بیست و پنجم آبان

سالروز یورش تازیان و آغاز دوران اسارت

هزار و چهارسد ساله ی ایرانیان

از آغاز تاریخ تا کنون هرگاه مردم یک سرزمین به سرزمین های دیگر یورش برده اند، تنها برای این بوده است که دارش و دسترنج مردم آن سرزمین را بچاپند، زنان و دخترانشان را برای کامجویی های جنسی ببرند، مردانشان را به بیگاری بکشند و آنها را باجگزار خود کنند. ولی هیچیک از اینگونه یورش ها نتوانسته است مردم یک سرزمین را تا دیر زمان فرو دست نگهدارد، دیر یا زود همراه با گردونه ی زمان، سامه های روزگار نیز دگرگون گشته اند، چه بسا زورمندانی که تا دیروز باج ستان بودند، در یک چرخه ی روزگار خود باجگزار دیگران شدند!

یورش تازیان به ایران نیز جز برای دزدی و باج گیری و چپاول و دستیازی به زنان و دختران خوبچهر ایرانی نبود، ولی این بار، یورشگران دینی با خود آورده بودند که آن را بزور تازیانه و تیغ بر مردم ایران پذیراندند، و دیری نپایید که ویروس تباه کننده ی این دین بیابانی، ریشه ی خرد و اندیشه ی ایرانی را آنچنان به تباهی کشید که نه تنها بخواست خود زمان این باج گذاری را همیشگی کردند، بلکه بدست خود بند بردگی تازیان را نیز به گردن انداختند و نوکری و فرودست نشینی تازیان را بزرگترین نشان سربلندی خود شمردند:

«... هوش و فکر و معلومات خود را در اختیار ارباب جدید خود گذاشتند، زبان آنها را آموختند و آداب آنها را فرا گرفتند، لغات قوم فاتح را تدوین و صرف نحو آن را درست کردند و برای اینکه فاتحان آنان را ببازی بگیرند از هیچ گونه اظهار انقیاد و فروتنی خود داری نکردند. در مسلمانی از خود عربها پیشی گرفتند و حتی در مقام تحقیر دین و عادات گذشته خود بر آمدند و به همان نسبت در بالا بردن شان عربها و بزرگان عرب تلاش کردند و اصل شرف و جوانمردی و مایه سیادت و بزرگواری را همه در عرب یافتند، هر شعر بدوی و هر مثل جاهلانه و هر جمله ی بی سر و ته اعراب جاهلیت نمونه حکمت و چکیده ی معرفت و اصل زندگانی شناخته گردید... افتخار می کردند که عرب دخترشان را بگیرد و مباهات می کردند که نام عربی بر خود بگذارند! . فکر و معرفت آنان در فقه و حدیث و کلام و ادب عرب بکار افتاد و هفتاد در سد معارف اسلامی را ببار آورد .

در بادی امر از ترس مسلمان شدند ولی پس از دو سه نسل در مسلمانی از عربها نیز جلو افتادند.. بطوریکه در قرن سوم و چهارم، ایرانی دیگر خود را صفر، و حجاز را منشاء تمام انعام خداوندی تصور می کرد. (علی دشتی- بیست و سه سال – رویه 335)

چگونگی زیست تازیان پیش از یورش به ایران

«... در آن روزگاران که هیبَت و شکوه دولت ساسانی، سرداران و امپراتوران روم را در پشت دروازه های قسطنطنیه به بیم و هراس می افکند، عربان نیز مانند سایر مردم « انیران» روی نیاز به درگاه خسروان ایران می آوردند و در بارگاه کسری چون نیازمندان و در ماندگان می آمدند و گشادِ کار خویش را از آنان می خواستند. پیش از این نیز به درگاه شهریاران ایران جز از درِ فرمانبرداری در نیامده بودند. پیش از اسکندر « بیابان عرب » در زُمره ی سرزمین هایی بود که به داریوش شاهنشاه ایران تعلق داشت. از آن پس نیز، سران و پیران، بر درگاه پادشاه ایران در شمار پرستاران و فرمانبرداران بودند. در دوره یی که « شاپور ذوالاکتاف» هنوز از مادر نزاده بود، برخی از آنان به بحرین و کناره های دریای فارس به غارت آمده بودند. اما چنان که در تاریخ ها آورده اند وقتی که شاپور بزاد بر آمد آنها را ادب کرد و به جای خویش نشاند. در درگاه یزدگرد یکم، بزرگان «حیره » چون دست نشاندگان و گُماشتگان ایران به شمار می آمدند، و در روزگار نوشیروان، تازیانِ سرزمین هاماوران نیز مثل تازیانِ «حیره»، خراجگُزار و دست نشانده ی ایران بودند و بادیه های ریگزار بی آبِ نجد و تهامه را دیگر آن اندازه جایگاه نبود که حکومت و سپاه ایران را به خویشتن کشاند، زیرا در این بیابانهای بی آبِ هولناکِ خیال انگیز، از کِشت و وَرز و بازار و کالا هیچ نشان نبود و جز مُشتی عرب گرسنه و برهنه، که چون غولان و دیوان همه جا بر سر اندکی آب و مُشتی سبزه، با یکدگر در جنگ و ستیز بودند، از آدمی نیز در آنجا کس اثر نمی دید. جز آن بیابانهای هولناک و هراس انگیز بی آب و گیاه که به رنج گرفتن و نگهداشتن نمی ارزید، دیگر هر جا از سرزمینِ تازیان ارجی و بهایی داشت اگر از آن روم نبود، در زیر نگین ایران بود، و عربان که دراین حُدود سکونت داشتند بارگاه خسروان را در مدائن کعبه ی نیاز و قبله ی مراد خود می شمردند. در قصه ها هست که ازشاعرانِ عَرب نیز کسانی چون « اَعشی» به درگاه خسرو می آمدند و از ستایش شاهنشاه ایران مال و نِعمَت و فخر و شرف بدست می آوردند. در آن روزها، خودِ این اندیشه هم که روزی تخت و تاج و مُلک و گاه خسروان دست فرسودِ عربان بی نام و نشان گردد، و کسانی که به بندگی و فرمانبُرداری ایرانیان بخود می بالیدند، روزی تخت و دیهیم شاهان و مُلک و گاهِ خسروان را چونان بازیچه یی بی ارج و بها بکام و هوس زیر و زبر کنند، هرگز بخاطر کس نمی رسید. (عبدالحسین زرین کوب - دوقرن سکوت - رویه 3 چاپ ششم سال 2535)

صحرا نشینان

«... جزیره ی خشک و بی آب و گیاه عرب، با آن هوای گرم وسوزانی که همه جا جز در جاهای کوهستانی آن هست البته برای زیست مردم جای مناسبی نبود ، از این رو بود که از دیر باز تمدن و فرهنگ آنجا جلوه یی نکرده بود و گذشته از پاره یی نقاط که از آب و گیاه بهره داشت یا جاهایی که بر سر راه تجارت واقع بود در سراسر این بیابان فراخ زندگی شهرنشینی هیچ جا رونق نیافته بود.

گذشته از نواحی کوهستانی جنوب، که از یمن تا عمان امتداد داشت، در کناره ی بادیه، مجاور شام و بین النهرین نیز از قدیم شهرهای کوچک می بود که اعراب در آن سکونت می داشتند و شهرهایی مانند مکه و یثرب و طائف و دومة الجندل نیز جنبه ی بازرگانی داشت و بر سر راه تجارت بود. باقی این سرزمین پهناور جز ریگهای تفته و بیابانهای فراخ چیزی نداشت و اگر گاه چشمه یی کوچک از خاک می جوشید و سبزه یی پدید می آمد، عرب بیابان نشین با شتر ها و چادرهای خویش همانجا فرود ی آمد. زندگی این خانه بدوشان البته به غارت و تطاول بسته بود و در سراسر صحرا ، قانون جز زور و شمشیر نبود. عربان که از دیرباز در چنین سرزمینی می زیستند نا چار مردمی وحشی گونه و حریص و مادی می بودند.

جز آزمندی و سود پرستی هیچ چیز در خاطر آنها نمی گنجید، هرگز از آنچه مادی و محسوس است فراتر نمی رفتند و جز به آنچه شهوات پست انسان را راضی می کند نمی اندیشیدند. از افکار اخلاقی، آنچه بدان می نازیدند مروت بود و آن نیز جز خود بینی و کینه جویی نبود. شجاعت و آزادگی که در داستانها بآنها نسبت داده اند همان در غارتگری و انتقام جویی بکار می رفت، تنها زن و شراب و جنگ بود که در زندگی بدان دل بسته بودند. از اینها که می گذشت دیگر هیچ توجه و عنایتی به عالم معنی نمی داشتند. آداب و رسوم زندگی شهری را به هیچوجه نمی توانستند بپذیرند و در غارتها و چپاول هایی که احیاناً بر شهر های مجاور می کردند همه جا با خود ویرانی و فساد می بردند. از وحشی خویی و درنده طبعی بسا که بقول ابن خلدون سنگی را از عمارت بر می کندند تا زیر دیگ بگذارند یا آنکه تیر سقف را بیرون می کشیدند تا زیر خیمه نصب کنند( مقدمه – رویه 270، چاپ پاریس)

این فرمانروایان صحرا که از تمدن و فرهنگ بی بهره بوده اند، در دوره یی که تمدنهای بزرگ دنیای قدیم شکوه و عظمت داشته است ، اگر جز قتل و غارت و رهزنی کاری داشته اند، حفظ راهها ی بازرگانی و بدرقه ی کاروانهای بازرگانی بوده است. بنابراین هرچند استیلا بر این صحرا های فراخ بی آب و گیاه آنقدر نداشته است که دولتهای بزرگ قدیم چون مصر و بابل و ایران و روم بدان چشم طمع بدوزند ، اما برای حفظ جان قافله های تجارتی ، هم از دیر باز کشور گشایان قدیم این فرمانروایان صحرا با به خدمت خویش گرفته اند . در تاریخ ها هست که وقتی کمبوجیه پادشاه هخامنشی لشکر به مصر برد اعراب را واداشت که در بادیه برای سپاه او آب تهیه کنند(Herodotus 111 ) و در برخی از جنگهایی که ایرانیان با یونانی ها کرده اند نیز اعراب جزو سپاه ایران بشمار می آمده اند (Herodotus 11 ) بدینگونه در روزگاران کهن عرب را شأنی و قدری نبود . شهری و تمدنی نداشت و محیط زندگی او نیز پیدایش هیج نظام تهذیبی را اقتضا نمی کرد...

اما نفوذ ایران بر عرب منحصر به امارت حیره نبود . از همه ی قبایل و طوایف ، گردنکشان و بزرگان عرب بدرگاه پادشاهان ساسانی روی نیاز می آوردند. گذشته از اینها یمن نیز از روزگار نوشیروان دست نشانده ایران بود. مطالعه ی در تاریخ حیره و یمن نشان می دهد که ایرانیان در آن روزگار عرب را به هیچ نمی گرفته اند و هرگز از جانب آنها هیچ اندیشه یی نداشته اند ( همان – رویه های 4 تا 6)

«.. عربها مانند دیگر مردمان نشانه های جدا کننده و خِرَد و اندیشه ویژه خود را دارند و خوی و سِرِشتی جداگانه که با آن در میان دیگر توده ها ی جهان شناخته شده اند، پس لازم است روان شناسی، خرد و اندیشه ی عرب را پیش از اسلام یعنی پیش از آنکه با دیگر ملتها بیامیزند شناسایی کرد. برخی از دانشمندان و نویسندگان نوین در این زمینه به گونه کلی سخن گفته و بر این رای هستند که بین عرب شهری و بیابانی و جاهلی و اسلامی فرقی نیست. در حالی که باید هر کدام از این ها را جداگانه بررسی کرد، از این گذشته باید از انگیزه هایی سخن گفت که عرب را به دو گونه بیابانگرد و ماندگار بخش کرده و از انگیزه های اقلیمی و طبیعی جستجو کرد که در ایشان نشان گذاشته و سرشت ویژه یی به آنها بخشیده است. (عبدالعظیم رضایی- گنجینه تاریخ ایران –پوشنه ی نهم - رویه چهل و یکم )

«.. بر کاروانها تازش می آوردند و آنرا می چاپیدند و مردم را اسیر کرده و آنها را یا در بازار می فروختند و یا همچون برده به خدمت می گماردند... در کتابهای یونانیان و رومیان و در انجیل نیز برای عربها صفاتی آورده شده که چون نیک بنگریم می بینیم مربوط به عربهای بیابانگرد است که بر مرزهای دو امپراتوری روم و یونان یورش و تازش می آورده اند، کاروانها را می چاپیده اند و از بازرگانان و مسافران باج می ستانده اند تا به آنها اجازه گذرد هند. ( دکتر محمد حسین روحانی - تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام – پوشنه ی یکم- رویه 254 )

«.. ماندگاری را در سرزمین هایی برگزیده اند که نه در آن رودی هست و نه چشمه آبی، از اینرو دشمن خطر جویی که می خواهد بر ایشان بتازد، برای خود پناهگاهی نمی یابد. اینان دانه ای نمی کارند، درختی نمی نشانند، باده ای نمی نوشند و خانه ای نمی سازند، کسی که با عرف ایشان نسازد کشته می شود..». (عبدالعظیم رضایی -گنجینه تاریخ ایران- پوشنه نهم - رویه چهل و دوم)

«... رومیان بهره ی در کارهای اجتماعی و نیرومندی دولت و فراوانی شهرها و استواری ساختمانها دارند، و دارای دینی هستند که روا و ناروایشان را روشن می کند، و نادان و دانایشان را به راههای شایسته رهنمون می گردد.. هندیان حکمت و پزشکی دارند، رودهای فراوان در کشورشان هست با میوه های فراوان- صنعت شگرف- حساب دقیق- و جمعیت انبوه...چینیان صنعتگران بسیاردارند، جنگاورند و رزم ابزار، و چیزهای آهنی به خوبی می سازند، و دولتی دارند که ایشان را گرد هم می آورد... ترکان و خزرها اگرچه روزگار را به بدی می گذرانند و روستا و میوه کم دارند، و دِژهای استوار ندارند، ولی دولتهایی دارند که جاهای دور و نزدیک شهرهایشان را به هم پیوند می دهند و کارشان را سامان می بخشند... ولی عربها نه دینی دارند نه بُرِشی در کار و نه نیرویی، هِمَت آنها به انگیزه ماندگاری در بیابانهای خُشک، سُست است و به زندگی ساده دل خوش می کنند. فرزندان خود را از زیادی و نیازمندی می کُشند و همدیگر را از گرسنگی پاره می کنند، بهترین خوراکشان گوشت شُتُر است که درندگان از خوردن آن روی برمی گردانند! اگر کسی از ایشان میهمانی را پذیرایی کند، آن را بزرگواری می شمارد و اگر لُقمه یی بدست آوَرَد آن را غَنیمَت می داند». ( البیان التبین پوشنه سوم رویه پانزدهم - العقدالفرید پوشنه دوم رویه 86 فجرالاسلام پوشنه یکم رویه 35- بلوغ الارب پوشنه یکم رویه های158 147 و 148 )

« .. با این کمی جمعیت و ناداری و تنگدستی بخود می بالَند و خود را برتر از دیگر مردمان می دانند! اگر پیمانی ببندند به آن وفا نمی کنند، سلاح شان سخن گفتن است که با آن تفنّن می ورزند و بازی می کنند، گرایشی به صنعت و هنر ندارند و اگر در برابر خود نیرویی ببینند با همه توان می کوشند بر آن چیره گردند، ولی اگر آن را پر زور و سامان یافته بنگرند خوار و زبون می شوند و واپس می نشینند. فرمان بیگانه را تا زمانی که نیرومند است گردن می نهند و هر که را برگُمارد گرامی می دارند، ولی به فرمانروایی یکی از خودشان تن در نمی دهند، با چپاول و کشتار زندگی می کنند و بازرگانان و مسافران را می چاپند، گفته شده است که یکی از شاهان هند نامه ای برای « عُمَربن عبدالعزیز» نوشت و در آن یاد آور شد که: « .. ملتهای عجمی در همه جای گیتی پادشاهانی داشته اند که ایشان را گرد هم می آورده اند، شهرهایی که ایشان را در بر می گرفته اند، فلسفه یی که بدان رشد می داده اند، و ابتکاری که آن را در صنعت و تولید بکار می برده اند مانند بافتن دیبا که تازه ترین است، بازی شطرنج که شریفترین بازی است، سنگ قَپان که با آن رطل، و تا صد رطل را می توان پیمود، فلسفه روم در باره قانون و اخلاق، اُسترلاب برای رَصد ستارگان، و سنجش ابعاد و گردش و چرخ، دانش خورشید و ماه گرفتگی، و دیگر نشانه های استوار... ولی عرب را نه پادشاهی بوده که بدیشان سامان دهد و بیداد فرو نشاند، نه صنعتی و نه فلسفه یی، هر چه داشته اند و هر چه دارند شعر است و بس که این را عجمان هم دارند که شعرشان بی مانند است، پس عربها برای چه بر عَجَم می تازند که گرگ های درنده را می مانند و ددان گریزان را، مردانشان برده اند و زنانشان کنیزک...». (دکتر محمد حسین روحانی -تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام –پوشنه یکم رویه 256)

« اولری » گوید: انسان عربی که الگو و نمونه شمرده می شود، مادی است، و به تمام چیزها با دید مادی و پستی می نگرد و آن را جز بر پایه سود جویی ارزیابی نمی کند. احساسات او دستخوش آزمندی است، مجالی برای پندار و عواطف ندارد. به هیچ چیز پروا نمی دهد مگر از راه سود عملی آن. جانش سرشار از احساس بزرگواری و خود بزرگ بینی است، به گونه ای که بر هر شکلی از اشکال بر حکومت می شورد، سَروَر تیره، و فرمانده جنگی او از نخستین روز از او چشمداشتِ رشک، خشم و خیانت می بَرَد گرچه دوست نزدیکش باشد، نیکوکاری به وی مایه کینه توزی او می شود، زیرا این کار دراو احساس فرودستی و کُرنِش را پدید می آورد و به او گوشزد می کند که نسبت به کسی وظیفه ای دارد..». (عبدالعظیم رضایی گنجینه تاریخ ایران – پوشنه نهم رویه 45 )

«...عرب جاهلی تندخو و زود خشم است و برای چیزهای بی ارزش بر می افروزد و در این افروختگی پا را از اندازه بیرون می گذارد... چون بخشم آید دست به شمشیر می برد و آن را داور می سازد..». (احمد امین- فجرالاسلام- پوشنه یکم – رویه 41 )

«... کار عربهای جاهلی در این زمینه به جایی رسید که جنگهای نا بخردانه ایشان را از پای در آورد و جنگجویی صفت شناخته شده ایشان و عادت روزانه ی ایشان شد. سرشت عَصَبی در برخی جاها هوشمندی را به دنبال دارد و حق این است که عرب هوشیار است و این هوشیاری در زبان او نمودار می گردد و چه بسیار می شود که نکته ای کوچک را در می یابد و اشاره ای دور را به آسانی می گیرد، از نشانه های هوشیاری وی بدیهه گویی است که چون با سخنی ناگهانی روبرو شود، به ناگهان و بی درنگ پاسخی شگفت می دهد ولی هوش او سازنده و نو آور نیست، یک معنی را به شکلهای گوناگون در می آورد، بازیگری او در سخن آوری بیش از بازیگری وی در نوآوری معنی آدمی را شگفت زده می سازد. به عبارت دیگر زبان او تیز تر از خرد او است.

