بیست و ششم شهریور روزی که زبان پارسی یکی از چهار زبان کلاسیک جهان

شناخته شد.


تا زمانی که زبان کشوری شکست خورده از میان نرفته است، امید پیروزی هست.

(منتسکیو)

زبان شناسان و ادبمندان اروپایی در پایان نشست سه روزه ی خود در شهر برلین که در نیمه ی سپتامبر سال 1872 ( بیست و ششم شهریور ماه) برگزار گردید، زبان پارسی را همراه با سه زبان یونانی – لاتین – و سانسکریت، «چهار زبان کلاسیک جهان» شناختند. در این نشست، زبان پارسی از دیدگاه دیرندگی و پُرمایگی زبان دوم ( پس از زبان یونانی) شناخته شد و زبان (اوستایی) شاخه ی بدون گویندگان پارسی نام گرفت و گفته شد که ریشه ی اوستایی از خراسان خاوری ( بخش شمالی افغانستان امروز، تاجیکستان و فرارود) بوده است(1)

«زبان کلاسیک» به زبانی گفته می شود که از ویژگیهای سه گانه ی زیر برخوردار باشد:

ریشه در تاریخ داشته باشد، از نوشتارها و گفتارهای ادبی پُرمایه برخوردار باشد، در واپسین هزاره ی زندگانی خود دگرگونیهای زیادی ندیده باشد.

زبان پارسی از این سه ویژگی بر خوردار است، هم ریشه ی تاریخی دارد، هم گنجینه یی کلان از نوشتارها و اندرزنامه ها و رزمنامه و سروده های دلدادگی و گفتارهای فرزانی و هستی شناسی دارد، و هم در واپسین هزاره کمترین دگرگونی نداشته است، زبان امروز پارسی همان زبانی است که فردوسی و رودکی و پورسینا و زکریای رازی و خیام نیشاپوری و حافظ و سعدی و دیگران بکار می بردند، و دستور زبان، و شیوه ی بکار گیری واژه ها نیز همان است.

«زبان»، پیدایی و دگرگونی های آن

«دکتر ناصر انقطاع »

براستی آدمی از کی سخن گفتن آغازید؟ هیچ کس نمی داند، یا بهتر بگوییم ، هیچکس بدرستی نمی داند.

گروهی بر آنند که زمانِ میان آفرینشِ آدم تا گویا شدن او، جندان به درازا نکشید. زیرا این توان در دستگاه گویایی و دَم زدنِ او بود که بتواند آواهای گوناگون را بیاری زبان و لب ها و تارهای آوایی و دندانهای خود بگونه های چند بیرون دهد.

بر این پایه شاید نخستین آدمیان ، در دوران زندگی خویش توانسته اند آواهایی را از گلو و دهان بیرون دهند که برای پیرامونیان شان معنایی داشته باشد. هرچند که شمار این آواهای معنا دار بسیار اندک بوده است.

دسته یی دیگر از پژوهندگان بر آنند که از هنگام پدید آمدنِ آدمی تا زمانی که او توانست چیزهایی را بنام

واژه بر زبان راند، دهها و سدها و شاید هزاران سال به درازا کشید. زیرا آدمیان نخستین« تک گذران» بودند. و کمتر با همگنان خود بر خورد یا زندگی می کردند. تنها بهنگام برآوردن خواستهای جنسی خود، جنس مخالف را گیر می آوردند و پس از برآورد نیاز از هم جدا می شدند.

بر این پایه نیاز چندانی به سخن گفتن نداشتند، تا هنگامی که گروهی شدند. بهر روی همانگونه که آمد، هیچکس بدرستی نمی داند که آدمی از چه زمانی سخن گفتن را آغازید.

ولی آنچه که روشن است در درازای سده ها و شاید هزاره ها، پدران و نیاکان جنگل نشین و کوه نشین ما روز به روز بر گستره ی سخنگویی خود افزودند و از هنگامی که به کرانه های دریاها و رودخانه ها رسیدند و ناگزیر شدند گروهی زندگی کنند و یک پدیده ی بزرگ اجتماعی بنام «داشتن زمین» ( مالکیت) نیز پدید آمد، رفته رفته بجز نامگذاری ابزارهای اندکی که برای خود ساخته بودند، و بجز نامگذاری برای پدیده ها طبیعی پیرامون خود مانند زمین، آب، خانه، درخت و... بانگیزه ی برخوردِ با همگنان خویش ناگزیر شدند هم برای برآورد نیازهای روزانه ی خود ، و هم برای برخی از دیده های معنوی مانند خواب، خشم، شادی، اندوه، پندار، و... و... نیز واژه ها یا بهتر بگوییم آواهای ویژه یی را از گلو بیرون دهند.

از سوی دیگر، سرشتِ جستجوگرِ آدمی که همیشه بدنبال یافتن جاهای تازه و سرزمین های دست نخورده است، انگیزه ی آن می شد که این گروههای اندکِ آدمیان ، بخش بخش شوند و هر گروهک به سویی برود. هوده آن شد که از آن زبان ساده یی که در میان گروه نخستین بود، پس از جدا شدن و بخش بخش شدنِ گروههای کوچکتر ، زبانهای دیگری پدید آیند، و این گونه گونی بجایی رسید که امروز که بگفته ی زبان شناسان به بیش از هشتاد گونه زبان در پهنه ی گیتی سخن گفته می شود و هزاران واژه نامه و دانشنامه ی زبان ، در کتابخانه ها در دست مردم جای دارند.

آدمی سرشت دیگری نیز دارد که یکدم او را رها نمی کند، و آن بر جای گذاردنِ نشانه یا اثری از خود است. و همین سرشت انگیزه ی آن شد که روی به نگاره کشیدن آورد و در درون غارها، نگاره هایی از گاو کوهی و اسب و چیزهای مانند آن را بیافریند.

همین نگاشتن نگاره ها، اندک اندک نوشتار و دبیره (خط) را پدید آورد و با نگرش به آنچه که آمد، نوشتارهای نخستین نیز همانند گفتار آغازین آدمیان، بسی ساده و اندک بود و از چند نگاره ی ساده فراتر نمی رفت، که به آن «پیکتوگراف» یا «نگاره نویسی» می گویند.

بدین گونه که هنگامی که می خواستند از درخت سخن بگویند، نگاره ی یک درخت را می کشیدند و زمانی که می خواستند از «شکار» چیزی را به خواننده برسانند، نگاره ی یک بز کوهی یا آهو را می کشیدند.

نوشتارها نیز همین گونه مانند گفتارها، آرام آرام گسترده و گسترده تر شدند و اندک اندک برای نشان دادنِ

وات ها و بندواژه ها( سداها و حرفها) نیز نشانه هایی را پدید آوردند. و همزمان با بخش بخش شدنِ گروهها و کوچ کردن گروهک های جدا شده از آن گروه بزرگ، به سرزمین های دورتر ، با نگرش به ویژگی های جغرافیایی و طبیعی آن سرزمینها، همانگونه که شاخه های تازه یی از زبانها پدید آمدند، نوشتارها و دبیره های گوناگونی نیز آفریده شدند.

نکته یی که در اینجا شایسته ی گفتن است، آن است که با پدید آمدن نوشتار و دبیره، «تاریخ» نیز زاده شد. و آدمیان توانستند چیزهایی را بر سنگ ها و درون غارها بنویسند تا نشانه و « سایه دستی» از خود برای آیندگان برجای گذارند، که همین ها جانمایه ی « تاریخ» شده اند.

بگفته ی دیگر، « بزرگترین اختراع آدمیان، پدید آوردن دبیره و نوشتار بود» برخی از پژوهشگران، فینیقیان را پدید آورنده ی نوشتار می دانند. در جایی که بسیاری دیگر از دانشوران برآنند که ماندگاران در پهنه ی ایران، نخستین آفرینندگان دبیره در جهان بودند و بیهوده این کارِ بزرگ را به « فینیقیان» وابسته می کنند.

بهر روی خواست من، در این کتاب، بررسی تاریخ دبیره و نوشتار نیست، و شایسته است بهمین اندک در این زمینه بسنده کنم.

گفتم که آدمی رفته رفته دگرگون کردن آواها را بیاری لب و دندان و زبان آموخت و توانست با همگنانش سخن بگوید. از آن هنگام بود که خود را «جانور گویا» ( حیوان ناطق) نامید.

این پیشنامی است که هرگز با حقیقت همخوانی ندارد. زیرا امروزه دانشمندان پی برده اند که همه جانداران، بگونه یی با یکدگر سخن می گویند.

پژوهندگان می گویند، حتا ماهیان که ما می پنداریم در خاموشی ژرف بسر می برند، بیاری حرکت و تکان دادنِ موجهای آب، با هم پیوند عاطفی اندیشه یی پدید می آورند.

زنبورهای عسل با چرخش های ویژه در هوا، نشانی گلهای خوشبو را به دیگر زنبورها می دهند، و پرندگان با آواهای ویژه و چرخش های حساب شده به گفتگو و جفت جویی می پردازند.

و... همین گونه دیگر جانداران و حتا خستره ها( حشرات) با یکدیگر بیاری نشانه های ویژه سخن می گویند.

دانشوران تا آنجا پیش رفته اند که می گویند: جانوران در برپایی پیوند میان خود بسی از آدمیان تواناتر بوده و پیش تر رفته اند.

برای نمونه اگر سگی را از یکی از شهرهای ایران بردارند و به انگلستان ببرند بیدرنگ با سگی که در انگلستان است پیوند عاطفی و اندیشه ای بر پا می کند.

یا اگر کبوتری را از آلمان به آمریکا بیاورند، بی هیچگونه دشواری می تواند با کبوترانی که در آمریکا هستند به شیوه ی خود سخن بگوید.

در جایی که اگر یک تهرانی را به میان بلوچ ها ببرند، با اینکه گویش بلوچی شاخه ای از زبان پارسی است، این تهرانی در بر پایی پیوند با هم میهن بلوچ خود، ناتوان خواهد بود.

ارزش زبان در چیست؟

گفتار و سخن، ابزار پدید آوردنِ پیوند میان دو یا چند تن با یکدیگر است، و بیاری همین زبان و گفتار است که نیازهای مادی و معنوی آدمیان بر آورده می شود.

نکته بسیار در خور نگرشی در این شناسه( تعریف) نهفته است. وآن این است که برای پدید آوردن این پیوند میان دو یا چندین مغز بیاری گفتار، باید معنای هر واژه برای گوینده و شنونده یا شنوندگان روشن و شناخته شده باشد، و از دستورهای روشن زبانی که با آن سخن گفته می شود پیروی کنند. تا این پیوند، براستی و بدرستی پدید آید. و اگر گوینده واژه ای را بگویدکه معنای آن بجز آن چیزی باشد که شنونده می پندارد، دیواری بزرگ در برابر این پیوند پدید خواهد آمد. یعنی اگر یک واژه در جایگاه درست آن بکار نرود، یا واژه از زبان دیگری به گفتار دیگری بیاید که شنونده ی معنای آن را نداند. یک پای کار لنگ می شود و پیوند میان مغزها انجام نمی گیرد.

پس ارزش زبان در شناخت روشن و درست معنای واژه ها، ساده بودن، نرم بودن، و گویا بودن هر واژه و هر ساخت است. تا بتوان خواستِ راستین را که بر پایی پیوند میان دو یا چند تن است، پدید آورد.

می گذریم و به تاریخ زبان می نگریم.

زبان امروزی ما ایرانیان از کجا پیدا شد؟ چه دگرگونی ها داشت؟ چه شاخه هایی از آن رویید؟ خود شاخه کدام یک از زبانهای کهن است؟ چند سال از پدید آمدن آن می گذرد؟ و در کدام گروه از زبانهای زنده ی جهان جای دارد؟

بی گمان روشن است که پارسی امروز ما ریشه در «پارسی کُهن» دارد. ولی هنوز در این باره که خاستگاه «زبان پارسی کهن» کجا بوده ، میان پژوهندگان کشاکش است.

دسته ای خاستگاه زبان پارسی کهن را شمال قفقاز می دانند و بر آنند که زبان «هندو اروپایی» از قفقاز رو به جنوب آمده، سراسر خاک ایران را گرفته سپس به جنوب خاوری رفته، آنگاه پس از شاخه شدن رو به شمال گذارده از خاور دریای مازندران به شمال و پس آنگاه به سوی باختر کشیده شده ، سراسر اروپا را پوشانیده است.

برخی دیگر آن را از «کاپادوکیه» (سرزمینی که امروز ترکیه نامیده ) می شود دانسته اند. شماری می گویند از شمال «فرارود» (ماوراء النهر) ریشه گرفته ، و گروهی نیز آن را از هندوستان دانسته و زبان هندی سنسکریت را مادر زبان پارسی کُهن و مادر بزرگ «زبانِ پارسی کنونی» و دیگر زبانهای آریایی می دانند، و آن را زبان « هندو اروپایی» می نامند.

چون بیشتر پژوهشگران در این گروه جای دارند، بهتر است با نگرش به این انگاره پیش برویم، مگر اینکه در آینده انگاره و پنداره و نگرش دیگری پیدا شود و برگه های استوار تازه ای در این زمینه بدست آید.

بر این پایه اندکی بیشتر در این زمینه بر می رسیم.

زبان «هندو اروپایی Indo-European» که ریشه همه ی زبانهای آریایی کنونی ( پارسی، سلتیک، ژرمن و بطور کلی زبانهای اروپایی) است دارای چهار شاخه بزرگ است بنامهای:

گروه زبان بالتی، اسلاوی، ژرمنی Balto-savo-Germanic

گروه زبانِ سِلتو، ایتالو، توچاریان Celto- Italo- tochrian

گروه زبان آناتولین Anatolian و...

گروه زبان هندو ایرانی Indo- Iranian ( یا گروه زبان آریایی Aryan)

گفتیم: زبان ایندو یوروپین(هندو اروپایی) دارای چهار شاخه تناور است که این شاخه های چهارگانه بخش گُسترده ای از پهنه ی گویال زمین را پوشانیده اند. ولی چون خواست من تنها بر رسی زبان ها ایرانی و شاخه های آن است تنها نگرشی بسیار کوتاه به سه شاخه دیگر می اندازیم، پس آنگاه به شاخه ی « ایندو ایرانین» (هندوایرانی) می پردازیم.

گروه بالتی – اسلاو – ژرمنی

این گروه دو شاخه می شود:

شاخه « بالتو اسلاوی» و شاخه « پروتوژرمنیک»

شاخه ی «بالتو اسلاویک» نیز دو شاخه می شود: بنامهای« اسلاویک» و «بالتیک» هر یک از شاخه های بالتیک اسلاویک نیز به چند شاخک می شود که در نگاره نشان داده شده است.

شاخه ی پروتو ژرمنیک نیز به دو شاخه ژرمنی شمالی و ژرمنی باختری بخش می شود و هر یک از این شاخه ها به شاخک های بیشتری بخش می شود که در نگاره ی (برگ 24) از آنها نام برده شده است.

گروه سلتو، ایتالو، توچاریان

این گروه سه شاخه می شود:

یکم شاخه « توچاریان» که یک شاخه کوچک است و به شاخه های دیگر بخش نمی شود.

دوم شاخه ی ایتالیک که به شاخه های لاتین و اسکو اُمبارین و فرانسه و ایتالی و اسپانیش و رومانی بخش می شود.

سوّم شاخه سلتیک که به شاخه های انگلیش. آیریش. اسکاچ. ولز. کونیش و چند شاخک کوچکتر بخش می شود.

گروه آناتولیان

این گروه به چند شاخک بنامهای « هیتیت. لیدین. لیسین. و پالتیک و لوویان پایان می پذیرد.

گروه هند و ایرانی ( یا گروه زبانهای آریایی)

این گروه، همان گروهی است که در باره ی آن باید هرچه بیشتر نوشت. زیرا زبان پارسی امروزی ما در این گروه جای دارد.

گروه هند و ایرانی دارای سه شاخه است

یک: یونانی دو: ارمنی سه: ایرانی

شاخه ی یونانی به شاخک های : آرکادین، یونیک، و دوریک بخش می شود.

شاخه ی ارمنی با شاخه ی پارسی یکی است و شاخه ی ایرانی آن، «زبان ایرانی کهن» است که دو شاخک، فارسی میانی و سنسکریت از آن می روید.

پارسی میانی به شاخک های خوارزمی، خُتنی، پارسی امروزی، سُغدی و پارتی بخش می شود.

از شاخک پارسی امروزی نیز زبان های پشتو، بلوچی، کردی، و آستی پدید آمده اند.

همانگونه که آمد یکی از بخش های بزرگ و در خور نگرش زبان « هند و اروپایی» گروه زبانهای «هندو ایرانی» است که زبان امروزی ما، از نوادگانِ آن است.

بر این پایه زبان «هند و ایرانی» را می توان با نگرشی به پهنه ی سرزمین های که در آن روا بود به سه بخش جدا کرد:

زبان های ایرانی کهن. 2- زبان بنگالی. 3- زبان سنسکریت(هندی) بخش های زبان بنگالی و سنسکریت از چارچوب جُستار ما بیرون است. بر این پایه به بخش زبانهای«ایرانی کُهن» می پردازیم.

«زبان های ایرانی کُهن» که سده ها پیش از زایش مسیح در این بخش از پُشته ی ایران (فلات) روا بوده است نیز به سه شاخه بخش می شوند.

همانگونه که آمد یکی از بخش های بزرگ و در خور نگرش زبان «هند و اروپایی » گروه زبانهای «هند و ایرانی» است، که زبان امروزی ما، از نوادگانِ آن است.

نخست: زبان مادی

این زبان، در میان شاهانِ زنجیره ی ماد، و مردم باختر و مرکز ایران روا بوده است و کهن ترین نشانه که از آن برجای مانده در سنگ نبشته های شاهان آشور است که از «ماد» نام برده و واژه هایی از این زبان هنوز در زبان یونانی دیده می شود.

استوارترین نشانه هایی که از این زبان در دست است واژه ها و ساخت هایی است که در کنده سنگ های شاهان هخامنشی دیده می شود.

برای نمونه واژه ی «خشایاسیا» به معنای «شاه» و «وازراکا» به معنای«بزرگ»، و «باختریش» به معنای«بلخ» و «زارانکا» به معنای زرنج(سیستان) و «ویسپا» به معنای«همه» و «میسرا» بمعنای «میترا» (مهر) و از این گونه است.

این زبان پیرامون نهسد سال پیش از زایش مسیح ( گرداگرد 3000 سال پیش) در ایران روا بوده است.

دوم: زبان پارسی باستان

این زبان، در دوران هخامنشیان روا بوده و به آن « فُرس هخامنشی» نیز گفته ی شود.

برگه هایی که از این زبان در دست است نشان می دهد که با زبان های سنسکریت و اوستایی پیوندی نزدیک دارد. کهن ترین و استوارترین این برگه ها، سنگ نبشته ای است که از «آریامنه» Aryamana (پدر بزرگ داریوش) پیرامون ششسد سال پیش از زایش مسیح برجای مانده است، و تازه ترین برگه از اردشیر سوّم است که پارینگی آن به سیسد و چهل سال پیش از زایش مسیح می رسد.

ولی از همه در خور نگرش تر، کنده سنگی است که به این زبان (پارسی باستان) در بیستون (بغستان) به چشم می خورد.

این کنده سنگ بدستور داریوش پدید آمده و بخط میخی است و در آن نزدیک به 500 واژه ی «پارسی باستان» دیده و خوانده شده است.

داریوش در این سنگ نبشته، شرح ساختن کاخ خویش در شوش را داده است و برای نمونه این یک جمله را می آورم:

« کاساکیا کپوتکا اوته، سینک بروش هیا ایده کرتا هَوُ هچا سوگودا»

یعنی: « سنگ بلور و آبی و شنگرفی که در آنجا بکار رفته از سُغد آمده است».

برخی از واژه های پارسی باستان را برای شناختِ شیوه ی دگرگونی آن تا امروز برای نمونه در اینجا می آورم. «سینک بروش» یعنی «شنگرفی»، «دیوه» یعنی « خدای دروغی»، همان چیزی است که امروز «دیو» گفته می شود « ید» به معنای پرستش، که ریخت درست آن «یز» است، واژه ی «ایزد» و «یزد» از آن آمده است. «بگَ» به معنای خداوند است، که سپس « بَغ» گفته شد.

«اَز بَیَم» به معنای «ناامید» و «سوگودا» بمعنی «سُغد» و...

سوّم: زبان اوستایی

بسیاری از پژوهشگران، زبان پارسی باستان و زبان اوستایی را یکی دانسته اند، ولی برخی دیگر، دگرگونیهایی میان ایندو یافته اند، که به دید نویسنده، این دگرگونی ها چندان در خور نگرش نیستند.

بهر روی، زبان اوستایی، زبان مردم خاور و شمال خاوری ایران بود و چون کتاب ورجاوند« اوستا» در زمانهای گوناگون بدین زبان نوشته شده، و همچنین بخشی از گاتها« سروده های زرتشت» نیز نخست با این زبان بوده است. به آن « زبان اوستایی» می گویند.

فراموش نکنیم که «اوستا» بخطی نوشته شده است که به آن «خط اوستایی» یا « دین دبیره» گفته می شود. در اینجا برخی از واژه های زبان اوستایی را برای سنجش با واژه های زبان کنونی پارسی نمونه می آورم: «پِرِس» به معنای «پرسیدن»، «رئوچه» به معنای «روز» ( هنوز هم بلوچ ها به «روز» ، «روچ» می گویند). «خشَپا» به معنای «شب» و...

به « زبانهای ایرانی میانی» می رسیم.

پیش از پرداختن به این بخش از زبانها یادآوری یک نکته شایسته است، و آن اینکه ، گذر از هر بخش زمانی زبان، به بخش دیگر، ناگهانی رُخ نمی داد.

بگفته ی دیگر، اینگونه نبود که در درازای یک یا ده سال ناگهان زبان های پارسی باستان به زبان های ایرانی میانی دگرگون می شد. چه بسا که این دگرگونی ها دست کم در درازای سیسد – چهار سد سال پدید می آمدند.

اما با نگرش به واپسین سنگ نبشته های هخامنشیان، می توان پی بُرد که از پایان دوران زنجیره هخامنشایان ، رفته رفته زبان ما، رو به سادگی رفت و از دشواری های دستوری آن بگونه ی چشمگیری کاسته شده و زبانهای ایرانی میانی پدید آمدند

زبان های ایرانی میانی

زبانهای ایرانی میانی را نیز به پنج بخش کرده اند: پارتی، خوارزمی ، ختنی، سُغدی و پارسی میانی.

پارتی:

این زبانِ تیره ی پارت بود که در شمال خاوری ایران ( خراسان بزرگ آن روزها) می زیستند، بگفته ی دیگر زبان زنجیره پادشاهان اشکانی بود، بهمین انگیزه به آن « پهلوی اشکانی» یا « پهلوی شمالی» و یا « پارتیک» هم می گویند.

از این زبان دو گروه برگه در دست است.

نخست نشانه هایی با دبیره پارتی( که از خط آرامی گرفته شده است) و دوّم نوشته هایی که به پیروان کیش مانی وابسته کرده اند و با دبیره ی «مانوی» است. ( و گرفته شده از خط سریانی است)

بخش بزرگ نشانه های «پارتی» از سنگ نبشته های شاهان پیش از ساسانیان است که بزبان پارتی و هم به زبان یونانی نوشته شده.

کهن ترین آن ها برگه هایی است که در «اورامان» کردستان بدست آمده و باستان شناسان آنها را از سده یکم(12 تا 88 سال) پیش از زایش مسیح می دانند.

همچنین کنده سنگ « کال جنگال» که نزدیک بیرجند بدست آمده و آن را وابسته به آغاز دوران ساسانیان می دانند.

بخش های در خور نگرش نشانه هایی که به «مانویان» وابسته کرده اند، نزدیک به پنجاه سال پیش در، یافته های آسیای مرکزی بدست آمده است که همانگونه که گفته شد، با دبیره ی مانوی ( گرفته شده از خط سُریانی) نوشته اند.

تاریخ پدید آمدن آن را به سده های دوّم تا چهارم پس از زایش مسیح دانسته اند. و نمایانگر آن است که زبان و نشانه های مانوی پس از ناتوان شدن زبان پارتی، جانشین آن شده است.

پارسی میانی

در بخش وابسته به «زبانهای ایرانی میانی» به شاخه ی« پارسی میانی» می رسیم، که آن را «پهلوی ساسانی» یا «پهلوی جنوبی» و یا «پارسیک» می نامند. این زبان که زبان رسمی زنجیره پادشاهان ساسانی بود، زُرفین(حلقه) پیوند میان زبان پارسی کهن و پارسی امروزی است، و از آن نشانه های فراوان در دست است.

استوارترین برگه هایی که از زبان پارسی میانی( پهلوی ساسانی) در دست است. سنگ نبشته های شاپور یکم در کعبه موبد موبدان زرتشتی در دوران ساسانیان( که آنهم در کعبه زرتشت در نقش رستم است) و سنگ نبشته ی نرسی در « پایکولی » است.

گذشته از اینها، کتابهایی نیز به زبان « پارسی میانی» در دست است که بیشتر آنها وابسته به کیش زرتشتی است، که با خط سنگ نبشته های برجای مانده از دوران ساسانیان نوشته شده .

از آن میان، دینکرد. بندهشن یا ( بندهش) داتستان دینی( داستان دینی) مادیگان هزار داتستان(هزار دادستان،

یا هزار دستان) ، کارنامک ارتخشیر پاپکان ( کارنامه اردشیر بابکان) . خسرو غبادان و ریذک ( خسرو کواتا ارتیک) و مانند اینها را باید نام برد.

از زبان «پارسی میانه» (پهلوی ساسانی) واژه هایی را در اینجا می آوریم تا روشن شود که «پارسی امروزی» چه پیوند استواری با این زبان دارد، و می توان گفت که نزدیک به هشتاد در سد از واژهای پارسی روا در گفتار امروزی ما، یا بی کم کاست، و یا با اندک دگرگونی از زبان « پارسی میانی» گرفته شده است .

واژه هایی که با اندک دگرگونی از پارسی میانی، در گفتار و نوشتار امروزی ما ، روا هستند.

ماهیک = ماهی

ماهیک خُردک = بچه ماهی ( ماهی خرده)

چاروک =آهک ( ساروج)

پوسیتک = پوسیده

دَشن = دست راست

هوچیهرک = خوب چهره ( هو= خوب)

پات دید= پدید

وی شاستی = بیشترین

هاندیشیتن = اندیشیدن

کفچک = قاشق ( کفچه)

چکوچ =چکش

آفریتن =فریدن

آشناک = آشنا

آپدان = آبدان

ترانک = ترانه (ترو تازه)

بجز آنچه که آمد، و مشتی از خروار بود، واژه های بی شماری بی آنکه دگرگونی یافته باشند، از زبان پهلوی ساسانی ( پارسی میانی) به زبان امروزی ما آمده و بکار می روند.

برای نمونه، واژه های: آشتی. تُف. پشت. نکوهش. تیغ. پادزهر. دَه. دهان. زشت. گفتار. سخت. شمشیر. کاروان. گران. جام. تاس(در بازی نرد). آفرین. سرا. شرم. سرگین. پَس. نیام. بَهر(قسمت) . جگر . و... و... هزاران مانند اینها، که درست و بی دگرگونی همانند یکهزار و چهارسد سال پیش در گفتارمان بکار می بریم .

پیش از آنکه دنباله ی زندگی «پارسی میانی» تا امروز را بگیریم، نگاهی گذرا به دیگر شاخه های زبانهای «ایرانی میانی» می کنیم و دو باره به بر رسی دنباله ی پارسی میانی می پردازیم، که زبان پهلوی ساسانی نیز بخشی از آن است.

زبان سُغدی

این زبان در بخش «سُغد» (سمرقند و بخارا و سقنان و خُجند) روا بوده است و زبان میان تیره های آسیای میانی بشمار می رفت، و تا درون چین گسترش داشت.

از بوداییان، مسیحیان و مانویان نبشته هایی با این زبان برجای مانده است .

زبان سُغدی در برابر نفوذ زبان پارسی و ترکی اندک اندک نا توان شد، و سپس آنگونه که می گویند، در سده ششم هجری از میان رفت. ولی هنوز در درّه ی« یغناب» گروهی اندک اندک بدان سخن می گویند.

برخی از واژه های زبان سُغدی را در سنجش با زبان پارسی اروزی در اینجا می آورم:

سرچیک = سرپرست

وِننت = ببیند

اَسپاذ= سپاه

انخاس = ستیزه

ژونتک = زنده

فُذ (مُل) = باده ( شراب)

واژه های روا در زبان سُغدی واژه های ناب پارسی کهن بود.

زبان خُتنی

یکی دیگر از زبان های«ایرانی میانی» زبان «خُتَنی» است که در سرزمین«خُتن» در جنوب خاوری «کاشغر» بدان سخن می گفتند.

از این زبان، نشانه های بسیار کمی در دست است. دستور این زبان بسیار پیچیده بود. و گویش و شیوه گفتن واژه ها تا آنجا که پژوهندگان، پژوهیده اند، گرفته شده از زبان هندی است.

زبان خوارزمی

سر انجام به زبان خوارزمی از رده ی زبان های « ایرانی میانی» می رسیم و همانگونه که از نامش پیداست، زبان روا در میان مردم خوارزم بود و تا سده ی هشتم هجری قمری ( سده ی پانزدهم پس از زایش) در این بخش از ایرانِ بزرگ بدان گفتگو می شد، و پس از آن، زبانهای ترکی و پارسی جایش را گرفتند.

گذشته از واژه هایی که «ابوریحان بیرونی» که در کتاب خود بنام «آثارالباقیه» از این زبان آورده نشانه هایی نیز به تازی کشف شده اند، که آگاهی های بیشتری را در زمینه ی این زبان به ما می دهند.

برای نمونه ، دو جزوه فقهی بزبان تازی بدست آمده که در آن واژه هایی را بزبان خوارزمی آورده اند، و در خور نگرش آنکه ، در پایان یکی از کتابچه ها ، واژه نامه یی آمده که معنای واژه های خوارزمی را روشن می کند. ولی خواندن این کتابچه ها هنوز پایان نیافته است.

پیش از پرداختن به دنباله ی زبان پارسی میانی«پهلوی ساسانی» تا زبانهای ایرانی کنونی، و پارسی امروزی ، نخست بنگریم که واژه ی «پهلوی» یعنی چه .

«پهلوی»

در بررسی زبان پارتی و پارسی میانی، چند بار، به واژه ی «پهلوی»، از آن میان به واژه ی « پهلوی» و یا «پهلوی ساسانی» برخورد شد، و چون بارها این پُرسِش پیش آمده که «پهلوی» یعنی چه، اندکی در این باره می نویسم.

در اینکه چرا این دو گویش ( پهلوی اشکانی و پهلوی ساسانی) را «پهلوی» می نامند، سخن بسیار است، از آن میان به باور برخی از پژوهندگان، واژه ی «پهلوی» از «پَرتَو» Partav یا « پارتَو» و یا « پارت» گرفته شده که به بخشی از شمال خاوری کشور پهناور ایران آنروزی که «خورآسان» امروز تنها پاره ای از آن است گفته می شد.

بر پایه ی باور این گروه از دانشوران نام «زبان پهلوی» یا «پَرتَوی» تنها می بایست به زبانی که در آن سرزمین روا می بود داده می شد.

انگیزه ی این نام گذاری را بدین گونه دانسته اند.

بهنگام آمدن آریاها به سرزمین ایران، ( میان دو هزار و ششسد تا سه هزار سال پیش) در میانه ی سرزمین پهناور ایران، مردمی می زیستند و برای خود فرمانروایی و سازمانی بزرگ داشتند.

اینان خود را «میانی» می دانستند، و دیگران را پیرامونیان خود بشمار می آوردند.

بهمین انگیزه خود را «مادَ» MADA یا «میانی» و یا «میانه» می گفتند و تیره های پیرامون خویش را «پارسَو» یا پهلویی PAHLUI می نامیدند.

واژه ی «ماد» همان «ماذیا»ی سنسکریت و همان «مِسوس یونانیMESOS همان «مدیوس» MEDIUS لاتین، و همان «میدل» MIDDLE انگلیسی و همان «میتل» MITTEL آلمانی، و سرانجام همان است که امروز « میان» و «میانه» در زبان پارسی ماست.

بر این پایه: «ماد» ها، تیره های دیگر آریایی را که از شمال آمدند و در پهنه ی خور آسان بزرگ آنروزی ماندگار شدند «پارسَو» و «پَرتَو PARTAV» و «پَهلَو PAHLAV» گفتند و این واژه در گذشت زمان «پارسَPARSA » گفته شد. و همین واژه به گویش شمال باختری ایران «پارتا» یا «پارتَ» بر زبانها روا شد.

پس «پَهلَو PAHLAV» و «پَهلوی PAHLAVI» شاخه هایی از ریشه ی نامی است که «ماد» ها به این تیره دادند. زیرا خود را «میانی» (ماد) و آنها را « پَهلُویی» (پَرسَوی) می دانستند.

این رده از دانشوران تا بدانجا پیش رفته اند که واژه ی «پارس» را نیز از همین ریشه دانسته اند و برآنند که دگرگونی واژه چنین بوده : « پَرتَو. پَرسَو. پَهلَو. پَرسا. پارسا. پارس.»

و از آن پس واژه ی «پارس» نه تنها به استانی از پهنه ی ایران گفته شد، که به سراسر کشور ما ، چه «ماد» و چه « پَهلَو»، و چه دیگر بخش های ایران، «پارس» یا « پِرس» گفتند.

ولی گروهی دیگر از نویسندگان، و از آن میان، « حمزه فرزند حسن سپاهانی» بهنگامی که از زبانهای روا در دوران ساسانیان نام می برد، یادی هم از گویش پهلوی( فهلوی) می کند و می گوید... فهلوی زبانی است که شاهان در مجالس خود به آن سخن می گفتند، و این زبان از « فهله» است ، که بر پنج شهر، سپاهان. ری. همدان ماه نهاوند و آذرآبادگان اطلاق می شود... پس « حمزه ، فرزند حسن سپاهانی» فهله – یا پَهله- را پنج شهر یاد شده می داند. اما « یاقوت حَمَوی» در « معجم البلدان»، شهرهای پهلویان را هفت تا می داند و چنین نام می برد: «همدان، قم، ماسبذان، ماه بصره( شهری بوده است در خوزستان امروزی) ماه کوفه، و قرمیسین (کرمانشاهان).»

( واژه ی«ماه» که در آغازِ « ماه بصره. و ماه کوفه» آمده است از واژه ی «ماد» که نام تیره ی نخستین ماندگار در ایران بوده اند گرفته شده است و این واژه (ماد) رفته رفته به «ماه» ( که در اینجا معنای شهر را می دهد) دگرگون شده است.

نمونه های دیگری از این واژه در کاربرد « شهر» را در نوشته های کهن داریم مانند:

ماه نهاوند. ماه شهریاران . ماه بستام. ماه بصره . ماه کوفه و...)

باری، «یاقوت حَمَوی» بویژه بیاد می آورد که «ری. سپاهان. تبرستان. خورآسان. و سیستان » از « پَهلَو» ها نیستند و می بینیم که این دو باور، از یکدیگر جدا و حتا ضد یکدیگر هستند.

از سویی دیگر، « راستارگویوا» دانشمند زبان شناس اروپایی بر آن است که زبان پهلوی (پارسی میانی) نام زبان ادبی و دیوانی ایرانیان در دوران ساسانیان است واز گویش استخری که گاهواره ی دودمان ساسانیان است ریشه گرفته و در دوران شاهنشاهی آنان ، گسترش یافته است.

همچنین در نوشته های کُهن، و برخی از فرهنگها و واژه نامه ها می بینیم که «پَهلَو PAHLAV» را به معنای «شهر» و «ایران» نیز آورده اند. و «پهلوی و پهلوان» را در کاربرد «ایرانی» و «شهری» (متمدن) بکار گرفته اند.

ولی از آنچه که در نوشته های پس از اسلام دیده می شود، اینگونه بر می آید که گویش پَهلَوی، به گویش ها و زبانهای بومی ای گفته می شد که با زبان رسمی و فارسی دری فرق دارد.

با اینهمه از سده ی پنجم هجری را به اینسوی در نوشته ها و نامه ها و کتابها، واژه های «پَهلوی . فارسی.

پارسی و ایرانی» را به یک معنا گرفته و آن را در برابر تازی و ترکی گذارده اند.

فردوسی می گوید:

بسی رنج بردم، بسی نامه خواندم

زگفتار تازی و هم پهلوانی

و در جای دیگر می گوید:

نبشته من این نامه ی «پهلوی»

به پیش تو آرَم مگر نَغنَوی

و سرانجام در این چامه می گوید:

اگر «پهلوانی» ندانی زبان

به تازی تو «اَروَند» را «دجله» خوان

حافظ نیز می سراید:

بلبل زشاخِ سَرو، به گلبانگ «پهلوی»

می خواند دوش، درسِ مقامات معنوی

که در همه ی این چامه ها و چامه های دیگر شاهنامه، خواست حافظ و فردوسی از «پهلوی و پهلوانی و پارسی و ایرانی» یکی بوده است.

بهر روی، واپسین نوشته ای که از زبان «پارسی میانی» برجای مانده است، دیباچه ای است بر کتاب «نیایش ها و سپاس های مانی» که در «کاراشهر» بدست آمده و پیرامون سالهای 210 تا 218 هجری قمری نوشته شده است .

در بالا گفتم که «پارت» ها را « پَرتَو PARTAV» یا پَهله – می گفتند، ولی گذشته از این، ساسانیان در فارسی نیز سران خاندان های «قارن» و «سُورِن» و «اسپاهبُذ» ها را که از نژاد اشکانیان ( یعنی همان پارتهایا پَهلوها) بودند، قارن پهلو، سُورن پَهلو، و اسپاهبُذ پهلو، می نامیدند.

همانگونه که واژه ی «ماد» رفته رفته ماه شد و در کاربرد «شهر» آمد مانند: «پَهل» و «پَهلو» و«پهله» نیز به دسته ای از شهرها که با تیره پهلوی پیوستگی داشتند نهاده شد و رفته رفته «پهلو PAHAV» نیز در کاربرد شهر آمد مانند: «پهل شاهستان» که ارشک بزرگ بنیادگذار زنجیره ی اشکانی در آنجا شاهنشاهی را بدست گرفت- کم‌کم واژه ی «پَهلو» نیز معنای «شهر» را به خود گرفت و هرکس که شهری یا متمدن و با فرهنگ بود پهلوی نامیده شد در برابر «بیابانی و بی فرهنگ».

شه ایران و توران را میسر شد به یک هفته

بلاد خسرو توران به سعیِ پَهلو ایران

«پهلو ایران یعنی ایرانشهر »

فردوسی گوید:

از ایران هر آنکس که گو زاده بود

دلیر و خردمند و آزاده بود

بفرمود تا جمله بیرون شدند

ز پهلو سوی دشت و هامون شدند

پارسی امروزی

پارسی امروزی یا پارسی نوین به زبان گفته می‌شود که از سه- چهار سده پس از تاختن تازیان به ایران، تاکنون زبان رسمی و دیوانی و ادبی و دانشی ما ایرانیان، و ابزار پیوندهای اندیشه‌های مغزهای ما پارسی گویان به یکدیگر است.

این زبان که در ایران «فارسی» در افغانستان «دری» و در تاجیکستان «فارسی تاجیک» نامیده می‌شود، در حقیقت یکی است، با نام های جدا در این سرزمین ها. و همانگونه که آمد، این زبان دنباله ی زبان فارسی میانه ( پارسیک و پهلوانیک) است.

زبان پهلوی ساسانی که( با زبان پهلوی اشکانی در آمیخته و آن را در درون خود جای داده بود) تا دویست سیسد سال پس از تاختن تازیان به ایران در برابر تنداب زبان تازی پایداری کرد.

گفتنی است که هم زبان پارتیک (پهلوی اشکانی) و هم زبان پارسیک (پهلوی ساسانی) هر دو به خط آرامی نوشته می‌شدند.

بهر روی، رفته‌رفته زبان پهلوی ساسانی، زیر تک و تاخت واژه‌های تازی رفت و ایرانیان برای اینکه زبان شاهان در دریای واژه های تازی که بیاری دین اسلام هر چه بیشتر در گفتار و نوشتار شان راه یافته بود فرو نرود، زبان پارسی دری را اندک اندک جانشین زبان پهلوی ساسانی (پارسی میانی) کردند.

درباره خاستگاه زبان پارسی دری و انگیزه نامگذاری آن به «دری» انگاره های گوناگونی هست.

برخی از پژوهشگران می گویند: در دوره ساسانیان زبان دیوانی (اداری) و تنها زبان نوشتاری (فارسی میانی)

بود ولی در گفتگوی روزانه زبان دری بکار می‌رفت، و نام «دری» برگرفته از واژه «دربار»، یا «درگاه» پادشاه است.

سپس می افزایند: زبان دری و زبان پارسی میانی از ریشه یکی بودند و از هم جدایی نداشتند ولی در درازای زمان زبان نوشتاری تقریبا ایستا بر جای ماند و زبان گفتاری گسترش یافت که در پایانِ دوران ساسانیان این دو گویش یکسره از هم جدا شده بودند. آنجا بوده که نیاز به دادن نامی به آن پدید آمد و به زبان گفتاری پارسی «دری» گفتند.

این دو زبان( پارسی میانی و پارسی دری) زبان جدا از هم نبودند بلکه دو تراز ادبی و گفتاری از یک زبان به شمار می‌رفتتد.

به گفته دیگر، زبان پهلوی ساسانی (که پهلوی اشکانی را هم در بر گرفته بود) زبان دیوانی ادبی و دینی بود و زبان

«پارسی دری» ابزار پیوند گفتاری روزانه با زبان بومی همه ایرانیان در پهنه ی گسترده ی کشور ایران به شمار می رفت.

گروهی دیگر از پژوهشگران کمابیش همین نکته را می گویند منتها آنها درست به وارونه بر این باورند که زبان پارسی میانی زبانِ مردم و «زبان دری» زبانِ برجستگان دربار و زبان گفتاری ویژگان پیرامون شاه بوده و به همین انگیزه به آن «دری» یا «درباری» نام دادند.

( به دید نویسنده، یک زبان محدود، که گروهی اندک بدان سخن گویند نمی تواند ناگهان همه‌گیر شود، بویژه هنگامی که زبان ایرانیان زیر باران واژه های تازی رفته بود)

باز دسته ای دیگر برآنند که درست است که پیوند آغازین زبان «پارسی دری» در جنوب باختری ایران (جایگاه کنونی استان فارس و خوزستان) بود ولی بالش و رویش آن از خوراسان آغاز شد.

یعنی پس از پیشروی تازیان و گشودن پایتخت ساسانیان «تیسفون» هنگامی که یزدگرد سوم، پادشاه ساسانی به درون ایران وا پس نشست و از آنجا به مرو رفت و سرانجام در همان جا کشته شد، همه ی کارکنان دستگاه درباری ساسانی را با خود برده بود، و آنها همراه وی بودند.

درباریان ساسانی، پس از کشته شدن یزدگرد، در خراسان و فرارود ماندگار شدند و پس از پیشروی تازیان بدان بخش‌ها، بسیاری از آنها بنام «موالی» (بندگان!!) با سپاه تازیان همکاری کردند و بدین گونه زبان رسمی و درباری و دیوانی دربار ساسانی در خاور ایران بدست اینان گسترش یافت.

همچنین بیشتر تاریخ نویسان و زبان دانان، «زبان پارسی میانی» و «پارسی دری» را در کنار یکدیگر دانسته، و برخی از ایشان، هر دو را به یک معنا گرفته اند.

بهر روی، پس از تاختن تازیان به ایران، تا پیش از زمان فرمانروایی «هشام فرزند عبدالملک اموی» ( ۴۱ تا ۹۵ هجری قمری) زبان دیوانی و دفترها و برگه‌های فرمانروایی و گفتار و نوشتار مردم همه به زبان پارسی بود.

هشام عبدالملک «حجاج فرزند یوسف» را به فرماندهی سپاه خود برگزید و حجاج، عبدالله فرزند زبیر را سرکوب و با منجنیق خانه کعبه را ویران کرد.

هشام فرمانداری ایران و عراق را نیز بدون سپرد.

در دوران فرمانروایی حجاج، کارهای دفتری و دیوانی به «زادان فرخ» فرزند «پیری» سپرده شد و وی آمارها و فرمانهای کشوری و دفترهای فرمانروایی را بزبان پارسی می نوشت.

در همان زمان « زادان فرخ» مردی بنام« صالح فرزند عبدالرحمان» را که پارسی و تازی را خوب می دانست، برای یاری دادن به خود ، به حجاج معرفی کرد و وی را بخدمت گرفت.

روزی صالح به « زادان فرخ» گفت: « بخدا اگر بخواهم حساب را به تازی برگردانم بآسانی می توانم»

زادان فرخ او را از این کار بسختی پرهیز داد و گفت: با این کار ننگِ جاودان را برای خود مَخَز.

