به یاد سهراب همایونفر، از ارغوان جامگان موشكباران لیبرتی
كفشهایم كو؟
چه كسی بود صدا زد: «سهراب!»
آشنا بود صدا، مثل هوا با تن برگ
...
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلههاست
صبح خواهد شد
و به این كاسهی آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم [۱]
...
پلك فروهشته، نرم گام و با وقار بود. با ته ماندهیی از یك شرم دوست داشتنی در پهنای چهره، و همیشه گلدستهیی از لبخند بر لب داشت. غروبگاهان لیبرتی همواره او را میدیدم كه دارد درحاشیهی خیابانهای ناهموار و سنگلاخ میدود. لباس ورزشی آشنایش همانقدر به قامت او برازنده بود كه لباس فرم نظامی.
با یك بار سلام كردن و نگاهی به اعماق چشمانت، با تو اخت میشد و دیگر فراموشت نمیكرد. در خلوتترین جای قلب بزرگش، گوشهیی را به محبت تو اختصاص میداد و از آن پس میتوانستی سهمی از صمیمیت زیبای او را توشهی راهت سازی. از آنانی بود كه میشد صفا و زلالنای باطنشان را در آینهی سیمایشان دید.
به زبان شاعرانهی سهراب سپهری در شعر «دوست» از مجموعهی «حجم سبز»، سهراب ما «به شكل خلوت خود بود و عاشقترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر میكرد. او به شیوهی باران، پر از طراوت تكرار بود. او به سبك درخت میان عافیت نور منتشر میشد».
او همانی بود كه مینمود یعنی درون و بیرون؛ دل و زبانش با دنیای خارج از خود یگانه بود؛ این ارزش ارزشهاست. همان چیزی است كه در فرهنگ مجاهدین به آن «صدق» یا «سپید سپید» میگویند و دخت گرامی پیامبر را شاخص آن میشناسند. همان گوهر دیریافت و كلان قیمت كه بسادگی یافت مینشود. همان كه خدا بندگان متصف به آن را در مرتبتی بالاتر از شهدا مینشاند و در بازگشتگاه و لحظهی دیدار، آن را از فرزند انسان سراغ میگیرد:
...لِیسْأَلَ الصَّادِقِینَ عَن صِدْقِهِمْ
و با آن انسان را میسنجد و ارج مینهد:
لِیجْزِی اللَّهُ الصَّادِقِینَ بِصِدْقِهِمْ
سهراب چگونه به این صداقت دست یافته بود؟ او مانند نسلی از مردان مجاهد، دست پروردهی آرمانی مریم رجوی بود. از انقلاب ایدئولوژیك آموخته بود كه برای چنگ در چنگ شدنی تمام قامت با رژیم زن ستیز برآمده از اعصار ستبر ارتجاع، باید مسلح به نگاهی بود كه غبارـ ذرهیی از استثمار بر آن ننشسته باشد.
كدام استثمار؟
ـ درجهی دوم و كالایی دیدن زن.
برای نیل به چنین نگاهی، نیاز به انقلابی در «نگرش» بود. طلاق یك بینش تمام طبقاتی در ذهن و قلب. انتخابی برای نفی پیشینهی خود و دوباره بنا كردن خویش.
و سهراب از همراهان قویدل و ثابتگام این مسیر بود. با آن كه ۵۳ بهار را در كارنامهی خود داشت اما طراوت و شكوفایی ایدئولوژیك، و قلب جوانش، او را همواره جوان و پرنشاط نگاهداشته بود. اگر كسی او را از نزدیك نمیشناخت گمان میبرد از جوانان تازه پیوسته به ارتش آزادی است.
...
اگر معنی «رفتن» همان است كه در فرهنگ متعارف فارسی متداول است، من نمیخواهم باور كنم كه سهراب رفته است. نمیخواهم باور كنم كه «او چمدانش را ـ كه به اندازهی وسعت تنهایی شاعران جا داشت ـ برداشته و به سمتی رفته است كه در آن برگ افشان درختان حماسی پیداست»؛ آنجا كه حنیف نژاد و طالقانی، اشرف رجوی و موسی خیابانی و سلالهیی از ستارگان دنبالهدار با جامههای عطرآلود از نور، برای خوشآمد به او صف كشیدهاند. نمیخواهم باوركنم كه «رو به آن وسعت بیواژه پركشیده كه همواره او را به نام میخواند»؛ اما... رفتن او حقیقت دارد. او رفته است تا «با دستانش هوای صاف سخاوت را ورق بزند و مهربانی را به سمت ما بكوچاند». او رفته است تا از آن بالا عاشقانه به ما خیره شود و در غروبگاهان ارغوانی رنگ، دوباره با ما در خیابانهای ناهموار و دوست داشتنی لیبرتی بدود و برایمان دست تكان دهد.
...
آه! رد كفشهای سهراب، هنوز بر گونهی ناهموار خیابانها باقیست. از این بس باید با بوسه خیابانهای لیبرتی را نوردید و با یاد او كفشها را باید برداشت.
بوی هجرت میآید؛ او ما را به نام میخواند.
ع. طارق
آبان ۱۳۹۴
[۱] ـ سپهری سهراب. حجم سبز. شعر «ندای آغاز».