرون می‌كشم...
ـ صدا تو ببر، نمك بحروم! تو هم بزرگ بشی مثل مادرت میشی، اگه دفعه‌ی دیگه نق بزنی، زبونتو بیرون می‌كشم...
... و ماشینها حركت كردند.
... و ماشینها حركت كردند.
***
***
حاج آقا صالحی، تازه از خوردن شام چرب و مفصلی فارغ شده بود، پس از آن‌که نعلبكی چای داغ و غلیظ را سركشید، عمامه‌اش را روس سر راست كرد، تسبیحش را به دست گرفت؛ سینه صاف كنان، بلند گفت:
حاج آقا صالحی، تازه از خوردن شام چرب و مفصلی فارغ شده بود، پس از آن‌که نعلبكی چای داغ و غلیظ را سركشید، عمامه‌اش را روس سر راست كرد، تسبیحش را به دست گرفت؛ سینه صاف كنان، بلند گفت:
ـ بیاریدش! كه وقت ندارم.
ـ بیاریدش! كه وقت ندارم.
پاسداران، زن بی رمق را به داخل اطاق هل دادند، او روی دو زانویش بر قالی اطاق سقوط كرد.
پاسداران، زن بی رمق را به داخل اطاق هل دادند، او روی دو زانویش بر قالی اطاق سقوط كرد.
حاج آقا در حالیكه پشت به زن كرده بود، از داخل آینه‌ی كوچك روی میز او را برانداز كرد، آنگاه بر سرش تشر زد:
حاج آقا در حالیكه پشت به زن كرده بود، از داخل آینه‌ی كوچك روی میز او را برانداز كرد، آنگاه بر سرش تشر زد:
ـ ضعیفه! با نَفَسِ آلوده تازه دو قورت و نیمت هم باقیه؟ از شارع مبین شرم نمی كنی. تو باید آرزو می‌كردی زمین دهان باز می‌كردو تو رو می‌بلعید... استغفرالله...
ـ ضعیفه! با نَفَسِ آلوده تازه دو قورت و نیمت هم باقیه؟ از شارع مبین شرم نمی كنی. تو باید آرزو می‌كردی زمین دهان باز می‌كردو تو رو می‌بلعید... استغفرالله...
ـ حاج آقا دستم به دامنت، به پنج تن آل عبا قسم من بی‌گناهم، خودم به جهنم! بچه مو نجات بدین... آخه اون چه گناهی كرده؟ همسایه‌ها شاهدن شوهرم مریضه، خودم با گدایی شكم تنها بچه مو سیر می‌كنم، توی محله همه منو می‌شناسن.
ـ حاج آقا دستم به دامنت، به پنج تن آل عبا قسم من بی‌گناهم، خودم به جهنم! بچه مو نجات بدین... آخه اون چه گناهی كرده؟ همسایه‌ها شاهدن شوهرم مریضه، خودم با گدایی شكم تنها بچه مو سیر می‌كنم، توی محله همه منو می‌شناسن.
آخوند صالحی روی صندلی چرخ دار افتاد و آروغ غلیظی زد. بوی تند و تهوع‌آور سیر خام در فضای اطاق پیچید.
آخوند صالحی روی صندلی چرخ دار افتاد و آروغ غلیظی زد. بوی تند و تهوع‌آور سیر خام در فضای اطاق پیچید.
ـ اهه! اینو باش، ضعیفه! مگه با خر طرفی؟... چند لحظه سكوت كرد، سپس سرش را جلو آورد:
ـ اهه! اینو باش، ضعیفه! مگه با خر طرفی؟... چند لحظه سكوت كرد، سپس سرش را جلو آورد:
ـ نجاتت فقط یه شرط داره... ووقیحانه خندید.
ـ نجاتت فقط یه شرط داره... ووقیحانه خندید.
زن كه تا این لحظه آرام بود، بشدت برافروخته شد و از كوه در رفت:
زن كه تا این لحظه آرام بود، بشدت برافروخته شد و از كوه در رفت:
ـ الهی به تیر غیب گرفتار بشی شیخك پلید! فقط زور شما به زن می‌رسه، تف! به این شریعتی كه تو مدافعش هستی... متعاقب آن به صورت آخوند تف كرد.