چندی پس از آن، « زادان فرخ» کشته می شود.

روزی « صالح» داستان سخنانی را که میان او و «زادان فرخ» در زمینه ی جابجایی دیوان ها و دفتر ها از زبان پارسی به تازی رفته بود، به حجاج باز می گوید.

حجاج بر آن می شود که همه ی دفترها و آمارها و نوشته های دیوانی را به زبان تازی برگرداند. و صالح را بر این کار می گُمارد و صالح نیز دستور حجاج را انجام می دهد.

« مردان شاه» فرزند «زادان فرخ» به صالح فرزند عبدالرحمان سخنی می گوید که در تاریخ می ماند.

او گفت: « ریشه ات کنده باد، که ریشه ی زبان پارسی را کندی».

«بلاذری» در کتاب « فتوح البلدان» در این باره چنین می نویسد:

... دیوان خراج سواد و دیگر بخش های عراق به فارسی بود. چون حجاج ولایت عراق جُست، امر کتابت را به زادان فرخ، پسر پیری سپرد.

صالح عبدالرحمان مولای بنوتمیم، که به تازی و فارسی نوشتن می دانست با وی بود. پدر صالح از اسیران سیستان بود. و زادان فرخ او را به خدمت حجاج آورد.

روزی صالح گفت: بخدا اگر بخواهم حساب را به تازی گردانم توانم کرد»

« بلاذری در دنباله می نویسد:

پس از آن زادان فرخ به قتل رسید و حجاج امر کتابت را به صالح سپرد. صالح سخنی را که میان وی و زادان فرخ بود در نقل دیوان به تازی رفته بود با حجاج باز گفت.

حجاج برآن شد که دیوان را از پارسی به تازی بگرداند و صالح را بر آن گماشت « مردان شاه» پسر زادان فرخ به حجاج گفت« خدایت ریشه از جهان بر کناد که ریشه زبان پارسی را برکندی»...

از آن پس بود که واژه های تازی اندک اندک در سراسر پهنه ی ایران ، به دستگاههای دیوانی و فرمانروایی راه یافت و رفته رفته به زبان و گویش مردم هم کشیده شد.

با اینهمه زبان ما چنان استوار بود که تا پایان سده ی سّوم هجری دروازه های خود را بروی واژه های تازی نگشود، و تا پایان خلافت هشام فرزند عبدالملک ( 105 تا 125 هجری قمری) همان دستگاه اداری ساسانی پا برجا بود.

جهشیاری در کتاب « الوزراء و الکتاب» می نویسد:

... تا این زمان بیشتر منشیان خراسان مجوسی( زرتشتی) بودند و حسابها به فارسی نوشته می شد. و در سال یکسد و بیست و چهار هجری یوسف فرزند عمر که حکومت عراق را داشت به نصر بن سیار نامه یی نوشت که در کارها و نویسندگی های خود از هیچیک از اهل شرک(!) کمک نخواهد...

از این پس بود که تُندابِ واژه های تازی به زبان پارسی تاختند.

پایداری ایرانیان در برابر واژه های تازی در درازای زمان، از تاختن تازیان به ایران، تا امروز، پیوسته دنبال می شده و بهمین انگیزه، با اینکه ملت های ریشه دار، چون مصریان، فلستینیان، سوری ها، مراکشی ها، تونسی ها، الجزایری ها و... وتا کناره ی پهناب (اقیانوس) اتلس، همه ی زبانهای ملی خود را از دست دادند، و عرب زبان شدند، ایرانیان ، با همه ی آسیب ها و دست اندازی هایی که به زبانشان شده است ، تا امروز آن را نگه داشته اند.

پاسداران زبان پارسی

در درازای این چهارده سده، به نامهای درخشان و ناموران برجسته یی در ستیز با زبان تازی و پیشگیری از روایی هر چه بیشتر آن در گفتار و نوشتار ایرانیان، بر می خوریم که کاروانسالار آن ها « فردوسی بزرگ» سُراینده شاهنامه است.

در باره ی فردوسی سخن بسیار گفته و نوشته شده است و نویسنده چون نمی خواهد به تاریخ نویسی بپردازد، و از سویی دیگر فردوسی را همگان بخوبی می شناسند، در اینجا از او می گذریم و به پاسداران زبان پارسی که گمنام مانده اند می پردازیم و در جای خود، در باره ی این بزرگمرد بیشتر خواهیم نوشت.

از « زادان فرخ» که در باره اش سخن رفت ، گذشته، به «امیر اسماعیل سامانی» می رسیم که دستور داد تا کتاب« السواد الاعظم» را که خواجه ابوالقاسم سمرقندی به زبان تازی نوشته بود، به پارسی در ی برگردانند، و گفت: « می خواهم چنانکه خاص را بُوَد، عام را نیز بُوَد».

بر این پایه، سامانیان در نگهداشت و گسترش زبان گفتاری پارسی، به زبان فرهنگی نقش ارزنده یی داشتند و امیر نصر سامانی چامه سرایانی همانند «رودکی» را پشتیبان بود.

« یعقوب رویگرزاده » آن دلاور سیستانی (که از 254 تا 265 یکه تاز میدان تازی ستیزی بود) هنگامی که به پیروزی های چندی دست یافت، یکی از چامه سرایان چاپلوس در ستایش او ، چامه یی بزبان تازی سرود. هنگامی که این چامه را برای «یعقوب» خواند، وی با اینکه زبان تازی را به نیکویی می دانست، بهنگام شنیدن آن چهره در هم کشید و گفت : « به زبانی که من اندر نیابم، چرا باید سخن گفتن؟».

( در جایی دیگر نوشته اند: یعقوب گفت: (چرا به زبان مردم ما شعر نمی سرایید)

«محمد وصیف» که در کنار یعقوب و دبیر ویژه ی وی بود، چامه ی پارسی سرودن را آغازید و برخی از پژوهندگان بر آنند که: « نخستین چامه ی پارسی را پس از تاختن تازیان به ایران ، او سرود»

ابراهیم باستانی پاریزی در کتاب« یعقوب لِیث» می نویسد:

... اصولاَ یعقوب به زبان پارسی توجه خاصی داشت. در پیشگاه او، به زبان پارسی سخن می گفتند و نامه های دیوانی را به پارسی می نوشتند.

او به حدی در این امر اصرار کرد که حتا یک روز رسولی که از بغداد آمده بود، هنگام غروب وارد دربار یعقوب شد.

«ازهر» پسر عَم شوخ و بذله گوی یعقوب فورا به پیشواز او رفته و برای اینکه عربی صحبت کرده، و به رسول خلیفه احترامی گذاشته باشد، با اینکه طرف عصر بود، به عربی شکسته بسته یی گفت:

« صَبّحَکُمُ اللهُ بالخیر» ( یعنی خداوند بامداد شما را به خیر کند)

یعقوب متوجه شد که «ازهر» اشتباه کرده ، زیرا وقت غروب بود و قاعدتاً می باید بگوید « مَسّاکُمُ الله بالخیر»، نه « صَبّحَکُمُ اللهُ بالخیر». بدینجهت از پسر عمّ خود بازخواست کرد که در برابر یک مرد عرب این چگونه حرف زدنی است؟

«ازهر» گفت: بیهوده بر من خرده مگیر، من می خواستم این رسول بداند که در دربار تو لااقل یک نفر هست که به زبان تازی سخن بتواند گفت(!)

به سده ی چهارم هجری می رسیم. با اینکه غزنویان، سامانیان را فرو کوفتند و خود فرمانروای بخش بزرگی از ایران آنروز شدند. ولی شیوه ی سامانیان را که نگهداشت و گسترش زبان پارسی بود، دنبال کردند، و در بارگاه سلطان محمود، گروه گروه چامه سرایان پارسی گوی آمده بودند که بزبان نیایی خود چامه می سرودند.

فردوسی بزرگ، با آفرینش شاهنامه ، دیواری استوار در برابر واژه های تازی کشید و کاخی بلند بر افراشت که از باد و باران گزند نیافت و نمی یابد.

تا سال 346 ( سده چهارم پس از تاختن تازیان به ایران) هنوز زبان ما، در برابر فشار واژه های تازی پایداری می کرد، و پاک و دست نخورده مانده بود.

در این سال « ابو منصور محمد پسر عبدالرزاق فرماندار توس، به کلید دار خود« سعید فرزند منصور عمری» دستور داد، دانشورانی که بزبان و تاریخ ایران آگاهی ژرف دارند، گِرد بیایند و برای او ، شاهنامه یی بنویسند.

( تاریخ نویسان بر آنند که «ابومنصور» به پیروی از یعقوب لیث که می خواست «خداینامه» را به پارسی دری برگرداند، دستور این کار را داد) .

در انجام فرمان او، دانشمندانی چون: « یزدان داد پسر شاپور» « خورشید پسر بهرام» . « تاریخ فرزند خراسانی؟) و «شادان پسر برزین» از شهرهای هرات و سیستان و نیشابور و توس گِرد آورده، آمیزه یی را پدید آوردند بنام « شاهنامه ابومنصوری».

بدبختانه این شاهنامه از میان رفته است، و تنها دیباچه ی آن برجای مانده ، که چاپ شده است و در اینجا تنها بخش کوچکی از آن را می آورم تا بنگرید چگونه می توان به پارسی سَره و ساده نوشت. و همچنین پی ببرید که در سده ی چهارم پس از تک و تاخت تازیان، زبان ما تا چه پایه پاک مانده بود .


... و این را شاهان ، کارنامه از بهر دو چیز خوانند. یکی از بهر کار کرد، و رفتار و آیینِ شاهان ، تا بدانند، و در کدخدایی با هر کس بتوانند ساخت. و دیگر ( یا دو دیگر) که اندرو داستانهاست که هم به کوش(کوشش) و هم به گوش خوش آید، که اندرو چیزهای نیکو با دانش هست، همچو پاداش نیکی، و پاد اَفرّه بدی...

در روزگار سلجوقیان، زبان پارسی دری، در کارهای دیوانی و فرمانروایی، جای زبان تازی را گرفت و سیمرغ زبان ما، از میان خاکسترهای خود دوباره سر برآورد و پر گشود. و چندان بالید که در جهان اسلام، پس از تازی، دومین زبانِ گسترده شد و از هند تا آسیای کوچک ( ترکیه امروزی) را در برگرفت و پادشاهان بزرگ عثمانی مانند « سلطان محمد فاتح» و « سلطان سلیم» بزبان پارسی چامه می سرودند و دیوان چامه های سلطان سلیم دارای ارزش ادبی فراوان داشت.

از دوران صفویان و افشاریان، زبان پارسی دوباره زیر تیر باران واژه های تازی و ترکی رفت و بسیاری از بزرگان ما، برای خود نمایی در گفتارها و نوشتارهای خود، از واژه های نا هنجار تازی سود بردند، و مردم نیز برای دانشمندان نمایی و اینکه ما هم نوشته های بزرگان را خوانده ایم آن واژه ها را بی آنکه معنای راستین شان را بدانند به گفته ها و نوشته های خود آوردند و زبان پارسی دری تپانچه های فراوانی خورد. امّا زانو بر زمین نزد. نا توان شد. ولی از پای در نیامد. زخم برداشت ، امّا در بستر نیفتاد و هنوز هم بر سر پاست ، هر چند که بیمار است .

آری زبان امروزی ما با اینکه زبان نیرومندی است ولی بیمار است و در برگهای آینده به این نکته خواهم پرداخت. تنها می گویم که «پارسی» زبانی است که زمانی از اسلامبول گرفته تا ترکستان امروزی (خوارزم) . و از خوارزم گرفته تا دهلی و از دهلی گرفته تا کافکاز و گرجستان، و از گرجستان گرفته تا هرمزگان و بحرین ریشه دوانیده و بدان گفتگو می شد. انگلیسی ها، زبان انگلیسی را در هند بجای پارسی نشاندند و فرهنگ هشتسد ساله ی این کشور را خفه کردند. ترکیه نیز، ترکی اروپایی شده را چنان روا کرد که مردم آن سرزمین معنای گفته های پیشینیان را نمی شناسند.

تزارها و کمونیستها ها نیز در اینسوی بسیار کوشیدند تا ترکی مغولی و روسی را جانشین زبان پارسی کنند ولی خوشبختانه چندان کامیاب نشدند.

بهر روی، روند ناتوانی زبان پارسی از دوره ی صفویان افشاریان تا پایان فرمانروایی قاجاریان نیز کشیده شد،

نویسندگان در پی « قافیه پردازی» و «سجع» رفتند و خشنود بودند که در نوشته های خود از سجع ( یعنی آوای کبوتر) پیروی می کنند و نمی دانستند که اگر آدمی خود به شیوه ی پسندیده و ساده آدمیان سخن بگوید، بهتر است تا به روش کبوتران « بغبغو» کند.

اینگونه کسان کار را بجایی رسانیدند که در نوشته های تاریخی و دانشی نیز به کار سجع و قافیه پرداختند و از زبان پاک و ساده ی پارسی بدور افتادند. بهترین نمونه از پیچیده نویسی و در هم ریختگی زبان پارسی، «تاریخ وصّاف». « تاریخ جهانگشای جوینی» و «ظفرنامه» است که تنها در کار سخن بازی بودند، نه روشن کردن گوشه های تاریخ کشورشان.

«وصاف» که نام راستین او « شرف الدین عبدالله پسر فضل الله» است و او را « وصاف الحضرت» می نامیدند، در کتاب خود بنام« تجزیت الامصار و تزجیت الاعصار» ، ( که بنام« تاریخ وصّاف» نامیده می شود) بروشنی می گوید که خواست او نشان دادن نیروی خویش در شیوایی و روایی گفتارش است و تاریخ نویسی تنها دستاویزی برای کار بود .

به نوشته ی او بنگرید:

« نظر بر آن است که این کتاب مجموعه صنایع علوم و فهرستی بدایع فضایل و دستور اسالیت بلاغت(!) و قانون قوالب براعت باشد(!) و اخبار و احوال موضوع تاریخ است . مضامین آن بالعرض معلوم گردد(!)...

می بینیم که «وصاف» تنها در بند « فصاحت و بلاغت!!» بوده است و چیز دیگری نمی خواسته و می پنداشته، که اینگونه نوشتن « فصیح و بلیغ» ( روشن و رسا) است.

از سده ی دهم تا آغاز سده ی سیزدهم ( دوران صفویان، افشاریان و قاجاریان) را می توان ، بدترین دوران زندگی زبان پارسی امروزی دانست.

در این دوران بود که واژه های تازی و ترکی و حتا لاتین به فزونی در گفتار و نوشتار ما راه یافتند و بکار بردن زبانزدها ، چامه ، و ترانه های تازی باسانی روا شد، و نثر پارسی از روایی و شیوایی به درو افتاد.

کتاب «درّه نادری» ( نوشته میرزا مهدی خان استرآبادی دبیر ویژه ی نادر) بهترین نمونه ی ناتوانی زبان پارسی در این برش از زمان است.

در این کتاب، کار واژه ها(مصدرها) حتا در ساخت های ساده به کار نرفته است و در ساختار پارسی «صفت های جمع مونث» تازی آورده شده و در زمان «گذشته دور» (ماضی بعید) بگونه ی توصیفی بکار رفته است .

برای روشن تر شدن خوانندگان از روش نویسندگی این کتاب، بخشی از آن را بنام « فتح نامه دهلی» نوشته شده است در اینجا می آورم.

« بعد اعنوان... بعد المقدمه شکست اشرف افغان، عالیجاه... علیمردان خان شامل، ایشک آغاسی دیوان اعلی را بایلچی گری هندوستان مأموران(!) و اعلام شد که چون افاغنه(!) اشرار قندهار و کابل و غیره که از هر طرف منشأ فساد و اخلال گردیده اند، جمعی از این دولت تعین(!) که هرگاه از آن جماعت احدی فرار نمایند(!) سدِ راه برایشان مسدود شود. محمد شاه در جواب نامه ، تعهد این مطلب را نموده(!) بعد از ورود در رایات نصرت آیات به جمعی از غازیان شیر شکار را که از برای تنبیه افاغنه کلات و غزنین و کوهستان مأمور شده بودند به عرض باز یافتگان محفل ارم و مشاکل و آلار رسانیدند...)

در این نوشته، نمونه های آلودگی و در هم ریختگی سخن پارسی بخوبی آشکار است .

در دوران قاجاریان بجز پیچیده نویسان پیشین«آخوند»ها نیز در بکارگیری واژه های تازی به میدان آمدند و از یکدیگر پیشی گرفتند، و کتابچه ها زناشویی پیمان نامه ها، مهرنامه، نوشته های دفتر خانه ها، فرمانهای دادگستری، دستورهای بازپرسان و دادیاران و سخن کوتاه هرچه که در گذشته و اکنون با گروه آخوند سرو کار داشت و دارد، یکسره آلوده به واژه های بی شمار تازی شدند.

در کتابچه زناشویی:

... زوج متعهد می شود که زوجه ای سوای مخدره عاقله بالغه باکره حاضر نداشته باشد..!

در برگه ی خرید خانه:

... اسقاط کافه ی خیارات از طرفین متعالمین شد، بالاخص خیار غبن و ..

.

در فرمان یک دادگاه:

.... احد از متهمان در محضر قضات به دفاع از اتهامات وارده در ادعانامه مدعی العموم مشغول شد و از جرائم وارده برائت نمود...


آیا اینها پارسی است؟ آیا این گونه نوشتن زبان را از میان نمی برد؟

از آخوند ها گذشته، در دروان قاجاریان، به انگیزه ی مغول نژاد بودن این زنجیره، واژه های تُرکی مغولی « اتابک. قیچی. آقا. چماق. تومان. خاقان. جیران. چریک. قاراشمیش. قاچ. چمباتمه. چپق. قاشق. قره قروت. قُرُق. قراول. قشون. چپو. ایل. ایلغار. تغار و ...و... و نیز بزبان ما ریختند.

سخن کوتاه دوباره سیمرغ زبان پارسی سخت و خاکستر شد، بویژه آنکه واژه های فرانسه و سپس روسی و پس آنگاه انگلیسی نیز خود را به درون دژ زبان ما گشودند.

ولی همانگونه که بارها در درازی تاریخ زبان ما دیده شده است. از پایان فرمانروایی قاجاریان . آرام آرام ساده نویسی دوباره روا شد و نویسندگانی چون « ابوالقاسم قائم مقام فراهانی» پدید آمدند و جنبشی در کارزبان دیده شد. ولی نابسامانی و در هم ریختگی آن، « چند زبانی» شدنش نه آنسان بود که با کوشش یکی – دو تن بسامان گراید و درست شود.

این بود که دانشمندانی چون علی اکبر دهخدا، احمد کسروی، ذبیح بهروز، ابراهیم پورداوود، یکی پس از دیگری پیدا شدند، بویژه در دوران رضا شاه « فرهنگستان زبان» نیز بُنیاد گذارده شد و دوباره سیمرغ زبان ما ، از میان خاکستر خود سر برافراشت و پر گشود، و نشان داد که زبان پارسی نه تنها نمردنی است، که زبان نیرومند زمان ماست.

فریدون جُنیدی، پژوهشگر ایرانی می نویسد:

« زبان فارسی دری ، پُر دامنه ترین، ژرف ترین، ساده ترین و زیبا ترین زبانهای جهان است که فرزندان این مرز و بوم، در درازای سده ها و هزاره ها ، زیباترین و شیواترین گفتارها و اندیشه های مردمی را در کالبد جادویی واژه های پالایش یافته و خوش آهنگ و ریشه دار آن به جهانیان پیشکش کرده اند و هیچ زبانی را در جهان یارای برابری و هماهنگی با آن نیست. و بسیاری از زبانهای نو پای امروزی چون انگلیسی و فرانسه، واژه های فراوانی را از این زبان برگرفته اند و بکار می برند.»

مهاتما گاندی، پیشوای بزرگ ملت هند، و مردِ جاودانه و فرهیخته ی جهان، به ملت خود چنین اندرز می دهد:

... زبان سنسکریت و فارسی را فرا گیرید. تا از دانشهای نو و کهن، بیش از پیش بهره بگیرید.

فرهنگستان زبان ایران

انگیزه ی بُنیادگذاری «فرهنگستان زبان ایران» یک نیاز ملی و فرهنگی بود. زبان پارسی در درازای زندگی خود بارها و بارها نشان داده است که پس از هر فرودی فرازی دارد. از دیدگاه جامعه شناسی روشن بود که فراز و بالیدن زبان پارسی از هنگامی که میرزا ابولقاسم قائم مقام فراهانی، ساده نویسی را ( با همه ی معادل گویی هاو سجع پردازی ها) آغازید، خواست ملی در پی گسترش و پالایش و ساده کردن این زبان است و نوشته های قائم مقام، آوای یک جهش فرهنگی بود. جهشی که یکسد سال پس از آن پیکر ناتوان و ناساز زبان پارسی را نیرو توان هنجار تازه یی بخشید.

بهمین انگیزه، پس از قائم مقام ، شیخ محمد حزین لاهیجی، نورعلیشاه سپاهانی، میرزا رضی تبریزی، فاضل خان گروسی، محمد میرزا قاجار، عبدالله شوشتری و محمد مهدی نراقی ريا، راه قائم مقام را رفتند، و در میان چامه سُرایانِ «دشوار سُرا» نیز ناگهان «ساده سُرایی» چون ایرج میرزا، عشقی و عارف ، پدید آمدند.

چاپ و پخش روزنامه ها کم کم ساده نویسی را نیرو و توان بیشتری داد.

با نیرو گرفتن زبان پارسی، واژه های تازی اندک اندک از نوشته ها بیرون آمدند، و گرایش به سره نویسی روز به روز بیشتر شد، و یغمای جندقی، و سپس جلال الدین میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه به میدان آمدند، و شکوفه های نوی از شاخه های درخت پیر و کهنسال پارسی، که با تیر تازی پردازی بریده شده بود، سر بیرون کشیدند.

هر چند که گروهی سرسختانه به واژه های تازی و سجع پردازی و قافیه سازی چسبیده بودند و آن را رها نمی کردند.

در آغاز سده ی چهاردهم هجری قمری، سدها واژه ی نو، در نوشته های نویسندگان جای گرفتند و سرانجام « فرهنگستان زبان ایران» بنیاد گذارده شد.

این فرهنگستان در آغازِ کار خویش از یک سوی با مخالفت دانشوران گذشته گرای چون علامه قزوینی و محیط طباطبایی که آنان را به این سازمان فرا نخوانده بودند روبرو شد و حتا صادق هدایت کتابی نوشت بنام «خرچنگستان» و این جُنبش را به ریشخند گرفت. از آن میان نوشت:

شد «کلوپ و کافه و جایی و قبرستان» کنون

باشگاه و داشگاه و شاشگاه و لاشگاه

از سوی دیگر هم، چون این سازمان تازه کار بود، در ساختن و جانشین کردن واژه ها، دچار لغزش های چندی شد، و همین نکته، ابزاری به دست مخالفان کسانی که با هر کوشش نوی سرِ ستیز دارند داد، و اندک اندک که سُست شد، تا در شهریور 1320، با تک و تاخت روس و انگلیس به کشور ما، یکسره از کار باز ایستاد.

ولی با همه ی کاستی های آن و با همه ی چوبهایی که لای چرخهای فرهنگستان زبان گذاشته شد، باز هم این سازمان تکانی به زبان پارسی داد و مردم را هوشیار کرد که به زبان خود بیشتر دل ببندند. و بسیاری از واژه های تازی و نا هنجار از گفتار و نوشتار ما بیرون رفت. برای نمونه :

« رییس الوزرا» جای خود را به «نخست وزیر» داد

وزیر خانه های « مالیه، طرق و شوارع، عدلیه، داخله و معارف» - «دارایی. راه. دادگستری. کشور و آموزش و پرورش شدند»

اَرکان حرب در برابر «ستاد ارتش» واپس نشست

بلدیه را «شهرداری» کردند

نظمیه نیز « شهربانی» شد

قزاق از برابر «سرباز» گریخت

مستنطق سندلی را به «بازپرس» داد

مدعی العموم نیز جایش را به «دادستان» سپرد

ادعا نامهرا هم «کیفرخواست» گفتند

و واژه های آهنگین و زیبای دیگری آرام آرام به گفتار و نوشتار ما آمد، مردم دیگر« محصل. صاحب منصب. معلم. مدرسه ابتدایی. مدرسه متوسط. پارکه. سجل. احصائیه. تأمینات. مفتش . کمیسری. توقیف. حبس و ... و... و نمی گفتند، و بجای آن «دانش آموز. رفتگر. افسر. آموزگار. دبستان. دبیرستان. دادسرا. شناسنامه. آمار . آگاهی. بازرس. کلانتری. بازداشت. و زندان و ... و... و گفتند و بخوبی نشان داده می شد که پارسی گویان آنها را پسندیده اند.

نا گفته نگذارم که بسیاری دیگر از واژه های برگزیده شده ی « نخستین فرهنگستان» را مردم نپذیرفتند، و در بوته ی فراموشی افتاد. و انگیزه های چندی را برای آن می توان بر شمرد، که از چارچوب این گفتار بیرون است.

از سوی دیگر مردم خود نیز در کنار فرهنگستان دست به کار واژه سازی شدند. زیرا پارسی گویان، دارندگان و نگهبانان راستین زبان هستند و بر این پایه شایستگی آن را داشتند و دارند که برای جانشینی واژه های بیگانه، واژه بسازند.

می بایست واژه های ساخته شده از سوی مردم را (چنانچه نادرست و نارسا بود) بسامان و درست می کردند.

بهر روی: در اینجا نمونه هایی از ساخته خود مردم را می آورم، که نشانگر، روایی و رسایی این زبان در همگامی با دانشهای نو است:

« دوچرخه، سه چرخه، پلوپز، دیگ پز، آرام پز، خودکار، روان نویس، دمپایی، کمربند، خودنویس، فندک، دوربین، موچین، چراغ نفتی، چراغِ گردسوز، و...مانند اینها.

از سوی دیگر می بینیم که کارگر ایرانی هنگامی که نخستین بار ، با خود رو ( اتومبیل) روبرو می شود، برای بسیاری از بخش های آن بی آنکه فرهنگستانی باشد تا به یاری او برسد، واژه های: بالشتک، سگدست، برف پاک کن، دنده ، چرخ دنده، میل لنگ، فنر، پروانه، فرمان، یخ شکن و... و را می سازد.

پس از گذشت پنج سال، چون همانگونه که آمد، دگرگونی و خانه تکانی زبان پارسی از واژه های بیگانه، یک نیاز ملی بود، در سال 1325، فرهنگستان دوباره بُنیاد گذارده شد. زیرا مردم پی بردند که پدیده ی زبان تا چه پایه پُر ارزش است که گهگاه پلید اندیشان را دست آویختن به یک گویش محلی در پی جدا کردن بخشی از سرزمین ما، بر می آیند.

ولی هرج و مرجی که پس از شهریور بیست در ساختار کشوری پدید آمده بود، و سپس جُنبش ملی شدن نفت. پس آنگاه کودتای 28 اَمُرداد 1332 ، انگیزه ی آن شد که «در فرهنگستان» با اینکه یکسره تعطیل نشد، ولی بگفته ی برخی از دست اندرکاران ، از سال 1327 به خواب زمستانی فرو رود، تا اینکه در سال 1349 لایحه یی از سوی دولت به مجلس داده شد، که به پیروی از آن دگرگونی بزرگی در ساختار فرهنگستان پدید آمد و نام « فرهنگستان های ایران» به آن دادند و این، سازمانی بود که تنها یک بخش آن « فرهنگستان زبان ایران» نامیده شد، که کارش ویرایش زبان پارسی از واژه های بیگانه، ساختن جانشین های پارسی برای واژه های روا در

میان مردم، و ساختن واژه های نو برای کالاهایی از کشورهای دیگر بود که به سرزمین ما می آیند.

این سازمان با روش و ساختاری تازه ، در ساختمانی بزرگ کار خود را آغازید و دکتر صادق کیا، دستیار هنری مهرداد پهلبد وزیر فرهنگ و هنر به سر پرستی آن گمارده شد. و بزرگمردانی چون. دکتر حسین گل گلاب، دکتر مقدم. دکتر بهرام فره وشی و... و... این دستگاه ملی و فرهنگی را پشتیبان شدند و چرخهای آن را گردانیدند.

فرهنگستان یاد شده برای گزینش واژه های شایسته بدینگونه سازمان داده شده:

برپا داشتن چند گروه در رشته های گوناگون مانند« گروه واژه گزینی کتابهای درسی». « گروه رسانه ها و انتشارات». «گروه پزشکی». «گروه مهندسی». «گروه اجتماعی» و... و... و هموندان هر گروه، دانشمندان و کاردانها و زبان شناسان همان رشته بودند که برای همان رشته ، واژه های پارسی جانشین برای واژه های بیگانه می ساختند.

فرهنگستان ماهنامه های ویژه یی داشت که واژه های پیشنهاد و پذیرفته شده در آن گروه ها را با نوشتن معناهای آنان را در آن ماهنامه ها چاپ می کرد از دیگر کارشناسان و دانشمندان نظر و پیشنهاد می خواست.

واژه نامه های دیگری نیز چاپ و پخش می کرد که به واژه های چند کاربردی ویژگی داشت( یعنی واژه هایی که موارد کاربردهای گوناگون، با معناهای گوناگون داشتند)

واژه نامه های موضوعی ( یعنی واژه هایی همتاهای دیگری هم دارند) گهگاه چاپ و پخش می کرد.

به بررسی گویش های محلی ایرانی مانند بلوچی، کُردی، لُری. خوانساری، کرمانی، ملایری، مازندرانی، گیلانی، خور آسانی و... و... نیز می پرداخت.

همچنین به بر رسی در نوشته های پهلوی و زبان های باستانی میانی ایرانی می پرداخت و واژه هایی را که جانشین کردن شان دور از فهم مردم نبود، پیشنهاد می کرد.

واژه های پارسی را که در زبان های دیگر بکار می روند و به آنها راه یافته ولی در پارسی کنونی نمی رفتند پیدا می کرد، و آنها را نیز پیشنهاد می داد .

نویسنده ی این کتاب در سال 1351 بدستور مهرداد پهلبد وزیر فرهنگ و هنر ، از سوی « فرهنگستان زبان ایران» به همکاری فراخوانده شد. و این یکی از بهترین بخت های زندگی من که به هموندی گروه واژه گزینی کتابهای درسی در سازمان بزرگ فرهنگی در آمدم و هفته یی دو روز در کنار استادان برجسته و فرهیخته و دانشوری چون: دکتر حسین گل گلاب، دکتر مقدم، مراد اورنگ ، دکتر ناصر رحیمی و دکتر جهانشاهی و دکتر بهرام فره وشی می نشستم و از دریای بی کران دانش آنان سود می بردم .

آنچه که در خور نگرش است آن است که مهرداد پهلبد، هرگز نه مرا دیده بود و نه می شناخت. تنها با خواندن نوشته هایم در یکی – دو روزنامه در زمینه زبان پارسی و ریشه یابی واژه ها، دستور گزینش مرا به هموندی فرهنگستان زبان به صادق کیا سرپرست فرهنگستان داد. و این نشان می دهدکه در دستگاه پیشین نیز مردانی یافته می شدند که براستی دل در گرو گسترش و رویش زبان پارسی داشتند و از میان گمنامان کسانی را که در این زمینه کارکرده بودند و یا دلبستگی سخت به زبان نیایی خود داشتند بی آنکه کسی آنان را معرفی کند، پیدا می کردند و دستشان را می گرفتند و از میدان را برای شان می گشودند.

در اینجا شایسته می دانم که از مهرداد پهلبد وزیر فرهنگ و هنر پیشین به نیکی داد کنم.

با فرا رسیدن بهمن 1357 و گسیخته شدن شیرازه ی اجتماعی فرهنگی ایران« فرهنگستان زبان» نیز باز هم از کار باز ایستاد. و آخوندها، همه ی پژوهش پژوهندگان را در زیر زمینی روی هم ریختند که از میان رفت.

آنها گفتند زبان خدایی تنها زبان تازی است. زیرا زبان قرآن است. و در چندین نوشته، و حتا در یکی دو کتاب درسی نوشتند که پارسی گویان و سره پردازان نوکران اسرائیلند! و واژه های ناهنجار تازی مانند: مفسدفی الارض، یاغی ، محارب با خدا، مهدورالدم، طاغوت، قاصم الجبارین. تعزیر، ملحد، الحاد، و... و... و... در گفته ها و نوشته ها روا شد.

در همان زمان که فرهنگ دوستان و پارسی گویان نگران شده بودند که: « ای وای مشتی تازیگرای که جز دست آویختن به واژه های ناهنجار تازی کار دیگری نمی دانند، بر ما چیره شده اند، و بزودی زبان ما، زبان تازی خواهد شد، به آنها می گفتم: دل نگران نباشید. اینها از خودتان سمج تر نیستند. آنها دویست سیسد سال برما چیره بودند ولی نتوانستند زبان ما را دگرگون کنند. اینها نیز یا بزودی می روند، و یا در زیر غلتک زبان پارسی لِه می شوند.

امروز پس از گذشت بیش از بیست و چند سال( زمان نوشتن این جستار) می شنویم که در ایران دوباره فرهنگستان زبان ایران را بُنیاد گذارده اند، و دوباره جانشین کردن واژه های پارسی بجای واژه های بیگانه دارد روا می شود. امروز آنها که دل در گرو فرهنگ پویای ایرانی دارند، آخوند ها را ناگزیر کرده اند که با بُنیاد گذاری فرهنگستان زبان چند گام واپس نشینند.

این ایران دوستان، در زیر فشار همان تازی پردازان سرگرم کارند و پیوسته در کار ساختن و جانشین کردن واژه های پارسی بجای واژه های بیگانه اند. از آن میان:

بجای هلیکوپتر می گویند: چرخ بال

" کامپیوتر می گویند: رایانه ( داده پرداز)

" موس کامپیوتر: می گویند: موش واره

" مانور می گویند: رزمایش

" فکس می گویند: دورنگار

" اینترنت مب گوبند: تارنما

" باجناق می گویند: هم داماد

و دهها و سد ها واژه های نو و زیبای دیگر.


سیمرغ زبان پارسی دوباره سر از خاکستر خود برداشته است و دارد بال می گشاید.

پیشگفتاری بر « فرهنگ واژه های تازی به پارسی»

(نوشته ی: زنده یاد دکتر کورش آریامنش)

از هنگامی که تازیان از دل بیابانهای خشک و پُر از تبهکاری به کشوری آباد و آزاد چون ایرانزمین تاختند، سوای کُشتار و چاپیدن ها و ویرانی هایی که ببار آوردند و سدها هزار دفتر گرانبها و نسک خانه ها را به آتش کشیدند و مردان را هزار هزار کُشتند و زنان آزاده ی ایران را به بردگی بردند و با زور با آنان تن آمیزی کردند، و سپس بر سر بازارهای جهان به روسپیگری فروختند، واژه های تازی را نیز در گفتار و نوشتار ما سرازیر کردند و زبان پارسی را آنچنان بهم ریختند که اگر سخن سرای ایران پرستی چون فردوسی توسی از دل تاریکیها، دلاورانه بپا نمی خاست و با شور ایران پرستی که داشت، زبان را از لجنزار تازش زبان تازی رهایی نمی بخشید، امروز نشانی از زبان پارسی بر جای نمانده بود و ایرانیان نیز همانند کشورهای مصر، عراق( اراک) تونس، الجزیره، اُردُن، مراکش، لبنان، سوریه، سودان ... به زبان تازی سخن می گفتند و می نوشتند.

بدا که فرزانگان ایرانی، کار آن مرد بزرگ و فرهمَند را پی نگرفتند و تنی چند از فرزانگان ایرانی خود تا گلوگاه

در گرداب زبان تازی فرو شدند و آن را نشانه ی دانش و بینش و خردمندی شمردند. پی آیند بی ارزش شمردن ارزش های فرهنگ ایرانشهری از سوی این دسته از فرزانگان ایرانی، آلودگی شرم آوری است که امروزه در گفتار و نوشتار ما رخ نشان می دهد.

در گفتگوهای روزانه، از هر ده واژه، هشت تای آن به تازی است. ساده ترین گفتار با واژه های تازی آغاز می شوند. هنگامی که دو ایرانی به هم می رسند از بیخ گلو به یکدیگر" سلام علیکم" و "علیکمُ سلام" می گویند و ده ها واژه ی همکرد و در هم آمیخته ی تازی مانند: نعوذ بالله- استغفرالله- العیاذ بالله – الحق والإنصاف- معاذ الله- بارک الله- انشاء الله- ماشاء الله... بر زبان می آورند و نمی دانند که با این شیوه ی سخن گفتن، چه آسیب دردناکی بر پیکره ی زبان پارسی، و در پی آن، بر مَنِش و آزادگی ایران و ایرانی، و شکوه و سر فرازیش فرود می آورند.

نوشتارها، گاه بدتر و زشت تر از گفتار هاست . آنچه در گفتار از مغز و اندیشه به دور می افتد ، در نوشتار به کار گرفته می شود. هنوز هم کم نیستند پشت به میهن کرده هایی که بکار گیری واژه های تازی را نشان دانش و بینش و سرفرازی می دانند.

با نگاهی گذرا به نامه های آموزشی کشور، ژرفای از خویشتن بیگانگی ایرانیان را به روشنی می توان دید:

حساب - هندسه - هندسه فضایی – ریاضیات- جبر- مثلثات- علوم طبیعی -علوم ریاضی- فیزیک- شیمی – جغرافی –قرآن- شرعیات- عربی -خط –انشا- املا- ادبیات( افزون نادرست) علم الاشیاء- تعلیمات دینی...

براستی کدامیک از این برنامها «پارسی» و شایسته فرزندان فردوسی است.

دستور زبان پارسی که باید از هرگونه آلودگی بدور باشد، و همچنان که از نامش پیداست باید از «پارسی» و «دستور» آن سخن بگوید، یکسره از واژه های پارسی تهی است.

در دانشکده یی که برای آموختن «فرهنگ و ادب ایران» واژه های «پارسی» باید دستمایه های بُنیادین آموزش دهندگان باشند، کمتر نشانی از اینگونه واژه ها به چشم می خورد.

آموزش دیدگان رشته ی «ادب و فرهنگ» دانشکده هایی که نامشان هم نادرست است(ادب پارسی است، نباید با «ات» تازی افزوده شود) و باید ادب و فرهنگ ایران را در سراسر کشور به نو باوگان بیاموزانند، جز به تازی نمی گویند و نمی نویسند، و اگر به واژه یی نا آشنا در سروده ی فردوسی بر خوردند، چمِ تازی آنرا برای دانش آموزان گزارش می کنند.

در دیگر دانشکده ها، واژه های تازی غوغا می کنند. نه تنها مردم کوچه و بازار، ونکه آموزش دیدگان رده ی بالای کشور، و دانشجویان رشته ی غانون هم نه گویش واژه های زیر را بدرستی می دانند و نه چم آنها را:

مجنی علیه( زیان دیده) (که به ده ها گونه می توان خواند) - مُتعه- طلاق بائن- طلاق خلع- طلاق مبارات- طلاق رجعی...

گاه زشت ترین واژه های تازی را در بهترین وشیرین ترین زمانها بر زبان ایرانی می‌گذارند، و زن و مرد ایرانی بی آنکه چِم دشنام گونه ی واژه را بدانند آن را بر زبان می آورند. برای نمونه واژه ی" نکاح" (در چم گا...) به هنگام زناشویی، زن و شوهر جوان بخواست آخوند آنرا توتی‌وار برزبان خود روان می کنند.

نام دسته یی از دانشکده ها به تازی، آنهم به گونه‌ی نادرست برگزیده شده است مانند: حقوق و علوم سیاسی- علوم اقتصادی- ادبیات(ادب پارسی است نباید با «ات » تازی افزوده گردد) - علوم اجتماعی- علم و صنعت- مؤسسه مطالعات و روابط بین المللی- موسسه تحقیقات و علوم اجتماعی- علوم ریاضی- الهیات- (معقول و منقول)...

فرنامهای زیر را از یکی از دفترهای ارزشمند یکی از استادان بسیار دانشمند و گرانمایه ی رشته ی ادب پارسی برداشته ایم تا ژرفای از خود بیگانی فرزانگان ایرانی را بنگریم؟

« دوره ی ظلم و اعتساف- پریشانی امور و تبدیل رسوم و آداب- فساد اخلاق- عصبیت های محلی- مشاجرات مذهبی- تسلط علمای دینی- اختلافات مذهبی و شعر- وضع فرق شیعه- شیعه امامیه- اثنی عشریه- غزوات- مراکز تعلیم- مدارس نظامیه- علوم شرعی- علم القرائة- علم تفسیر- علم حدیث- علم فقه- علم کلام- علوم عقلی- انحطاط علوم در تمدن اسلامی- مخالفت با علوم عقلی- علم لغت - صرف و نحو- علوم بلاغی- وضع اجتماعی از آغاز تسلط سلاجقه تا حمله مغول.

بجز واژه های «پریشانی» و «آغاز» و واتهای (ی-و- از ) همه تازی هستند، اینگونه فرنامها چه پیوندی با ایران و فرهنگ ایران دارند؟.

چند فراز از این دفترِ پر ارزش را «که پژوهشی بُنیادین و ستایش آمیز است»، بی آنکه خواسته باشیم بخشی ویژه را برگزینیم در زیر می آوریم تا چگونگی پارسی نویسی استادان که در بینشمندی آنان کمترین گمان نمی‌رود روشن شود. واژه های تازی همه درشت نوشته شده اند و واژه های پارسی که شمارشان بسیار اندک است، و یا وات های پیوندی مانند «و» و «ی» به گونه‌ ی ساده نوشته شدند تا تازش واژه های تازی را در این نوشته ی ارزشمند دریابیم:

رویه 271 تاریخ ادبیات:

« انحطاط علوم عقلی در تمدن اسلامی: با توجه به وضع سیاسی و اجتماعی این دوره و قدرتی که علمای دینی یافته بودند و تعصب شدید فقها و علما و سلاطین و امرا و رجال در عقاید مذهبی خود ضعف علوم عقلی معلوم و آشکار است. علمای مذهبی خاصه علمای سُنت و حدیث و معتقدان به ظواهر احکام و آیات در میان مسلمانان قوت یافتند و به پیروی از هم فکران سابق خود هر گونه بحث و استدلال و توسل به عقل را برای حل معضلات دینی زائد و مقرون به جسارت دانستند و از آن جمله بود علوم فلسفی و حکمی از آغاز امر در میان مؤمنین با بی میلی و کراهت مواجه شده بود.

رویه 27 همین دفتر:

زیانهایی که پیشگیری از بحث نظر و اعتقاد به تسلیم و تقلید بر اندیشه بحاث مسلمین که تازه در حال تکّون و ترقی بود وارد آورد بی‌شمار و از همه آنها سخت تر آن است که با ظهور این دسته در میان مسلمانان، مخالفت با علم و علما و عناد با تأمل و تدّبر در امور علمی و مبارزه با تحقیق در حقایق و نقد آراء علمای سلف آغاز شد زیرا طبیعت محدثین متوجه به وقوف در برابر نصوص و احترام آنها و محدود کردن دایره عقل و احترام روایت به حد اعلی و منحصر ساختن بحثها در حدود الفاظ است. این امور سبب عمده ضعفِ تفکر و تفضل نقل بر عقل و تقلید بدون اجتهاد و تمسک به نصوص بدون تعمق در مقاصد آن و بغض و کراهیت نسبت به فلسفه و اجزاء آن و در آوردن متفکران در شمار ملحدین و زنادقه گردید... به همین سبب عالمی که از نصوص دینی و لغوی مطالب بسیار در حفظ داشت بر عالمی که قلیل الحفظ و کثیر التفکر بود رجحان یافت و اکرام محدث و فقیه و مفسر بر بزرگداشت فیلسوف و متفکر فزونی یافت.

سخن را کوتاه کنیم و بدانیم که:

اگر امروز واژه های تازی به فراوانی بر زبان ایرانیان روان می شوند، نشانه ی آن است که بسیاری از واژه های پارسی از یاد رفته اند، این بیگانگی با واژه های پارسی ، بسیار ننگین و شرم آور است، کسی که در خانه ی خویش، زبان خود را از یاد ببرد و به زبان بیگانه، به ویژه به زبان دشمن تبهکار و خونریزش سخن بگوید، از خود و فرهنگِ نیاکان خود دور افتاده است، چنین کسی اگر چه در ایران چشم به جهان گشوده است، ولی هیچ نشانی از ایرانی بودن ندارد.

اگر هر ایرانی بداند که با از دست دادن زبان ملی، به نوکری بیگانه تن سپرده است، به خود خواهد آمد و در زنده کردن آن خواهد کوشید. هر کس مهری از سرزمین مهر و اهورا در دل و شوری از فرهنگ سرشارش بسر دارد، بی گمان در پالایش زبان خود از هرگونه آلودگی و آمیختگی با واژه های بیگانه خواهد کوشید و آنها را به دور خواهد ریخت و به واژه های زیبا و شیوا و رسای پارسی سخن خواهد گفت و خواهد نوشت.

