خود سوزی معلم زحمتكش كُرد، «منصور كیهانی»، در شهر سنقر كلیایی، آتشی در وجدانم انداخته است؛ آتشی كه نمیتوانم آن را به هیچ تمهید خاموش كرد. نه به خاطر اینكه خود از آن سامانم. و با درد مردم آنجا تا بن استخوان آشنا. نه به این خاطر كه با شنیدن نام او، یك بار دیگر به یاد قلهی سركش و همیشه برفی «دالاخانی» و خنكای زلال چشمه «سراب» افتادم و مانند دیروزهای دور، نگاهم به جلوهی افسانهیی «مادیان كوه» و باغهای پرمیوه و بسیار زیبای اطراف شهر پرواز كرد و بار دیگر هوای معتدل آنجا مشامم را نواخت، نه به خاطر اینكه او را روزی دیده بودم و هنوز در خاطرات كودكانهی من زنده است... نه، نه، نه، تنها به این خاطر كه او نماد مظلومیت ملتی است كه در ایلغار حكومتی وجدانكش و مرگپرور، فریاد نجات برمیآورند؛ از زمرهی به بندكشیده شدگانی كه پژواك آوای رهاییجوی آنان، در گوش تاریخ جاری است؛ آنانی كه پیوسته میگویند:
«بارخدایا! ما را بیرون آر از این سرزمینی كه آخوندهای ایرانستیز و انسانخوار بر آن حاكمند و رهبری شایستهكار به یاری ما فرست!».
وَمَا لَكُمْ لاَ تُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاء وَالْوِلْدَانِ الَّذِینَ یقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَـذِهِ الْقَرْیة الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ وَلِیاً وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ نَصِیراً
(نساء ۷۵).
او از آنانی بود كه با برافروختن خویش و برافراختن شعلههای جانش، درد را فریاد زد تا گوش سنگی و بستهی جهان ما را برآشوبد. از این رو فریاد قامت شعلهورش از حصار اختناق و سانسور گذشت، فضای مجازی را در نوردید و هر انسان را در مقابل سوالی انكارناپذیر قرار داد.
«در ایران تحت اختناق چه میگذرد؟».
زندگی طاقت فرسا در سایهی حاكمیت آخوندها، تا كجا چنگالهای شرنگ آلودش را در جان شهروندان ایرانی فرو برده كه بیمحابا برای خلاصی از آن به مرگ پناه میآورند؛ آنهم مرگی فجیع و جگرسوز؟
زنده در آتش سوختن دردناكترین و ناپسندیدهترین نوع مرگ است.
مرگ منصور كیهانی یك خودكشی معمول نبود. یك شیوهی اعتراض بود. یك نوع پیام رسانی از اعماق وحشیانهترین اختناق متصور؛ یك نوع هم زدن تعادل جهان خو كرده به تمكین و سكوت در برابر ظلم.
مرگ وی، حریقی را در وجدان هر كس كه خبر را شنید، برافروخت. این حریق را نمیتوان خاموش كرد، انكار نمود و فقط به تماشای آن نشست. باید گذاشت این آتش تمام پهنای وجدان را درنوردد.
او معلم بود. تمام عمرش را با شخصیتی ساكت و متین به شاگردان درس داد اما این شخصیت آرام، ثابت كرد كه توفانی مهارناپذیر را در پیراهن خویش میپرورده است. این آخرین درس ناگفتهی او بود. او آینهی تمام نمای ملتی است كه برغم ظاهری خاموش، جز به سرخنای سركش آتش در قوارهی توفان نمیاندیشند.
اما تمام درس این نیست. آتش را نه بر جان خویش كه از جان خویش، باید به خیابان افكند. خیابان تا به خیابان باید شهر را آشفت. آنكه باید خاكستر شود، نه منصور كیهانی، نه شاگردان او، نه مردم زحمتكش سنقر، نه مردم كرمانشاه یا تهران، نه زنان كارتن خواب و دختران خیابانی، كه مسبب اصلی فقر و درد، یعنی ابلیس عمامهدار، و شیطانهای دستآموز آن است. آتش تنها آنان را سزاست.
پیام به مردم سنقر این است:
«شما كه هنوز طنین سرودهای ۴ خرداد و ایران زمین را در گوش دارید و رفت و آمد جوانان شهر به ساختمان جنبش ملی مجاهدین، خاطراتتان را از غرور میآكند. شما كه هنوز چهرهی آشنای نصرالله مظهری از یادتان نرفته و ماجرای رزم و شهادت حماسی او را در محاصرهی پاسداران شنیدهاید. شما كه هنوز با خانوادهی «صمیمی»ها، «امینی»ها، «مولاییان»، «عمرانی» و دهها خانوادهی مجاهد دیگر دلبستگی دیرینه دارید، و «علی و منصور صمیمی» هنوز برایتان اسطورههای فراموشی ناپذیر وفا و مقاومتاند، نگذارید شهر خاموش بماند.
ای همهی شمایان! «سنقر كلیایی» میتواند و باید مانند روزهای انقلاب ضدسلطنتی، پیشتاز و قیام آفرین باشد.
مرگ وجدان خراش منصور كیهانی، معلم زحمتكشی كه شما او را بهتر میشناسید، یك تلنگر به وجدان عمومی است. نباید گذاشت این حریق ـ همانطور كه خواست آخوندهاست ـ به سردی بگراید. نباید نباید گذاشت بارقههای برانگیختهی وجدان، در غبار روزمرگی مدفون شود. نگاه منصور هنوز از میان شعلهها به جوشش همت و لحظهی تصمیم ما دوخته است. به این نگاه عاصی و معترض باید پاسخ گفت.
ع. طارق
شهریور۱۳۹۴