ـ الهی به تیر غیب گرفتار بشی شیخك پلید! فقط زور شما به زن می‌رسه، تف! به این شریعتی كه تو مدافعش هستی... متعاقب آن به صورت آخوند تف كرد.
خون به چشمان آخونددوید. مانند حیوانی درنده نعره كشید و تسبیحش را با ضرب به صورت زن پرتاب كرد.پاسداران محافظ كه دم در منتظر بودند، مسلح به داخل ریختند و زن را در محاصره‌ی خود گرفتند.
خون به چشمان آخونددوید. مانند حیوانی درنده نعره كشید و تسبیحش را با ضرب به صورت زن پرتاب كرد.پاسداران محافظ كه دم در منتظر بودند، مسلح به داخل ریختند و زن را در محاصره‌ی خود گرفتند.
آخوند صالحی ضربه‌ی هولناكی دریافت كرده بود و از فرط عصبانیت ریش‌های شاخه شاخه اش می‌جنبید، بد جوری به او برخورده بود. فكری ناگهانی به سرش زد و چشمانش به جایی خیره شد.
آخوند صالحی ضربه‌ی هولناكی دریافت كرده بود و از فرط عصبانیت ریش‌های شاخه شاخه اش می‌جنبید، بد جوری به او برخورده بود. فكری ناگهانی به سرش زد و چشمانش به جایی خیره شد.
هنوز پاسداران در اطاق بودند. یك كاغذ چاپی آرم دار كمیته از داخل كشوی میز بیرون كشید و با انگشتان مرتعش، چند كلمه‌یی در آن یاداشت كرد. بعد انتهای آن را مهر و امضا زد و جویده جویده و غضبناك گفت:
هنوز پاسداران در اطاق بودند. یك كاغذ چاپی آرم دار كمیته از داخل كشوی میز بیرون كشید و با انگشتان مرتعش، چند كلمه‌یی در آن یاداشت كرد. بعد انتهای آن را مهر و امضا زد و جویده جویده و غضبناك گفت:
ـ حكم حكم خداس، احدی نمی‌تونه اونو عوض كنه. ضعیفه معصیت كرده و زبونشم درازه. جلوی این همه شاهد عادل، در روز روشن به روحانیت توهین میكنه.... تقاضای سنگسار! به اشد وجه! در حضور جمع كثیر مؤمنین... و اشاره كرد كه پاسداران زن را ببرند.
ـ حكم حكم خداس، احدی نمی‌تونه اونو عوض كنه. ضعیفه معصیت كرده و زبونشم درازه. جلوی این همه شاهد عادل، در روز روشن به روحانیت توهین میكنه.... تقاضای سنگسار! به اشد وجه! در حضور جمع كثیر مؤمنین... و اشاره كرد كه پاسداران زن را ببرند.
***
***
از سر شب غلغله‌یی در كمیته پیچیده بود و آمد و رفت زیاد بود. در كریدور بازداشتگاه سر صداهای عجییب و غریبی طنین می‌انداخت. از داخل اطاق رئیس كمیته، كسی به تلفن جواب می‌داد:
از سر شب غلغله‌یی در كمیته پیچیده بود و آمد و رفت زیاد بود. در كریدور بازداشتگاه سر صداهای عجییب و غریبی طنین می‌انداخت. از داخل اطاق رئیس كمیته، كسی به تلفن جواب می‌داد:
ـ سام علیكم... نوكرتم... خودمم حاج مصطفی... مرحمت زیاد... فردا صبح زود... آره آره... بگو همه‌ی برو وبچه‌ها رو با خودش بیاره می‌ریم مهمونی... شكار خوبیه.... بسج منطقه‌ی هفت رو هم خبر بكنین، هیچكدوم از برادرا نباید بی‌ثواب بمونن... همه رو بگین بیان كار مهمی داریم... محلشم همون محل قبلی... كنار ساختمون خرابه... همون جایی كه شكار قبلی رو به تور زدیم، یادته چه ضجه‌یی میزد... جون سگ داشت.... چی؟!... نه نیاز نیس... اونجا پارههای آجر زیاد پیدا میشه... دست علی به همراهت!