تا کی باید واژه های خشن و درشتناک «مرزبان نامه» و «کلیله و دمنه» و «چهار مقاله عروضی سمرکندی» و ... را بنام ادب و فرهنگ ایران در مغز نوجوانان و جوانان فرو کرد ؟ چرا نباید همه ی اینگونه بُنمایه ها را به زبان ساده و شیوا و بی‌پیرایه که همه کس توان دریافت درونمایه ی آنها را داشته باشد در آورد؟

کسی از خود نمی پرسد که ماشین تحریر چه پبوندی با زبان پارسی دارد؟ وزارت پست و تلگراف کدام واژه اش ایرانی است؟ اداره رادیو و تلویزیون کجایش پارسی یا ایرانی است؟ وزارت علوم و موسسات عالی - وزارت معارف - صنایع مستظرفه - وزارت صنایع و معادن- وزارت امور اجتماعی- بانک ملی- بانک مرکزی- اداره ملزومات- لوازم التحریر و دهها نمونه ی دیگر با کدامیک از واژه های پارسی ساخته شده اند؟ آیا زبان پارسی برای ساختن برابرهای آنها ناتوان است؟

میرزا آغاخان کرمانی در نامه‌یی به جلال الدوله می‌نویسد:

« زبان فارسی که تازیان به آن تاخته اند شاهزاده یی را ماند که راهزنان او را در راهی لخت کرده و پوشاک زیبا و گرانبهایش را با شکنجه و آزار از تنش در آورده و تن پوش چرکین خود را بر او بپوشانده اند. هنگامی که این شاهزاده به شهر می رسد و مردم او را باز می شناسند، هر اندازه می کوشند تن پوش ناپاک را از تن او بر کنند و او را به شایستگی گذشته‌اش بازگردانند، شاهزاده ی خود باخته و خویشتن از دست داده تن در نمی دهد، ایستادگی می‌کند و همچنان پای می‌فشارد که در همان جامه ی آلوده و چرکین بماند و از اینکه دزدان بیابانی دار و ندارش را دزدیده و او را به ریخت خود در آورده اند بخود می بالد!

باید بدانیم:

در زبان پارسی با پسوند ها و پیشوندها و با در هم کردن واژه‌ها (هم کرد)، می‌توان سدها واژه ی ناب و زیبا ساخت، مانند:

الف: تنها از واژه ی «دانستن» می‌توان ده ها واژه ی زیر را آفرید:

دانش- دانا- دانایی- دارنده- دانشور – دانشگری- دانشکده – دانشمند- دانشسرا- دانشگاه - دانش آموز- دانش آموزی- دانشجو- دانش آباد- دانسته – دانستنی- دانستنیها- دانادل - دانشپذیر- دانشنامه- دانش نیوش- دانشومند-دانشی- دانشیار- همه دان- نیک دان- با دانش- بی دانش- کم دان- بهدان- نیک دان....


ب: تنها با «و» و «ی» و «ا» و «ش» می‌توان بهترین واژه‌ها را درست کرد مانند:

اخمو – هالو- بانو- جیغو- سیبیلو- کرمو- گردو- گیسو... خودی خونی- آموزشی- دفتری- یاری- یاوری- بردباری – کاری...

بینا- سازش- کاهش – دهش- بخشش- بینش- دانش- بارش- روش...


پ: با «هم» و «سر» ده ها واژه می توان ساخت: هماوا- همبسته- همدل- همراه- هموند- هم پیوند- هم آهنگ ...

سرسام- سر شکسته- سردمدار- سردرختی- سردبیری- سر راه...


ت: گاه چند وات یا چند واژه را میتوان با هم پیوند داد و از هم کرد آنها یک واژه ی شیوا و رسا و دلپذیر درست کردکه گاه تا شش و هفت وات و واژه در هم آمیخته می‌شوند بی‌آنکه بر زبان و گوش و مغز سنگینی کنند مانند:

جهان گشایی(جه+ان+گشای+ی) - نوشت افزار فروشی( نوشت+افزار+ فروش + ی) – زشتکرداری(زشت+ کرد+ار+ی) - نیکو رفتاری( نیک + و + رفت+ ار+ی) رودربایستی(رو+ در+بای+است+ی) مهمان خوانه داری (مه + مان+ خانه+دار + ی) نمایشنامه‌نویسی (نما +ی +ش +نام+ ه+ نویس+ی) ...


ج: گاه با چند واژه می توان کارواژه درست کرد مانند: بیزار بودن - روی گردانیدن- دست از کار کشیدن- روی خوش نشان ندادن- روی در هم کشیدن- بدرفتاری کردن- خوشگذرانی کردن- خوشامد گفتن- درد در دل پیچیدن- بدخواه بودن- سر درآوردن....


چ: گاه چندین پسوند را می‌توان در هم آمیخت و واژه‌یی زیبا ساخت، مانند:

آسیابانی(آس+پسوندهای آ+بان+ ی) – آرایشگاهی(آرای+پسوندهای ش+گاه+ی) – دامداری(دام+پسوندهای دار+ی) پژوهشگری (پژه + پسوندهای ش+گر+ی) ...


خ: گاه می توان چند پیشوند و پسوند را با واژه در هم آمیخت و یک واژه زیبا آفرید مانند:

سر آسیابانی- سر پاسبانی- سر دادوری- سرفرازی- فرنشینی- فرنامی- فرتابی- بازتابی- همبستگی...

واژه های پارسیِ تازی شده

واژه هایی که از زبان پارسی به تازی رفته و پس از دستکاریهای بد فرجام به پارسی برگشته اند

تازيان پس از یورش به ایرانزمین بسياری از واژه های پارسی را به زبان خود برده و پس از دستكاری و ساختن

واژه های نو از آنها به ما برگردانده اند . اين كار بیشتر به دست ايرانيان تازی پرست و تازی نویس انجام گرفت و آسیبی بزرگ بر زبان پارسی فرود آورد بگونه ای که امروزه شناخت بیخ و بُن بسیاری از اینگونه واژه ها کاری است بسیار دشوار و گاه ناشدنی.

پژوهش كوچك ما شُماری چند از اين واژه ها را نشان ميدهد. اميد است كه اين پژوهش بدستیاری فرزانگان ایرانی ، بویژه جوانان دانش پژوه که می خواهند خود را از بند استعمار ننگین هزار و چهارسد ساله ی عرب رهایی بخشند پی گرفته شود و جوانان پژوهشگر بتوانند با ژرف نگری بیشتری ريشه ی بسیاری از ديگر واژه هايی را كه از ديد ما به دور افتاده اند بيابند و به گفتار و نوشتار پارسی زبانان هنجار بهتری بخشند.

در اینجا برخی از اینگونه واژه های دستکاری شده و برابرها ی آنها را نشان می دهیم:

آشوب: از اين واژه ی پارسی، واژه های زير در تازی ساخته شده است كه در پارسی به كار مي روند :

1 – اشائب: گروه های درهم ريخته از چند تيره ، آميخته ها .

2 – شائبه: چرك، آلودگی ، ناپاکی ، درهم ريخته ، ناسَرِه ، شلوغ ، غَش دار ، گمانِ نادُرُست ، آميزش .

3 – مَشوُب: آشفته، پريشان، درهم ، به هم خورده، آميزه ، درهم شده ، آميخته، آمیخته شده، آغُشته، آلوده.

ادب و اديب: اين واژه ی پارسی از ريشه [ديپی] گرفته شده و ريشه بسياری از واژه های پارسی مانند: دبير– دبيره – دبيرستان – دبستان - ادبستان. دیبا و دیباچه است . چم واژه [ادب] فرهيختگی – دانش – فرهنگ – هنر – پاس – ارج – آزرم – رسم – آيين – روش – منش – شيوه – نهاد مي باشد .

سه واژه ی [آداب – ادبيات – اَدَبا] هر سه نادرست اند زيرا برابر دستور زبان تازی افزون شده اند و بايد به پارسی برگردانده و: ادب ها – ادبی ها – اديبان نوشته شوند.

واژه های ساخته شده از [ادب] در زبان تازی كه در پارسی به كار می روند چنين اند :

1 – تاديب: ادب كردن . پرورش دادن . فرهَنجه كردن . آموختن . پَرهيختَن . ياد دادن . آگاهاندن . نِكوهش . سرزنش . بازخواست . گوشمالي . آموزش .

2 – مؤدب: ادبمند . با ادب . با فرهنگ . فرهيخته . پرورش ديده . پرورش يافته . آموخته.

3- مؤدبانه: ادبمندانه . با ادب . با فرهيختگی . فرهيختانه .

بَرق: [بَرغ] ريشه اش [وَرغ و وَراغ] و در زبان دَري [بَرخ] مي باشد . اين واژه در چم : فروغ – روشنايی – تابش – زبانه آتش و درخشش و رخشندگی است . نوشتن آن با [قاف تازی] نادرست است و بايد با [غين]نوشته شود .

از واژه [بَرغ ] دو واژه [بارِقِه و بَراق] را داريم كه در پارسی فراوان به كار می روند و نادرست اند.

بارِقِه: برغدار . درخشنده . آذرخش . فروغ . پرتو . فروزاني . درخشش . آذرخشی . روشنايی . رخشانی .

بَرّاق: روشن . پر فروغ . درخشان . پر برغ . پر درخشش . پُر پرتو . برغين . برغ زن. تابان . رخشان . روشن .

بلور: از اين واژه پارسی به تازی واژه های زير ساخته شده اند كه در پارسی به كار می روند و بايد از آن ها دوری كرد و چم آن ها را كه در زير مي آيد به كار برد .

1 – تَبَلوُر: رخشايی . درخشش . بلورين . پرتو افكنی . تابندگی . بلور آميز . فروغ افكن . درخشانی . روشنايی .

2 – مُتِبَلور: بلورين . بلوری شده . رخشان . پر فروغ . شيشه ای . شيشه گونه . تَبَر زدی. پرتو افكن .

تَجَسُس: ريشه اش { جُست و جُستن پارسي} است كه واژه های بسياری مانند {جاسوس} را نيز از آن داريم.

چم اين واژه در پارسی چنين است :

جستجو، بررسی ، پژوهش، كند و كاو، كاوش .

از اين واژه ساخته شده است :

مُتِجَسِس: جستجوگر، كاوشگر، جويانگر، جويان، پژوهشگر، بررسی كننده، جوينده، كندوكاوگر .

تَخمين: اين واژه تازی شده دارای ريشه { خَمَن } پارسی است . برابر آن در پارسی:

گمانه، گمان زدن، اندازه گيری، اندازه يابی، خَمَن كردن، ديد زدن، ارزشيابی، وراندازی، برآورد، بهاگيری .

از واژه [تخمين] واژه ی نادرست زیر ساخته شده است :

تخميناً: كم و بيش، بايسته، برآوردانه، از روی گمان، گمانه، گمانوارانه، گمان گونه .

تَرجُمان: اين واژه پارسی و ريشه ی آن[تَرگُمان] پهلوی است . از اين واژه در پارسی [ترجمه] را داريم كه گروهی به نادرست آن را تازی می پندارند.

از این واژه به شيوه زبان تازی واژه ی [مترجم] ساخته شده است که برابرهای آن چنین اند:

مترجم: برگردان، گزارشگر، تَرزبان، چَماني، چَميده، ترگمان، ترجمه گر، ترگمانگر، فروزه گر.

تَفال: ريشه اش [فال] در چم : فال زدن، فال گرفتن، سرنوشت خوانی، فالگيری، بخت خوانی .

تَكَدِی: از ریشه ی [گدا] و برابر های آن در فارسی چنين اند: گدایی، درخواست، تلكه كردن.

از این واژه به شیوه ی دستور زبان تازی واژه ی [متکدی] ساخته شده و به پارسی برگشته است که برابر های پارسی آن چنین اند:

متکدی: گدا، درخواستگر، تلكه گر، مستمند، تهيدست .

تِكيِه: اين واژه پارسی و ريشه آن [تك] می باشد . از اين واژه ی پارسی واژه های زیر به شیوه ی تازی ساخته شده اند:

1 – اِتِكاء : پشتگرمی، تك دادن، پشت دادن، باور داشتن بر، تكيه دادن بر، پشتيبانی، دلگرم بودن بر.

2 – اِتِكا به نَفس: تكيه بر خود ، خود استواری .استوار بر خود.

3 – اِتِكا كردن: تكيه كردن ، پشت گرم شدن، دلگرم شدن، ياری گرفتن، تكيه گاه يافتن .

4 – مُتَكا: تكيه گاه، پشت داده، تكيه داده، بالِشت، پناه .

5 – مُتَكی: تكيه گاه، پشتيبان، پای بند، پشت و پناه، يار و ياور، تك گاه، اميدوار، دلگرم، لميده، پشت دهنده.

تهويه: ريشه اين واژه ی پارسی و برآمده از بُن واژه ی [هوا] است . برابر آن در پارسی: هوادادن، پاك كردن هوا. هواساز.

جِنس: واژه ای پارسی و ريشه آن [گنوس] است .

واژه های ساخته شده از آن در تازی كه در پارسی به كار مي روند چنين اند :

1 – تَجانُس: همگينی، همگونی، همگنی، همانندی، هم گوهری، هم جوری، همرنگی، هم جنسی.

2 – تَجنيس: برابر آوری، هم جنس آوری، همانند آوری، همتا گری، همگونی، همتايی، همگرايی، همسان آوری.

3 – جناس: مانند آوری، هم جنس، همسانی، همانندی .

4 – جنسيت: چگونگی جنس، جاوَر (همانند باور)، سرشت، زاد، نژاد، بُن، ريشه، گوهر، درون، مايه، ماتك، ماده.

5 – مُتِجانِس: همگون، همگن، برابر، يكسان، همتا، همسان، هم گوهر، هم جنس، همگونه، همانند.

6 – مُجانِس: همنشين، همگون، همدل، هم خو، هم جنس.

7 – مُجانِسَت: همنشينی، همدمی، هم خويی، هم جنسی.

خزانه: واژه ای پارسی و ريشه آن [خزيدن] و [خزان] است . در پارسی [خزينه] را نیز داریم. از اين واژه در تازی واژه های زير ساخته شده اند:

1 – خازِن: گنجور، گنجدار، گنجيان، گنجبان، خزينه دار، خزانه دار، نگهبان خزينه.

2 – مَخزَن: سوراخ، شكاف، زيرزمين، انبار، انباری، انباشتگاه، تلنبارگاه، گنجه، دولابچه، دولاب، تونك، گنجينه گاه.

خشونت: واژه ای تازی شده است كه ريشه آن [خِش] در چم [جامه زبر و زمخت] می باشد . برابرهای واژه [خشونت] در پارسی چنين اند :

پرخاشگری، سنگدلی، زُمُختی، تُندخويی، بدرفتاری، ناهمواری، دُرُشتخويی، دُرُشتی، زِبری، سِتَمگری، آزار رسانی.

خُمر: پارسی است كه از آن [خمير] و [خمار] را نيز داريم . واژه های ساخته شده از آن در تازی كه در پارسی بکار می روند چنين اند :

1 – تَخمير: خمير كردن، خمير شدن، سرشتن، مايه زدن.

2 – خَمّار: مي فروش، باده فروش، می ناز فروش، پير راهنما .

3 – مُخَمِّر: خمير شده، مايه، خمير مايه، بُن مايه، سرشته شده.

4 – مَخمور: خواب آلود، نيمه مست، سرشاد، با ناز، پُركرشمِه، چشم ناز، ناز چشم، خمار آلود، چشم خماری.

خيال: این واژه پارسی و ريشه آن [خوليا] است. از آن واژه [ماليخوليا] و [ماليخوليايی] را داريم.

آرِش این واژه: پِندار،گُمان، آهنگ، انديشه، سمراد، است كه تازی پرستان ازاین واژه ی پارسی واژه های زير را ساخته و در زبان پارسی جا انداخته اند:

1 – تَخَيُّل: پنداشتن، انگاشتن، گمان كردن، در انديشه بردن، از انديشه گذراندن، خيال كردن، انگار، در نگرآوردن، پنداره، گمان، انديشه، انديشيدن.

2 – خيالاتي: خُل، ديوانه، بدگُمان، دو دل، بد دل، خيال انديش، خيالی، واژه {خيالاتی} ساختار نادرستی است.

3- مخيله: خيالگاه، پندارگاه، انگارگاه، مغز، انگاره، پنداره، خرد، سترسای، پندار .

خير: پارسی است كه ريشه بسياری از واژه های تازی گردیده و در پارسی بكار می روند .

1 – اختيار: آزاد بودن، آزادی، سرخودی، خودسری، گزينش، برگزينش به خير و خواسته، خود گزينی، بازدستی. خير بينی، دلخواه، پسنديدن، گُزينه دستی، آزاد كاری.

2 – اختياردار: همه كاره، سرپرست .

3 – اختيار دادن: توان دادن، آزادی دادن، واگذاری، نيروبخشی، سرخود كردن، دست را باز گذاشتن.

4 – اختيار داريد: آزاديد، مهر داريد، همانگونه كه می خواهيد، سرسپرده ام، پذيرايم، فرمانبردارم، زير فرمانم.

5 – اختيار كردن: برگزيدن، برتري دادن، جدا كردن .

6 – اختيار كرده: برگزيده.

7 – اختياري: دلبخواهی، گزينشی، آزاد برگزينی.

8 – استخاره: رايزنی، به جويی، خير جويی، خير خواهی، خير بينی.

9 – خَيّر: نيكوكار، دهشگر، نيكخواه، بخشنده، نيك جَنَم ( جنم همانند تَنَم )، بخشايشگر، دست و دلباز، مردم دوست، ياور.

10 – مُختار: آزاد، برگزيده، دادور، آزادسر، برگزين، برگزيده .

11 – مخيّر: آزاد، رها، ول، برگزيننده، آزادسر.

دور: اين واژه پارسی و ريشه ی آن [دورك پهلوی] است . از آن در فارسی: دوران، دوره، دورانه، و دوره گرد ... را داريم . آرِش [دور] در فارسی چنين است : چرخ، گردش، هنگام، زمان، پيرامون، گرداگرد، چرخه، گرد، غَلتِش، گردش، گشتن، گرديدن، گوشه و كنار .

واژه های ساخته شده از آن در تازي چنين اند :

1 – ادواری: دوره به دوره، دوره اي، زمانی، زمان به زمان، چرخشی، گردشی، دوری، دور زنی، دورانه، دورگرانه.

2 – دايره: گِرد، دور دار، گردمند، گردونه، پرهون، چَنبَر. ( واژه ی [داریه] که به چم [دف] می باشد پارسی است و نباید بجای « دايره » بکار گرفته شود) .

3 – دوّار: چرخان، گردان، گردنده، بسيار گردان، گردونه، سپهر، روزگار، جهان.

4 – مدّوَر: گِرد، چرخی، چنبره ای، پرهونی.

5 – مُدير: گرداننده، فرنشين، سرپرست، همآهنگ كننده، هم آهنگ گر، راستار، كارگردان، سامانگر .

6 – مُدِيرِيَت: سامانگری، گرداندن، گردانندگی، رهبری، هم آهنگ گری، سرپرستی، پيشوايی، فرنشينی.

7 – مُستَدِير: گرد، دور دار، دور زننده، در برگيرنده، چنبره ای، پرهونی، گردا.

ذوب: اين واژه پارسی و در چم [آب كردن، آب شدن، گداختن، وارفتگی، از هم باز شدن]است . از آن در

تازی برگشته به پارسی داريم:

مُذاب: گداخته شده، ساييده، سوده، ريخته، وارفته، آب شده .

رد: واژه یی پارسی است كه تازيان از آن واژه های زير را ساخته و به پارسی برگردانده اند :

1 – ارتداد: از اسلام برگشتن، اسلام رهاکردن، از اسلام رويگرداندن، پشت به اسلام کردن.

2 – استرداد: پس دادن، پس ستاندن، بازگيری، بازستانی، برگشت، باز دادن، پس گيری، واستدن، واخواهی، رد كردن .

3 – ترّدد: رفت و آمد، آمد و شد، دو دله شدن، شكم روش، بسآمد .

4 – تردید: دو دلی، گمان، كن و مكن، دو دله بودن، پا به پا كردن .

5- رَدِه: (مانند جنگهای رَدِه) که پس از درگذشت پیامبر اسلام، تازیانی که بزور مسلمان شده بودند از اسلام برگشتند و زنان عرب از شادی به دف زدن پرداختند، و ابوبکر خالد ابن ولید را به سرکوبی آنان فرستاد.

6 – متردد: گمان دار، دو دل، آشفته، نگران .

7- مرتد: برگشته از اسلام، از اسلام روی گردانده.

8 – مردد: دو دل، سرگشته، سرگردان، نگران .

9 – مردود: رد شده، پذيرفته نشده، ناهنجار، نا كامروا، وازده، واخورده، ناكام، بازمانده، رانده شده.

رسم: اين واژه پارسی و ريشه آن «رَسمَن» اوستايی است. واژه های ساخته شده از آن در تازی چنين اند:

1 – ترسيم: رسم كردن، نگاشتن، كشيدن، نشان گذاری، سميره كشی، رسم كشی، پرگاره كردن، پرگاره.

2 – رَسّام: نخشه كش، چهره نگار، نگارگر، رسم گر، پرگارگر.

3 – مَراسِم: آيين ها، شيوه ها، رسم ها، روش ها .

4 – مَرسُوم: رسم شده، روا . پخش شده، گسترش يافته، راستاد، خو، روش، دستور.

5- رَسمِيَّت: رسمی شدن، به گونه رسمی، به روشنی، به آشكاری، با شناسايی، ويژگی، برپايی، شناسايی دادن.

6- رَسمِيَّت يافتَن: رسمی شدن، برپا شدن، ريخت گرفتن، غانونی.

رُشد: ريشه اين واژه پارسی: {رُست} و {رُستَن} در چم: باليدن، بزرگ شدن و روييدن است.

واژه {رُشد} در پارسی دارای برابرهای زير است:

بالايی، برنايی، رسيدن، پختگی، بزرگ شدن، بالش، بر بالايی، برتری، گواليدن، باليدن، پايداری، پيشرفت.

واژه های ساخته شده از آن به شیوه ی تازی چنين اند :

1 – اِرشاد: راهنمايی، رهبری، راه راست نمايی، رهنمودی، پند دادن، سفارش كردن، اندرز دادن.

2 – اَرشد: بزرگتر، برتر، برتری، والاتر، سالمندتر، مهتر، سالار، سركرده، بالنده تر .

3 – راشِد: راهنما، راهبر، راه شناس، سفارشگر، پندگر.

4 – اَرشَدِيَت: برتری، بزرگتری، والاتری در زينه و رده و پايگاه، سركردگی، سالاری، پيشگام تری، پيش تری .

5 – رِشادَت: پر دلی، بی پروايی، دلاوری، بيباكی، دليری، شكوه آفرينی، ايستادگی، يارايی، توان نمايی، پايداری.

6 – رَشيد: دلیر، دلاور، نيو، بزرگ، فَرمَند، بلند بالا، بُرنا، پُخته، خوش اندام، رسيده.

7 – مُرشِد: راهنما، رهبر، پيشوا، پير.

رَصَد: دُرُستِ آن {رَسَد} پارسی است . اين واژه آرش های زیر را دارد:

كمينگاه، چشم انداز ، چشم دوختن، ديدانداز، نگرش، چشم دوز، ديد دوز، خيره شدن.

از اين واژه ی پارسی در تازی ساخته شده اند:

1 – تَرَصُد: كمين كردن، چشم دوختن، زمان جويی، آمادگی، چشم به راهی، نگاه گری، ديدگری، نگرش.

2 – مُتِرَصِد: چشم به راه، آرزومند، اميدوار، آماده، نگرنده، گوش به زنگ، چشم به در.

رواج: واژه ای پارسی و ريشه ی آن {روا} و {رواگ} پهلوی است . واژه های ساخته شده از آن در تازی چنين

اند:‌

1 – تَرويج: روايی، رواج يابی، پراكندن، گستردن، رساندن، پيشرفت، گسترش، پخش، نَماك، رواك .

2 – رايج: رواج، روا، رواك، گسترده، همه گير، همگانی، روان، در گردش، پراكنده، روان گشته، شناخته شده، همه شناس.

3 – مُرَوِّج: گستراننده، روا دهنده، رواج دهنده، همه جا رسان، پخش كننده، شيوه ساز، گسترش دهنده، فرا دهنده، روا كننده .

زاد: پارسی و در چم: {آفرينش، هستی يافته، و آفريده} می باشد . اين واژه به تازی رفته و ريشه بسياری از واژه های تازي شده و به پارسی برگشته است، مانند:

1 – تَزايُد: زادوری، فراوانی، بسياری، گستردگی، فزونوری، افزونی.

2 – زائد: بيهوده، بيش از اندازه، پوچ، دور انداختنی.

3 – زائده: دنباله، دُم، فزونه.

4 – زَيد: بسياری، فزونی، فراوانی، گستردگی.

5 – زياد: فراوان، انبوه، بسيار، گُستَردِه، افزونه، فزون.

6 – زيادت: بيش از اندازه، بسيار، فراوانی، انبوهی، افزونی.

7 – زياده طلبي: فزون خواهی، آزگری، بيش خواهی.

8 – مزايده: به فروش گذاری، افزون خری، افزون فروشی.

9 – مَزيد: افزون، بسياری، فزونی، افزوده.

10 – مزيد برعلت:انگيزه ای بيشتر، انگيزه ای بر انگيزه، دردی فزونتر، دردی بيشتر، پيشآمدی افزوده .

11 – مَزِيدَت: افزونی، فزونی، بيشتری .

زرق: [زرغ] و [زرگ] درست است و ريشه آن [زر] و [زرگون] پارسي در چم:

رخشنده، روشن، نورانی، رخشان، پر درخشش، درخشان، و تابان می باشد.

واژه هاي ساخته از آن به شیوه ی تازی چنين اند :

1 – اَزرَق: بنفش رنگ، درخشان، روشن، نيلگون، كبود .

2 – اَزرَق چشم: كبود چشم، زاغ چشم .

3 – اَزرَق فام: كبود رنگ، نيلگونی، بنفش رنگ.

4 – اَزرَق لباس: كبود جامه، كبود پوشاك، كبود پوش.

5 – تَزريق: خَلِش، سوزن زنی، درآژه ( همانند دروازه )، فرو كردن، تپاندن، خوراندن.

زمان: واژه یی پارسی است كه واژه های زير از آن در تازی ساخته شده و در پارسی به كار می روند:

1 – ازمنه: روزگاران، دوران، گذشته ها، زمان ها (افزودن این واژه به شیوه ی تازی نا درست است، باید به شیوه پارسی با {ها} افزوده شود مانند{زمان ها}.

2 – ازمنه سابقه: زمان های پيشين، روزگاران گذشته.

3 – مزمن: كُهنه، ديرينه، دامنگير، زمان دار .

سقف: اين واژه پارسي است و بايد با{غين} به گونه {سَغف} نوشته شود. ريشه اش{اسكوب} و{اشكوب} و در چم: بام، آسمانه، تارُم، آسمان سرا، چُخت ( همانند گفت)، تاغ، و پوششِ خانه می باشد .

از این واژه به شیوه ی تازي واژه های زیر ساخته شده اند :

1-مُسَقَف: این واژه من درآوردی و نادرست است، برابر های آن در پارسی: سغف دار، آسمانه دار، سرپوشيده، تاغ دار، بام دار، چُخت دار، سرپوش دار.

سِل: پارسی است و از آن [مسلول] ساخته شده كه برابر آن در فارسی چنين است : سل دار، تب بايا.

سُكر: این واژه پارسی و در چم : می، مستی آور، مستی بخش، سُست كننده، و خواب آور می باشد. از آن ساخته شده در تازی و برابر آن ها چنين اند :

1 – مُسكِر: فرآورده مستی بخش، می، آب ناز، باده، آب رَز، نبید، مست کننده.

افزای اين واژه [مُسكرات] است که برابرهای آن در پارسی می شوند: مستی آوران، مست کننده ها، سست کننده ها، نوشابه های مستی بخش.

سكه: این واژه پارسی است و از آن [مسكوك] و[مسکوکات] را داريم که هردو نادرست اند . برابرهای آنها در زبان پارسی می شوند: سكه زده(ها)، سكه شده(ها).

سِماجَت: ريشه اش [سمج] و در چم:

پافشاری، لجبازی، پيله كردن، يك دندگی، پی اَفشُری، و پی افشُردَن است .

سيّاس: ريشه اش [سياست] و [ساستاری] و چم آن :

سياستمدار،سياست پيشه، سياست باز، دولت یار، کشورآرا، زيرك، و چالاك است .

واژه [سياست] در هر دو زبان پارسی و تازی به كار می رود و برابر های آن در زبان پارسی چنین اند: آزمودگی، كاردانی، آگاهی، دانايی، كارآمدی، كاركُشتِگی، زيركی، پشت هم اندازی، دو رويی، نيرنگ بازی، ترفند گری، كيفر، سزا، شكنجه، آزار .

سيل: اين واژه پارسی و در چم:

تُند آب، توفان آب،آب ديوانه، زمين كَن، و پيچان آب است .

واژه هاي ساخته شده از آن در تازی و به كار گرفته در پارسی چنين اند :

1 – سَيّال: روان، گردنده، رونده، چرخنده، موج زننده، دوان.

2 – سَيّاله: چرخان، رونده، روان.

3 – مَسِيل: سيلگاه، سيلابگاه، رودگاه، آب كنده، آبگاه، تكاب، تكا، تند آبگير، آبراهه، آب رو، فراكن، فركند، شيار .

شَك: واژه ای پارسی در چم: دو دلی و گمان است و واژه های ساخته شده از آن در تازی و به كار گرفته در پارسی چنين اند :

1- شَكّاك: شك دار، دو دل، بدگمان، گماندار، بدبين، بد ديد.

2- مَشكوك: شك شده، گمان شده، در گمان، بد گمان، گمان برده، دو دل، شك دار، بودار، شايد.

شَهر: اين واژه پارسی است و از آن {شهريه} را داريم که در چم : پرداختی، آموزانه، ماهانه، و سالانه است .

واژه های ساخته شده به تازی از اين واژه كه درپارسی به كار گرفته شده اند چنين اند:

1- اِشتِهار: بلند آوازگی، نامداری، ناموری، نامبرداری، نام آوری، نام شدن، شناخته شدن، نام بر سر زبان ها افتادن .

2- شُهرَت: آوازه، ناموری، سرشناسي، نام خانوادگی، نامداری، بلندآوازگی، به نام شدن.

3 - شَهِير: بلند آوازه، نامدار، سرشناس، نامور، شناخته شده، به نام، نامی.

4- مَشهُور: همانند {شهير} .

شَيّاد: ريشه اين واژه ی پارسی [شيد] و درچم: شيدگر، فريبكار، نيرنگ باز، دغلباز، كلاهبردار، دو رو، كلك زن، گول زن، چاچول باز، گمراه کننده، فريبنده، و فريب گر می باشد.

طِّب: ريشه اش {تَب} و در چم پزشگی است، از اين واژه در تازی ساخته شده اند:

1 – اَطِبا: پزشگان.

2 – طِبابَت: پزشگی .

3 – طَبيب: پزشگ .

4 – مَطب: پزشگ سرا، پزشگ گاه، پزشگ كده، درمانگاه، درمانسرا.

طَبَق: اين واژه پارسی است و بايد [تبغ] ‌نوشته شود . ريشه آن [تَبَگ، تَنبگ، و تبوگ پهلوی] است، واژه های

ساخته شده از آن در تازی و برگشته به پارسی چنين اند:

1 – اَطباق: همانندی، با هم برابری، بر روی هم نشاندن، در برابر گذاشتن، همسانی، همتايی، با هم برابر كردن .

2- انطباق: همانند کردن، همسان کردن، برابرکردن، سازگار کردن، همانند کردن.

3 – تَطابُق: برابر كردن، همانندی، سازگاری، برابری، همانند شدن، همانند سازی، همگونی، همداستانی، هم

برابری .

4 – تَطبيق: مانند [تطابق].

5 – مُطابِق: برابر، همتا، همانند، هم ريخت، هم سان، سازگار، جور، يكسان، يكنواخت، هم سو، هم كران.

6 – مُطابِقَت: همتايی، برابري، همساني، همانندي، يكساني، هم گوني، همگِني، سازگاري.

7 – مُطَّبَق: برنهاده، لايه لايه، تبغه تبغه، تخته تخته، برهم گذاشته، بر هم چيده، چيده چيده.

8 – مُنطَبِق: برابر، برهم چيده، برهم نهاده، همانند، يكسان، يك جور، همتا، همسان، همگن.

طَناب: اين واژه پارسی است و بايد[تناب] نوشته شود، نوشتن آن با وات [ط] نادرست است. چم اين واژه :

رَسَن بُلند، ريسمان كُلُفت، رَجه، ريجه، پالهَنگ .

از اين واژه در تازي داريم:

1 – اطناب: دراز كردن، به درازا، بيش گويي، بسيار گويي، پرگويي، دراز گويي، فزون گويي .

عَطر: اين واژه پارسی و نوشتن آن با وات[ط] نادرست است، درست آن [ اَتر] و [اِتر] است، از این واژه دسته ای از واژه ها به شیوه ی تازی ساخته و در زبان پارسی جا انداخته اند كه بهتر است بکار برده نشوند مانند:

1 – عَطّار: اِتر فروش، خوشبو فروش، بویه فروش.

2 – عَطّاري: اِتركده، اتر فروشي، بویه فروشی.

3 – عَطر سازی: اتر سازی، خوشبو سازی، بویه سازی.

4 – مُعطّر: خوشبو و مشگو . اِتردار . بویه دار.

عَلَف: اين واژه پارسی و چم آن: گياه، رستنی ، روييدنی، و چرامين است. از اين واژه در تازی ساخته شده اند:

عَلاّف: علف فروش، گياه فروش، چرامين فروش، ذغال فروش.

عَلاّفی: علف فروشی، چرامين فروشی، ذغال فروشی، گياه فروشی .

غَش: واژه پارسی در چم : ناسَره، ناويژه، و لكه دار می باشد، از این واژه در تازی واژه های زير ساخته شده اند:

اِغتِشاش: به همريختگی، آميختگی، سره و ناسره، شلوغی، درهمی، پريشان گری، آشفتگی، برهم خوردگی، به همريزی.

مَغشوش: به هم ريخته، ناويژه، ناسَرِه، پريشان، آشفته، آميخته، پراكنده، درهم .

غَلَط: اين واژه ی پارسی با وات تازی نوشته شده و نادرست است، بايد [غَلَت] نوشته شود. واژه های ساخته شده از آن درزبان پارسی به شیوه ی تازی چنین اند:

1 – مُغالِطِه: غَلَت اندازی، نادرست گويی، شلوغ كاری، درهم گويی، آهو گويی، به لغزش اندازی.

2 – مَغلَطِه: همانند {مغالطه} .

3 – مَغلُوط: از بیخ و بن نادرست است: غَلَت .

غَمّاز: ريشه اش [غَمز] پارسی است كه از آن [غَمزِه] را نيز داريم . برابر های اين واژه در پارسی چنين اند : غمزه گر، با غمزه، با ناز، كرشمه گر، چشمك زن، سخن چين، دو به هم زن، دو رو، بدجنس، آشوبگر .

فَلَج: از اين واژه ی پارسی واژه های زير به تازی ساخته شده اند :

1 – اِفلِيج: زمينگير، فسرده اندام، تن بيمار، از كار افتاده، فلج.

2 – فالِج: زمينگير، فلج شده، فروهشته، فروهشتگي.

3 – مَفلوج: نگا به {افليج} .

فلك: پارسی و آرش آن: چرخ برين، چرخ، گردون، سِپِهر، گِردجا، گيتی، آسمان، آسمان بلند.

از اين واژه [فلكه] را در پارسی و تازی داريم كه به چم زيراست: چرخ، گِردگاه، ميدان، گرداگرد، زمين گرد، گردانگاه، گردجا .

از اين واژه در تازی ساخته شده اند:

1- فلك الافلاك: این واژه نادرست است زيرا به گونه ی تازی افزوده شده و [ال] تازی به خود گرفته است .

2– اَفلاك: فلك ها، آسمان ها .

3- اَفلاكيان: فلك نشينان، بالانشينان سپهر، فرشتگان، ایزدان، برتر نشينان، فروهرهای نیکان.

4 – فَلاكَت: درماندگی، بدبختی، سيه روزی، بيچارگی، خواری.

5 – مَفلوك: فلك زده، بدبخت، بيچاره، درمانده، بينوا، تهيدست، رنجور، خوار، پست .

فَهم: از اين واژه ی پارسی تازيان بهره فراوان گرفته و واژه های بسيار بترتیب زیر ساخته و به زبان پارسی روانه كرده اند:

1 – اِستفهام: نشانه پرسش، پرسش، گنگي، پيچيدگي، پی جويی، جويايی، پرسيدن، پرسش آميز.

2 – اِستفهامي: پُرسش آميز .

3 – تَفاهُم: يكديگر را فهميدن، همآهنگی، همدلی، هم شناسی، هم انديشی، هم دريابی، نيوندی (همانند بيدردی).

4 – تَفهيم: ياد دادن، آگاه كردن، آموختن، فهماندن، نيوند دادن، آموزش دادن.

5 – فهيم: با فهم، دانا، خردمند، آگاه، فهميده، با خرد، فرزانه.

6 – مَفهوم: فهم شده، پی برده شده، درونمايه، چم، دانسته شده، دريافت، دريافتی، نيوندا، نيونده.

قاضِی: ريشه اين واژه [كاديك] پهلوی است در چم : داور، دادور، دادرس، كاديك.

اين واژه در پارسی باید: [غازی] و [كادی] نوشته شود، به گونه كنونی كه با وات های تازی نوشته می شود نادرست است. از اين واژه تازیان بهره فراوان گرفته و واژه های زير را ساخته و روانه ی زبان پارسی کرده اند:

1 – اِقتِضا: خواست، خواهش، انگيزه، در خور، درخواست، بايسته، خواهان، بايا، شايسته.

2 – تَقاضا: درخواست، خواهش.

3 – قَضا: پيشامد، سرنوشت، رويداد، رخداد، داوری، دادوری، دادرسی، فرياد رسی، بخت، پيشانی نوشت.

4 – قَضاوت: كاديك گري، داوري، دادرسي، دادوري.

5 – قَضِيّه: داستان، چگونگي، كار، جُستار (همانند گفتار)، درونمايه، سرگذشت، رويداد.

6 – مُقتَضِی: درخور، شايسته، سزاوار، بايسته، خواهان.

7 – مُتِقاضی: درخواستگر، خواهشگر، درخواست كننده، خواهان، خواهشمند، خواهش كننده، خواستار.

قانون: ريشه اش [كانون] و ا بايد [غانون] نوشته شود، از اين واژه در تازی ساخته شده اند:

1 – تَقنِينِيِه: غانونگذاری، دات گذاری.

2 – مُقَنِن: غانونگذار، دات گذار.

قِسط: ريشه اين واژه [کِست] و [كاست] از بُن [كاستَن] در چِم [كم كردن] است.

اين واژه باید [غِست] و [كِست] نوشته شود، نوشتن آن با [ط] تازی نادرست است.

از اين واژه ی پارسی واژه های زیر به شیوه ی تازی ساخته شده و بزبان پارسی راه یافته اند:

1 – اَقساط: غِست ها، كِست ها، كاست ها {اقساط} از ديد دستوری و از نگر درست نويسی نادرست است زيرا با وات های تازي نوشته شده وشیوه ی تازی افزون گشته است .

2 – تقسيط: كاست كردن، پاره كاستی، كاست زمانی، بخش كردن، پاره بندی، زمان بندی، بخش بندی، غِست بندی.

كتف: این واژه پارسی و درچم :[شانه] و [دوش] است، افزای این واژه به [اكتاف] بگونه ی تازی نادرست است، باید [كتف ها] نوشته و گفته شود. از اين واژه در تازی [ اكتف] درچم: [كتف دارو فراخ شانه] را داريم که نادرست است.

كَعب: اين واژه پارسی است و ريشه اش [كاب، كابوك، كابك] است كه [غاب] نيز شده است، تازی نویسان آنرا به نادرست [قاب] می نويسند . چِم اين واژه در پارسی چنين است : ريشه سومِ شُمار، هر بند استخوان، هر اتاغ چهارگوش، آشيانه.

از اين واژه در تازی داريم :

1 – كعبه: آشيانه و اتاغ چهارگوش، نام بتكده تازيانِ پیش از اسلام كه امروز نيايش سوی مسلمانان است و خانه خدا نامیده می شود!.

2 – مُكَعَب: شش آشيانه، شش چهار گوش، شش رويه، شش پهلو، توان سوم.

كلمه: ريشه اين واژه [كلوم] پهلوی است كه از آن [غلم] را هم داریم كه به نادرست [قلم] می نويسند.

چم اين واژه در پارسی : [واژه] و [سخن] بوده است . از اين واژه در تازی واژه های زير ساخته شده اند :

1 – تَكلم: كلوم گويی، سخن گفتن، گپ زدن، گفتگو کردن.

2 – قَلَم: غَلَم ، خامه، كِلك (همانند پِلك).

3 – كَلام: سخن، كلوم، گفتار، گفتاره، گپ.

4 – كَليم: سخنور، كلوم گو، سخندان، سخنگو، گوینده.

5 – مُتكَلِم: كلوم گو، كلوم گر، گفت گر، گوينده، سخنگو، گويا، سخنور، سخن پرداز.

6 – مُكالمه: هم سخنی، هم كلومی، هم گفتاری، گفتگو، سخن گفتن، گفتگو كردن، گفتن و شنيدن، با هم گويی، كلوم گويی، گپ و گفت.

كَمُون: ريشه اش [كمين] و در چِم: نهان، پنهان، در پرده، پوشيده، پوشيدگی، و نهفتگی است.

لَج: از اين واژه پارسی واژه های زیر ساخته شده اند:

1 – لَجاجت: لجبازی، پافشاری، يكدندگی، پيله كردن، پی فشردن، دو پا در يك كفش كردن، ستيهيدن.

2 – لَجوج: لجباز، يكدنده، بد پيله، ستيهنده .

مال: اين واژه پارسی و ريشه بسياری از واژه های ساخته شده به شیوه ی تازی می باشد که بزبان پارسی راه

یافته اند، چِم بنيادين آن [چهارپا] و [ستوران] است .

1 – تَمَول: مال فراوان، سرمايه، دارايی، توانگری، توانمندی.

2 – ماليات: (اين واژه من درآوردی و نادرست است) : باج، ساو، خراج، ستام، باژ .

3 – ماليات دولت: باج ديوانی، خراج ديوانی، سِتام ديوانی.

4 – ماليات ده: باژده، خراجگزار، باج ده، باژيان، مال گزار.

5 – ماليات گير: با ژبان، باجگير، باژگير، خراجگير، مال ستان.

6 – مُتِمَوِل: مالدار، سرمايه دار، دارا، توانگر، توانمند، بي نياز، پرتوان.

7- ماليه: پارسی است و از دو بخش [مال] و[يه] كه پسوند است فراهم آمده .

مايع: ريشه اين واژه [مايه] است كه بايد به همين گونه نيز در پارسی نوشته شود . چِم اين واژه بترتیب زیر می باشد: آبكی، آبگونه، آبگين، روان، آبدار، آبسان .

از این واژه در تازی[مايعات] ساخته شده است که نادرست است و باید[مايه ها] گفته و نوشته شود، آرش این واژه: آبگونه ها، مايه ها، آبسان ها.

مَسجد: اين واژه پارسی و ريشه اش [مَزگَت] و در چِم: نيايشگاه، ستايشگاه، مزداكَدِه، ميتراكده، و جايگاه آتش اشويی است. از اين واژه در تازی ساخته شده است :

1 – ساجِد: نيايشگر، ستايشگر، پيشاني بر زمين ساينده .

2 – سَجّاده: جا نماز، دستارخوان.

3 – سُجده: نيايش كردن، نيايشگری، پيشانی سايی بر زمين .

4 – سُجُود: بندگي، به خاك افتادن، پيشانی به خاك ساييدن.

5- مَسجُود: نيايش شده، ستايش شده.

مُدَمَق: پارسی تازی شده و ريشه اش [دَمَغ] و درچِم: نادان، گول، بی خرد، گيج، پكر، و الدنگ است.

مَزبله: پارسی تازی شده، ريشه اش [زُبال] و چِم آن: زباله دان، خاكروبه دان، آشغال دان، آخال دان،

مُزَلَف: پارسی تازی شده، ريشه اش [زُلف] و چِم آن: زُلف دار، بچه بی ريش، هرزه، گمراه .

مُشَبَك: پارسی تازی شده، ريشه اش [شبكه] و چِم آن: شبكه شبكه شده،. سوراخ سوراخ شده، روزنه دار.

مَصلُوب: پارسی تازی شده، ريشه اش [چليپا] است كه در تازي به [صليب] دگرگون شده است، چم آن: دار زده، چليپا شده، به دار آويخته، دار آويز.

