ـ زن! كار از دوا و طبیب گذشته؛ من همین روزا رفتنیام. چند ساعت پیش هنوز پلكام درست روی هم نیفتاده بود، خواب دیدم؛ منو بردن... اولش از فشار شب اول قبر و سوال نكیر و منكر، خیلی وحشت كرده بودم. هر چی داد زدم و دست و پا تكون دادم؛ كسی صدای منو نشنید. مدتی گذشت، بعد اون دو خادم سفید پوش، منو از یه روزنهی تنگ عبور دادن؛ فشار به قدری زیاد بود كه پاك استخونام ریخت و بزحمت اون تو چپیدم و رد شدم؛ عین سوراخ یه سوزن باریك بود... [سرفهیی كرد و صحبت خود را پی گرفت] اولش تاریك تاریك بود. هر چه جلوتر میرفتم، نور بیشتر و بیشتر میشد[آب دهانش را بسختی قورت داد] رفتم. رفتم؛ یعنی منو بردن، تا جایی كه یه دیگ خیلی بزرگ روی رو آتیش داشت قُل میخورد و یه نفر با یه دفتر بزرگ داشت، اسامی رو نیگا میكرد. تا منو دید، حالت چشاش عوض شد. بطرف من اومد... [با شنیدن این حرف در دل سلطان بیگم وحشت افتاد] من جیغ كشیدم و از حال رفتم... [غلامعلی لحظاتی مكث کرد، سلطان بیگم با اشتیاق آمیخته با ترس، منتظر باقی بود] وقتی به هوش اومدم؛ افتادم به پاش و داد زدم: «آقا امام زمان! به دادم برس! قول میدم آدم خوبی بشم».