ـ سام علیكم... نوكرتم... خودمم حاج مصطفی... مرحمت زیاد... فردا صبح زود... آره آره... بگو همه‌ی برو وبچه‌ها رو با خودش بیاره می‌ریم مهمونی... شكار خوبیه.... بسج منطقه‌ی هفت رو هم خبر بكنین، هیچكدوم از برادرا نباید بی‌ثواب بمونن... همه رو بگین بیان كار مهمی داریم... محلشم همون محل قبلی... كنار ساختمون خرابه... همون جایی كه شكار قبلی رو به تور زدیم، یادته چه ضجه‌یی میزد... جون سگ داشت.... چی؟!... نه نیاز نیس... اونجا پارههای آجر زیاد پیدا میشه... دست علی به همراهت!
...
...
باد لابلای شاخه های خشك چنارهای كهنسال می‌پیچید و صدای موحشی تولید می‌كرد. اشباح چند ساختمان نیمه كاره‌ی حومه‌ی شهر در گرگ و میش صبح، همراه با هوای ابری پاییز، دل را در هراس و اندوه ناشناسی فرو می‌برد.
باد لابلای شاخه های خشك چنارهای كهنسال می‌پیچید و صدای موحشی تولید می‌كرد. اشباح چند ساختمان نیمه كاره‌ی حومه‌ی شهر در گرگ و میش صبح، همراه با هوای ابری پاییز، دل را در هراس و اندوه ناشناسی فرو می‌برد.
اولین ماشین با چراغهای روشن، كنار ساختمان مخروبه ایستاد، بعد صدای خشك كلنگ بگوش رسید. بوی نمناك خاك تازه تا چند متری به مشام می‌رسید. هوا كم كم روشن شد. تقریبا آن اطراف به محاصره‌ی خودروهای سپاه و كمیته در آمده بود.پوزخندی آمیخته با یكنوع شیطنت و شهوت كشتن و دریدن انسانی بی دفاع، در چشمان ناپاك و پر رذالت پاسداران دیده میشد. آنها با ولع خاصی پارههای آجر را بر میداشتند و با قهقهه در دست سبك و سنگین می‌كردند و در پی نوك تیز‌ترین آنها بودند.
اولین ماشین با چراغهای روشن، كنار ساختمان مخروبه ایستاد، بعد صدای خشك كلنگ بگوش رسید. بوی نمناك خاك تازه تا چند متری به مشام می‌رسید. هوا كم كم روشن شد. تقریبا آن اطراف به محاصره‌ی خودروهای سپاه و كمیته در آمده بود.پوزخندی آمیخته با یكنوع شیطنت و شهوت كشتن و دریدن انسانی بی دفاع، در چشمان ناپاك و پر رذالت پاسداران دیده میشد. آنها با ولع خاصی پارههای آجر را بر میداشتند و با قهقهه در دست سبك و سنگین می‌كردند و در پی نوك تیز‌ترین آنها بودند.
***
***
ـ نباید طوری زد كه با یك ضربه بمیره، باید زجر كش بشه.
ـ نباید طوری زد كه با یك ضربه بمیره، باید زجر كش بشه.
ـ خوب نشون بگیری بردار!... زیر چشمشو بزن!
ـ خوب نشون بگیری بردار!... زیر چشمشو بزن!
ـ كی شروع میشه؟ اولیش‌رو من باید بزنم، ثواب داره.
ـ كی شروع میشه؟ اولیش‌رو من باید بزنم، ثواب داره.
ـ نه، من، مال من درست وسط پیشونیش می‌خوره اون دفعه حاج آقا صالحی از ضرب شستم خیلی صفا كرد.
ـ نه، من، مال من درست وسط پیشونیش می‌خوره اون دفعه حاج آقا صالحی از ضرب شستم خیلی صفا كرد.
***
***
...
...
