بیست و هشتم شهریور روز بزرگداشت نادرشاه افشار

کارزار شکوهمند نادر را با بررسی کارنامه ی صفوی

بهتر می توان شناخت

چرخه ی فرمانروایی خاندانِ تُرک تبار«صفوی» را که نزدیک به 220 سال (از 907 کوچی ماهشیدی برابر 1501 زایشی تا 1135 ماهشیدی برابر 1722 زایشی) به درازا کشید، باید از چرخه های ننگین و پُرآشوب در کارنامه ی ایران بشمار آورد.

سرخاندان این زنجیره ی یران ستیزِ بدشگون، شاه اسماعیل یکم از نوادگان شیخ صفی الدین اسحاق اردبیلی بود.

«شیخ حیدر»( پدر شاه اسماعیل) در اردبیل زاده شد و با پشتیبانی «حسن بیگ نامور به اوزون حسن Uzun Hasan» بر سرزمین فراخی در شمال خاوری آذربایجان (از اردبیل تا کرانه های شمالی رود ارس) چیرگی یافت.

«حسن بیک» (پدربزرگ شاه اسماعیل) سرپرست تیره ی«آق قویونلو»(1) دودمانی از تُرکمن های سُنی مذهبِ برخاسته از آناتولی(2) بود و بیست و پنجسال بر ایران و عراق و خاور آناتولی فرمان راند.

«مارتا» - مادرِشاه اسماعیل – هنگامی که کودک بود،عثمانیهای سُنی مذهب، کشور پدر بزرگ مادریش (ترابزون)3 را گرفتند و همه ی هموندان خانواده ی مادریش را کشتند.

« کاترینا » (مادربزرگ شاه اسماعیل) با این شرط با حسن اوزون ازدواج کرده بود که دین خودش را نگاه دارد و تا پایان زندگی از آزادی کامل دینی برخوردار باشد. او وقتی بعنوان همسر ( اوزون حسن) وارد شهر آمِد(4) شد، یک کشیش و چند موعظه گر و ندیم و چاکر و کُلفَت مسیحی را همراه آورد و در شهر آمِد یک کلیسا بنا کرد تا روزهای یکشنبه در آن نماز بگزارد و به موعظه کشیش گوش فرا دهد. پس از آنکه اوزون حسن بر بخش اعظم ایران دست یافت، شاه ایران شد و تبریز را پایتخت قرار داد، کاترینا در تبریز برای خودش کلیسای باشکوهی ساخت و کشیشان و مبلغان مسیحی را به تبریز بُرد . کاترینا زنی مُتعصب و زیرک بود. هنگامی که پسری بدنیا آورد یک اسم با مسمی برایش برگزید و او را «مقصود» نام داد. او امیدوار بود که این پسر روزی پادشاه ایران شود، روزهای یکشنبه که به کلیسا می رفت، دخترش مارتا را نیز با خود می برد تا او را با تعالیم دین آبایی اش آشنا سازد . (امیر حسین خنجی- صفویه – پوشنه سوم، رویه یکم)

مارتا پس از زناشویی با «شیخ حیدر» نخست به « حلیمه بیگم آغا» و سپس « عالمشاه بیگم» نامور شد و سه پسر به نامهای: علی، ابراهیم، و اسماعیل برای «شیخ حیدر» به جهان آورد.

پس از درگذشت «حسن بیگ» در سال 882 کوچی ماهشیدی( 1478 زایشی) تنشهای خونباری میان پسران او بر سر کرسی فرمانروایی پدید آمد. در گرماگرم آن کشاکشها و کُشت و کُشتارها، «شیخ حیدر» (پدر شاه اسماعیل) که از خواستاران جانشینی بود، در جنگ با «فرخ یسار» (فرمانروای شروان) که از پشتیبانی «یعقوب بیگ» پسر «حسن بیگ» برخوردار بود کُشته شد. یکی از سپاهیان «یعقوب بیگ» سر «شیخ حیدر» (پدر شاه اسماعیل) را از تن جدا کرد و به فتوای فقهای سنی جلوی سگان افکند.

پس از کشته شدن «شیخ حیدر»، «یعقوب بیگ» بیوه ی او را که خواهر ناتنی خودش بود، با سه فرزندش «علی» ، «ابراهیم» و «اسماعیل» به شیراز فرستاد و از «منصور بیگ» فرمانروای شیراز خواست که آنان را در دژِ استخرِ فارس در زندان نگهدارد. «اسماعیل» پسر کوچک «شیخ حیدر» در این هنگام کودکی شیر خواره بود.

« یعقوب بیگ» در سال 896 کوچی ماهشیدی در سن 28 سالگی به بیماری وبا درگذشت و جنگ بر سر کرسی فرمانروایی میان خواستاران جانشینی او به پیروزی «رستم بیک»، یکی از نوادگانِ «حسن بیگ» انجامید و او در پایانه ی سال 896 کوچی عمه ی خود «مارتا» (مادر شاه اسماعیل) و سه پسرش را از دژ استخرِ فارس آزاد کرد، «اسماعیل» در این هنگام شش ساله بود.

علی برادر بزرگ اسماعیل پس از بازگشت به اردبیل، با آماج نشستن بر جای پدر، قزلباشان(5) را که دوستدار خاندان او بودند، پیرامون خود گرد آورد. « رستم بیگ» که از بالا گرفتن کار او بیمناک شده بود، یکی از سرداران خود را برای دستگیری علی به اردبیل فرستاد. علی بیارمندی قزلباشان نیروهای رستم بیگ را در هم شکست، ولی هنگامی که چند سرباز گریز پا را پی گرفته بود، با اسب در رودخانه یی فرو افتاد و گردنش شکست و جان سپرد.

«میرزا علی خان کارکیا» فرمانروای لاهیجان که پیرو مذهب شیعه بود، اسماعیل و برادرش ابراهیم را به لاهیجان فراخواند و آنان را زیر سرپرستی خود گرفت.

«رستم بیگ» هنگامی که دانست اسماعیل و ابراهیم فرزندان «شیخ حیدر» در لاهیجان و زیر سرپرستی «میرزا علی خان کارکیا» بسر می برند، شماری از رزمندگان خود را برای دستگیری آنان به لاهیجان فرستاد و به کارکیا پیام داد چنانچه از واگذاری اسماعیل و ابراهیم خودداری کند با خشم بد سرانجام او روبرو خواهد گردید.

میرزا علی هر دو برادر را در زنبیلی گذاشت و دور از دید همگان از درختی آویخت، و در برابر فرستادگان «رستم بیک» سوگند خورد که پای آن دو، درهیچ بخشی از خاکِ زیر فرمان او نیست! فرستادگان« رستم بیگ» با پذیرش این سوگند به تبریز باز گشتند و بدینگونه «اسماعیل» و «ابراهیم» فرزندان «شیخ حیدر» از مرگ رهایی یافتند.

در پی این رویداد، ابراهیم که هراسیده بود، به دستاویز اینکه تاب دوریِ از مادر را ندارد! از لاهیجان راهی اردبیل شد، ولی اسماعیل درلاهیجان ماند و زیر سرپرستی «کارکیا» (میرزاعلی)، همراه با فراگرفتن آموزش های مذهبی و زبان های پارسی وعربی، زیر دست هفت تن از رزم آوران قزلباش، فنِ رزم آوری، شمشیرزنی، تیراندازی، نیزه افکنی و سپاه کِشی را فرا گرفت و در سیزده سالگی جنگجویی کارآزموده و پُرتوان شد.

« اسماعیلِ هفت ساله را هفت تن تاتار از سران و فرماندهان برجسته ی قزلباش که خلیفه های شیخ حیدر بودند به لاهیجان بردند و در منزل «کارکیا میرزا علی» مخفی کردند. کارکیا از بازماندگان شیعه ی زیدی مذهب تبرستان بود که خاندانش از دیر باز در لاهیجان فرمانروایی داشتند. میرزا علی کارکیا «اسماعیل» را از آن نظر در خانه ی خود پنهان کرد که نواده ی «شیخ صفی الدین» و «شیخ زاهد» بود و مأموران «رستم بیگ بایندر»(6) در تعقیبش بودند. او خود نیز از «رستم بیگ» دل خوشی نداشت . افزون براین او شیعه مذهب بود، و قزلباشان نیز خودشان و اسماعیل را شیعه می دانستند. هرچند که میان مذهب شیعه ی کارکیا با مذهب شیعه ی قزلباشان هیچگونه همسانی نبود ولی تقیه ی شدیدی که خلیفه های «شیخ حیدر» نشان می دادند مانع از آن می شد که غیر خودی ها از چگونگی دین آنها آگاهی یابند.

« اسماعیل را مریدانش از همان کودکی لقب «شاه» داده بودند. «شاه» در فرهنگ صوفیه به معنی «شیخ طریقت» بود. آنها پس از «شیخ بدرالدین» به هر یک از شیخ ها و رهبران خود عنوان «شاه » و «سلطان» را داده بودند. از این القاب عنوان سیاسی در مدّ نظر نبود ، آنها سپس تر نیز همه ی شیخ های طریقت، از زنده و مرده را عنوان شاه دادند ، برای نمونه هنگامی که شیخ نعمت الله ماهانی اهل کرمان در پی فراگفت های یکی از نوادگانش ( که کارگزار قزلباشان شد) از ایرانی بودن و سُنی بودن بیرون آمد و شیعه ی لبنانی شد، او را برنام شاه دادند و « شاه نعمت الله ولی» خواندند، همانگونه که «علی» امام چهارم شیعیان را نیز شاه ولایت لقب دادند.

« کارکیا » بخشی از سرای خویش را ویژه ی هفت تن از سران قزلباش (که اسماعیل هفت ساله را در پناه خود داشتند) نمود. آنها پس از ماندگاری در لاهیجان بگونه ی پی گیر با خلیفه هایشان در آناتولی در پیوند بودند و برای رهبری اسماعیل که او را از همان کودکی شاه اسماعیل نام داده بودند گزافه می گفتند و در فراهم آوردن زمینه های بایسته برای رسیدن به پایگاه فرمانروایی و کینه کشی از دشمنان خانواده ی اسماعیل می کوشیدند. اینها اسماعیل را از دیدگاه باورهای دینی و سیاسی برای رهبری پرورش داده و آماده می ساختند. برای آنکه اسماعیل خواندن و نوشتن بیاموزد، یک ملای مکتبی به نام ملا شمس را به کار گرفتند تا در خانه ی کارکیا به او خواندن و نوشتن بیاموزد. اسکندر بیگ در باره ی کودکی شاه اسماعیل در لاهیجان می نویسد:

« در آن وقت سن شریف آن حضرت زیاده از هفت سال نبوده اما در فهم و فراست آیتی، و در عقل و جوهر دانش علامتی بود. در مبادی حال آیین جهانداری از ناصیه ی همایونش ظاهر و فَرّ ایزدی از جبینش مباهر، ملازمان موکب عالی که آن نونهال چمن آرای خلافت را به زلال حُسن اعتقاد پرورش می دادند، به الهام غیبی به سِمَتِ والای شاهی موسوم ساخته با وجود صغرِ سِن به عقیده ی راست و اراده ی شامل، مُرشد کامل و پادشاه می خواندند. ( عالم آرای عباسی:25)

«اسماعیل» در آن عالم کودکیش شاه ولایتِ دلهای قزلباشان تاتار آناتولی بود . خلیفه هایش از او یک خدای مُطاع ساخته بودند و ویرا همچون بُت می پرستیدند. حقیقت آن بود که اسماعیل جای بُت قبیله یی این تاتارهای بیابانگرد را گرفته بود و به تمام معنی خدا شده بود! قزلباشانی که از آناتولی به طور مخفیانه برای زیارت مرشدشان وارد ایران می شدند نذر و نیاز هایشان را به او نثار ی کردند، سر بر قدمش می ساییدند، در پیشگاهش سجده می کردند، از او برکت می گرفتند. اسماعیل کم سن و سال نیز در اثر این رفتار مریدانش باورش شده بود که یک ذات قُدسی و آسمانی و خداگونه و مافوق بشری است . او تحت تأثیر سخنان مادرش و تحت تلقین شبانه روزی خلیفه های تاتاری باور کرده بود که پدر و جَدّش ذاتهای مقدسی بوده اند که به دست دشمنان سُنی مذهبشان که تقدس آنها را باور نمی کرده و دین و ایمانی نداشته اند کشته شده اند.

