Embedded Files
گلباجی كلون را انداخت، به كاهدانی رفت، هنگام بازگشت، سكینه را دید كه همچنان روی گلیمِ ورودی اطاق با كتابهای پنجم دبستان ور میرود. برای این‌که خیالش را راحت سازد، كتاب‌ها را از دست او قاپید، به داخل تنور انداخت، بعد دلوآب را با انگشت نشان داد:
گلباجی كلون را انداخت، به كاهدانی رفت، هنگام بازگشت، سكینه را دید كه همچنان روی گلیمِ ورودی اطاق با كتابهای پنجم دبستان ور میرود. برای این‌که خیالش را راحت سازد، كتاب‌ها را از دست او قاپید، به داخل تنور انداخت، بعد دلوآب را با انگشت نشان داد:
ـ نه!... نه! یعنی نه!... نمی ذارم دختر! مگه از روی نعش من رد بشی، میخوای لكه‌ی ننك بشی؟! یك عمر با عفت زندگی كردم، با سیلی صورتم‌رو سرخ نگاه داشتم كه شماها رو بزرگ كنم. خدا بیامرز شوهر اولم كه نماز شبش قطع نمی شد و پینه‌ی پیشونی‌ش به اندازه‌ی یه گردو درشت بود ـ می‌گفت:
ـ نه!... نه! یعنی نه!... نمی ذارم دختر! مگه از روی نعش من رد بشی، میخوای لكه‌ی ننك بشی؟! یك عمر با عفت زندگی كردم، با سیلی صورتم‌رو سرخ نگاه داشتم كه شماها رو بزرگ كنم. خدا بیامرز شوهر اولم كه نماز شبش قطع نمی شد و پینه‌ی پیشونی‌ش به اندازه‌ی یه گردو درشت بود ـ می‌گفت:
ـ دخترنباد پاش به كوچه باز بشه، همین‌كه پاشو از خونه بیرون گذاشت، رسوایی بار می‌یاره
ـ دخترنباد پاش به كوچه باز بشه، همین‌كه پاشو از خونه بیرون گذاشت، رسوایی بار می‌یاره
فسقلی! تو هنوز به سن تكلیف نرسیدهیی و قیم داری، میخوای از روی رساله برات بگم. تازه اگرم رسیده بودی اجازه‌ات دست خودت نبود... دختر سواد میخواد چكار؟ نخ ریسی و خونه داری كافیه...
فسقلی! تو هنوز به سن تكلیف نرسیدهیی و قیم داری، میخوای از روی رساله برات بگم. تازه اگرم رسیده بودی اجازه‌ات دست خودت نبود... دختر سواد میخواد چكار؟ نخ ریسی و خونه داری كافیه...
سكینه كه به آسانی نمی خواست تسلیم خرافه‌ها و ذهنیات آخوندی رسوخ داده شده در كله‌ی نامادری‌اش شود، روی حرفش پافشاری كرد:
سكینه كه به آسانی نمی خواست تسلیم خرافه‌ها و ذهنیات آخوندی رسوخ داده شده در كله‌ی نامادری‌اش شود، روی حرفش پافشاری كرد:
ـ نخیر! این حرفا همه ش مال اون آخوند بو گندوی مفت خوره كه فقط بلده روزی ده بار امام حسین رو شهید بكنه، اگه دفعه‌ی دیگه اینطرفا آفتابی بشه، من میدونم، چیكارش كنم... اجازه‌ی من دست خودمه و این منم كه تصمیم می‌گیرم، چه جوری زندگی كنم
ـ نخیر! این حرفا همه ش مال اون آخوند بو گندوی مفت خوره كه فقط بلده روزی ده بار امام حسین رو شهید بكنه، اگه دفعه‌ی دیگه اینطرفا آفتابی بشه، من میدونم، چیكارش كنم... اجازه‌ی من دست خودمه و این منم كه تصمیم می‌گیرم، چه جوری زندگی كنم
...
...