مُطَلا: پارسی تازی شده و ريشه اش[تلا] و چِم آن: تلاكاری شده، زر اندود، زر كاری شده، و تلا اندود است.

مَغموم: پارسی تازی شده، ريشه اش[غم] و چِم آن: غمدار، غمگين، غمزده، غمناك، افسرده، اندوهگين، پژمان، رنجور، نژند، پژمرده، اندوهناك، روان خسته، خسته دل، پريشان، درهم .

مَفتول: پارسی تازی شده، ريشه اش [فتيله – پليته] و چِم آن: فتيله دار، فتيله شده، تابدار، نخ های به هم پيچيده، ريسمان نخ تابيده، تار، سيم، شمش، پليته ای، پليته دار.

مُقّنی: پارسی تازی شده و ريشه اش [كنده آب] كه [كنات] و [غنات] شده و به گونه تازی و به نادرست [قنات] نوشته مي شود. از اين واژه به تازی [مقنی] ساخته شده است كه برابرهای آن در فارسي چنين اند: لاروب، آب كند، چاه كن، چاه خو، غنات كار، كنات كار، چاه كار.

مُكَلا : پارسی و ريشه اش [كلاه] است. برابرهای اين واژه من درآوردی: كلاه دار، با كلاه، كلا بر سر، كلاه سر.

مُلَقلَق: پارسی تازی شده . ريشه اش [لَغ] برابرهای آن در پارسی: لَغلَغو [لقلقو نادرست است]، لرزان، درهم،

شل، ول، نگران، در هم شكننده، سُست، شكننده، آوا و خروش تند و تيز، ناپايدار.

مَلكوك: پارسی تازی شده و ريشه اش [لَك]. از این واژه در پارسي [لكه] را هم داريم . برابرهای این واژه من درآوردی و نادرست در پارسی: لكه دار، چركين، ناپاك، آلوده، شُستَنی، لَك شده.


مُمهُور: پارسی تازی گشته، ريشه اش [مُهر]و برابر آن در پارسی : مُهر شده می باشد.


مُوج: پارسی است كه از آن واژه های زیر در تازی ساخته شده و به پارسی برگشته اند:

1 – تَمَوج: موج زدن، زير و رو شدن، بالا و پايين شدن، خيزاب دار.

2 – مُتِمَوِج: موجدار، خيزاب دار، پُر موج، پُرخيزاب.

3 – مَوّاج: موجدار، پر موج، موج زن، خيزاب دار، پُر خيزاب.

مُوَرَب: پارسی تازی گشته ، ريشه اش [اُرب] و [اُريب]، برابرهای آن در پارسي: كج، ناراست، خَميده، اُريب، كَژ، مَژ، برگشته .

ميل: واژه یی پارسی است كه تازی نوسان از آن واژه های زير را ساخته اند:

1 – تَمايُل: ميل داشتن، خواستن، گرايش، خواسته، آرزو، كج شدن، به يك سو كج شدن، كژ سويی، خواهان بودن، خواستاری.

2 – مُتِمايل: برگشته، كج، كژ، مژ، خميده، ناراست، دلبسته، دلداده، خواستار، گرايسته، گرايش، خواهان، جستجوگر، هوادار، آزمند، ميل دار، گراييده، گراينده، اُريب، ناراست.

3 – مايِل: مانندِ [متمايل].

نِزاكَت: پارسی تازی شده از ريشه ی [نازک]، برابرهای اين واژه ی ساختگی در پارسی: ادب، فرهيختگی، ادبمندی.

نَسخ: اين واژه پارسی و ریشه اش [نسك] است، از این واژه ی پارسی واژه های بسیار مانند واژه های زیر به شیوه ی تازی ساخته شده و در زبان پارسی روان گردیده اند:

1 – اِنتساخ: رونوشت برداری، نَسك برداری، سِتُردَن، زدايش .

2 – اَستنساخ: رونويسی . رونوشت گيری. رويه برداری.

3 – مَنسوخ: زدوده شده، از ميان رفته، سترده شده، نيست شده، كهنه شده، بر افتاده، وازده، بيكاره، ناکارآمد.

4- ناسِخ: نيست كننده، پوچ كننده، از ميان بَرَنده، زدودنده، سِتُرَنده .

5- نُسخه: رونويس، رونوشت، برگ پزشگي، نامه، نوشته، يادداشت، برگه.

نَظَر: اين واژه همان [نِگَر] پارسی است كه تازی نویسان آنرا دستكاری كرده و از آن واژه های بسياری كه در پارسی نيز فراوان بکار می روند ساخته اند، مانند:

1 – اِنتِظار: چشمداشت، چشم به راهی، نگرانی، پَرمَر [همانند مرمر]، اميد، ديد به راهی، بيوس (همانند ملوس]، پَرگَر [همانند مرمر].

2 – اَنظار: نگرها، ديدها، چشمان، بينش ها.

3 – مَناظِر: ديدگاه ها، نگرگاه ها، چشم اندازها، دورنماها.

4 – مُناظِره: هم چشمی، هم چشمی در سخن گويی، همگويی، گفت و شنود، گفتگو، در كاويدن، در كاوش، ستيهيدن.

5 – مُنتَظِر: چشم به راه، ديده به در، چشم به در، نگران، پريشان، درنگ كننده، اميدوار.

6 – مَنظَرِه: نگرگاه، دورنما، چشم انداز، ديدگاه .

7 – مَنظُور: خواسته، آرمان، آرزو، ديد، چشميده، شمار شده، به شمار آمده.

8 – ناظر: نگرنده، نگهبان، ديدبان، ديده بان، بيننده، ديدگر، نگربان، پايش گر، به پا، بينا، كارگزار.

9 – نُظّار: ديدبانان، بينندگان، نگرگران، نگهبانان، پايشگران.

10 – نِظارَت: ديده وری، پاسداری، نگهبانی، ديدباني، سرپرستی، پاييدن، زير ديد داشتن، پايش (همانند سازش).

11 – نِظارِه: نِگَرِش، ديدن، ديده وري، نگريستن، بينندگی.

12 – نَظَری: نگری، ديدی، زودگذر، گذرا، ديد كوتاه .

13 – نَظَرِيه: نگريه، ديديه، ديدگاه، نگرش، رای، انديشه، دستور، خواسته.

14 – نَظَريات: ديدگاه ها، انديشه ها، راي ها، نگريه ها.

15 – نَظير: مانند، همسا، همتا، همانند، ديس، مانا. هَمبَر، برابر، دس(همانند بس)، همال، همدوش، دَش(همانند بس)، سار، چون .

16 – نَظيرِه: مانند، برابر، همتا، همگون، همگن.


همكردهای واژه [نَظَر] چنين اند:

1 – ناظِر خَرج: ديدگرِ هزينه، كارگزار هزينه، وارس هزينه، بازرسِ هزينه، ديدورِ هزينه، اياردار، شمار رس، شمار دار.

2 – نِظاره كردن: ديدن، نگريستن، زير ديد آوردن، چشم اندازي، چشم انداختن، پاييدن، پايشگري(همانند سازشگري).

3 – نَظَربازی: چشم چرانی، ديد زنی، نگربازی، ديد چرانی .

4 – نَظَر بلند: بزرگوار، بخشنده، نگر بلند، والا نگر، والا ديد، بلند نگرش، بلند نگر، ديد بلند، راد .

5 – نَظَرپاک: نگر پاک، چشم پاك، بی كينه، راد، با گذشت، مهرورز، بی آز، بی غش، بی آلايش، پاكدل، پاك سرشت، والا.

6 – نَظَر تنگ: چشم تنگ، تنگ ديده، تنگ چشم، پست، پايين، فرومايه، بدبين، بدخواه .

نَقش: پارسی تازی شده و ريشه اش [نخش] است كه تازيان با دستكاری در آن وات[ق] را بجای وات[خ] گذاشته اند. برابر آن در پارسی چنين اند: نَخش، نَخشِه، پيكر، رد، نشان، پی، نگار، گَردِه، نگاره، برنامه، تنديس، راه كار، گزاره.

واژه های ساخته از آن در تازی كه در پارسی به كار می روند چنين اند :

1 – مَنقاش: موچينه، خار چينه، تيز ابزار، ناخن پيرا.

2 – مُنَقَّش: نگاشته، نگاری شده، نگارين، كنده شده، نگاردار، نگارگری شده، رنگين، رنگارنگ.

3 – مَنقوش: همانند [مُنَقَّش].

4 – نَقّاش: نَخشِه گر، نَخش گر، نگارگر، چهره نگار، پيكر گر، چهره ساز، پيكر نگار، پيكر آرا، چهره پرداز، رنگ كار، رنگزن، رنگ آرا، نما كش، دورنما كش .

5 – نقّاشی: نَخشه كشی، رنگزنی، رنگ آرايی، رنگ كاری، نگاركشی، نگارگری، دورنما كاری، نماكشی.

6 – نَقشِه: گَردِه (همانند پَرده)، نَخشِه، برنامه، تنديس، راه كار، جهان پرده .

7 – نَقشِه كشی: برنامه ريزی، دوز و كلك سازی، دشمنی گری، زمينه سازی، رسم كشی، جهان پرده كشی.

8 – نَقش بَندی: نگارگری، زمينه سازی، نشان گذاری، نماكاری، تندیس سازی.

نُقل: پارسی است و بايد با [غ] به گونه [نُغل] نوشته شود، نوشتن آن به گونه كنونی نادرست است. چم اين واژه : [شكر بادام ريز] است . تازی شده اين واژه كه در پارسی به كار گرفته می شوند چنين اند :

1 – تَنَقُل: خوردنی، آجيل، خوردني های سرگرم كننده، نُغل ها.

2 – تَنَقُلات: آجيل ها، خوردنی ها، نُغل ها .


نور: پارسی و ريشه ی آن [آر،آتور، آتُر، و آترش] است از اين واژه [نار، انار، و آذر] را نيز داريم.

چِم این واژه: آتش، روشنايی، فروغ، رخشندگی، درخشش، و پرتو مي باشد.تازی نویسان از این واژه ده ها واژه دیگر ساخته و به پارسی برگردانده اند.

1 – اَنوَر: روشن تر، پر فروغ تر، درخشان تر.

2 – تَنوير: نورافشانی، فروغ افكنی، روشن كردن، آگاه كردن، ياد دادن، آموختن، روشنگری.

3 – مَناره: گلدسته، نورگاه، برج نور، نورجا، نوركده، پرتوافكن گاه، فروغگاه، روشنگاه .

4 – مُنَّوَر: نوراني، پر فروغ، پر نور، پر درخشش، روشن.

5 – مُنير: نوراني، درخشان، با فروغ، روشن، رخشان.

6 – نايِرِه: زبانه آتش.

7 – نيّر ، نيّره: نوراني، پر فروغ، پرتوافكن، درخشان.

وَرَق: پارسی است و بايد [وَرَغ] نوشته شود . ريشه اين واژه [برگ] است و بهتر آن است كه به همین گونه بكار رود .

در تازی از اين واژه [تَوَرُق] را ساخته اند كه برابرهای آن در فارسی می شوند: برگ برگ كردن، برگ برگ شدن، برگ زدن .

وَرَم: پارسی است و چِم آن: باد كردن، آماس كردن، پندام، و آماسیدن است. ساخته های تازی آن چنين اند:

1 – تَوَرُم: وَرَم كرده، آماس كرده، آماسيدن، برآمدن، آماس، باد كرده، باد كردن، ورم شده.

2 – مُتِوَرِم: باد كرده، وَرَم كرده، آماسيده، برآمده، ور آمده، آماس كرده، ورميده .

وزارت: پارسی تازی شده . ريشه اش [وزير] و [وچیر] است. برابر وزارت در پارسی [وزيری] است . همكرد تازی شده آن [وزارتخانه] است كه بايد: وزير سرا، وزيرگاه، وزيرخانه، وزيركده، وزيرجا، وزيرگان، و دیوانخانه نوشته شود.

هِندِسِه: پارسی تازی شده . ريشه اش [اندازه] می باشد . اين واژه در پارسی دارای برابرهای زير است :

دانش اندازه يابی، اندازه گيری، هَندازی، كَنداگری، پيمايشگری.

از تازی گشته ی اين واژه در پارسي داريم :

1 – مُهَندِس: پيمايور، هندازور، هنداياز، اندازه ياب، اياره گر، كنداگر، پيمايش گر، هندازياب.

2 – مُهَندِسی: پيمايوری، هندازيابی، پيمايشگری، كنداگری، هندازوری.

واژه های پارسی نادرست

نوشته ی:آله دالفک

سخنی كوتاه بر گفتاری بزرگ

يكی از لغزش های بزرگی كه سخت بر پيكره زبان پارسی آسيب رسانده است ناديده گرفتنِ نا درستی واژه های پارسی و زدودن وات های تازی از پيكر واژه های پارسی است.

بسياری از فرزانگان ایرانی بی آنكه ژرف نگری از خود نشان دهند واژه های پارسی را با وات های تازی می نویسند.

كمتر نويسنده، پژوهشگر، خبرنگار، روزنامه نویس، و دادگزار ایرانی است كه واژه های پارسی: سد – سدا – غَلتيدن – غَلَم – غَلَت – توفان – تومار – شَست – تاغ ... را با وات های تازی مانند : صد- صدا- غلطیدن- قلم- غلطت- طوفان- طومار- شصت و طاق... ننوشته، و همکردهای پارسی مانند :

( استادان – دين ها – زمان ها – ده ها ...) را برابر دستور زبان تازی ( اساتيد – اديان – ازمنه و دهات...) به كار نبرده باشد.

دامنه ی اين ناديده انگاريهای بد فرجام تا بدانجا فرا رفته است كه فرهنگ نويسان نيز اين واژه ها را به گونه یی تازی نوشته و در رده واژه های پارسی جا داده اند.

شوربختانه اين نادرست نويسی چنان در نوشتارهای ایرانیان جا افتاده است كه اگر كسی این واژه ها را درست بنویسد بسیاری گمان خواهند بُرد که او نادرست نوشته است.

گاهی یک واژه ی پارسی در جایی درست و در جای دیگری نادرست نوشته می شود. مانند «سد» كه بنادرست «صد» و در واژه «دويست» كه در چم دو سد تا است با سين در جامه پارسی خود می رود! و باز در «سيصد»كه در چم سه سد تا است به صادِ تازی برمی گردد . در اينگونه نوشتن ها هيچكس، به ويژه استادان و فرهيختگان ادب ايرانزمین كه همين لغزش را دارند هيچگاه از خود نمی پرسند كه اين آشوب و در هم آميختگی و نادرست نويسی از چيست؟ و تا کی باید ادامه یابد؟.

چرا نبايد بکوشیم تا واژه های پارسی را از تن پوش وات های تازی بيرون بیاوریم و واژه های خود را آنگونه که هستند بنویسیم؟

ناگفته پیداست كه دبيره كنونی پارسی سرچشمه ی همه ی این نا به هنجاريها و گرفتاری ها است.

در زبان پارسی چهار (وات) يا واك پارسی: (پ – چ – ژ – گ) هستند که در هر واژه یی ديده شوند نشانه پارسی بودن آن واژه است.

به الفبای پارسی هشت وات تازی آميخته شده و زبان پارسی را به آشوب کشانده است. اين هشت وات: (ث. ح. ص. ض. ط. ظ. ع. ق) هستند كه در تازی هر يك سدای ویژه ی خود را دارند . از اين رو اگر يكی از اين هشت وات در واژه ای ديده شود نشان تازی بودن آن واژه است . ديگر وات ها در هر دو زبان يك سان اند .

واژه های بیگانه را كه به زبان پارسی راه يافته اند نبايد با وات تازی نوشت، مانند:

ارسطو. سقراط. اطريش. پرتقال ... كه بايد : ارستو. سغرات. اتريش. پرتغال ... نوشته شوند.

در پارسی آوای « ز. ذ. ض. ظ » و « ث. س. ص» و « ح. ه» و «غ . ق» و «ت . ط». همه يك سان بر زبان جاری می شوند ولی در تازی هر يك آوای ویژه ی خود را دارند . از اين رو با زدودن واژه های تازی از پارسی تا روزی كه دبيره كنونی دگرگون نشده است می توان به پارسی نویسی سر و سامان بهتری بخشید.

از آنجا که نمی توان واژه های تازی را از نوشتارها و چامه های بزرگان ادب ايرانزمین بيرون ريخت، ساده ترين راه پارسی كردن آن ها اين است كه وات های همانند، به ويژه وات های تازی کنار گذاشته شوند و همه با يك وات يكسان به نگارش در آيند.

در رويه های آينده، واژه های پارسی كه تن پوش وات های تازی به آن ها داده شده است با يادآوری ريشه و بُن درست آن ها نگاشته مي شوند. بايسته ی یادآوری است كه دسته ای از اين واژه ها به زبان تازی رفته و تازيان هنوز هم آن ها را به كار می برند.

چند آگاهی فشرده

1 – گاه واژه های پارسی با «يت» تازی درهم آميخته و به گونه دستور زبان تازی ساخته شده اند كه نا درست است مانند:

مدنیت - جِنسيت – رسميت – ازليت – برتريت – خوبيت – ايرانيت – زنيت – مرديت – خريت – دوئيت – دوييت...).

بجای این آمیختگی نادرست می توان گفت:

مدنی(= شهریگری)- جنسی (یا جنس گرایی)- رسمی– ازلی- برتری- خوبی- ایرانی (یا ایران گرایی)- زنی (یا زن سرشتی، زنانگی) – مردی( یا مردانگی)- خرگونگی- دوگانگی و جز اینها..

2 – گاهی واژه های پارسی با دو زير تازی كه آوای «ن» دارد نوشته يا گفته می شوند كه لغزشي بزرگ است مانند: جنساً – زباناً – ناگزيراً – ناچاراً – نژاداً – جاناً – رسماً – نگاهاً – گاهاً – گزارشاً – دوماً – سوماً...

که باید: جنسی- زبانی- ناگزیر- بناچار- نژادی- جانی- رسمی- نگاهی- گاهی- بگزارش- دوم اینکه – سدیگر... گفته و نوشته شوند.

اين لغزش درباره واژه های فرانسه و انگليسی و ديگر زبان ها نيز انجام گرفته و بر گرفتاری زبان پارسی افزوده است مانند : تلگرافاً – تلفناً... که باید تلگرافی و تلفنی گفته و نوشته شوند.

3 – الف و لام تازی را بر سر واژه های پارسی نهادن يا واژه های پارسی را با واژه های الف و لام دار تازی درهم آميختن نادرست است كه كم و بيش در گفتارها و نوشتارها ديده می شود مانند:

مرفه الهال (=آسوده، تن آسان، با آسایش، خوش گذران).

حسب الخواهش- بنا به خواهش، بنا به درخواست.

حسب الفرموده- بنا بفرموده.

فارغ البال- آزاد، رها.

دائم الخروش- همیشه مست.

افسرالملوك - تاج پادشاهان.

دائم الگسترش- همواره در گسترش.

قصرالدشت- کاخ دشت.

بستان السياحه- گردشگاه بستان، بوستان گردشگران.

دبيرالملوك = دبیر پادشاهان.

رستم التواريخ = رستم تاریخ.

فردوس الحكمه = بهشت فرزان(فرزان= فلسفه).

كرماني الاصل = کرمانی نژاد، کرمانی تبار.

جليل التبار= والاتبار.

رستم الحكما = رستم فرزانگان.

سردارالدوله= دیوانسالار.

سالار الملك = سالار سرزمین ، سالار کشور.

همدم السلطنه = همنشین شاه، همراز شاه.

دستورالصحه = دستور تندرستی.

حسب الفرمايش = بنا به فرموده.

حسب الدستور = بنا بدستور.

آخرالزمان = پایان زمان.

دستورالعمل = دستور کار.

علی الرسم = بنا برآیین.

ابدالدهر= همیشگی، جاودانه.

شريك المال= انباز در مال، هنباز در مال.

بيت المال = دارایی کشور، دارایی همگانی، دارش مردمی.

افضل الزمان = سرآمد فرزانگان زمان.

دارالايتام = نوانخانه.

حسب الفرمان = بنا به فرمان.

قوی البنيه = نیرومند، توانمند.

دستور الاداره = دستور اداری.

صحيح البنيه = تندرست.

تاج الملوك = تاج پادشاهان

4 – گاه دو واژه پارسي با الف و لام تازی به هم پيوند داده شده اند که از بیخ و بن نادرستند و به هیچ روی نباید بکار برده شوند مانند: دارالسرا – دستورالادب – فلك الافلاك – دستورالدستورات – فرمان الفرامين .

5 – [چی] همچون پسوند، پارسی است كه در پهلوی«چيگ» و «جيك» بوده و در فارسی«چه» و «چی» شده است مانند: بادامچی – ابريشم چی – بلورچی – غندچی ...گروهی از واژه نويسان بی آنكه ژرف نگری بکار برند، آنرا « تُركی» به شمار آورده اند که نادرست است.

6 – [ه] مادينه در پارسی يافت نمی شود و زبان پارسی از اين آلودگی بدور است . ولی گاه در پايان واژه ها به روش تازيان آنرا می گذارند و نا به هنجاری بسیار می آفرينند مانند: اينجانبه – كمينه ...

يا در همكردها مانند: رئيس مربوطه – پرونده مختومه – نامه هاي وارده – اداره مربوطه – بدهی های معوقه...

7- [يه] پسوند پارسی است كه از اوستايی به پهلوی و پس از آن به زبان دَری رسيده است . از آنجا که اين پسوند به شمار فراوانی از واژه های تازی افزوده شده است برخی گمان برده اند كه تازی است . اين پسوند را در واژه های تازی زير می توان ديد كه بايد آن ها را واژه های آميخته تازی – پارسی به شمار آورد كه ما نيز چنين كرده ايم مانند: اخطاريه – ابلاغيه – اطلاعيه – احصاريه – شعوبيه – مهريه – بلديه .

اين پسوند در واژه های فارسی فراوان دیده می شود مانند: فرمانيه – باداميه – فُرغانيه – دستوريه – زنديه – سغديه – تكيه – بُنيه – سايه ( سا = مانند + يه ) – شميرانيه...

8 – همزه در پارسی يافت نمی شود و بسياری ندانسته آنرا به كار می برند و به ويژه خوشنويسان آنرا در روی « ی » پايان واژه ها ميگذارند كه نادرست است مانند :

دائی = دايی – بوئی = بويی – جویی =جويی– بايائی = بايايی – رسائی=رسايی – پايائی =پايايی – نوائی = نوايی...

9– با واژه های پارسی، واژه های من درآوردی تازی نيز ساخته شده است مانند : تَشَرشُر از « شُريدن و شُرشُر» – تَخَرخُر (از خَر) – تَمَزمُز ( از مزه ).

10 – گاه بر واژه های پارسی مانند تازی كشيده يا سختانه[= تشدید] می گذارند و به زبان می آورند يا می نويسند كه نادرست است، در پارسی اين نشانه يافت نمی شود مانند: ارّه – خرّم – درّه – برّه – مزّه – سكّه – زرّاد (= جنگ افزار و ريشه اش زره است ) – شّك – لكّه – غدّاره – فوّاره – كبّاده – كلاّش – لبّاده – برّا … كه بايد بترتیب زیر گفته و نوشته شوند: اره – خرم – دره – بره – مزه – سكه – زراد – شك – لكه – غداره – فواره – كباده – كلاش – لباده – بُرا (از بريدن) . نوشتن واژه های گفته شده با سختانه(= تشدید) اين گمان را پديد می آورد كه اين واژه ها تازی اند و فرهنگ نويسان هم از آن ها به نام واژه های تازی ياد می كنند .


11 – هيچ واژه بيگانه را كه ناگزير بايد در پارسی به كار برده شود، مانند نام های كشورها و نام كسان و جز اینها، نبايد با وات های تازی نوشت كه نادرست خواهد بود مانند:

اطريش= اتريش.

ايطاليا= ايتاليا.

پرتقال= پرتغال.

قبرس= غبرس.

خطا و ختن= ختا و ختن.

انطاكيه= انتاكيه.

طرابلس= ترابلس.

پِطر= پِتر.

سقراط= سُغرات.

فيثا غورس= فيساغورس.

ارسطو= ارستو.

بطلميوس= بتلميوس.

بقراط = بغرات.

افلاطون = افلاتون.

ناپلئون= ناپليون.

سوئد = سويد.

پِطرُس= پِترُس...


12 – بسياری از جاها – رودها – كوه ها – ده ها و شهرهای ایرانی نامهای تازی دارند که بسیار شرم آور است این نامها باید به پارسی برگردانده شوند مانند:

الف – نام كوه ها:

الله اكبر - در دره گز

هزار مسجد- در سرخس

امام حاضر- در بجنورد

خواجه قنبر- در گنبد كاوس

بابا احمد- در دامغان

علي جمال- در فردوس

كوثر- در زابل

تخت سليمان- در گيلان

صلوات- در تبريز

كبير كوه- درلُرستان

صالح- در اسپهان

رحمت- در شيراز

قاضی- در اسپهان ( قاضی: ریشه اش کادیک پهلوی است)

حیدر بابا- در آذرآبادگان..

ب – نام شهرها:

مشهد (‌توس)

نجف آباد

زاهدان

شهرضا

رضاييه (اورمیه)

قصر شيرين (كاخ شيرين)

بندرعباس

صومعه سرا

تربت جام

تربت حيدريه

قره ضياء الدين ( در اورميه ) ...

پ – نام شهر های كوچك:

حسن كياده

سرولايت

آستانه اشرفيه

قصرغند ( در سیستان و بلوچستان)

اسدآباد

مهدی شهر ( در سمنان ) ...

ت – نام روستاها مانند:

احمد آباد

علي آباد

جعفرآباد

مهدی آباد

تقی آباد

نقی آباد

صالح آباد

نصرت آباد

جنت آباد

شمس آباد

اسلام آباد

ج – نام گزيره ها: مانند گزيره ابوموسي ....

چ – نام تيره ها مانند : خزاعی – قرايی – بویراحمدی – شيبانی – شاملو – ذوالفقاری...

خ – نام جاهای ديگر مانند: حوض سلطان – مشهد مرغاب – تخت سليمان – نقش رجب – قدمگاه...


13 – گروهی واژه های ناب پارسی را جامه تازی می پوشانند و به گونه تازيان بر زبان می آورند و يا ناخودآگاه در

نوشتارها به كار می گيرند مانند واژه های :

برّاق = پر برغ – برغدار

بزّار= بَز فروش (بَز همانند گز = پارچه).

بقّال= باغلا فروش.

خمّار= می فروش، آب ناز فروش، خمر فروش، باده فروش.

سيّاس= سياستمدار، سياست پيشه.

شيّاد= شيدگر.

طبّال= تبل زن.

عشّاق= اوشاغ (اين واژه افزای «عاشق» تازی نيست و نام آوازی است در دستگاه راست).

علاّف= الف فروش.

غدّاره= غداره.

غمّار= غمزه گر.

قنّاد= غند فروش.

كَفّاش= كفشدوز، کفشگر.

مُدَمّق= دمغی (سر به هوا ،پكر، نادان ).

مزبله= زباله دان.

مزمن= زمان دار (كهنه)‌.

مسلول= سل دار.

مسيل= سيلگاه.

مغموم= غمدار.

مفتول= فتيله یی.

ملكوك= لكه دار.

مُمهور= مُهر شده .

نَرّاد= نردباز ( در بازی شترنگ يا شترنج ) .


14 – در هم آميختگی و نابهنجاری در زبان پارسی تا بدانجا دامن گستر شده كه بسياري از نام های پارسی و نام جاها با وات هاي تازی نوشته می شوند مانند:

الف – نام آدميان

كيومرث= كيومرس (گیومرت)

قباد= غباد

طهمورث= تهمورس

طبری= تبری

طبرسی= تبرسی

طبسی= تبسی

طهماسب = تهماسب

قاراپط = بهر نخست این واژه «کارا» در زبان پارسی باستان در چم لشگر و سپاه بوده است، بهر دوم آن «پت» در چم نگهبان- پاس دارنده و سرپرست است که رویهم رفته می شود: (فرمانده سپاه- سپهبد یا ارتشبد)، در زمان هخامنشیان بسیاری از فرماندهان سپاه ایران از سوی شاهنشاه از میان ارمنیان برگزیده می شدند، از این رو ارمنیان این برنام را هنوزهم مانند نام بر فرزندان خود می گذارند ولی شوربختانه این نام زیبای ایرانی را

بجای «کاراپت» بنا درست «قاراپط» می گویند و می نویسند و آن را یکسره از بار خود تهی می گردانند.

قارن= غارن

قابوس= غابوس، كاوس

بسطامی= بستامی

طرشتی= ترشتی

طالقانی= تالغانی، تالكانی

ب – نام جاها:

ابرقو= ابركوه، ابرغو

ازقند= ازغند

اصطهبان= استهبان، ريشه آن ستيهيدن در چم دليری كردن است.

اصفهان = اسفهان- اسپهان.

اقليد= اغليد(کلید،گشاینده)

بافق= بافغ – بافگ.

بسطام= ‌بستام

بيهق= بيهغ– بيهگ (= جايگاهِ خوب، ريشه آن بيهه و بيهگ است)

جوشقان= جوشغان – جوشگان.

جيحون= جيهون.

چهار محال بختياری= چهار مهال بختياری (مهال = مِه {بزرگ} + هال= آرام و آرامش و آسودگي، اين واژه در چم {جايگاه سامان}– {آرامش فراوان} يا {آرامش گاه} مي باشد، می توان آنرا از مَه= كوچك شده ماه+ ال پسوند جا دانست كه چم آن ميشود : جايگاه ماه).

خرقان= خرغان و خرگان.

ديلمقان= ديلمغان و ديلمگان = جايگاه ديلميان.

سَقِز= سَغِز و سَگِز (= انگُم درخت – پيره درخت) .

سمرقند= سمرغند و سمرگند.

سُنقر= سُنغور.

سولقان= سولغان و سولگان (= جاي بلند – سرزمين بلند).

سيحون= سيهون.

طالش= تالش (ريشه اش كادوس و كادوش كه نام تيره ای دلاور در ايران باستان و پيش از تازش تازيان به ايران بوده است) .

طالقان= تالغان و تالگان و تالكان (در چم: آبگير، و نام گونه یی درخت و نام بوته های خوشبوی كوهی).

طبرستان= تبرستان.

طبس= تبس (از ريشه تب در چم گرما = سرزمين گرم).

طخارستان= تخارستان.

طرشت= ترشت.

طرقبه= ترغبه و تورگبه.

طسوج= تسوج و تسوگ(= يك چهارم دانگ – امروز تسو در چم «ساعت» تازی كه خود دگرگون شده «سايه» پارسی است به كار می رود.

طوس= توس،(زادگاه فردوسي بزرگ و نام پايتخت خراسان كه آنرا به نادرست «مشهد» نامیدند كه نامی است در خور تازيان و تازی پرستان).

طهران= تهران.

طيبات= تايباد.

عراق= اراك (= زمين پست و گود- کنارآب ).

عشق آباد= اشك آباد (نام پادشاهان اشكاني ).

قائن= غاين و كاين (از ریشه ی کاوین در چم جايگاه كيان).

قابوس(گنبدقابوس)= گنبدغابوس یا گنبد كاوس.

قافلانكوه = غافلانكوه.

قروه = غروه و كروه (در چم كلبه ).

قزوين =غزوين و كاسپين.

قشم = غشم و گشم.

قفقاز = غفغاز.

قلات=كلات. (دهی در شيراز و بخشی در خراسان نزديك مرز شوروی در چم: {دژ و ده در روی كوه و برج و باروی استوارو بلند}.

قلهك = غلهك و كلهك.

قم = غم و گوم (= زمين پست و گود و پايين ).

قمصر= غمسر و گمسر (= كي سر در چم كيان سر).

قهستان = غوهستان و كوهستان و كهستان.

قهندژ= غوهندژ و كهن دژ (در چم اَرك شهر و دِژ استوار و پايدار و كهن).

قوچان = غوچان.

كوچصفهان =كوچسفهان.

قومش = غومش – كومش– كومس = كم همانند گم + سينِ پسوند در چم جوی های زيرزمينی و زمين پست و گود).

قونيه= غونيه.

محلات = مهلات (ريشه اش مه + كلات =در چم دژ بزرگ ساخته شده بر روي كوه).

ممقان = ممغان و ممگان.

نطنز=‌ نتنز .

نقده = نغده و نگده ...

15 – در زبان پارسی نشانه افزای واژه ها: «ان» و «ها» می باشد كه جانداران را با «ان» و گياهان را گاه با «ان» و گاه با «ها» و بيجان ها را با «ها» افزون می كنند . تازش بدهنجار زبان و واژه های تازی به زبان پارسی آن چنان است كه بسياری از واژه های ناب پارسی با ندانم كاری جامه تازی به خود گرفته و به گونه ی تازی افزون شده اند آنچنان كه در نوشتارهای بزرگان و استادانِ سخن نيز جا باز كرده و آن ها را نیز دچار لغزش و نادرست نويسی کرده اند .

نمونه های زیر ژرفای این لغزش را نشان می دهند:

آداب (ادب ها).

آرا (رای ها).

آفات (آفت ها).

اباريق (ابريغ ها).

اتانين (تون ها = گلخن ها).

اتراك (ترك ها).

اجناد (جُند ها = گُند ها در چم لشگرها).

اجناس (جنس ها).

اُدبا (ادبمندان– اديبان).

ادبيات (ادبی ها).

ادوار (دوره ها).

اديان (دين ها).

ارايك (‌اريكه ها)‌.

ازمنه (زمان ها)‌.

اساطير (استوره ها).

اساتيد (استادان).

اغلاط (غلت ها)‌.

افاغنه (افغاني ها).

افلاك (فلك ها).

اقلام (غلم ها).

اكاسره (كسراها).

اكتاف (كتف ها).

اكراد (كردها).

اكفال (كفل ها – كپل ها).

الوار (لرها)‌.

امواج (‌موج ها).

اموال (مال ها) .

اميال (‌ميل ها)‌.

انابير (‌انبارها).

انوار (نورها)‌.

اوباش (آباش ها) .

اوتار (تارها = زه ها).

اهداف (هدف ها)‌.

ايلات (ايل ها – اين واژه تركي مغولی است).

ايوانات (ايوان ها).

بازرسين (بازرس ها).

باغات (باغ ها).

بذور (بذرها).

برامكه (برمكی ها).

براهمه (‌برهمی ها)‌.

برنامجات (‌برنامه ها)‌.

بروات (‌برات ها).

بروج (برج ها).

بساتين (‌بستان ها)‌.

بلابل (‌بلبل ها).

بلايا (بلا ها).

بنادر (‌بندرها)‌.

ترشيجات (ترشی ها).

ترهات (‌ترهه ها)‌. تلامذه (تلميذها)‌.

تنابله (‌تنبل ها).

تنانير (تنورها)‌.

تنقلات (‌نغل ها)‌.

تواريخ (‌تاريخ ها)‌.

جواشن (جوشن ها).

جواهر (گوهرها).

خرافات (خرافه ها)‌.

خيالات (خيال ها)‌.

خيرات (‌خيرها).

خواتين (‌خاتون ها = اين واژه تركي مغولی است).

خوانين (‌خان ها= اين واژه تركی مغولی است).

دُرَر (دُرها = مرواريد ).

دراهم (درهم ها).

دساتير (دستورها)‌.

دستجات (دسته ها).

دستورات (‌دستورها).

دفاتر (‌دفترها).

دهاقين (دهگان ها)‌.

دهاليز (دهليزها)‌.

دواوين (‌ديوان ها) .

دهور (دهرها).

ديالمه (ديلمي ها).

رساتيق (روستاها).

رسوم (رسم ها).

رنود (رندها).

روزنامجات (روزنامه ها).

زنادقه (زنديك ها).

سبزيجات (سبزی ها).

سفارشات (سفارش ها) .

سلايق (سليغه ها) .

شميرانات (‌شميران ها).

شئون (شان ها).

شئونات (شان ها– دو بار افزا شده و افزا در افزاست و نادرست در نادرست است).

شواهين (شاهين ها).

صفوف (سف ها).

صناديق (سندوغ ها).

طبقات (تبغه ها = گروه ها و اشكوب ها).

طوالش (تالش ها)‌.

عساكر (اسكرها – لشگرها).

علوفه (‌الف ها ).

فراديس (فرديس ها– پرديس ها).

فرمايشات (‌فرمايش ها).

فلاسفه (فيلسوف ها).

فهارس (فهرست ها).

قائنات (‌غاين ها–کاوين ها).

قوانين (غانون ها).

كارخانجات (كارخانه ها)‌.

كاغذجات (كاغذها).

كُرات (كره ها)‌.

كنوز (كيزها).

گرايشات (گرايش ها).

گزارشات (گزارش ها)‌.

گمركات (گمرگ ها).

لشوش (لش ها)‌.

لوزتين (‌لوزه ها= بادامك های گلو).

مسكوكات (سكه ها)‌. ممهورات (مهر شده ها).

مناجيق (منجنيغ ها).

ميادين (ميدان ها).

ميوه جات (‌ميوه ها).

نغمات (‌نغمه ها).

نكات (نكته ها)‌.

نگارشات (نگارش ها)‌.

نواميس (‌ناموس ها)‌.

نوشتجات (‌نوشته ها)‌. وزرا (‌وزيرها )‌...

16– واژه های نادرست فارسی كه به تازی نوشته شده اند:‌

آذوقه: آذوغه ( ريشه اش آذوك و آذوی اوستايی در چم خوار و بار، ره توشه و توشه است ) .

آروق: آروغ: باد گلو .

اباريقون: اباريغون (درختچه ای است از گياهان گلبرگِ پيوسته با ميوه های سرخ و كوچك.

ابريق: ابريغ (آبريز و آوند سفالين، آبدستان، كوزه، آفتابه، تُنگ آب، كوزه می، جام مي، ( ريشه اش آبريك و آبريز در چم آوند آب است).

ابلق: ابلغ و ابلك (چند رنگ . پيسه . خلنگ ( همانند پلنگ )‌.

ابوطيلون: ابوتيلون (گياهي با گل های زرد رنگ).

اثير: اسير (سپهر آتشين، آسمان بالا، چرخ آتشين) .

احوال: افزای {حول} تازی است كه بجای {هال و جاور} كه واژه های پارسی هستند به كار برده مي شود. اين واژه آرشی را كه در پارسی از آن خواسته می شود ندارد و در تازی به چم {دور زدن و گردش و چرخش و چرخيدن} است . در فارسی گاه آنرا افزا در افزا به گونه {احوالات} نيز در مي آورند و چم پارسي را از آن می خواهند كه نادرست تر است . برابر های این واژه در زبان پارسی بگونه ی زير اند :

چند و چونی، چگونگی، آرامش، آسايش، آسودگی، كار و بار، سامان، تاب و توان، نيرو، جاور (همانند باور) هنجار، سرگذشت، آميزه، خوشی، شادی، روش.

در اين سروده غتران تبريزي نيز به همین گونه آمده است :

هميشه ايزد بيدار و خلق يافته خواب هميشه گردون گردان و خلق يافته هال

واژه (هال) در بسياری از همكردها و آميخته ها به كار رفته است كه همه جا بنا درست با (ح ) تازی نوشته می شوند مانند:

هال آمدن: فربه شدن، بهبود يافتن، به هوش آمدن، شادی .

سر هال بودن: شاد بودن، آسوده بودن، آرامش داشتن .

از هال رفتن: بيهوش شدن، آرامش را از دست دادن.

از هال هم آگاه شدن: از چگونگی يكديگر آگاه شدن .

زبان هال: زبان دل، چگونگی، نهاد خواهی.

هال جستن: جويای چگونگی بودن .

هال گرفتن: آرامش را برهم زدن، رنج دادن، آزار دادن، دلگير شدن، رنجيده شدن، شادی دادن، مهر دادن. آرامش دادن، ( اين همكرد دو چم وارون هم دارد و بسته به آن است كه چگونه گفته شود) .

هال بردن: همانند {هال گرفتن} .

رفاه هال: به اوفتاد، بهبود هال، بهزيستی، بهزيويی.

هال دادن: شادی بخشيدن، آرامش دادن، مهرورزی.

هالت چگونه است؟: چگونه ای؟ چه بر تو ميگذرد؟ تندرستی ات چگونه است؟

هال داشتن: شاد بودن، شكيبا بودن، بردباری.

هالی به هالی شدن: دگرگون شدن، از اين رو به آن رو شدن.

هالی شدن: پی بردن، آگاه شدن، دريافتن .

هالی كردن: آگاه كردن، آموختن، ياد دادن.

پريشان هال: آشفته، دلتنگ، دلگير، به هم برآمده، نگران، پريشان دل، پشوليده، پريشيده، پژمان، سرگشته. پژولان، پيچان دل، شوريده دل، شوريده هال، بد هال .

پوشيده هال: ناشناخته، ناشناس، نا آشكار، نهان داز .

پيروز هال: كامكار، كامروا، كامياب.

مرفه هال: (اين واژه را مرفه الحال می نويسند كه هم هال را به تازی نوشته اند و هم الف و لام تازی بر سر آن داده اند): تن آسان، آسوده دل، آسوده هال .

از واژه (هال) همكردها و آميخته های فراوانی در دست است كه هر كدام را به تازی بنويسند نادرست است، همچون نمونه های ديگر:

دو واژه ( احوالات) و (احوال پرسی) كه به وات تازی نوشته می شوند نادرستند و بايد به وات پارسی نگاشته شوند . از سويی ديگر اين دو واژه به گونه تازی افزون شده اند كه در زبان پارسی جايی ندارند و بايد به گونه زير گفته و نوشته شوند :

احوالات: هال ها، چند و چونی ها، چگونگی زندگی، تاب و توان ها، آرامش و آسودگی ها، آنچه كه می گذرد.

احوالپرسی: هال پرسی، بهبود پرسی، تن پرسی، به پرسی.

اَرضِه- اَرزِه: موريانه.

اَرق: اَرغ و اُوروغ: كفك، كَپَك (در خراسان اورغ و پوچو مي گويند).

ارقيطون: ارغيتون: گياهي است.

ارقان- ارغان: بيماری يرغان، بيماری زردی، زرد تنی.

اَرقِه- اَرغِه: بيباك، دريده، نيرنگ باز، پشت هم انداز، دو رو، زيرك، بي شرم، پررو، بدجنس، سودجو، کلاهبردار، آب زيركاه .

اَزَليات– (ازل) واژه ای فارسی است، ریشه اش(اَسَر) نباید آنرا با (آت) تازی افزود، بايد: ازلی ها یا ( اسرها) نوشت، چم این واژه: هميشگی ها، دیرینگی ها، بی آغاز و بی انجام، بی پايان، و جاويدان است.

اَزَلِيَت – ازلی بودن: جاودانگي، ديرينگی، هرگزی، از آغاز، پايدار.

اَساطير– اُستوره ها: داستان، سرگذشت، افسانه هاي تاريخی، داستان های پنداری، افسانه های پیشینیان، داستان پنداری.

اَساطيری– اُستوره ای: افسانه ای، داستانی، بسان استوره.

استبرق – استبرغ و استبرگ: ديبای كُلفت، پارچه زربفت.

اُسطُرلاب – اُستُرلاب: ستاره سنج، ستاره اندازه گير، بخت خوان.

اُسطقس – اُستغس: مايه، ريشه هر چيز، مايه نخستين در آفرينش، ريشه مايه آفرينش، آخشيج، چهار مايگان: آب و خاك و باد و آتش، استخوان بندی هر چيز، ريشه بُن، پايه .

اُسطوره – اُستوره : نگا به « اساطير » .

اُسطوقودوس– اُستوغودوس ‌(‌استوخودوس ): گياهي است برای پزشگی، گياهی خوشبو .

اُسطول – استول: گروهی از كشتی ها، كشتی جنگی.

اسطونه – استونه (‌استون، ستون ): ستون، پايه، ديرك چادر.

اُسقُف – اُسغُف: پيشوای دينی ترسايان، كشيش ترسايان.

اِصطَبل – اِستَبل: ستورگاه باره بند.

اِصطَخر – اِستَخر: آبگاه بزرگ، جاي شنا، نام شهری در فارس.

اطلس – اتلس: پرنيان، ابريشم، پارچه بي برز، هموار، سوده، پرند .

اطلس پوش – اتلس پوش: توانگر، دارا، سرمايه دار، توانمند.

اطلسی– اتلسی: گل شيپوری، رنگارنگ، زيبا، خوش نما، گران.

اطو – اتو: چروك گير، چروك بردار، چروك زدا .

اقاقيا – اغاغيا و اكاكيا: درخت گل ابريشمي از تيره پروانه .

اقلام – غَلَم ها از ريشه ی {كلوم پهلویی}. (نگا به قلم ): كلِك ها، خامه ها، جنس ها، بخش ها. گونه ها، ريزه ها.

اقليم – اِغليم : كشور . سرزمين . مرز و بوم . بوم و بر .

اقيانوس– اغيانوس: پهن دريا . جهان دريا . شاه دريا . بزرگ دريا . فراگرد آب . دريا پهن . پهناب.

اوباش– وَبَش ها: لات ها . مردمان پست . ولگردها .