داستان ستم هایی که به دست حکومت گران سُنی بر خانواده اش رفته بود را مادرش «مارتا» شبها با آب و تاب برایش تعریف می کرد. اکنون در لاهیجان داستان کربلا و مظلومیت امامان شیعه و ستمگریهای سُنی را خلیفه هایش بازگو می کردند، و او آنها را با داستان کشته شدنِ پدر و جدش به سنجه می گذاشت تا یک خط درازِ تاریخی را در ذهن کودکانه ی خود پیکر دهد. در این راستا همه ی سنی ها در برابر کسانی مانند امام علی و امام حسین و شیخ جُنید و شیخ حیدر قرار می گرفتند. بدین گونه، در ذهن کودکانه ی او «سُنی»، جانور درنده خویی بود که جز تباهی و مرگ آفرینی کاری نداشت.

شنیدنِ مکرر چنین داستانها و تلقین های پیاپی از اسماعیلِ یک دیوانه ی مذهبی، درنده خو، پرخاشگر، و زندگی ستیز ساخته بود. او در روزگار کودکی چشم دیدن هیچ موجود زنده یی را نداشت، و چنانکه ستایشگران در باره ی علاقه ی او به کشتار و آزار رساندن به جانوران نوشته اند: «در خانه ی کارکیا همه وقت تیر و کمان به دست می گردید و از مرغ و غاز و اُردک خانگی به تیر می زد». (پارسادوست: 247 با برداشت از جواهر الاخبار- بوداق قزوینی)

« از همان دوران کودکی گرایش سختی به خونریزی داشت، قزلباشان این گرایش را در او نیرو بخشیدند و کین سخت به سُنی ها را در او به بدترین وجهی پرورش دادند. هرگاه یک قزلباش در برابر او می نشست به یاد «شیخ حیدر» به گریه می افتاد و قربان صدقه ی اسماعیل می رفت و سُنی هایی که پدرش را کشته بودند نفرین می کرد و حتی حس درندگی را در او برمی انگیخت. داستانهایی که مادرش برایش بازگو می کرد و گرایشهای ضد سُنی که در او پدید می آورد مزید بر کینه ی او نسبت به سُنی می شد و آرزوی او را برای سُنی کُشی فزونی می بخشید.

زمانی که اسماعیل در چنین شرایط بد هنجار و کینه انگیز، به دور از دیگران پرورش می یافت، داوخواهان پادشاهی در خاندان بایندر که در جنگهای خانگی بودند و کشور را بسوی نابودی و تباهی می بردند، «احمد بیک بایندر »که در جنگ قدرت شکست یافته به عثمانی گریخته بود در سال 876 پس از هماهنگی با هوادارانش در ایران و به همراه یک نیروی مسلح از جنگاوران قره قویونلو به سوی آذربایجان حرکت کرد. در نبردی که در تابستان آن سال در کنار رود ارس میان او و «رستم بیگ» در گرفت، برخی از سران سپاه «رستم بیگ» با سربازانشان به «احمد بیگ» پیوستند، رستم بیگ شکست خورده دستگیر و کشته شد. پس از آن تبریز بدست «احمد بیگ» افتاد و او خود را شاه خواند.

انتقام از شروانشاه

در میان جنگهای هماوردان قدرت بایندری، سران قزلباش در لاهیجان دست به کار فراهم آوردن مقدمات حرکتشان شدند. ابراهیم- برادر بزرگتر اسماعیل- در این زمان بگونه ی اسرار آمیزی سر به نیست کرده شد و کسی ندانست چه بر سرش آمد. قزلباشها به بهانه ی زیارت مرقد «شیخ صفی»، «مارتا» و «اسماعیل» را با کسب اجازه از «کارکیا» به اردبیل بردند. اسماعیل در این هنگام به دوازده سالگی رسیده و پنج سال از ماندگاریش در لاهیجان می گذشت .

گروههای قزلباش از آناتولی به راههای گوناگون به آذربایجان وارد می شدند و به اردوی اسماعیل می پیوستند. پس از سه ماه که حدود دو هزار قزلباش در پیرامون اسماعیل گرد آمدند، اسماعیل را چند تن از خلیفه هایش به بهانه ی دیدار از آرامگاه پدر بزرگش به اردبیل بردند. و پس از چندی به بهانه ی صید ماهی به ناحیه تالش رفتند و چند ماه در کنار روستای ارجوان ماندند... در میان قبایل تاتار بیابانهای آناتولی آوازه در افتاد که شیخ اوغلی ( فرزند شیخ)، «شاه اسماعیل» عزم خروج و جهانگیری دارد. چهار هزار تن از مریدانش سلسله ی صفویه از حدود شام و دیار بکر و سیواس به سپاه نصرت مماس پیوستند( روضه الصفا:10)... شمار قزلباشان تاتار که عموماً از آناتولی وارد شده بودند به هزاران تن بالغ شد و نیروی مهمی تشکیل دادند. اینها برای گذران معیشت شان روستاهای پیرامون ایروان و نخجوان و هزار چشمه را مورد تعدی قرار داده دست به چپاول و غارت گشودند.( درست همان کاری که محمد و یارانش در مدینه کردند)

اردوی قزلباش در تابستان 870 وارد منطقه ارزنجان شد که نزدیک ترین نقطه ی ایران به خاک آناتولی بود. در ارزنجان باز هم گروههای تاتار به این اردو پیوستند، و شمارشان به هفت هزار تن رسید. از هنگامی که اسماعیل را از لاهیجان خارج ساختند تا هنگامی که در ارزنجان اردو زدند خلیفه های اسماعیل پیوسته در آناتولی فعالانه مشغول جذب تاتارها بودند، و تاتارها به امید اینکه به زودی حرکت جهادی تاراجگرانه ی بزرگی در پیش خواهد بود و غنایم بسیاری نصیبشان خواهد شد به اردوی اسماعیل پیوستند(به سنجه بگذارید با پیوستن تازیان بیابانگرد به اردوی محمد در آغاز تاراج گریهای اسلام در مدینه )

«قزلباشان اردوی هفت هزار نفری شاه اسماعیل عموماً 9 قبیله ی تاتار آناتولی بودند که تا پیش از آن در بیرون از مرزهای سُنتی ایران می زیستند. آنها پیشتر ها وارد ایران نشده بودند و با زبان و فرهنگ و مذهب مردم ایران به کلی بیگانه بودند. این قبایل به قرار زیر بودند:

1) شاملو از تاتارهای ناحیه ی واقع در زاویه ی شمال شرق مدیترانه و شمال غرب شام.

2) تکه لو از قبایل تاتار تکه در ناحیه ی جنوبی آناتولی.

3) قاجار از تاتارهای شمال و شرق آناتولی.

4) روملو، تاتار هایی که امیر تیمور به خواجه علی هدیه کرده بود.

5) قره مان از تاتارهای ناحیه ی کیلیکیه در جنوب آناتولی و اطراف قونیه.

6) ورساق از تاتارهای جنوب کیلیکیه در شمال دریای مدیترانه.

7) ذوالقدر از تاتارهای غرب فرات بین سوریه و ترکیه کنونی.

8) استاجلو از تاتارهای شرق آناتولی.

9) بیات از شرق آناتولی.

افزون بر اینها دسته جاتی از باز مانده های مغولان در نواحی طالش و سوادکوه نیز در اردوی قزلباش بودند که نسبت به تاتارها اندک بودند و نام قبیله یی بر خود نداشتند، و به زودی « صوفیان تالشی» نامیده شدند تا از دیگر قزلباشها متمایز باشند...

اسماعیل که سالها بود آرزوی انتقام گیری از کشندگان پدر و پدر بزرگش را در سر می پرورانید، همراه با قزلباشان از ارزنجان راهی گرجُستان شدند تا با زیر پا گذاشتن آن سرزمین از اران بگذرند و وارد خاک شروان شوند، آنها بعضی از آبادیهای سر راهشان در گرجستان را تاراج کردند، سپس به راهشان ادامه دادند تا به محل تلاقی دو رود ارس و کُر رسیدند، سپس سوار بر اسبانشان از رود کر عبور کرده به سوی شماخی پیش رفتند. مردم شماخی که از تاراجها و تجاوزات قزلباشان خبر یافته بودند، پیش از رسیدن آنها شهر را رها کرده به درون کوهستان گریختند. قزلباشان وارد شماخی شده دست به کشتار گشودند و شهر را ویران کردند.

«شروانشاه» در نزدیکی گلستان به رو در رویی با اسماعیل و قزلباشان شتافت. قزلباشان با رشادتهای بی مانند و بعد از دادن تلفات بسیار زیاد بر شروانشاه پیروز شده او را کشتند، جسدش را به آتش کشیدند و خاکسترش را زیر سم اسبان ریختند. با کشته شدنِ «شروانشاه» دیگر در شمال آذربایجان هیچگونه نیروی پایداری در برابر قزلباشان برجای نماند. آنها شهرهای شروان را به قصاص خون جُنید و حیدر به آتش کشیدند. تصرف قلعه ی باکو که خزانه ی «شروانشاه» در آن نگاهداری می شد اموال انبوهی را نصیب قزلباشان ساخت، و آنرا در میان خودشان تقسیم کردند، و باکو را به ویرانی کشیدند. هر یک از افراد خانواده ی «شروانشاه» که به دستشان افتاد زنده زنده به آتش کشیدند. آنها حتی گورهای خاندان شروانشاه را شکافتند و اجساد مردگان را برآورده سوزاندند.

تشکیل سلطنت در تبریز و تسخیر آذربایجان

در این زمان قزلباشان هیچ در فکر حمله به آذربایجان نبودند و قصدشان آن بود که در بقیه ی آبادیهای شروان و اران به تاراج هایشان ادامه دهند. شاید اگر به حال خود رها می شدند هیچگاه به فکر حمله به درون آذربایجان نمی افتادند، زیرا که در اران و شروان و ارمنستان و گرجستان می توانستند غنایم بسیار زیادی بدست بیاورند، و حتی اگر قصد تشکیل حکومت هم داشتند، در همان شروان می توانستند تشکیل دهند، ولی اتفاقات بگونه یی دیگر پیش رفت.

«الوند بیک» که در اوایل سال 879 با «مرادبیگ» به توافقی دست یافته، پادشاه آذربایجان و دیاربکر شده بود وقتی خبر جنایت های قزلباشان در اران و شروان را شنید به قصد سرکوب آنها بسوی نخجوان حرکت کرد. قزلباشان که تصمیم به حمله به گلستان گرفته بودند، با شنیدن این خبر به مقابله ی الوند بیک شتافتند. در منطقه ی «شرور» جنگ بسیار سختی میان او و قزلباشان در گرفت. قزلباشان رشادتهای وصف نا شدنی از خود نشان دادند، و «الوند بیک» شکست خورده به ارزنجان گریخت. «شاه اسماعیل» و قزلباشان روز بعد از این پیروزی به سوی تبریز حرکت کردند...

به مردم تبریز فهمانده شد که «شاه اسماعیل» یک صوفی خیر خواه است و نیَّت بد ندارد تنها برای خدا کار می کند!(شایان سنجش با آنچه که در باره ی خمینی پیش از بازگشت به ایران گفته می شد) و هدفش نجات دادن آذربایجان از دست بایندری هاست و می خواهد به مردم تبریز کمک کند تا به آرامش و امنیَت برسند!..