ـ چی گفتی؟!!... یه بار دیگه این غلطو تكرار كن ببینم... این حرفای گنده گنده رو كی تو دهنت گذاشته؟!
ـ چی گفتی؟!!... یه بار دیگه این غلطو تكرار كن ببینم... این حرفای گنده گنده رو كی تو دهنت گذاشته؟!
یا الله پاشو! گوسفندا الآن از چرا بر میگردن، آب و نمكشونو آماده كن، بعد برو اجاق رو روشن كن... از فردا صبح میفرستمت كارگاه قالی بافی حاجی تراب، تا دیگه این فكرا به سرت نزنه، معلومه بیكاری زیر پوستت جا خوش كرده.
یا الله پاشو! گوسفندا الآن از چرا بر میگردن، آب و نمكشونو آماده كن، بعد برو اجاق رو روشن كن... از فردا صبح میفرستمت كارگاه قالی بافی حاجی تراب، تا دیگه این فكرا به سرت نزنه، معلومه بیكاری زیر پوستت جا خوش كرده.
***
***
هجوم خاكستری غروب روستا، لبه‌ی بام را كم‌كم داشت در زمینه‌ی آسمان محو میكرد. چند گنجشك با سر و صدا ـ زیر سقف ـ دنبال جا می‌گشتند.
هجوم خاكستری غروب روستا، لبه‌ی بام را كم‌كم داشت در زمینه‌ی آسمان محو میكرد. چند گنجشك با سر و صدا ـ زیر سقف ـ دنبال جا می‌گشتند.
سكینه طناب خیس و نخی و ضخیم دلو را به داخل چاه فرستاد، نرسیده به انتهای چاه، نتوانست آن را كنترل كند، دلو با صدای خفه‌ی تالاپ سقوط كرد و زیر آب رفت.
سكینه طناب خیس و نخی و ضخیم دلو را به داخل چاه فرستاد، نرسیده به انتهای چاه، نتوانست آن را كنترل كند، دلو با صدای خفه‌ی تالاپ سقوط كرد و زیر آب رفت.
در این هنگام در حیاط باز شد و گله‌یی از گوسفندان به داخل حیاط چپید و یكراست به سمت آبشخور رفت. سكینه هول شد و با عجله طناب دلو را بالا كشیند. خیلی سنگین بود. ساعد استخوانی و نحیف او قادر به كنترل آن نبود. به‌زحمت آن را تا نیمه كشید، خوشبختانه اكبر چوپان به دادش رسید وبا یك حركت دلو را بالا انداخت.
در این هنگام در حیاط باز شد و گله‌یی از گوسفندان به داخل حیاط چپید و یكراست به سمت آبشخور رفت. سكینه هول شد و با عجله طناب دلو را بالا كشیند. خیلی سنگین بود. ساعد استخوانی و نحیف او قادر به كنترل آن نبود. به‌زحمت آن را تا نیمه كشید، خوشبختانه اكبر چوپان به دادش رسید وبا یك حركت دلو را بالا انداخت.
آب كف زنان، با گرد و غبار و تكه های كوچك كاه در آمیخت و از هر‌سو به محاصره‌ی گوسفندان تشنه درآمد.
آب كف زنان، با گرد و غبار و تكه های كوچك كاه در آمیخت و از هر‌سو به محاصره‌ی گوسفندان تشنه درآمد.
حال دیگر غروب نشسته بود. با امروز یك هفته بیشتر به اول مهر نمانده بود. پسران كلاس پنجم روستا، از روزها قبل در مدارس راهنمایی شهر ثبت نام كرده بودند.
حال دیگر غروب نشسته بود. با امروز یك هفته بیشتر به اول مهر نمانده بود. پسران كلاس پنجم روستا، از روزها قبل در مدارس راهنمایی شهر ثبت نام كرده بودند.