بابا قوری– بابا غوری: چشم آماسيده . چشم ورغلمبيده .

باسلُق – باسلُوغ: شيريني زنجيره اي .

باسلِيق – باسلِيغ: شاهرگ بازو .

باطلاق – باتلاغ: مرده آب . مرداب.

باقلا – باغلا ( باكلا – بوكلي ): نهاندانه . كالوسك . سبز دانه . كوسك .

باقلوا – باغلوا: لوزينه . آميزه . آرد و شير و روغن و بادام .

باقلی – باغلی ( باكلی – بوكلی ): همچون باغلا .

بدرقه – بدرغه: نگهبان . رهبر . دنباله روی . پس وازی.

بُراق – بُراغ: تند چهره. تندرو . خيره . شگفت زدگي .

بَربَط – بَر بَت: ابزار خنیاگری . ساز . نای نرمه . گونه ای سه تار .

برذيق – برديگ: راه سنگلاخی. كوره راه . مردم پياده .

برق – برغ (در زبان دری برخ ): ريشه اين واژه {ورغ} و {وراغ} است در چم: فروغ . روشنايي . زبانه آتش. تابش .

برقول – برغول ( بركول ): كمان . كوزه شيشه ای . كشتي كوچك .

بزاق – بزاغ – بوزاغ – بوزاگ: آب دهان . خيو . تف . خدو .

بستوقه – بستوغه و بستوك: آوندِ سفالين .

بشقاب – بشغاب، ريشه اش پتيشخوار: (گروهی آنرا تركي ميدانند كه درست نيست، {پتيشخوار} در درازای زمان {پشخاب} و {بشغاب} شده است . به آن : اَستك ( همانند دستك) – دوری – گردآوند و سكورچه نيز گويند.

بط – بَت: مرغابي .

بُطر – بُتر و بوتر: پوچ . هيچ . بيهوده .

بقال – بوكلي فروش: باغلا فروش . خوار و بار فروش .

بقچه – بغچه و بوغچه: (ريشه اش : بغ = برآمدگی و انباشتگی+ چه = نشانه كوچك كردن ) در چم: جامه دان . زرمه . بلغنده . بَشگير .

بلغاق – بلغاغ ( بلغاك ): آشوب فراوان . هرج و مرج . بلبشو . ريشه اش : ( بول و بل = فراوان + غاك = آشوب) .

بلوط – بلوت : مازو.

بَنداق – بَنداغ: كلاه درويشان .

بوالهوس – بول هوس: ( بول و بل = فراوان + هوس= خواسته ) . چم اين واژه : هوس بسيار – هوسباز – پر هوس .

بوق – بوغ: كرنا . زنگ بلند . شيپور .

بوقلمون – بوغلمون: پيل مرغ . فرش مُرو ( فرش = زيبا + مُرو ( همانند گُرگ ) = مرغ . در چم مرغ زيبا .

بهق – بهغ (بهك): لك و پيش . كك و مك . خال خال تن .

بيدق – بيدغ: درفش . پرچم . پياده در بازي شترنگ ( ريشه بيدق – پياده و پيادك است ) .

بيرق – بيرغ: پرچم . درفش .

بيطار– بيتار: دامپزشک .

تُپُق – تُپُغ – توپوغ: زبان گرفتگي . تته پته كردن .

تَتَق – تَتَغ – توتوغ: ريشه اش{تَخشا} : پر تلاش . كوشا . نافرمان . سركش . سرپيچ . يك دنده . لجباز .

ترياق – ترياك: فرآورده خشخاش . شيره خشخاش . پادزهر . نوشدارو .

تَق تَق – تَغ تَغ: سداي كوبيدن چيزي .

جاثليق – جاسليغ: مهتر ترسايان .

جائزه – جايزه: ( ريشه اش : جا + زه ) : پاداش . شاديانه . ارزانه . داد شاد . شاد داد .

جُربُزه – گُربُزه: زيركی . توانايی در كار . شايستگی . گستاخی . دليری . پر دلی . بيباكی . بی پروايی . نترسی . يارايی .

جريب – گريب و گريو: ده هزار گز . اندازه ای است .

جَزيه – گَزيه: باج و خراج . ساو . باژ . گزيت .

جَعبه – جابه ( از جا + به): تركش . تيردان . كارسان . كيووت . مجری ( همانند فرزی ) . كيبوت ( در پهلوی). شِگا (همانند بپا) .

جِليقه – جليغه: نيم تنه بی آستين . نيم بال .

جناق – جناغ: دامنه زين . استخوان دو شاخه .

جُند – گُند: لشگر . سپاه . ارتش .

جَنقُولك – جَنغُولك: ادا . آزار . سردواندن . بازی درآوردن .

جَوال – گَوال: تاچه . لنگه بار . انبان بزرگ .

جوراب – گوراب: پای تابه . پای كشان .

جوالق – جوالغ: (ريشه اش جولخ) : جوالدوز . بارجامه . خورجين .

جُوز – گُوز (‌همانند موز ): گردو .

جُوزقند – گُوزغند : گرد و آگند . گوز غند .

جوهر – گوهر: هستي . بنياد . ريشه . بن . نژاد .

جولق – جولغ و جولخ: جوله و جولاه . پارچه پشمي .

جولقی – جولغی و جولخی: پشمينه پوش .

جَهَنَم – گَهَنَم: دوزخ . دمندان . آتش سرا . سوزانگاه .

چاق – چاغ : گُنده . فربه . ( گروهی آنرا تركی مي دانند كه درست نيست)

چاقالو – چاغالو: فربه . گنده .

چاقو – چاغو: ريشه اش چاكو .

چپق – چوپوغ و چپغ: ريشه اش چو + پوك ( پوك يا پك زدن ) : ابزار دود كردن . پوك كار . پوكنده ( همانند خورنده )‌.

چقاچاق – چكاچاك: سدای برخورد شمشیرها .

چق چق – چغ چغ: سدای برخورد چند چيز به هم .

چقچقه – جغجغه: بازيچه بچه ها .

چِقِل – چِغِل (چون زِبل) : سفت . سخت. ميوه نارس .

چُقُلی – چوغولی و چُغُلی: دادخواهی . سخن چينی . گلايه . بد گويی . گزارشگری .

چَلقوز – چَلغوز: بدكار . نادان . نا آرام . آزرده . سرگين مرغ . دشنام .

چهار سوق – چهار سوغ و چهار سوك: چهار سو . بازار .

چهار طاق – چهار تاغ: باز. گشاد . شيوه ساختاری بازارهای ايران.

حال – هال: چگونگی . چند و چونی آرامش و آسايش. جاور ( نگا به احوال ) .

حُربا – هورپا: جانور آفتاب پرست .

حَليم – هَليم: هريسه . كشكبا . نرمينه خوراك .

حَنا – هَنا ( ريشه اش يَرنا) : مايه رنگين از برگ درخت هَنا . سُرخِينِه.

حور (حوری) – هور ( هوری ): زن زيبا . دلربا . درخشان . همانند خورشيد .

حوله – هوله: دانه چين . آب چين . آب گير . آب خشگ كن .

خانقاه – خانغاه – خانگاه: نيايشگاه.

خراطين – خراتين: كرم سرخ زنگ در گل .

خرطوم – خرتوم: بينی پيل . پوزه پيل . پيل پوزه . سنسور . بينی دراز .

خريطه – خريته: كيف نامه ها . كيسه پول .

خناق – خناغ ( خناگ ): گلو گرفتگی . چركين گلو . خفگي آور .

خندق – خندغ – كندك: ( ريشه اش كنده ) . گودال . راه آب بزرگ .

خورنق – خورنغ (خورنگ و خورنگه): كاخ بلند و با شكوه .

خيط – خيت : بور . پكر . شرمنده . شرمسار . سرافكنده .

داحول – داهول – داخول: دام و تله شكارچيان . مترسك . آدمك .

دايره – داريه – دار: دف .

درقه – درغه ( درگه ): سپر چرمين و زره .

دِق – دِغ: مردن . درگذشت . از رنج مُردن .

دَق – دَغ و دَك: كوبيدنِ در. كوبيدن چيزی بر چيزی كه از آن سدا درآيد.

دلقك – دلغك: خنده دار . خنده آور . ادا درآر . پست . زبون . فرومايه .

دمق – دمغ (دمگ): پَكَر . گيج . نادان .

دوانق – دوانغ : افزونِ {دانغ} كه ريشه اش {دانگ} در چم يك ششم درهم .

ذَقَن – زَغَن – زَخَن: ( ريشه اش زنخ است ) در چم زنخ – چانه .

رازقی – رازغی(رازگی): سوسنِ سپيد .

رأی – رای: انديشه . خرد .

راوِق – راوِغ – راوِك: پالونه . كاسه می خوری . ساف كن .

رستاق – روستاك: ده . ديه . روستا .

رصد – رسد: كمينگاه . چشم دوختن . خيره شدن . چشم انداز. ديدانداز . نگرش . ديد دوز . چشم دوز .

رضوان – رزوان و رزبان (رز = باغ + وان و بان پسوند) : باغ. گلستان.

رطل – رتل: نيم من . پياله بزرگ مي . جام مي .

رقص – رقس – رخس (ريشه اش رخس): رخسيدن. رامشگری. پای كوبی. وَشتن. وَشتیدن.

رمق – رمغ (رمگ): نای . توان . توش . تاب . نيرو . مانده جان .

رونق – رونغ: ( ريشه اش رونك و رونيك ) : زيبايی . درخشندگی. تابش . درخشان. فروغ . روشنی . تر و تازگی. شادابی . رنگ و روغن داشتن . نماك ( همانند روان ) . سامان . نمود . بها . ارزش .

رؤيا – رويا: خواب خوش . تيناب .

ريق – ريغ ( ريگ ) : نيرو . توان . بازمانده جان .

زرداّد – زراد: ( ريشه اش زره ) : جنگ افزار . جنگاج .

زرق – زرغ – زرگ: (‌ريشه اش زر و زر گون ) : رخشنده . زر مانند . روشن . درخشان .

زرق و برق – زرغ و برغ: آرايش . خودسازی . رنگ و روغن دار . روشن . درخشان . ورسازه . پرنما . پر فروغ . پر درخشش.

زرنيق – زرنيغ – زرنيخ: سنگی كانی در هم آميزه .

زعفران – زفران: چادي . چساد . مايه زرد رنگ از زبانه گياه .

زنبق – زنبغ (زنبك): نام گلی . سوسن . سوسن آزاد . گل پيل گوش .

زندقه – زندغه (زنديك): پيروان آيينی پاك و مردمی . پا تازی . باورداران كيش مردمی . پاد آيين تازی .

زنديق – زنديك : نگا به {زندقه} .

زورَق – زورَغ : بلم . كرجي . ناو كوچك . ناوچه .

ساعت – ريشه اش سايه: هاسَر {مانند مادر، از پهلوی} . تَسو (همانند همو )‌. زمان شمار . گاه نما . گهنما . هنگام . گاه.

ساق – ساغ (ساك): شاخ . شاخه . از مچ تا آرنج دست . از غوزك تا زانوي پا .

ساقدوش – ساغدوش (ساكدوش): دامان دار . همدوش . همراه اروس .

ساقه – ساغه (ساكه): شاخه درخت و گياه . دنباله لشگر .

سخط – سخت : خشم بسيار . خشمگيني . ناخشنودي .

سراج – چراغ

سرادق – سرادغ (سرادك): سراپرده . چادرسرا . خرگاه . گرد دودي كه پيرامون چيزي را فرا بگيرد .

سفسطه – سفسته: سخن نادرست . سخن پيچانی . بد وانمودر . واژ فرنودر . شلوغ كاری در سخن . سرگردانی در سخن . سخن گردانی.

سق – سغ: كام . ( سقف دهان نادرست است و بايد گفته شود: سغ دهان = كام ) .

سقف – سغف: ريشه اش {اشكوب}: بام . آسمانه . تاغ . آسمان سرا.

سقنقور – سغنغور: ريگ ماهی.

سليقه – سليغه: خواسته. پسند. گزينه. ديد. روش. شيوه. گزينش. سرشت. نهاد. شيوه. هنر .

سماق – سماغ: سماك

سنجاق – سنجاغ: سوزن دكمه ای (گروهی آنرا تركی مي دانند) .

سنجاق قفلی – سنجاغ سگگی : سنجاغ چفتی . سگگ .

سنجاقك – سنجاغك: سوزنك دكمه ای .

سوق – سوك و سو: بازار . گوشه .

سياق – سياغ: سياهه . روش . راستا . روند . روال . شيوه . رويه .

شأن – شان: بزرگی. منش. آبرو. والايی. فرمندی. بلند پايگی. بالندگی. فرهت. شكوه. ارزش . فرهی . بودمندی. شايستگی .

شاطر – شاتر: زرنگ . چالاك . نان پز . نانوا .

شاقول – شاغول (شاهول– شاخول): آويزه . گلوله آويخته به نخ برای اندازه گيری كجی يا راستي پايه و ديوار.

شاقوله – شاغوله (شاخوله – شاهوله): ريشه منگوله دستار و پارچه.

شصت – شست: شش ده تا. تور ماهيگيری . درشت ترين انگشت .

شطرنج – شترنگ – شترنج: بازی شترنگ .

شعبده – شابده – شگبده: نيرنگ . فريب . تردستی . نبود نمود . نبود بود . ترفند بازي . چشم بندي .

شَق – شَغ – شَخ: راست . كشيده .

شمع – شمه و شماله: سپندار . آتش فروز .

شمعدان – شماله دان: آتشدان . آرفروز .

شمعدانی – شمداني: گل باميك .

شمعك – شمك: ستون . شملك . پايه .

صابوته – سابوته: پيرزن .

صابون – سابون: ( اين واژه از ايران به اروپا رفته و ساوون شده است ) .

صاروج – ساروج: ( ريشه اش چاروگ ) : آهگ و گل رس و خاكستر .

صاف – ساف: هموار . بي دست انداز . يكنواخت . سره . ناب . پاليده . بی آلايش . راست و درست .

صافی – سافی: ساف كننده . پالايه . غربال . پاكی .

صبا – سبا: نام بادی است .

صد – سد : شماره سد .

صدا – سدا: آوا . بانگ .

صراط – سرات ( ريشه اش سِرَت همانند خِرَد ): راه .

صفر– سفر ( از زفر و زفره ): تهی . پوچ . هيچ . آغاز شماره . تيله. توشله . زَفرِه (همانند برده) .

صفر – چَرغ: مرغ شكار همانند باز و شاهين .

صف – سف: رده . رج .

صفير – سفير و سافير: سوت دنباله دار . زوزه باد .

صليب – چليب و چليپا: خاج .

صندل – سندل و چندل: درختی كه چوبی خوشبو دارد .

صندلی – سندلی: چهارپايه نشستن . كرسی .

صَنَم – سَنَم (ريشه اش شَمَن) : شَمَن . بُت . دلبر . يار . دلدار .

صندوق – سندوغ

صنوبر – سنوبر: تبريزي سان . سروسان . ناژ . ناژو .

طاباق – تاباغ – تاباگ و تبگ: خشت پخته . آجر بزرگ .

طارُم – تارُم: خانه چوبين . ديواره . آسمان .

طارمی – تارمی: نرده .

طارونی – تارونی: جامه ابريشمی تيره گون .

طاس – تاس: تشت بزرگ . آوند . كلان . پياله . ساغر . مهره .

طاس – تاس (ريشه اش تز همانند گز): كچل . بيمو . سر ساف .

طاس كباب – تاس كباب: گونه اي خورشت و خوراكی .

طاق – تاغ و تاك: كمان . بام . ايوان . آسمان . خميدگی ابرو .

طاق – تاغ: تك . يك . يكه . يكتا . تنها . لنگه .

طاقباز – تاغباز: بر پشت خوابيده . ستان خوابيدن .

طاقديس – تاغديس: چين خوردگي زمين .

طاق طاق – تاغ تاغ و تغ تغ: سدای شمشير كوفتن و چيزي .

طاقك – تاغك و تاخك: زيتون تلخ . آزاد درخت .

طاقه – تاغه: تاز . لا . بسته اي از جامه يا پارچه .

طاقيه – تاغيه: كلاه بلند كله غندي . خي چين . دانه چين .

طالار – تالار: راهرو پهن و بزرگ .

طاليسفر – تاليسفر: ميوه بلوت . ميوه جوزبويا .

طاليقون – تاليغون: هفت جوش (آميزه زر – سيم – مس – ارزيز – سرب و آهن و روی) . مس زرد .

طاووس – تاووس: پرنده زيباي رنگارنگ .

طباشير – تباشير: داروی گياهی .

طبرخشت – تبرخشت: شيره گياهی .

طبرخون – تبرخون: سرخ بيد . اناب .

طبرخونی – تبرخونی: سرخ رنگ .

طبرزد – تبرزد: نمك بلورين .

طبری – تبری: وابسته به تبرستان .

طبطاب – تبتاب: سدای كوبيدن .

طبق – تبغ ( ريشه اش تبك – تبنگ و تبوك ): خوانچه. آوند بزرگ.

طبقه – تبغه: ته . تو . پوشش . اشكوبه . رج . زينه . لايه . رده . برگ .

طبل – تبل ( ريشه اش دَبل در چم شكم برآمده – تبر و تبير) : كوس. دهل .

طبّال – تبل زن: دبل زن .

طپانچه – تپانچه: سيلی . جنگ افزار دستی . آسيب . كوهه آب .

طپش – تپش: زدن دل . زدن رگ .

طپوز – توپوز:‌ دبوس .

طپيدن – تپيدن: زدن دل . دل زنه . يكجا نشستن و تكان نخوردن .

طخشيقون – تخشيغون: زير سر تير و نيزه و شمشير .

طرز – ترز: روش . شيوه . سنجه . سنجش .

طراز – تراز: نگار جامه. زيور جامه. فرآويز. آرايش. زر دوزي. سنجش. هموار. برپا. بلند ياب . برابري .

طرازيدن – ترازيدن: سنجيدن . همواری . آرايش . سامان بخشی . بلندی سنج . بلندی ياب . بازده .

طراوت – تراوت و تراود: (‌ريشه اش تر ): تر و تازگی . شادابی .

طربيله – تربيله: شبدر .

طرخ – ترخ: جوی آب . آبگير .

طرخان – ترخان: بزرگ. فرمانده. رهبر .

طرخَشقون – تَرخَشغُون: (ريشه اش تلخ شكوگ ): كاسنی بيابانی. گياهی تلخ .

طرخه – ترخه: آبگيرهاي كوچك . استخرهاي جلوي غنات ها و چاه آب.

طرطانيه – ترتانيه: كرم خاكي .

طرغلوديث – ترغلوديس: دم جنبانك .

طرف – ترف: سود . بهره . بازدهی . بار و بر .

طُرفه – تُرفه (‌همانند سرفه) : چيزهاي نو و تازه و خوب . سود . بهره . دلبر . بازيگر .

طرنشول – ترنشول: گل آفتاب گردان . گل آفتاب گردش .

طُره – تُره: موی پيچيده . زلف روی پيشانی . شكنج مو .

طشت – تشت: ابزار آتشگاه . آوند بزرگ ته گود .

طفشيقون – تفشيغون: گل پيام آور . گل پيك .

طلا – تلا : زر .

طلسم – تلسم: پيرامون بندي . نيرو ستايي . گره كاري . جادو .

طلق – تلغ و تلك: برگه نازك . برگه بلورين يا شيشه یی . سنگی كانی كه نازك و شكننده است . زربرگ .

طَماطِم – تَماتِم: گوجه فرنگي .

طماله – تماله: مشك چوپان .

طمطراق – تمتراغ و تومتوراغ: فرو شكوه . خودنمايی . اهن و تولوپ .

طنّاز – تن ناز: خرامان . كش خرام . پرناز . دلربا .

طنبور– تنبور: ابزار رامشگری و خنياگری . ساز .

طنز – تنز: شوخی . ريشخند . نگاه با گوشه چشم از راه سرزنش . سخن شيرين . سخن لوده . سخن گوشه دار.

طنطنه – تنتنه: فر و شكوه .

طنين – تنين: واكنش سدا . موج سدا . آوای زنگ دار .

طوسی – توسی : خاكستری . از مردم توس .

طوطی – توتی: پرنده خوشرنگ و خوش سخن .

طوفان – توفان: باد و باران تند . گردباد . رگبار . گرد و خاك تند .

طوق – توغ: ( ريشه اش يوغ ) : چنبره . گردن بند . هر چيز گرد . چرخه . زه . گلوبند. پاره .

طومار – تومار: نامه بلند . نوشته دراز . لوله نامه .

طيره – تيره: تاريك . سياه .

طيطو – تيتو : مرغابی . مرغ سنگخوار .

طيفی – تيفی: گياه پهن برگ .

طيلسان – تيلسان: جامه گشاد و بلند .گونه اي كلاه .

عبقر – اَبغَر: ( ريشه اش آبكار ) : با گوهر . درخشنده . با شكوه . رسا .

عبقری – ابغری: گوهرين . ريشه دار . پر فروغ .

عرابه – ارابه: اَرادِه. چرخ . گردونه .

عراده – اَرادِه: چرخ . گردونه . ارابه .

عراق – اراك (‌ريشه اش ايراه) : زمين پست. پايين. زير. كناره دريا. کنار آب. زمين هموار .

عربون – اربون: (همانند ارزون) : پيش پرداخت . بهای كالا .

عرض – ارز (همانند پلك) (ريشه اش ارز و ارج) : آبرو . والايی . گوهر . سرشت . جَنم ( همانند كلم ) .

عُرضه – اُرزه: (ريشه اش اُرز و اُرج): كاردانی . شايستگی . نيرومندی . ارزش . نيرو . توانايی . جربزه . كارآمدی . سزاواری . بايستگی . كاربری . كاركشتگی .

عرعر – ارار: نام درختی است . سدای درازگوش .

عروس – اروس (اروسه در اوستا)‌: سپيد پوش . بيوگان . وَبو (همانند سبو) . دُغد (همانند مرغ ). وبی (همانند همی در گيلان ) .

عسكر – تازی شده لشگر: ( اين واژه هيچ پيوندی با واژه {عسك} در چم بی تخم كه تازی است ندارد) .

عسل – اسل: مَنج (همانند گنج). انگبین . انگوبین

عصفر – اسفر (اسپور): گلرنگ .

عطر – اتر: خوشبو .

عقيق – اغيغ: پاكند . سنگ گرانبهای دُرمانند .

علف – الف: چرامين . گياه . رستنی . روييدنی .

عناب – اناب: ترخون . چيلانه . شيلانه .

عنبر – انبر: داربوی . شاه بوی . بان .

عنتر – انتر: بوزينه . ميمون .

عود – اود: سندهان . انجوج . گياه خوشبو . داربوی . چنگ . ساز.

عيّار – ای يار: جوانمرد. جوان زن. راد . والا. بزرگ . ايران پرست

عينك – آينك و آيينك: چشمزن .

غَلط – غَلت: چرخيدن . غلتيدن .

غَلَط – غَلَت: نادرست . پرت . نابه جا .

غلطيدن– غلتيدن: چرخ زدن .

غوطه – غوته (ريشه اش گود): آب تنی. شنا. پاغوشی. درگودی آب شدن. آب بازی.

غوطه خوردن – غوته خوردن: سر زير آب فرو بردن . شناوری كردن . شنا كردن . آب تنی نمودن . پاغوشی.

غوطه ور – غوته ور: در آب شده . آب باز . آب ورز . شناور . شناگر .

فاتونيقی – فاتونيغی: بستان افروز .

فارسطاريون – فارستاريون: گل شاه پسند .

فاريقون – فاريغون: گياه آبی .

فاق – فاغ : شكاف غلم . شكاف ريش .

فاق – فاغ (ريشه اش فاژ ) : باز كردن دهان .

فانوسقه – فانوسغه و فانوسخه: جای فشنگ .

فراتق – فراته ( همانند گشاده ) : گرد و شكری .

فربانيون – پربانيون: گل هميشه بهار . گل مينا .

فرسخ – فرسنگ.

فَسطاط – فُستات ( همانند پُركار ) : سراپرده . خرگاه .

فسقلی – فسغلی: كوچولو . ريز . خرد . ناچيز .

فطوره – فتوره: پارچه .

فغفور – بغپور: فرزند خدا .

فق – فغ : درخت اولس . درخت ممرز .

فقاع – فغاع و فوگان: آب جو . گونه اي مي .

فلقمونيا – فلغمونيا: دمل چركين .

فندق – فندغ (ريشه اش بندگ) : دانه خوراكی .

فنقلی – فنغلی: كوچولو . خرد . ناچيز . كوتاه . ريزه .

فوتنج – پودنگ و پودنه: گونه ای سبزی خوشبوی خوردنی .

فوطه – فوته: دستار . رومال . لنگ گرمابه . گونه یی كلاه .

قاب – غاب ( ريشه اش كاب – گروهی ريشه اش را كابوك و كابك ميدانند كه در چم آشيانه پرندگان است): چهار چوبه . فرتورجا .

قاب كردن – غاب كردن: جا سازی .

قابوس – كاوس: مرد خوش رنگ و رو .

قاپول – غاپول: ناودان .

قاتق – غاتغ: چاشن. نان خورش . خوراك ( ريشه آن كاتخ و كتخ ) .

قاتق كردن – غاتغ كردن: به هم آميختن . نانخورش را آهسته خوردن .

قاتی – غاتی: درهم . آميزه . آميغ . به هم آميخته .

قاتی پاتی – غاتی پاتی: به هم ريخته . آميغ شده .

قاتی زدن – غاتی زدن: آميختن . در هم كردن .

قاتی شدن – غاتی شدن: در هم شدن . آميخته شدن .

قاتی كردن – غاتی كردن: به هم ريختن . در هم كردن . آميختن .

قادوس – غادوس (ريشه اش گاودوش): خم . بشكه . تغار .

قار قار– غارغار‌ : سدای كلاغ . برف . چند رنگه .

قارت و قورت – غارت و غورت: داد و فرياد . شاخ و شانه كشيدن.

قارچ – غارچ: سماروخ . گپگ . كلاه ديوان .

قارن – غارن و كارن: از خاندان بزرگ ساسانيان و اشكانيان .

قار و قور – غار و غور: سر و سدا .

قاز – غاز: پشيز . پول بی ارزش . پرنده آبي .

قاس – غاس: وزغ . غوك . غورباغه .

قاشق – غاشغ (ريشه اش كپچه و كفچه).

قاضی – غازی و كاديك (‌ريشه اش كاديك پهلوی ) : داور . دادور . دادرس . كادی .

قاطر – غاتر: خر اسب. استر. چمنا.

قاطون – غاتون: نشادر .

قاف – غاف و كاف: نام كوهی افسانه یی.

قاف تا قاف – غاف تا غاف و كاف تا كاف: كران تا كران . سراسر جهان .

قاق – غاغ (ريشه اش كاك): خشك . شكننده . لاغر. باريك .

قاقا – غاغا (ريشه اش كاكا): شيرينی كودكان .

قاقاليلی – غاغاليلی: شيرينی بچه ها .

قاق شدن – غاغ شدن: زار و نزار شدن . لاغر شد . باختن در بازی. تير به نشانه ننشستن . بور شدن . باختن.

قاقلی – غاغلی (ريشه اش كاكلی): خوراكی کودکانه.

قاقم – غاغم (ريشه اش كاكم) : پستانداری از تيره سمور . دله .

قالب – غالب (ريشه اش كالب و كالبد): كالب . اندازه . كالبد . پيمانه. پيكر .

قالب سازی – غالب سازی: كالب سازی . ريخته گری .

قالب گيری – غالب گيری: كالب گيری . اندازه گيری . پيمانه گيری.

قالبی – غالبی: اندازه . كالبی .

قالتاق – غالتاغ: كسيكه در سر و سدا راه انداختن بی مانند است . نيرنگ باز . بدجنس . كلاهبردار . شلوغ كن. داد و فريادی .

قال قال كردن – غال غال كردن (غلغل): سر و سدا كردن. داد و فرياد. جيغ و داد. دار دار كردن . همهمه كردن هياهو كردن . تند سخن گفتن . سخن ديگران را ناديده انگاشتن .

قال كردن – غال كردن: شورش پديد آوردن. هنگامه بر پا كردن. دو به هم زدن. شلوغ كردن .

قال گذاشتن – غال گذاشتن: چشم به راه گذاشتن . فريب دادن . تنها گذاشتن . گريختن .

قالنجه – غالنجه: نام پرنده اي همچون فاخته .

قالوس – غالوس: نوا . آواز . ترانه .

قانقاريا – غانغاريا: مردگی بخشي از اندام .

قانون – غانون (ريشه اش كانون): روش . آيين . داتی ها . دات . داد. آسا . فرسار . شيوه . گذار . دستگاه نوازندگي . ساز .

قانوناً – غانونی: به دستور غانون . برابر غانون . داتانه . فرسارانه

قاوَرد – غاوَرد (همانند ناورد): گونه یی شيرينی . آرد و شكر و روغن .

قاه قاه – غاه غاه: سداي خنده .

قايم – غايم (ريشه اش غيم همانند دری): نهان . پنهان . نا آشكار. سفت. سخت .

قايم انداز – غايم انداز: نردباز شايسته . شترنج باز استاد .

قايم بازی– غايم بازی: پنهان بازي . غايم موشك بازی .

قايم موشك – غايم باشك و غايم موشك: بازی پنهان شدن . كمين كردن . نهان بازی . پنهان بازی . پنهان باشی.

قبا – غبا در پهلوی(كباك): پوشاك بلند . پوشاك گروهی از تازی پرستان كه دستار نيز بر سر دارند .

قبراق– غبراغ: چهار چشم شدن . از جا در رفتن .

قبرغه – غبرغه (ريشه اش گبرگه): ابزار ورزش ورزشكاران . دنده . پهلو . مهره های كمر.

قبه – غبه (ريشه اش گنبد و گنبه ): گردی بالای هر چيز . گنبد . هر چيز شكم برآمده درون تهی . خوازه . كوپله.

قپان – غپان (ريشه اش كپان): ترازوی بزرگ . ترازوی يك پله . كَرَستون (همانند نمكدون ).

قپ – غپ (ريشه اش گپ): گونه . چهره . رخساره . يك سوی رخ .

قپی آمدن – غپی آمدن (كپی آمدن) : لاف و گزاف زدن . خود را نشان دادن . خود نمايي . دروغ گفتن . خود گنده نمايی .

قچك – غچك (غژك): دستگاه نوازندگی .

قد – غد ( همانند شد ) : يك دنده . لجباز . خودخواه . خود سر .

قداره – غداره – كداره – كتاره: شمشير كوتاه . خنجر مانند .

قدقد – غدغد: آوای مرغ .

قدك – غدك: كرباس رنگين .

قدومه – غدومه : دانه گياهی .

قديفه – غديفه : آب چين گرمابه . دانه چين . تن خشك كن .

قرابه – غرابه ( در پهلوی : كراوه ) : تنگ باده . تنگ می ناز .

قراخان – غراخان : پسر افراسياب . سپهسالار انوشيروان دادگر .

قُر – غُر ( همانند پل ) : ورم تخم . فرورفتگی هر چيزی .

قِر – غِر ( همانند دل ) : خرامش . چرخش كمر . ادا .

قربان – غربان و كربان : جانفشانی . درد چين . يزش (‌همانند وزش) .

قِر دادن – غِر دادن : پايكوبی . دست افشانی . خراميدن . كمر چرخانی .

قرص – غرس (همانند گرگ): پايدار. استوار. گردی . گرده (همانند پرده) . دانه . تا . كليچه . كلوچه . سفت .

قرط – غرت : شيوه ناپسند . ناشايست . كار نادرست . روش ناپخته .

قرطه – غرته – گرته و كرته : پيراهن . نيم تنه . جامه كوتاه .

قرطی – غرتی : بدكاره . هرزه . خود آرای سبك . ناشايستكار .

قرقار – غرغار : گونه یی كبوتر .

قرقاول – غرغاول : گونه یی پرنده . تذرو . ترنگ ( همانند بلند ) .

قرقر – غرغر : غرولند كردن . زير لب وزوز كردن .

قِرقِر – غِرغِر: سدای چيزی كه به گرد خود ميچرخد . سدای چرخ . سدای گردونه آسيا .

قرقوی – غرغوی : مار كوچك .

قرقی – غرغی : باز شكاری كوچك .

قركن – غركن : جوی نو كنده . آب كنده .

قرمپوف – غرومپوف: نادان . بدكاره . زن به مزد .

قرمدنگ – غرمدنگ : نادان . ناشايستكار . بدجنس . الدنگ .

قرمز – غرمز : سرخ . شنگرف .

قرنفل – غرنفل : گل ميخك .

قرچه – غرچه : يكی از نواهای ايرانی .

قر و قربيله – غر و غربيله : ‌ناز و كرشمه . ناز و ادا .

قره سو – غره سو : نام رودخانه یی در آذربايجان .

قزاغند – غزاوه ( ريشه اش كجاوه ) : پالكی . تخت روان . كجاوه .

قژ – غژ – كژ و كج : ابريشم . پرنيان . پرند .

قسراق – غسراغ : ناديان جوان .

قسطاس – غستاس ( ريشه اش غپان و كپان ) : ترازوي بزرگ .

قشقرق – غشغرغ : داد و فرياد . الم شنگه . جيغ و داد . هياهو .

قشقره – غشغره : جنجال . داد و فرياد . هنگامه . هياهو .

قشمشم – غشمشم : لوس . ننر . خودستا . خوبين . خودآرا .

قشنگ – غشنگ : زيبا . خوشرو . خوشگل . خوش اندام .

قرنطينه – غرنتينه : ايستگاه بهداشتی . بهداری مرزی .

قطران – غتران و كيتران: مايه یی سياهرنگ . ترپون ( همانند گلگون ) . سرو كوهی . شهری افسانه یی .

قفس – غفس : زندان پرنده ( ريشه كاژ فرانسه ) .

قفسه – غفسه : پهنه سينه . اشكاف . گنجه . رج و رده هر چيزی .

قفيز – غفيز ( ريشه اش كفيز) : اندازه گيری . يك دهم گريو ( به تازی جريب شده است ) . برابر با ده هزار گز .

قِقِناق – غِغِناغ (ريشه اش گِگِناك با سركش زير دو گاف ) : اين واژه همان است كه امروز « خاگينه » شده است.

قُقنُس – غُغنُس : مرغ آتش .

ققنوس – غغنوس: ککنوس. مرغ آتش .

قَلا – غَلا: فلاخن . زاج سياه . آرام . آسوده . ساده .

قلاب – غلاب: آهن رسته دار سر برگشته . چنگك . آكج . كجك . كژك .

قلاب دوزی – غلاب دوزی : بافتنی از ابريشم با گل و بوته .

قلاب سنگ – غلاب سنگ : سنگ فلاخن . سنگ پرتاب . آزار دادن. امروز و فردا كردن . كار انجام ندادن . سردواندن .

قلابه – غلابه : بند و زنجير .

قلابی – غلابی : نادرست . ناسره . دغلی .

قلاج – غلاج ( همانند گداز ) : دميدن به آتش . دم زدن به غليان .

قلاسنگ – غلاسنگ و كلاسنگ : فلاخن يا سنگ غلاب .

قلاش – غلاش ( ريشه اش كلاش ) : باجگير . نيرنگ باز . فريبكار. گردن كلفت . مردم آزار .

قلاشی – غلاشی : باج بگيری . نيرنگ بازی . فريبكاری .

قلبه – غلبه ( همانند كلبه ) : چوب گاوآهن برای شيار .

قلپ – غلپ ( همانند دهل ) : يك پيك آب . يكبار نوش .

قلتبان – غلتبان : سنگ بام غلتان . زن به مزد . بدكاره . هرزه .

قلعه – كليه ( ريشه اش كلات )‌: بارو . برج . دژ . باره . كلاته .

قلفتی – غلفتی : يك جا . ناگهان . يهو .

قلقل – غلغل : آوای برون آمدن آب از كوزه يا جای تنگ . جوشيدن آب و آوای می ناز در پياله .

قَلقَلك – غَلغَلك: كوزه دهان تنگ .

قِلقِلك – غِلغِلك: خارش اندام كه خنده ميآورد . خارش خنده آور . آزار دادن .

قِلقلی – غِلغلي : گرد . فربه . توپول .

قُلك – غُلك : كوزه پول كودكان . پس انداز گاه كودكان .

قَلم – غَلم ( ريشه اش كلوم پهلوی ) : خامه . كلك .

از اين واژه همكردهای بسياری داريم مانند: غلم زدن . غلمزن . غلمزده . غلم كردن ( از ميان بردن . بريدن ) . غلم سر كردن . غلم شدن . غلم شكستن . غلمكاری . غلمكار سازی . غلم مو ( خامه . پتاره ) . غلمی ( زيبا – كشيده . بلند ) . غلمی كردن . غلمی شدن . غلمه . غلمه كردن . غلمه زدن . غلمرو . آش شله غلمكار . غلمدست. غلم تراش . غلم خوردگي . غلمداد كردن . غلمدان . غلمستان ( نيستان . نهالستان . بيشه) .

قلمبه – غلمبه ( ريشه اش كلنبه ) : چيزهای درهم پيچيده . سخن نا آشكار و پيچيده . برجسته . ورآمده . بغرنج. دشوار . گنده .

قلمبه گو – غلمبه گو : بغرنج گو . لاف زن . گزافه گو . پيچيده سخن .

قلندر – غلندر ريشه اش (كلندر ) : ويلان . سرگردان . بي بند و بار . ولنگار . دوره گرد . سر به بيابان . دست از همه چيز شسته . آزاد.

قلوه – غلوه ( ريشه اش كُلوه همانند گربه ) : گِرد و دُرُشت . ورآمده

قلوه كن – غلوه كن : ريشه كن . پاره . سوراخ .

قله – غله ( ريشه اش كله همانند شده ) : سركوه . برآمدگی هر چيز. ستيغ . تارك . اوج . بالا . بلندی .

قليا – غليا : زاج سياه .

قليان – غليان : گل خيزان . آتش سر .

قليه – غليه : ريزه های گوشت .

قم – غم و كم ( ريشه اش كم – كمب همانند دم و دمب ) : گودی . زمين پست . زمين پايين . ته گود .

قمار – غمار : بازی . منگيا .

قماشير – كماشير : شيره كرفس كوهی .

قمبيل – غمبيل : كرشمه و ادا (‌غر وغمبيل : ناز و ادا – خود چرخانی ) .

قمپوز – غمپوز : باد داشتن . خودپسندی . خود نشان دادن .

قمری – غمری : فاخته . پرنده كوكو .

قمصر – غمسر و كی سر : ( از ريشه كی و سر = كيان سر ) .

قمصور – غمسور : سست . از هم پاشيده . درهم ريخته . ناتوان . بی نيرو ( ريشه آن : كم سو: در چم فروغ و كم روشنايی است ) .

قمقمه – غمغمه ( ريشه اش كمكمه): آوند كوچك آب . دبه آبی ( كم همانند گم : در چم برآمده و درون تهی است .

قمه – غمه : شمشير كوتاه دولبه .

قميش – غميش : ناز كردن . ادا درآوردن . كرشمه آمدن .

قَنات – غَنات ( ريشه اش كنده آب و از كندن است ) : چاه كنده شده برای آب . كاريز . آبراهه . واژه «خندق» نيز از كندن است . تازی واژه « مقنی » را به چم لاروب و چاه كن از آن ساخته است .

قَناد – غند ساز . شكر ريز .

قناره – غناره و كناره : سيخ غلابدار گوشت فروشی . چنگك .

قناری – غناری ( ريشه اش كناری . كاناری ) :‌ گنجشگ رنگارنگ و خوش آواز .

قناس – غناس : كج . كژ . ناهموار . ناجور . زشت .

قُنبل – غُنبل ( ريشه اش گنبل همانند سُنبل ) : گرد و برآمده . درشت. تنومند . كپل . كفل .

قند – غند ( ريشه اش كند همانند زند ) : شكر بسته و فسرده .

قندرون – غندرون : گونه یی شيره درختی كه آنرا ميجوند . سغز .

قنديل – غنديل و كنديل : چلچراغ .

قن قن – غنغن : زبان گرفتگی . بد سخن گفتن . تته پته كردن . گويش اين واژه همانند " وزوز " است .

قن قن – غنغن ( همانند گلبن ) : نغ زدن . سدای گربه هنگام خوردن. غرغر كردن . زير لب سخن گفتن .

قنوده – غنوده : نترس . بی پروا . بيباك .

قو – غو: پرنده زيبا و سپيد رنگ . بخش خشك درخت برای سوزاندن .

قواره – غواره و كواره : پارچه بريده شده به اندازه يك دست پوشاك. بسته پارچه . پيكر. اندام . ريخت . نما.

قوام – غوام و كوام : رسيدن . درست شدن . به جا آمدن . جا افتادن.

قوت – غوت (كود و كوت همانند بود ) : خوراكی . خوردنی . نيرو.

قوت لايموت – غوت زندگی : غوتي كه بتوان زنده ماند . خوردنی به اندازه زنده ماندن .

قوباغه – غورباغه : وزغ .

قورت – غورت : يكبار نوشيدن . پيك .

قورت دادن – غورت دادن : فرو بردن . اوباريدن .

قوز – غوز ( ريشه اش گوژ ) : برآمدگی در پشت كسی يا چيزی .

قوزك – غوزك ( كوزك ) : استخوان برآمده در دست و پا . ( غوزك پا ) .

قوقو – غوغو ( ريشه اش كوكو ): آواز و نام پرنده ای . سدای خروس . آوای خروش . دكمه كلاه و پيراهن .

قوقولوقوقو – غوغولوغوغو : سدا و آوای خروس. آوازخوانی خروس .

قولنج – غولنج – كولنج : رگ گرفتگی . مهره گرفتگی . كنجول شدن . درهم پيچيدن . درد شكم . درد پهلو . درد پشت . گرفتگی .

قهرمان – غهرمان ( ريشه اش كهرمان از كر = كردن + مان = منش: در چم كارانديش و به كار) . امروز در چم : دلاور . دلير . پيكارجو . پهلوان . برنده . نامدار .

قهقهه – غهغهه – غهغه : خنده بلند و دنباله دار . ( ريشه اش غاه غاه در چم بلند خنديدن ) .

قهوه – غهوه – كهوه .

قير – غير : مايه سياه رنگ . كرف ( همانند كرج ) . زفت ( همانند چفت ) .

قيراط – غيرات : نيم دانگ يا چهار جو و يك بيست و دوم دينار .

قيروان – غيروان ( ريشه اش كاروان ) : لشگر . زمين آباد .

قيروطی – غيروتی : موم روغن . رنگ سياه .

قيسی – غيسی : ميوه خشكه . برگه .

قيصر – غيسر ( ريشه اش : كی + سر = كی سر كه كسرا شده است و در رومی سزار ) .

قيطان – غيتان : بافته شده باريكي از ابريشم يا نخ يا پنبه .

قيطران – غيتران : دارويی است گياهی .

قيف – غيف : ابزار دهان گشاد و ته تنگ .

قيفال – غيفال : رگی است در بازو .

قيقاج – غيغاج : چپ و راست رفتن . چپ شدن . نشانه رفتن . تير انداختن . سوار از پشت سر .

قيلی ويلی – غيلی ويلی : غنج زدن . خواهان شدن . غلغلك .

كنيسه – دگرگون شده « كنشت » فارسی است .

لعاب – لآب ( ريشه اش لايه آب ) : آب سفت شده . سفت آب . آب لايه . ليزابه . ليز آب .

لبّاده – لباده ( ريشه اش لباد ) : روپوش . روپوش نمدين .

لحيم – لهيم : جوش دادن . جوشگری .

لحيم گری – لهيم گری : جوشگری .

لعل – لال و لاله : گوهر . سنگ بهادار .

لق – لغ : شل . لرزان . نا استوار . ناپايدار . رها . ول .

لقلق – لغلغ : شل و ول . سُست . رها .

لقلقو – لغلغو : شل . ول . رها . نا استوار . لرزان . نا پايدار .

لقوه – لغوه : گرفتگی آرواره . گرفتگی چانه . فلجی دهان . لرزش .

لوط – لوت : برهنه . لخت .

لوطی – لوتی ( ريشه اش لودي ) : رند . راد . با گذشت . بي پروا .

ليقه – ليغه – ليغ : دوده گير . پرز ( همانند گرز ) .

مايع – مايه ( مايعات نادرست است . مايه ها درست است ) .

محال – مهال : سامان . ناشدني . ناباي . انجام ناپذير . نشدني . ناشو

محراب – مهراب : نيايشگاه . ايوانچه نيايشگاه .

مزاح – مزاه ( از ريشه مز و مزه ): شوخی . خيتال . لودگی . گواژ. گواژه . كارنگ ( همانند سارنگ ) . مزه اندازی.

مسقطی – مسغتی : لوزينه . گونه شيرينی .

مشق – مشغ – مشخ – مخش: نوشتن . ورزش با جنگ افزار. سرمشق = سرمشخ : نمونه . دستور كار . الگو).

مشمع – مشما : مومی .