مردم تبریز که از مصیبت های جنگهای داخلی چند ساله ی بایندری ها به ستوه آمده بودند، از قزلباشان هیچگونه اطلاعی نداشتند جز آنکه یکی از اولاد «شیخ صفی الدین» رهبریشان را در دست دارد، شهر را داوطلبانه بدون هیچگونه پیش شرطی به «شاه اسماعیل» تحویل دادند.(خمینی هم سید و اولاد پیغمبر بود، با چنین پشتوانه یی بود که مردم ایران کشور و سرنوشت خود را یکسره به دستان خونریز او سپردند)

در این هنگام در میان جمع هفت هشت هزار نفری قزلباشان تنها سه تن تُرک نبودند و سابقه ی اقامت در ایران داشتند و همین سه تن زبان فارسی می دانستند، «شاه اسماعیل» نیز چونکه مریدانش ترک زبان بودند و با او ترکی می گفتند، از کودکی در دامن تاتارها تربیت شده بود، به ترکی سخن می گفت.

قزلباشان پس از آنکه با توافق مردم تبریز وارد آن شهر شدند «شاه اسماعیل» را یکراست به کاخ سلطنتی هشت بهشت بردند، که از یادگارهای «جهانشاه» و «اوزون حسن» و «سلطان یعقوب» بود، و هر کدام از آنها به نوبه ی خودشان بر شکوه این کاخ افزوده بودند. اکنون «شاه اسماعیل» که سنش به سیزده سال و هشت ماه رسیده بود با داشتنِ تبریز عملاً «پادشاه ایران» نامیده میشد. عرف معمولیِ جنگهای سیاسی که از هزاران سال قبل در جهان رواج داشت آن بود که اگر مردم شهری بدون مقاومت و داوطلبانه شهرشان را به یک فاتحی تسلیم می کردند، اصولاً می بایست از هر گونه تعرض و تجاوزی در امان باشند، و فاتحان پس از ورود به شهر به همه ی مردم شهر امان نامه بدهند تا به کار و زندگی روزمره شان بپردازند. این آیینی بود که حتی جنایتکارانی چون اسکندر مقدونی و چنگیز و هولاکو نیز به آن پایبندی نشان داده بودند.

تبریز در آن زمان بیش از دویست هزار تن جمعیت داشت. جمعیت تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان مثل اردبیل و خوی و مَرند و باکو و غیره سُنی و شافعی مذهب بودند و به زبان آذری تکلم می کردند که یکی از لهجه های کهن زبان ایرانی بود(7). حتی ترکان مهاجری که در تبریز اسکان داشتند به همین زبان آشنا شده و با آن تکلم می کردند. در آن زمان هنوز رسم نشده بود که تُرک های مهاجر به درون یک منطقه از ایران به زبان ترکی سخن بگویند، بلکه هر جماعت تُرک که در منطقه یی اسکان می یافت خیلی زود با زبان فارسی آشنا می شد تا همرنگ مردم گردد و بیگانه به شمار نرود. این موضوعی بود که در تمام دوران سلجوقی ها و بعد از آنها در دوران مغول ها و ایلخانیان اعمال شده بود، و هرچندکه جماعات بزرگی از ترکان مهاجر از زمان مغولها به بعد در آذربایجان جاگیر شده بودند، زبان محاوره ی عموم مردم آذربایجان- از ترک و ایرانی – زبان آذری بود نه ترکی.

«شاه اسماعیل» که در اثر تلقین های چندین ساله ی مادر و اطرافیانش کینه ی بسیار سختی نسبت به مذهب سُنی در دل داشت، پس از تحویل گرفتن تبریز تصمیم گرفت که مردم شهر را مجبور به تغییر مذهب کند. یکی از مشاورانش – (احتمالاً زکریا کججی) که هنوز شیعه نشده بود- به او مشورت داد که چنین کاری نکند. او به «شاه اسماعیل» گفت که چهار دانگ از دویست سیصد هزار جمعیت تبریز همه شان سُنی اند، و اگر چنین شود، مردم تبریز ناراضی خواهد شد و خواهند گفت که شاهِ شیعه نمی خواهیم... ولی او مُصَّمَم بود که مردم را « از آنچه که گمراهی می پنداشت» بیرون آورده و به دین قزلباشان که به نظر او تنها دین خدایی بود وا بدارد. او خودش را پیامبر گونه می پنداشت و به خود حق می داد که هر تصمیمی بگیرد بدون تأمل باید اجرا شود( با گفتار و کردار خمینی پس از بازگشت به ایران به سنجه بگذارید). او نسبت به سُنی ها یک کینه ی آشتی ناپذیر داشت که از پستان مادرش تراویده و با خون او عجین گشته بود... او گمان می کرد که قاتلان علی و حسین همین مردم تبریزند! و بر آن بود که همه را از دم تیغ بگذراند و کین علی و حسین را از آنها باز ستاند. او هه ی سُنی ها در هرجا که بودند و هر نژادی که داشتند را خوارج بی دین و فاسد و خونریز می پنداشت، و برنامه اش نابود سازی آنها بود. او برای این برنامه یک مأموریت آسمانی برای خودش قائل بود. او به سبب آنکه از وقتی نام خودش را یاد گرفته بود در اطراف خودش قزلباشان شیعه دیده بود، خیال می کرد که مردم جهان مسلمان و شیعه اند و در میان آنها برخی هم بی دین و سنی اند که باید نابود شوند. او از خلیفه هایش شنیده بود که وقتی امام غایب ظهور کند آنقدر سنی خواهد کشت که خون مانند سیلاب جاری گردد و تا زانوان اسب او برسد. او از خلیفه هایش شنیده بود که وقتی امام ظهور کند همه ی خلفای عرب که به علی و فرزندانش ستم کرده بودند را زنده خواهد کرد و در میدان کوفه محاکمه و مجازات خواهد کرد و در آتش خواهد سوزاند و او این شنیده ها را به یقین قلبی باور داشت و خودش نیز در صدد آن بود که پیش از ظهور امام غایب زمین را از سُنی ها پاکسازی کند تا دشمن امام بر روی زمین باقی نماند. این بود که وقتی به او مشورت دادند که: « قربانت شویم، دویست سیصد هزار خلق تبریز است چهار دانک آن همه سُنی اند، و از زمان حضرات تا حال این خطبه کسی آشکارا نخوانده و می ترسیم که مردم بگویند که پادشاهِ شیعه نمی خواهیم و نعوذ بالله اگر رعیت برگردند چه تدارک در این باب توان کرد؟. در جواب گفت: مرا به این کار واداشته اند. خدای عالم و همه ی ائمه ی معصومین همراه من اند. من از هیچکس باک ندارم، به توفیق الله تعالی اگر رعیت حرفی بگویند شمشیر می کشم و یک تن را زنده نمی گذارم(عالم آرای عباسی)

او در شرایطی پرورش یافته بود که حقیقتاً باورش شده بود که «ولی الله» و برگزیده یی است که برای رها سازی انسانها از دست سُنی ها مبعوث گشته است. این احساس «مأموریت آسمانی» سبب شده بود که او خیال کند که «وی را به این کار واداشته اند». او چنان در رؤیای کودکانه اش غرق بود که به هیچوجه قادر نبود حقایق را درک کند. جهان در نظر او صحنه ی مبارزه خون آلود دو نیروی خیر و شر بود که یکی شیعه و رهرو راه خدا و امامانِ اهل بیت بود، و دیگری سُنی و پیرو راه شیطان و ابوبکر و عمر و عثمان و یزید. او خود را مأمور می دانست که با رهروان راه شیطان بستیزد و همه را نابود کند. او یک قزلباش تمام عیار بود با بار گرانی از کینه و نفرت و حس انتقام از همه کس و همه چیز. فراتر از این او در سنینی از عمرش می زیست (13 سالگی) که هیچ چیز جز رؤیا و احساسات بر شعورش حکومت نمی کرد، وقدرت تعقل صحیح را نداشت( در سراسر تاریخ هیچ آدم دین باوری را نمی توان یافت که از قدرت تعقل صحیح برخوردار بوده باشد) او موجودی بود کینه کش که عقل نداشت و قدرت بسیار نیز داشت ( به سخن دیگر او خمینی روزگار خودش بود)

شاهنشاهی اسماعیل یکم

«اسماعیل» در پانزده سالگی در تبریز تاج بر سر گذاشت و خود را «شاهنشاه» نامید. هنگام تاجگذاری مذهبِ شیعه را «مذهب آیینی کشور» خواند، و با اینکه تنی چند از ملایان او را از ستم ورزیدن بر پیروان سُنَت (که در آن هنگام بیش از دو سوم از مردم تبریز بودند)، زنهار دادند، ولی «اسماعیل» گوشی برای دهان آنها نبود:

فردای روزی که قزلباشان شهر تبریز را تحویل گرفتند جمعه بود. روز جمعه «شاه اسماعیل» وارد مسجد جامع تبریز شد، و در حالی که قزلباشان با شمشیرهای آخته در میان صفوف نمازگزاران ایستاده تشنه ی خونریزی بودند، بدون مشورت با علمای بزرگ تبریز که همه در مسجد جمع بودند، بر بالای منبر رفته ایستاد و بدون هیچگونه مقدمه یی خطاب به جمعیت حاضر در مسجد گفت: از سنیان تبرا کنید و به ابو بکر و عمر و عثمان لعنت بفرستید...

قزلباشان- که با شمشیرهای آخته در میان جمعیت ایستاده بودند لعنت فرستادند و « بیش باد و کم مباد» گفتند، ولی جمعیت نماز گزار با شنیدن این عبارت غرق در حیرت شدند، آنها از خود می پرسیدند چگونه ممکن است کسی که خود را مسلمان می داند و از اولاد مرد بزرگواری چون شیخ صفی الدین اردبیلی است چنین اهانت بزرگی نسبت به نزدیکترین یاران پیامبر و نسبت به همسر محبوب پیامبر خدا روا بدارد؟... او شنیده بود که ابوبکر و عمر و عثمان به ناحق به جای پیامبر نشستند و مردم را از دین خارج ساختند و دین سنی را که یک دین ضد اسلام بود رواج دادند و با اسلام و مسلمانان جنگیدند، و یزید که از آنها بود امام حسین را به قتل رساند. او از خلیفه هایش شنیده بود که عمر به خانه ی علی یورش برد و فاطمه را زخمی کرد و سبب شد که فاطمه سقط جنین کند. جنینی که در شکم فاطمه بود مُحسن نام داشت به شهادت رسید و خودش نیز چند روز بعد از این واقعه شهید شد!.. مجموعه ی اطلاعاتی که او در باره ی اسلام داشت از این چند داستان فراتر نمی رفت، و اینها را خلیفه هایش به اندازه یی تکرار کرده بودند که همه را از بَر بود، و آرزو می کرد که روزی بتواند کینه ی آن مظلومان را از این ظالمان بگیرد. اکنون هنگام کینه کشی فرا رسیده بود و او توان کافی برای این کینه کشی داشت، او گمان می کرد که مردم تبریز همان سنی ها هستند که با خانواده ی علی بدیها کردند .