سكینه یواشكی كتاب‌هایش را از اسارت خاكستر نجات داد، تكاند و گوشه‌یی قایم كرد. نامادریش داخل كوچه با حاجی تراب در حال گفتگو بود:
سكینه یواشكی كتاب‌هایش را از اسارت خاكستر نجات داد، تكاند و گوشه‌یی قایم كرد. نامادریش داخل كوچه با حاجی تراب در حال گفتگو بود:
ـ... نه گلباجی خانوم! اگه بخاطر شما نبود، قبول نمی كردم، لاغر مردنیه و آدم این كار نیس. زود خسته میشه. دخلش به خرجش نمی ارزه...
ـ... نه گلباجی خانوم! اگه بخاطر شما نبود، قبول نمی كردم، لاغر مردنیه و آدم این كار نیس. زود خسته میشه. دخلش به خرجش نمی ارزه...
ـ دستم به دامنت حاجی! از كله‌ی صب تا دم غروب، سی تومن خیلی كمه.
ـ دستم به دامنت حاجی! از كله‌ی صب تا دم غروب، سی تومن خیلی كمه.
ـ برو خدا رو شكر كن گلباجی خانوم، یه چیزی یاد می‌گیره و از این وضعیت درمی‌یاد.
ـ برو خدا رو شكر كن گلباجی خانوم، یه چیزی یاد می‌گیره و از این وضعیت درمی‌یاد.
***
***
در اطاق تنگ و نموری كه بسختی مقداری از روشنایی را از پنجره‌ی خود عبور میداد، چند دختر بچه با سن و سالی بین ۱۱ تا ۱۶، روی داربست قالی بزرگی خم شده بودند و تند و تند مشغول بافتن بودند. هنوز آفتاب درنیامده بود.
در اطاق تنگ و نموری كه بسختی مقداری از روشنایی را از پنجره‌ی خود عبور میداد، چند دختر بچه با سن و سالی بین ۱۱ تا ۱۶، روی داربست قالی بزرگی خم شده بودند و تند و تند مشغول بافتن بودند. هنوز آفتاب درنیامده بود.
ـ سلام آقا!
ـ سلام آقا!
ـ سلام و زهر مار دختر! این چه وقت آمدنه؟ مگه خونه‌ی باباته...؟ یاالله زود باش، بدو عقبی!
ـ سلام و زهر مار دختر! این چه وقت آمدنه؟ مگه خونه‌ی باباته...؟ یاالله زود باش، بدو عقبی!
سكینه شروع كرد. با عجله‌یی كه دركار داشت، چند اشتباه كرد كه باعث شد، داد حاجی بلند شود:
سكینه شروع كرد. با عجله‌یی كه دركار داشت، چند اشتباه كرد كه باعث شد، داد حاجی بلند شود:
ـ دفعه‌ی دیگه خراب كنی باید خسارت بدی.
ـ دفعه‌ی دیگه خراب كنی باید خسارت بدی.
سكینه نگاه خشم آلودی به حاجی تراب انداخت و كار را از سر گرفت.
سكینه نگاه خشم آلودی به حاجی تراب انداخت و كار را از سر گرفت.
حاجی تراب از بالای عینك ذره بینی‌اش، دختران قالیباف را زیر نظر داشت و مرتب امر و نهی میكرد اگر یكی از آنها مقداری عقب میماند، به او تشر میزد كه بجنب!... در صورت ادامه‌ی پیدا كردن عقب ماندگی، تسمهیی را كه در دست داشت بالا میبرد و بر كمر او فرود می‌آورد. چنانچه قسمتی از كار اشتباه می‌شد، داد میزد :
حاجی تراب از بالای عینك ذره بینی‌اش، دختران قالیباف را زیر نظر داشت و مرتب امر و نهی میكرد اگر یكی از آنها مقداری عقب میماند، به او تشر میزد كه بجنب!... در صورت ادامه‌ی پیدا كردن عقب ماندگی، تسمهیی را كه در دست داشت بالا میبرد و بر كمر او فرود می‌آورد. چنانچه قسمتی از كار اشتباه می‌شد، داد میزد :
ـ چرا اشتباه كردی حواست كجاست؟
ـ چرا اشتباه كردی حواست كجاست؟
...كار و باز هم كار...