مضمضه – مزمزه : چشيدن . گرداندن آب در دهان . مزش .

مغناطيس – مغناتيس : آهن ربا .

مقوا – مغوا – موغوا : كاغذ سفت و سخت .

ملاط – ملات : گلی كه سنگ و آجر را در ساختمان به هم ميچسباند . شن مايه . گل ديوار . آژند .

منجنيق – منجنيغ : كشكنجير . افزار پران . تير پران .

منجوق – منجوغ : ماهيچه درفش . پولك .

مَنقَل – مَنغَل ( منگل ) : آتشدان . ( منقل در تازي به چم كوره راه و راه كوهی و كفش كهنه است ) .

ناقلا – ناغلا : نا آرام . زيرك . آزار رسان . كلك زن . نادرستكار . با هوش .

نبض – نبز : تپش رگ . جهش خون در رگ .

نسطوری – نستوری : پيشواي دينی ترسايان .

نعلبكی – نلبكی : زير استكانی . زير فنجانی . زير پنكانی .

نعنا – نانا – نه نو : پونه . گياه خوشبو .

نق – نغ : غرولند .

نقره – نغره : سيم .

نقل – نغل : شكر بادامی .

نق نقو – نغ نغو : غرولندو . غرغرو . بهانه جو .

واق واق – واغ واغ – وغ وغ : سدای سگ .

ورق - ورغ : برگ .

ورقه – ورغه : برگه – كاغذ .

وق – وغ : سدای سگ . ورغلمبيدگی چشم .

ياقوت – ياغوت – ياكند ( همانند پازند ) : سنگ گرانبهاي رنگارنگ.

يعنی – يانی (ريشه اوستايی) : يان و ياني در چم روشن نمودن . آشكار كردن . بازنمود ساختن . دوباره گويی . بازگويی . به گونه ای ديگر . به سخنی ديگر .

يقلاوی – يغلاوی : روغن داغ كن . تابه كوچك دسته دار .

يقه – يغه – يخه : گريبان . پيرامون گلو .

پارسی گویی و پارسی نویسی

دکتر احمد شاملو

زبان پارسی در دوران سه گانه ی باستان – میانه و نوین همواره دستخوش تاخت و تاز واژه های بیگانه بوده است، ولی هیچیک چون واژه های تازی در این زبان جای نگرفته است.

گروهی بر آن اند که واژه های تازی به زبان پارسی گسترش و پهناوری بخشیده است و این زبان را برای شکوفایی دانش های گوناگون آماده نموده است .

گروهی دیگر می گویند تازی گرایی ی دانشمندان - نویسندگان - و سرایندگان ایرانی مایه راهیابی واژه های تازی در زبان پارسی شده است وگرنه واژه های پارسی، برای شکوفایی اندیشه های گوناگون هیچگونه کمبود و نارسایی نداشته است.

رای گروه سوم که به تازگی رو به سُستی نهاده چنین است: چون قران به زبان تازی است، از اینروی که زبان

تازی پایه اسلام است و چنانکه واژه های تازی از زبان پارسی دور شود سُستی و ناتوانی بر پیکر اسلام چیره می گردد..».

پاسخ این گروه بسیار ساده است، عیسا پیامبر مسیحیان به زبان عبری سخن می گفت، دوستان و شاگردان او گفتار وی را به زبان عبری می نوشتند، این نوشته ها در نیمه ی نخست سده ی دوم مسیحی به زبان یونانی و لاتین بر می گردد و در دسترس مسیحیان گذاشته می شود.. هنوز هم زبان لاتین « زبان کلیسا» است ولی بیش از دو میلیارد مردم جهان که از زبان لاتین چیزی نمی دانند مسیحی اند.

بیشتر مردم سرزمینهای آفریقای میانه و آفریقای باختری و خاوری و جنوبی – افغانستان – اندونزی – پاکستان – ترکیه – مالزی – و پاره ای از مردم آمریکا – چین – روسیه – سری لانکا- فیلی پین – هند مسلمان اند ولی از زبان تازی آگاهی ندارند.

از اینروی نمی توان « آیین » و «زبان» را بیکدیگر در آمیخت و چنین بهره وری نمود که: هرکس زبان تازی نداند مسلمان نیست.. اسلام در بسیاری از کشورهای جهان دامن گسترانیده ولی زبان تازی زبان مردم بخش کوچکی از مردم جهان است ... زبان مردمی که گروهی از آنان نیز مسلمان نیستند، یهودی و مسیحی ماندایی و بی دین هستند!!.

آنچه روشن است پس از تاخت و تاز تازیان به ایران، گرایش سرآمدان ایران به زبان تازی ، مایه ی رهیابی واژه های تازی به زبان پارسی می شود.

نمی توان گفت چون ایرانیان، برای شکوفایی اندیشه های خود واژه پارسی نداشته اند دست به دامن واژه های تازی زده و به دریوزگی نزد تازیان رفته اند، زیر اهم اکنون که یکهزار و سیسد و اندی سال از تاخت و تاز تازیان بیابانگرد به ایرانشهر می گذرد و بسیاری از واژه ها پارسی، در پی آنکه به کار گرفته نشده از میان رفته اند، با اینهمه واژه های کنونی پارسی برای شکوفایی اندیشه کم و کاست ندارد و به آسانی می تواند رای ها و اندیشه ها را به انگاره سخن آورد و گنجینه مغز پارسیان را بگشاید و بشکوفاند.

پیش از آنکه انگیزه ی گرایش سرآمدان ایران به زبان تازی گفته شود باید دید چه هنگام زبانی از زبان دیگر وام می ستاند و چه اندازه در این وام ستانی نیاز دارد.

وام گیری واژه هنگامی انجام می پذیرد که:

الف - جای واژه در زبان وام گیرنده تهی باشد و برای شکوفایی اندیشه ناگزیر از به کار بردن آن گردد، مانند بسیاری از واژه های اروپایی که در پی دانش ها و هنرهای نوین به سراسر جهان راه می یابد مانند: تلفن- تلگراف - تلویزیون- رادیو- موبایل – اتومبیل - و...

ب- وام دهنده از زندگی بهتر و برتر برخوردار باشد و در پی آمیزش ها و رفت و آمدها، نوگرایی هایی در میان مردم وام گیرنده روی دهد و همراه با آن نو آوریها گروهی واژه بر سر زبانها بیفتد، مانند: انستیتو- تأتر – تراموا – سینما – رفراندوم – دموکراسی – سکولاریسم – و جز اینها...

پ- پیوندهای بازرگانی – ورزشی – دانشی – و گردشی مایه ی آن شود که انبوهی واژه از سرزمینی به سرزمین دیگر برود مانند: سیف - یارد- متر – اوت – بَک – اتمیک – سیستماتیک - اتوماتیک – الکتریک – اتوبان – پیک نیک – هتل – متل و جز اینها...

ت- همکاری دانشمندان سرزمین های گوناگون برای دستیابی به دانش های نوین – خواه ناخواه به داد و ستد گروهی می انجامد مانند واژه های فرانسوی در زمینه پزشکی و واژه های روسی و انگلیسی در زمینه هوایی که جای خود را نخست در آمریکا و اروپا و سپس در دیگر سرزمینهای جهان باز کرده است.

هیچیک از این ویژگی ها نه در تازیان بود و نه در زبان تازی، تازیان هرگز از زندگی نخستین پا فراتر نگذاشتند و در چادرهای مویی، دردل بیابان و مستمندانه، روزگار بسر می بردند و از کاروانهای بازرگانی ایران و روم که میان دو سرزمین رفت و آمد می کرد باج می گرفتند، گاه با مردم ایران بسود رومیان و گاهِ دیگر با رومیان به سود مردم ایران می جنگیدند و بدین گونه به خوان آشامی و دریوزگی سیمای دلیری و جنگ آوری می دادند.

هنگامی که ایرانیان در زیر شمشیر خونریز تازیان اسلام آوردند، زندگی تازیان همانند گزشته زندگی بیابانی بود و نمی توانست زندگی نمونه ای باشد که ایرانیان از آن پیروی کنند و بدنبال وام ستانی چیزهای تازه و واژه های نوین بپردازند.

تازیان نه تنها چیزی نداشتد که به ایرانیان بدهند که همراه آن واژه های تازی به سرزمین ایران بیاید، بلکه بسیاری از واژه های پارسی را هم که از ایرانیان گرفتند و با دستکاری فراوان گروهی را بنام «دخیل» و انبوهی را بنام « اصیل» به شمار آوردند و به کار بردند.

شاید گفته شود جدا از چهار انگیزه ی بالا، انگیزه ی دیگری در راهیابی واژه از زبانی به زبان دیگر هست و آن چیرگی مردمی برمردمِ دیگر است، و چون تازیان بر ایرانیان چیره گشتند از اینروی واژه های تازی به پارسی راه یافته اند... پاسخ این گفته چنین است:

تازیان تاخت و تازِ بر باختر و خاور را بر بنیاد دین وآیین استوار نموده بودند، نه زبان، هرکس نماز می گزاشت و اذان می گفت به شمار مسلمانان در می آمد، بدین روی مردم کشورهای گشوده شده با ساختن پرستشگاه یا مسجد و برپایی اذان و نماز، گواهی راستین بر مسلمانی خویش می آوردند و زبان تازیان را می بستند و از پرداخت گزیه می رَستند.

بدین روی است که اکنون در بسیاری از سرزمینهای جهان پرستشگاههای اسلامی کهن به چشم می خورد ولی واژه های تازی به گوش نمی رسد و تنها یادگاری که از دوران نیرومندی تازیان برجای مانده است « ال » ، شناس واژه یا {حرف تعریف} بر سر نام پاره از شهرها و واژه ها نشسته است و آنهم به تازگی راه جدایی پیش گرفته است مانند: السالوادور – المیرا و جز اینها ..

داستان دیگری که بسیار ساز می شود این است که: چون واژه های تازی خوش آهنگ تر و دل انگیز تر از واژه های پارسی است جای خود را در زبان پارسی بازکرده است.

اگر داوری « آهنگ واژه » به مردم واگزار شود و در این راه اندکی کندوکاو گردد دیده خواهد شد که روستاییان نه آن گاه که زیر فرماندهی تازیان می زیستند و نه این گاه که آزاد می زیند، از (الم با الف و علم با ع) ... (ثواب با ث سه نکته و صواب با ص) . مآثر با آی با کلاه و ث سه نکته و (معاصر با ع و ص) که هم آوایند چیزی سر در نمی آورند، و شهریان هم دست کمی از آنها نداشتند و بدین روی بود در بسیاری از واژه ها زِبَرها را زیر، زیرها را زِبَر می خوانند و هنوز هم چنین می کنند، مانند: اَخَوان ( دو برادر) که بجای اِخوان (برادران) – مستخِدم بجای مستخدَم بکار گرفته شده – بَساط، زمین وسیع بجای بِساط ( سفره) متهِم، بهتان زننده بجای متهَم بهتان زده شده و... جز اینها.

از سوی دیگر کجای استعحاب از شگفتی، و استغناء از بی نیازی خوش آهنگ تر، و متعلم از شاگرد، و متلمذ از دانشجو خوش آواتر است؟

هیچ یک از آنچه که گفته شد نمی تواند رهنمون آن باشد که مردم ایران با سرآمدان این سرزمین در پذیرش واژه های تازی همسازی و هنبازی داشته اند. گزشته از این، اگر مردم کوی و بازار به ویژگی زبان پارسی آشنایی نداشت، سرآمدان دانش و هنر و بلندپایگان سرایندگی و نویسندگی بخوبی می دانستند که زبان پارسی یکی از نیرومندترین زبانهای پیوندی جهان است و از پیوند دو واژه، چندین واژه تازه به دست می آید و برای چنین زبانی به دریوزگی رفتن، گناهی نا بخشودنی و لغزشی فراموش نا شدنی است، برای نمونه از پیشوند ارد و ارت در فرس باستان برابر با زیبا – خوش – فریبا- و پسوند اسب و اسپ در فرس باستان که نام چارپای گرانمایه است چند واژه ساخته شده است مانند:

ارتش – ارداد –اردبیل – تردستان – اردشیر – اردکان –ارده – اردهال – اردک – اردم – اردیبهشت – آذرگشسب – ارجاسب – ارشاسب . بوداسب - تهماسب – گاماسب( بگفته ی تازیان جاماسب) گرشاسب – لهراسب – مهراسب – ورجاسب – وشتاسب – شیداسب، و جز اینها...

در بیهودگی به کار گرفتن واژه های تازی همین بس که هرگز چهره ی ( همه پذیر ) نداشته است، پذیرش همگان آن است که یک واژه در نوشتار و گفتار و میان مردم شهر و روستا به کار آید، مانند واژه ی آپاندیس – پانسمان – تلفن – رادیو – و جز اینها.. ولی بیشتر واژه های تازی چنین نبوده اند و یک درسد آنچه نویسندگان و سرایندگان در نوشته ها و سروده ها به کار می بردند شهریان و روستاییان در گفتار به کار نمی گرفتند و برتر آنکه همان واژه هایی که در نوشتار سرامدان می آمد در گفتار آنان به کار نمی رفت و هیچ نویسنده و سراینده و دانشمند و دانش پژوه به جای ( به یاری خدا) (به نستعین) نمی گفت..

از آنچه که گفته شد چنین بهره وری می شود که گفتار پاره ای از کسان که می گویند: چون واژه های پارسی برای گویایی و شکوفایی اندیشه ها نارسا بوده است ناگزیر واژه های تازی به کار گرفته شده است... بهتانی بیش نیست و گواه بر نادرست بودن این گفته آن است که همگی واژه های تازی که اکنون بر سر زبان است برابر پارسی دارد.

بی هیچ دودلی باید پذیرفت که گروه سرایندگان و نویسندگان و توده ی دانشوران و هنروران بوده است که با بکار بردن واژه های تازی راه را برای چیرگی این زبان هموار کرده است و در این راه مردم شهر و روستا و کوی و بازار، هیچ همگامی نداشته است تا گناهکار به شمار آید و بر جای بزه کاران نشیند.

تازیگرایی ی سرآمدان دانش و سیاست ایران را در دوره های نخستین اسلامی در چند انگیزه ی آشکار و نهان می توان جستجو نمود:

نخست: کینه توزی با روش فرمانروایان و رهبران پیشین و از میان بردن یادگارهای دوران باستان.

دوم: نزدیکی با رهبران تازی یا خلفای اسلامی و راهیابی در سازمان فرماندهی یا دارالخلافه بغداد.

سوم: همسنگی و همترازی با دانشمندان تازی زبان .

چهارم: بارور کردن فرهنگ اسلامی در راه ژرفایی دین اسلام .

بی گمان بر این بنیاد بوده است که از سدها نامه که ایرانیان در زمینه های گوناگون دانش نوشته اند، یک در سد، به زبان پارسی نبوده است، اگر برای زبان پارسی (دستور) می نوشتند نام آن را تازی می گذاشتند مانند: فعل ماضی – ماضی استمراری – اسم صفت ضمیر – موصوف – ضمیر مبهم -ضمیر مشرک – قید نفی - قید تاکید - قید مکان و جز اینها...

اگر از شهرهای ایران دیدن می کردند گردش نامه ی خود را به تازی نام گذاری می نمودند – اگر برای ایران تاریخ و جغرافیا می نوشتند بدان نام تازی می دادند، اگر از ستارگان و دیگر روشنان آسمان گفتگو می کردند نام گفتار خویش را به تازی می خواندند، اگر برای فرزندان ایران زمین روش زندگی می نگاشتند، نامی تازی بر روی آن می نهادند.

اگر نام کسی را بر زبان می آوردند، به انبوهی از واژه های تازی پناه می بردند و در خور کار و بار و جایگاه و پایگاه او واژگانی چون : ابوالفضائل – افضل الدین – افضل الزمان - امام الشارع – حجت الاسلام - غیاث الاسلام – قبلة المحصلین – مفخر الاسلام - نخبة الملوک.. و جز اینها ردیف می کردند و در پی نام و نشان نیایشی چون: ادام الله بقائه – ادام به طول عمره – ادام الله دولته – دامت برکاته - مدظله العالی و جز اینها سرهم می نمودند و فرازهای دیگر چون: اجل قدرت – جزاک الله – حماک الله – عفاک الله هم چاشنی سخن می کردند.

گاه گاه نیز از خود و از دیگران مایه می رفتند و دست بگشاده دستی می زدند و جهانی را به رایگان می بخشیدند و فرازهایی چون ارواح العالمین له الفداه - ارواحنا فداه- روحی الفداء .. و جز اینها بخش و بار می نمودند و اگر برای رفتگان آمرزش می خواستند باز دست به دامن واژه های تازی می شدند و با فرازهایی مانند: انارالله برهانه – رضی الله عنه - قدس الله سره - و جز اینها اندیشه ی خود را شکوفان می کردند و پایان ِ نامه را به: بعون المک الوهاب – من الله توفیق – والسلام الکرام – والسلام علی من تبع اهدی – و بالله العصمة التوفیق ..

در نوشته هایی که اینگونه آغاز و پایان می یافت، در سازگاری با سخن انبوهی از واژه های پیوندی چون: آخر الامر- العیاز بالله – انشاءالله - بارک الله – بالاخص – بعبارة اخری – بنحو احسن – تجاهل المعارف - حتمی الوقوع – حسب الحال - تحت الحمایه – جامع الاطراف – جمیع الحسنات - حتی الامکان – خارق العاده – حتمی الوقوع – خلق الساعه - دائم اخمر – دفع الوقت – ذوحیاتین – راس المال – سریع الانتقال – سریع السیر – سهل الحصول – مجهول الهویه – مجهول المکان – میزان الحراره – واجب العرض و... به کار میرفت.

از سوی دیگر چون به گفته ی پیشینیان، بهره وری از واژه های همتا، و نا همتا و همگونه مایه ی شیرینی و دلپذیری سخن پنداشته می شد از این روی گروهی از این گونه واژه ها در لابلای فراز می آمد تا سخن بی چاشنی نماند و گفتار از نمک نیفتد، از گروه همتایان واژه های چون:

آلات و ادوات – آلام و مصائب – ابتکار و ابداع – اتحاد واتفاق – بذّال و خراج – بلوغ و کمال – تاسف و تاصر تحریک و تهییج – ترغیب و تشویق – صغور و حدود – صمین و نفیس – جد و جهد – جرح و ضرب – حجب و حیا- حشمت و جاه – خضوع و خشوع – رشادت و شجاعت – خَلَل و فَرج- - دقت و توجه – زیارت و سیاحت – شدائد و مصائب- ضرب و شتم – عارف و عالم – عاطل و باطل – غیرت و حمیت – فتح و ظفر – فصاحت و بلاغت وجز اینها ...

و از گروه نا همتایان واژه هایی چون:

آمر و مامور – اهمال و اهتمام – بایر و دایر – برودت و حرارت – تاسی و تحاشی- تحمیل و تحمل – ثروت و فقر – ثواب و عقاب – جایز و مانع – جذب و دفع – حضور و غیاب – درایت و بلاهت – رغبت و نفرت – ظرافت و ضخامت – شناعت و شرافت – سیادت و اسارت و شفقت و شقاوت – نظافت و کثافت... و جز اینها ...

بیشتر نویسندگان و سرایندگان ایرانی برای جور کردن واژه های همتا – نا همتا و همگونه به درازه پردازی یا فشرده گویی روی می آوردند و بگفته ی خودشان سخن را دچار اَطناب مُمِل و ایجاز مُخِل می نمودند و معنی را فدای لفظ یا لفظ را فدای معنی می کردند.

این گروه برای آنکه خویشتن را دانشمند و تازی دان بشناسانند (اندیشه) را در لابلای انبوهی از واژه های همتا – نا همتا- و همگونه می پیچیدند و در این راه فزون بر دریوزگی به واژه سازی نیز می پرداختند بی آنکه نیازی به واژه دریوزی و واژه سازی باشد.

گرفتاری بزرگی که کار این گروه به بار می آورد، برتر از آلودگی زبان پارسی، کژی در خوی و رفتار همگانی و گسترش چاپلوسی و دروغپردازی بود.. خامه ی آلوده، راستی ها را کژ، و کژی ها را راست می نماید و مردم را از نیک اندیشی و درست کرداری باز می دارد.

این نمونه یی از واژه بازی و سخن پردازی پیشینیان است:

« بخشی از پیشگفتار تاریخ اولجایتو نوشته ی ابوالقاسم عبدالله ابن محمد علی کاشانی از سده ی هشتم کوچی

اما بعد، چون از سیاقت اتمام جامع التواریخ که مضمون آن مشتمل است بر صادرات اعمال و نادرات آثار و اخبار پادشاهی و جهانگیری و عالم گشایی و وضع احکام سیاساتِ شاهنشاه و خان خانان، چنگیز خان مغول و اسلاف بزرگوار و اخلاف نامدار و اوراق و اعقاب جهاندار او که هر یک خانی است و اقلیمی از ممالک مسالک مقصوره ی معموره زمین از کوه هامون و اصقاع بقاع ربع مسکون مسخر کرده و از نقطه ی شرق و خی ختم که مبداء طول عمارت عالم است تا اقصای شام و مصر و طول و عرض بسیط آن از یک سال راه افزون است، در قبضه قدرت و کف کفایت اورغ جهاندار سرافراز او. و امروز هریکی از ایشان مملکتی طویل بسیط با لشکرهای عَرَمرَم و ایراخته معظم در قبضه ی تصرف و حوزه ی تملک خود آورده، که چریک و چارپایان ایشان در جوف سطح زمین نمی گنجند و جمله سلاطین عصر و پادشاهان و ملوک عهد محکوم حکم ایشانند و عقود سلطه ی نظم ایشان تا انقراض ملک عالم و انقضای اصل و نسل بنی آدم مسلسل و منعقد باد..

از خاتون المانقوا تا تموچین که آباء و اجداد بزرگوار وی اند، از چنگیز خان تا غازان خان، سعیدِ مغفور انار الله برهانه ( ذریة بعضها من بعض بطناً بعد بطن) یکی بعد از یکی در سِلک کلک تالیف و سمط عقد سیاقت ترتیب آورده شد تا نام این پادشاه دولتیار که غُرَه طُرَه دولت... و اول نوبت سلطنت، و خلاصه واسطه ی خانان ، و زبده بقاوه ی پادشاهان مغول است و در این عهد پادشاهان ایرانزمین ، که بیضه و واسطه ی اقالیم و خلاصه روی زمین است، از آن اصل صمیمی و نسل عظیم و ازهار شاخسار طیبه و شکوفه ی دوحه ی آن طاهره است و به عقل و رای و دانش و بینش و شجاعت و سماحت و علم و حکمت از اکفاء و اِقران خانان گوی مسافعت به چوگان مطابقت ربوده، و مربی دین اسلام و ایمان بوده و از جامه خانه ی رحمت ، خلعت خانیت بر قامت استقامت او راست آمده ،و تاج کرامت نامزد فرق فرقدسای او گشته، وافسر و سریر سلطنت ایران از بحر تا بحر و از نهر تا نهر در این عهد و زمان و حین و اوان مبارک به حکم بارگاه الهی، و مسند و دیهمی شاهی، تبارک مبارک را به قدوم میمون خدایگان بنده پرور، و شهریار فرشته سیَر، و خسرو دادگر، دارای بحر و بر، پادشاه مشرق و غرب ، مایه امن و امان، فیض و رحمت و رحمان ، ظِل ظَلیل یزدان – شاهنشاه اعظم – سلطان سلاطین عالم، فرمانروای خواقین بنی آدم - ثَمرِ شَجر چنگیز خانی، باکوره ی بهار تولی خانی، نو باوه ی باغ هلاکوخانی ، زبده ی اولاد ابقا خانی ، دُر دَری صدف ارغون خانی، مربی دین مسلمانی، خدیو زمین و زمان ، فرمانده ی مکین و مکان، در دریای وجود، نقطه و سبط محیط وجود، دُر دُرج خسروی، ماحی مآثر کسروی و قیصری ( ماحی با حاء حطی در چم محو کننده است) ظِل ظِلیل عدل گستری، شهسوار میادین دین پروری، سیمرغ قاف سعادت، سایه ی همای اقبال و دولت، مرکز محیط جهانبانی، منظور نظر ربانی ، المخصوص به تایید عنایت یزدانی ، مُحّیای مراسم ملت مصطفوی، مربی شعار سنت نبوی، پادشاه دین پناه، سایه ی لطف الله، آدم دم، نوح فُتوح، خلیل خُلَت، موسی کف، عیسی نفس ، محمد دم، علی علم، خضر الهام، سلیمان فرمان، سکندر رای، چنگیزخان سیاست ( در اینجا سیاست بچم کشور داری نیست، بچم تازیانه زدن و دست و پا بریدن و به دار کشیدن است) تولی صلابت ، قاآن بَسط، قوبلای عظمت، هولاگو مهابت ، اباقا سماحت، ارغوان هدایت، غازان عدالت، جم جاهِ عادل ، مؤیَد ید، مظفر فر، سیاوش وش ، کیخسرو رو، دارا رای، خاقان الاعظم ، مالک رقاب المم، سلطان سلاطین الترک و العجم، ظل الله فی العالمین، باسط العدل فی الرضین، المخوصی بغابة رب العالمین ، المظفر من السماءالموید علی العداء، محرز ممالک الدنیا، مظهر کلمةالله العلیا، امان الله فی خلقه، ملاذسکان العام فی غربه و شرقه ، القایم بامرالله، الداعی فی الله، سلطان ارش الله، مُعزاولیاء الله، مذل اعداء الله، حافظ بلاد الله، ناصر عباد الله، النوراساطع و البرق الامع، غیاث الحق و الدوله والدین اولجایتو سلطان محمد خدابنده خلد الله دولته و جَعل بسیط الارض مملکته مزین و مجلی گردانیده و به فر بهی و طلعت شهی این پادشاه فضا صولت و قدر قدرت آراسته، پادشاه قدر قدر، باد عزم زمین حزم، کوه شکوه، فایض امر، شامل عدل، سحاب بذل، کیوان رفعت، مشتری طلعت، بهرام سطوت، ناهید بهجت، عُطارِد فطنت، رعد مراکب،

برق مواکب، دقیق نظر، عمیق فکر، رقیق دل، دانش پژوه، عالِمی برتخت، و سپاهی در قبا و لشکری در زین.

حق تعالی و تقدس ایام همایون و روزگار میمون این سایه ی آفریدگار که چون نوروزی عالم افروزمبارک و مسعود است به جمال عدل و داد آراسته دارد، و تشنگان امید را از جام عاطفت و راحت او سیراب و شاداب و برخوردار دهاد...

اینهمه واژه های تازی و ترکی سرهم نمودن و گزافه و دروغ گل هم نمودن و کژ و مژ گفتن برای آن است که بگوید:

اولجایتو، نوه ی چنگیز و زادور هلاکو که پدران و نزدیکان او ایران را به خاک و خون کشیدند و یادگارهای فرهنگی این سرزمین را با خاک یکسان کردند، مردی پاک نهاد و پاکیزه نهاد و پاکیزه سرشت است و چون او سرآمدی به جهان و یگانه ای به دوران نیامده است ..

ناگفته نماند که اولجایتو فرزند ارغون همان کسی است که نخست مسیحی بود سپس اسلام آورد و به گروه حنفی پیوست، پس از چندی به پیروی از خواجه رشید الدین، شافعی شد، و دیرگاهی هم دین را رها کرد و در پایان عمر به تشیع روی آورد و در چهل سالگی در پی پر خوری بمرد...

اولجایتو را دور و بری ها خدابنده، و مردم کوی و بازار خربنده، یا چارپا دار و خرکچی می خواندند و مایه ی شگفتی است که اینهمه ستایش و نیایش و در باره ی مردی سر هم می شود که مردم او را به نادانی می شناختند و از سنگدلی و سخت دلی وی به ستوه آمده بودند.

این سیه دل همان کسی است که گروهی سگ گرسنه داشت و هر کس را که دم از ناسازگاری می زد نزد سگان می انداخت.. چند تن از دانشمندان ایران به دستور این درنده خوی خوراک سگان درنده شدند .

هر چند دو سه برگ نیایش و ستایش، گزافه گویی و درازه پردازی در باره ی خوی و سرشت کسی که به نادانی و سنگدلی نامور است خود هنر است، ولی افسوس که باز تابی از کژ پنداری و نویسنده و آلودگی خامه است و خوی اهریمنی و بد نهادی را در مردم گسترش می دهد و بازار دروغ و نیرنگ را گرم می سازد و فرهنگ و دانش را به تباهی می کشاند، فرهنگی که باید از داد و ستد دور و از اندیشه پلید بر کنار باشد و بر بنیادی راستین بنیاد گیرد...»

پارسی گویی و پارسی نویسی

هومر آبرامیان

ویل دورانت نویسنده ی نامدار آمریکایی در «تاریخ تمدن» می نویسد:

شهرگانی(= تمدن) هم کوششی است جهانی، و هم پیشتازی، از اینرو شایسته است که مردمان، فرهنگ، زبان، و آیین های ملی خود را پاس بدارند.

ایرانیارانِ ارجمندی که در پاسداری از فرهنگ ایران می کوشند، باید بیاد داشته باشند که زبان پیاله ی فرهنگ است، نمی توان در پاسداری از فرهنگ ایران کوشید ولی پیاله ی فرهنگ ایران را که زبان پارسی است نادیده گرفت.

نمی توان بدستاویز اینکه تنی چند از فرزانگان ایرانی اندیشه های فرزانی خود را یکسره بزبان تازی، و یا با آمیزه یی از واژه های [پارسی- تازی] نوشته اند از زیر بار خویشکاری شانه تهی کرد و پیاله ی فرهنگ خود را بی بها شمرد.

اگر فرزانگان بلند پایه ی ما از روی ناگزیری بزبان تازی می گفتند و می نوشتند، و گاه گرانمایه ترین اندیشه

های فرزانی خود را در پیاله ی زبانزدها یا اصطلاحات قرانی می ریختند این نباید دستاویزی بشود تا ما نیز چنین کنیم.

هنگامی که از پارسی گویی سخن بمیان کشیده می شود گروهی بیدرنگ بالا بر می افرازند که:...اگرچنین کنیم تکلیف حافظ و سعدی و مولوی چه می شود؟..

از گویندگان این سخن باید پرسید که اگر در اندیشه ی پاک سازی زبان خود نباشیم پس تکلیف فردوسی چه می شود؟... آیا ارزش فردوسی کمتر از حافظ و سعدی ومولوی است؟.

در پاسخ به این گروه باید گفت که: بکار گیری واژگان پارسی در گفتار و نوشتار نه تنها ما را از سرریز دانش و بینش بزرگان ادب خود بی بهره نمی سازد، ونکه توانش بیشتر به ما می بخشد تا جانمایه ی سخن آنها را که گاه دارای پیچیدگیها و رازوارگی هاست دریابیم.

بیاد داشته باشیم که حافظ و سعدی ایرانی تبار و پارسی زبان بودند و اگر گهگاه برای هم آوا سازی سروده های خود ناگزیر برخی از واژه های تازی را بکار برده اند این نباید دستاویزی بشود برای ما تا از زیر بار خویشکاری بگریزیم و با ندانم کاریهای خود زبان پارسی را آنچنان به واژه های تازی و ترکی بیالاییم که حافظ و سعدی هم از دریافت آن ناتوان باشند.

اگر به سروده های حافظ و سعدی و مولوی و خاقانی و منوچهری و دیگر سخن پردازان خوش پردازِ ایرانی بنگریم هزاران هزار واژه ی ناب پارسی را در سروده های آنان خواهیم یافت که ما از روی بی انگاری بجای آنها واژه های تازی را بکار می بریم، برای نمونه آنها گفته اند: چَنبَر:

این چَنبَر گردنده بدین گوی مُدَوَر

چون سرو سهی قدّ مرا کرد چو چَنبَر

ناصر خسرو

ولی ما امروز می گوییم «دایره » و برای گریز از بار خویشکاری، خود را در پشت سر حافظ و سعدی پنهان می کنیم!

آنان گفته اند: کژ و مژ :

چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مَژ می شد

وز حسرت او مُرده سد گلشن و کاشانه

مولوی بلخی

ولی ما به شیوه ی تازیان می گوییم: کج ومج!

آنان گفته اند سُخن:

من بی دل و دستارم، در خانه ی خمارم

سد سینه سُخن دارم این شرح دهم یانِه

مولوی بلخی

ولی ما بی کمترین پروا می گوییم حرف!

آنان گفته اند: وَشتَن:

يارم ز در درآمد، وَشتَن کنيد، وَشتَن

اين خانه را ز وَشَتن، گُلشَن کنيد،گَلشَن

شاه قاسم انوار

ولی ما گوییم: رقص و دلخوشیم به اینکه به پارسی سخن می گوییم!

آنان گفته اند: یَزَک :

ای سپاهت را ظفر لشگر کش و نصرت يَزَک

نی يقين برطول وعرض لشگرت واقف نه شک

انوری

ولی ما به شیوه ترکان می گوییم: قراول

اینها و سدها نمونه ی دیگر نشان می دهند که ما در اندیشه ی پاسداری از سروده های حافظ و سعدی نیستیم! درد ما تنبلی و شانه تهی کردن از زیر بار خویشکاری است! نه پاسداشت حافظ و سعدی ومولوی! ما می خواهیم بدستاویز پاسداری از سروده های بزرگانِ فرهنگ و ادب ایرانِ پس از اسلام، کار را بر خود آسان کنیم، وگرنه هر کسی می داند که سخن گفتن و نوشتن به پارسی نه تنها ما را از دریافت سروده های حافظ و سعدی دور نمی دارد ونکه پیاله ی فرهنگ ما را فراخ تر، و روان حافظ و سعدی را شادمان تر می کند.

اگر ایرانی به جای «عطش» بگوید: تشنگی - بجای «عفونت» بگوید: گندیدگی، بدبویی، چرکینی - بجای «رقصیدن» بگوید: وَشتَن، دست افشاندن - پای کوبیدن - بجای «فاضلاب» بگوید: پَساب - بجای «مَقولِه» بگوید:گویه،گُفته، زمینه ، جُستار - بجای «قافیه» بگویند: پساوند - بجای «جهالت» بگوید: کانایی، نادانی، دبنگی - بجای « انسانیت» بگوید: مردمی،آدمیگری - بجای «معیوب» بگوید: آکمند، آسیب دیده - بجای « معلول» بگویند: نا توان، زمین گیر ، رنجور- بجای «مغازه» بگویند: فروشگاه... حافظ و سعدی نه تنها از او آزرده نخواهند شد ونکه سپاسگزار او نیز خواهند بود که پیاله ی فرهنگ ایران را پاس داشته است.

گروهی دیگر بر این باورند که واژه های تازی پس از آنکه به زبان پارسی درآمدند و شناسنامه ی ایرانی گرفتند دیگر نباید بیگانه شمرده شوند!

در پاسخ این گروه باید گفت: آری، برخی از واژه های تازی، ایرانی شده و شناسنامه ی ایرانی دارند، ولی اینگونه واژه ها در گفتار و نوشتار نباید در رده ی یکم و همپای واژه های ناب پارسی شمرده شوند، برای نمونه اگر چامه سرایی برای پساوند سازی ناگزیر از بکار بردن واژه ی « دایره» باشد می تواند آنرابکار برد، ولی اگر چنین نیازی در کار نبود چرا « دایره»ی تازی باید «چنبر» ایرانی را از میدان بدر کند؟. «عقیم» تازی چرا باید جای « نازا » و «سِتَروَن» پارسی را بگیرد، «شراب» تازی (که حرام هم هست!) چرا باید جای« می- باده- مُل - و آب رز » را بگیرد که در فرهنگ ایران نه تنها ناروا نیست ونکه باده نوشی یکی از خوش آیند ترین و بنیادی ترین آیین های ایرانی است:

به گیوآنگهی گفت پس پیلتن

که ای گُرد سالار لشکر شکن

هم اندر نشینیم امروز شاد

ز گردان و خسرو نگیریم یاد

چو خوان خورده شد بزمی آراستند

می و رود و رامشگران خواستند

چوآن روز بگذشت روز دگر

بر آراست بزمی چو رخسار خَور

سه دیگر پگاهان بیاورد مَی

نیامد ورا یاد کاووس کَی

ما که در زبان پارسی واژه های ( دستیازی- رُبایش- یازِش- به زورگیری- ربایشگری- دست اندازی و فروگیری) را داریم، چرا باید واژه ی (غَصب) تازی را به کار گیریم و اینهمه واژه های خوش آهنگ پارسی را از گنجینه ی زبان خود دور بریزیم؟.

ما که واژه های ( نیازمندی- تنگدستی- ناداری- بی چیزی- و مُستمندی) را در زبان خود داریم، چرا باید «فاقۀ » تازی را جایگزین اینهمه واژه های زیبای پارسی کنیم؟.

ما که واژه های( گوشه نشین- کناره گیر- تنها- پارسا- و پرهیزگار) را در زبان خود داریم چه نیازی به «معتکف» تازیان داریم؟.

ما که: ( مهر سامان – کهکشان خورشیدی – شید سامان- سامانه ی خورشیدی- و هَندادِ خورشیدی) را در زبان شیرین پارسی داریم، چرا باید « منظومۀ شمسی» را از تازیان وام بستانیم و اینهمه واژه های زیبای ایرانی را دور بریزیم؟

برخی از واژگان تازی را که در زبان پارسی جا خوش کرده اند می توان شهروندان رَده ی دوم و سوم زبان پارسی بشمار آورد و تنها زمانی بکار گرفت که یا برابر آنها را در زبان پارسی نداریم، و یا برای پساوند سازی در چامه سرایی ناگزیریم از آنها بهره گیریم، نه اینکه آنها را شهروندان رده ی یکم زبان پارسی بشماریم و برابرهای زیبای پارسی آنها را با دست و دلبازی از پیاله ی زبان خود دور بریزیم. کدام گروه از مردم آزاده ی جهان با خود چنین کرده اند؟

گروهی دیگر پارسی گویی را یک جنبش ضد عرب می شمارند.

در پاسخ این گروه باید گفت که بسیاری از عرب زبانان در جهان امروز، مانند مردمان مصر– سوریه – عراق – اردن- فلستین– سودان– یمن و جز اینها، عرب نیستند، اینها زیر فشار تیغ و تازیانه ی خونریز تازیان، میان مرگِ همراه با خواری، یا پذیرش آیین و زبان تازیان، دومی را بر گزیدند و عرب زبان شدند، ما با این مردم ستمدیده نه تنها سر جنگ نداریم بلکه با آنان همدردی هم می کنیم.

روزی از حسنین هیکل روزنامه نگار و فرزانه ی نامدار مصری پرسیدند: شما مردم مصر با آنهمه پیشینه ی درخشان فرهنگی چه شد که عرب زبان شدید، شما که عرب نیستید؟ گفت: برای اینکه ما فردوسی نداشتیم!

دیگر اینکه زبان عربی زبانی است رسا و توانا، ولی برای تازیان نه برای ما ایرانیان که خود زبانی بسیار رساتر و توانا تر از آن داریم. آیا هرگز دیده اید که عربها بگونه یی با هم سخن بگویند که نیم بیشتر واژه هاشان پارسی باشد؟ و اگر چنین کنند، آیا می شود آنان را برای اینهمه شلختگی و خود گم کردگی ستود؟. پس اگر بکار بردن واژه های پارسی در زبان تازی برای عربها ناشایست و انا ستودنی است، چرا باید بکار بردن واژه های تازی در زبان پارسی برای ما روا باشد؟.

برای نشان دادن توانمندی و شیوایی زبان پارسی و بی نیازی آن به واژه های تازی فرازی از نوشته ی استاد ذبیح الله صفا را از حماسه سرایی در ایران وام می ستانم تا با جابجا نمودن واژه ها توانمندی زبان پارسی را نشان دهم، استاد می نویسد:

« مقدمۀ مُجَلد اوّل ترجمۀ مول یکی از بهترین تحقیقاتیست که راجع به شاهنامه و فردوسی و آثار حماسی ایرانی شده است و اغلب اطلاعاتی که مول اظهار کرده هنوز تازه و قابل استفاده و نقل است» .

اگر چهار نام: مول – شاهنامه – فردوسی و ایرانی را از سی واژه یی که در این گزاره بکار رفته اند کنار بگذاریم بیست و شش واژه بجا می ماند که پانزده تای آنها عربی است .

آیا می توان گفت که این گونه سخن گفتن و نوشتن برای آن است که ما دچار کمبودِ واژه هستیم؟ یا درد ما درد بی انگاری نسبت به زبان پارسی است؟

برای نشان دادن توانمندی زبان پارسی، همین گزاره را در پیاله ی زبان پارسی بریزیم تا بی نیازی آنرا به واژه های بیگانه نشان دهیم:

«پیشگفتار پوشنه ی یکم برگردان مول یکی از بهترین پژوهش هایی است که در زمینه ی شناخت فردوسی و شاهنامه و دیگر رزمنامه های ایرانی شده است، بیشترین آگاهی هایی که مول بازنموده هنوز هم نو و شایان بهره برداری و گفتگو است» .

در این جابجایی واژه های (پیشگفتار) بجای «مقدمه»– (پوشنه) بجای «مُجَلَد» – (برگردان) بجای« ترجمه» – (پژوهش) بجای «تحقیقات» – (در زمینه) بجای «راجع» – (رزمنامه) بجای «حماسه» – ( بیشترین) بجای «اغلب» – (آگاهی) بجای «اطلاع» – (باز نمود) بجای «اظهار» – (شایان بهره برداری و گفتگو) بجای «قابل استفاده و نقل» بکار گرفته شدند و دیدیم که نه تنها نیازی به واژه های تازی نبود بلکه آنچه به پارسی گفته شد بسیار شیوا تر از آن بود که با واژه های تازی گفته شده بود .

نگاهی هم به نوشته ی سعدی می اندازیم تا با ریختن آن در پیاله ی پارسی سَرِه توانمندی و شیوایی این زبان را به نمایش بگذاریم:

«بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سُنبل و ضُمیران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید، گفتا طریق چیست؟ گفتم برای نِزهت ناظران و فُسحت حاظران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند.

بچه کار آیدت ز گل طبقی

از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریمُ اذا وعدَ وفا، فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را بکار آید و مترسلان را بلاغت بیفزاید . فی الجمله هنوز از گل بُستان بقیتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه سایه ی کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المویدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدالدولِه القاهرهِ سراجُ الملت الباهرهِ جمالُ الانام مفخرُ الاسلام سعدُبن الاتابک العظم شاهنشاه المعظم مولی ملوکِ العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکربن سعد ابن زنگی ادام اللهُ اقبالَهما و ضاعَفَ جلالَهُما جَعَل الی کلِّ خیرِ ماَلهما و بکرشمه و لطف خداوندی مطالعه فرماید. (گلستان سعدی رویه ی 33 چاپ امیر کبیر تهران: 1366)

اینک برگردان همین سخن به پارسی سَره:

بامدادان که رای بازگشت بر رای نشست چیره آمد، دیدمش دامنی گُل و ناز بویه و سُنبل و سِپَرغَم فراهم آورده و آهنگ شهرکرده، گفتم گل بُستان را چنانکه دانی پایندگی، و پیمان گلستان را تُوزِشی نباشد و فرزانگان گفته اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید ، گفتا پس راه چیست؟ گفتم برای دلگشایی بینندگان و دلبازی باشندگان نامه ی گلستان توانم نوشت که باد خزان را بر برگ آن دست بیداد نباشد و گردش زمان خوشکامی بهارانه اش را به اندوه زدگی پاییزان دگرگون نکند.

همین که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم بیاویخت که: دهشمند چون پیمان کند به جای آورد، بخشی در همان روز نوشته شد در باره ی همزیستی نیک، و آیین سخنوری، بگونه یی که گویندگان را به کار آید و نامه پردازان را شیوایش افزاید. به هر روی هنوز از گُل اندکی مانده بود که نامه ی گلستان به رسایی رسید و رسا آنگه شود به درستی که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان پناه، سایه ی کردگار و پرتو مهر پروردگار، سربلند زمان، و پناه آسایش و روشنگر آسمانی، پیروز بر دشمنان، بازوی کشورِ سربلند،چراغ مردم دانا و شکوه آفریدگان و مایه ی سرافرازی اسلام، سَعد، پوربزرگ دستور شاهنشاه والا، سَروَر پادشاهان تازی و جز تازی، فرمانروای خشکی و دریا، جانشین سرزمین سلیمان مظفرالدین ابی بکر فرزند پور زنگی که بخت بلندش دنباله یابد و شکوهمندی اش دو برابر گردد به کرشمه ی مهر خداوندی بررسی فرماید.

اینک می پرسم اینگونه گفتن و نوشتن برازنده ی فرزندان ایران است، یا آنگونه گفتن و نوشتن؟.