مردم حاضر در مسجد هنگامی که پس از لحظاتی از حیرت بیرون آمدند، باز هم خودشان را مورد خطاب این جوانک یافتند که بر فراز منبر ایستاده بود، شمشیرش را مرتباً تکان می داد و با لحن تحکم آمیز به زبانی نیمه ترکی نیمه فارسی خطاب به مردم می گفت: به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستید و از آنها تبرا جویید. مردم برای آنکه بیش از آن اهانت های این جوانک به مقدسات خود را نشنوند و در اثر شنیدن این اهانت ها قادر به ممانعت از آن نبودند مستوجب خشم خدا و عذاب دوزخ نگردند! انگشتانشان را در گوشهایشان فرو کرده و راه شنیدن را بستند. چند تن از علما و رجال شهر تصمیم گرفتند که از مسجد بیرون بروند، و « خواستند که از جا حرکت کنند، ولی حضرت شاه شمشیر بلند کرد و گفت: تبرا کنید» (عالم آرای عباسی: 65)

چون هیچکس به فرمان شاه پاسخ نداد، شاه از فراز منبر به قزلباشان شمشیر بدست دستور داد که گردن همه را بزنند. مسجد تبریز در آن روز به یک کشتارگاه بزرگ دگرگون شد و هیچ کس نتوانست از دست قزلباشان جان سالم بدر برد.

از آن روز به بعد شهر تبریز صحنه ی کشتار دسته جمعی های پیاپی، آتش سوزی ها، غارت ها، و تجاوز ناموسی شد.

قزلباشان همه ی علما، فقیهان، مدرسان، پیشنمازان، مؤذنان، قاضییان، و کتابداران را گرفتند تا آنها را توبه دهند و ناگزیر کنند که از ابو بکر و عمر و عایشه تبرا جُسته به آنها دشنام دهند، و چون هیچ مسلمانی- از ترس کیفر اخروی- حاضر به چنین کاری نمی شد، لامحاله سرنوشت همه شوم بود. بسیاری کشته شدند، خانه هایشان به آتش کشیده شد، زن و فرزندشان دستگیر شده مورد تجاوزهای وحشیانه قرار گرفتند، و به گفته ی امیر محمود خواندمیر: (مملکت آذربایجان از لوث وجود بسیاری از جهال متعصب پاک شد!). (همان)

دسته جات مسلح قزلباشان تاتار با دشنه و تبر در کوچه های شهرِ تبریز به راه افتاده شعار می دادند و از مردم می خواستند که از خانه هایشان بیرون آمده و تبرا کنند. اهل هر خانه یی که خارج نمی شدند و با شعارهای قزلباشان همنوایی نمی کردند، مورد غضب واقع می شدند و نابود می گشتند. تجاوز جنسی به دختران و پسران در تبریز و دریدن شکم زنان باردار و به آتش کشیدنِ اجساد کشتگان یک امر تکراری بود که در همه ی ساعات شبانه روز در هر کوی و برزن در برابر دیدگان اتفاق می افتاد. چنان هراسی بر مردم شهر تبریز مستولی گشته بود که نمونه اش را در تاریخ ایران بیاد نداشت.

در این میان دسته جات بزهکاران شهری نیز به قزلباشان پیوستند تا از آب گل آلودی که فراز آمده بود ماهی بگیرند و از این رهگذر به نوایی برسند، یا عقده های بزهکارانه ی خودشان را بگشایند...( به سنجه بگذارید با یورش بزه کاران و چاقو کشان و آدمکشان برای پیوستن به کمیته های انقلاب و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) این بزهکاران چون می دیدند که قزلباشان از هر که تبرا کند و مردم را به تبرا کردن وادارد خوششان می آید، خودشان دسته جات تَبَرایی تشکیل دادند و تبرها و دشنه هایی در دست گرفته در کوچه ها به راه افتادند تا به بهانه ی قرار دادن اجبار مردم به تبرا کردن از سُنی ها و در آمدن به دین قزلباشان «مذهب شیعه» به جان و مال و ناموس مردم دست درازی کنند، و اموال مردم فلک زده را تاراج کنند و زنان و دختران مردم را مورد تجاوز قرار دهند. اینها از دید قزلباشان « گروه های خود جوش تبرایی» به شمار می رفتند که برای نشر دین خدایی در شهرها سر برآورده بودند و با تبرهایشان تبلیغ می کردند. کافی بود که این دسته جات بزه کار، در خانه یی زن یا دختر زیبایی را سراغ داشته باشند، یا گمان وجود ثروتی در خانه یی ببرند، تا آن خانه را به بهانه ی کافر بودن و سنی بودن مورد حمله قرار دهند و با جان و مال مردم آن خانه هر چه خواهند بکنند...(درست همان کاری که بزه کاران وابسته به کمیته های انقلاب، با مردم ایران کردند).

یکی از بازرگانان اروپایی که در آن زمان با هدف خریدای اموال تاراجی قزلباشان در تبریز بوده، در یادداشتش نوشته که زنان آبستن را از خانه ها بیرون کشیده شکمشان را می دریدند و جنین هایشان را می کشتند (سفرنامه های ونیزیان در ایران ، برگردان منوچهر امیری).

یکی دیگر از اینها نوشته است که تنها در خلال چند روز بیست هزار تن از مردم تبریز کشتار شدند.(همان)

یکی دیگر در یادداشتش متذکر شده که آنچه «شاه اسماعیل» با بی رحمی در تبریز کرد در جهان بی سابقه است، و شاید بتوان فقط نرون را با او مقایسه کرد(همان).

فجایع تبریز چنان تکان دهنده بود که در مدت کوتاهی خبرش به اروپا رسید، و یک وقایع نگار اروپایی در وقایع زمستان 880خ چنین نوشت:

گزارشی به تاریخ دسامبر 1501 در باره ی پیغمبر جدید(یعنی شاه اسماعیل) از قول مسافرانی که تازه از ایران برگشته اند داده شده که در باره ی صوفی چهارده ساله و ادعای پیغمبری و خدایی او و چهل خلیفه اش که اعمال مذهبی را از طرف او انجام می دهند بحث می کند (پارسادوست:702)

قزلباشان در مدت کوتاهی همه ی بناهای دینی و مذهبی تبریز را اعم از مساجد و مدارس منهدم ساختند، یا بخشهایی از آنها را که نشانگر تعلق به اهل سُنّت بود از بین بردند. بخشهای هنری مسجد جامع عظیم تبریز که مسجد کبود شهرت داشت و از شاهکارهای هنر معماری ایران به شمار می رفت را تخریب کرده صحن و شبستانش را به طویله ی اسب و استر مبدل ساختند. آنچه مقابر و گنبد و بارگاه در تبریز بود را به کلی منهدم ساخته با خاک یکسان کردند، و حتی استخوانهای کسانی که نام اولیا بر خود داشتند، چونکه سنی بودند، از گورها بیرون آورده پراکندند تا آثارشان از بین برود. بسیاری از اجساد چنین شخصیتهایی را به آتش کشیدند و خاکسترش را در کوچه ها پراکندند تا پایمال رهگذران گردد، و به عقیده ی آنها قصاص خونهای بناحق ریخته شده اهل بیت پیامبر در کوفه و کربلا و جاهای دیگر گرفته شود.

بعد از تبریز نوبت به دیگر شهرهای آذربایجان رسید. انهدام مدارس و مساجد و گنبد ها و مقابر آبادیهای آذربایجان به مدت یکسال به طور پیگیر و خستگی ناپذیری ادامه یافت. آنها با شهر اردبیل- که شهر «شیخ صفی» بود و تمام مردمش سُنی بودند- نیز همان کردند که با تبریز کرده بودند. در اردبیل فقها و مدرسان و مؤذنان و ائمه مساجد را گرفته به فجیع ترین نحوی به قتل رساندند، و خانه هایشان را تاراج کرده زنان و دختران و پسرانشان را مورد تجاوزهای شنیع جنسی قرار دادند. «شاه اسماعیل» مردم شهر اردبیل را مجبور کرد که هر کدام پشته یی هیزم در سرای خودشان گرد آورند. آنگاه دسته جات قزلباشان در کوچه های شهر به راه افتادند. اهل هر خانه یی که برای هم صدا شدن با شعارهای قزلباشان از خانه بیرون نمی آمدند، خانه شان توسط قزلباشان به آتش کشیده می شد، و اهل خانه در آن آتش سوزانده می شدند. ( عالم آرای صفوی رویه 54).

آذربایجان در خلال یک سال از رجال دین و ادب و فرهنگ پاکسازی شد. هرکس از اینگونه شخصیتها موفق نشد از منطقه بگریزد شکار قزلباشان شد و برای زنده ماندن ناچار گردید که مذهب خود را رها کرده خودش راپیرو مذهب شیعه اعلام دارد، به ابوبکر و عمر و عثمان دشنام دهد و لعنت بفرستد و زن و فرزندانش را از تجاوز مصون دارد. ( غیاث الدین خواندمیر از اینکه اینگونه کسان از آذربایجان گریختند و «روی به اطراف آفاق نهادند» ابراز شادمانی می کند[ حبیب السیر:468]

تبریز و اردبیل دیگر شهرهای آذربایجان – چنانکه از گزارشهای مورخان وابسته به دربار «شاه اسماعیل» و «شاه تهماسب» بر می آید- در سال اول حاکمیت قزلباشان به شهرهای مرگ و خاکستر و فقر و فحشا تبدیل شدند و قزلباشانِ تاتار که از برون از مرزهای ایران وارد آذربایجان شده بودند و هیچ گرایشی به ایران و ایرانی نداشتند به هیچگونه اصول اخلاقی و انسانی به جز غارتگری و کشتار و تجاوز پایبند نبودند. در تجاوزهای ناموسی که بدست قزلباشان انجام می گرفت بیشتر افرادی که مورد هدف آنها قرار داشتند پسران جوان آذربایجان بودند. لواط یک رسم پسندیده نزد قزلباشان محسوب می شد. «شاه اسماعیل» چنانکه مداحانش نوشته اند- از لواط گران چیره دست بود که چنان نیرویی به او عطا شده بود که در یک روز قادر بود بیست پسر جوان را مورد تجاوز جنسی قرار بدهد و باز هم اشتهایش فروکش نکند. یکی از بازرگانان ونیزی در باره ی چیره دستی شاه اسماعیل در عمل لواط، راجع به یک مورد که خودش شاهد آن بوده نوشته است: او دستور داد دوازده تن از زیباترین جوانان شهر را به کاخ هشت بهشت بردند. او با آنها عمل شنیع لواط انجام داد، و سپس آنان را به همین نیت به امرای خود سپرد.

قزلباشان زنان و دختران را اسیر کرده مجبور به خودفروشی می کردند، آنها حتی پسران را نیز به چنین کاری وا می داشتند. زنان و دختران و پسران را در اماکن مخصوصی نگاه داشته بودند و بر آنان مقرر کرده بودند که روزانه مبلغ معینی در آمد داشته باشند و اگر درآمدشان به حد مقرر نمی رسید آنها را زیر شدیدترین شکنجه ها قرار می دادند تا به همانگونه که به آنها دستور داده شده بود عمل کنند. اگر پسر یا دختری حاضر به خود فروشی نمی شد او را بر دیوار یا کُنده ی درختی میخکوب می کردند و زنده زنده پوستش را می کندند یا سرش را در دیگ جوشاب می گرفتند و آهسته آهسته می کُشتند. این شکنجه های وحشتناک که در برابر دیدگان دیگران انجام می شد، سبب می گردید که دیگران فکر سرپیچی از فرمانهای قزلباشان که فرمان «ولی مطلق» و فرمان خدا شمرده می شد را به ذهن خود راه ندهند.