اندیشه او در اندازه خواهی کم است، زیرا این پندار به نُدرت برای او زندگی بهتری از آنچه دارد تصویر می کند. از اینرو نمونه والا را نمی شناسد، زیرا آفریده پندار است و او در زبان خود برای آن واژه ای ندارد و شنیده نشده که به آن اشاره ای کرده باشد. اندیشه شعری او بسیار اندک است و در جهانی نوین به پرواز در نمی آید که از آن معنایی نوین بیرون کشد، ولی در همان دایره محدود خود در هر کرانه ای پرواز می کند . از دیدگاه اخلاقی هم گرایش به آزادی دارد ، ولی این آزادی شخصی است نه اجتماعی، تاریخ آنها در جاهلیت و حتا در اسلام زنجیره ای از جنگهای خانگی است. صدر اسلام را می توان روزگار زرین ایشان شمرد زیرا اسلام جنگهای خانگی را از آنان پس گرفت و به جنگهای بیرونی وا داشت و دانستگی ژرف و ممتازی به روان عربها بخشید. (دکتر جواد علی - تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام- پوشنه یکم رویه های 258- 259 – (عبدالعظیم رضایی –پوشنه ی نهم – رویه 47)

«... این قوم برحسب طبیعت وحشیگری که دارند به غارتگری و خرابکاری خو کرده اند، به آنچه دسترسی پیدا کنند آنرا به غارت می برند و به بیابانهای خشکی که جایگاه چادرنشینی آنها است می گریزند... هر گاه کشورها و شهرهایی را که به سبب سُستی دولت آن بی لشگر و نگهبان بینند بدانسوی می تازند و به چپاولگری می پردازند. چنین جایگاهی بهترین طُعمه ی آنان بشمار می رود و بسبب سهولت تهاجم، دَمبِدَم بدان سوی می تازند و به تاراج و غارت اهالی آن دست می یازند تا آنکه مردم آن کشور بکلی محکوم و اسیر آنها شوند... (ابن خلدون- مقدمه - بنگاه ترجمه و نشر کتاب- رویه 285 )

چون بادیه نشینی یکی از موجبات دلاوری است، بیگمان یک نژاد وحشی از نژاد شهرنشین دلاورتر است و بنا براین در چیرگی و غلبه بر خَصم و ربودن ثروتهای اقوام دیگر توانا تراست، بلکه احوال یک نژاد نا متمدن هم در این باره بر حَسب اَزمَنه و عصرهای گوناگون فرق می کند، زیرا چنین اقوامی هرچه بیشتر به آبادیها در آیند و در مساکن پُر ناز و نعمت اقامت گزینند و به مزایای فراخی مَعیشت و رفاه زندگی خو گیرند از صفات و عادات وحشیگری و بادیه نشینی ایشان کاسته می شود و بهمان اندازه دلاوری آنان نیز نُقصان می پذیرد و این امر را می توان در حیوانهای غیر اهلی چون گاو وحشی و آهو و بُز کوهی و گورخر نیز مورد مطالعه قرار داد که هر گاه خانگی شوند و بسبب آمیزش با آدمیان خوی رَمندگی آنها زایل گردد و آذوقه و خوراک آنها فراوان و رنگارنگ شود، چگونه وضع آنها در شدت و جُست و خیز و حتا چگونگی راه رفتن و رنگ پوست تغییر می کند .. حالت آدمیان وحشی نیز هنگامی که به شهر نشینی خو گیرند بر همین مِنوال است و سبب این دگرگونی احوال آن است که سِرشت ها و طبایع انسان در نتیجه عادات و چیزهایی که با آنها اُلفت می گیرد تکوین می شود. و هرگاه بدانیم که غلبه و پیروزی ملتها تنها در پرتو گستاخی و دلیری میسر می گردد پیدا است که قومی که در بادیه نشینی ریشه دارتر و خوی وحشیگری او افزونتر از دیگران باشد در غلبه بر اقوام دیگر توانا تر خواهد بود و از اینرو هر گاه دو دسته با هم در نبرد روبرو شوند و از لحاظ شماره هم یکسان باشند و در نیرومندی و داشتن جمعیت نیز با یکدگر برابری کنند، دسته بادیه نشین به غلبه و پیروزی نزدیکتر خواهد بود ( همان- رویه 263)

« زیرا تازیان ملتی وحشی اند و عادات و موجبات وحشیگری چنان در میان آنان استوار است که همچون خوی و سرشت ایشان شده است و این خوی برای ایشان لذت بخش است زیرا در پرتو آن از قیود فرمانبرداری حُکام و قوانین سرباز می زنند و نسبت به سیاست کشورداری نافرمانی می کنند. پیدا است که چنین خوی و سرشتی با عُمران و تمدن منافات دارد و در جهت مخالف آن است چنانچه کلیه ی هدف های آنان در زندگی کوچ کردن از اینسوی به آنسوی و تاخت و تاز به قبایل دیگر است در صورتی که چنین هدفی مخالف آرامش و اقامت گزیدن می باشد که از مهمترین مبانی تمدن و عمران بشمار می رود. در مثل آنان از اینرو به سنگ نیاز دارند که از آن دیگدان بسازند و دیگ خوراک پزی خود را روی آن بگذارند، برای این کار بناهای بزرگ را خراب می کنند و سنگهای آنها را برای این منظور بکار می برند. و نیاز ایشان به چوب نیز برای برپا ساختن سرا پرده ها و خیمه ها است تا از آن میخ ها و ستونهایی بسازند و در بپا داشتن چادر بکار برند، پس کاخها و عمارات را بدین منظور ویران می سازند تا از چوبشان برای برپا داشتن خیمه بهره برداری کنند. سرشت و طبیعت ایشان منافی با ساختمان و آبادی و شهر نشینی و عمران است. بطور کلی عادات و طرز رفتار عرب چنین است و گذشته از این خوی آنان غارتگری است و هر چه را در دست دیگران بیابند می ربایند و تاراج می کنند و روزیِ آنان در پرتو نیزه هاشان فراهم می شود. و در ربودن اموال دیگران باندازه و حد معینی قائل نیستد بلکه چشم ایشان بهر گونه ثروت یا کالا یا ابزار زندگی بیفتد آن را غارت می کنند. هر گاه از راه غلبه جویی بر کشوری دست یابند و فرمانروایی و قدرت آن سرزمین مُسَلَم گردد، آنوقت به سیاست حفظ اموال مردم توجهی ندارند و حقوق و اموال همسایگان پایمال دستبُرد زورمندان می شود و از میان می رود و عُمران و تَمدن به ویرانی می گراید. همچنین آن گروه از اینرو مایه ی تباهی عمران و اجتماع می شوند که کار هنرمندان و پیشه وران را هیچ می شمارند و برای آن دستمزد و ارزشی قائل نیستند. ونیز قوم عرب به احکام و قوانین و منع مردم از تباهکاریها و تجاوز به یکدیگر توجهی مبذول نمی دارند بلکه تمام هم ایشان مصروف ربودن اموال مردم از راه غارتگری یا باج ستانی است و هر گاه بدین مقصود برسند بکارهای دیگر مردم عنایتی ندارند (همان - رویه 287 ).

« ... پس واضح و روشن می گردد که عرب طایفه ایست بی شغل و بیکار و متهور و شجاع و وحشی، تعیش ایشان بالاترجیح با تاخت و تاراج است و اتفاق ایشان با یکدگر امریست بسیار مشکل مگر اینکه شخصی به شیوه ی نبوت یا امامت ایشان را بر سر خود جمع کند و بر ایشان آمر باشد، آنوقت عالم را زیر و رو تواند کرد چنانکه کردند. اول کسی که مقتضای عربها را فهمید و شیوه ی نبوت را در میان ایشان شعار خود کرد محمد بود، اگر چه بعد از ترقیات او در این شیوه اسود ابن العین و مسیلمه و سجاح و طلیحه بن خویلد نیز این مطلب را فهمیدند و در عهد خود به تقلید او ذاهب شیوه اش شدند و ادعای نبوت کردند و بعضی قبایل را تابع خودشان کردند و کم و بیش فرمانروا گشتند اما ایشان نه در عقل و نه در تدبیر حریف محمد نبودند...»

(میرزا فتحعلی خان آخوندزاده – مکتوبات –رویه 26)

از آنجا که «اسماعیل» نخست زاده ی «ابراهیم»، پدر عرب تباران دانسته می شود، ما نیز سخن در باره ی خوی و مَنِش و کرد و کار عرب را با فرازی از تورات( نامه ی دینی یهودیان) بپایان می بریم:

«... و سارای زوجه ابرام برای وی فرزندی نیاورد و او را کنیزی مصری هاجر نام بود* پس سارای به اَبرام گفت اینک خداوند مرا از زاییدن باز داشت، پس به کنیز من درآی شاید از او بنا شوم، و اَبرام سخن سارای قبول نمود* پس به هاجر در آمد و او حامله شد و چون دید که حامله است خاتونش بنظر وی حقیر شد* و سارای بابرام گفت ظلم من بر تو باد، من کنیز خود را به آغوش تو دادم و چون آثار حمل در خود دید در نظر او حقیر شدم، خداوند در میان من و تو داوری کند* ابرام به سارای گفت: اینک کنیز بدست توست، آنچه پسند نظر تو باشد با وی بکن، پس چون سارای با وی بنای سختی نهاد او از نزد وی بگریخت* و فرشته خداوند او را نزد چشمه آب در بیابان یافت* و گفت ای هاجر کنیز سارای، از کجا آمدی و به کجا می روی؟ گفت من از حضور خاتون خود سارای گریخته ام* فرشته خداوند بوی گفت نزد خاتون خود برگرد و زیر دست او مطیع شو* و فرشته خداوند بوی گفت ذریت ترا (عربها را) بسیار افزون گردانم به حدی که از کثرت بشماره نیایند* و فرشته خداوند ویرا گفت اینک حامله هستی و پسری خواهی زایید و او را «اسماعیل» نام خواهی نهاد زیرا خداوند تظلم ترا شنیده است* او «مردی وحشی» خواهد بود، دست وی بضد هرکس و دست هر کس بضد او خواهد بود.. ». (تورات – سفر پیدایش – باب شانزدهم)

این سخن در برگردان انگلیسی چنین آمده است:

He said “ Go back to her and be her slave.” Then he said “I Will give you so many descendants that no one will be able to count them . You are going to have a son, and you will name him Ishmael, because the Lord has heard your cry of distress. But your son will live like a wild donkey; he will be against everyone and everyone will be against him.

در برگردان آشوری هم که از خانواده ی زبانهای سامی , و شاخه یی از زبان آرامی است «الاغ وحشی » آمده است.

زیستگاههای راهبردی

حیره

«... چنانچه از آثار و اخبار بر می آید، در اوایل قرن سوم بعد از میلاد، پاره یی از طوایف عرب، از سُستی که در پایان روزگارِ اشکانی پدید آمده بود استفاده کردند و به سرزمین های مجاور فُرات آمدند و بر قسمتی از عراق دست یافتند. از این تازیان برخی همچنان زندگی بیابانی را دنبال کردند اما عده یی دیگر به کار کشاورزی دست زدند. پس از آن رفته رفته روستاها و قلعه ها بنا کردند و شهرها برآوردند. مهمترین این شهر ها ( حیره ) بود که در جایی نزدیک محل کنونی کوفه بر کرانه ی بیابان قرار داشت. این شهر چنانچه از نام آن پیداست قلعه یی و اردویی بوده است که اعراب در آن سکونت داشتند... تاریخ اُمرای حیره درست روشن نیست. این قدر هست که این امراء از اعراب بنی لخم بوده اند و به حکم مجاورت نسبت به شاهنشاهان ساسانی فرمانبرداری می کرده اند و سبب عنایتی که فرمانروایان ساسانی به حمایت و تقویت امرای حیره این بود که می خواستند بوسیله ی آنها اعرابی را که در پیرامون ایران سکونت داشتند متحد نمایند، و بیاری آنها از تجاوز و تعدی بدویان غارتگر به حدود مرزهای ایران جلوگیری نمایند. از این روی پادشاهان ساسانی در حمایت و تقویت این امراء در تاریخ های قدیم ایران ضبط بوده است و حمزه اصفهانی فهرستی از نام و مدت عمر آنها را با ذکر پادشاهانی از ساسانیان که با آنها معاصر بوده اند نقل کرده است… (عبدالحسین زرین کوب- دو قرن سکوت- رویه های 6 و 7 )

بنی لخم

«... باری نوبت امارت به مَنذربن نعمان رسید. این همان امیر حیره است که در داستان ها گفته اند یزدگرد تربیت فرزند خویش بهرام را بدو سپرد. حتی آورده اند که اگر سعی و کوشش منذر نبود بزرگان ایران بعد از یزدگرد راضی نمی شدند بهرام را به سلطنت بنشانند. بدین گونه، دخالتی که وی در انتخاب بهرام گور به سلطنت کرد از نفوذ و قدرت او حکایت دارد. در جنگی که چندی بعد بین بهرام گور با رومی ها در گرفت نیز منذر خدمت های شایسته کرد.

چند تن دیگر از امرای خاندان بنی لخم بعد از او بر حیره فرمانروایی کردند، تا سرانجام نوبت به « نعمان بن منذر» رسید، گفته اند وی با هرمز چهارم و خسرو پرویز در یک روزگار می زیست و از آنها فرمانبرداری می کرده است. در دوره ی او به تقلید از دربار ساسانی تجمل و شکوه امارت در میان امرای حیره هم راه یافت... نفوذ بد سگالان و نیرنگ سازان خوشامد گوی در درگاه او چندان افزون گشت که بی سببی در حق عدی بن زید دبیر و شاعر بد گمان شد و او را که سبب و واسطۀ رسیدنش به فرمانروایی حیره گشته بود بازداشت و هلاک کرد. اما چندی بعد پسر عدی بن زید حیله ای بکار برد تا انتقام خون پدر را از او باز ستاند. این داستان را تاریخ ها بدین گونه آورده اند که زید با نعمان دوستی کرد و سپس از او خواست که وی را نزد پرویز (خسروپرویز) فرستد تا مقام پدرش عدی را به وی باز دهند. نُعمان در خواست او را پذیرفت و از خسرو درخواست نمود که زید را بجای پدرش عدی بپذیرد و او را نویسنده و مترجم در دربار خود سازد. زید برفت و بر درگاه پرویز بماند و فرصت نگاه می داشت تا انتقام خون پدر را از نعمان بستاند. خسرو را هوس آمد که برای یکی از کسان خویش زنی بگیرد، زید مجالی یافت و از خواهران یا عم زادگان نعمان دختری را نام برد و بسیار ستود...» (همان رویه های 9 تا 13)

«... و چنان بود که پادشاهان ایران را از زمان انوشیروان وصفی از زنان بود که نوشته بودند، آن نوشته را در جستجوی چنان زن ها به ولایت ها می فرستادند ولی از دیار عرب چیزی نمی جستند و نمی خواستند. وصف آنها از زن دلخواه چنین بود: « راست خلقت، پاکیزه رنگ، سپید گردن و بناگوش، سپید روی، درشت ابروی، درشت چشم، سیاه چشم، زیبا چشم ، سرخ گونه، باریک بینی، کشیده ابرو، سپیدی و سیاهی دیده مشخص، کشیده چهره، نکو اندام، سیه گیسو، بزرگ سر، افتاده گوشوار، گشاده سینه، نارپستان، درشت بازو با ساق نکو و دست ظریف و انگشتان باریک، خوش شکم، میانه باریک، گردن باریک، دُرُشت کَپَل، پیچیده ران ، گِردزانو، سطبرساق، مچ پُر، ظریف پای، نرم رفتار، نازپَروَر، ظریف پاشنه ، فرمانبردار، نیکونسب، سختی ندیده، با آزرم، موقر، نیک سیرت، دل بسته به نَسَبِ پدر نه خاندان، و به خاندان نه قبیله، ادب آموخته، کارآزموده، کوتاه زبان، نرم صدا، که زینت خانه باشد و مایه ی رنج دشمن، اگر او را بخواهی بخواهد و نخواهی بس کند، باریک بین و شرمگین و لرزان لب و پذیرشگر... (تبری پوشنه ی دوم رویه 755 )

«... پس روزی کسری ( خسرو پرویز) خواست که کنیزکی بدین صفت بخرد، پس زید بن عدی به کسری گفت: « من در جهان کس ندانم و ندیدم بدین صفت، مگر دختر نُعمان بن منذر، نامش حدیقه که به پارسی می شود بوستان، « چون روی آن دختر چون بوستان است ». زید بن عدی می دانست که دختر نعمان بدین زیبایی نیست ولیکن او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نخواهد دید تا دروغش شناخته شود، و نُعمان آن دختر را هرگز به زنی به کسری ندهد، زیرا عرب هرگز دختر به عجم ندهند. پس کسری را دل به دختر نعمان مایل شد، و به زید بن عدی گفت نامه ای بنویس به نعمان تا آن دختر را به همراه خادمان سوی من فرستد. پس خادمی را که برای آوردن دختر می فرستاد گفت: هنگامی که بنزد نعمان روی، این نامه را بدو بده و تو خود به روم برو . تا باز آیی نعمان جهاز دختر آماده ساخته است و تو دختر را با خویشتن بیاوری... آن پیک بنزد نعمان برفت و نامه بداد. نعمان در پاسخ خسرو نوشت: دختران عرب سیاه روی باشند و بی ادب، و خدمت ملوک را نشایند... و بسیار سخنان خوب نوشت و پیک را گفت: پادشاه را بگوی که این دختر را نه چنان یافتم که شایسته پادشاه بُوَد. و اندر نامه نوشت: ( ان فی مها العراق لمندوحة لملک عن سواد اهل العرب) و این سخنی لطیف و نیکوست... و معنی سخن نعمان آن بود که : در سرزمین ایران، باندازه ای زنان فراخ چشم هستند که پادشاه را به سیاهان عرب حاجت نیست... عرب ها چشم گاو کوهی را زیباترین چشم می دانستند، در اینجا نعمان با واژه های دلپذیر عربی به شاهنشاه ایران پاسخ می دهد که در سر زمین ایران زنان فراخ چشمی که چشمان شان به زیبایی چشم گاو کوهی است فراوان یافت می شوند و شاهنشاه را نیازی به زنان سیه روی عرب نیست، ولی زید که دشمنی دیرینه با نعمان دارد در برگردان این نامه به پارسی واژه ی گاو را برای زنان ایرانی بکار می برد و چنین وانمود می کند که نعمان به زنان ایرانی و زنان شبستان شاه دشنام داده و آنان را گاو نامیده است...

زید این معنی به ترجمه بگردانید، و چنان باز نمود که ایدون همی گوید که ماده گاوان عجم مَلِک را چندان هستند که مهتر زادگان عرب او را به کار نیاید... پس زید گفت که نُعمان بی ادب است و گستاخ شده است، معلوم نیست چه اندیشه به سر دارد، و من می دانستم که او دختر خود را به شاه ندهد. کسری از این سخن به خشم آمد و سوگند خورد که نعمان را از ولایت عرب معزول کنم، و ملک عرب را به کس دیگر واگذارم، و نعمان را بکُشم یا به خدمت خویش خوانم و اگر نیاید، به ستم بیارمش... و چون پرویز بر نُعمان خشم گرفت، ایاس را بخواند و او را سپاه بسیار از عرب و عجم داد و گفت: برو و ملک حیره را بگیر و آنجا به فرمانروایی بنشین و نُعمان را گردن ببند و به پیشگاه من فرست...

چون نعمان این خبر بشنید، از پیش ایاس بگریخت با عیالان و اهل بیت و زنان خویش، و اسب و سلاح و آنچه که داشت همه را با خود بِبُرد، و دختر خود حدیقه را به مردی بنام هانی بن مسعود از قبیلۀ بنی شیبان سپرد که در سراسر بادیه مردی بزرگ تر از او نبود و به او گفت: این عیال و خواسته و فرزند به زنهار بنزد تو آوردم.. در سلاح خانه او، چهارصد پاره جوشن بود و در اصطبل او چهارصد اسب تازی و مال بسیار که همه را به هانی بن مسعود سپرد و خود با زنش جریده برفت و به سوی قبیلۀ خویش رفت و از بزرگان قبیلۀ خود خواست که پناهش دهند، ولی ایشان از بیم کسری او را نپذیرفتند. نعمان در کار خود متحیر بماند و ندانست که کجا رود. زنش گفت : برخیز و نزد کسری برو، از وی عذر خواهی کن، تو که گناهی نکرده ای که او تو را بکشد، اگر هم بکشد، بهتر از اینهمه خواری است که از هر فرومایه همی بینی. نعمان گفت: راست می گویی. پس برخاست و به درگاه کسری شد و دانست که کار او را زید بن عدی پیش کسری تباه کرده است. پس چون پیش کسری آمد، زمین بوسه داد و آفرین کرد و عذرها خواست و کسری را گفت: این غلام، یعنی زید، نامه مرا به تو جز آن ترجمه کرده است که من نوشته بودم و دروغ گفته است بر من.. کسری فرمود تا نُعمان را باز داشتند و روز چهارم در زیر پای پیلان انداختند تا بمرد. حدیقه، دختر نعمان، چون این خبر بشنید دلتنگ و غمگین شد. و نعمان و فرزندانش همه ترسا ( مسیحی) شده بودند و دین عرب را رها کرده بودند. پس چون حدیقه بشنید که پدرش بکشتند، برخاست و به صومعه هند شد و هم آنجا عبادت همی کرد تا به آیین ترسایی بمرد. و امروز آن صومعه را دیر هند خوانند.

لشکرکشی نابخردانه و بسیار زیانبار خسرو پرویز به

زیستگاههای راهبردی و رنجاندن عربهای ایرانی تبار

«... چون کسری نعمان را هلاک کرد به ایاس بن قبیصه نامه نوشت که ترکه ی نعمان ( آنچه را که از او برجای مانده ) از هانی ابن مسعود طلب کن و به پیشگاه من بفرست. ایاس کس بفرستاد بنزد هانی بن مسعود و پیام داد که باید که ترکه ی نُعمان را بنزد شاه بفرستی، هانی جواب داد که تا جان دارم ترکه ی نُعمان رابه کس ندهم، ایاس بناگزیر نامه یی نوشت به کسری و گفت گروه بنی شیبان و گروه بنی بَکر و بنی عَجَل مردمانی بسیارند و جنگجویان دلیر و مبارز، و خوب است که پادشاه بداند که اگر باید با آنها بجنگم به سپاه بسیار نیاز خواهم داشت. کسری چون این بشنید خواست که سپاه بیشتر بفرستد ولی در پیشگاه او مردی بود بنام نعمان بن زرعه که به خسرو گفت: پادشاها! ایشان اندر زمستان بپراکنند و دشوار ایشان را توان یافتن، هانی ابن مسعود شیبانی، تابستان که شد خود به همراه همه ی بنی شیبان بسر آبی آید نام آن (ذیقار) این آب در میانه ی راه بصره است به مداین بنا براین سپاه را در زمانی بفرست که هم بنی شیبان و هم بنی بکر و هم بنی عجل همه بر سر آن آب جمع شوند. کسری گفت خوب گفتی! پس پیک فرستاد سوی ایاس که جنگ عرب را آراسته باش که سپاه خواهم فرستادن پیش تو. ایاس را این سخن سخت آمد از جنگ کردن با عرب (که همه خویشان او بودند) ولی جرات نکرد چیزی بگوید. پس مردی بود از بنی شیبان بنام قیس بن مسعود و کاردار کسری بود بر سواد عراق و مهتر بود اندر همه عرب و سپاه بسیار داشت. کسری به او نامه نوشت که سپاه را گِرد کن و همه رزمندگان عرب را که با تو اند از سواد عراق برگیر و سوی ایاس برو که خلیفه ی من است بر مُلک عرب و او را یاری کن بجنگ کردن با بنی شیبان و بنی بکر و هانی بن مسعود. چون این نامه به قیس بن مسعود رسید او را سخت آمد با همه قبایل عرب و خویشان خود جنگ کردن و از بیم کسری هیچ نیارست گفتن. پس دوهزار مرد از عرب گِرد کرد و سوی ایاس رفت به حیره . کسری مردی از بزرگان عجم را بنام هامرز با دوازده هزار سپاهی بسوی حیره فرستاد و از پس او سرهنگ دیگری بنام هرمز خراد را با هشت هزار سپاهی بسوی ایاس بن قبیصه روانه کرد. همه ی این سپاه به حیره گِرد آمدند. آنگاه ایاس را به فرماندهی سپاه گماشت و بفرمود که لشکر بِکِش و به جنگ برو. ایاس لشکر کشید و برفت و سوی ذیقار شد و هانی بن مسعود با بنی شیبان و بنی بکر و بنی عجل به ذیقار نشسته بودند، چون خبر سپاه بشنیدند هانی مردم خویش را گِرد کرد و گفت چه می اندیشید؟ کسری این سپاه را که فرستاده است تا زنهاریان و ترکه ی نُعمان را که نزد من به امانت است به زور گیرد. در سپاه آنها چهل هزار رزمنده است، ولی شمار ما از ده هزار هم کمتر است. در میان عربها مهتری بود نام او حنظلة بن ثعلبة بن شیبان، او به هانی گفت تو زینهاری و ترکه ی نُعمان را نگهدار، ما جانها بدهیم و زینهاری ندهیم.

