برادرم حمید!
فیلمی از تو، سالها پیش در اشرف دیدم، از آن هنگام در سكوتی درنگناك فروشده بودم و بغضی غریب راه گلویم را بسته بود. با آن كه در ور رفتن با كلمات و گستراندن آنها بر كاغذ چندان مشكل دست و پاگیری در خود نمییابم اما قلم به دست گرفتن برایم سخت بود.
خوب میدانم و میدانی كه میتوان كلمات را بر كاغذ بارید اما آنها جان و خون و احساس دارند. اگر نگارنده را تكان ندهند قادر نخواهند بود مخاطبان خود را برانگیزانند.
نوشتن و سرودن از آن كارهایی است كه در آنها نمیتوان به خود و دیگران دروغ گفت. به نوعی مانند نگریستن در آینه است. كار آینهها با صداقت تمام نمایاندن نمودهاست. بسیاری وقتها را میتوان در زندگی سراغ گرفت كه در آنها از صراحت آینه رنجیدهایم. رنجش از آینه آنگاه بیشتر میشود كه چینی به دنبال رد پای عمر، بر پیشانی یا بالای گونهها مینشیند یا مویی برفگون بر شقیقه میروید و بعد این برف سپید ـ كه به قول شاملو «آن را سر بازایستادن نیست»ـ حضور خود را رفته رفته تحمیل میكند و... باقی ماجرا تجربهی مشترك همهی انسانهاست. نباید رنجید. آینه را گناهی نیست. واقعیت را به بهترین وجه به ما نموده است.
تو آینه بودی، مرا به من نمودی و من دانستم هر كس آسمان پروازش را خودش انتخاب میكند و آسمانهایی هست كه با بالهای بسته و سنگین مرغ خانگی نمیتوان در آنها به پرواز درآمد. تو سقفی از فدا را در نوردیدی كه من در آرزوها به خواب میدیدم. درست مانند روزی كه با حماسهی مهدی رضایی آشنا شدم و زندگیام را برای همیشه رقم زد.
سكوتهای درنگناك آدمی، در پیچهای تند زندگی، سرنوشت شخصیت او را به دست میگیرند. حماسهی قهرمانی تو برای من ـ و فكر میكنم برای هر كسی كه حماسهی تو و خواهران و برادرانت را شنیدـ یكی از این تندپیچها بود؛ و بسیار در بارهی آن اندیشیدم.
عظمت لحظهی تصمیم شگفت تو برای پرواز در آتش را كسی میتواند اندكی مضمضه كند كه برای لحظاتی ـ فقط لحظاتی ـ كبریتی را زیر سرانگشتان خود گرفته باشد، چه رسد به اینكه پارهیی از گداختهی ذغال را بر كف دست نهاده، یا خویش را به گلبوتهیی از آتش تبدیل كرده باشد؛ به مشعلی برای برافروختن وجدان سایرین، برای بیدارباش فاجعهی در راه.
میگویند مرغ توفان، پیش از آمدن توفان با صیحهی خود از آن خبر میدهد و تو جز با برافروختن بالهایت نمیتوانستی خود را به دیوار بستهی گوشها فروكوبی و به جهان مسخ گشته و سنگی شده بگویی، نباید نباید نباید سرنوشت خلق ایران برای یك دورهی تاریخی دیگر به محاق رود.
***
آن شب، كه برای اولین بار تصویر خودسوزی شدهی تو را دیدم فقط احساس كردم بارانی شگفت بارید و همهی ما را شست و از نو پاك و طیب و طاهر، به ارزش های والای انسانی پیوند داد. نمیدانم چطور، چطورش را خودت بهتر از ما میدانی زیرا آنگاه كه این «نمیدانم چطور» در وجودت شعله كشید، خود را جز شعلهای نیافتی؛ از آن شعلههایی كه عشق برمیفروزد و جهانی را با خود برمیفرازد.
عشقی كه بارقهیی از آن، نسل ما چنین شیدا، شیفته و سرفراز كرده و جهانی را به داستان اشرف و مجاهدین مشغول. عشقی كه ایرانی و عراقی، اروپایی و آمریكایی، استرالیایی و فلسطینی، سوری و اسپانیایی و... را در قلبی واحد و پیكرهیی یكپارچه، بصورت كهكشانی شورانگیز به هم ربط میدهد و از هر زبان كه میشنویم نامكرر است.