نگاهی هم به دو برگردان گوناگون از پیشگفتار برزویه ی پزشک در گرامی نامه ی کلیله و دمنه می اندازیم تا توانمندی و شیوایی پارسیِ سره را به نمایش بگذاریم:

« ...خاصه در این روزگار تیره که خیرات بر اطلاق روی بتراجع نهاده است و همت مردمان از تقدیم حَسَنات قاصِر گشته با آنچه مَلِکِ عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادتِ ذات و یمن نقیبتِ و رجاهتِ عَقل و ثبات رای و علو هِمَت و کمال مُقدَرَت و صِدق لَهجَت و شمول عدل و رأفت و افاضت جود وسخاوت و اشاعت حِلم و مُحبت و علم و احترام علماء و اختیار حکمتِ و اصطناع حکماء و مالیدن جباران و تربیت خدمتکاران و قمع ظالمان و تقویت مظلومان حاصل است.

می بینیم که کارهای زمانه میل بادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته و راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده و عدل ناپیدا و جور ظاهر و علم متروک و جهل مطلوب و لوم و دنائت مستولی و کرم و مروت متواری و دوستیها ضعیف و عداوتها قوی و نیک مردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم و مکر و خدیعت بیدار، وفا و حُریَت در خواب و دروغ موثر و مثکر و راستی مهجور و مردود و حق منهزم و باطل مظفر و متابعت هوا سنتی متبوع و ضایع گردانیدن احکام خرد و طریقتی مشروع و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز و حرص غالب و قناعت مغلوب و عالم غدارِ و زاهد مکار بدین معانی شادمان و بحصول این ابواب تازه روی و خندان ...» (استاد عبدالعظیم قریب - چاپ برادران علمی رویه ی 56 )

اینک همین فراز به پارسی سره:

در این روزگار تیره که دهش و بزرگواری مردمان روبه کاهش نهاده است و فروزه های نیک مانند خُجَستگی نهاد و برتری خِرَد- استواری رای– جوانمردی- راستی در سخن- گسترش داد- مهربانی- دستگیری- بخشش- خویشتن داری- دانش دوستی- گرامیداشتِ دانشمندان- گُزینِش فرزانگی و فرزانگان- زبون سازی بیدادگران و پرورش کارگزاران و پشتیبانی از ستمدیدگان به فراموشی سپرده شده است!

کردار ستوده و خوی پسندیده کهنه گشته است، راست راه بسته و کژ راه گشاده، دادگری ناپیدا و بیداد گری هویدا است. دانش بدور افتاده است و نادانی خواستار بسیار دارد! پستی و فرومایگی بر همه فرمانروا گشته و بخشایش و جوانمردی گریزان! دوستی ها سُست ودشمنی ها نیرومند گشته است، نیکمردان رنجور و خوارند و بدکاران آسوده و گرامی، نیرنگ بیدار است و پیمانداری و نیک منشی در خواب، دروغ هنایده و پر بار است و راستی از یاد رفته و دور افتاده، هوده گریخته است و بیهوده پیروز، پیروی از خواهش های تن خویی پسندیده است و بی ارزش گردانیدن دستور های خرد روشی ستودنی، ستمدیده ی بیگناه پست شده است و ستمگر گناهکار گرامی! آز چیره است و خرسندی در شکست، جهان فریبکار با این نهاد ها شاد است و با گشایش این درها تازه روی و خندان...» ( احمد آجودانی- انجمن پاسداری از زبان پارسی و فرهنگ ایرانی)

گروه دیگری می گویند: « یک زبان هنگامی توانمند می شود که دروازه های خود را به روی واژه های بیگانه بگشاید و با پذیرش آنها بر دارِش و توانمندی خود بیفزاید، در این راستا زبان انگلیسی را نمونه می آورند که با پذیرش سدها هزار واژه از زبانهای بیگانه بر توانمندی خود افزوده است.» .

این سخن درست است، بی شک همانگونه که فرهنگ یک مردم در آمیزش با فرهنگهای دیگر بُرنا و توانا می شود، زبان نیز باید توان داد ستد با زبانهای دیگر را داشته باشد تا بتواند در چرخه ی نا ایستای زمان، پویش خود را پی بگیرد، و این چیزی است که نیاکانِ فَرمَند ما از هزاره ها پیش دریافته و در این راستا کوشیده اند، نمونه های زیر نشان دهنده ی کوششهای ارجمند آنها است:

واژه ی دبیره بچم (نوشتن) یا (خط) از زبان بابلی به زبان پارسی درآمده و شناسنامه ی پارسی گرفته است. این واژه در سنگنبشته های هخامنشی به گونه ی« دیپی» دیده می شود . داریوش بزرگ در سنگ نبشته ی بیستون می نویسد:

« تو که زین پس این « دیپی » بخوانی کرده ی من ترا باور شود آنرا دروغ مپندار» .

باز می گوید: « با خواست اهورا مزدا مرا کرده های دیگری است که در این « دیپی » نوشته نشد، از این روی نوشته نشد که آنکه این دیپی پس از این بخواند او را کرده من گزاف ننماید» .

از این واژه در زبان پارسی (دبیره) ساخته شد و واژه های دیگری مانند:« دبیر» - «دبیرستان » - «دبیرخانه»- « دبستان»-«ادبستان» - « دیبا »- « دیباچه » و« دیوان » از آن پدید آمد.( فرهنگ ایران باستان – ابراهیم پورداود- خط در ایران باستان)

این یگانه واژه یی نیست که از سرزمین میانرودان به ایران رسیده و شناسنامه پارسی گرفته است، بسیاری دیگر ازاینگونه واژه ها دیر زمانی است که از زبانهای سومری - اکدی - بابلی - آرامی و سُریانی به ایران رسیده و در گنجینه ی زبان پارسی جاخوش کرده اند مانند واژه ی سومری «بوریا» و واژه ی اکدی «تنور» و واژه ی آرامی «یلدا» و بسیاری واژه های دیگر، همچنانکه بسیاری از واژه های یونانی و ترکی هم به زبان پارسی در آمدند و بر توانمندی زبان پارسی افزودند، مانند: « دفتر» که برآمده از «دیفتر» یونانی و به چم پوست است { نام بیماری دیفتری هم از همین بن و ریشه است} و نیز واژه های دِرهم - دینار - کالبد - دیهیم - استوره و جز اینها که تا کنون در زبان پارسی بجا مانده همه از زبان یونانی آمده اند و بر گستره ی زبان ما افزوده اند .

بی گمان یکی از انگیزه های رسایی و شیوایی زبان پارسی در همین داده ها و گرفته ها است. این زبان اگر چه امروزپارسی نامیده می شود، ولی وارون آنچه که برخی گمان برده و آنر نشان نژاد پرستی و خود برتر بینی پارس ها بشمار می آورند تار و پودش در پارس و بدست پارس ها تنیده نشده ونکه همه ی مردم ایران، از خراسان بزرگ گرفته { با زبان پهلوی و گویشهای سُغدی و ختنی} تا کردستان و آذرآبادگان و همدان {با گویشهای مادی} وخوزستان و لُرستان (پشتکوه) و کوههای بختیاری {با گویشهای ایلامی} در ساخت و بافت این زبانِ شیرین و دل نشین دست داشته و آنرا به شیوایی و رسایی رسانیده اند، و هم امروز نیز هزاران واژه از زبانهای لاتین و انگلیسی و فرانسوی و روسی مانند سماور – رادیو– تلویزیون – کامپیوتر– اتومبیل- ترن – ترمینال – دموکراسی – فاشیسم – سوسیالیزم - سکولاریسم - مدرنیزم و ... جز اینها به زبان پارسی راه یافته و جا خوش کرده اند و کسی در اندیشه ی جدا سازی آنها نیست!. پس می توان پرسید که اینهمه گفتگو برای چیست ؟ چرا واژه های یونانی و سومری و اکدی و آرامی و فرانسوی و روسی و جز اینها به آسانی پذیرفته می شوند ولی در برابر واژه های تازی گاه با واکُنشهای تند و تیز روبرو می شویم؟ .

پاسخ این پرسش را در دو زمینه می توان یافت، نخست اینکه نا همسانی بسیار هست میان آن چیز که خود بر می گزینیم و آن چیز که به زور بر ما پذیرانده می شود.

زن جوانی که خود همسر بر می گزیند با زن دیگری که به زور به همسری مرد فرومایه یی داده می شود یکسان نیستند .

ما واژه ی سماور را نداشتیم آنرا از زبان روسی گرفتیم و برزبان خود افزودیم، به همانگونه واژه های دبیر - دفتر - تنور - و بوریا را از سومریها و بابلیها و یونانیها و اکدیها... و رادیو - تلفن - تلویزیون - اتومبیل ترن و کامپیوتر و جز اینها را ازلاتین و دیگر زبانهای اروپایی وام ستاندیم و به آنها شناسنامه ی ایرانی بخشیدیم، اینها را هیچ کس بزور شمشیر بر زبان ما نکاشت و با خون نیاکانمان آبیاری نکرد. هیچیک از این مردم برای پذیراندن زبان و آیین خود آسیاب هایمان را با خون زنان و مردان و کودکانمان بکار نیانداختند... هیچ کدامشان پسر بچه هایمان را اخته نکردند و بنام غلام بچه با آنها نیامیختند... هیچی کدامشان به زنان و دخترانمان دستیازی نکردند و پس از کامجویی در بازارهای برده فروشان جهان به روسپیگری نفروختند... هیچکدام بگناه پارسی گویی زبان از دهان ما بیرون نکشیدند و بر سر درختان نیاویختند... هیچکدام از آنها کودکان دانشمندان ایرانی را در دیگها نپختند و گوشتشان را بخورد پدرانشان ندادند... هیچکدامشان با سرهای بریده ی ایرانیان پایه های دیگ نساختند و ایرانی را خوار نشمردند و وادار به پذیرش دین و آیین و زبان خود نکردند، هیچکدامشان بزور تازیانه و تیغ ما را به خاکساری در برابر خود وا نداشتند و نیم خورده های گندیده ی خود را بخورد ما ندادند... ولی تازیان اینهمه را با ما کردند و بسیار بدتر از اینهمه را کردند، از اینرو نمی توان واژه ی « دفتر» یونانی را با «کتاب» تازی در یک رده گذاشت، چرا که «دفتر» را ما بر گزیدیم و از زبان یونانی به زبان پارسی در آوردیم ولی تازیان «نامه» ها و« نامک سراها » ها و « نسک» ها و « نسک خانه» و « نبیگ» های ما را سوزاندند و دستاورد کار و کوشش سد ها سال دانشمندان ایرانی را به رودخانه ها ریختند تا «کتاب» خود را بر ما چیره بگردانند... ما چرا باید واژه ی «کتاب» را بجای « نامه» - و «کتابخانه» را بجای« نامک سرا » بکار گیریم مگر فردوسی شاهکار خود را « کتاب سلاطین » نام داد که ما چنین می کنیم، فردوسی که زنده کننده ی زبان پارسی است واژه ی « نامه » را بجای « کتاب» و« شاه » را بجای « سلطان » بکار برد ما نیز اگر خود را فرزندان فردوسی می دانیم باید چنین کنیم .

از سوی دیگر پذیرفتن یک واژه ی بیگانه برای افزودن بر توانمندی آن زبان است نه برای جایگزین کردن آن واژه بجای واژه های خودی، و این چیزی است که با اندوه بسیار باید گفت که سخن سرایان نامدار ما از دیر زمان تا به امروز کرده اند و هنوز هم چنین می کنند تا آنجا که واژه های تازی جا را برای واژه های ایرانی تنگ کرده و در بسیاری از زمینه ها واژه های ایرانی را یکسره از میدان بدر کرده اند . امروز بزرگترین خویشکاری فرزندان برومند ایران پاسداری از ارزشهای فرهنگ ایرانشهری و زنده کردن دوباره ی زبان پارسی است. دختران و پسران خوب ایرانزمین همانگونه که در برابر نام ساختگی خلیج عربی بجای شاخاب پارس واکنش نشان می دهند، باید در برابر هر گونه واژه ی تازی که هوای دَم برآوردن بر واژه های پارسی را تنگ کرده اند بالا برافرازند و این گونه واژه ها را از گفتار و نوشتار خود دور بریزند.

زنان و مردانِ آزاده ی ایرانی که در ساختن فردای آزاد و آباد ایران می کوشند باید از هم اکنون خود را برای نوشتن نامه های آموزشی دبستان و دبیرستان بزبان پارسی سره آماده کنند.


اندر چرایی سره گویی و سره نویسی

«دکتر میر جلال الدین کزازی»

زبان شکرین و شیوای پارسی که می توانیم بی درنگ و دو دلی آن را نغزترین و توانمندترین زبان زیبا شناختی در جهان بدانیم، سِرِشت و ساختاری دوگانه و ناسازوارانه دارد: از سویی زبانی است بسیار سوده و ساده، نغز و نازک، با رنگ و آهنگی دلاویز وخُنیایی و گوشنواز، از دیگر سوی، زبانی استوار و سخت جان و پایدار که توفان ها و تندآبهایی سهمناک و ستیز آمیز را از سر گذرانیده است و در درازنای سده ها و هزاره ها، برجای و برپای مانده است و باری گران و تن فرسای و توانکاه و پشت شکن را بر دوش کشیده است که فرهنگ گرانسنگ و نازشخیز ایرانی است. این زبان، بهره جوی از توانانیها و دلاویزی های خویش، همواره امروزیانِ ایران را به دیروزیان، و پَسینیان را به پیشینیان، و نوادگان را به نیاکان پیوسته است و رشته یی سخت و استوار و ناگُسَستنی بوده است که گذشته ی ایران را اکنونی و روز آمد گردانیده است، پایگاه و پایندان پیوستگی و یکپارچگی فرهنگ و تاریخ ایران گردیده است.

زبانی که مایه ور ترین و نغزترین سامانه سرودینه و سَروادین(=شعری) جهان را، در چندی و چونی، در خود پدید آورده، و آوازه ی ایران را تا دورترین سرزمین های گیتی در گسترده است، و سخنوران بزرگ و ورجاوند را، در آفرینش شاهکارهای جاودان ادبی به کار آمده است، شاهکارها و سخنورانی که به هیچ گمان و گزافه همانند و همالی برایشان در سراسر جهان نمی توان یافت. شگرفی و شاهواری این زبان و سَختگی و سُتواری آن تا بدان پایه بوده است که سخن پارسی و ادب در پیوسته ی آن را آنچنان مایه بخشیده است، و بَر برده است که فرازنای فرخنده ی فرهنگ و هنر ایران و ستیغ استوار و سر بر سپهر این هنر و فرهنگ گردیده است.

در ایرانِ پس از اسلام همواره آنچه مایه ی نازش و سربلندی ما ایرانیان بوده است و بدان بر پهنه ی گیتی بالا بر افروخته ایم، و خویشتن را از دیگر مردمان والاتر دانسته ایم، و نازان و سرافرازان گفته ایم که «ماییم که توانسته ایم سخنورانی ستُرگ و بی مانند چون فردوسی و خیام و مولوی و سعدی و حافظ در دامان فرهنگ خویش بپروریم و ببالانیم» سخن پارسی بوده است.

آسیب واژگان بیگانه به بافتار نازک و دلاویز و آهنگین زبان پارسی یکی از آماج های سره گویی و سره نویسی این است که از زیان هایی که واژگان بیگانه به ساختار آوایی و گوشنواز زبان پارسی، و همچنین رسایی ، پختگی و استواری آن می زنند، جلوگیری کنیم . اینکه زبان پارسی نمی تواند وامواژه را در خود راه دهد، دیدگاهی دانشورانه و بر پایه ی بُرهان های زبان شناختی است . زبان پارسی بسیار پیشرفته است. زبانی بوده است بسیار پویا . از دید زبان شناسیِ تاریخی، پیشرفته ترین زبان کنونی است. این از آنجاست که زبان آیینه ی فرهنگ است، یک فرهنگ پویا، زبانی هم سنگ و هم ساز با خویش را پدید می آورد. فرهنگ ایرانی چون فرهنگی پویا و پیشتاز بوده است، زبان پارسی هماهنگ با آن بسیار دگرگون شده و پیشرفت کرده است.

زبان پارسی امروز ساختاری دارد که با بسیاری از دیگر زبان های جهان هم روزگار نیست، به سخن دیگر ، آن زبان از دید کار بُردهای سِرِشتین و بُنیادین، در روزگاران و در ساختارهایی مانده اند که دیری است زبان پارسی از آنها گذشته است. دیگر زبان های جهان با پارسی دری یا همان پارسی نو، هم روزگار نیستند. برای نمونه با پارسی میانه سنجیدنی اند، هتا با پارسی باستان. اگر زبان پارسی که بسیار پیشرفته است، از این زبان ها که در سنجش با آن هنوز کهن مانده اند واژه بستاند، برخود زیان زده است. این واژه ها با ساختارها، هنجارها و رفتارهای زبان پارسی سازگار نیستند و از این روی آنها را گزند می رسانند و بَر می آشوبند. بدان می ماند که شما پاره هایی از پلاس با بوریای ستبر درشت را بر پرنیانی نغز و رخشان بپیوندید و بدوزید. پیداست که این دو با یکدگر سخت ناسازند. نخستین و آشکارترین زیان و گزندی که زبان های بیگانه به زبان پارسی می زنند آن است که بافتار آهنگین و خُنیایی و هموار و گوش نواز، آوایی را در این زبان از میان می برند. واژه های ایرانی هنگامی که از روزگاران باستانی میانه به روزگار نو رسیده اند. واژه های پارسی شده اند (پارسی دری)، از دید ساختار آوایی، سوده و ساده و نرم و هموار گردیده اند. برای نمونه ، یک واژه ی دُرُشتناک گران اوستایی مانند خُورنَه khoarnah در پارسی شده است فَر [far]، از دید ساختار آوایی، به فرجام خود رسیده است ، یعنی واژه هایی مانند «فر» بیش از این سوده و کوتاه نمی تواند بشود. ولی واژه هایی که ما از زبانهای دیگر می ستانیم، می توانند واژه های دُرُشت و گران و نا هموار باشند که از ساختار دلاویز آوایی را از میان می بَرد.

زبان پارسی در درازنای زندگانیش به پایه یی از سودگی و سادگی، پیراستگی و نابی رسیده است که هنجارها و کارکردهای برون زبانی در آن از میان رفته و تنها آنچه به یکبارگی و به نابی نیازهای راستین و ناگزیر زبانشناختی را بر می آورد و به کار می آید، در آن برجای مانده است . هنجارها و ساخت های برون زبانی و باور شناختی چون نرینگی و مادینگی و امَردی واژگان که هیچ کارکرد زبان شناختی ندارد و به « ته نشستهایی» از باورهای باستانی و استوره یی اند که در زبان باز می تافته اند و به نمود می آمده اند، در زبان پارسی ، یکسره از میان رفته اند.

از آن است که آمیختی زبان پارسی با دیگر زبان ها که با آن همروزگار نیستند و هنوز آغازینه و لایناک و آلوده به کارکردهای برون زبانی مانده اند، بدین زبان نغز و ناب آسیب می رساند و آن را می آلاید. آشکارترین و برجسته ترین آسیب که پیش و بیش از دیگر آسیب ها فرا دید می آید، آسیب آوا شناختی است. وامواژه های دُرُشتناک و ناهموار و گوش آزار ، بافتارِ نازک و دلاویز و آهنگین زبان پارسی را می پریشند و زنگ و آهنگ خُنیایی آن را زیان می رسانند. آسیب های دیگر که از این رهگذر به دیگر سامانه های زبان همچون سامانه ی گردانشی(= صرفی) و نحوی و مانا شناختی(= معنی شناختی) می رسد، نهان است و دیر پیدا زبان را از درون می فرساید و می پوساند.

ولی خواست سره نویسان بازگشت به زبان روزگار فردوسی نیست، اگر نوشته ها و سروده های پارسی گرایانه ی امروز به زبان فردوسی می ماند، از آن روی نیست که آن نویسنده یا سراینده آن زبان را بکار می گیرد یا می خواهد به شیوه ی فردوسی بسراید، از آنجاست که زبان پارسی بدان سان که استاد توس یا سعدی به کار گرفته است، از دیدی دگر، نزدیکترین زبان به زبان پارسی سرشتین پارسی است. هنگامی که ما می کوشیم به این زبان بنویسیم، خواه ناخواه آنچه به دست می آوریم، نزدیک فردوسی خواهد بود.

بی نیازی زبان پارسی از واژه های بیگانه

زبان پارسی زبانی است توانمند و بی نیاز، اگر گاهی به وامواژه ها نیاز دارد، این نیاز در همان مرز و اندازه یی است که هر زبان می تواند داشت، و هتا بسیار کمتر از بسیاری از دیگر زبان ها نیازمند وامواژه هاست. این توانمندی در زبان پارسی بر می گردد به سامانه و دستگاه واژه سازی در این زبان که بسیار نیرومند و کارآمد و آفرینش گرانه، و هتا بی کرانه است. ما می توانیم بی شماره در پارسی واژه بسازیم. زبان پارسی مانند بسیاری از زبانهای جهان کالبدینه نیست، بدین سان که پیمانه ها و ریخت های از پیش نهادهای برای واژه سازی در این زبان نمی بینیم. زبان پارسی بسیار نرمشپذیر است، به موم می ماند، خود را با توان زبانیِ در کار برنده خویش دمساز می گرداند. هر چه مایه و توان و دانش شما در زبان پارسی بیشتر باشد، این زبان را آسانتر و مایه ورتر می توانید به کار گیرید. برای همین است که این زبان در جهان سرود و سخن و شعر شده است. برای آنکه سخنور می تواند آنچه را در دورن او می گذرد، به یاری این زبان روشنتر و رساتر باز گوید. او زبان پارسی را بیش از هر زبان دیگر می تواند از آنِ خود کند و می تواند زبانی ویژه و شیوه ی شناختی در پارسی برای خود بیابد. برای نمونه، یکی از واژه های بسیار آشنا در زبان پارسی، واژه ی «دست» است . با این واژه می توان ده ها واژه ساخت، گذشته از آن واژه ها که دیگران پیش از این، از این واژه ساخته اند. بسنده است که این واژه را با واژه های دیگر بپیوندید تا واژه های نو بدست آید. فرادست، فرو دست،، زبردست، بالادست،پایین دست، دستاوز، دستبند، دستگیرهو...هتامی توانیم فرهنگی خرد از واژگانی که تا کنون با این واژه ساخته شده است فراهم بیاوریم. از این روی، این زبان در سرشت و ساختار، زبانی تُنُک مایه نیست که از بر آوردن نیازهای روز ناتوان باشد و بخواهد از وامواژه ها بهره گیرد. ناتوانی، کمبود، و بی توشی از زبان پارسی نیست، از کسانی است که این زبان را بکار می گیرند. از این روی می توان از واژگان بیگانه پرهیز کرد و برای واژگانی که به هر انگیزه یی در این زبان راه جسته اند، برابر های پارسی یافت واندک اندک این واژه ها را از زبان پارسی بیرون انداخت.

دو ویژگی بنیادین زبان پارسی

به راستی راز و فسون این زبان زنده ی زیبای زرین که دلارام و دلارای سخن را به شاهوارترین و گرانمایه ترین زیورها و آرایه ها آراسته است در چیست؟ پاسخی که بدین پرسش بُنیادین می توان داد، همان می تواند بود که در آغاز این جستار یاد کرده آمد: ناساوارگی سرشتین در زبان پارسی که نغزی است نازک، و در همان هنگام سخنی است سُتوار. زبان پارسی به دو ویژگی بُنیادین از دیگر زبان های جهان جداییی می گیرد و فراتر می رود، آنچه مایه ی شگفتی است، آن است که این دو ویژگی با یکدگر ناسازند و آشتی نا پذیر، یک ویژگی سُتواری و سخت جانی است، و ویژگی دیگر نغزی و نازکی. زبان پارسی در پی پویه یی پایدار، درشتی ها و نا همواریهای خویش را به کناری نهاده و بُن مایه ها و کارکردهای برون زبانی خود را یک به یک فرو گذاشته است، خواست من از این کارکردها و بُن مایه ها، هنجارها و رفتارهایی در زبان است که ارزش و کارآیی زبان شناختی ندارند، به راستی مانده ها و لای ها و ته نشست های استوره یی و باور شناختی اند که به زبان راه جسته اند. هنجارها و کارکردهایی از گونه ی ریخت های جداگانه برای دوگانگی( تثنیه) یا نرینگی (تذکیر) و مادینگی(تأنیث) و امردی(تخنیث) زبان پارسی بدین سان به زبانی ناب و پیراسته از دیدزبان شناسی دگرگون گشته است . از دیگر سوی ، آن پویه ی پایدار، واژه های گران و نا هموار را تراشیده و به واژه هایی نرم، آهنگین و گوشنواز دگرگون ساخته است. این همه زبان پارسی را نغزی و نابی بسیار بخشیده است، ولی این نغزی و نابی مایه ی سُستی و آسیب پذیری آن نشده است. زبان پارسی گزندهایی گران و آسیب هایی بزرگ را تا کنون از سر گذرانیده و از بوته ی هر آزمون دشوارِ تاریخی سربلند و پیروزمند بیرون آمده است.

با این همه این زبان شکرین و دلاویز که یکی از فرهنگی ترین زبان های جهان است که درخشانترین و مایه ورترین سامانه ی ادبی جهان در آن پدید آمده است، در این روزگار با دشمنی سخت نیرومند و زیانکار رو به روست که فناوری رسانه یی است .

فناوری رسانه یی که هتا تا نهانگاه خانه های کسان راه جسته است، زبان های بومی را که پیشینه یی دیرینه و چند هزار ساله دارند، می فرساید، می کاهد، از تاب و توش می اندازد، تا سرانجام آنها را یکسره از میان بردارد.

پس هتا زبانی به سُتواری و سخت جانی زبان پارسی نیز در برابر هماوردی چنین سهمگین و ستُرگ، نیاز به یاری و پشتیبانی و دستگیری دارد. بر هر دوستدار زبان پارسی است که به یاری آن، به هر شیوه که می تواند، بشتابد. یکی از این کوشش های یاریگرانه ، کوششی است که راه اندازی پایگاه زبان انجام گرفته است ، پدید آوران این پایگاه می کوشند که در مرز توان خویش نغزها و کارایی های زبان پارسی را نشان دهند و دلاویزی هایی را که در ادب پارسی نهفته است آشکار بگردانند. در این سالیان، خدای را سپاس، غمخواران و یاری گرانی که بر شمارشان پی در پی افزوده می آید، آسیب شناسانه به زبان پارسی می نگرند و می کوشند که توانمندی ها و کارآیی های آن را که می توان گفت بی کرانه و مرز ناشناس است ، بشناسانند و در کار آورند، تا این زبان در روزگار پر آشوب و بی فریاد رسانه ها نیز بتواند توفان و تندباد را از سر بگذراند و از این بوته ی آزمایش نیز پیروزمند و سربلند بدر آید. آزمایشی که سهمگین تر آزمون این زبان توانمند و سخت جان شمرده می شود.

از درگاه دادار که او نیز بی گمان زبان پارسی را گرامی می دارد، زیرا دوستدار زیبایی است، برای آنان در این کوشش فرهنگی آرزوی کامکاری و بختیاری دارم.

پاسداری از زبان پارسی

«داریوش محمدی»

شاید آن گاه که فردوسی پاکزاد، دست به کار آفرینش شاهنامه شد، همین روی دادهایی را از سر می گذراند که امروزه ما هر دم می شنویم و باز می بینیم. شاید او هم بر سرِ سرزمین سوخته اش روزها می گریست و پیوسته آه و افسوس سر میداد و از خود می پرسید: چرا باید این سرزمین آزاد و آباد چنین بسوی نابودی و ویرانی رَوَد. بی گمان از همالان فردوسی کسان بسیاری بوده اند که کاسه ی چه کنم، چه کنم در دست، پیوسته از زمین و زمان می نالیده اند و بر سیه روزی ایران می گریسته اند. شاید فردوسی هم هر بار که سرودی کهن را با ترانه یی میهنی می شنید اشک از چشمانش روان می شد، به همان گونه که امروز، هر گاه سرود « ای ایران ای مرز پر گهر» را می شنویم، بُغز گلویمان را می فشارد ، انگاری که دیگر هوایی نیست که دم فرو کشیم و باز پس دهیم.

ولی می دانیم که در همه ی آن سالهای سیاه و رنج آور، در مغز فردوسی ، اندیشه و انگیزه یی جان می گرفت که به نیکی در آن بیت او نمایان است:

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

او به نیکی و درستی دریافته بود که چه بود ایران زمین، زیر پای بیگانگان لگدکوب می شود. او هوشمندانه دریافته بود که باید کاری کرد و راهی جُست تا از ویرانی ایران زمین و ایرانی پیش گیری کند. از این رو دست به کار آفرینش شاه کار و کارستان خود شد.

هوش سرشار، شور و انگیزه ی پایدار فردوسی، او را یاری رساند تا یک تنه کاری از پیش برد که امروز برای هزاران هزار ایرانی در همه ی سرزمین های ایرانی، مایه ی بالش و نردبان فرهنگ ایرانی است. بی گمان یادگار فردوسی، بُنیاد یگانگی ایران است و یا دست کم می توان بدین دستاویز برای یگانگی همه ی آدمهای ایرانی در همه سرزمین های ایرانی کوشید و از این راه برای بخش بزرگی از آدمیان برای این گوی خاکی، خوشبختی و به روزی فراهم کرد.

به گمان نویسنده ی این نوشتار، آن چه برای فردوسی بزرگ، انگیزه ی آفرینش شاهنامه بود، امروز هم از هر سو رُخ می نماید. ایرانیان جدا از هم، در سرزمین های پاره پاره می زیند. یگانگی از مردمان ایرانی روی بر می تابَد. فرهنگ ایرانی در دور و نزدیک خوار شمرده می شود. هر ایرانی در گوشه یی از این جهانِ پهناور در گیر گرفتاریهای کوچک و بزرگ خود است. از تاجیکان در دورترین خاور ایران زمین، تا کردهای دلیر در دورترین باختر ایران زمین هر یک گرفتار و سرگرم مبارزه با سیه روزگاریهای خود هستند.

همین ها بس است تا چون فردوسی، به بایستگی کاری برای یاد آوری شکوه و بزرگی ایران زمین و از سر گیری باز سازی آن بیاندیشیم. هم بستگی و یگانگی دو باره ی ایرانیان و در پی آیند آن به روزی مردمان ایرانی ، هنگامی شدنی است که یکایک هموندان سرزمین فرهنگی ایرانیان ، بر بُنیاد و پایه ی چه بودِ فرهنگی خود آگاهی یابند و این نکته یی است که باید به هر ایرانی ، آن را یادآوری کرد .

یادآوری و بازسازی آن یگانگی و هم بستی فرهنگی از دست رفته ، کاری است که گویا از دست فرمان روایان به در است . پیگیری این خواست، در جهانِ نوین و پیش رفته جز از راه بازسازی اندیشه و رای ایرانیان شدنی نیست. اگر چه به یاری فرمان روایان می توان بدین کار شتاب بخشید ولی این گونه که اکنون دانسته شده، خواهندگان یگانی و بازسازی ایران زمین هم چون فردوسی بزرگ تک و تنهایند و یاری گری نیست که آنان را یاری کند.

آفریننده ی شاه نامه، راز هم بستگی و باز سازی ایران زمین را در برکشیدن زبان پارسی و فرهنگ ایرانی می دیده است. و چه زیبا و هوش مندانه این را دریافته بوده است. زبان، بزرگ ترین و ارزشمندترین ویژگی جداگر تیره ها و مردمان از یکدیگر است. برای ما ایرانیان، زبان پارسی، گزینشی است سراسر تاریخی که هیچگاه به زور شمشیر و جنگ بر دیگر مردمان ورزانده نشده است. زبان پارسی، همان دالانی است که ما را به سوی یکی شدن می برد. با هر گویش و زبان دیگری که باشیم این گزینش زیبای تاریخ و کارنامه ی ایران زمین، راهگشا و پیوندای ماست.

فرهنگ، زمینه یی است که در آن ، مردم شیوه ی زندگی خویش را می یابند، با آن می زیند و بر آن می بالند. فرهنگ هرچه راه گشا تر و مردمی تر باشد آدم هایی فرهیخته تر و به روزتر می پرورد. گویا، فردوسی پاک نهاد از این که فرهنگ هم میهنانش را پوینده و پیش برنده نمی دیده است. سخت آشفته بوده است، از این رو در شاه کارش دست به کار برجسته کردن و باز نمایی زیبایی های فرهنگ ایرانی شده است و ریز و درشت ، دور و نزدیک آیین های فرهنگ ایرانی را به چهره یکارنامه ی ایران زمین و به زبان پارسی دری باز آفریده است.

زبان ابزار گفت و گو و دانستن یکدیگر است . آدمیان از فرای تاریخ و گذرِ زمان با زبان نوشتاری برای یکدیگر سخن می گویند و پیام رسانی می کنند. چنانچه فردوسی بزرگ با زبان پارسی از پس هزاره یی با ما سخن گفته است. زبان گفتاری نیز برای آن که بتواند از پس خویش کاری بُنیادی اش برآید. باید رسا و آسان و روان باشد. تا گویندگان و شنوندگان، این تنها ابزرا دانستن یکدیگر را بتوانند به آسانی به کار گیرند.

تازشِ خان و مان برانداز تازیان، و چندی پس از آن ویران گری های مغولان ، شهرهای آباد و دانش گاه و ادب سراهای این سرزمین را نابود کرد و بسیار ی از نوشته های زبان پارسی در آتش جنگ سوخت و دانش مندان و ادب دانان ایرانی را از دم تیغ گذراند و آن گونه شد که پیوند سرایندگان و نویسندگان سده های پیشین با سرایندگان و نویسندگان سده های پسین، از هم گُسیخت. به ویژه پس از تازش مغولان، این گُسَست چنان شد که زبان پارسی، به سوی نا بودی گام برداشت . پدیداری بزرگانی انگشت شمار مانند مولانا و سعدی و حافظ در سده های هفتم و هشتم را باید جدا از آن دانست، چرا که پس از تازش مغولان تا چند دهه، کارسازی و درایش استادان پیشین ، بر پای بود و نیز سعدی و مولانا پرورده ی ادبستان پیش از مغول بودند و حافظ، در شیراز سده ی هشتمی پرورده می شود که تا آن اندازه یی به دور از یورش مغولان مانده بود.

از سده ی هشتم که بگذریم، دوره ی « نشیب ادبی» می آغازد و تا آغازه ی سده ی سیزدهم ماهشیدی(قمری) این نشیب ادبی دنباله می یابد. سده ی سیزدهم زمانِ رستاخیز ادبی زبان پارسی است. در آغاز سده ی هشتم به گفته ی ادوارد براون« نخستین تباه گر بزرگ زبان پارسی» که همان « وصاف الحضره» باشد. نسکی به نام « تجزیت المصار و تزجیت الاعصار» نوشت که «تاریخ وصاف» نامیده می شود. و صاف در این تاریخ نامه تا توانسته است سخن پردازی و هماهنگ آوری کرده و واژگان تازی و ترکیِ مغولی به کار برده است و در این راه به اندازه یی فراخ روی و گزاف گویی کرده است که خواننده ی ناویژه کار پارسی زبان از آن نمی تواند بهره گیرد. چرا که نویسنده ی آن، تاریخ نویسی را بهانه کرده است تا « مجموعه ی صنایع علوم و فهرست بدایع فضایل و دستور اسالیب بلاغت و قانون قوالیب براعت...» خود را به رُخ خواننده بکشد و برتری هنر(!) خود را بیاستواند. و از این بدتر، شماری از نویسندگان سده های سپس تر هشتم به ویژه ی در تاریخ نگاری، از « وصاف الحضره» پی روی کردند که واپسین آن ها میرزا مهدی خان استرآبادی، دبیر نادرشاه افشار و نویسنده ی دو نسک « جهانگشای نادری» و «دره ی نادره» است.

برآیند آن شد که ما پارسی زبانان امروزین، نوشته های نویسندگان سده های نخست اسلامی را به آسانی در می یابیم ولی در خواندن نوشته های آغاز دوره ی قاجار و زمان نادرشاه افشار در می یابیم. ویژگی نوشته های وصاف الحضره یی، کاربرد بی خود و بسیار واژگان تازی است به گونه یی که گاه ساختار زبان پارسی هم در آن گم می شود و نمی توان با آسودگی آن نوشتارها را پارسی دانست.

خوش بختانه، دگر گشت آزادی خواهان سده ی پیش، پاک سازی زبان پارسی از واژگان بی خود و بی هوده ی بیگانه را به یک نیاز و سپس ترها به یک جنبش دگر اند. نویسندگان کوشیدند هر چه ساده تر و روان تر بنویسند و از واژگان خوش بافت و خوش دریافت پارسی سود برند.

با روی کارآمدنِ فرهنگستان یکمِ زبان و ادب پارسی، کارِ پاس داری، پالایش و توان مند سازی زبان پارسی شتاب گرفت و ما امروزه بسیاری از واژگان و نو ساخته های دانش مندان فرهنگستان یکم را به کار می بریم و به آسانی آن را در می یابیم. اگر نبود کار آن دانش مندان، شاید امروزه ما به جای واژگان خوش آهنگ و زیبایی همچون: دانش گاه، دانش کده، یخ چال، شهرداری، شهربانی، دادگاه، دادگستری، دبستان، دبیرستان، هواپیما و ... واژه های نادریافتنی و گم راهی هم چون: انیورسیته ، فاکلتی، رفریجراتور، بلدیه، نظمیه، محکمه، عدلیه، مکتب، اسکول، طیاره، و ... را به کار می بردیم و در مغز کودکانمان هم، این جزیره های گم نام فرهنگی زبانی را هر روز بار می کردیم و زبان پارسی را برای خود و آیندگان ناکار بردی و نادل پذیر می گرداندیم.

گذشتگان فرهنگی ما کار خود را کم و بیش به خوبی پی گرفتند و برآیند آن شد که امروزه به گواهی زبان دانان بزرگ، پارسی گرایی و گرایش به کاربرد واژگان پارسی، به یک خواست و نهاد درونی و کمابیش فراگیر، دگریده است و فراگیرانه می توان گفت که پارسی زبانان ، به ارزش کاربرد واژگان زبان خودشان پی برده اند. این گرایش، در روند سرشتین زبان پذیرفته شده است و از این راه ، زبان پارسی نیازهای بایسته و شایسته ی خود را در واژه سازی بر می گیرد و به ساختار استوارتر و روشن تری دست می یابد. .

اگر چه ساختارهای بیگانه کمابیش از این زبان دور ریخته شده اند و دیگر به کار بردن ساختارها و دستورهای بیگانه ، یک نادرست و کژدانی و زشت سخنی دانسته می شود، ولی هنوز می بینیم که واژگان بیگانه ی بسیاری در زبان ما رفت و آمد می کنند و این بایستگی نیرو افزایی گرایش درست و به جای پارسی گرایی در زبان پارسی زبانان با جهان از راه رایاتار (=اینترنت) روز به روز بیش تر در گیر می شوند و با هزاران واژه ی تازه رویه رو می شوند که به انگیزه های گوناگون از پسِ کارِ برگرداندن آن ها به زبان پارسی بر نمی آیند. همین نکته است که انگیزه یی می شود تا کسانی که دل سوز زبان پارسی هستند و آن را از جان دوست تر می دارند دست به کار شوند و در بازار شلوغ ، به یاری این پیر کهن به پا خیزند.

زبان شناسان، زبان را باشنده یی زنده بر می شمرند که در پیچ و خم روزگار راه خویش می یابد، گاه پست و گاه بلند می شود و پیش می رود. گاهی هم از پس توفان های روزگار بر نمی آید و رخت خویش از میان آدمیان بر می دارد.

می دانیم که زبان پارسی از این همه گذشته ی پر نشیب و فراز چند هزار ساله ی ایران زمین خود را به ما رسانده و اکنون هم سرافرازانه بر زبان ما روان می شود. زمانِ ما یک ناسانی چشم گیر و شاید برتری شگفت آور با دیگر زمان ها دارد و آن پیش رفت تند فن آوری و گسترش دمان دانش و فن در میان آدمیان است از آن جا که زبان نخستین ابزار آدمی برای بهره کردن اندیشه و یافته اش با دیگران است ، پس از این همه ، جوش و خروش زمانه، پیش ترین نشانه پذیری داشته است. بسیار از زبان های جهان امروز، در رودخانه ی پر جنب و جوش دانش و فن آوری پرورانده اند، و از این راه بالیده اند و اکنون راه خویش، چه سخت و چه آسان، پی می گیرند.

ولی زبان پارسی دری، از پس هزاره ها بالش و پرورش ، ناگاه به این رودخانه ی خروشان دانش رسیده و با آن همراه گشته است . با آن پیش می رود و با آن هم نوا می شود. خروشندگی و روندگی دانش و پیش رفت آن چنان است که هیچ زبانی بی یاری گویندگان و کاربرندگان آن ، نمی تواند از پس نیازهای روز افزونی که دانش بر آن بار می کند، برآید. دستگاه زبان به خودی خود کُند است و آن توانایی و چابکی را ندارد که این همه نام و نشانی برساخته ی دانش را بگوارد. از این رو، امروزه زبان های پیش رفته و کارا به ناچار نیاز به یاری دل سوختگان و خواهندگانشان دارند. زبان پارسی ما هم ، همین گونه است و باید به یاری آن بشتابیم.

زبان

«دکتر بهروز تابش»

زبان در گامه ی نخست، توانایی چنگیدن ۱ (گفتن) است، فرایند براوردن سِدا به یاری اندام های فراوریِ سخن. زبان، به همگی ِنشانه های سدایی و نشانه های نوشتنی در یک چپیره زبانی گفته می شود که در زمانه یی هَکانیده ( معین ) با آرمان همفرایابی ( ارتباط ) کاربرد داشته یا دارد.

همچنین می توان گفت که زبان، باز نمودن و رساندن اندیشه ها و سُهش هاست به یاریِ سداهای برآمده از تارهای سدایی ( صوتی )، و درآمیختـن آن سداها. بسی فشرده، زبان، به سخنِ آدمی گـفته می ـ شود. به دگر گفتار، زبان، ابزار برپاییِ بربستگی ( ارتباط) از راه آواهای تارهای سدایی و نشانه های نوشتاری ست که برای آن سداها هکانیده شده اند. همگیِ آواهای تارهای سدایی، واژه ها و همبندیِ آن ها که ویژه ی شهروندان ( ملت )، تبار، یا گروه باشد، مانند زبان فارسی. همچنانکه در نبیگ ″هنر نویسندگی″ آورده ام، چگونگیِ همبندی و همکرد واژه ها که نشانگر سرشت آدمی ست، شیوه (سبک) نامیده شده است.

زبان، تنها شماری از واژه های دنبال یکدیگر نیست همچنانکه چَم گزاره(جمله) نیز کوده ( مجموعه ) و انباشته ی چم واژه ها نیست. واژه، همواره بخشی از پیوستگی های بزرگ تر است، بخشی از ابزارهای زبانی و یا سروادیک ( شاعرانه ). واژه، بن پاره یی ( عنصری ) در سامانه ی زبان است که آدمیان را توانا می گرداند تا شماری بی پایان از اندیشه ها را به دیگر آدمیان برسانند. چنین سامانه یی بر پایه ی بنیادهایی که در زبان ها جوراجورند فراهم آمده است و بدون آن بنیادها و آیین ها به آشفتگی می ـ گراید. واژه ها نیز با پیوستن به دیگر پاره ها، چَم و ارج می یابند و بدین سان به ″زبان″ می دِگرند ( تبدیل می شوند).

زبان، هماره، ابزاری ست برای همفرایابی و همنیوندی ( تفاهم) میان آدمیان، به یاری ِ گفتن ِنشانه ـ های آوایی. واژه ی زبان (یا: هُزوان) را برای سامانه های نمادین هم بکار می بریم، از آن میان، زبانِ نشانه یی لالان و کران.

زبان در زندگی هر تن و چپیره، سازه یی ست بزرگ تر از هر چیز دیگر. پس، اینکه پژوهش زبان گزینشی برای مشتی کارشناس باشد پذیرفتنی نیست. در کار و کنش، پژوهش زبان کم و بیش به هر کس و همگان بستگی دارد. ولی پیایند این گرابش همگانی آن است که هیچ فراز ِ( نکته) دیگر بیشتر از این پرت و پلا، پیشداوری وپندارهای بیهوده و خودسری نپرورانده است. گو آنکه از دیدگاه روان شناس همین لغزش ها

________________________________________________________________

۱- خمُش بودن نکو فضلی است لیکن

نچـندانی که گـوینـدت کـه گـنـگی

همـان بهـتر کـه در بـزم افـاضـل

ز دانش های خود چیزی بچنگی.

نصیرالذین توسی

چشم گیرند، ولی هر چه هست سرانجام، داره ی زبان شناس است که آن ها را وازند و تا آنجا که شدنی ست از ریشه براندازد. سُوسور ( پدر زبان شناسی امروزین) می گوید: ❞هرگاه دو گانکی میان زبان و کاربرد درستِ آن رخ می دهد پاسخجویی و چاره گریِ این پرسه برای همه کس دشوارست مگر برای زبان شناس.❝۱

زبان شناسی دانش را برای ستایه ی(پنگاشت، توصیف) خود زبان بکار می گیرد. دیگر دانش ها، زبان را برای فرادادن دیگر چیزها بکار می بندند.