چون ایاس فرود آمد هر دو لشکر برابر هم بنشستند. سپاه عَجم آب دو روزه داشتند، ولی ایشان خود بر سر آب بودند، پس ایاس حیله بکار برد و آب بسیار از چاه برون کشید تا آب در آن نماند. روز دیگر جنگ کردند و لشکر عجم تیرباران کردند و عرب فرار کردند و آن مال و دارایی هم با خود ببردند. لشکر عجم چون آب یافتند و مانده شده بودند، از پس ایشان نرفتند، همانجا فرود آمدند و آب چاه همه بخوردند و آن شب بر سر چاه ذیقار بماندند.

روز دیگر هانی دریافت که سپاه از پی ایشان نیامده. پس همه قبیله ی خویش را گِرد کرد و گفت ما کجا می رویم؟ پیش روی ما بیابان و ریگزار بی آب است ، همه از تشنگی خواهیم مرد، من این دارایی نُعمان و زن و دختر او را به ایشان سپارم، شما خویشتن در بادیه هلاک مکنید. ایشان را از این سخن عار آمد، گفتند که تو پیمان خود نگهدار، ما بازگردیم و تا جان داریم جنگ خواهیم کرد. پس باز گشتند و پیش سپاه ایاس آمدند و آن روز جنگ کردند. عجم و سپاه ایاس همه تشنه شدند. در این میان هر که از عرب با سپاه ایاس بود همه را اندوه آمد که باید با هم تباران خود بجنگند! ایاس کوشید تا از چاه دیگری آب بدست آرد ولی آب نیافت. سپاه عرب و عجم همه گِرد آمدند ایاس (فرمانده سپاه خسرو) پیش هانی کس فرستاد و گفت از سه کار یکی بکنید یا ترکه ی نعمان باز دهید تا باز گردیم و من از کسری بخواهم تا این کردارهای شما را عفو کند یا چون شب در آید بگریزید و هر کجا خواهید بروید تا ما بهانه کنیم که همه بگریختند و ایشان را در نیافتیم یا جنگ را آراسته باشید. ایشان همه با هانی و حنظله گِرد آمدند و گفتند اگر دارایی و زن و فرزند نُعمان را واگذاریم اندر میان عرب سر بر نتوانیم آوردن و تا جهان باشد از این عار نرهیم، و اگر بگریزیم عاری عظیم تر باشد، دیگر آنکه بادیه است همه هلاک شویم، و دیگر آنکه رهگذر ما بر بنی تمیم است و میان ما و ایشان عداوت هاست و ما را همه بکشند، پس ما را جز جنگ کردن راه دیگری نیست. پس سوی ایاس رسول فرستادند و گفتند ما جنگ خواهیم کردن، تو نیز جنگ را مهیا باش که اگر در جنگ کشته شویم دوست تر داریم که در بادیه هلاک شویم از تشنگی. هانی آن شب چهارصد اسب و چهارصد زره بر قوم خویش ببخشید و گفت اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم واگر ظفر ایشان را بود این نیز گوهلاک شو، چون فردا شد، همه سپاه صف برکشیدند.. آن روز جنگ کردند و اندر عجم تیراندازان بسیار بودند تیرباران کردند و به تیر، بسیاری از عرب را بکشتند و عجم همه تشنه بودند و آب نیافتند و صبر همی کردند تا شب اندر آمد و هر دو سپاه فرود آمدند.

قیس بن مسعود که در سپاه عجم بود دلش با هانی بود از بهر آنکه با هم خویشاوندی داشتند. بنا براین خواهان پیروزی هانی بود. پس به شب اندر سوی ایشان کس فرستاد و هانی و حنظله و عرب را گفت مرا از دل و جان با شما پیوند است و میخواهم که ظفر شما را بُوَد نه ایاس را و نه عجم را که ایشان بیگانه اند و شما خویشان من، ولیکن بسوی شما بزنهار نتوانم آمدن که ندانم که ظفر که را بود و آن دوست تر دارم که امشب بگریزیم تا گروه عجم به هزیمت شوند یا آن خواهید که چون فردا صف جنگ راست شود و جنگ در پیوندد ما پشت بدهیم و روی به هزیمت نهیم تا عجم جملگی عاجز و حیران شوند و ایشان نیز به هزیمت روند. هانی و حنظله و جمله ی عرب گفتند ما آن خواهیم که فردا در صف جنگ هزیمت شوید. عرب بدین خبر بسیار شاد شدند و نشاط کردند و فال زدند بر کشتن هامرز سالار لشکر عجم که ظفر مر عرب را باشد... پس لشکر عرب چون خبر قیس بن مسعود بشنیدند بر جنگ حریص شدند...» (حبیب السیر پوشنه یکم رویه 177 - مجمل التواریخ و القصص رویه های 81 و 151 و 179 و 250 و نگاه کنید به تاریخ تبری و ترجمه ی بلعمی و المرصع ابن الاثیر و تاریخ ابن البلخی رویه های 105 و 106 )

«... همانگونه که در پیش آورده شد، این بدویها در دوره پادشاهی خسرو پرویز در یک برخورد مرزی در جایی بنام « ذی قار » یا « ذوقار» دسته یی از لشکریان ایران را از میدان بدر کرده بودند و دیگر از فَروشکوه آنها ترس و بیمی در دل خود راه نمی دادند، از اینرو پس از خسرو پرویز ازآن همه آشوب و پریشانی روزافزون که در کارها روی نموده بود فرصت یافتند و در آبادیهای نزدیک مرز تاخت و تاز و کشتار و چپاول آغاز کردند. (گنجینه ی تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 418 )

«... جنگ ذیقار اگر چه در تاریخ ایران از لحاظ نظامی اهمیتی ندارد و ابداً موجب اثر و نتیجه یی نشده است، لیکن برخلاف، برای اعراب واقعه ی بسیار مُهمّی بوده، چه اولاً به ایشان فهمانده است که ایرانِ این زمان، ایران زمان شاپور و انوشیروان نیست، و لشکریان و پادشاه آن دیگر آن قدرت و سیاست سابق را ندارند وغَلبِه یافتن بر ایرانیان بر عرب که همیشه مخذول{ = بی بهره –سرافکنده} و کوفته ی ایشان بوده امری است ممکن. ثانیاً چون هَرج و مَرج اوضاع ناگواری که پس از مرگ خسرو پرویز در دربار و وضع سلطنت ایران رُخ داد، هیچ کس به فکر گرفتن انتقام از قبیله ی « بکر» و تنبیه آنان بر نیامد، بر عرب ثابت شد که داخله ی ایران سخت خراب است و راه برای حمله و غارت و چپاول آن سرزمین باز. (عباس اقبال آشتیانی – تاریخ ایران پس از اسلام – نشر نامک رویه 48 )


کارنامه ی سیاه خسرو پرویز

«... هر یک از منابع دوره ی اسلامی شرح مفصلی در باره ی سال های آخر فرمانروایی خسرو به ویژه رویدادهای مربوط به او و پسرش شیرویه آورده اند. در این میان گزارش فردوسی از همه مفصل تر است . پرداختن به این گزارش ها در اینجا چیزی بر محتوای تاریخ نخواهد افزود. علاقمندان می توانند خود گزارش های مخصوصاً طبری – دینوری – ثعالبی – فردوسی- ابن اثیر – و میر خواند را به طور مستقل بخوانند و آن ها را با دانسته های خود بسنجند. مهم این است که یکی از مقتدرترین شاهان دوره ی ساسانی 38 سال با بیهودگی و بدون کوچکترین نشانی از فرزانگی فرمان راند و از شانس خوبی که داشت، خود همه نوع عشق و عیش و نوش روزگار خود را چشید و کشورش را با هزار سالی که صرف ساختار فرهنگی و مدنی آن شده بود آماده ی یک فروپاشی برق آسا کرد. (پرویز رجبی- هزاره های گمشده – پوشنه پنجم ، رویه 366 )

«...خسرو از بسیاری مال و اقسام جواهر و کالا و اسب که فراهم داشت، و ولایت های دشمن که گشوده بود، و آن توفیق که در کارها داشت، گردن فرازی کرد و به غرور افتاد و حریص شد. در اموال مردم به دیده حَسَد نگریست و وصول خراج را به یکی از مردم دهکده ی خندق از ولایت (بهر سیر) سپرد که وی را (فرخزاد) پسر (سمی) گفتند، که مردم را شکنجه می داد و ستم می کرد و اموال کسان را به ناحق می گرفت، چنانکه کارشان به تباهی افتاد و معاششان خلل یافت، پس خسرو و پادشاهی وی را دشمن داشتند... روایت کرده اند که خسرو چندان مال فراهم آورد که هیچیک از شاهان نداشته بود و سپاه وی تا قسطنطنیه و افریقیه رسید، وی زمستان به مداین بود و تابستان را مابین مداین و همدان به سر می کرد.

گویند وی را دوازده هزار زن و کنیز بود و هزار فیل و پنجاه هزار مرکوب داشت از اسب و یابو و اَستَر، و به جواهر و ظروف و چیزهای دیگر بسیار دلبسته بود. دیگری گوید که در مقر وی سه هزار زن بود که با آنها می خفت، و برای خدمت و نغمه گری و کارهای دیگر هزار ها کنیز داشت، و سه هزار مرد به خدمت وی در بودند، و هشت هزار و پانصد اسب برای سواری داشت و هفتصد و شصت فیل و دوازده هزار استر بنه ء او را می برد.( تاریخ تبری- پوشنه ی دوم رویه 766 )

«... و چنان بود که خسرو مردم را خوار شمرد و چیزهایی را سبک گرفت که پادشاه عاقل و دوراندیش سبک نگیرد، و گردن فرازی و جِسارت را تا بدانجا رساند که زادان فرخ، سالار نگهبانان در بارخویش را بگفت تا همه بندیان و زندانیان را بُکشد، و چون شمار کردند سی و شش هزار کس بودند، و زادان فرخ از کُشتن آنها دریغ کرد و بهانه ها آورد تا فرمان خسرو را به کار نبندد.

خسرو به سببی چند دشمنی مردم مملکت را بر انگیخت: یکی آنکه تحقیرشان می کرد و بزرگان را خوار می شمرد، دیگر آنکه فرخان زاد (پسر سمی) را بر آنها مسلط کرده بود. سوم آنکه فرمان داده بود همه زندانیان را بکشند، چهارم اینکه مصمم بود همه فراریان را که از مقابلۀ هرقل و رومیان باز گشته بودند بکشند. (تبری پوشنه ی دوم رویه 755 )

دین های عرب پیش از اسلام

«... دوره ی تاریخ عرب پیش از اسلام را عصر جاهلیت نامند و آن را زمان تاریکی و بُت پرستی و شرک دانسته اند. اعراب در این دوره به خدایان مختلف از قبیل اجرام آسمانی مانند آفتاب و ماه و ستارگان و بت هایی از قبیل (لات) و (مَنات) و (هُبَل) اعتقاد داشتند... (لات بُت بنی ثقیف بود – مَنات بُتی بود که دو قبیله ی بزرگ هَذیل و خَزائِه می پرستیدند – هُبَل بُتی بود به پیکر آدمی و ساخته شده از عقیق که دو قبیله کنانه و قریش آن را می پرستیدند). بُتخانه ی بزرگ ایشان خانه ی چهار گوش مُکِعَب شکلی بود که آن را (کَعبِه) یا بیت العتیق ( خانه ی کهنه) می خواندند. ( این بتکده روزگار جاهلیت هنوز هم به همان شیوه از سوی مسلمانان جهان گرامی داشته می شود!).

در زمان جاهلیت اراضی حوالی مکه را (حَرَم) می خواندند (هنوز هم حَرَم می خوانند!). و در آنجا جنگ و جدال و خونریزی را حَرام می شُمردند (هنوز هم چنین است). احترام این خانه به سنگی بود که آن را «حجرالاسود» می گفتند (هنوز هم گرامی ترین چیز در آن خانه همان سنگ سیاه است!). این سنگ از انواع سنگ های آتشفشانی است و از احجار ساقطه بود.(شخانه ها یا سنگ های سرگردانی را که از فراز زمین بر زمین می افتند احجار ساقطه می گویند- حجرالاسود یکی از همین شخانه هاست که عربهای پیش از اسلام در کعبه گذاشته و می پرستیدند، و امروز هم میهنان مسلمان ما آسیمه سر به زیارتش می شتابند!)

حضرت محمد این بتکده را دگر باره به حال نخستین خویش باز گردانید و آن را ( بیت الحرام) خواند . ارتفاع کعبه اکنون پانزده متر است و در گوشه ای از دیوار شرقی آن حجرالاسود یک متر و نیم بالاتر از سطح زمین نصب شده است. ( دکتر محمد جواد مشکور- تاریخ ایران زمین – رویه 116 )

«... عمرو بن لحی به سرزمین شام رفت و آنجا مردمی از عَمالقه بودند که بُت می پرستیدند، از آنها پرسید: این بُتهایی که شما می پرستید چیستند؟ گفتند این ها بُت هایی هستند که آنها را پرستش می کنیم و از آنها یاری می خواهیم ، پس یاری کرده می شویم و از آن ها باران می طلبیم و سیراب می شویم!. عمربن لحی گفت: یکی از این بُت ها را بمن نمی بخشید؟ تا آن را بزمین عرب بَرَم، همانجا که عرب برای زیارت (خانه ی خدا) می آیند؟. (جوانان دانش پژوه بیاد داشته باشند که این خانه پیش از اسلام نیز (خانه خدا ) نامیده می شده است). پس بُتی بنام هُبَل باو دادند و آنرا به مکه آورد و نزد کعبه نهاد، این اول بُتی بود که در مکه نهاده شد و سپس (اساف) و ( نائله) را آوردند و هر کدام را بر یکی از ارکان کعبه نهادند و طواف کننده طواف خود را از اساف شروع می کرد و آن را می بوسید و به آن ختم می کرد (این شیوه ی بُت پرستی را با آیین حج که امروزه در مکه روا است، و بوسیدن سنگ و آهن را در امام زاده های درون کشور خودمان برابر بگذارید تا به ژرفای سیه روزگاری مردمی که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بودند پی ببرید!) بر کوه صفا بُتی بنام « مجاورالریح » و بر کوه مروه بُتی بنام « مطعم الطیر» نصب کردند و چون اعراب برای زیارت (خانه خدا!) می آمدند و این بُت ها را می دیدند، از قریش و خزاعه جویا می شدند و آنها در جواب می گفتند: اینها را پرستش می کنیم تا ما را به خدا نزدیک کنند . پس اعراب که آن را دیدند بُت هایی گرفتند و هر قبیله یی برای خود بُتی قرارداد، و این بُت ها را عبادت می کردند تا به خدا نزدیک شوند. ( همان- رویه 332)

«... پس عرب هرگاه می خواستند به زیارت کعبه روند افراد هر قبیله ای نزد بُت خود می ایستادند و نزد آن بُت نیایش می کردند، سپس تا ورود به مکه تلبیه می گفتند و تلبیه های ایشان مختلف بود( لبّیک گفتن در حج را تلبیه می گویند). قریش باین صورت تلبیه می گفتند: لبّیک، اللهُم لبّیک، لبّیک لاشریک ( لَک) تملکه و ماملک.

برگردان پارسی: لبّیک ، بارالها لبّیک، لبّیک شریکی برای تو نیست!. هنوز هم «الله» شریکی پیدا نکرده است!.

تلبیه قبیله ی کنانه چنین بود: لبّیک، اللهُم لبّیک، لبّیک الیوم{یوم} التعریف، یوم الدعاء و الوقوف.

برگردان پارسی: لبّیک بارالها لبّیک، امروز روز عرفات، روز دعا و وقوف است.

تلبیه بنی اَسَد چنین بود: لبّیک ، اللهُم لبّیک، اللهم لبّیک یا رَب اقبلت بنو اَسَد، اهل التوانی و الوفاء و الجلد الیک.

برگردان پارسی: لبّیک، بارالها لبّیک، ای پروردگار، بنی اَسَد اهل رنج بردن و وفا و شکیبایی روی بتو آورده اند.

تلبیه بنی تمیم چنین بود: لبّیک ، اللهُم لبّیک، اللهُم لبّیک لبّیک عن تمیم، قد تراها قداخلقت اثوابها و اثواب من ورائها و اخلصت لربها دعائها.

برگردان پارسی: لبّیک، بارالها لبّیک لبّیک از بنی تَمیم، راستی می بینی که جامه های خود و جامه های کسانی را که پشت سر گذاشته اند، کهنه نموده و دعای خود را برای پروردگار خویش خالص کرده اند.

تلبیه قیس عیلان چنین بود: لبّیک اللهُم لبّیک، اَنت الرحمن اتتک قیس عیلان راجلها والرکبان.

برگردان پارسی: لبّیک بارالها، لبّیک لبّیک، تویی مهربان قیس عیلان از پیاده و سواره اش نزد تو آمده اند{ هنوز هم ایرانیان از بلند پایگان کشوری گرفته تا استادان دانشگاه و بازاریان و روستاییان دانش نیاموخته بنزد الله می روند تا تلبیه هایی اینچنین را بر زبان بیاورند!.}.

تلبیه بنی ثقیف چنین بود: لبّیک اللهُم، ان ثقیفا قداتوک واخلفوالمال و قدرجوک.

برگردان پارسی: لبیک باراللها، همانا ثفیف نزد تو آمده اند و مال را پشت سر گذاشته و بتو امیدوارند! ما ایرانیان هم همراه با بنی ثقیف همچنان امیدواریم تا الله دریچه یی از بهروزگاری به روی ما بگشاید!

تلبیه بنی ربیعه: اللهُم لبّیک، لبّیک، ان قصد نا الیک! لبّیک عن ربیعه، سامعه لربها مطیعه.

برگردان پارسی: بارالها لبّیک، همانا مَقصَد ما تویی. لّبیک از ربیعه، که برای پروردگار خویش شنوا و فرمانبردار است!

تلبیه بنی أزد: لبّیک رَب الأرباب، تعلم فصل الخطاب، لملک کل مثاب.

برگردان پارسی: لبّیک ای خواجه خواجگان، داوری را نیک می دانی، هر ثوابی بدست تو است.

برگردان تلبیه های بنی مذحج – بنی غسان – بنی بجیه- بنی قضاعه و دیگر تبار های عرب دوران جاهلیت بدین ترتیب بودند: لبّیک ای پروردگاری که شریکی برای تو نیست، مگر شریکی که خودت آن را هلاک می کنی ... لبّیک به پروردگاری که در میان ابری که از آن برق می جهد و نشان باران می دهد... لبّیک به پروردگار مهربان و بخشنده، پروردگار مهربان حج، خانه ای شگفت، پوشیده ، در بسته ، پرده دار... (همان رویه 334 )

جا دارد که خواننده ی ارجمند این دفتر از خود بپرسد که ما را چه شده است که پس از هزاره ها تاریخ و فرهنگ و آیین های شهریگری باید دنباله روی تازیان بیابانگرد 1500 سال پیش باشیم؟

« ابن هشام در پیشگفتار (تاریخچه ی بت پرستی عرب) می نویسد:

چون فرزندان اسماعیل از مکه برای فراهم آوردن وسیله زندگی بیرون می رفتند و به جای دیگر روی می آوردند، هیچ کوچ کننده ای از مکه کوچ نمی کرد مگر به منظور بزرگداشت حرم و دلبستگی به مکه سنگی از سنگهای حرم را با خود به همراه می بردند و هرجا که می رفتند آن سنگ را بر زمین نهاده و گِرد آن به طواف می پرداختند. همچنان که دور کعبه طواف می کردند و مکه و کعبه را بزرگ می شمردند و بنا بر عادت موروثی که از ابراهیم و اسماعیل به ایشان رسیده بود حَج عمره به جای می آوردند. سپس رفته رفته این کار آنان را به پرستش آنچه دوست می داشتند و می پرستیدند کشانید.. در بین ایشان باز مانده هایی از زمانهای کهن باز مانده بود که از آنها پیروی می کردند مانند: بزرگداشت ، گشتن دور کعبه ، حج، عمره ، وقوف بر عرفات ، ومُزدَلِفَه Mozdalepha ( مُزدَلِفه میان مکه و عرفات است و حاجی ها نماز شام را در آنجا می خوانند) قربان کردن شُتُران و اهلال به هنگام حج و عمره یا افزودن چیزهایی که در دین ابراهیم نبود، چنانکه تیره ی نزار هنگام تلبیه این رجز را می خواندند: لبّیک اللهُم لبّیک ، لبّیک لاشریک لک ، الا شریک هولک ، تملکه و ماملک.