...كار و باز هم كار...
سكینه از صبح چیزی نخورده بود و ته دلش ضعف میرفت. در فضای نمور وتاریك كارگاه، ساعت‌ها خم شدن روی تارهای به‌هم فشرده‌ی قالی و دقت در تشخیص و بكارگیری رنگ‌ها، او را دچار سرگیجه‌ی خفیفی كرده بود و لحظه به لحظه شدت می‌یافت، بی‌آنکه متوجه شود، همانطور كه خنج می‌كوبید، برای لحظاتی چشمانش سیاهی رفت. برای این كه نیفتد به داربست قالی تكیه داد.
سكینه از صبح چیزی نخورده بود و ته دلش ضعف میرفت. در فضای نمور وتاریك كارگاه، ساعت‌ها خم شدن روی تارهای به‌هم فشرده‌ی قالی و دقت در تشخیص و بكارگیری رنگ‌ها، او را دچار سرگیجه‌ی خفیفی كرده بود و لحظه به لحظه شدت می‌یافت، بی‌آنکه متوجه شود، همانطور كه خنج می‌كوبید، برای لحظاتی چشمانش سیاهی رفت. برای این كه نیفتد به داربست قالی تكیه داد.
دیری نپایید حاجی تراب مثل اجل معلق خود را به آنجا رساند و صدایش را بالا برد:
دیری نپایید حاجی تراب مثل اجل معلق خود را به آنجا رساند و صدایش را بالا برد:
ـ چته؟! خودتو به موش مردگی نزن، چند ساعت نیس كه وارد كارگاه شدی. خیلی فس وفس میكنی خدا رو خوش نمیاد، پول مفت بره توی جیبت، تا تموم نكنی شب اینجایی. سر من یكی كلاه نمی ره.
ـ چته؟! خودتو به موش مردگی نزن، چند ساعت نیس كه وارد كارگاه شدی. خیلی فس وفس میكنی خدا رو خوش نمیاد، پول مفت بره توی جیبت، تا تموم نكنی شب اینجایی. سر من یكی كلاه نمی ره.
سكینه بزحمت سرش را بلند كرد، خنج را بدست گرفت و با نفرت فرود آورد. زمان به كندی میگذشت. باخود اندیشید: «ظهر برم خونه دیگه نمی‌یام... آره دیگه نمی‌یام، گدایی میكنم، ولی دیگه...».
سكینه بزحمت سرش را بلند كرد، خنج را بدست گرفت و با نفرت فرود آورد. زمان به كندی میگذشت. باخود اندیشید: «ظهر برم خونه دیگه نمی‌یام... آره دیگه نمی‌یام، گدایی میكنم، ولی دیگه...».
زوزه‌ی خشك تسمه‌ی چرمی فضا را شكافت، تیزی نوك آن قسمتی از پشت دست راست سكینه را گزید، بلافاصله جای رد تسمه، چند نقطه‌ی قرمز رنگ بر جای ماند. خون ملایمی كه اززیر پوست میجوشید، در نقاط مختلف به هم پیوست؛ یك خط شد و آنگاه چكید.
زوزه‌ی خشك تسمه‌ی چرمی فضا را شكافت، تیزی نوك آن قسمتی از پشت دست راست سكینه را گزید، بلافاصله جای رد تسمه، چند نقطه‌ی قرمز رنگ بر جای ماند. خون ملایمی كه اززیر پوست میجوشید، در نقاط مختلف به هم پیوست؛ یك خط شد و آنگاه چكید.
سكینه جیغ كشید و درد به بسختی فرو خورد. حاجی تراب غرید و دندان نشان داد:
سكینه جیغ كشید و درد به بسختی فرو خورد. حاجی تراب غرید و دندان نشان داد:
ـ از كار می‌دزدی؟... حالا میفهمی سرعت كار یعنی چه. یاالله زود باش! پیشامد : زرد ـ جاخود: آبی، آبی... حالا عكس... تند، تندتر...