تا زن را بالای چاله بیاورند، حكم قرائت شده بود. آخوند صالحی هنوز توهین زن به خودش را فراموش نكرده بود، از این رو با غیظ روی صندلی بالا رفت؛ تسبیحش را در دست چرخاند و زیر لب چیزی خواند.
تا زن را بالای چاله بیاورند، حكم قرائت شده بود. آخوند صالحی هنوز توهین زن به خودش را فراموش نكرده بود، از این رو با غیظ روی صندلی بالا رفت؛ تسبیحش را در دست چرخاند و زیر لب چیزی خواند.
با اشاره‌ی ابروهای او پاسداران و اوباش حزب اللهی نیم‌خیز شده، هر یك قلوه سنگ یا پاره آجری از روی زمین قاپیدند.
با اشاره‌ی ابروهای او پاسداران و اوباش حزب اللهی نیم‌خیز شده، هر یك قلوه سنگ یا پاره آجری از روی زمین قاپیدند.
طولی نكشید زن را با خشونت تا سینه در چاله‌ی آماده داخل كرده و اطراف او خاك ریختند. پاسدار نصرتی بدو رو خود را به آنجا رساند و با پوتین‌های درشتش خاك‌های اطراف او را محكم كوبید و قهقهه زد:
طولی نكشید زن را با خشونت تا سینه در چاله‌ی آماده داخل كرده و اطراف او خاك ریختند. پاسدار نصرتی بدو رو خود را به آنجا رساند و با پوتین‌های درشتش خاك‌های اطراف او را محكم كوبید و قهقهه زد:
ـ حالا دیگه نمی تونه در بره.
ـ حالا دیگه نمی تونه در بره.
پوشش سفیدی كه سر زن را در آن پیچانده بودند، در باد به اهتزاز درمی‌آمد و گاه گونه‌های استخوانی او اززیر آن نمایان میشد. پلك‌هایش را بسته بود و با خود چیزی می‌گفت. به‌یكباره فریاد كشید:
پوشش سفیدی كه سر زن را در آن پیچانده بودند، در باد به اهتزاز درمی‌آمد و گاه گونه‌های استخوانی او اززیر آن نمایان میشد. پلك‌هایش را بسته بود و با خود چیزی می‌گفت. به‌یكباره فریاد كشید:
ـ نامردا! بیگناه گیر آوردین؟
ـ نامردا! بیگناه گیر آوردین؟
آخوند صالحی دیوانه وار شیهه كشید:
آخوند صالحی دیوانه وار شیهه كشید:
ـ بزنید!... بزنید! ای اهل دیانت! رحم نكنین و گرنه اون دنیا باید جواب بدین.
ـ بزنید!... بزنید! ای اهل دیانت! رحم نكنین و گرنه اون دنیا باید جواب بدین.
...
...
نخستین سنگ بر گونه‌ی زن فرود آمد و آن را شكافت. او آه درد آلودی كشید و تقلا كرد، خود را از چاله بیرون بكشد. دومین، قسمتی از لاله‌ی گوش او را با خود كند و سومین بر پیشانی او فرود آمد.
نخستین سنگ بر گونه‌ی زن فرود آمد و آن را شكافت. او آه درد آلودی كشید و تقلا كرد، خود را از چاله بیرون بكشد. دومین، قسمتی از لاله‌ی گوش او را با خود كند و سومین بر پیشانی او فرود آمد.
شدت ضربات زیاد بود طوری كه قربانی، تا نیمه‌ی بدن خود را به هر زوری شده، از زیر خاك بیرون كشید.
شدت ضربات زیاد بود طوری كه قربانی، تا نیمه‌ی بدن خود را به هر زوری شده، از زیر خاك بیرون كشید.
نفیر نخراشیده‌یی از بین باران سنگ‌ها و هیاهوی پاسداران به گوش رسید:
نفیر نخراشیده‌یی از بین باران سنگ‌ها و هیاهوی پاسداران به گوش رسید:
ـ برادرا! داره در میره... محكم‌تر بزنین!
ـ برادرا! داره در میره... محكم‌تر بزنین!