اینان خدا را در ضمن « تلبیه » یگانه می شمردند ولی بتان خود را با خدا شریک می کردند و بتان خویش را ملک خدای یگانه قرار می دادند... ( عبدالعظیم رضایی – گنجینه تارخ ایران – رویه 178 )


کشتن و سوختن و چاپیدن بنام الله

«... گویند پیغمبر خبر یافت که ابوسفیان بن حرب با کاروانی از قریش که حدود هزار شتر است و هر کسی از مردم مکه را در آن کاروان طعمه ای و کالایی است و سی مرد سواره به همراه آن است از شام باز می گردد. حضرت مسلمانان را فراخواند و گفت: بیرون شوید، شاید که الله غنیمتی بشما ارزانی دارد! پس بعضی از مردم هراسان شدند و بر بعضی سنگین آمد که به کاروان یورش برند!... پیغمبر و یارانش که سیصد و چهارده مرد بودند آمدند و به بدر رسیدند{ چاهی که کاروانها از آن آب بر می داشتند} و در کرانۀ نزدیک فرود آمدند و با ایشان هفتاد شتر از شتر های آب کش یثرب بود که در پی ایشان می آمدند... پس پیامبر دستور داد تا حوضی ساختند و آن را پر آب کردند و ظرفی را در آن افکندند و فرمان داد تا چاههای دیگر را پر کردند و برای پیغمبر سایبان گونه یی ساختند که در آن باشد... هنگامی که کاروان رسید برآن یورش آوردند.. سپس پیامبر فرشته را دید و آگاه شد و گفت: ای ابوبکر ترا مژده باد که پیروزی تو فرا رسید اینک جبرییل است که اسبی را رهبری می کند و بر دندانهای پیشین او غبار نشسته است. سپس روی به صفوف لشگر کرد و ایشان را ترغیب و تحریص بر کشتار کرد و گفت: استوار شوید.. و مسلمانان دست به کشتن بردند و اسیر گرفتند تا آنجا که چهل و دو و به روایتی هفتاد و دو مرد را اسیر کردند و هفتاد یا پنجاه مرد را کشتند .. پیغمبر فرمان داد جنازه های کشتگان را به چال انداختند. (مطهر ابن طاهر مقدسی آفرینش و تاریخ رویه 167 )

مسعودی گوید: پیغمبر غنیمتی را که الله بدو داده بود تقسیم کرد و به هر مرد یک سَهم و به هر اسب دو سهم داد و هشت کس را نیز سهم داد که در کُشتار حاضر نبودند: یکی عُثمان بن عفان بود که بعلت بیماری رقیه دختر پیغمبر در بدر نبود و سهم او داده شد... ( و بدین شیوه اسلام راهی در دل چپاولگران گشود) الله از آسمان شمشیری درغلاف بر پیمبرش فرستاد و جبرییل به او گفت: پروردگارت تو را می فرماید که با این شمشیر با قومت نبرد کنی تا بگویند لا اله الا الله و اینکه تو پیغمبر الله هستی!... (یعقوبی رویه 403 )

«...حضرت محمد ضمن استفاده از شیوه ی نفاق و دامن زدن به کشمکش های قبایل عربی، در استقرار اسلام، خصوصاً از شمشیر و خشونت کسانی مانند خالد ابن ولید، استفاده کرد. خالد از زور آوران معروف قریش بود که قبل از فتح مکه، اسلام پذیرفت و حضرت محمد از مسلمان شدن او بسیار شادمان گردید، آنچنانکه او را به ریاست سواران منصوب کرد. خالد بن ولید یکی از خشن ترین و خونخوارترین سرداران صدر اسلام بود که در استقرار اسلام، جنگ های بسیار کرد، بطوریکه پیغمبر او را «سیف الله» یعنی «شمشیر خدا» نامید. این «شمشیر خدا» در مسلمان سازی قبایل عربستان و در سرکوب «اهل رده » ( توده های عربی که بلافاصله پس از مرگ پیغمبر از اسلام برگشته و مرتد شده بودند) نقش فراوان داشت . او در ادامه سرکوب ها و قتل عام های گسترده، بسیاری را از فراز خانه ها و بلندی کوهها به زیر انداخت و کُشت و برخی را نیز در آتش سوزانید و آنچنان ترس و وحشتی در میان قبایل عرب برقرار ساخت که همگی به قبول اسلام گردن نهادند.. (علی میرفطروس – ملاحظاتی در تاریخ ایران – رویه 65 برگرفته از تاریخ تبری و سید حسن تقی زاده « از پرویز تا چنگیز)

پشت کردن عربان به اسلام پس از درگذشت محمد

«... پس از وفات پیغمبر بیشتر عربان از دین بگشتند، بعضی کافر شدند و بعضی زکات ندادند، ابوبکر خالد بن ولید را سوی آنها و همه ی مضریان دیگر که از اسلام برگشته بودند فرستاد . وی با طلیحه روبروشد و او را شکست داد و جماعتش را پراکنده کرد و گروهی را اسیر کرد. پس از آن بسوی بطاح رفت و در قلمرو تمیم کشتار کرد. از آنجا به یمامه رفت و بنی حنیفه که از اسلام برگشته بودند با او جنگی سخت کردند. در یمامه یکهزار و دویست تن از مسلمانان کشته شدند. خالد همچنان بر دسته های مرتدان( از اسلام برگشته ها) می تاخت تا همگی دوباره به اسلام بازگشتند. (مسعودی - التنبیه و الاشراف - رویه 261 )

«... ابوبکر در سرکوب قبایل مرتد بیش از هر چیز از شمشیر سردارانی چون خالد ابن ولید (شمشیر خدا!) استفاده کرد. خالد در قبایل و ولایات عربستان، عاملین قتل نمایندگان پیغمبر را کشت و اجسادشان را به آتش کشید «... و آنان که شادی مرگ پیغمبر دست رنگ کرده و دف زده بودند، همه را بکشت و به آتش بسوخت و بفرمود تا سرهای شان، گرد کنند و پایه ی دیگ کنند و آتش در تن های ایشان زد، همه را بسوخت .. همه بیچاره شدند و رسول به نزد ابوبکر فرستادند و گفتند: ما باز گشتیم از آنچه می گفتیم، پس از این نماز کنیم و زکات دهیم، و همه آن کنیم که تو فرمایی، این مرد ( خالد ابن ولید ) را بازخوان...(قصص الانبياء رویه 455 = تاریخ تبری پوشینه ی چهارم رویه ی 1409 الفتوح رویه 15 )

«...عربهای اسلام آورده یی که در تنگیِ معیشت می سوختند، به آرزوی آن که اگر پیروز شوند سرزمین های سرسبز و خرم عراق و ایران و سوریه و مصر را به چنگ خواهند آورد، و اگر کُشته شوند شهید شده به بهشت خواهند رفت و درکنار حور و غَلمان تا جاودان به عیش و نوش خواهند پرداخت، به همین انگیزه فراخوان پیامبر را لَبیک گفتند و در زمان جانشینان وی به کشور گشایی پرداختند. (عبدالعظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران چاپ انتشارات اطلس - پوشنه پنجم رویه 417)


غارت و چاپیدن نخستین انگیزه ی یورش تازیان به ایران

«... در آن روزگارِ پادشاهی های کوتاه و خون آلود که پس از زمان « خسرو پرویز» تیسفون را به آشوب و جنگ خانگی سپرده بود... برخی از تیره های عرب چون « تَغلِب، و بَکر، و نَمر، و تَنوخ » در کناره بیابانهای واقع در مرزها دستبرد های آغاز کرده بودند. این عربها از مدتها پیش درهمسایگی ایران می زیستند، چنانکه در درون قلمرو دولت ساسانی نیز در عراق و پیرامون آن نبطی ها و عربهای زیادی بودند، از حیره تا اُبَلّه و اهواز بیشتر در بیابان خیمه های بدویان عرب بر پا بود. مرزبانان آن کرانه ها به دلیل پریشانی و ناتوانی و سُستی دولتِ مرکزی نمی توانستند آنها را چنانکه باید و شاید سرکوب نمایند، رفته رفته عربها در این دستبُردها و تاخت و تازها هر روز گستاخ تر می شدند، به ویژه آن که فرمانروایان ایران این دستبُردها را با خطر نمی دیدند، و در سرکوبی عربها تدبیری نمی اندیشیدند. کارهای شهربراز { یکی از فرماندهان سپاه خسرو پرویز که در سال 616 بر مصر چیره گردید و پس از شیرویه کوتاه زمانی بر کرسی پادشاهی ایران نشست} نیز در تنبیه این بدویان بیشتر به شوخی و بازی می ماند، و پیداست که از آن نتیجه درستی گرفته نمی شد. در آن هنگام که شهربراز بر تخت نشسته بود عربها به برخی از آبادیهای عراق دستبرد زدند. شهر براز دسته یی از سربازان را که به انگیزه نبودنِ کارهای جنگی از چندی پیش در روستاهای آنجا به خوک بانی و مرغ چرانی سرگرم کرده بود، به دفع آنها گُسیل داشت!. و نامه یی به فرمانده عربها نوشت و این کار را چون اهانتی در حق آنها فرا نمود. ولی چنانکه چشمداشت بود این تدبیرِ نابخردانه که در واقع به جهت کوچک شماری عربها به کار می رفت، به انگیزه ی سرو صدایی که با آن به راه افتاده بود مُنجر به سُست ارادگی و تَرس و بیم همین خوک بانان جنگ نا دیده شد و شکست آنها، بدویان را دلیرتر و گستاخ تر نمود.

هنگامی که «پوراندخت» بر تخت نشست این بدویانِ همسایه مرزی گُستاخ شدند و در بین تیره های عرب آوازه در افتاد که در بین نام آوران ایران مردی نمانده است و ناگزیر به درگاه زنی پناه برده اند!. این خبرها که در زیر چادرها و هفته بازارهای بدویان دهان به دهان می پیچید و پراکنده می شد، آنها را که از بی برگی و گرسنگی، گاه و بیگاه و در هنگام فرصت یافتن به آبادیهای مجاور یورش می آوردند و کُشتار و چپاول می کردند، بدین کار دلیرتر کرد. در این مُدت که تخت شاهیِ لرزانِ ساسانیان در مدت چهار سال دوازده پادشاه را برخود دید، اسلام با شتاب در بین تیره های عرب پراکنده می شد. شیرویه و شهربراز و پوران و هرمزد و آذرمیدخت و خسرو و دیگران هر یکی چند روز بر این تخت نا پایدار قرار گرفتند و از آن فرو افتادند.

این دگرگونی و جابجایی شاهان که در «تیسفون» هر روزی تخت را در نوبت یک مدعی تازه می نهاد در احوال و جایگاههای پایین تر مُنعکس می شد و با روی کار آمدن یک دسته در«تیسفون» در شهرها و حتی درآبادیها و درمرزها نیز چنانکه رسم است، در جایگاه و وظیفه کارداران دگرگونی روی می داد. هواخواهان پادشاهِ تازه ، کارگزاران شاه پیشین را کنارمی زدند ودرفُرصَتِ دیگر که اندکی بعد دست می داد دیگران سر کار می آمدند و این تازه کاران را پس می زدند. این احوال که در همه ی شئون و جایگاه ها انعکاس داشت البته در نزدیکی مرزها، عرب را که از سالها پیش همواره چشم به راه فُرصَت بودند گُستاخی می بخشید و به پراکندنِ اسلام دل می داد، به ویژه آن که به انگیزه ی دگرگونی وعوض شدنِ روز به روز مرزبانان و کارگزاران، گامهای سودمند و دنباله داری برای جلوگیری از عربها برداشته نمی شد.

در این هنگام تیره هایی چند ازعربهای ربیعه در نزدیکی فرات می زیستند که بکربن وائل خوانده می شدند. این عربها از قدیم در یمامه زندگی می کردند و در واحه ها و روستاهای آن کرانه جزتربیت نَخل وشُتُر، کشاورزی نیز می کردند، ولی جنگهای خانگی زندگی آنها را از هم پاشیده، نخلستانهای آنها را دستخوش آتش سوزی کرد، به ویژه در زد و خوردهای خونینِ پی در پی که بین آنها و تیره تغلِب روی می داد هر دو تیره را که به هرحال خویشاوند نیز بودند ناتوان کرد. در نزدیکی های پیدایش دولتِ ( کِندِه) در عراق که دسته یی از بکربن وائل که هسته اصلی در دولت آنها به شمار می آمد،هم تغلِب و هم بکر در ظاهر از بی برگی و درماندگی، یمامه را در جزیره ترک کردند و راه عراق و کناره های فرات را پیش گرفتند. این تیره ها در عراق نیز مثل یمامه در پیمایش راه برخوردها کردند بر سر هر چیزی برخی با دیگران علیه برخی دیگر هم پیمان می شدند و می جنگیدند. در وقت گُریز از کناره های فرات ، باز تا قلب جزیره می رفتند و در هنگام یورش در پیرامون فرات و در نزدیکی مرز ایران با یکدیگر پیکار می کردند. هم چشمی های دولت کوچک حیره و کِندِه ، و دولتهای خشمگین تمیم و بکر و تغلِب شهرها و آبادیهای کرانه فرات را در نزدیکی ایران در وضعی ناپایدار و نا آرام قرار داده بود .

نزدیک به واپسین روزهای زندگی پیامبر اسلام تا نزدیک خلافت ابوبکر، تیره های بکر و شیبان از آشفتگی و پریشانی دربار« تیسفون » سود جُسته مانند سالهای رویداد ذیقار به آبادیهای دور و بَر مرز، دَستبُرد آغاز کردند. در این زمان، دیگر دولت لخمی {دولت حیره که خسرو پرویز آنرا از میان برداشت و سد بزرگی را که در برابر تازیان بود بدست خود فرو ریخت} که این چپاولگران را دردرازای بیابانهای بی فریاد عربستان نیز دنبال کند واز اندیشۀ دستبُرد و چپاول بازدارد. (عبدالحسین زرین کوب - تاریخ ایران بعد از اسلام - رویه های 288 و 289. عبدالعظیم رضایی - گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 421 ابو حنیفه دینوری – اخبار الطوال – برگردان صادق نشأت رویه های 120 و 121 )

«... در این هنگام سرکرده دو گروه از تیره های بکربن وائل که در آن زمان گُستاخ ترین و بی باک ترین عرب بشمار می رفتند دو مرد نامور به نامهای [مُثنی بن حارثه شیبانی] و [سوید بن قُطبه عجلی] بودند که یکی از بنی شیبان و دومی از عجل بن لُجیم.

سُوید در کرانه اُبَلّه و بَصره بر آبادیهای مرزی ایران دستبُرد می زد و چپاول می نمود و مُثنی در کرانه های حیره.

از سالها پیش از هنگامی که ناتوانی و فروپاشی نیروی مرکزی در ایران آشکار شد، این بدویان به این کارها دلیر تر و بی پرواتر شدند و به دهقانان و کشاورزان و روستاهای مرزی دستبرد می زدند و هرچه را بدست می آوردند چپاول می کردند، و چون مرزبانان ایران آنها را دنبال می کردند به بیابان ها می گریختند و دورمی شدند.

مُثنی گستاخ تر و هوشیارتر بود و از اینرو در این چپاولها و دستبُردها نیز بیشتر نام و آوازه یافت. وی در خَفّان قرار گرفته و در کرانه صحرا نزدیک حیره چادر و خرگاه زده بود و از آنجا به راهزنی و غارت و چپاول گری به آبادیهای نزدیک می رفت.

باید دانست که در بین شیوخ عرب و در بین بدویان آن کرانه مُثنی یگانه کسی نبود که به این چپاولگری ها و دستبُردها می پرداخت. ولی وی از دیگر همگنان خود در کار چپاول و غارتگری دلیرتر و گستاخ ترمی نمود. مثنی در نزدیک به پایان جنگ ردّه { برگشت مسلمانان از اسلام }، اسلام آورد و بدینگونه خود را به مُسلمین بست تا بلکه تمام اعراب مسلمان را در کار چپاولگری در پشت خود داشته باشد. در این زمان سپاه اسلام در دنبال نابودی اهل ردّه و مشرکان تا نزدیکی فرات آمده بود. گویا پس ازآن که اهل ردّه در شهرهای یمامه - تمیم - و بحرین به سختی شکست خورده بودند، و حال نوبت پیوست کردن سواد حیره به قلمرو اسلام رسیده بود. در این زمان خالدبن ولید به عراق آمد. (گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 424 . ابوحنیفه احمد بن دینوری – اخبار الطوال- برگردان صادق نشأت رویه 122 – عباس اقبال آشتیانی - تاریخ ایران پس از اسلام رویه 49 )

«... گویند چون شهریاری به پوران دختر خسرو پرویز رسید در اطراف چنین شایع شد که سرزمین پارس را پادشاهی نیست و به درگاه زنی پناه برده اند.

دو تن از راهزنان قبیله ی بکربن وائل به نامهای « مُثنی بن حارثه ی شیبانی» و « سُویدبن قُطبه ی عجلی» برای غارت حرکت کردند تا به گروهی که در مرزهای ایران تجمع کرده بودند رسیدند و از آنجا بر دهقانان به تاخت و تاز پرداختند، اینها هر چه را می توانستند می ربودند و چون مورد تعقیب مرز داران قرار می گرفتند به صحرا باز می گشتند و به دل بیابانها پناه می بردند، و بدین ترتیب از تعقیب آنان صرفنظر می شد. مُثنی از سوی «حیره» تاخت و تاز می کرد و سُوید «اُبلّه» را به باد چپاول می گرفت. { اُ بُ لَه شهری بسیار زیبا در کنار رود دگله در نزدیکی شاخاب پارس و بصره کنونی، باندازه ای زیبا بود که برخی آنرا پردیس یا بهشت نامیده اند}.

این پیشامد ها در زمان خلافت ابوبکر اتفاق افتاد. مثنی بن حارثه به ابو بکر نامه نوشت و از تجاوز و دستیازیهای خود به ایران و پریشانی اوضاع ایران او را مطلع کرد و از وی خواست تا او را به لشگری امداد کند .

چون نامه به ابوبکر رسید به خالد بن ولید که از گیرو دارد جنگهای رَدِه فراغت یافته بود نامه نوشت که بجانب «حیره» رهسپار شود و با ایرانیان به جنگ پردازد و مُثنی بن حارثه و دیگر راهزنان همراه او را به سپاه خود ضمیمه سازد. مثنی از آمدن خالد ناراحت شد زیرا گمان می بُرد ابوبکر خودِ او را به سرداری می گمارد، پس خالد و مُثنی با همراهان خود حرکت کردند و در حیره فرود آمدند، مردم آن شهر در کاخ های سه گانه ی خود متحصن شدند{ مردم حیره هم عرب بودند و هم بیاد داریم که از خسرو پرویز بسیار رنجیده بودند، با اینهمه به پیشباز سپاهیان اسلام نرفتند}.

باری مردم کاخ های سه گانه ی حیره با خالد صلح کردند که سالی صد هزار درهم به مسلمانان بپردازند.(همین نکته بس که بدانیم که آماج تازیان از یورش به ایران چپاول بوده است نه دین گستری) پس از آن نامه ی ابوبکر با عبدالرحمن جُمیل جمحی به خالد رسید که او را مأمور می ساخت برای کمک به ابو عبیدة بن جراح به شام برود . خالد برفت و به جای خود عمروبن حَزم انصاری و مُثنی بن حارثۀ شیبانی را بگماشت.

خالد روی به «انبار» نهاد و به موضع عین تمر رسید.{ انبار شهری خرم در 62 کیلومتری باختری بغداد بود که اکنون جز ویرانه یی از آن برجای نمانده است. ایرانیان آنرا پیروز شاپور و یونانیان پریسابر می نامیدند زیرا از ساخته های شاپور یکم بود . از این رو آن را انبار می گفتند که پادشاهان ایران گندم و جو و کاه بسیار برای لشگریان در آن شهر انبار می کردند}.

ایرانیان در عین تمر پایگاه نظامی داشتند، یکی از آنها « عمرو بن زیاد بن حذیفه بن هشام را هدف تیری قرار داد و او را بکشت و در همانجا به خاک سپرده شد.

پس خالد مردم عین تمر را محاصره کرد و آنها را مغلوب ساخت و به آنها امان نداد بلکه همه ی مردم شهر را گردن زد و زنان و فرزندانشان را اسیر کرد و هلال بن عقبه را از قبیلۀ نمربن قاسط و مرزبان آن پایگاه بود به دار آویخت. سپس گذار خالد بر دودمانهای از« بنی تغلب » و «نمر» افتاد ، بر آنان حمله برد عده ی زیادی را بکشت و مقدار زیادی غنیمت برد تا بشام رسید.{از این گزارش دو نکته به روشنی دانسته می شوند، نخست: این مردم اگر چه ایرانی، ولی عرب تبارند! با اینهمه نه تنها به پیشباز سپاهیان اسلام نمی روند ونکه همگی در زیر شمشیر خون چکان اسلام کشته می شوند! دوم: خوی اهریمنی خالد ابن ولید و آسیابهای خونی که در ایران براه انداخت و پیش از آن در خود عربستان با سرهای بریده ی عربهایی که تن به بندگی محمد نمی دادند پایه های دیگ می ساخت، نشان دهنده ی همان «معنویتی» است که دینکاران مسلمان از آن سخن می گویند، از همین «معنویت اسلام» می توان پی برد چرا محمد خالد ابن ولید را « سیف الله = شمشیر خدا» نام داد، و چرا هنگامی که ابوبکر به محمد گفت دست خونریز این تبکار آدمکش زنباره را از سر مردم کوتاه کن، او مسلمانان را نیز می کشد تا زنانشان را به شبستان خود برد، محمد گفت: « شمیری را که خدا از نیام کشیده است من در نیام فرو نخواهم کرد».