«شاه اسماعیل» علاوه بر آنکه بچه باز ( لواط گر ) قهاری بود، از همان سنین کودکی از میگساران قهار نیز به شمار می رفت. غیاث الدین خواندمیر که از مداحان شاه اسماعیل صفوی است، بزمهای عیاشی و میگساری شاه اسماعیل را چنین می ستاید:

اقدح رقیق عقیق وش( جامهای شفاف سرخگون) چون جام زرین آفتاب در بزم فلک، آغاز گردش کرده جامهای شراب رقیقِ بی غش بسان ساغر سیمین هلال در دست ساقیان سیم اندام(دختران پسران اسیر شده ی تبریز) در گردش بود( حبیب السیر:3/505)

عموم قزلباشان چنانکه گفته شد، عناصر سرگردان طوایف تاتار آناتولی بودند که ابتدا به شیخ بدرالدین و سپس به شیخ جنید پیوستند و سرانجام به امید غارتگری به دور «شاه اسماعیل» گرد آمدند. آنها هیچگاه در ایران نزیسته بودند و با فرهنگ و دین و تمدن ایران کمترین آشنایی نداشتند. در عرف آنها، که از سُنن قبیله یی شان گرفته شده بود، هرکس از آنها نبود بیگانه و دشمن شمرده می شد. آنها با این دیدگاه به ایرانیان ( به عموم ایرانیان با هر دین و مذهبی که بودند) به دیده ی دشمنِ در خور نابودی می نگریستند. آنها – بنا بر بینش قبیله یی شان- مردم ایران را به «خودی» و «غیر خودی» تقسیم کرده بودند( درست همان کاری که دستگاه ولایت فقیه در حکومت اسلامی با مردم ایران کرد) هر کس شیعه ی صفوی می شد را «خودی» و هر کس سُنی می ماند را «غیر خودی» می شمردند، و پیش خودشان فکر می کردند که هر که «غیر خودی» است دشمن است و دشمن را باید کشت و اموالش را تصاحب کرد ( به سنجه بگذارید با گفتار و کردار رهبران جمهوری اسلامی در روزگار فرمانروایی خمینی و خامنه یی) آنها هنگامی که بر آذربایجان و خیرات آن دست یافتند با بیرحمی و قساوتی که به هیچوجه به وصف نتوان آورد دست تعدی و ستمگری گشودند و به ویران کردن شهرها و انهدام عناصر مادی تمدن ایرانی پرداختند، بدون آنکه هیچ ترحمی در اعماق خودشان احساس کنند.

در تاریخ خاورمیانه از دوران اسکندر تا آن زمان، هیچ قومی به وحشیگری و دَد منشی قزلباشان دیده نشده بود. انسان باید نوشته های مداحان «شاه اسماعیل» و قزلباشان را بخواند تا دریابد که آنها چه موجودات دیو صفت و تمدن ستیزی بوده اند. تصورش را بکنیم که دسته یی از تبر به دستان قزلباش به خانه ی یکی از بزرگان تبریز یا اردبیل ریخته اند، صاحبخانه و زن و فرزندانش را دستگیر کرده به خیابان آورده اند، زن و دخترانش را در برابر دیدگان مردم فلک زده ی شهر برهنه کرده اند، خرمنی آتش افروخته اند، چند تا خر نر و ماده را حاضر آورده و زن و دختر برهنه را بر پشت خران ماده بسته اند و آنوقت مرد بیچاره را در چنین حالتی تهدید می کنند که یا الله زود باش به ابوبکر و عمر و عایشه لعنت کن و تبرا بجوی و گرنه هم اکنون زن و دخترت را به خر خواهیم کشید و همه ی شما را زنده زنده در این خرمن آتش خواهیم سوزاند... و تصورش را بکنیم که آنها در برابر لابه ها و التماس های عاجزانه ی آن مردِ بیچاره و ضجه های زن و دختران برهنه اش، کودک کم سال او را زنده زنده به میان خرمن آتش پرتاب می کنند، و پدر و مادر و خواهر، در درماندگی کامل، شاهد زوزه های کودکشانند که در آتش ذغال می شود. آخر مگر یک انسان چقدر طاقت و تحمل دارد که دین و عقیده اش را برای خودش نگاه دارد؟ چنین ضربتی کافی است که یک انسان را ، هر قدر هم بردبار باشد، به جنون و عصیان بکشاند، و در آن حالت فریاد بر آورد که نه به ابوبکر و عمر و عایشه، بلکه به خدا و پیامبر هم هر چه بخواهید خواهم گفت( آیت الله های روزگار ما، در راستای همین شیعه گستری، افزون بر همه ی اینگونه پتیارگی ها، میلیاردها دلار پول مردم ایران را در برون از مرزهای میهن برباد دادند تا پیروان مذهب سنی را به پیروی از مذهبِ خرد سوز خود وابدارند).

قزلباشان با چنین رفتارهایی ، کسانی که در آذربایجان مانده و پای گریز نداشتند را به جمعی از بیماران روانی مبدل ساختند که شدیداً عصبی مزاج شده بودند، از همه کس و همه چیز گریزان بودند، در گوشه های انزوا به حالت تحیر و گریه و تفکر و خموشی روزگار را سپری می کردند و منتظر مرگ خود بودند. در این عالم درماندگی و نومیدی و سرخوردگی و خموشی مطلق ، هیچ مرجعی وجود نداشت که از مردم ستمدیده حمایت کند. جان ومال وناموس مردم بازیچه ی دست بزهکارانِ «خودجوش شهری» و دسته جات تبر به دست «تبرایی» شده بودند. (همانگونه که در حکومت اسلامی، جان و مال و ناموس مردم بازیچه ی دست بسیجیان و لباس شخصی های «خودجوش» شده است).

تصورش را بکنیم که یک تاجر بازار تبریز که مغازه و انبار خانه اش به غارت رفته خانه نشین شده است، ناگاه ببیند که یک دسته از این « تبرائیان تبر به دست» به خانه اش بریزند، او را گرفته ببندند، زن و دختر جوانش را در برابرش برهنه کنند و آنها را بر سر دستها بنشانند و از مردِ هستی باخته بخواهند هر چه در خانه اش پنهان کرده است را بیاورد و به آنها تحویل دهد.

نیز تصورش را بکنیم که زن و مردی دختر و پسر جوان و زیبارو دارند، و روزی چنین دسته یی از اوباشان شهری سر برسند، دختر و پسرشان را بازداشت کرده با خود ببرند، در حالیکه پدر و مادر فلک زده نیک می دانند که آنها را برای چه کاری می برند. یا تصورش را بکنیم پیرمرد دانشمند و محترمی که از سرِ خشم و عصبانیت و حَمیت به قزلباشان پرخاش کرده است، آنها از او به خشم آمده اند، ویرا گرفته عریان کرده در سر چار کوچه و جلو چشم همگان چند تن از قزلباشان پر زور به او تجاوز جنسی کنند، آنگاه به تنش شیره مالیده ویرا در قفس آهنین بند کرده اند و مشتی مورچه در قفس رها ساخته اند، و این قفس را همچون فانوسی بر سر میله یی در میدان شهر آویخته اند، تا آن بیچاره در زیر شدیدترین شکنجه ها بمیرد، و مردمی که بنابه ضرورتی از آنجا عبور می کنند، روزها و شبهای متوالی شاهد ناله های جانخراش اویند و شکنجه روحی می شوند.

یا تصورش را بکنیم ، دانشوری را قزلباشان گرفته برهنه کرده به میدان شهر آورده، آتشی افروخته اند، و سیخی زیر پوست کمر این مرد فرو برده از پشت گردنش بیرون آورده او را مثل لاشه ی آهو بر روی آتش داشته اند تا اندک اندک بریان شود، آنگاه قزلباشان به دستور شاه اسماعیل از گوشت کباب شده ی این مرد تغذیه کنند.

یا تصورش را بکنیم که آنها یکی از بزرگان تبریز یا اردبیل را که نخواسته از مذهب شیعه پیروی کند گرفته کف دستها و پاهایش را بر کُنده ی درختی میخکوب کرده اند و در این حال زنده زنده ، پوستش را مثل گوسفند بر می کشند.

در نوشته های مداحانِ فتوحات قزلباشان ( به سنجه بگذارید با مداحان فتوحات علی و مداحان شیخ روح الله خمینی و مداحان سید علی خامنه یی) به اندازه یی از این موارد ذکر شده که خواندن آنها موی را بر اندام هر انسان نیک سرشت راست می کند و اعماق قلب آدم را چنگ می زند و جگرش را به حال ایرانیانی که در دست چنین دَدمنش های درنده خویی اسیر بوده اند کباب می کند.

اینها مطالبی است که مداحان «شاه اسماعیل» و «شاه تهماسب» صفوی ( دو تن از پادشاهانی که مذهب خرد سوز شیعه را در ایران روایی بخشیدند) نقل کرده اند تا نشان دهند که «شاه شریعت پناه» و «ولی امر مسلمینِ جهان» ( سید علی خامنه یی هم خود را «ولی امر مسلمین جهان» می داند) چه نیرویی برای گسترش مذهب شیعه داشته و در راه مذهب خودش چه رنجهایی! می کشیده و چگونه مردم ایران را وادار می کرده است که دست از کفر و لجاجت بردارند و به مذهب شیعه در آیند، و چگونه کسانی که نمی خواسته اند اطاعت از «ولی امر مسلمانان جهان» کنند را مجازات می کرده است.

«شاه اسماعیل» و قزلباشان صفوی بخشی از تاریخ ما بوده اند و ما در راه آشنایی یا تاریخ خودمان باید تمام کسانی که در تاریخ مان نقش داشته اند را به همان سان که بوده اند بشناسیم. ما اکنون ملتی هستیم که از کاروان تمدن جهانی عقب مانده ایم، خیلی هم عقب مانده ایم. در حالی که به خوبی می دانیم که ما ملتی تمدن آفرین بوده ایم. اکنون نیز آمادگی داریم که همان نقش را ایفا کنیم که پیش از این ایفا کرده ایم، ولی چه چیزی مانع شده که ما بتوانیم آن خدمت شایسته یی را که بایسته ی ماست به خودمان و به بشریت بکنیم؟ ما ذاتاً خادم تمدن و فرهنگ بوده ایم ، ولی چه چیز ی اکنون دستهای ما را بسته و از این خدمتگزاری باز داشته است؟ چرا ما بجای آنکه مشعلدار فرهنگ و تمدن باشیم، اینهمه از کاروان تمدن عقب نگاه داشته شده ایم؟ چه کسانی یا چه چیزهایی باعث این عقب ماندگی هستند؟ آیا می توان این علت ها را شناخت و ریشه یابی کرد و از آنها رهایی یافت؟ آیا واقعاً رُخدادهای تاریخی با ما چنان کرده اند که ما به اندازه یی از خودمان بیگانه گشته ایم که امکان بازگشت به خودمان وجود ندارد؟ و یا برای بازگشت به خویشتن مان راهی هست که باید آن را بپیماییم؟ اینها پرسش هایی است که مطالعه ی تاریخی پاسخ هایش را در اختیار ما می گذارد ( امیرحسین خنجی، صفویه، پوشنه سوم، فرازهایی از رویه های 53 تا 76)

پشتوانه دارترین گزارش در باره ی چگونگی فرمانروایی «شاه اسماعیل »، نوشتاری است زیر نام « شاه اسماعیل اول» ، نوشته ی «دکتر منوچهر پارسادوست». نویسنده ی این نامه با همه ی شیفتگی که نسبت به سر دودمانِ پادشاهی صفوی دارد، نتوانسته آنهمه زشتکار و دَدمنشی را نادیده بگیرد:

« شاه اسماعیل در تبریز مرتکب بسیاری بی رحمی ها گردید. با اینکه مردم تبریز در برابر او مقاومتی نکردند و او بدون جنگ وارد تبریز شد، بسیاری از مردم بیگناه تبریز به خاطر کین خواهی او کشته شدند. شاه اسماعیل در آن زمان تنها به مذهب و کین خواستن می اندیشید. کین شخصی برای هر چه بیرحمانه تر کشتن، هر کسی که در کشتن پدر ، برادر و یا تیره ی روزی سالهای گذشته ی خانواده اش به هرگونه یی دخالت داشته است ، وکین مذهبی برای کشتن هرچه بیرحمانه تر هرکسی که با مذهب او ، یا بهتر بگوییم تند رویهای مذهبی او موافقت نداشت... به دستور شاه اسماعیل ، قزلباشان هر کس را که نسبت به معتقدات مذهبی او کمترین بی علاقگی نشان می داد ، بی پروا می کشتند و حتی زنان آبستن را با جنین هایشان شکم می دریدند. با این که نبش گور در اسلام منع شده است، به دستور او نه تنها گور سلطان یعقوب، بلکه گور بسیاری از فرماندهان سپاه او را که در کشته شدن پدرش شیخ حیدر نقش داشتند نبش کردند و سپس دستور داد استخوانهای آن ها به بازار تبریز ببرند و بسوزانند... سنیان تبریز را با قساوتی که از تعصب مذهبی او ناشی می شد بی رحمانه قتل عام کرد، او سنگدلی و کشتار مردم بیگناه تبریز را به غایت رسانید و بنا به اظهار آنجللو (Maria Angieolleo از نویسندگان سفرنامه های ونیزیان) بیست هزار تن مردم شهر را به قتل رسانید. در آن دروان ، قرن دهم هجری برابر با قرن شانزدهم میلادی – ستمکاری و بی رحمی شاهان و فرمانروایان در بسیاری از کشورها خصلت عمومی شاهان و فرمانروایان بود، ولی سندگلی و بیرحمی شاه اسماعیل و بدکاریهایی که مرتکب شد، چنان غیر عادی و دور از رسم زمان بود که یک بازرگان ونیزی که در آن تاریخ در تبریز اقامت داشت و از نزدیک شاهد کشتارهای شاه اسماعیل بود، در سفرنامه ی خود پس از شرح بیرحمی های او نوشت: تردید دارم که از زمان نرون تا به حال هرگز چنین فرمانروای ظالم و خون آشامی به وجود آمده باشد.