ـ از كار می‌دزدی؟... حالا میفهمی سرعت كار یعنی چه. یاالله زود باش! پیشامد : زرد ـ جاخود: آبی، آبی... حالا عكس... تند، تندتر...
سكینه نفس نفس میزد و بسختی تحمل میكرد. خون لای انگشتانش را خیس كرده بود و با تارهای سفید قالی می‌آمیخت.
سكینه نفس نفس میزد و بسختی تحمل میكرد. خون لای انگشتانش را خیس كرده بود و با تارهای سفید قالی می‌آمیخت.
ـ... تندتر! دختره‌ی بی مصرف دست و پا چلفتی! تندتر!
ـ... تندتر! دختره‌ی بی مصرف دست و پا چلفتی! تندتر!
سایه‌ی شوم حاجی تراب دور نمی شد. سكنیه عرق میریخت و گره بر گره می‌افزود.
سایه‌ی شوم حاجی تراب دور نمی شد. سكنیه عرق میریخت و گره بر گره می‌افزود.
ناگهان تیزی قلاب در نوك انگشتش فرو رفت و داد او را به هوا برد...
ناگهان تیزی قلاب در نوك انگشتش فرو رفت و داد او را به هوا برد...
***
***
خودش نفهمید چطور شد كه این تصمیم را گرفت، خیلی تحمل كرده بود كه زخم زبان حاجی او را به موضع عكس العملی نكشاند، ولی بالاخره طاقت نیاورد. در یك چشم به هم زدن، چاقو را از روی لبه‌ی داربست بر داشت و با ضرب تمام به وسط قسمت بافته شده‌ی قالی فرود آورد و آن را تا سه بار پی‌درپی جر نداد، دلش خنك نشد.
خودش نفهمید چطور شد كه این تصمیم را گرفت، خیلی تحمل كرده بود كه زخم زبان حاجی او را به موضع عكس العملی نكشاند، ولی بالاخره طاقت نیاورد. در یك چشم به هم زدن، چاقو را از روی لبه‌ی داربست بر داشت و با ضرب تمام به وسط قسمت بافته شده‌ی قالی فرود آورد و آن را تا سه بار پی‌درپی جر نداد، دلش خنك نشد.
***
***
نفس در سینه‌ی دختران قالیباف بند آمد؛ با نگرانی به چشمان مضطرب هم خیره شدند. حادثه‌یی مهیب حضور خود را جار میزد.
نفس در سینه‌ی دختران قالیباف بند آمد؛ با نگرانی به چشمان مضطرب هم خیره شدند. حادثه‌یی مهیب حضور خود را جار میزد.
***
***
داربست اندكی تكان خورد و خون غلیظی چشمان حاجی تراب را پر كرد و زوزه‌یی حیوانی از گلوی او خارج شد؛ طوریكه دختر بچه‌ها ترسیده و هر یك خود ر ا در گوشه‌یی قایم كردند...
داربست اندكی تكان خورد و خون غلیظی چشمان حاجی تراب را پر كرد و زوزه‌یی حیوانی از گلوی او خارج شد؛ طوریكه دختر بچه‌ها ترسیده و هر یك خود ر ا در گوشه‌یی قایم كردند...
***
***
پیش از آنکه سكینه فرود چماق دسته مشكی را روی برجستگی استخوان گردن خود ببیند، چشمان از حدقه در آمده و خونی حاجی تراب را دید كه مثل دو تنور فروزان از شدت كینه شعله می‌كشید و دیگر چیزی نفهمید.
پیش از آنکه سكینه فرود چماق دسته مشكی را روی برجستگی استخوان گردن خود ببیند، چشمان از حدقه در آمده و خونی حاجی تراب را دید كه مثل دو تنور فروزان از شدت كینه شعله می‌كشید و دیگر چیزی نفهمید.
Google Sites
Report abuse