در تمام مدت خلافت ابوبکر ، مُثنی بن حارثۀ شیبانی و عمروبن حزم از گوشه کنار بر سرزمین سواد{عراق کنونی} می تاختند ، تا اینکه ابوبکر در گذشت. پس عمربن خطاب به خلافت رسید.. (ابو حنیفه احمد بن دینوری- اخبار الطوال – رویه 122 )

«... عُمر در مسجد بپا خاست و حَمد و ثنای خدا گفت، آنگاه کسان را بجهاد خواند و ترغیب کرد و گفت: دیگر حجاز جای ماندن شما نیست و پیغمبر صلی الله علیه و سلم فتح قلمرو کسری و قیصر را بشما وعده داده است . بطرف سرزمین ایران حرکت کنید ... ». ابو عبید برخاست و گفت « ای امیرالمومنین، من اولین کسی هستم که داوطلب می شوم » و چون ابو عبید داوطلب شد، مردم نیز داوطلب شدند. آنگاه به عُمر گفتند یکی از مهاجر یا انصار را امیر مردم کن. گفت کسی را که زودتر از همه داوطلب شده است امیر آنها می کنم و ابو عُبید را امیر کرد. ابو عبید ( بسوی ایران) حرکت کرد و با گروهی از عجمان برخورد که سالاری بنام جالینوس داشتند و شکست خوردند...» (مسعودی - مروج الذهب رویه 664 )

«... عُمر به تمام کارگزاران خود در سراسر جزیرة العرب نامه نوشت و فرمان داد که هر مردِ جنگی را که دارای اسب و سلاح باشد نزد او روانه کنند. در این زمان مُثنی «سوق الخنافس» و هفته بازار بغداد را که در جای بغداد کنونی بود چپاول کرد!.» ( عبدالعظیم رضایی - گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 448 )

«... خلیفه که در حقیقت می خواست کاری برای بیکاران مدینه پیدا کند، و آسوده خاطر به خلافت پردازد آنها را به این کار وا داشت، با اینهمه چندین روز به درازا کشید تا شماری برای این سفر که بسی پر خطر می نمود آماده شدند.» (همان- پوشنه پنجم رویه 442 )

«...آنگاه عُمر بن خطاب مردم را به جهاد خواند و آنان بی درنگ آمادۀ حرکت شدند و کسانی را نیز از قبایل عرب فرستاد تا به گرد آوری سپاه بپردازند. در نتیجه مُخنف بن سُلیم با هفتصد تن از قوم خود، و حُصین ین نعد بن زراره با گروهی در حدود هزار تن از بنی تَمیم، و عدی بن حاتم با گروهی از قبیلۀ طی، و انس بن هلال با جمعی از طایفه نمربن قاسط نزد وی فراهم آمدند و چون همه پیش عمربن خطاب گرد آمدند، وی جریربن عبدالله بجلی را به فرماندهی آنان برگماشت. جریر با این لشگر انبوه به ثعلبیه رفت و مُثنی با لشگریان خود بدو پیوست و به جانب حیره حرکت کردند و در دیر هند اردو زدند و سواران را به منظور غارت به اطراف سرزمین های سواد بفرستاد!.

«... دهقانان به دژ ها پناه بردند و بزرگان فارس نزد پوراندخت رفتند. وی دستور داد دوازده هزار تن از سواران دلیر را برگزیدند، آنان را به فرماندهی مهران پسر مهرویه ی همدانی سوی حیره گسیل داشت.

چون به آنجا رسیدند هر دو لشگر به یکدیگر در آویختند... ایرانیان با سر سختی تمام پیکار می کردند و مسلمانان جولانی کردند. مُثنی از فرط خشم و تَحَسُر موهای ریش خود را با دست می کند و فریاد می زد: ای مردم بسوی من بیایید ، منم مُثنی. دیگر بار حمله کرد و برادر او مَسعود بن حارثه که از سواران عرب بود و در کنارش می جنگید به قتل رسید . مُثنی فریاد برآورد: ای گروه مسلمانان ، نیکان شما بدین سان از پای درآمدند { مُثنی برادر راهزن و چپاولگر خود را از نیکان مسلمان می خواند} . پرچم های خود را برافرازید. آنگاه عدی بن حاتم میسره و جریر قلب سپاه را به حمله و ستیز برانگیختند. جریر بانگ می زد که: ای مردان بجیله مبادا کسی در حمله براین دشمن بر شما پیشی گیرد. چه اگر این سرزمین بخواست الله به دست شما فتح شود مقامی را که هیچکس ازعرب بدان نمی رسد خواهید داشت . پس برای نیل به یکی از دو نیکی بجنگید { زن و زر در این جهان و حور و غلمان در آن جهان}. مسلمانان گرد هم آمدند و یکدیگر را به پیکاروا داشتند، و فراریان باز گشتند، و زیر پرچمهای خویش قرار گرفتند و به ایرانیان سخت حمله کردند.

در این جنگ مِهران که از دلیران ایران بود شخصاً نبرد میکرد پس از پیکاری سخت در کارزار به قتل رسید. گویند مُثنی او را کشت. چون پارسیان پیکر کشتۀ مهران را دیدند فرار کردند و مسلمانان از پی آنان برخاستند و عبدالله بن سلیم اُزدی در پیشاپیش آنان می رفت. چون مسلمانان به پُل رسیدند گروهی از پارسیان از آن عبور کرده بودند ولی هنوز گروهی باقیمانده بودند که بدست مسلمانان اسیر شدند و فراریان همچنان رفتند تا به مدائن رسیدند و مسلمانان به لشگرگاه خویش باز گشتند...» ( ابوحنیفه احمد بن دینوری- اخبار الطوال- رویه های 121 تا 124)

«... گویند چون خداوند مِهران و دیگر بزرگان فارس را که همراه او بودند به هلاکت رساند( از دید نویسنده: آنکه ایرانیان را هلاک می کند خداوند است نه مشتی تازی بیابانگرد که برای غارت و چپاول و دستیازی به زنان و دختران ایرانی آمده بودند) برای مسلمانان هجوم بر سرزمین سواد میسر گشت، و استحکامات ایران یکی پس از دیگری درهم کوبیده شد، شیرازه ی کار ایشان از هم بگسیخت و مسلمانان بر آنان جری تر شدند و سرزمینهای « سواد» و « سورا » و « کسگر» و « صراط » و « فلالیج» و استانهای آن مرز و بوم را میدان تاخت و تاز خود قرار دادند.

مردم حیره به مُثنی گفتند: در نزدیکی ما قریه ای است که در آن بازاری بزرگ وجود دارد و هر ماه یکبار بازرگانان فارس و اهواز، و دیگر شهرهای ایران به آنجا می آیند و به خرید و فروش اجناس می پردازند، هرگاه بتوانی آن بازار را غارت کنی کالاهایی پُربها به چنگ خواهی آورد. مقصود ایشان بازار بغداد بود، که قریه یی بود، و ماهی یکبار بازاری برای خرید و فروش در آنجا تشکیل می شد. مثنی راه بیابان را پیش گرفت تا به « انبار » رسید، و مردم انبار برای دفاع مُتِحَصِن گشتند و مُثنی کس فرستاد و «بسفروخ » مرزبان آن شهر را نزد خود خواند تا با او گفتگو کند و به او امان داد . مُثنی با وی خلوت کرد و گفت: من قصد چپاول بازار بغداد را دارم می خواهم که تو راهنمایانی چند همراه من کنی تا راه را به من بنمایند و پُل را برای من استوار سازی تا از رود فرات بگذرم. مرزبان چنان کرد، پُل را ایرانیان قطع کرده بودند که تازیان از روی آن نگذرند. پس مُثنی با یاران خود از پُل گذشت و به رهبری کسانی که مرزبان خائن با او فرستاده بود بامدادان به بازار رسیدند.

مردم آن سامان اموال خود را رها کرده به بیرون شهر گریختند، دست مُثنی و همراهانش از طلا و نقره و کالاهای دیگر انباشته شد، به «انبار» باز گشتند و به قرارگاه خود رسیدند...

همینکه اخبار غارت پیروزگرانۀ مُثنی به سُوید بن قطبۀ عجلی رسید، سُوید به عُمر بن خطاب نامه نوشت و جریان امر را بدو آگهی داد و از وی خواست که لشکری بکمک او بفرستد. عُمربن خطاب برای این منظور عُتبة بن غزوان مازنی را که با بنی نوفل بن عبد مناف هم پیمان بود و صحبت رسول اکرم را درک کرده بود برگُزید و به ریاست دو هزارتن از مسلمانان به کمک مُثنی گسیل داشت و به سوید بن قطبه نوشت که او نیز به مثنی بپیوندد.

چون عُتبه حرکت کرد، عُمراو را بدرقه کرد و گفت: ای عُتبه برادرانِ مسلمانت بر سرزمین حیره و اطراف آن ظفر یافتند و سواران آنها از فُرات گذشتند و به بابل شهر«هاروت و ماروت » و جایگاه ستمکاران گام نهادند، و سواران ایشان هم اکنون تا حدود مدائن را میدان هجوم خود قرار داده و بدان شهر نزدیک شده اند. ترا به فرماندهی این سپاه برگُزیدم که سوی اهواز رهسپار شوی ومردمِ آن سامان را از کمک به یارانشان که در سرزمین سواد نَبَرد می کنند باز داری وازاین سویِ « اُبلّه» با ایشان به پیکار بپردازی .

عُتبة بن غزوان حرکت کرد و به سرزمینی که امروه بصره نام دارد رسید، در آن هنگام در آنجا چیزی جز «خُریبه» که چند خرابه ی متروک بود وجود نداشت، و در آنجا استحکاماتی که از کسری بر جای مانده بود که تازیان را از دستبُرد به آن صفحات باز می داشت . عتبة بن غزوان با یاران خود در آن ویرانه فرود آمد و از آنجا نیز حرکت کرد تا به موضع بصره رسید که آنوقت پوشیده از سنگ ها و ریگها ی سیاه بود و بدان جهت بصره نامیده شد. سپس از آنجا حرکت کرد تا به شهر «اُبَلّه» رسید و آنجا را بزور بگرفت و به عُمر چنین نوشت: اما بعد، همانا خدای را سپاس که اُبَلّه را بر ما فتح کرد و اینجا لنگرگاه کشتی های عمان ، بحرین ، فارس ، هندوچین می باشد و ما سیم و زر و کالا و اموال و زن و فرزند مردم آن سامان را به غنیمت گرفتیم...

این نامه را با نافع بن حارث بن کلدۀ ثقفی نزد عُمر فرستاد، و چون نافع به حضور عمر رسید و خبر آن غارت ها را داد مسلمانان یکدیگر را مژده می دادند!. چون نافع آهنگ بازگشت کرد به عُمر گفت: یا امیرالمؤمنین، من در بَصره سرو سامانی برای خود فراهم کرده و در آنجا قصد توطن دارم خواهشمندم به عُتبة بن غزوان دستور دهی جوار مرا گرامی دارد!

عُمر به عُتبه نوشت: « اما بعد، از قراری که نافع بن حارث می گوید در بصره برای خود سروسامانی فراهم آورده و می خواهد در آنجا بماند پس همسایگی وی را نیکو بدار..{ سرو سامان یافتن آخوند ها پس از انقلاب اسلامی از راه مصادره دارایی مردم در دنباله ی همین گونه دادگری است که هنوز هم آنرا عدل عمری و یا عدل علی می خوانند.}

سپس عُتبه به « مذار» رفت و مرزبان آنجا را بُکشت و جامه و سلاح او را برگرفت و کمر بند وی را که انباشته از گوهرهای زُمرد و یاقوت بود برای عُمرفرستاد و خبر آن فتح را بدو نوشت. مسلمین از این خبر یکدیگر را بشارت دادند و بر حامل پیام گِردآمده چگونگی کار بصره را از او جویا شدند، وی گفت اینک مسلمانان در بَصره در زر و سیم غوطه وراند از این رو مردم رغبت نشان دادند و به بصره رفتد تا تعداد آنان در آنجا بسیار گشت.

گویند چون ایرانیان دیدند که اعراب گرداگرد آنان را فرا گرفته و به تاخت و تاز و چپاول شهر ها پرداخته اند به یکدیگر گفتند: در نتیجه ی فرمانروایی زنان به چنین وضعی دچار شده ایم { اشاره می کند به پادشاهی پوراندخت و آزرمیدخت. برابر گزارش شاهنامه و دیگر داده های تاریخ، این هر دو بانو، پادشاهان بسیار کاردان و توانایی بوده اند که شوربختانه دوران پادشاهی هردو بسیار کوتاه بود، پوراندخت درپی یک بیماری بد خیم جوانمرگ شد و آزرمیدخت بدست رستم فرخزاد کشته شد. پریشان روزگاری ایرانیان به هیچ روی پی آیند پادشاهی این دو شهبانو نبود، بلکه در پی زشتکاریهای نابخشودنی خسرو پرویز و پسرش شیرویه بود.} .

از این رو نزد یزدگرد پسر شهریار پسر خسرو پرویز رفتند وی را که جوانی شانزده ساله بود به پادشاهی برداشتند.( ابوحنیفه دینوری – اخبار الطوال رویه های 123 تا 130 )

«... عُمر برآن شد که سپاه و تجهیزات گرد آوَرَد. تیره های « بجیله» را که مدتها پیش در سراسر شهرهای عرب بین دیگر تیره ها پراکنده بودند و «جریربن عبدالله بجلی» هم از زمان زندگی پیامبر برای گرد آوری آنها بی نتیجه تلاش کرده بود گرد آورد و با بخشیدن یک چهارم و یک سوم و یک پنجم از دستاوردهای غارت و چپاول، به همراه جریر و به کمک مُثنی روانه عراق کرد. از «اهل رده» نیز که به انگیزه ی ارتدادِ ناپایدار و زودگذر تا این زمان از شرکت در غارت ها محروم بودند، هر کس را دسترسی داشت و او را در تازه مسلمانی خویش راستگو می دید به عراق می فرستاد. مُثنی نیز که خود در اُلیس بود از آنجا نزد عربهای عراق کس فرستاد و در جنگ با ایرانیان از آنها یاری جست. در واقع شماری ازعربهای عراق نیز فراخوانی او را پذیرفتند{اینها همان کسانی هستند که مطهری ها و شریعتی ها و دیگران، با اشاره به آنها می گویند که ایرانیان با آغوش باز به پیشباز اسلام شتافتند!.} گفته اند حتا تیره ای از نمر هم که نصارا بودند به خاطر حمیت عربی با مُثنی همراه شدند، بدینگونه مُثنی در پایان چند ماه پس از رویداد پُل، بازشماری گرد آورد و برای چپاول ایران ساز و آلت فراهم آورد. (عبدالحسین زرین کوب - تاریخ ایران بعد از اسلام رویه های 312 و 313 عبدالعظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه 447 )

جنگ زنجیر

«... سپاهیان در اُبلّه سه دسته شدند: یک دسته همراه مُثنی بود، با دیگر سران بکر، دسته دوم همراه عدی بن حاتم بود با طی و همراه عاصم بن عمرو با تمیم و دسته سوم همراه با خود خالد بود. هر دسته یی از یک سو به جُنبش درآمد و قرار شد در جایی به نام حفیر هر سه دسته گرد آیند. مرزبان این کرانه در این زمان یکی از سواران بود بنام هُرمَزد. این هُرمَزد از سوی بیابان با راهزنان و چپاولگران عرب سروکار داشت، و از سوی دریا با دزدان دریایی که از دریای هند به سوی خلیج فارس می آمدند. هُرمَزد چون از آمدن خالد آگاه شد از تیسفون کمک خواست و خود با سپاهی که داشت به سوی حفیر و به جلوگیری از خالد شتافت. در جایی به نام کاظمه که آب بوده بر سر راه و در دو منزلی جاده بین بحرین و بصره بین دو سپاه ایران وعرب برخوردی رویداد.

در گیرودار جنگ، هُرمَزد سردار ایرانی بدست خالد بن ولید کشته شد و سپاه بی سردارِایران رو به فرار نهادند. دو سردار دیگر ایرانی به نامهای قباد و انوشجان که از خاندان شاهی و پیشرو لشگرهُرمَزد بودند نیز فرار کردند، رخت و کالای هُرمَزد درمیانِ غنائم بسیار، بدست عربهای مُسلمان افتاد، که از آن، بهره خلیفه را همراه با خبر پیروزی به مدینه فرستادند. این پیکار را ذات السلاسل یا جنگ «زنجیر» گفته اند زیرا در آن جنگ سپاه ایران گِرد قرارگاه خویش زنجیر کشیده بودند. اینگونه آرایش جنگی برای عربها به کلی تازگی داشته است... روایتی هست که به دستور فرماندهان، سربازان را به ردیف به زنجیر بسته بودند که کسی فرار نکند، این روایت دروغ محض است، چون اگر چنین کرده اند آیا نمی دانستند که اگر یکی از سربازان کشته شود بار گرانی به دوش سرباز کشته نا شده می گردد و این کاراز هیچ آدم نا بخردی سر نمی زند چه رسد به یک مرزبان و یا فرمانده سپاه.

پیکار اُلیس

«... با اینهمه نصارای بکری که در وَلَجَه شکست خورده بودند به کینه کِشی خونهایی که از آنها در پیمایش جنگ با مسلمانان ریخته شده بود بار دیگر با عربهای نصارا هم پیمان شدند. این بار پیکار در جایی بنام « اُلیس» که روستا یا دِژی ازآبادیهای انبار، و در کرانه ی راست فرات قرار داشت، و نخستین آبادیِ مهم عراق بود رُخ داد، و در این حدود بهمن جادویه سردار ایران نیز از سرهنگان خویش یکی را بنام جابان به یاری آنها گُسیل داشت. جابان با سپاهیان خویش به اُلیس رفت ودر آنجا فرود آمد. خالد نیز که در دنبال عربهای بکری برای سرکوبی آنها می آمد به این کرانه رسید، هنگام ورود سپاهِ خالد، یارانِ جابان خوان گسترده و نان می خوردند. خالد که با پیشروان سپاه خویش برسرشان رسید به او اعتنایی نکردند و از سر خوان بر نخواستند!. این کار برخالد گران آمد و کینه ی آنها را بدل گرفت و سوگند یاد کرد که از ایرانیان چندان بکُشد که جوی خون روان شود...

جنگ در گرفت و هر دو سو برای پیکار آماده شدند. جابان و یارانش چون چشم به راهِ رسیدنِ کمک از بهمن جادویه بودند سخت ایستادگی کردند، و خالد نیز با یاران خویش پای فِشرد. سر انجام ایرانیان بر اثرِ نرسیدن کمک فراری شدند، شماری از آنها کُشته و شماری هم اسیر گشتند. خالد که از خونسردی و بی اعتنایی لشکر جابان هنوز خشمگین بود و کینه در دل داشت، برای آن که به سوگند خویش وفا کرده باشد فرمان داد تا اسیران ایرانی را گردن بزنند!. نوشته اند یک روز و یک شب از این اسیران می کُشتند و خون روان نمی شد{ خون بزودی لخته می شود و از رفتن می ماند} سرانجام یکی از سپاهیان خالد بنام قمقاع گفت اگر تمام آدمیان را بکشی خون روان نخواهد شد. پس فرمان ده تا آب بیاورند و بریزند که با خون آمیخته و سوگند اجرا شود.همین کار را کردند و سوگند خالد اجرا شد..» (عبدالحسین زرین کوب – تاریخ ایران بعدازاسلام رویه های 289 و 299 دکتر جواد مشکور– تاریخ سیاسی ساسانیان- پوشنه دوم رویه های 1314 1315 – فارسنامه ابن بلخی رویه 116 استاد عبدالعظیم رضایی – گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 427 تا 433 )

«... چون جابان و یارانش با خالد و سپاهیانش در آمیختند، خوردنیها، با خوانها همچنان بر جای مانده بود. شکست سربازان ایران آن خوان را به تاراج مسلمانها داد. مسلمانان در خوان افتادند و آن را چپاول کردند. از آن خوردنیها بسیاری برای آنها تازگی داشت و در حیرت و شگفتی فرو می رفتند. چنانکه برخی حلوای قند ندیده بودند می ترسیدند که زهر باشد و برخی دیگر نان « نازک » نخورده بودند گمان می بردند که کاغذ است. در آن گیرودار چپاول و آشوب، مسلمانان که از پیروزی مَسرورشده بودند به مسخرگی پرداختند. یکی نانی را که عرب رقاق می خواند بر می داشت و می پرسید این ورق های سپید چیست؟ باری در این جنگ خالد اسیران بسیار بِکُشت و غنائم بسیار هم بدست آورد که بهره ی خلیفه به مدینه فرستاده شد. )تاریخ گزیده چاپ دکتر عبدالحسین نوایی رویه 171 تاریخ ایران بعد از اسلام رویه 300 – ابن اثیر- تاریخ کامل اسلام و ایران – چاپ مصر- پوشنه دوم رویه 265 گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 433 )

جنگ امغیشیا

«... خالد پس از پیروزیِ رویداد اُلیس به امغیشیا رفت که شهری در آن دور و بر بود و آلیس روستا یا دژی از آن به شمار می رفت. آن جا را خود مردم خالی کرده بودند. با این حال دستاوردهای جنگی بسیار در آنجا به چنگ مسلمان افتاد. خالد شهر را که تهی از مردم بود ویران کرد پس از چپاول و ویران کردن شهر از آنجا آهنگ حیره نمود. و چون حیره را گرفت به سوی انبار روانه شد .