تسخیر ایران توسط شیعیان قزلباش

بنظر می رسد که قزلباشان شیعه مذهب با تسخیر تبریز و اردبیل و دیگر شهرهای آذربایجان و کینه کشی از سُنی های آن سرزمین، هدف خودشان را تکمیل شده می پنداشتند، ولی گردش روزگار یک بازی خطرناکی برای ایران تهیه دیده بود که می بایست به دست همین عناصر تبهکارِ شیعه مذهب به اجرا در می آمد. چنین بنظر می رسد که در پایان قرن ششم ( در آستانه ی حمله ی مغول به ایران) تاریخ تصمیم گرفته بود که به نقش سازنده ی ایران در تمدن خاورمیانه پایان بخشد و ایران از آن پس گام به گام از صحنه ی تصمیم گیری در تمدن خاورمیانه دور گردد و به سوی یک انزوای دراز مدت فرو افکنده شود. ضربه ی مغولان برای پایان دادن همیشگی به نقش ایران بسنده نبود. هرچند که این ضربه ی شدید، مراکز تمدنی زاینده و پُر بار ایران همچمون بلخ و بخارا و مرو و هرات و نیشابور و ری و اصفهان را ویران کرد و سِیرِ تند و تیز تمدن ایرانی را که از سده ی دوم هجری و بعد از شانه راست کردن از زیر ضربات عرب از سر گرفته شده بود متوقف ساخت، ولی در روزگار ایلخانی تیموری باز ایران مثل سمندر افسانه های ایرانی از زیر آوارهای ناشی از زلزله ی مغولان سر بر آورد و با هماهنگی آهسته در راه باز گشت به شکوهِ دیرینه به جُنبش در آمد، و در عهد «حسین بای قرا» و «یعقوب بایندر» این حرکت را تُندتر کرد. این بار گردش روزگار یک عنصر نوینی بنام «قزلباشِ شیعه» را وارد عرصه ی ایران ستیزی کرد تا بدست او ضربه ی نهایی را بر پیکر تمدن ایرانی بزند. با ورد این عنصر ویرانگر چنان ضربه یی بر پیکر ایران وارد آمد که تا امروز نتوانسته کمر راست کند، و هنوز درد آن ضربه را با همه ی وجودش احساس می کند و رنج می برد و می کوشد که شاید از زمین برخیزد و به راه تمدن سازی افتد.

در زمستان سال 880 سران قزلباش آگاه شدند که «الوند بیگ بایندر» در ارزنجان لشکر آراسته و قصد حمله به تبریز دارد. آنها بی درنگ شاه را با خیل عظیم قزلباش بر داشته به سوی ارزنجان به راه افتادند. «الوندبیگ» که یا تاب پایداری در برای قزلباش را نداشت و یا نقشه برای تصرف تبریز چیده بود، ارزنجان را برای آنها رها کرده راه نخجوان در پیش گرفت. قزلباشان بر ارزنجان دست یافتند و دست به کشتار تاراج گشودند. در این اثناء «الوند بیگ» از راه نخجوان به سوی تبریز حرکت کرد، و مردم تبریز در غیاب «شاه اسماعیل» و قزلباشانِ شیعه با شادی از او استقبال کردند و شهر را داوطلبانه به او تسلیم کردند. مردم تبریز به گمان آنکه دیگر دوران سیاه و کابوس گونه ی قزلباشانِ شیعه به سر رسیده است شهر را آذین بستند و چند روز به جشن و پایکوبی پرداختند. اوباشان شهری و دسته های تبرایی و بجا مانده های قزلباشان از شهر گریختند. ولی شادی مردم تبریز چندان دیر پا نبود، سران قزلباش همین که از تسلیم تبریز به «الوند بیگ» آگاه شدند، ارزنجان را نیمه تاراج رها کرده و به سوی تبریز تاختند. «الوند بیگ» برای رو در رویی با آنها از شهر بیرون آمد، ولی شکست خورد و شهر دوباره به دست قزلباشان افتاد. «الوند بیک» پس از این شکست به همدان گریخت و از آنجا به بغداد و سپس به دیار بکر رفت. ولی از آن پس هرگز به اندیشه ی رو در رویی با قزلباشان نیافتاد، و نزدیک یک سال بعد در ارزنجان در گذشت.

این بار قزلباشانِ شیعه بیش از پیش مردم فلک زده ی تبریز را نشانه ی تیر انتقام ساختند، و بخش بزرگی از باقی ماندگان شهر را به انتقام همکاری با «الوند بیگ» قتل عام کردند و اسماعیل را برداشته همراه با دوازده هزار جنگنده ی تاتار به مقابله «مراد بیگ» شتافتند. در نبرد سختی که نزدیک همدان در گرفت «مراد بیگ» شکست خورده به شیراز گریخت. همدان و پیرامون آن به دست قزلباشان افتاد و در آن شهر و روستاهای تابعه دست کُشتار و تجاوز و تخریب گشودند، و از آنجا راه اصفهان پیش گرفتند، و پس از یک محاصره ی کوتاه اصفهان را تصرف کردند.

آنها با این عقیده که اصفهان بخشی از دارایی «مراد بیگ» است و باید تنبیه شود! در آن شهر دست به چنان فجایعی گشودند که جنایتهایشان در آذربایجان در مقابل آن ناچیز می نمود. هرچه مسجد و مدرسه و ابنیه تاریخی باز مانده از دوران طاهری ها و دیلمی ها و سلجوقی ها و تیموری ها در اصفهان برجای مانده بود به دست آنها آسیب دید یا از میان رفت. بخش بزرگی از اهل دانش به کشتن رفتند. کُشتار مردم اصفهان چندین روز متوالی ادامه داشت. در این میان اموال مردم به غارت رفت و مزارع و باغستانها به آتش کشیده شدند.

«شاه اسماعیل» پس از آن کُشتار بزرگ، اصفهان و کلیه ی زمینهای تابعه را بعنوان تیول به شوهر خواهرش دورمیش خان شاملو بخشید. در اصفهان نیز مثل تبریز و اردبیل جماعات اوباش و بزهکار شهری به خدمت قزلباشانِ شیعه مذهب در آمدند.

شیعیان پس از تصرف و تاراج اصفهان به قصد شیراز حرکت کردند. «مراد بیگ بایندر» که می دانست با نیروهای اندک اندک از پس شیعیان بر نخواهد آمد در شهر متحصن شد. قزلباشان شهر را در محاصره گرفتند. سر انجام در مهر ماه سال 882 شیراز سقوط کرد و «مراد بیک» راه فرار در پیش گرفت.

شیراز در آن زمان یکی از بزرگترین مراکز فرهنگی ایران بود و چندین مدرسه با صدها مُدَرِس در آن وجود داشتند، و مردمش عموماً شافعی مذهب بودند. تا جایی که اسناد تاریخی نشان می دهند کسی از مردم شیراز و دیگر روستاهای فارس مذهب شیعه ( نه شیعه ی زیدی و نه شیعه ی امامی) نداشت. شیراز علاوه بر آنکه یک شهر صنعتی و بازرگانی و کانون وصل بندرهای جنوب کشور به درون کشور بود ، یکی از شهر های مقدس کشور نیز بشمار می رفت، زیرا از دیر باز، مسکن بسیاری از رجال بزرگ دین و ادب و فرهنگ بود . مسجد عتیق شیراز که توسط «یعقوب لیث صفار» در نیمه ی قرن سوم ساخته شده و در زمان عضدالدوله که شیراز را پایتخت کرد به اوج شکوه رسیده بود، یکی از بزرگترین حوزه های دینی ایران محسوب می شد. از این مدرسه بود که دهها دانشمند نامدار به نقاط مختلف ایران و حتی به مصر اعزام شده بودند. در این شهر بزرگانی آرمیده بودند که سعدی، حافظ، خواجو، شیخ روزبهان، شیخ عبدالله خفیف، از جمله آنها بودند. بر فراز سر درِ دروازه ی شیراز، قران بزرگی به عنوان تبرک نگهداری می شد که مردم شنیده بودند یکی از عُرفای بزرگ فارس به دست خودش تحریر کرده است. در مسجد عتیق شیراز هشت سنگاب بزرگ مزین به انواع زینت ها و سنگ نوشته ها مخصوص وضو نصب شده بود که از یادگارهای هنری زمان عضدالدوله بود، و مردم عقیده داشتند که هر که در این سنگاب ها وضو بگیرد و در مسجد عتیق نماز بخواند ثواب یک حج خواهد بُرد. در میان صحن مسجد عتیق بنایی وجود داشت که آن را خدای خانه می گفتند و این نیز از یادگارهای دوران دیلمی بود. این بنا افزون بر آنکه کانون تعیم حج به کسانی بود که قصد رفتن به مکه را داشتند، جایگاه نگهداری یک نسخه نفیس از قران نیز بود که می گفتند شیخ روزبهان خُنجی به دست خودش نوشته است . اینها و دهها مورد مشابه دیگر، شهر شیراز را به زیارتگاه مسلمانان ایران مبدل ساخته به آن شهر تقدُسی عظیم بخشیده بود .

شیراز قُدسیت خویش را از روزگار باستان حاصل می کرد، و به سبب نزدیکی اش به استخر از احترام خاصی نزد ایرانیان برخوردار بود.(9) این تقدس به حدی بود که حتی کشور گشایان ایلخانی و تیموری به آن شهر به دیده احترام نگریسته بودند، و هنگامی که شهر را متصرف شده بودند به پاس احترام بزرگانی که در شیراز آرمیده بودند حُرمَت مردم شهر و بناهایش را حفظ کرده بودند.

