اینک شب است و چراغها خاموش. اینک شب است و رنگها یکدست. چشم، احساسهای الوان
اینک شب است و چراغها خاموش. اینک شب است و رنگها یکدست. چشم، احساسهای الوان انسانی را در دیگر چشم نمیبیند. از پردهی شب که شرم را میکشد سود جویید بیآن که برای آخرین بار مرا بنگرید؛ و از این نگاه، شائبهیی از محذوریت در تصمیمتان رسوخ کند، سر خویش گیرید و راه خویش در پیش. اگر خواستید دست یکی از اهل بیت مرا گرفته با خود به در ببرید. تا دیر نشده، تا درِ فرصت را کلون نکرده اند، تا شب تُتُقِ امان خویش را تمام گسترانده و چشمان شریران فرو بسته است. تا شمشیرها در غلافها خوابند، و تیرها در چلهها پای بست، بروید! بروید! بروید! و مرا با این لشگر جرار به حال خود واگذارید. آنان تنها مرا میجویند. آنان سرخای خون مرا میخواهند و تا این پرت افتاده تفزار را با خونم فرش نکنند، پاپس نخواهند کشید. بروید! بروید! بیعتم را از شمایان برداشتم. بروید
ـ به کجا؟ ؟! کجا برویم؟! جان برادر! برویم، تا تو را در حصاراحصارِ تشنه به خون تنها گذاریم؟! می گویی برویم تا پس از قطعه قطعه شدن فجیعانهی تو، زنده بمانیم. نه بخدا چنین زندگی نه شایستهی ماست.
[این را عباس گفت و دیگر اهل بیت به حرمت او سخنی بر آن نیفزودند زیرا تمام سخن گفته شده بود و آنان تنها تکرار کردند]
حسینبنعلی، با قطره اشکی در گوشهی چشم، لبالب از درک عظمت خیره کننده انسان، در دشوار جای تصمیم، دیده از آنان برگرداند تا بر احساس زود یافته خویش فائق آمده باشد. فرزندان، برادران و برادر زادگان او، مانند تنی واحد بر پای ایستاده بودند. بناچار روی به زادگان مسلم بن عقیل کرد
ـ شهادت پدرشمایان را کافی است. من بیعتم را برداشتم. بروید
سکوتی سنگین پا ـ با هجوم حجم عظیم خاکستری خود ـ ناگهان نبضها را از تپش ایستانید. شاید، ثانیهیی، شاید دقیقهیی. آنجا که زمان خود انگشت حیرت بر لب، باز ایستاده بود، سخن از زمان، ترجمان بیهودهیی بیش نبود
ـ ای پسر پیامبر! برویم تا خسران زدگانی انگشت نما باشیم؟ مردم چه به ما خواهند گفت؟ آیا نخواهند گفت پیشوای خود را در لحظهی ضرور تنها گذارده و در دفاع از او قبضهی شمشیری نفشارده و تیری پرتاب نکردهاند؟ نه بخدا قسم این نه شایستهی ماست. از تو دور نمی شویم تا با وجیزهی جانهایمان نگاهدارت باشیم و مرگ سرخمان سپری باشد گرداگردت. خدا، بی تو زندگی را در نظر ما زشت گرداناد
سکوت گریخته دوباره بازگشت تا در فرصتی به عرضهی خود بجوید. مسلمبن عوسجه مهلت نداد ناگهان مانند تندیسی از شعله قامت خود را فراکشید
ـ آیا برویم و تنهایت بگذاریم با این همه دشمن که شمشیرهایشان در هذیانی شبانه خواب نوشیدن خون تو را میبینند، و در جان تاریک هر کدامشان کژدمی جراره الو میکشد. نه! از من این مخواه. مادام که نیزهی خود را در سینههایشان نشکستهام، ستیز خواهم کرد. حتی اگر شمشیری در دستان من نبود دست به سنگ مییازیدم و آن چنان میجنگیدم تا مرگ خود را به چشم بینم.
سعید بن عبدالله حنفی فریاد خود را به آخرین سخن عوسجه آویخت و سکوت سنگین پا را پس راند
ـ نه به خدا قسم نمیروم. اگر بدانم که کشته میشوم و سپس زنده میگردم و زنده در آتش خواهم سوخت و این تکرار دردناک تا هفتاد بار مرا خواهد پیمود، از تو روی نخواهم گرداند
زهیربنقین ـ سرداری که در سفر خود به کوفه، منزل به منزل از کاروان حسین روی برمی تافت تا مبادا شعلهی سوزان حقیقت وجدان حساسش را در نوردد و سخت میپرهیخت که با جان حقیقت چشم در چشم شود ـ سخنان سعید را به اوج رساند.
ـ به خدا سوگند ای پسر پیامبر! دوست داشتم برای تو هزاران بار کشته و زنده شوم و باز بمیرم
***
راستی چرا؟ کدام فرمانده در لحظات دشخوار محاصره، آنجا که حتی یک دست یاریگر حکم ارتشی را دارد، چنین قاطعانه به پراکندن یارانش فرمان میدهد و خود از آنان میخواهد که سر در پی عافیت نهند و از نبرد کناره گیرند؟ این در کدام منطق و در کدام استراتژی جنگی قابل تبیین است؟
...
ـ در هیچ کدام. این جا صحنهی نبرد بین دو آرمان است. بین دو خط امتداد یافته از آغازینههای مبهم تاریخ. خطی سرخ و خطی کبود. عاشورا، نقطه عطفی در نبرد تاریخی این دو خط است. مطلقِ آگاهی و مطلقِ جهل. یکی باید برود، یکی باید بماند. آن که روشناست و ریشه در سپیدنا دارد باید تمام سپید و سپید سپید باشد. آن که پای در سیاهی، باید تمام سیاه باشد؛ سیاه یکدست مانند بال کلاغانی که قابیل را راز در خاک نهان کردن نعش برادر آموختند
عاشورا جایی است که نمی توان در میانهی تاریک ـ روشن ایستاد. نمیتوان دل به حسین بست و در اردوی یزید شمشیر زد. یا رومی روم یا زنگی زنگ. تنها با آگاهی محض و انتخابی این چنین میتوان حماسهیی آن چنان را رقم زد
***
هفتاد و دو تن بیش نبودند اما گویی بار هفتاد و دو قرن را به دوش میکشیدند. تاریخ تک تک نامها را به یاد دارد زیرا آنان نه از لشگر سیاهی یا سیاهی لشگر که آیههای روشن آگاهی بودند. آن چنان تابیدند که هیچ تاریکی پوشانگر نتوانست نامشان را کتمان سازد. این است تابلویی تمام قد از شکوه بی یک خش در پیشانی. این است قدرت مهیبِ انتخاب
ع. طارق