این شهر به منزله دروازه یی بود که دنیای خاور را بر روی مردم می گشود، و گذشته از آن به انگیزه موقعیتی که داشت در ترتیب کار آبیاری سواد {عراق کنونی} بسیار با اهمیت شمرده می شد از این رو در کارِ لشکرکشی هم در این زمان برای ایران و روم شایان اهمیت بود.

واقعه ی جِسر ( رمضان سال 13)

«... مردم حیره از قدیم بر روی شط پلی ساخته بودند که به توسط آن به ساحل چپ رودخانه می آمدند واز این طریق با عراق ارتباط داشتند. این پُل در این تاریخ سُست و در پاره یی قسمت ها خراب شده بود. ابوعبید { فرمانده سپاه عُمر} به تعمیر آن اَمر داد و چون از اصلاح آن فارغ شد با عده ای از سپاهیان اسلام از شط گذشت. ایرانیان در این طرف رودخانه به سرداری مردانشاه که پادشاه ایران او را بهمن و عرب ذوالحاجب یعنی دارای ابروان دراز لقب داده بودند، جلوی لشکریان ابوعبید را سدّ کردند و جنگ سختی در گرفت و جمع کثیری از مُسلمین بدست ایرانیان به قتل رسیدند از آن جمله ابوعبید و برادر و برادر زاده اش هلاک شدند و مُسلمین شکسته و منهزم به سرداری مُثنی بحیره برگشتند و خبر هَزیمت خود را به مدینه به عُمر نوشتند. شکست جِسر و قتل ابوعبید چنان عمر را متأثر کرد که در مدت یکسال از شدت تألم نام عراق را بر زبان نمی آورد، تا اینکه پس از گذشتن سالی او در مدینه و مُثنی در حیره مردم را به «جهاد بر ضِدّ اهل ایران» تحریص و « به خزاین ملوک ساسانی تطمیع کردند» حتی خلیفه هرکس را که می خواست به غزای شام رود به سمت ایران روانه می کرد، از آن جمله ، جریربن عبدالله بَجَلی را با اتباعش به آبادیهای ایران مأمور ساخت و او با خلیفه قرار گذاشت که ربع غنائمی را که کسانش از این عمل به چنگ می آورند مُلک ایشان باشد و خلیفه هم پذیرفت!..

اما ایرانیان با وجود چنین فتح درخشانی که حاصل کرده بودند و با فرصت یک ساله که در دست داشتند به علت پریشانی اوضاع داخلی ابداً به فکر تدبیر کار مسلمین و پیش بینی حمله ی آینده ی ایشان نیفتادند و چنین تصور کردند که در نتیجه شکست جِسر به کلی خطر عرب و اسلام دفع شده است .

جریر بن عبدالله بجلی با جمع کثیری از اعراب به سمت سواد عراق و دره ی وسطای فرات سرازیر شد . چون خبر حرکت ایشان به ایران رسید، یزدگرد سوم که تازه از بحرانهای پیاپی بر تخت متزلزلِ ساسانی جلوس کرده بود، سرداری را بنام مهران پسر مهربنداد همدانی با دوازده هزار لشکر به جلوی جریر و یاران او فرستاد، اما این سردار به جای آنکه مانند بهمن ذوالحاجب در ساحل چپِ فرات چشم براه مسلمین بنشیند، پیشدستی کرده از پُل گذشت و در آن طرف شط در محل نخلیه { در نزدیکی کوفه کنونی } با اصحاب جریر و مُثنی روبرو گردید. در این جنگ که به واقعه ی نخلیه یا بمناسبت نام سردار ایرانی به یوم مِهران معروف است ، ابتدا برادر مُثنی کشته شد. لیکن این قضیه به جای آنکه مُثنی را دل شکسته و در پایداری سُست بگرداند برخلاف، بر شدّت کینه و جلادت او افزود و مُسلمین را به حمله ی جمعی بر سپاه ایران واداشت. مهران در جنگ کشته شد و لشکریان او منهزم شدند. یاران جریر و مُثنی پس از عبور از فرات دست به کشتار مردمِ بیگناه گذاشتند و طولی نکشید که تمام ساحل چپ فرات تا نزدیکیهای مدائن، پایتخت ایران در زیر سُمّ ستور این جماعت بیابانی پایمال گردید.». (عباس اقبال آشتیانی – تاریخ ایران پس از اسلام – رویه های 50 و 51 )

نبردبویَب

«بویب» دروازه عراق بود و نزدیک کوفه و نجف می باشد. در این جا آزمودگی و عبرت مُثنی به کار رفت، برخلاف گذشته که « ابو عبیده » گمان کرده بود ، زیرا «مهران» سردار ایران مانند «بهمن جادویه» به عرب پیشنهاد کرد که آیا من از پُل بگذرم و به میدان جنگ بیایم یا شما؟ مثنی پاسخ داد شما گذر کنیم و ما آماده هستیم.

این رویداد در ماه رمضان سال 13 هجری بود که مسلمانان روزه دار بودند ومُثنی فرمان داد تا افطار کنند که نیروی آنها کاسته نشود. « مهران» هم صف های ایران را آراست و «مردانشاه» و فرزند « آزادبه» مرزبان حیره را در دو پهلو قرارداد. در این جنگ، آرامیان مسیحی کمک زیادی به سپاه عرب کردند{اینها نیز از گروه پیشباز کنندگان با آغوش باز بودند!} در همان گیرودارِ جنگ یک جوان نصرانی خود را به سردار ایرانی «مهران» رسانده و او را کُشت و بر اسب او سوار شد و فریاد زد که منم جوان تغلِبی، کشنده ی مهران مرزبان ایران . آن جوان مسیحی بازرگان اسب بود که چند سر اسب برای فروش همراه داشت و چون عرب و بسیاری از تیره ی مسیحی خود را در آن سپاه دید، با رغبت وارد سپاه عرب شد و چون سردار ایرانی را کشت، نابسامانی در سپاه ایران افتاد و قلب و دو پهلوی لشکر جای خود را تهی کرد و مسلمانان پیروز شده، ایرانیان را تا پُل دنبال کردند، ولی فراریان همگی نابود شدند.

«فیروز» نامی پس از مهران در برابر عربهای مسلمان به خوبی ایستادگی و پایداری کرد و شمار زیادی ( بیش از دو هزار تن) ازمُسلمانان را کُشت، ولی سرانجام خود و سربازانش کشته شدند.

«مُثنی» امیر جنگجویان مُسلمان هم ( همان دزد بیابانی) پس از یک آزمودگی که از یاری نصارا آموخته بود به عُمر پیشنهاد کرد که اگر از عربهای مسلمان ناشده هم سود جسته شود رستگار خواهیم شد. عُمر هم «اهل رده» {کسانی که پس از درگذشت محمد از اسلام برگشته و در شادی مرگ او دف زده بودند} را به جنگ و غارت ایرانیان فرا خواند و بر انگیزانید و آنها را در آغازِ کار از فرماندهی باز داشت و تنها می توانستند سر کرده ده تن باشند آن هم از مُسلمانان با پیشینه وفاداری.

در سال چهاردهم هجری عمرخلیفه دوم « سعد بن ابی وقاص» را به سرداری سپاه مسلمانان برگزید و او را با 30 هزار تن به عراق گسیل داشت. وی درجای استواری در قادسیه جای گرفت و « یزدگرد» هم « رستم فرخزاد» و به گفته یی دیگر « فرخ زاد » را با 100 هزار تن به پیکار او فرستاد.

جنگ قادسیه در سال 14

«... هجده ماه بعد از فتح نخلیه، عرب به قَصد تسخیر پایتخت ایران «مداین» که در ساحلِ چپ دِجله قرار داشت، خود را آماده کردند، وعُمر پس از مدتی تردید و احتیاط در این که خود شخصاً به سرداری لشکر اسلام عازم شود یا دیگری را به این عَمل بگُمارد بالاخره سَعد ابی وقاص را نامزد این شُغل کرد تا او به دستیاری مُثنی {همان دزد بیابانی که به روستاهای ایران یورش می آورد و دستاورد کار و کوشش، و زنان و دختران خوبچهر ایرانی را می ربود و به بیابانهای بی آب و گیاه می گریخت} پایتخت ایران را مفتوح سازد. موقعی که سَعد به نزدیکی حیره رسید، مُثنی مریض بود و او اندکی بعد درگذشت.سَعد زوجه ی او را به عقد خود در آورد و در محل قادسیه { 15 فرسنگی باختر کوفه} اردو زد.

یزدگرد با عجله سپاهیانی کثیر از این طرف وآن طرف گرد آورد و فرماندهی ایشان را به اسپهبد کل ایران یعنی رستم فرخزاد، والی خراسان وا گذاشت{ ما در آینده نشان خواهیم داد که گُزینش رستم فرخزاد به فرماندهی سپاه ایران لغزش بزرگ دیگری بود که یزدگرد سوم، واپسین شاه ساسانی انجام داد و با این لغزش و گزینش نادرست خود، دودمان ساسانی و والامندی مردم ایران و دستاورد چند هزار ساله ی کار و کوشش و نوآوری مردم این سرزمینِ فرهنگ خیز را در گذرگاه بادهای ویرانگر گذاشت}. و «فیروزان» و «بهمن ذوالحاجب » « فاتح واقعه ی جِسر» را هم با او همراه کرد. رُستم که بر تختی سوار بود، با درفش کاویان، پرچم ملی ایران به جانب « قادسیه » رهسپار گردید .

با وجود نهایت احتیاط و تهیه یی که عُمر در کار لشکرکشی به ایران مَرعی داشته بود، باز ازعاقِبَت اَمر اندیشناک بود و می خواست که اگر ممکن شود با تحمیل جزیه و اسلام بر ایرانیان به شکلی کار را بدون جنگ خاتمه دهد...

در تمام این مدّت هجده ماه که از واقعه نخلیه می گذشت و قسمتی از آن صرف تبادل سفرا و مذاکرات شد، با این که ترس و تردید عرب از حمله به مداین واضح بود، رستم فرخزاد با وجود کثرت عدد ابداً حرکتی نکرد! مثل اینکه انتظار داشت که لشکر اسلام که جماعتی قلیل بیش نبودند براو حمله کنند در صورتی که به عقب راندنِ عرب به آن طرف فُرات که حَد طبیعی ایران و از همه جهت برای دفاع شایسته بود، با صرف مُختصر تدبیر و کارآگاهی چندان اشکالی نداشت، اما بدبختانه دل لشکریان ایران بر اثر جنگهای ایام خسرو پرویز و انقلابات بعد از او، واز میان رفتن مردان کاری مُرده بود و سرعت و پیشرفتی که در طی زمانی قلیل اسلام و عرب به آن توفیق یافته بودند همه را مَبهُوت و نا امید می داشت. (عباس اقبال آشتیانی- تاریخ ایران پس از اسلام رویه 52 )

«... رُستم در « ساباط » مرکز گرفت و ترس و بیم بر او چیره بود به اندازه یی که پی چاره برای سازش می گشت. عربها دانش و خرد و بینش و دور اندیشی و آزمودگی و درایت « رستم فرخزاد» را در تمام گزارش ها و رویداد ها ستوده و او را « اختر شناس! » و غیبگو هم شناخته! و با تمام احوال شکست او را که به سود آنها بود، ناشی از قضا و قَدَر دانسته اند! چون او از یورش امروز و فردا می کرد و شماری نماینده از سوی «سعد وقاص» به دربار شاهنشاهی ایران فرستاده شد و خود رستم هم دنبال آنها رفت. با آن که در ظاهر انگیزه این گروه ریشخند مردم بود، با اینهمه «یزدگرد» ایشان را با احترام پذیرفت، زیرا نزدیک به این زمان مسلمانان شهر دمشق در سوریه را گشوده بودند.

«یزدگرد» وزیران و بزرگان و مردان دربار را فراخواند و انجمنی شاهانه ترتیب داد و پچواک گر{مترجم} هم حاضر بود. « یزدگرد» رو به پچواک گر کرده فرمود: از اینها بپرس برای چه به کشور ما آمده و آیا برای چپاول گام برداشته اند؟ آیا چون ما را سرگرم کارهای درونی کشور دیده گستاخ گشته اند؟.

«نُعمان بن مقرن » گفت: « الله ما را مَشمول رَحمت خود فرموده پیامبری برای ما فرستاد، و به ما نوید داده که دنیا و آخرت از آن ما شود، تیره های عرب برخی پذیرفتند و برخی نپذیرفتند، سپس به ما فرمان داد نخست به مرتدین عرب بپردازیم، و آنها بردو گونه بودند، تیره ای به زور و اجبار زیر فرمان آمدند، و گروهی به اختیار خود دین اسلام را پذیرفتند. با همان دعوت توانستیم این دین را بشناسیم و از سختی زندگی و رنجِ گرسنگی و دشمنی بین خود رها شویم. بعد از آن فرمان داد که نُخُست به ملتهای همسایه و نزدیک پرداخته آنها را به اسلام فراخوانیم. اکنون ما شما را به این کیش فرا می خوانیم، اگر نپذیرید یکی از دو کار آسان تراست: دادن جزیه که به گردن گیرید، وگرنه جنگ است و دیگر هیچ، اگر بپذیرید ما کتاب خدا ( قران) را نزد شما گذاشته که به احکام آن رفتار کنید و ما شما را به حال خود خواهیم گذاشت، وگرنه جزیه را بدهید.. وگرنه با شما جنگ خواهیم کرد.{ در این گزارش یک نادرستی بزرگ هست، و آن اینکه «کتابی» را که عربها می خواهند نزد ایرانیان بگذارند در این زمان هنوز شیرازه بندی نشده و به پیکر«کتاب» در نیامده بود، این درست است که بسیاری از آیه های قران بدست کاتبان نوشته می شد، ولی اینکه کتابی پدید آمده باشد که عربها بخواهند نسخه ای ازآن را نزد ایرانیان بگذارند به هیچ روی درست نیست و از ساخته های گزارشگران مُسلمان است تا بدین ت گونه ارزش ویژه یی به سخنگویان مُسلمان در پیشگاه یزدگرد داده باشند» .

« یزدگرد» پاسخ داد « ما ملتی بدتر و زبون تر و گرسنه تر، و از دیدگاه شمار، کمتر و بیچاره تر از عرب در سراسر زمین نمی شناسیم. پیش از این برزگران و اوباش روستاها و قَصَبات را کارگزار دفع یا تربیت و تنبیه شما می کردیم. دولت ایران هرگز سپاهی برای سرکوبی شما نمی فرستاد و نیازمندهم نبود، اکنون این غرور را کنار بگذارید و به محبت ما امیدوار باشید که به شما ارفاق کرده خوراک و پوشاک داده و بزرگان شما را مورد مهر و اِکرام قرار داده برای شما یک پادشاه خیرخواه بر گزینیم تا به نیک بختی و رفاه زیست کنید».

« مغیره» گفت: « آنچه را که در باره سختی زندگی و گرسنگی و تنگدستی عرب فرمودید چنین بود بلکه بدتر و سخت تر هم بود... اکنون می توانی یکی از این سه چیز را بپذیری: دادن جزیه آن هم با خواری و سرافکندگی، یا جنگ با شمشیر، و یا اسلام را بپذیرید... سخنان او بسیار تند و بی ادبانه بود، شاهنشاه خشمگین شد و گفت: « تو با من با چنین گُستاخی سخن می گویی؟ اگر فرستاده نبودی، و اگر ریختن خون فرستادگان و نمایندگان روا بود همه تان را می کشتیم، برخیزید و از اینجا بروید».

سپس فرمود که یک بارِ خاک آورده، و بر دوش بهترین و بزرگترین آنها بار کنند، و با همان بارکشی و خواری از دروازه ی مداین بیرون روند. آنها با همان حال از دربار بیرون آمده راه قادسیه پیش گرفتند، چون نزدیک لشگر خود شدند و« رستم» بر این احوال آگاهی یافت، نماینده یی فرستاد که خاک را از آنها بگیرد، ولی نماینده به آنها نرسید و آنها نزد«سعد» رفته پاسخ شاه ایران را با همان خاک بردند و امانت را رسانیدند. « رستم » این کار را به فال بد گرفت و گفت: « شاه ایران به دست خویش خاک ایران را به آنها داده است». « سعد » هم آن کار را به فال نیک گرفت و گفت: « ما خاک آنها را گرفتیم».

در همان زمان « رستم» به برادرِ خود « بندوان» نوشت که دروازه ها و دِژها را سخت ببندد و وسایل دفاع را فراهم کند و یادآور شد که پیروزی عربها و شکست خود را پیش رو می بینیم!. « بندوان » هم چنین کرد و نوید کمک را با خود به میدان برد و خودش هم کشته شد.

چون «رستم» به « قادسیه» و میدان جنگ نزدیک شد، یکی از عربهای کوچک را اسیر کردند واز اوضاع سپاهیان عرب پرسیدند. در ضمن گفتگو، و در پاسخ رُستم که از او پرسید برای چه به اینجا آمده اید؟ گفت: الله به ما نوید داده که دارنده ی کشور شما شویم و فرزندان و زنان شما را برده و اسیر کنیم و به غنیمت بریم. «رستم» پرسید اگر کشته شوید چه سودی خواهید برد؟ مرد عرب گفت: « کشته ی ما به بهشت موعود می رود و زنده ی ما پیروز شده تا نوید الله را دریابد. ( تاریخ سیاسی ساسانیان- پوشنه دوم رویه های 1327 و 1328 گنجینه تاریخ ایران – پوشنه ی پنجم رویه 452 )

«... سعد که یک چند بر در مدائن مانده بود ، ملول گشت . قومی از ایرانیان نزد وی آمدند و اشارت کردند که هر چه زودتر به مدائن درآید!. او را به موضعی از دجله راه نمودند که آب آن اندک بود و سپاه عرب را گذشتن از آن آسان دست می داد . این دعوت که از جانب جمعی از ایرانی روی می داد ، سعد را دلیر نمود! بسیج حمله کرد و یاران را گفت خود را به آب زنند و از دجله بگذرند و خود نیز اسب براند و به آب زد واز آن گذاره کرد. یاران در پی او همه در آب راندند و در حالی که آرام و بی پروا با یکدگر سخن می گفتند از آن سوی بر آمدند . نگهبانان مدائن چون تازیان را بر کنار دروازه های شهر دیدند بانگ برآوردند که: دیوان آمدن! دیوان آمدند! (اخبار الطوال رویه های 120 و 121 - دوقرن سکوت رویه های 54 و 55 )


نشیبی دراز است پیش فراز

یکی نامه سوی برادر بدرد

نِبشت و سخن ها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار

کز و دید نیک و بد روزگار

که این خانه از پادشاهی تُهی است

نه هنگام پیروزی و فَرهی است

چنین است و کاری بزرگ است پیش

همه سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنی ها ببینم همی

و زان خامشی بر گزینم همی

چو آگاه گشتم از این راز چرخ

که ما را ازو نیست جز رنج، بَرخ

به ایرانیان زار و گریان شدم

ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت

دریغ آن بزرگی و آن فَرّ و بخت

کز این پس شکست آید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

رهایی نیابم سرانجام از این

خوشا یاد نوشین ایران زمین

چو با تخت منبر برابر شود

همه نام بوبکر و عمر شود

تبه گردد این این رنج های دراز

نشیبی دراز است پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر

ز اختر همه تازیان راست بهر

بپوشند از ایشان گروهی سیاه

ز دیبا نهند از بر سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش

نه گوهر نه اختر نه رخشان درفش

برنجد یکی دیگری برخورد

به داد و به بخشش کسی ننگرد

ز پیمان بگردند و از راستی

گرامی شود کژی و کاستی

پیاده شود مردم رزمجوی

سوار آنکه لاف آرد و گفتگو

کشاورز جنگی شود بی هنر

نژاد و بزرگی نیاید به بَر

رباید همی این از آن آن از این

ز نفرین ندانند باز آفرین

نهانی بتر ز آشکارا شود

دل مردمان سنگ خارا شود

بد اندیش گردد پدر بر پسر

پسر همچنین بر پدر چاره گر

شود بنده ی بی هنر شهریار

نژاد و بزرگی نیاید بکار

به گیتی نماند کسی را وفا

روان و زبانها شود پُر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بُوَد

سَخُن ها به کردار بازی بُوَد

همه گنج ها زیر دامن نهند

بکوشند و کشور به دشمن دهند

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

که رامش به هنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام

بکوشش ز هر گونه سازند دام

زیان کسان از پی سود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار از زمستان پدید

نیارند هنگام رامش نَبید

ز پیشی و بیشی ندارند هوش

خورش نان کشکین و پشمینه پوش

چو بسیار از این داستان بگذرد

کسی سوی آزادگان ننگرد

بریزند خون ازپی خواسته

شود روزگار بد آراسته

دل من پُر از خون شد و روی زرد

دهان خشک و لبها پُر از باد سرد

که تا من شدم پهلوان از میان

چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی وفا گشت گردان سپهر

دُژَم گشت و از ما ببرید مهر

چو بر تخمه یی بگذرد روزگار

چه سود آید از رنج و از کار زار

« سلمان فارسی» هم پیشوا و راهنمای آن سپاه بود که او نیز به دستورِ«عُمر» از روز نخست بدان جایگاه برگزیده شده بود. شمارِسپاهیانِ عرب 30 هزار مرد بوده و این آمار پس از بخش کردنِ زمین ها روشن شد، زیرا چندین هزار تن از آنها کُشته شده و به جای آنها کُمک از شام رسید.