ولی قزلباشانِ شیعه مذهب صفوی نه برای تاریخ و فرهنگ ایران ارزشی قائل بودند و نه حُرمتی برای بزرگان تاریخ ایران می شناختند، و نه مفهوم نمادهای عظمت ایران را درک می کردند. در نظر آنها شهر شیراز با تمامی مردمش و با همه ی آثار تاریخی اش و با همه ی مساجد و مدارس و گنبدهایش یک شهر سُنی بی دین، و دشمنِ امام بود که باید نابود می شد. آنچه که آنها نسبت به شیراز در دل داشتند کینه ی شدیدی بود که از کینه هایشان به مذهب سُنی بر می خاست. برای آنها همه ی بُقعه ها و مدرسه ها و مسجدها و کتابخانه ها و کانون های فساد ناصبی های دشمنِ اهل بیت پیامبر محسوب می شدند که می بایست از روی زمین محو می شدند. هیچ چیزی بیش از نام ابوبکر و عمر و عثمان آنها را بر نمی انگیخت، و این نامها در میان تزئینات دیواره ها و سر درهای همه ی مساجد و مدارس شیراز به چشم می خورد. آنها با هدف انهدام شیراز وارد آن شده بودند، و این هدف را جانانه دنبال کردند. شیرازِ زیبا در مدت کوتاهی به مخروبه یی مبدل شد که اشباح مرعوب شده ی انسانهایی در آن سرگردان می زیستند که از دست تجاوز های قزلباشانِ تاتار شیعه مذهب چنان درمانده بودند که حتی از سخن گفتن با خودشان هم می ترسیدند. من از باز گفت تجاوزهای جنسی شیعیان به جوانان و زنان و دختران بزرگان شهر شیراز در می گذرم( به سنجه بگذارید با زشتکاریهای سپاهیان انقلاب اسلامی در سوریه) و تنها یک مورد آن را به عنوان نمونه در اینجا می آورم. «مولانا خفری» در آن زمان بزرگترین فقیه پارس بود. این مرد را گرفتند، زن و دخترش را گرفته برهنه کرده به میدان شهر آوردند و بر پشت دو ماده خر بستند، و دو نره خر را حاضر آوردند، و به مولانا خفری گفتند که یالله زود باش به ابوبکر و عمر و عایشه دشنام بده وگرنه زن و دخترت را به خر می کشیم، خفری بیچاره را جنون دست داد و فریاد برآورد که: اگر بگویید به خدا هم دشنام بدهم ، خواهم داد. چرا من باید به خاطر چند تا کون برهنه ی عرب که هزار سال قبل با هم جنگیدند در این دنیا خودم را به عذاب دوزخ گرفتار کنم!.. من شیعه می شوم، لعنت خدا بر ابوبکر و عمر و عثمان و علی باشد که هزار سال پیش از این با هم جنگیدند و اکنون چنین مصیبتی را برای ما مردم بیچاره فراهم آوردند. (کاش روزی فرا رسد که همه ی ایرانیان از شیعه و سنی بتوانند هم سدا با مولانا خفری بگویند: گور پدر ابوبکر و عمر و عثمان و علی که سرزمین فرهنگ خیز ایران، و سرنوشت مردم ایران را دچار اینهمه تیره روزگاری کردند!)

هنگامی که «شاه اسماعیل» و قزلباشانِ تاتارِ شیعه مذهب در شیراز مشغول انهدام و غارت و تجاوزهای جنسی بودند، گروهی از قزلباشان به کرمان، گروهی به لارستان، گروهی به بصره، و گروهی به هرموز (بندرعباس بعدی) اعزام شدند، و از فرمانروایان این شهرها خواسته شد که به اطاعت «شاه اسماعیل» در آیند. کرمان پایداری نشان داد و به قوه ی قهریه فتح شده ویران گردید. لار و هرموز که نیروی پایداری در برابر قزلباشان شیعه را نداشتند تسلیم شدند. پس از آن «شاه اسماعیل» شیراز و کل فارس را به الیاس بیک ذوالقدر و منطقه کرمان را به حسین بیک لله شاملو بخشید.

در میان شهرهای فارس، کازرون و فیروزآباد و کارزین حاضر نبودند دست از سُنی باوری کشیده به مذهب شیعه درآیند . کازرون از دیرباز یک شهر نسبتاً مقدس سُنی بشمار می رفت، و بزرگانی همچون شیخ ابو اسحاق کازرونی و علامه ی دوایی- هردو از سُنی های شافعی مذهب – از آن شهر سر برآورده بودند. همه ی مردم کازرون، همانند همه ی مردم فارس شافعی مذهب بودند، و از تشیع و مذهب شیعه چیزی نشنیده و نمی دانستند. «شاه اسماعیل» هنگامی که بر کازرون دست یافت فرمان داد همه ی مردم شهر را بکشند و شهر را ویران کنند. از مردم کازرون تنها کسانی زنده ماندند که توانستند از شهر بگریزند. بجا ماندگان همه از دم تیغ گذشتند.

مداحان این شاه شریعت پناه با افتخار از آنهمه زشتکاری یاد کرده و نوشته اند که قزلباشان سگها و گربه های کازرون را هم به اتهام ناصبی بودن کُشتند. شهرهای فیروز آباد و کارزین نیز به همین سرنوشت دچار گشتند. شهر کازرین چنان ویران، و خون مردمش چنان در راه علی و خاندان نبوت بر زمین ریخته شد که دیگر هیچگاه نتوانست آبادی پیشین را باز یابد.

شهر لاغر نیز که نامش در بسیاری از نامه های جغرافیایی بعنوان یک شهر بزرگ و ارزشمند آمده از آن پس یکسره از صحنه ی روزگار محو گردید .

قزلباشان پس از پرداختن به کار فارس راهی قم و کاشان شدند. این دو شهر که بر کرانه ی غربی کویر چا گرفته بودند از دیرباز کانون تجمع بخشی از عربهای کوفه از تیره های قبایل محَج از اصلِ یمنی بودند. بر پایه گزارشی که نویسنده ی «معجم البلدان» آورده « قم یک شهر عرب نشین بود که در زمان حجاج ثقفی ایجاد شده و هیچ آثاری مربوط به پیش از اسلام در آن وجود نداشته است. او می نویسد : هنگامی که عبدالرحمان اشعث در شورش ضد حجاج به سال 83 ق شکست یافته به کابل گریخت، گروهی از عربهای قبایل مذحَج که همراه او شوریده بودند به این ناحیه رفته هفت روستا را گرفتند و در آنها اسکان یافتند. آنها منطقه را بنام یکی از این روستا ها – با تحریف در برخی از حرفها قم نام دادند. دیگرانی نیز از این قبایل از کوفه به قم رفتند و اسکان یافتند ، و چونکه اینها شیعه بودند ، قم و کاشان شیعه نشین شدند، به گونه یی که هیچ فردی از اهل سنت در آنها وجود ندارد(یاقوت حموی، معجم البلدان: 4/ 397/398)

ابن حوقل می نویسد: همه ی مردم قم بی استثنا شیعه اند و غیر از شیعیان عرب تبار در قم وجود ندارد. اینها عربهایی هستند که فارسی حرف می زنند ( ابن حوقل، صوره الارض:370)

در دوران اموی و عباسی جماعات شیعه ی کوفه که از فشارهای سیاسی فرمانروایان به این ناحیه می گریختند در آنجا پناه می گرفتند. ناگفته پیداست کسانی که در این آبادیها می زیستند عموماً کینه های تسکین ناپذیری نسبت به دولت سُنی در دل نگاه دارند. به همین سبب عموم شیعیان قم و کاشان از شیعیان افراطی به شمار می رفتند، و چون از نژاد عرب بودند ذاتاً نسبت به ایران و ایرانی تعلق خاطر نداشتند، و تنها تعلقشان در این دنیا به مذهبشان بود، و اگر احیاناً از یکی از آنها پرسیده می شد که نسبت به ایران چه احساسی داری؟ حتماً پاسخ می داد «هیچ!» ( روز دوازدهم بهمن ماه سال 1357 در هوایپمایی که شیخ روح الله خمینی را به ابران می آورد یکی از خبرنگاران از او پرسید: حضرت آیت الله اکنون که پس از پانزده سال به ایران باز می گردید جه احساسی دارید؟ حضرت شیخ فرمودند: هیچ!) .

در باره ی خرافه پرستی شیعیان عرب تبارِ قم و کاشان، قزینی – نویسنده ی «آثار البلاد»- می نویسد که «ابن بابه» در کتاب «فرق الشیعه» آورده است که: من در منطقه مان برخی از شیعیان امامی را دیده ام که همه روزه سحرگاهان شمشیرهایشان را گرفته سوار بر اسب از روستا بیرون می شوند و انتظار دارند که امامشان ظهور کند تا آنها برای کشتار بزرگ همراهش بروند. و چون خورشید بر می آید و از امام خبری نمی شود با اندوه بسیار به خانه های خود باز می گردند ( آثارالبلاد قزوینی :2/152)

طبیعی بود که مردم قم و کاشان با شنیدن اینکه «شاه عباس» و قزلباشانش «شیعه ی اهل بیت علی» هستند، مقدم آنها را گرامی دارند. این دو شهر پیش از ورود «شاه اسماعیل» آذین بندی شدند، و مردمش به شادی «فتوحات شیعیان!» جشن گرفتند و با شور و هلهله از قزلباشان پیشباز کردند. در باغ فین کاشان جشن با شکوهی ترتیب داده شد و در حضور «شاه اسماعیل» بزم باده و موسیقی و رقص برپا گردید. مردی به نام «قاضی محمد کاشی» که گویا در آن هنگام حاکم کاشان بود در این باغ به حضور «شاه اسماعیل» رسید. «شاه اسماعیل» به قدری از این مرد خوشش آمد که در عین حالی که ملاشمس لاهیجی در رأس دستگاه دینی اش بود ، این مرد را نیز به ریاست این دستگاه منصوب کرد و او را شریک و همکار ملاشمس قرار داد. «قاضی محمد» از آن پس همراه اردوی «شاه اسماعیل» می رفت و در رأس دسته جات تبرایی انجام وظیفه! می نمود، و کسانی که در نظر او « ناصبی و بی دین» بودند را توسط تبرداران خود به راه راست هدایت می کرد (یا به شیوه ی پیامبر اسلام به جهان آخرت می فرستاد).

«شاه اسماعیل» هنگامی که از شیراز به راه افتاد، دسته یی از قزلباشانِ شیعه را مأمور فتح سمنان و فیروزکوه کرد، مردم این منطقه را از دیرباز شیعیان زیدی(10) تشکیل می دادند و مذهب معتزلی(11) داشتند، و طبیعی بود که با شخص پرستی و افکار اباحی قزلباشان مخالف باشند.( اباحی= کسی که به خود پروانه ی انجام هر کار زشتی را می دهد).

در آن زمان مردی به نام «حسین کیا چلاوی» فرمانروای سمنان و خوار فیروزکوه بود.