آدمی از آغاز تاکنون هرگز در زندگانی تکین و تنها نبوده است. در کنار همزیستیِ آدمیان، فرهنگ پدید آمده است. و فرهنگ هر مردم، فرامد اندیشه ی آنان و کاربرد آن اندیشه ها در زندگی ست. زبان، ابزار بازنمود اندیشه ها، و خود، ابزار اندیشیدن است. از اینرو هر زبان آیینه ی فرهنگ مردمی ست که بدان سخن می گویند. فرهنگ والا، بدون ِزبان پرورده، و زبان پرورده، جدا از فرهنگ والا پدید نمی آید.

ویرانگران زبان

هنگامی که ره آورد شماره ۴۳(زمستان ۱۹۹۷) به دستم رسید، چون گذشته همه چیز به کناری نهادم و بی درنگ خواندنش آغازیدم. سپس در میان نوشتارها نابیوسانه بر رویه ۱۳۰ با نوشتاری رو در رو شدم که بسیار آشنا می نمود. بارها نغمه های دلازارش را شنیده و خوانده، و هر بار بسان مارگزیده برخود پیچیده بودم. این بار چون هر بار، کنجکاوانه آن را خواندم:

نگه کردم آن نظم سست آمدم

سخن های ناتندرست آمدم.

فردوسی

و آن دم که به پایانش بردم ورنگریستم که تنشی تند بر تنم می تَند و تُندر در سرم می غرد.

در آغاز بیانگاریم که دور نیست چنان نوشتاری براستی از روی میهن دوستی بوده باشد ولی آنچه نگاشته شده بود تنها دوباره گوییِ دیدگاه ″ادبا و فضلا ی خودباخته″ مان بود. بیاد داشتم که ″ادبا و فضلا″بارها چنین نمایش هایی برپاداشته اند و با سخنرانی و نوشتار و نیرنگ کوشیده اند کژی را راستی بنمایانند و مردم را به گمراهی بَرند و آنچه را بسود خود پندارند با نوای وطن! دوستی درآمیزند و از راه شست و شوی مغزی بخورد مردم دهند. هر چه بود آن چگونگی چندان به درازا نکشید. دیگر، آرامش یافته بودم ولی اندیشه هایم هنوز لگام گسیخته در سرم می تاختند چندانکه سرراست کردن شان دشوار می نمود. نخست رنگ نیرنگ ها روشن تر شدند و مِه ناشکیبایی پوششش از اندام اندیشه ام برگرفت.

________________________________________________________________

1- Ferdinand De Saussure: “ Course de linguistique générale”, page 26.


ریشه شناسی Etymology

ریشه شناسی نامی ست که در پارسی در برابر Etymology ساخته اند (از بن یونانی etmos = راستین، و = logos واژه، سخن، بررسی، از پویه = legein گفتن )

ریشه شناسی، دانش خاستگاه واژه ها و بررسی آن هاست. ❞ امروزه اتیمولوژی تاریخ یک واژه است از قدیم ترین زمان کاربرد آن، تا زمان نوشتن تاریخ آن واژه، هم از لحاظ لفظ و هم از لحاظ معنی. قدیم ترین زمان کاربرد آنها تا زمان رواج آنها، هم از لحاظ لفظ و هم از لحاط معنی.❝۱ !

ابوالقاسمی در نبیگ خود در پنگاشت (توصیف) این نامواژه نوشته است: ❞ در هر زبان واژه هایی در زمانی معین از رواج می افتند، اتیمولوژی این گونه واژه ها تاریخ آنهاست از قدیم ترین زمان کاربرد آنها تا زمان رواج آن واژه ها.❝ ۲

لاد بر شناسه ی بالا و با آگاهی از اینکه ریشه شناسی، رشته یی از دانش هاست، می توان بیوسید(انتظار داشت) کسانی ژرف و سرکاری بدان بپردازند که در این رشته فرهیخته باشند. بسیارند در میان ما آنانی که بدون هرگونه شایستگیِ دانشیک و تنها با آماژ خودنمایی و پیروی از ″ادبا و فضلا″ ی بیداشت، در این راستا دست اندازی می کنند و خودگویی های بی پایه پیش می کشند. بدین سان پیداست که گاه دچار لغزش های بُلکنجک می شوند. نمونه هایش را چندین رده پایین تر آورده ام.

شگفتی ام بیشتر وابسته به استادان سرشناس زبان شناسی ست که گرفتار چنین لغزش هایی می شوند. در سده بیست و یکم که دانشمندان با شگفت انگیز ترین ریزه کاری می توانند دستگاه هایی به گویال ماه بفرستند و باز گردانند، اتم نادیدنی را می ترازند و می شکافند، یک نانو متر= بیلیونیوم یک متر، یا چند سد هزارم یک دَمک را اندازه می کنند و بکار می گیرند، ادبا و فضلای ما و پیروان شان نهاده های دانشیک را هنوز هم سرسری می انگارند و لاد بر خوی دیرینه، بدون آگاهیِ بسنده بی باکانه در آن زمینه ها نوشتار و نامه می پراکنند.

ما ایرانیان در هر رشته کارشناسیم

یا: نخود هر آش شدن

فرانکلین آدامس Franklin P. Adams نویسنده امریکایی می گوید:

______________________________________________________________

۱- دکتر محسن ابوالقاسمی، ریشه شناسی، انتشارات ققهوس، تهران، ۱۳۷۴، رویه ۱۱.

۲- هاس.

❞من بر این باورم که تنها دو گروه می توانند به نهاده ی زبان بپردازند. کسانی با آمادگی در هر کجا که زبان را به گونه ی انگاره بکار می گیرند. و گروه مردان و زنانی که بدون داشتن نیروی آفرینندگیِ ویژه هر کجا که هستند، همواره می کوشند درست بگویند و درست بنویسند. ولی نهاده ی زبان از آنِ بی سوادان یا آن رده از مردم نیست که گرایش آگاهانه، یا سود و دلبستگیِ آوازه گری(تبلیغاتی) دارند و بر آن شده اند که زبان را برای هر آرمانی بکار بگیرند که می پندارند به سود ایشان است( آنهم بیشتر، نادرست).❝ ۱

محمد خاتمی، رییس جمهور پیشین، در:‌ ❞ مراسم تجلیل از نام آوران ادب و هنر:

تا روزی که اهل حکمت، فرهنگ و ادب ناچار باشند سخن کسانی که اهل سخن نیستند بشنوند وضع جامعه و جهان ما وضع خوبی نخواهد بود.❝ ۲

گمراه شدگی بسیاری از مایان درست همین جاست و آشکارا بهتر از هر کس، علومی، راستینگی را درنگریسته و نیکو دریافته است که چنین می ستاید:

❞ ما ایرانیان همه پزشک هستیم، همه حقوقدانیم، همه معلمیم، همه سیاستمداریم، همه خیاطیم، همه مهندسیم و همه آرایشگریم…❝ ۳

هر آینه نوشتار“عزت الله متوجه“ رویه ۱۳۰ ره آورد شماره ۴۳ را با ژرف بینی بخوانید دور نیست شما نیز همان بیابید که من یافتم: نگرش های بندبازان ادبی که خود را ″ادبا و فضلا″ می خوانند در یک گداغازیِ (معرکه) چشمبندی به خواننده باز داده شده است.

علم به تقلید نیست، علم به تحقیق

علم نخیزد مگر زحجت و برهان.

حاج سید نصرالدین تقوی

گفتن لفظ مبارک بادِ توتی در قفس

شاهد آیینه دل داند که جز تقلید نیست.

فرخی یزدی

چشمبندیِ نویسنده ی آن نوشتار به گونه نخستین ترفند: در نوشته کوتاه به سردبیر از پاکسازیِ ″واژه″های خارجی سخن آورده است. ولی این نخستین و واپسین باری ست که چهره ی زیبای ″واژه″ را می بینید. سپس در درازای نوشتار خویشتن، ۳۵ بار ″لغات″ آورده و هرگاه از دوباره گویی ″لغات″ دلزده شده ″کلمات″ را برجایش نشانده است(۱۵ بار). و گو آنکه فراوان استادان زبان پارسی کاربرد را بجای استعمال بکار بسته اند، نویسنده یاد شده بارها در ″استعمال″ لغات و کلمات پافشاری ورزیده و نمی خواهد دریابد که خواننده، روزانه در رسانه ها واژه ی استعمال را در بستگی با ″مواد مخدر″ خوانده و شنیده و این آرِش و کاربرد به ویر (فهم، درک) او نزدیک تر و آشناترست.

________________________________________________________________

1- Franklin p. Adams,: “ The Other Words””.

۲- برگرفته از ″روزنامه اطلاعات″ شماره ۲۲۶۹۸، از ۱۴ بهمن ۱۳۸۱.

۳- دکتر رضا علومی، فصلنامه ره آورد، شماره ۲۲، زمستان ۱۳۶۷، رویه ۱۷۷.

کاربست پی در پیِ لغات و کلمات نه تنها پایورزی در استعمال لسان عربی ست، که در آغازِ چشمبندی و انجام ترفند یکم برای آمادن یاده (ذهن، حافظه) خواننده و شست و شوی مغزی او، به این امید سودمندست که ترفندهای پسین را آسان پذیرا شود.

اکنون به پهرست واژه هایی (رویه ۱۳۴) بنگرید که نویسنده ادعا دارد برابر پارسی ندارند. در ستون دوم با ناباوری کلمه و لغت را بازمی یابیم که زیر همتراز فارسی سره آن نشانه ی پرسش گذارده است ( به چم آنکه: برابر پارسی ندارد). آیا می پذیرید که این چشمبندی، ندانم کارانه انجام شده است؟ اگر لغت، برابر پارسی ندارد، ″واژه″ که ایشان در نامه ی خود به سر دبیر استعمال فرموده اند به چم و آرِش چیست، و از کدام زبان است؟

ترفند دوم: نخست یک بار زیر ″زبان اصلی″ را بخوانید. دریافتید؟ وی در گزینش سرچشمه یا خاستگاه یا اصل چندین واژه لغزش دارد. بجا می بود نویسنده پیش از پیش کشیدن چنین گفتار به فرهنگ واژه ها می نگریست و کار خود را بر این پندار استوار نمی کرد که شاید خوانندگان هم به واژه نامه بازنگردند.

فضل و علم تو جز روایت نیست

با تو خود غیر از این حکایت نیست.

آنچه هم اکنون می باید گفت و سپس دنباله ی کار را گرفت این است:

همچون سخن مرغست این گفتن تو ای دوست

بی حاصل و بی معنی بی حجت و بی برهان

از خــوانـدن چـیـزی که بـخـوانی و نــدانی

هرگـز نشود حاصل چیزیت جز افـغان

ناصرخسرو

بیایید پاره یی از آن واژه ها را با هم بخوانیم:

آلبوم ــ وارون سخن شما، اصل آن از فرانسه! نیست، از واژه ی لاتینیِ albus = سپید است.

آمبولانس ـــ از اصل فرانسه! نیست. از لاتینی است و از پویه پوییدن، راه رفتن= ambulare.

بانک ـــ جهانی! نیست. از لاتینی ست:banka و شاید از بنگاه پارسی. کاربردش جهانی ست نه اصل آن

باطری ! ـــ باتری از فرانسه! نیست، از لاتینی bature است.

تلفن ـــ از اصل فرانسه! نیست، از اصل جهانی یا بین المللی هم نیست. ساختاری ست امریکایی از دو واژه ی یونانیِ tele = دور ، و phone = سدا.

تلگراف ـــ فرانسه! و یا از اصل جهانی نیست، یونانی ست از: دور= tele و graphe از پویه graphein = نوشتن. ( خواندنش به پارسی: گرافِه این)

جغرافیا ـــ باژگون تمایل! خنده آور شما عربی! نیست.( و از فرانسه! و ریشه لاتینی هم نیست) . ساختاری ست از یونانیِ زمین = geo، و نوشتن = .graphein

جوهر ـــ ادعا دارند برابر پارسی ندارد! جل الخالق! آیا چنین لغزشی آنهم نزد خوانند ی فرهیخته، پذیرفته است؟ آیا همگیِ خوانندگان را هم در رسته ی همان کسانی گذارده اید که شما و هم کیشان تان آنان را در زبان مادری شان نادان می دانید؟ جوهر تازی شده گوهر است.

بیتک ناتندرست خـواند و گـفت

دم مزن از آری و ببند لب از لا

خام عبارات ناسلـیس کـریهش

جمله ز معنی منزه اسـت و مبرا

هر که نه بیت دو گفت شاعر مفلق

هرکـه نه حرف دو راند مغلـق دانا

جوهر تازی شده گوهر پارسی ست. کمینه کسی هست که این را نداند. ادبا و فضلای هَنجام، مُعرب آن ″جوهر″، و رَمَن آن ″جواهر″ را پسندیده اند. و از راه ″کثرت استعمال″ ، گوهر را از زبان فارسیِ کنونی بیرون رانده و پژمرانده اند. این نویسنده تا آنجا از زبان پارسی ناآگاه است که این فراز ساده را ــ متوجه — نیست ولی ــ اصرار ــ دارد که :‌❞چه اصراری است که زبان سعدی و حافظ را تباه کنیم.❝ آیا نخوانده یا نشنیده که سعدی گفته است:

چون بود اصل گوهری قابل

تربیت را دراو اثر باشد

هیچ صیقـل نکـو نـدانـد کـرد

آهنی را که بدگهـر باشد.

سنگ بد گوهر اگر کاسه شکند

قیمت سنگ نیافزاید و زر کم نشود.

حافظ:

به هوای لب شیرین دهنان چند کنی

گوهر روح به یاقوت مذاب آلوده.

فردوسی:

چنین گفت آن بِخرَد رهنمون

که فرهنگ باشد ز گوهر فزون

فرخی:

گاه گوهر پاش گردد، گاه گوهر گون شود

گاه گوهر بار گردد، گاه گوهر خر شود.

آری، سعدی ست که می پرسد: تو که چراغ نبینی، به چراغ چه بینی؟

دستکم این نمونه ها می نمایانند که نویسنده ی آن نوشتار ″کذایی″ با آنچه آشکارا می خواهد از آن پاسداری کند(زبان سعدی و حافظ) اشنایی بسنده ندارد. در اینجا می باید افزود، سعدی و حافظ چامه های دیگری هم دارند! شگفتا که در آن ها ″اصرار″ داشته اند که:

تو خود را از آن در چَه انداختی

که چَه را ز رَه باز نشناختی.

نه حد ماست لاف از این گونه ها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم.

حافظ

وگر شاهی آسان تر از بندگی ست

بدین دانش تو بباید گـریست .

فردوسی

بسی دور افتادیم. بازگردیم نزد پهرست ایشان.

جهاز ـــ ❞ به این معنا در معین و المنجد ندیدم❝.

کدام معنا؟ در فرهنگ فارسی معین به آرِش ساز و برگ آمده است. و اگر به چم جهیزیه یا جهازیه ( و،،،) اروس می جویند، پارسی اش وَردَک است.(فرهنگ فارسی معین)

حاضرـــ نویسنده چنان در عربی غرق و با پارسی بیگانه است که آشکارا واژه های ″آماده″، ″سازمند″ ″سازوَر″، و یا ″سازوارِ″ ساخته ی پورسینا را نمی شناسد یا نادیده می انگارد.

تو بر اوج فلک چه دانی چیست

که ندانی که در سرایت کیست؟

سانسورـــ از اصل فرانسه! نیست، لاتینی ست از censere ساخته شده است.

سیفون ـــ فرانسه! نیست، بنمایه اش از یونانی ست.

سیگار ـــ فرانسه یی ست ولی از اسپانیایی cigarro = سیگار کوچک، برگرفته و برساخته شده است. قدم ـــ باز هم بیگانگی باورنکردنی با پارسی: پارسی قدم، گام است. قدم آشکارا از گام پارسی برساخته شده است.

کاغذ ـــ اصل آن عربی نیست، ونکه تازی شده(معرب) یک واژه از اصل چینی اش می باشد. پارسی آن: رُخنِه، نَفَج، و تازی اش، قرطاس است.

سردبیر فصلنامه ره آورد در پایان نوشتار عزت الله متوجه با آرمان راهنمایی می نویسد:

❞ ضمناً توجه نویسنده را باین نکته معطوف می دارد که (…) مانند واژه های کاغذ، آذین و آذر که پارسی اند و(…)❝

از چنین راهنمایی سردبیر ارجمند درشگفت شدم. کاغذ، پارسی ست؟

سرانجام باز می گردیم به واپسین واژه هایی که نویسنده نوشتار یاد شده در گزینش خاستگاه(اصل) آن ها لغزش روا داشته است:

کمیسیون ــ فرانسه! نیست. لاتینی و از commissus برساخته شده است.

ماشین ـــ از واژه ی لاتینیِ .machina

موزه ــــ از یونانیِ .mouseion موزیک ــــ از یونانیِ .mousike

واگُن ــ از آلمانیِ .der Wagen

بیشینه ی واژه هایی که از اصل فرانسه ! پنداشته شده اند، خود از ریشه ی لاتینی برساخته شده اند. و درباره ی دیگر واژه های پارسی، سردبیر گرامی فصلنامه با آنکه با چنین نوشتاری پایش را در پوست گردو گذارده اید، بازتاب شایسته نشان داده است.

جملیل برَدفورد Gamaliel Bradford می گوید:

❞ بر این باورم که واژه ها افسونگران خستگی ناپذیر و سرچشمه ی زندگی هستند. باید بدان اندیشید که چگونه مردم زبان پراکنی می کنند، به آن نیش و خنجر می زنند و زهرآلودش می گردانند و به راه خود می روند و فراموشش می کنند.❝

ترفند سومِ: نویسنده بسی کوتاه است و نمایشش به گونه ی زیرنویس رویه ۱۳۸ آمده است. نویسنده به جایِ آوردنِ نام کتاب ها یا کسانی که از آن ها مطلب هایش را برگرفته است یک بار فشرده، خاستگاه شان را همادی (کلی) یاداورشده است.

ترفند چهارم: جایگزین نمودن واژه های تازی در یک چامه با واژه های پارسی با آرمان نمایاندن کژاندیشیِ پاد اندیشان و ناهمدلان با لغات عربی.

اینجاست که می باید گفت:

از کرامات شیخ ما این است

شیره را خورد و گفت شیرین است.

اگر چامه ی شناخته سرایندگان را دستکاری کنید، بویژه اگر واژه های آن را دگرگون سازید، چه از تازی به پارسی، چه پاژگونش از سوی کسی پذیرفته نخواهد بود. ادیبان همچنین″ادبا و فضلا″ این ترفند را فراوان بکار گرفته اند.( جلال الدین همایی.) ۱

دگرباره می گویم اگر واژه های پارسی یک چامه را با واژه های زبان دلپسند ایشان هَت ( ینی، یعنی) لسان عربی، یا هر واژه ی دیگر جایگزین کنید بازهم واکنش خواننده ی آشنا با آن چامه همان خواهد بود. و چنانچه باورش دشوار می افتد خودتان آن را بیازمایید، واژه های پارسی در چامه زیر را با لغات عربی جایگزین کنید تا رمز ترفند چهارم را بیابید:

سعدی:

″ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه″

″پای عاشقان نتوان بست به افسون و فسانه″.

شهریار

شگفتا که خود همایی پاسخ خویشتن !

و مقلدانش را فراروی مان گذارده است:

❞ (…) این اشخاص که سهل است، اشعار اساتید بزرگ هم پیش کسی که سخن شناس باشد با سخنان اصیل اشتباه نمی شود.❝۱

شیوه ی ایشان را براستی می باید که دوگانه (ضد و نقیض) گوییِ ادیبانه نامید. این فراز نشانگر آن است که جنابان ″ادبا و فضلا″ گذشته از یاده(حافظه) ی سست، لاد(بنا) به فراخور سخنگاه(منبر)، نان را به نرخ روز می خورند.

_______________________________________________________________

″مقام حافظ″: از سخنرانی در برنامه ی ″مرزهای دانش″، رویه ۱۵.

ترفند پنجم ــ هنر چشمبندی، راستینه نمایاندن ترفند است. نویسنده ی نوشتار بالا نیز، با آن خانم ″معلم″! از شیکاگو ۱ و خانم دکتر از پاریس۲ هم آوازست. نامه های آندو تن، آگنده از واژه های نابایای تازی ست: بنیان !، علیرغم، منفعت، تقصیرات، وسائل ارتباط جمعی، مملکت. و از واژه های فرنگی: کادر، نوسیون و اتوسانسور و …آنگاه می نویسند: ❞حق نداریم واژه های فارسی من درآوردی عجیب و غریب اختراع کنیم.❝

گذشته از آنکه کسی ″واژه های عجیب و غریب اختراع″ نکرده، خانم دکتر آرمان شان را با واژه ″آخشیج″ روشن می کنند: ❞ بعضی لغات را مردم دفع می کنند زیرا گوش نمی پذیرد، مثل، آخشیج و امثال آنها(…).❝ بُلفَرَج رُونی سروده است:

از این چهار مصدر که آخشیجانند

قوی ترند همین دو مصدر آتش و آب.

بخواهد کجا ساز لشکر بسیج

بهم مویه آرند چار آخشیج

اوحدی

اختر و آسمان کمر بستند

به چهار آخشیج پیوستند

نظامی

پس گفتار ایشان گونه یی لجبازی ست. آخشیج واژه یی تازه و اختراع عجیب و غریب هم نیست، پارسی ناب است و از اینرو دستاویز خرده گیری و واخواست. پرسشم همواره دوباره پرسیِ بی پاسخ مانده است: چگونه است که ناساز با پارسی ولی به نام پدافند از فارسی می کوشید و آنگاه در وازدن واژه های نابایا، بدآهنگ و سنگین تازی و ترکی که زبان پرشکوه پارسی را آلوده اند خاموشید؟ چرا طفشیقون تازی را می رهانید و “ بخاطر خدا گریبان آخشیج“ را می گیرید؟ آیا از هزاران لغت بد ریخت، بدنما، بد سدا و ناگوار تازی در زبان پارسی هیچ یک را نمی شناسید یا آنکه آنچنان به لغات عربی خو گرفته اید و در آن ها غوته ورید که برایتان گوشنواز و دلنوازند؟ ایا این چنین پدافند از فارسی گونه یی دیگر از دوستیِ خاله خرسه نیست؟ چند نمونه از سد ها و چه بسا هزارها:

استفراغ، میخفتج، استحقاق، متفقهین،مهفهفا، مستقجد، مستعقین، قحف،تفتقات، تسفطط، مستغیث، تقهقر، تمجمجات، مستنطقین، حجر لوقواغرافس، تهوع، و …

این رده از پاسداران زبان فارسی با نامه پراکنی های خود به “ره آورد“ استعمال لغات عربی را درست و بجا می دانند ولی نگاشتن با واژه های پارسی را تحمیل به مردم می نامند. شگفت روزگاریست.

نخست آنکه نوشتارهایی که این پژوهنده بدان ها نمارش دارد، بیشتر برای کسانی ست که بسنده با زبان مادریِ خویش آشنایند. دیگر آنکه اگر کسی آرِش واژه یی را نمی داند، آن را در فرهنگ واژه ها بجوید تا بیابد و دریابد چنانکه دیگران و من هم ناگزیر چنین می کنیم، همه روزه و بارها.

________________________________________________________________

۱-فصلنامه ره آورد، تابستان ۱۳۸۰، شماره ۵۷، رویه ۹۶. ۲- فصلنامه ره آورد بهار ۱۳۶۹، شماره ۲۵، رویه ۸۲ و پاییز و زمستان ۱۳۶۹، شماره ۲۶، رویه ۱۰۰.

باری، دگر باره بازگردیم نزد عزت الله متوجه، و نوشتارش در ره آورد شماره ۴۳، رویه ۱۳۰.

آری، دیگران بسان شما هتا در رشته ی آموخته ها، کار و کارشناسیِ شان هم “علامه دهر“ نیستند که از واژه نامه ها بی نیاز باشند. ولی شما برای خودگویی( ادعا) ی شگفت انگیز و مانشگرانه تان که برای خوانندگان ره آورد پیش آورده اید و اصل واژه های جغرافیا و کاغذ را عربی دانسته اید نیازمند جویندگی در هتا فرهنگ معین هم نبوده اید. از نگرشم چنین نوشتاری براستی نمی بایستی شگفتی آور باشد. تازه ترین آمار نشانگر آن است که ۹۰ در سد از خانواده های امریکایی و انگلیسی دستکم یک واژه نامه دارند. این آمار نزد ما ایرانیان چگونه است؟ واژه نامه اگر هست برای زیور درون سرا نیست.

ای که از عالـم معنی خبری نیست ترا

بهتر از مُهـر خموشی دگری نیست ترا

اگـر از خویش برون آمده یی چون مردان

باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا

بگسل از خویش بهر خار که خواهی پیوند

که در این ره ز تو نازسازتری نیست ترا

بر شکست قفس جسم، از آن می لرزی

که سزاوار چمن، بال و پری نیست ترا.

صائب

نویسنده آن نوشتار پا در هوا افزوده است:❞ این بزرگواران مجبورند نوشته های خود را محدود به چند موضوع مخصوص بنمایند تا بتوانند در آن رشته ها سخن برانند.❝

به راستی که سرانجام این بار درست دریافته اید. دانش آدمیزاد فرهیخته او را از “نخود هر آش شدن“ باز می دارد. آدمیزاد فرهیخته فراگرفته که زبانرانی ( فضولی) و سخن آرایی در رشته های گوناگون خردمندانه نیست. نیز نوشته اند: ❞ (…) برخی از پیروان این راه آنسان سریع تاختند که برای پیدا کردن لغات معادل، دچار مشکلات فراوان گردیدند و لاجرم مجبور به استفاده از کلمات مجعول و به اصطلاح “من

درآوردی دساتیری“ شدند.❝ ۱

این خودگویی (ادعا) بسی نیکو می رساند که سخنان این رسته از تازی پسندان بدون آگاهی بسنده از نهاده، و بدون سند و آوند، و تنها از روی لجبازی و کانایی ست و چیزی نیست مگر بازگوییِ سخنان استادان ذبیح الله صفا و همایی. افـزون بر این، آنگـونه که پیداست ایشان پژوهش پربار و نوشتار ارزنده

دکتر ابوالقاسم پرتو۲ زیر پاژنام″داوری پیرامون فرهنگ دساتیر″ را نخوانده اند و گرنه بدون کمینه آگاهیِ در این بخش و بی گمان بدون اندک شناخت از دانش زبان شناسی، به بازگوییِ گفتارهای سست و کلپتره دست نمی یازیدند.

________________________________________________________________

۱- فصلنامه ره آورد، شماره ۴۳، زمستان ۱۹۹۷، رویه ۱۳۰.

فصلنامه ره آورد، تابستان ۱۳۷۱، شماره ۳۰، رویه های ۴۴← ۵۱.

شایمندیِ (احتمال) آنکه نویسنده نوشتار یاد شده، فراز ها را از سخنان همایی( سپس تر به آن ها می پردازم) و یا از نبیگ های استاد ارجمند ذبیح الله صفا ۱ برگرفته باشد اندک نیست. زیرا استاد ارجمند دکتر ذبیح الله صفا نیز همسان برداشت عزت الله متوجه را پیش نهاده است. صفا پس از بازنمود نام و درونمایه ی برخی از نبیگ های سده دهم تا میانه ی سده یازدهم هجری می نویسد:

❞ (…) مطلب دیگر آنکه در دورهء جلال الدین اکبر دسته ای از پارسیان هند بمقصودهای خاصی چند کتاب بنام “دساتیر“ و “شارسان“ و “آیین هوشنگ“ جعل کردند و در آنها لغتهای برساختهء بسیار بعنوان لغتهای ناب فارسی، و مطلبهایی برساخته درباره ء تاریخ ایران باستان که مطلقأ دروغست وارد نمودند. این کتابهای مجعول واژه هایی بی بنیاد پدید آورد مانند پرخیده، اَپرخیده، فرنودسار، سفرنگ، سمراد و جز آنها که بعنوان لغتهای خالص فارسی در فرهنگها، بویژه از برهان قاطع ببعد، راه جست و در دوران قاجاری و حتی بعد از آن محل استفاده ء کسانی قرار گرفت که بگمان خود خواستند پارسی ناب بنویسند و آنگاه آنها را در اثر های خود بکار بردند و نوشته های نامفهومی از این راه پدید آوردند. مطلبهای تاریخی هم از کتابهای یادشده در اثرهای یادشده در اثرهای دوره قاجاری که درباره ء ایران قدیم نوشته اند، راه جست.❝ ۲

اگر از جعل می گویید بهترست از جعل حدیث برای نگهداری و گسترش زبان تازی و پاداندیشی با زبان پارسی بگویید. ❞ابوهریره در حدیثی از حضرت رسول روایت کرده که خدا از سخن فارسی و کلام شیطان های خراسان و جهنمی های بخارا بیزار است و زبان اهل بهشت عربی است.❝ ۳

نیم نگاهی به استادان و ادیبان شگفت انگیز یک هنرنمایی و یک شاهکار از دو استاد نامدار، ، یا:

صیاد نه هر روز شکاری گیرد

افتد که یکی روز پلنگش بدرَد. سعدی

________________________________________________________________

۱ و ۲- دکتر ذبیح الله صفا،: تاریخ ادبیات در ایران و در قلمرو زبان پارسی، پوشنه پنجم، ۱: از آغاز سده دهم تا میانه سده دوازدهم، چاپ دهم، انتشارات فردوس، تهران، ۱۳۷۸، رویه ۳۷۲.

۳- شاهرخ مسکوب:″ملت و زبان″، انتشارات خاوران، پاریس، ۱۳۶۸، رویه ۳۳. و از : ذبیح الله صفا، ت. ا. در ایران، پوشنه یکم، رویه ۱۴۶

هنگامی که کار را بر پادینگی، دشمنایگی و ناسازگاری استوار می کنیم ناگزیر از راه راست و کاربستِ خرَد و خردوَرزی دور می مانیم و افزون بر آن چه بسا به تیرگیِ اندیشه گرفتار می آییم. ماایرانیان در این گستره ورزیده، زبردست و چیره ایم آنچنان که هتا برخی از استادان و دانشمندان مان هم از این ویژگی بی بهره نبوده و نیستند. این چنین استادان، گذشته از انجام کارهای ارزنده در ادبسار فارسی ″هنرنمایی″هایی هم، داشته ند.

یکم ـــ در کتاب زبان شناسی استاد فراپایه، دکتر پرویز ناتل خانلری به بخشی برخوردم که باورش آسان نمی بود :

❞ چند روز پیش بود که در نوشته ی یکی از معاصران این عبارت را می خواندم:

′ بی گمان! هنوز هیچی نشده!′

از خواندن این جمله به خنده افتادم. بی گمان، اصطلاح فردوسی و امثال او است و در زبان امروزی رایج و معمول نیست(…)❝ ۱

بررسی و بازیافت:

آری این ساختار را فردوسی گاه بکار برده است، مانند:

تو افتاده یی بی گمان در گمان

یکی رای پیش آر و بفکن کمان

سه پاس تو چشم است و گوش و زبان

کزین سه رسد نیک و بد بی گمان.

از اینروست که نه تنها کاربرد آن از سوی مایان، و در این روزگاران نیز درست است، که این ساختار کم و بیش گوشه یی از زبان رواگین امروزی ست.

هر چه هست، ریشخند به خانلری را درخور نمی دانم. با اینهمه باید گفت که پاژگون سخن استاد بزرگ، زبان امروزمان هم همان زبان فردوسی ست و تا جایی که می دانم، استادان زبان فارسی نیز

وارون خودگوییِ خانلری را می باورند:

همایی ــ ❞ اساس و پایه زبان و ادب فارسی(…) بر شاهنامه فردوسی استوار است.❝ و

❞ شاهنامه فردوسی ستون اصلی ادبیات فارسی(…) است.❝ ۲

محمود شفیعی ـــ ❞ زبان امروز ما زبان شعر شاعران قرن چهارم هجری است چه می بینیم که در عهد

فردوسی کتابهای نثر هم تدوین شد مانند تاریخ طبری و تاریخ بیهقی ولی می دانیم که زبان امروز ما

________________________________________________________________

۱- ‟ زبان شناسی و زبان فارسی‟ ، انتشارات توس، چاپ سوم، ۱۳۷۳، رویه ۲۱۷.

۲- شاهکارهای سخنوری و سخنرانی، جشنواره فردوسی، تیرماه ۱۳۵۴، رویه ۱۲.

زبان بیهقی و طبری نیست، زبان رودکی و فردوسی است.❝ ۱

محمود شفیعی ـــ ❞خلاصه باز به همان نتیجه می رسیم که در آغاز به آن اشاره کردیم یعنی شاهنامه فردوسی پایه سخن دری (…) و اساس نظم و نثر فارسی برای سخنوران و نویسندگان بوده و هست.❝ ۲

می گمانم چند نمونه ی بالا می باید بسنده باشند چرا که همانند آن ها بی شمار اند و در دسترس همگان.

خودگوییِ بدون آوند خانلری نادانشیک ست و دشوار نیست. و من اکنون بر آنم که با آوند، لغزش آو را بنمایانم. پس نخست باز می گردیم به کتاب زبان شناسی خود او و باشگفتی بر رویه های ۱۷۱، ۱۷۵، ۱۷۹، ۲۷۳، ۲۹۷ و شماری دیگر از رویه های کتاب استادمان، گمان را رؤیت! می کنم. در فرهنگ معین بی گمان را می جویم و آن را بازمی یابم به چم: بدون شک، یقینأ! فرهنگ آنندراج : بی گمان : بی شک و شبهه. یگانه برداشتم این است که خانلری از خواننده می خواهد به جای بی گمان، بلاشک یا بلا تردید بکار ببرد. به هر روی، سروده سعدی، استاد چامه، و شماری از سروده های دیگر سرایندگان را بیاد آوردم که سروده اند:

هر که عیب دیگران پیش تو آورد و شمرد

بی گمان عیب تو پیش دیگران خواهد برد.

سعدی

رزق هرچند بی گمان برسد

شرط عقل است جستن از درها. سعدی

آنکه تنها خوش رود اندر شد

با رفیقان بی گمان خوشتر رود مولوی

هر کجا گشت همتی مبذول

بی گمان منزلش خراب افتد. ادیب صابر

اختلافی که هست در نام است

ورنه سی روز بی گمان ماهی است ابن یمین

رنج و عنای جهان اگر چه دراز است

با بد و نیک بی گمان بسر آید. ناصر خسرو

پیری چو خاک برسرم افشاند یقین

کان آتش جوانی من مرد بی گمان. سراج قُمری

اگر امروز آتش شهوت بکُشی بی گمان رَستی

وگرنه تَف آن آتش ترا هیزم کند فردا. سنایی

عمر ما هرچند پاید بی گمان خواهیم رفت

یا زمانی بستری یا ناگهان خواهیم رفت.

رضا تابش، پدرم

____________________________________________________________________________

۱- در سخنرانی های دومین جلسات سخنرانی و بحث درباره شاهنامه، رویه ۱۲۸

۲- هاس. رویه ۱۴۲.

گفتم واژه ها را و زبان را زنده می دانیم، و با اینهمه نه به چَم جاندار. همین گونه است، هنگامی که زبانی را مرده می نامیم آرمان این نیست که جان باخته، ونکه می خواهیم بگوییم زمانی دراز بکار گرفته نشده است. خانلری می گوید پیشوند ❞ ´ فر´ و ساختار ´بی گمان´ اصطلاح فردوسی و امثال او است و در زبان امروزی رایج و معمول نیست.❝

آیا این سخنان زمین خیز و ناسازگار(ضد و نقیض) نیستند؟ همین استادان و در کنارشان″ادبا و فضلا″ هر گاه فرصت پاداندیشی با پارسی پیش می آید سنگ فردوسی، سعدی و حافظ… را بر سینه می زنند. چگونه است که برای کاربرد ″میر″ تازی به هر ترفند بند می شوید ولی در وازدن ″فر″ و ″بی گمان ِ″ پارسی، استادی می کنید؟

فرمان ناشایی ( ممنوعیت) آن از سوی شماست یا پایه اش بر زبان شناسی استوار است؟ مگر نه این است که سدها و هزارها واژه ی نو در زبان های اروپایی را از یکان های زبان مرده یی به نام لاتین ساخته اند؟ باید به روزگار اروپاییان دریغ خورد که از دانش شما بهره مند نبوده اند تا بدانند کاربرد یکان ها، و یا ریشه های زبان مرده نادرست است.

در نوشتارهای امروزینه همه جا بویژه در نوشتارهای بزرگان ادب، چون خود شما، بی گمان را فراوان می توان یافت و دانست که کاربردش رواگین است. و آنگاه که در نوشتارهای خود خانلری به ″بی گمان″ ممنوعه! برخوردم، من هم بخنده درافتادم و سپس گریستم:

او می خندد ز “بی گمان” اما

زین خنده ز بی گمانیش گریانم. بت

❞ اقوام سکائی و سرمتی و الانی و چند طایفهء بیابانگرد آسیای مرکزی را نیز باید از نژاد ایرانی شمرد زیرا که بازماندگان ایشان در آسیای مرکزی(در ختن و تومشوق) و در قفقار(آسی ها) به زبانهای ایرانی سخن می گفتند و می گویند، نامهای خاص سکائیان و بسیاری از سرمتیان بی گمان ایرانی است(…).❝ ۱ آری، او از بی گمان، خندان و من از خنده اش گریانم.

دوم ــ استاد ممتاز جلال الدین همائی که از سرسخت ترین دشمنان واژه سازی از سوی مردم است، شاهکار خود را در سخنرانی جشنواره ی فردوسی در میان گذارده است. سخنرانیِ وی زیر سرنام پر طمطراق(خودنمایی) : “شاهکار سخنوری و سخنرانی” چاپخش شده و به نام : “یادگار گرانبهای شعر و ادب که آزادمرد گویندهء ایرانی هدیه عالم بشریت کرده است” از سوی جشنواره ی طوس(!) به مردم هدیه شده است. ۲

دانشمند برجسته مان در روزگار کنونی برای مردم ایران، در برابر میهمانان بیگانه و در جای ناسازوار جشنواره ی بزرگداشت فردوسی در کاربست واژه های وَرپَلغیده و پَرخَش تازی براستی کوتاهی نداشته است. به پندارم، آوردن شماری از آن واژه ها در اینجا شایسته می نماید تا خوانندگان بتوانند داوری کنند:

اغلاق، رؤیت باصره، تلمذ، معذلک، ممحض، اسالیب، بالمره، تمثل، السنه، عجالتأ، استقراء، حذاقت، جزالت، فقاهت، استقصا، اقتفا، بالمره، اتیان مثل، رکاکت، اکابر قبیله، بالجمله، علی حده، افصح المتکلمین، فضلای ذوالسانین، و بسیاری دیگر.

هنرمندی کوچک تر استادمان : دواوین، فحول اساتید.

چون داوری در باره این رده از ′اساتید′ زبان فارسی، بویژه با نگرش به جشنواره ی فردوسی را، به خوانندگان واگذاردم خود در این پهنه زبان فرومی بندم و به شاهکار بزرگ تر و راستین استادمان می پردازم. تیزبینانه و ژرف اندیشانه به این بخش از سخنان استاد( در جشنواره فردوسی) بنگرید، زیر فرنام :

زیان لغت سازی های ناهنجار بحساب ریاضی (درشتنویسی ها از سوی من است)

❞ نمی خواستم وارد این موضوع بشوم چون باید دراین باره رسالهء جداگانه نوشت، اما چون مناسبتی پیش آمد مختصری در این باره می گویم. زیان لغت سازیهای ناهنجار یکی دو تا نیست، من می خواهم این نکته را گوشزد کنم و شاید اولین بار باشد که از کسی این نکته را می شنوید که می خواهم با حساب و برهان ریاضی که قابل چون و چرا نیست ثابت کنم که لغت سازی های ناهنجار که مخصوصأ از مراجع غیر مسئول و از اشخاص جاهل هوسکار صادر می شود برای ملت فارسی زبان زیانی دارد که بهیچ وجه قابل جبران نیست.❝

____________________________________________________________________________________

۱ ـ دکتر پرویز ناتل خانلری: ″تاریخ زبان فارسی″ نشر سیمرغ، پوشنه یکم، چاپ پنجم، ۱۳۷۴ تهران، رویه ۱۵۸رده ۵، همچنین رویه ۳۵۸، رده ۱۱، خود ایشان “بی گمان “ را بکار برده اند.

۲- سخنرانی همایی در جشنواره فردوسی، تیرماه ۱۳۵۴ شمسی هجری.

❞ملاحظه کنید گاهی در روزنامه ها می خوانیم و از سخنرانان می شنویم که ′گردهم آیی′ را بجای

′مجمع′اختیار کرده اند. گذشته از اینکه مفهوم ′مجمع′ را همه جا نمی رساند و از تفهیم معانی ′مجمع′ که در زبان ادبی و محاورات ما متداول شده است برنمی آید، کلمه ′مجمع′ دو سیلاب سبک وزن و گِرد هم آیی′ پنج سیلاب سنگین وزن است، و اگر مثل بعض نویسندگان و سخنرانان تازه چرخ نوکار بجای ′مجمع′، ′گردهم آمد نگاه′ بگویند هفت سیلاب گران وزن می شود. .

حال اگر فرض کنیم که برای سیلابهای زاید یک ثانیه وقت تلفظ لازم داشته باشد، و ۳۰ میلیون جمعیت ایران هر کدام در شبانروز یک بار آن کلمه را بجای ′مجمع′ بکار ببرند ۳۰ میلیون ثانیه وقت گرانبهای خود را که باید صرف کارهای مفید و سودبخش کنند بیهوده و بی ثمر تلف کرده اند. و چون سی میلیون ثانیه را بدقیقه تبدیل کنیم ۵۰۰۰۰۰ (پانصد هزار) دقیقه می شود. ۵۰۰۰۰۰ = ۶۰ ÷ ۳۰۰۰۰۰۰۰ ؛ و چون آنرا بساعت مبدل کنیم ۸۳۳۳ ساعت می شود.

۸۳۳۳ = ۶۰ ÷ ۵۰۰۰۰۰

تقریبأ معادل ۳۴۷ شبانروز یعنی حدود یک سال قمری؛ که در مدت ۳۶۰ روز حدود ۳۶۰ سال می شود. (؟)

پس به این حساب برای یک هوسکاری و یک لغت سازی ناهنجار؛ هر شبانروز یک سال؛ و هر سالی ۳۶۰ سال عمر عزیز گرانبهای این ملت را مخصوصأ در این عصر و زمان که باید یک دقیقهء آن بی ثمر و بی خاصیت نگذرد و همهء اوقاتش صرف آموختن علوم مثبت زندهء جهانی شود. تلف کرده و در لغت سازی و زبان سازی در جا زده ایم.

(…) بر این قیاس ملاحظه کنید که مثلأ ده کلمه از این قبیل کلمات من درآوردی غیرلازم؛ کافی است که در مدت یکسال معادل حدود۳۶۰۰ سال عمر عزیز گرانبهای یک جمعیت سی میلیونی را بیهوده و بی ثمر بر باد فنا داده باشد.❝ ۱ (!؟)

چون می پندارم شماری یا بسیاری از خوانندگان بر پایه ی ناباوری خود، گفتار همایی را ساختگی بدانند، فرتور پوشینه ی دفتری که چاپخش کرده اند، رویه وابسته به گفتاوردم، و پیچازی برگردان ثانیه ها به سال ( از ای❝نترنت) را پیوست می کنم.

استاد سپس به این خودگویی(ادعا) پرداخته که اگر در شعر حافظ ′مجمع′ را با ′گرد هم آیی، و در شعر سعدی ′حاضر و غایب ′ را باواژه های جعلی ′فرست و نهست′ جایگزین کنیم، همه چیز بر هم ___________________________________________________________________________________

۱- از سخنرانی استاد جلال الدین همایی در جشنواره فردوسی، تیرماه ۱۳۵۴ خورشیدی هجری. متن این سخنرانی از سوی دفتر انتشارات رادیو و تلویزیون ملی ایران نیز انتشار یافته که گرفتگاه من است.

می خورد. و آنگاه به واژه های دساتیری روی آورده و در جایی از سخنرانی اش سرانجام پی می برد که جای این گفتار، جشنواره ی فردوسی نیست. وی که انگیزه ی جشن فردوسی را یکسره فراموشیده بوده و در سنگلاخ پدافند از لغات عربی گام برمی داشته ناگهان پنجه اش به سنگ می خورَد، بخود می اید و

کوتاه می گوید: ❞ عجالتأ بیش از این در خصوص وضع لغتهای تازه جای گفت و گو نیست، این اصل را ناچار پایان می دهیم و بموضوع شاهنامهء خودمان می پردازیم.❝

بررسی و بازیافت:

مرد باید که مقصد خویش

بگشاید به عقل و بربندد

رفـتـن بی مـراد نـستـایـد

گفتـن هر گـزاف نپسندد حمید الیدین بلخی