زنهای عرب در رساندنِ آب و بُردن زخمی ها و به خاک سپردن کُشته شدگان و کُشتن زخمی های ایرانیان و چپاول اموال و لخت کردن افتادگان و کُمک های دیگر به مُسلمانان کُمک می کردند. (دکتر مشکور - تاریخ سیاسی ساسانیان پوشنه دوم رویه های 1329 و 1330 عبدالعظیم رضایی - گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 454. )

«... در این جنگ، غَنیمت بسیار بدستِ مُسلمانان افتاد، از چارپای وغلّه و طلا و نقره و مال و خواسته و زن و چیزهای دیگر. کُشته شدگان مُسلمانان و ایرانیان به موجبِ روایات، بسیار بود.

بعد از پیکار « بویب» دوباره تلاقی طرفین در آخر سال 14 در محل قادسیه اتفاق افتاد وجَنگ سه روز و سه شب طول کشید. سپاهیان ایران با این که بخوبی جنگیدند و مقاومت بخرج دادند، از یک طرف به علت پیوستن برخی ایرانیانِ عَرب تبار به لشکر عرب، و از طرفی دیگردراثرِ بدبختی های دیگر، از جمله وزیدن بادی سخت و افشاندنِ غباری دیده دوز، بر آن جمع، شکست یافتند و رُستم در این واقعه کُشته شد و سپاهیانش به طرف مداین پراکنده گردیدند.

مُسلمین در واقعه قادسیه درفش کاویان، رایت ملی ایران را که به انواع جواهر آراسته بود به غَنیمَت گرفتند و برای تَصَرُف دُرَرِ گرانبهای آن ، آن را از هم دریدند. از دست رفتنِ دِرَفشِ کاویان که با وجودِآن در میان لشکر، به عقیده ی ایرانیان فالِ فَتح و ظفر مایه ی دلگرمی سپاه بود، امید بقیة السّیفِ مبارزین ایرانی را به یأس کلی مبدّل ساخت.

گشوده شدنِ قادسیه و رسیدنِ عرب به ساحل غربی دجله در مقابل ایوان مداین، سقوط این شهر، و انقراض دولت با عظمت ساسانی را بر همه یقین و مُسَلَم می نمود.(عباس اقبال آشتیانی- تاریخ ایران پس از اسلام رویه 53 )

«... ازبختِ بدِ سپاهِ ایران، تندبادی وزیدن گرفت و شن و ماسه را به روی سپاه ایران پاشید، درحالیکه عربها که سرگرم جنگ و پشت به میدان بودند هیچ گونه رنج نمی بردند. عربها مانند اینکه از پشت رانده می شدند که به ایرانیان سخت یورش بَرَند، و ایرانیان بر نشان تُند بادی ازجای خود کنده شده به عقب رانده می شدند. بادِ سخت و تندی بود به اندازه یی که خیمه ها را بر کند، از جمله خیمه «رُستم» برافکنده شد و قعقاع با پیروانِ خود به جای فرمانده ایران (رُستم) رسیدند، ولی رُستم که پیش از آن تختِ خود را بر لبِ رود نهاده و بر سر او چتری زده بودند، برنشانِ تند باد و پاشیدن شِن و ماسه مرکز خود را از دست داده ناگزیر میان «استران» و چار پایان دیگر جای گرفت. در این هنگام عربی بنام «هلال بن علفه التیمی» که برای چپاول بارها رفته بود و گویا آهنگ یکی از بارها کرده بود که زرِمسکوک داشت، تَنگ را برید وبارِسنگین به روی رُستم افتاد. رُستم از جای برخاست و خود را به آب انداخت که شنا کند و بگریزد، ولی «هلال» به دنبال او رفته او را از آب بیرون کشید و با شمشیر او را کُشت، بوی عطر او برخاست و نشان فرماندهی پدیدار شد. «هلال» از شادی کُشته را رها کرد و بر سریر رُستم بالا رفت و فریاد زد و گفت: به خداوند کعبه سوگند من رُستم را کشتم...

دروغ این روایت به روشنی آشکار است، زیرا رُستم که سرکرده و فرماندهی بزرگ در سپاه ایران بود، در گیرودار جنگ، و تندبادی چرا آماده ی جنگ نبود و در میان استرها و چهارپایان پنهان شده بود؟ آیا سختیِ باد به یک سرباز عرب کارگر نبود و تنها برای رُستم کارگربود؟ وآیا مُمکن است سردارِبزرگی چون رُستم از دستِ یک سرباز چنان ناتوان شود که با او در نیاویزد واو را نکُشد و خود را به آب بیندازد وبا چنان ناتوانی و بیچارگی از آب کشیده شده و کُشته شود؟ به هرحال تاریخ نگاران اسلامیِ عَرب از حقیقت دور شده و خواسته اند از دلاوریهای عربها و ناتوانی ایرانیان سخن بگویند. به روایتِ برخی تاریخ نویسان دیگر کُشته شدنِ رُستم در آن تاریکیِ گرد و خاک وبادِ تند و گیرودار جنگ، رُستم نتوانسته به خوبی از پسِ شماری از سپاهیان عرب برآید و از سوی دیگر آن بادِ خانمان برافکن سپاهیانِ ایران را چنان پراکنده بود که یارای پایداری و نگهبانی از سردار خود را نداشته اند و هرکس در اندیشه ی جان خود بوده که به سلامت از میدان جنگ بدر رود. روایت برخی از تاریخ نویسان، درستی این وضع را روشن می کند، بدین ترتیب، که در آن تاریکی هوا و گرد و خاک، عربها پیرامون تخت رُستم گردآمدند و از زیادیِ گرد و خاک و تاریکیِ فضا، کسی کسی را نمی دید، تا آنجا که تَخت رُستم راهم نمی دیدند، چنانکه پیش از آنها قعقاع با همراهان خود با تخت برخورد کرده و به جستجوی رُستم می کوشیدند. درآن کشاکش جنازه رستم را زیر سُمِّ ستوران کشته و به خون آغشته یافتند.

گزارش شاهنامه در باره ی کشته شدن رستم بگونه ی دگر است، برای اینکه در این پژوهش هیچ گزارشی نادیده گرفته نشود، آن را هم در اینجا می آوریم:

بیامیختند هر دو لشکر بهم

اَبَر جایگه بر فشرده قدم

سنانهای الماس در تیره گرد

تو گفتی ستاره است بر لاژورد

همی نیزه بر مِغفَر آبدار

بیامد به زخم اندرون تابدار

سه روز اندرون جایگه بود جنگ

به ایرانیان بَر بود آب تَنگ

ببر بر سلیح گران داشتند

هم آورد نیزه وران داشتند

شد از تشنگی دست گُردان ز کار

هم اسپ گرانمایه از کارزار

لب رستم از تشنگی شد چو خاک

دهان خشک و گویا زبان چاک چاک

چُنان تَنگ شد روز گارِ نَبَرد

گِل تَر بخوردن گرفت اسپ و مَرد

چو رستم بجنگ اندرون بنگرید

سر نامداران همه کُشته دید

خروشی برآورد بر سان رَعد

از این روی رستم از آن روی سَعد

برفتند هر دو ز قلب سپاه

به یک سو کشیدند از آوردگاه

چو از لشگر آن هر دو تنها شدند

بزیر یکی تند بالا شدند

همی تاختند اندر آوردگاه

دو سالار هر دو بدل کینه خواه

خروشی برآمد ز رُستم چو رعد

یکی تیغ زد بر سر اسپ سَعد

چو اسپِ نبرد اندر آمد بسر

جدا گشت از او سَعد پرخاشگر

بر آهیخت رُستم یکی تیغ تیز

بدان تا نماید یکی رستخیز

همی خواست از تن سرش را برید

ز گرد سیاه این مر آن را ندید

فرود آمد از پُشت زینِ پلنگ

زد بر کمر بر سر پالهنگ

بپوشید دیدار رستم ز گَرد

بشد سَعد پویان بدشت نبرد

یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی

که خون اندر آمد ز تارَک بروی

چو دیدار رستم ز خون تیره گشت

جهانجوی تازی بر او چیره گشت

دگر تیغ زد بر سر و گردنش

بخاک اندر افکند جنگی تنش

سپاهِ دو رویه خود آگاه نی

کسی را سوی پهلوان راه نی

همی جست مَر پهلوان را سپاه

برفتند تا پیش آوردگاه

بدیدندش از دور پر خون و خاک

سراپای گشته به شمشیر چاک

هزیمت گرفتند ایرانیان

بسی نامور کشته شد در میان

بسی تشنه بَر زین بمردند نیز

پر آمد ز شاهان جهان را قفیز

چو مایه بکشتند از ایران سپاه

همه کشته دیدند بر دشت و راه

سِنان: سر نیزه، تکه آهن نوک تیزی که بر سر چوبی می بستند.

لاژورد: همان است که بنا درست لاجورد می گوییم و آن سنگی است به رنگ آبی آسمانی یا آبی تیره که آنرا می سایند و در نگارگری بکار می برند، در اینجا فردوسی می خواهد تیرگی هوا را در پی آن توفان ریگ نشان دهد.

مِغفَر: زرهی که زیر کلاهخود می گذاشته اند.

سلیح: جنگ ابزار.

گُردان: پهلوانان، رزمندگان.

برآهیخت: برکشید، بر آورد.

پالهنگ: رشته ، مهار، افسار، کَمَند، ریسمانی که به لگام اسب می بندند.

دیدار: چشمان.

ترگ: کلاهخود، کلاه آهنی که در جنگ بر سرمی گذاشتند.

تارَک: سر، میانِ سر.

جهانجوی: کشور گشا.

مَر: واژه ی است افزوده که گاه برای زیبایی سخن بکارمی برند مانند: مَر پهلوان.

آوردگاه: میدان نبرد.

هزیمت: شکست لشکر، پراکندگی و از هم گسیختگی سپاه .

قفیز: پیمانه

از گزارش فردوسی چند نکته به روشنی دانسته می شود:

نخست اینکه در آن هوای گرم و در نبردی چنین سنگین، آب برای نوشیدن فرا دست سپاهیان نبود:

سه روز اندرون جایگه بود جنگ

به ایرانیان بَر بود آب تَنگ

ببر بر سلیح گران داشتند

هم آورد نیزه وران داشتند

ناگفته پیداست که تازیان بیابانگرد در برابر بی آبی و تشنگی پایداری بیشتری داشته اند تا ایرانیان، این تشنگی تا بدانجا سخت می شود که رزمندگان ایرانی خاکی را که با شاش اسپ یا هر آب ناپاک دیگری خیس گشته بود به دهان می بُردند تا اندکی از زور تشنگی بکاهند:

چُنان تَنگ شد روزگارِ نَبَرد

گِل تَر بخوردن گرفت اسپ و مَرد

دریغا و دردا که ما ایرانیان هزار سال است که درغم لبهای تشنه ی حسین و یارانش همه ساله سر و پیکر خود را به خون آغشته می کنیم ولی هرگز یادی از تشنگی این رزمندگانِ دلیر نمی کنیم که در پدافند از نیابوم اهورایی و والامندی ایرانیان، خاک میهن را با خون خود آبیاری کردند و تشنه لب جان باختند.

به بر بر سلیح گران داشتند

هم آورد نیزه وران داشتند

دوم اینکه ایرانیان هرگز گمان نمی بردند که روزی باید با مشتی عرب بیابانگرد به نبرد برخیزند، از اینرو هرگز خود را برای رویارویی با چنین هماورد پر جُنب و جوش آماده نکرده بودند، هماوردان ایرانی در جنگ های پیشین، همواره سپاهیان آهن پوش و سنگین زینه ی یونان و روم و یا سپاهیان دیگری بودند که همگی با تن پوش های آهنین و جنگ ابزارهای سنگین به میدان می آمدند، ارتش ایران ناگزیر بود که خود را برای رویارویی با چنین هماوردان آهن پوش آماده سازد، در این نبرد نابرابر می بینیم که سپاهیان ایران همه با همان تن پوش های آهنین و جنگ ابزارهای سنگین به میدان آمده اند، و تازیان با شمشیرها و نیزه های سبک- پاهای برهنه - و بدون تن پوش و جنگ ابزار سنگین..

نکته ی سوم اینکه رُستم اگر چه پیش از آغاز جنگ، سُستی و زبونی بسیار از خود نشان می دهد که همین سُستی و زبونی مایه شکست او می شود، ولی در گیرودار جنگ، بسیار جانانه می جنگد ولی روزگار با او یار نیست:

بپوشید دیدار رستم ز گرد

بشُد سَعد پویان بدشت نبرد

چشم رُستم پر از خاک است و هماورد را نمی بیند و لی سَعد که پشت به توفان دارد می تواند رستم را ببیند:

یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی

که خون اندر آمد ز تارَک بروی

چو دیدار رستم ز خون تیره گشت

جهانجوی تازی بر او چیره گشت

دگر تیغ زد بر سر و گردنش

بخاک اندر افکند جنگی تنش

بدین گونه چرخشی بسیار بدشگون و بد هنجار در کارنامه ی ایران پدید آمد، چرخشی آنچنان زشت و بدل آشوب که هنوز هم پس از گذشت چهارده سده نتوانسته ایم از زیر ننگ این شکست شرم آور سر برون کنیم، و سری در میان ملتهای سربلند جهان برافرازیم.

«... پس از کُشته شدن رستم، سپاه ایران از هم پاشیده شد وهر کس کوشید که جان خود از آن میدان بدر کند: هزاران تن از سپاهیان ایران در آب افتاده و کشته شدند. دراین پیکار« درفش کاویان » هم به دست «ضرار بن خطاب» افتاد و آن را به 30 هزار درهم فروخت، و آگاهان ارزش آن را یک میلیون و دویست هزار درهم آن روز نوشته اند. بنا به گفته ای دیگر« سعد ابی وقاص» این درفش را با گوهرهایش و دیگر دستاوردهای جنگی نزدعُمر فرستاد و خلیفه فرمان داد آن را پاره پاره کرده بین سپاهیان بخش کنند.

در جنگ قادسیه شش هزارو پانصد تن از عربها کُشته شده و شمار زیادی زخمی شدند. از ایرانیان هم همان روز

و شب ده هزار مرد کشته و یا زخمی شدند، بجز فراریان که پس از پیکار در آب افتاده و کشته شدند. (دکتر مشکور - تاریخ سیاسی ساسانیان پوشنه دوم رویه های 13134 و 1335 گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه های 458 و459 )


انگیزه ی شکست ایرانیان در قادسیه

یکی از انگیزه های شکست ایرانیان، اشتباه و نا بخردی شاهنشاه جوان در گُسیل داشتن رُستم به جنگ بود، زیرا رُستم از رفتن به این جنگ نا خُشنود بود و در خود نیروی پایداری و دفاع نمی دید و بارها ناتوانی و ترس خود را بیان کرده بود. اوچون ناگزیر به جنگ شد نخواست رقیب خود « فیروزان» را در پایتخت بگذارد تا مبادا درنبودنِ وی بر اوضاع چیره شود و به عنوان جانشین، پادشاه جوان را زیر نفوذ خود گیرد.

پس فیروزان که دشمن او هم بود به همراهی رُستم ناگزیر گردید، رُستم هم مدتی از پیکار با عرب ها خودداری کرد و خواست کارزار را با سازش پایان دهد و امروز و فردا کردن وتبادلِ نمایندگان و گفتگوهای پی در پی و پایین آمدن جایگاه فرماندهیِ کُل برای بَحث در اوضاع و خواستار دوباره کردنِ گفتگو و خواستن نمایندگانِ گوناگون و تَظاهُر عربها به نداشتنِ کوشش و اِعتنا، به اندازه ای که فرستادن نمایندگان از ده به یک رسید. آن هم با کمال خودخواهی و غرور و کوچک شَمُردن، موجب گُستاخی و برتری و خود خواهی عربها شد و دانستند که دشمن برای ترکِ دشمنی و جنگ به نیرنگ های گوناگون دست می زند و پرهیز از نبرد، بزرگترین انگیزۀ ناتوانی و ترس بود.

«رُستم» جانشین تعین شده نداشت و اگر می داشت پس ازکُشته شدن او زمامِ سپاه را در دست می گرفت و همه را زیر یک پرچم فرا می خواند، نه اینکه شُماری از سرانِ سپاه هر یکی با دستۀ خود بدون سپهسالار پایداری و دلیری کنند و برخی هم اندکی درنگ کرده و چون فرماندۀ کل نداشتند پا به گریز نهادند.

شاید بر نگُزیدن یک فرمانده کُل برای جانشینی «رُستم» همان همچشمی و رشک فیروزان بوده که اگر بنا بود سپهسالاری پس از رُستم برگزیده شود بایستی همان « فیروزان» باشد.

سرپرسی سایکس هم در تاریخ ایران به ترسویی او اشاره کرده و به ترک مرکز جنگ دلیل آورده است.

کارنامه نویسان اسلامی همگی کُرنش «رُستم» را به سود پیروزی خود به حساب آورده که بزرگی عربها را در پیروزی برای شخصی بزرگ آشکار بدارند و حال آن که ناتوانی و تبهکاری او فَروشکوه تاریخی ایران را به باد داد و عربها را بیش از حقوق خود به جایگاه پیروزی و چیرگی نشاند.

انگیزۀ دیگر وجود داشتنِ پیل ها بود که چون روز دوم زخمی شدند از میدان برگشته وسپاهیانِ ایران را پایمال کردند و چون با آزمودن دانستند که پیل در آن نبرد کارگر نمی باشد پس، روزسوم تجهیز پیلان خطا بود، آن هم با پیرامون گیری شماری سواره و پیاده که همان اشخاص نگهبان پیل ها، ترس را از اسب ها ربودند، زیرا اسبها هنگامی رَم می کردند که هیکل پیل ها را تنها می دیدند، ولی هنگامی که می دیدند شماری انسان و حیوان دور آنها را گرفته، دیگر رَم نکردند و برعکس تأثیر پیل ها نتیجۀ اندیشه روبرو بودن عرب به تجهیزِ شُتُرها بود که بیشتر از پیلها کارگر شده و صف های سپاه ایران را شکافته و بی سرو سامان نمودند. انگیزه ی دیگر مُهره های خاردار بود که ایرانیان در راه سوارانِ دشمن می انداختند که درسُم اسبها فرو رفته از تاختن آنها جلو می گرفتند، برعکس کارکرد آن مهره ها عکس شد، زیرا سواران ایرانی وقتی خواستند به عربها یورش برند، ازبیم همان مُهره ها که در راه آنها هم بود از یورش خودداری کردند، ولی عربها بر بودن آن خارها آگاه شدند و خود از سوی دیگر یورش آوردند و سواران ایرانی را میانِ مُهره های خاردار قراردادند .

انگیزه ی دیگر، سنگینی اسلحه پهلوانان بود که هر یک از جنگجویان چه پیاده و چه سواره خود را با اندازه از آهن، زره، کلاه خود، زانو بند، و رعد بند پوشانیده و طبیعی بود که او را سنگین و خسته می کرد.

بیشتر جنگجویان عرب از تمام وسایلی که ایرانیان برخود پوشیده بودند خالی بودند و چون می دیدند که تیغ و سِنان در تن آنها کارگر نیست، خود را بردُشمن افکنده و به او آویخته و به انگیزه ی سنگینیِ سلاح او را بر زمین انداخته زره را از تن یا از گردنش بیرون آورده و با چابُکی و چالاکی او را می کُشتند.

بزرگترین انگیزه ای که موجِب شکستِ ایرانیان و تباهی شاهنشاهی ایران گردید، رویداد ناسازگار طبیعت بود و آن عبارت از وزیدنِ تندبادی سخت و بی مانند، همراه با خاک و ریگ مرگبار بود، که به گونۀ مخالف به روی ایرانیان و پُشتِ سرِ عرب می وزید. این طوفان سهمگین، شن و گرد و خاک را به چشم و روی سپاهیان ایران می ریخت و آنها را کور و ناتوان می کرد، بالعکس عربها از آن غبار کُشنده مَصون بودند زیرا پشت به باد و رو به دشمن داشتند.

پس بخت از ایرانیان برگشته و طبیعت بیشتر از نیزه و شمشیر در آن جنگ به سپاه ایران زیان رسانید، وسرانجام آنکه، پیروزی عربها یک کارِطبیعی بود، زیرا دولتِ ساسانی، زیر نفوذ روحانیون و بزرگانِ کشور، راه فروپاشی می پیمود، و همانگونه که در پیش گفته شد در مدت کمتر از چهار سال « دوازده » پادشاه بر تخت نشسته و پایین کشیده شدند و نابود گردیدند.