... و تو این جنس از عشق را با سلولهایت تجربه كردهیی.
در دو تصویر از تو، یكی قبل و دیگری بعد از خودسوزی، ما دو انسان دیدیم. یكی در جامهی شاداب جوانی با شور سرشار زندگی، دیگری انسانی متولد شده از میان شعلهها. هر دو تصویر زیبا بود اما اگر از من میخواستند یكی را انتخاب كنم، بیتردید دومی را برمیگزیدم. در پساپشت آن یك شهید زنده را میدیدم؛ یك انسان عاشق و تراز آرمان. یافت چنین انسانهایی در جهان تعریف شده با منافع گذرای فردی ـ اگر نگوییم ناممكن ـ دشوار است. شاید مولانا در ابیاتی از یك غزل معروف خود این معنی شگفت را در آرزوی چنین انسانی سروده است:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
كزد دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما،
گفت آنكه یافت مینشود آنم آرزوست.
معاندانی كه فهمشان از انسان، زندگی، آفرینش و فلسفه تاریخ به اندازهی نوك دماغشان هم نیست البته حق دارند بگویند كار امثال تو ـ در آن شرایط خطیرـ كار دیوانگان است. راست میگویند. جز دیوانگان كسی قادر نیست به سلولهای زندهی خویش كبریت كشد؛ با آن كه میداند درد سوختن از درد گلوله و شمشیر طاقتشكنتر است؛ و حتی اگر زنده بماند، باید تمام عمر دردی ممتد را با خود یدك بكشد. این درد در روان، كشندهتر از جسم است. هر بار در ملاقات با آینه تازهتر میشود. این شهادتی روزمره و گاه لحظهمره است. به همین دلیل جز دیوانگان به آن اقدام نمیكنند... ولی ولی ولی یكنوع دیوانگی هست كه هیچ عاقلی؛ بخصوص عاقلان سْر و مْر و گندهیی كه در تمام عمر خویش سوزش یك بوسهی كبریت ـ شعله را نیز بر پوست خویش نچشیدهاند، از درك آن عاجزند؛ آن دیوانگی عشق است.
عقل، بازاری بدید و تاجری آغاز كرد
عشق دیده آن سوی بازار او بازارها
نمیدانم چه بگویم یا چگونه بگویم. گاهی هست كه پیمانهی كلام، برای رساندن معنا، كافی نیست و معنا سرریز میكند، و گاهی هست كه خمیر جان از لاوك تن افزون میشود و نمیتوان در پوست گنجید. بهتر آن است، در این دو «گاه» فقط نگریست و گریست و با كلام اشك حرف زد. حرفهای قلب را، فقط قلب میفهمد، حرفهای اشك را فقط اشك.
***
گفتم كه مدتها نمیتوانستم احساسم را بنویسم. آنچه مینوشتم، آنی نبود كه میخواستم و آنچه در درونم میگذشت همانی نبود كه بر زبانم میآمد. من در كشاكش بین زبان و قلب، به سكوت بسنده كرده بودم اما دریایی در درونم سر به صخرهها میكوبید. به قول عارف شوریده حال و رازآمیز، شمس تبریزی:
عرصهی سخن بس تنگ است
عرصهی سخن بس فراخ
از سخن پیشتر آ
تا فراخی بینی و
عرصه بینی
... و سخن در این باب را پایانی نیست. مرا ببخش كه كلامم به درازا كشید. یقین دارم، روزی كه خاطرات كودكان میهن عزیز ما ایران، از دارهای برافراشته در خیابانها تهی شود. روزی كه دختران و پسران جوان مجبور نشوند برای نان شب، كلیههای خود را ثمن بخس بفروشند. روزی كه زنان خیابانی، برای همیشه آوارگی در دهان گرگ خیابان را ترك گویند و سرپناهی آبرومند و انسانی بیابند... آن روز قلمها و سازها، شایستهترین تجلیل را از قهرمانان ملی خود به عمل خواهند آورد. تا آن روز بیگمان كار ما پیکار بیامان برای آزادیست. بیگمان رهنمون و سلسله جنبان ما در این پیکار سرنوشت، جز عشق و جز عشق چیز دیگری نیست.
خجسته باد و سبز قامت و مانا، این عشق.
ع. طارق
تابستان ۱۳۹۲