آخوند صالحی آشكارا هار شده بود. غیه‌كشان و سینه چاك، عمامه‌اش را جلوی جمعیت به زمین كوفت و حسابی توپ آمد:
آخوند صالحی آشكارا هار شده بود. غیه‌كشان و سینه چاك، عمامه‌اش را جلوی جمعیت به زمین كوفت و حسابی توپ آمد:
ـ غیرتتون كجا رفته مسلمونا!... به شما میگن مرد! یاالله برین كنار! خودم تنهایی حسابش‌رو می‌رسم...
ـ غیرتتون كجا رفته مسلمونا!... به شما میگن مرد! یاالله برین كنار! خودم تنهایی حسابش‌رو می‌رسم...
به اطراف خیز برداشت و با اندك كاوش پاره بلوك درشتی به‌چنگ آورد؛ آنگاه خودرا به چند متری زن رسانید.
به اطراف خیز برداشت و با اندك كاوش پاره بلوك درشتی به‌چنگ آورد؛ آنگاه خودرا به چند متری زن رسانید.
پارچه‌ی سفید كاملا كنار رفته و چند تار موی خون‌آلود گیسوان زن روی شقیقه‌ی او چسبیده بود. چهره‌ی او را در محاصره‌ی دلمه‌های خون نمی‌شد تشخیص داد. دندانهای شكسته‌اش ـ از لای فك دریده ـ سفیدی میزد؛ با این حال تلاش عجیبی برای بیرون كشیدن باقیمانده‌ی بدن خود از داخل گودال داشت.
پارچه‌ی سفید كاملا كنار رفته و چند تار موی خون‌آلود گیسوان زن روی شقیقه‌ی او چسبیده بود. چهره‌ی او را در محاصره‌ی دلمه‌های خون نمی‌شد تشخیص داد. دندانهای شكسته‌اش ـ از لای فك دریده ـ سفیدی میزد؛ با این حال تلاش عجیبی برای بیرون كشیدن باقیمانده‌ی بدن خود از داخل گودال داشت.
...
...
آخوند بالای سر هیكل غرقه به خون ایستاد، حرصی عجیب برای تمام‌كش كردن زن در چشمانش تنوره می‌كشید، یك لحظه مكث كرد، سپس با تمام سنگینی خود بالا رفت و پاره بلوك را با آخرین قوت روی فرق سر قربانی خواباند. صدای شكستن چوب خشك ـ از استخوان جمجمه ـ با تكبیر پاسداران درهم‌آمیخت.
آخوند بالای سر هیكل غرقه به خون ایستاد، حرصی عجیب برای تمام‌كش كردن زن در چشمانش تنوره می‌كشید، یك لحظه مكث كرد، سپس با تمام سنگینی خود بالا رفت و پاره بلوك را با آخرین قوت روی فرق سر قربانی خواباند. صدای شكستن چوب خشك ـ از استخوان جمجمه ـ با تكبیر پاسداران درهم‌آمیخت.
از كناره های خون‌آلود بلوك تا نیمه فرو رفته در كاسه‌ی جمجمه، مایع لزج وگرمی با خون به هوا پاشید و دست زن كه میرفت در آخرین لحظات پاره سنگی را به دفاع از خود در مشت بگیرد، بی‌حركت ماند.
از كناره های خون‌آلود بلوك تا نیمه فرو رفته در كاسه‌ی جمجمه، مایع لزج وگرمی با خون به هوا پاشید و دست زن كه میرفت در آخرین لحظات پاره سنگی را به دفاع از خود در مشت بگیرد، بی‌حركت ماند.
آخوند صالحی فاتحانه به طرف پاسداران چرخید و پس از بیرون دادن نفس حبس شده‌ی خود، پوزخندی زد و بلند گفت:
آخوند صالحی فاتحانه به طرف پاسداران چرخید و پس از بیرون دادن نفس حبس شده‌ی خود، پوزخندی زد و بلند گفت:
ـ اینجوری میزنن، ها!
ـ اینجوری میزنن، ها!
Google Sites
Report abuse