با احوالاتی که در آغاز این کتاب گفته شد، انگیزه های زیادی تمام اسباب فروپاشی و نابودی را در سیمای دولت ساسانی نمایان ساخته بود و رویدادهای طبیعی دیگر چون شکستنِ بندهای دِجلِه و فُرات، و بروز وبا و طاعون، و زیادی تنگسالی و خشکسالی، و ویرانی کشتزارها و سرانجام جنگهای درونی و بیرونی و جنگهای بیهودۀ بیست و هفت سالۀ خسرو پرویز با دولت روم که هر دو دولت را به نابودی کشانده بود و ناسازگاری فرمانروایان و سرداران و روحانیون موبَد با هم به عربها که زیر پرچم اسلام همبسته شده، فرصت پیروز و چیرگی داده بود… (گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه های 460 تا 462)

«... بدینگونه، بنای چهارصد ساله یی که در واقع خسرو پرویز با ستیزه های بی حاصل و خونریزیهای بد فرجام خویش پایه های را بشدت سُست و متزلزل کرده بود بر سر یزدگرد شهریار که در هشت سالگی سرش را در زیر بار مسئولیتهای که یک تاج لرزان و نا متعادل برآن تحمیل می کرد به شدت خم گشته بود فرود آمد… (عبدالحسین زرین – تاریخ مردم ایران رویه 17 )

«... یزدگرد در تیسفون مرزبانان و بزرگان را فراخواند و بیشتر گنج و خواسته یی را که در گنجینه داشت به آنها بخشید، نامه ها و پیمانها نیز در این باره نوشت و گفت: اگر این کشور از دست ما برود شما از این تازیان بدین مالها شایسته تر و سزاوار ترید، و اگر کشوربدست ما باز آید شما نیز این مالها را پس خواهید داد، و آنگاه شاه نگون بخت با دربار و حرم خویش تیسفون را واگذاشت و راه «حلوان» پیش گرفت و تیسفون را به برادر رستم فرخزاد سپرد. (اخبار الطوال رویه 138)

«... سعد می ترسید اگر دیر به تیسفون برسد چیزی در خورِچپاول و غنیمت باز نخواهد ماند، از این رو به یاران دستور داد که خود را به آب بزنند واز دجله بگذرند. نگهبانان تیسفون چون عربها را نزدیک دروازه ها دیدند فریاد برآوردند که دیوان آمدند! دیوان آمدند! برادرِ رُستم با سواران خود به کنار آب آمد و بانگ برآورد: ای گروه اعراب، دریا ازآن ما است، شما را نمی رسد که به قصد دشمنی با ما از آن بهره مند گردید و از این رهگذر بر ما یورش آورید. هماندم بر تازیان حمله ور شدند و تیراندازی آغاز کردند، گروه بسیاری از ایشان نیز خود را به آب افکنده و ساعتی به پیکار در آمیختند، سرانجام تازیان بر آنان زور آور شده، پارسیان از دجله بیرون شدند و مسلمانان آنان را تعقیب کردند و در خُشکی به جنگ پرداختند و بسیاری از ایرانیان را کُشتند. پارسیان به مدائن گریختند و در آن شهر مُتِحَصِن شدند. مسلمانان پیرامون مدائن را احاطه کردند، فرخزاد شبانگاه با لشکریانش از دروازه ی شرقی مدائن به سوی جلولاء حرکت و مدائن را تخلیه کرد و پس مسلمانان به آن شهر وارد شدند وغنایم بسیاری به دست آوردند، از جمله مقدار زیادی کافور یافتند و پنداشتند نمک است و به نان خود در آمیختند و تلخکام شدند. مخنف ابن سلیم گوید: در آنروز شنیدم مردی بانگ می زد و می گفت: کیست که این جام سرخ را از من بگیرد و در عوض جامی سفید به من باز دهد، آن جامی زرین بود و او نمی دانست چیست!.». (ابو حنیفه احمد بن دینوری – اخبار الطوال رویه 138 و 139)

«... سعد ابی وقاص» پس از گشودن قادسیه و پیروزی، دست به چپاول زد و بُنه کشتگان وخیمه وخرگاهِ رُستم که مال و خواسته فراوانی در آنجا بود را چپاول کرد. وی پس از پایانِ کارِجنگ، دو ماه در همانجا ماند. در این هنگام ازعُمر فرمان رسید که زنان و کودکان عرب را با شماری از لشکریان در« عتیق» بگذارد و خود با دیگر سپاه آهنگ «مدائن» کند، و یادآور شد که ازهر بدست آمدۀ جنگی که بهرۀ او در قادسیه شده، بهرۀ خلیفه را نیز که با زنان و کودکان عرب در« عتیق» می مانند فراموش نکند. (گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه ی 463 )

«... تازیان به تیسفون در آمدند و غارت و کشتن پیش گرفتند.. بدین گونه بود که تیسفون با کاخهای شاهنشاهی و گنجهای گرانبها ی چهارصد ساله ی خاندان ساسانی به دست عربان افتاد و کسانی که نمک را از کافور نمی شناختند و توفیر بهای سیم و زر را نمی دانستند، ازآن قصرهای افسانه آمیز جز ویرانی هیچ بر جای ننهادند. نوشته اند که از آنجا فرش بزرگی به مدینه آوردند که از بزرگی جایی نبود که آنرا بتوان افکند. پاره پاره اش کردند و بر سران قوم بخش نمودند، پاره از آنرا « که سهم علی بود» بعدها بیست هزار درم فروختند. در حقیقت وقتی سَعد به مدائن درآمد مدافعان آنرا فرو گذاشته و رفته بودند.. سَعد با اعراب خویش در کوچه های خلوت و متروک شهر آرام و بی دفاع درآمد. ایرانیان مجال آنرا نیافته بودند که همه اموال و گنجهای پُربهای کهن را با خویشتن ببرند. مال و متاع و ظرف و اسباب و زَر و گوهر که در این میان باقی مانده بود بسیار بود. به یک روایت سه هزار هزار هزار درم در خزانه بود که نیم آن بجای مانده بود. از اینرو گنج و خواسته بسیار به دست فاتحان افتاد. سعد فرمان داد تا در شهر کهنه مسجدی بسازند وازآن پس به جای آتشگاه و باژ و بَرسَم و زمزمه، در این شهر بزرگی که سالها مرکز موبدان و مغان بود، جز بانگ اذان و تهلیل و تسبیح چیزی شنیده نمی شد، و دیگر هرگز در آن حدود رسم و آیین مُغان و موبدان تجدید نشد. اندک اندک شهر نیز از اهمیت افتاد و با توسعه بَصره و واسط و کوفه، از مدائن جز شهری کوچک و بی اهمیت نماند. هر چند ایوان آن سالها همچنان باقی ماند و ویرانه های آن از شکوه و عظمت ایران رازها می گوید و افسانه های دلنشین می سراید ...». (عبدالحسین زرین کوب- دو قرن سکوت رویه های 56 و 57)

«...اعراب در تیسفون غنائم فراوان بدست آوردند که عبارت بود از مقادیر زیادی طلا و نقره منقُوش به صورتِ انسان و حیوان و سنگهای قیمتی، پارچه های ابریشمی، زربفت، قالیهای زیبا، بردگان بسیار از زن و مرد و اسلحه و اموال فراوان دیگر. شهر تیسفون ویران، سوخته و غارت شد و دیگر در هیچ عهدی احیا نگشت. بخشی از ساکنان شهر که نتوانسته بودند فرارکنند کُشته شدند و بخشی به اسیری و بردگی برده شدند، سطح فرهنگ و تربیت سپاهیان عرب و حتی سرداران بزرگ ایشان به قدری نازل بود که از درک ارزش اشیائی که با چنان هنرمندی و چیره دستی ساخته شده بود، عاجز بودند و طبق سوره مربوطه غنایم را تقسیم می کردند. بدین سبب بود که ظروف زیبای طلا و نقره را که از لحاظ هنری بی بدیل بودند ذوب کردند و به شمش مبدل ساخته و پارچه های زربفت و زیبا را قطعه قطعه کردند. (مرتضی راوندی- تاریخ اجتماعی ایران – رویه دوم رویه 50 )

عربهای شورشی ایرانیان را دنبال کردند و شماری از کارگران و بار بران را کشته و مال و خواسته بسیار زیاد از عقب ماندگان به دست چپاولگران افتاد. (گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 467)

«... ضمن اموال بی شمار که بدست عربها افتاد فرش مشهور (بهار خسرو) که 60×60 متر مساحت آن بود نیز به چنگ آنها افتاد و «سعد» آن را به مدینه فرستاد که موجب شگفتی همه عربها شد، همه گفتند که این فرش به شخص خلیفه واگذار شود، ولی علی گفت که بهتر این است که این مال هم مانند دیگر مال و دارایی ایرانیان از بین برود و نابود گردد! و چنین هم کردند، آن فرش که می توانست جای گسترده یی از مساجد و یا جاهای معروف مسلمانان را بپوشاند وبرای عربها سرمایه یی باشد، بدستور علی پاره پاره شد و هر پاره یی از آن به یکی از اعراب داده شد. به خود علی هم یک تکه رسید که بیست هزار درهم ارج داشت و به همان مبلغ فروخته شد. (دکتر مشکور– تاریخ سیاسی ساسانیان- پوشنه دوم رویه 1347 و 1348 )

«ابن طقطقی» در کتاب الفخری می نویسد: عربها از سادگی و نابخردی زیاد و بدوات چگونگی و ارزش چیزهای بدست آمده از غارت ایران را نمی دانستند و برای نمونه: کافور را بجای نمک در خوراک می ریختند، عربی به پاره یاقوت گرانبهایی دست یافت و چون ارزش آن را نمی دانست آن را به هزار درهم فروخت در صورتی که آن یاقوت بیش از ده هزار درهم ارزش داشت، وعربی دیگر طلای سرخ را دردست گرفته فریاد می زد: کیست که این طلا را از من بگیرد و به من نقره دهد، و گمان می کرد که نقره گرانبها تر از طلا است. (تاریخ سیاسی ساسانیان پوشنه دوم رویه های 1349 و 1350 گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 468 – دو قرن سکوت – رویه 52)

«... هنگامی که «سعد وقاص» وارد تیسفون شد مدافعان آن را فرو گذاشته رفته بودند، جز شماری اندک که کاخ ها را پاسداری می کردند دیگر کسی در تیسفون نبود. «سعد» مال و خواسته فراوانی را که از حساب بیرون بود چپاول کرد و فرش گرانبهای ( بهار خسرو) که 60×60 ذراع بود به دست او افتاد و آن را با شمشیر و تاج «خسروپرویز» نزدعُمر فرستاد. خلیفه دستور داد تا تاج را در کعبه آویختند و فرش را پاره پاره کردند و هرپاره را به یکی از یاران پیامبر دادند. گویند که یک پاره آن به علی رسید که بیست هزار درهم فروخت. (آرتور کریستین سن – ایران در زمان ساسانیان - برگردان رشید یاسمی چاپ دنیای کتاب رویه 656 ابن اثیر تاریخ کامل اسلام و ایران- پوشنه دوم رویه 361 دو قرن سکوت رویه 55)

«... اینها جزیی بود از غارت و چپاول مسلمانان که « سعد» به مدینه نزد عمر فرستاد، باز مانده را بین سپاه خویش که در این هنگام برابر روایت سیف به 60 هزار تن می رسید بخش کرد و گویند به هر تن 12 هزار درهم رسید، مبلغی که برای یک جنگجوی عرب ثروت بزرگی به شمار می رفت.

بدین ترتیب تیسفون و دیگر شهرهای مداین با کاخهای شاهنشاهی و گنجهای گرانبهای چهارصد ساله خاندان ساسانی به دست مسلمانان افتاد، کسانی که کافور را بجای نمک در نان و خوراک خود می ریختند و از بی خبری زرِ سرخ را به سیم سفید برابر می فروختند،ازآن کوشکهای افسانه آمیز جز ویرانی هیچ بر جای نماند. ( گنجینه تاریخ ایران پوشنه پنجم رویه 468 – دو قرن سکوت رویه 55)

«... چون رنگ آفتاب به زردی گرایید خداوند مسلمانان را یاری و دشمنان آنان را منهزم ساخت و تا شبانگاه به کشتار ایرانیان مشغول شدند به نحویکه اردوگاه ایرانیان و هرچه در اردوگاه بود به غنیمت مسلمانان درآمد. محقن بن ثَعلبه گوید: در اردوگاه آنان در خیمه یی در آمدم، ناگاه زنی را بر روی تخت خوابی در آن خیمه دیدم که چهره ی او چون قرص ماه بود، همینکه مرا دید ترسید و گریست، او را با خود بردم..

مسلمانان در واقعه ی جلولاء غنایمی را بدست آوردند که مانند آن در هیچ واقعه ای نصیب آنان نگردید، همچنین بسیاری از دختر آن ایرانی را به اسارت گرفتند. گویند عمربن خطاب می گفت: خداوندا من به تو پناه می برم از فرزندان دختران اسیر ایرانی.. (اخبار الطوال رویه 143 )

دشمن یاری ( خیانت) برخی از ایرانیان

«... یکی دیگر از اسباب این سقوط ، خیانت بعضی از سرداران و بزرگان ایران به شاه مملکت بود. بنا به نوشته ی بلاذری در جنگ قادسیه چهار هزار تن از ایرانیان تحت فرماندهی دیلم راه خیانت در پیش گرفته بی آنکه وارد جنگ شوند تسلیم تازیان شدند. (عبدالعظیم رضایی – تاریخ ده هزار سال ایران- پوشنه دوم رویه های 138 تا 140 - دو قرن سکوت – رویه 63)

«... شبی مردی از اشراف آن شهر محرمانه به ملاقات ابو موسی رفت و به او گفت: آیا حاضری که به من در باره ی خود و خانواده و فرزندان و کسان و مال و منال و املاک و ضیاعم امان بدهی تا در عوض راهِ دست یافتن بر شهر را در اختیار تو قرار دهم؟ ابو موسی گفت: اگر چنین کنی به تو چنان امانی داده خواهد شد. آن مرد که نامش « سینه » بود گفت: مردی از یاران خود را با من بفرست... مردی از بنی شیبان بنام اَشرَس بن عوف برخاست و گفت: من با او می روم. پس آن مرد با وی برفت و از نَهر دجیل بگذشت، سپس او را از یک راه زیر زمینی به خانه ی خود بُرد، آنگاه طیلسانی{ ردا- جامه ای گشاد و بلند و دارای کلاه که بر دوش می اندازند- بیشتر زرتشتیان چنین جامه ای بتن می کردند} بر او افکند و او را ازخانه بیرون آورد و به او گفت: تو چون خدمتگزارانِ من از پی من بیا. آن مردِ عرب چنین کرد، سینه وی را به همه جای شهر بُرد، تا به نگهبانانی که دروازه ی شهر را محافظت می کردند رسیدند، پس او را با خود از برابر هُرمزان گذراند که بر درِ سرای خود بود و گروهی از سرداران همراه اوبودند. اَشرَس تمامی این خصوصیات را به چشم خود دید، پس به خانه برگشت، و از همان راهی که آمده بود به ابوموسی گزارش داد و گفت: دویست تن با من همراه کن تا با آنها آهنگ مستحفظین قلعه ی شهر کنم و آنها را بکشم و دروازه ی شهر را بروی تو بگشایم، و خود با تمامی مردمی که همراه داری به ما بپیوندی. ابوموسی دویست تن به همراه او روانه کرد، پس ازآن در حالی که اَشرَس پیشاپیش آنان می رفت بیرون آمدند تا به دروازه شهر رسیدند، ابوموسی هم با تمام سپاه خود جلو دروازه ی شهر درآمد. اَشرَس و یاران او به سوی نگهبانان رفتند و شمشیر در میان آنان گذاشتند، مردم بهم ریختند و به دیوار های حصار تکیه کردند، ابوموسی و همراهانش تکبیر می گفتند تا موجب پشتگرمی آنها گردد. باری همراهان اَشرَس قفل دروازه را شکستند و دروازه را گشودند، ابوموسی و مُسلمانان به شهر در آمدند، و مردم را از دم شمشیر گذراندند!. هرمزان و سران سپاه که همراه او بودند به درون دِژی که در دل شهر بود پناهنده شدند. شهر و آنچه در آن بود به تصرف ابوموسی در آمد. هُرمزان به سختی در محاصره افتاد و خوار باری که ذخیره کرده بود به پایان رسید. سپس امان خواست. ابوموسی به او گفت: من تو را امان می دهم که به فرمان امیرالمؤمنین تسلیم شوی. هُرمزان راضی شد و به همه ی کسان و سرداران خود نزد ابوموسی رفت و ابوموسی هُرمزان و بستگانش را به اسارت نزد عَمر فرستاد.. ابوحنیفه احمد بن دینوری- اخبار الطوال رویه 143 و 144 عبدالعظیم رضایی- گنجینه تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه های 471 و 472 عبدالحسین زرین کوب – دو قرن سکوت و ایران بعد از اسلام رویه 333 )

«... در این هنگام یکی از گبران مدائن به سعد گفت: من حاضرم شما را از طریقی رهبری کنم که بتوانید از به مقصد رسیدنِ این جماعت جلوگیری کنید. سعد آن مرد را پیش انداخت و با سپاه خویش به دنبال وی به راه افتاد و به راهنمایی او از بیابانها و رودبارها گذشتند. ( ابو حنیفه احمد بن دینوری – اخبار الطوال رویه های 120 و 121 جریر تبری - تاریخ تبری پوشنه سوم رویه 124 دکتر مشکور- تاریخ سیاسی ساسانیان پوشنه دوم رویه های 1347 و 1348 عبدالعظیم رضایی – گنجینه ی تاریخ ایران – پوشنه پنجم رویه های 460 تا 467 احمد بن یحیی البلاذری رویه 64 )

«... فی الواقع پاره ای از ایرانیان به محض قبول دین اسلام گویا از تمام وجدانیات انسانی و عواطف طبیعی که منافات با هیچ دینی هم ندارد منسَلِخ می شوند، قتیبة بن مُسلم باهلی، سردار معروف حجاج که چندین هزار نفراز ایرانیان را در خراسان و ماوراءالنَهر کُشتارکرد و در یکی از جنگها به سبب سوگندی که خورده بود آنقدر از ایرانیان کُشت که به تمام معنی کلمه از خون آنها آسیاب روان گردانید و گندم آرد کرد و ازآن آرد نان پخته تناول نمود، و زنها و دخترهای ایرانیان را در حضور آنها به لشگر عرب قسمت کرد، ایرانیان قبر این شقی ازل و ابد را پس از کشته شدنش زیارتگاه قرار دادند وهمه برای تقرب به خدا و قضای حاجات «تربت آن شهید را!» زیارت کردند ولی بزرگترین شاعر ایران و بانی رفیع ترین بنای مَجد و شرف ملی ایران، یعنی فردوسی توسی را پس از وفات، به عوض اینکه قُبه و بارگاهی بر سرقبراو بنا کنند، معاصرین قدرشناس! او حتی جَسَدش را نگذاردند در گورستان مُسلمانان دفن کنند، مقتدای آنان شیخ ابوالقاسم گرکانی( که خود ایرانی تبار بود) گفت: او ستایشگر گبران و کافران بوده است. (مرتضی راوندی – تاریخ اجتماعی ایران – پوشنه دوم رویه 54 .)


اندرز سعد وقاص به رستم فرخزاد

به تازی یکی نامه پاسخ نوشت

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

سرنامه بنوشت نام خدای

محمد رسولش به حق رهنمای

ز جِنّی سخن گفت و ز آدمی

ز گفتار پیغمبر هاشمی

ز توحید و قرآن و وعد و وعید

ز تهدید و ز رسم هایِ جدید

ز قطران و ز آتش و زمهریر

ز فردوس وز حور وز جوی شیر

ز کافور و مُشک و ماء مَعین

درخت بهشت و می و انگبین

اگر شاه بپذیرد این دین راست

دو عالم به شاهی و شادی و راست

همان تاج دارد همان گوشوار

همه ساله با بوی و رنگ و نگار

شفیع از گناهش محمد بود

تنش چون گُلابِ مُصَعّد بُوَد

به کاری که پاداش یابی بهشت

نباید به باغ بلا خار کِشت

تن یزدگرد و جهان فراخ

چنین باغ و میدان و ایوان و کاخ

همه تخت گاه و همه جشن و سور

نخرّم به دیدار یک موی حور

دو چشم تو اندر سرای سپنج

چنین خیره شد از پی تاج و گنج

بس ایمن شدستی برین تخت عاج

بدین گنج و مُهر و بدین بخت و تاج

جهانی کجا شربتی آب سرد

نیرزد، برو دل چه داری به درد

هر آن کس که پیش من آید به جنگ

نبیند به جز دوزخ و گور تنگ

بهشت ست اگر بگرود جای اوی

نگر تا چه باشد کنون رای اوی

شاهنامه- بکوشش محمد دبیر سیاقی

بهشتی که پس از پذیرش اسلام بهره ی ایرانیان شد

«... به تکلیف سعد وقاص دین اسلام را قبول کردیم. نظر به وعده های او بایستی در هر دو عالم به شادی و شاهی بوده باشیم. از عالم آخرت هنوز که خبر نداریم حرفیست که سعد وقاص و سایرین می گویند، بیاییم به عالم دنیا، از هجرت تا این زمان به ایرانیان مصیبت هایی رسیده است که در هیچ یک از صفحات دنیا خلق بدانگونه مصائب گرفتار نگردیده است. آیا لشکر کشی و خونریزی عربها را بگویم یا لشکر کشی و خونریزی دیالمه و صفاریان و سامانیان و غزنویان و ملوک تبرستان و ملوک مازندران ملوک اولاد زیار و ملوک طبقه ی اسماعیلیه و ملوک سلجوقیان و اتابکیان و خوارزمشاهیان و چنگیزیان و آل مظفر و تیموریان و سلاطین غور و ملوک رستمداران و سر بداران و ملوک کرت و شیبانیان و چوپانیان و آق قویونلو و قراقویونلو و پادشاهان صفویه و خوانین افغانیه و افشاریه و قاجاریه و علاوه بر اینان در گوشه و کنار آنقدر ملوک طوایف و صاحبان داعیه و خروج پیدا شده است که به حساب نمی آید. نتیجه ی بشارتی که سعد وقاص خبر داده این شد. تنها اهل ایران نیست، خود عربها به چه روز رسیدند! حالا در دنیا گمنام تر و بدبخت تر از عربها طایفه یی نیست ، پس چرا دین اسلام مایه سعادت ایشان نشد؟ الحال گرسنه و برهنه، بی علم و بی هنر در گوشه یی افتاده اند. هر گاه در بت رستی باقی می بودند یحتمل به روز بهتری می رسید . احتمال زیاد می رود که افسانه های عقاید اسلامیه آن بیچارگان را نیز از طوایف متمدن عقب انداخته است ( فتحعلی خان آخوند زاده – مکتوبات – رویه های 31 و 32)