این مرد با قزلباشان به مقابله برخاست، فرماندهشان را کُشت و سپاهشان را فراری داد. «شاه اسماعیل» پس از تحویل گرفتن قم و کاشان بقصد انتقام گیری از «حسین کیا چلاوی» حرکت کرد. او در واپسین روزهای سال 882 قلعه ی گلخندان را در منطقه به تصرف در آورد ، و سه هزار تن پیر و جوان و زن و دختر را از دم تیغ گذراند. اینها همه شیعه ی زیدی بودند. «غیاث الدین خواندمیر» که از مداحان «شاه اسماعیل» است می نویسد که مردم این آبادی ها به تمامی از صغیر و کبیر و برنا و پیر عرصه ی تیغ تیز شدند و در آن دیار (هیچکس) نماند. (حبیب السیر: 274)

«شاه اسماعیل» همچنین فرمان داد تا مزارع و باغستانهای منطقه به آتش کشیده شوند تا هیچ نشانی از زندگی در آن زمین برجای نماند. او سپس راهی فیروزکوه شد، قلعه فیروز کوه را گشود و فرمان کُشتار همگانی داد. همه ی مردم فیروزکوه از دمِ شمشیر قزلباشانِ شیعه گذشتند، و شهر در آتش سوخته خاکستر شد. «حسین کیای چلاوی» در دژی کوهستانی بنام دژ اُستا موضع گرفت. «شاه اسماعیل» آن دژ را محاصره کرد و مجرای آب را از دژ قطع کرد. «حسین کیا» حدود یک ماه و نیم پایداری ورزید و چون قحطی و بی آبی او و افرادش را در معرض تلف شدن حتمی قرار داد تن به تسلیم داد( اردیبهشت 884) «حسین کیای چلاوی» و افراد خانواده اش دستگیر شدند، و دستور قتل عام بقیه ی ساکنان روستاهای پیرامون که شمارشان به چندین هزار تن می رسید صادر شد و باغستانهای اطراف به آتش کشیده شدند:

« حسب الامر، تمامی اهل قلعه به وادی عدم روی نهادند و در آتش قهر قهرمان، هر ماده و نر و خشک و تر و نادان و دانا و پیر و بُرنا بسوختند... و چون حسین کیا که خود را از اولاد کیان می شمرد در قفس کرده معذب بداشتند تا آنکه خود را بکُشت و به امر خسرو پیروز او را با همان قفس چوبین آتش زدند(روضه الصفا: 16)

«شاه اسماعیل» ده هزار تن را که تسلیم او شده بودند قتل عام کرد.(جهانگشای خاقان: 209)

زن و فرزندان و وابستگان «حسین کیا چلاوی» را پس از تجاوزهای جنسی در برابر دیدگان او زنده زنده در آتش افکندند. خود «حسین کیا چلاوی» را به دستور «شاه اسماعیل» برهنه کردند، پوستش را با لبه های شمشیر و خنجر خراشیدند، بر بدنش شیره مالیدند، او را در قفسی چوبین افکندند، و قفس را پر از مورچه کردند. «حسین کیا» چند روز در زیر چنین شکنجه یی زیست، و چون پوستش عفونت کرد و کرم در آن ایجاد شد تاب پایداری از دست بداد و شبی گردنش را به میله های قفس سایید تا رگهای گردنش پاره کند، ولی نگهبانان متوجه شدند و از خود کشی او جلوگیری کردند و او چند روز دیگر زیر شکنجه ها زنده بود. هنگامی که او در این حالت در گذشت جسدش را سوزاندند و خاکسترش را بر باد دادند( لب التواریخ: 244)

در این اثنا مردم یزد از دست تبهکاری های «شاه اسماعیل» و سپاهیان شیعه مذهبش، از «محمد کُره»- فرمانروای ابرکوه- استمداد طلبیدند. «محمد کُره» به یزد لشکر کشیده شهر را از قزلباشان شیعه گرفت. در این واقعه گروهی از قزلباشان کشته شدند و بقیه گریختند. وقتی خبر این واقعه به «شاه اسماعیل» رسید، به قصد محاکمه ی «محمد کُره» به راه افتاد. در نبردی که میان «محمد کُره» و «شاه اسماعیل» در گرفت «محمد کُره» شکت یافته دستگیر شد. وی را بدستور «شاه اسماعیل»، مانند «حسین کیا»، با بدن برهنه و پوست خراشیده در قفس پر از مورچه افکندند و چند تا قزلباش شیعه را بر او گماشتند تا دست به خودکُشی نزند و روزهای درازی در زیر شکنجه بماند.(حسن التواریخ: 84)

«شاه اسماعیل» شهر یزد را بدست قزلباشان شیعه سپرد تا هرگونه خواستند با مردم رفتار کنند و از کسانی که با «دشمنان اهل بیت» همدست شده، قزلباشانِ شیعه ی «پیرو اهل بیت» را از شهر رانده، « دین ابوبکر و عمر و عثمان» را بر «دین علی» ترجیح می دادند، انتقام بگیرند!.

در میان این جریانها و زمانی که «شاه اسماعیل» هنوز در یزد بود، فرستاده ی «سلطان حسین بای قرا»- پادشاه تُرکِ شیعه ی زیدی مذهب خراسان- با نامه و هدایا و تبریک فتوحات «شاه اسماعیل» به یزد رسید.

او در این نامه خود را «سلطان» و همتراز «شاه اسماعیل» دانسته و نسبت به او اظهار اطاعت نکرده و «شاه اسماعیل» را «رهبر معظم» و «مولا» و «مقتدا» خطاب نکرده بود. «شاه اسماعیل» از این بی ادبی در خشم شد و دستور حرکت قزلباشان به خراسان را صادر کرد تا «بای قرا» را تنبیه کند.

شاه شیعه گستر، در اواخر بهمن ماه 884 به تَبَس رسید که آخرین شهر در باختر قلمرو «بای قرا» بود. «شاه اسماعیل» در این سفر همه ی خشمی را که از «بای قرا » در دل داشت بر سر مردم بیچاره ی شهر تَبَس خالی کرد، و هزاران تن را بی هیچ گناهی به دمِ شمشیر کُشت و دست قزلباشان شیعه را در تاراج دارایی مردم باز گذاشت. مداحانِ جنایات «شاه اسماعیل» و قزلباشان شیعه می نویسند: «غزنویان عظام از گرد راه نرسیده در شهر تَبَس تاختند و هرکس را در آن آبادی یافتند از دم تیغ بیدریغ گذراندند» (روضه الصفا: 48)

پس از آنکه «هفت هشت هزار کس کشته شدند و شهر را غازیان غارت نمودند، سَورتِ غضب پادشاه کشورگیر تسکین یافت» (جهانگشای خاقان:220)

قزلباشان که از برکت خرافه باوری این شاه شیعه گستر، از آوراگی در کوهستانها و بیابانهای آناتولی رهیده و از جامه های ژنده و پا برهنگی و گرسنگی بیرون آمده با تاراج اموال مردم ایران غرق در ثروت و دولت شده بودند، و همه دختران و پسران ایران را در اختیار داشتند تا هرچه دلشان می خواهد بر سر آنها بیاورند، وی را با صمیم قلب خدای خویش می دانستند و واقعاً هم بجای خدا می پرستیدند. ( بیاد بیاوریم که تازیان بیابانگرد هم در ایران کُشتند و سوختند و چاپیدند و به زنان و دختران خوبچهر ایرانی دستیازی کردند ولی ایرانیان دین آنها را بهترین دین، پیامبرشان را بهترین پیامبر، و خدایشان را بهترین خدا بشمار آوردند)

آنها عملاً خدایی جز «شاه اسماعیل» نمی شناختند. یک بازرگان ونیزی که با دیگر همکارانش همراه اردوی «شاه اسماعیل» به اینسو و آنسو می رفت تا اموال غارت شده ی مردم ایران را با بهای دلخواهشان از قزلباشان بخرند و به اروپا بفرستند و با بهای مناسب به فروش رسانند و از این راه ثروتهای افسانه یی بیاندوزند، در یادداشتهایش راجع به عقیده ی «اسماعیل پرستانه» ی قزلباشان می نویسد: اسماعیل برای قزلباشان، هم خداست، هم پیامبر و هم ولی امر مسلمین و هم شیخ طریقت( سفرنامه ونیزیان:323)

شاه اسماعیل چهار ماه در هرات ماند. در تمام این مدت زنان و دختران و پسران هرات مورد تعدی و تجاوز جنسی قزلباشانِ شیعه گستر قرار می گرفتند و اموالی که در خانه های زنده ماندگان هرات باقی مانده بود مصادره می شد.(امیر حسین خنجی، صفویه، پوشنه ی چهارم فرازهایی از رویه های 81 تا 110)

استقرار تشیع در ایران

«اسماعیل» پس از فارغ شدن از کار تبریز، به استقرار شیعه در کار مملکت ایران هِمّت گماشت. در آن تاریخ کشور ایران به دوازده حکومت محلی تقسیم شده بود که هر کدام از آنها بوسیله امیر یا پادشاهی بصورت مستقل اداره می شد. وی پیش از هر کس به همراهی دوازده هزار نفر از سپاهیان قزلباش، به سراغ دشمن دیرینه اش یعنی سلطان مراد رفت و در حوالی همدان با سپاه وی ( که بیش از هفتاد هزار نفر بود) برخورد، وی را شکست داد و او به شیراز گریخت. اسماعیل بدنبال وی وارد شیراز شد، ولی پیش از رسیدن وی، سلطان مراد به شوشتر گریخته بود(909/1503) . وی مدتی در آن شهر ماند. در حوزه ی علمیه ی شیراز علمای معروفی تدریس می کردند که از دیدگاه علمی مقامات عالی داشتند. « شاه اسماعیل» امر به احضار آنان کرد و فرمان داد تا خلیفه گان سه گانه را دشنام گویند، ولی آنها از این کار خودداری کردند زیرا تقیه نزد آنان ( یعنی اهل سنت) معمول نیست، پس فرمان داد همگی آنان را بکشند.

سیاست غلط « شیعه سازی» اسماعیل در هرات موجب گردید که در آن شهر دشمنی و عداوت و کینه و نفرت بین مردمان تولید شده و جنگ و کشتار و دسیسه چینی و برادر کشی برقرار گردد . بطوریکه در ذیقعده 918/1512 شهر هرات دو باره به چنگ عبیدالله خان ازبک (برادر شیبک خان ازبک) افتاد. با این پیروزی شعله انتقام کسانی که به وسیله شیعیان شکنجه و نابود شده بودند برافروخته شد، و این شعله تر و خشک را با هم سوزانید تا بدانجا که برخی از بیگناهان را نیز بپای دار فرستاد. بگونه یی که :

« هر روز به حکم آن خانِ بی ایمان(عبیدالله خان ازبک) پنج شش کس به واسطه ی تشیع به اقوال جهال در چهار سوق هرات کُشته می شدند و روستاییان بی دیانت و شهریان با خیانت، با هرکس که عداوتی داشتند او را گرفته بنزد قاضی می بردند که این مرد در زمان قزلباش لعن ابوبکر و عثمان کرده است . به سخن آن دو گواهِ جاهل، قاضی به قتل آن مظلوم حکم می داد..».

چند ماه بعد شاه صفویه هرات را دوباره از دست ازبک ها بیرون کرد. و نیز دوباره تمام آنهایی که به ازبکان مخفیانه کمک نموده بودند شدیداً تنبیه نمود..» ( دکتر بهزاد کشاورز، تشیع و قدرت در ایران، انتشارات خاوران، رویه 49 تا 54)

شاه اسماعیل در راستای برنامه ی شیعه سازی ایرانیان تا خراسان و فرارود و هرات لشکر کشید و در سال 916 کوچی به نبرد با «شیبک خان» که بر بخش های بزرگی از خراسان کنونی و آسیای میانه و افغانستان فرمان می راند رفت و او را نیز مانند دشمنان دیگرش شکست داد. جهانگشای خاقان که یکی از بُنمایه های ارزشمند برای شناخت کیستی و منش «شاه اسماعیل یکم» است، پس از گزارش کشته شدن «شیبک خان» و بریدن سر او به دست سپاهیان قزلباش می نویسد:

« هنگامی که جسد بی سر شیبک خان را به نزد شاه اسماعیل آوردند، پادشاه کینه خواه، سه ضربت از شمشیر خونریز ذوالفقار آسا بر شکمش زدند و دو دست او را قطع کردند و با لفظ گهر بار ادا فرمودند: هر که سر مرا دوست دارد از گوشت دشمن من طعمه سازد!. بمجرد شنیدن این فرمان، کوشش و ازدحام جهت خوردن گوشت پیکر کشته شده ی شیبک خان به مرتبه یی رسید که صوفیان تیغ ها کشیده قصد یکدیگر نمودند و آن گوشت متعفنِ با خاک و خون آغشته را به نحوی از یکدگر می ربودند که مرغان شکاری در حال گرسنگی آهو را بدان رغبت از یکدیگر می ربایند.»

« استادان زرگر به فرمان شاه والاگهر از کاسه ی سر شبیک خان قدح زرین ساختند و در بزمگاه شاهانه آن قدح زرین را به گردش در آورده و به باده نوشی پرداختند!» (جهانگشای خاقان)

« شاه اسماعیل» در هفتمین سال پادشاهی خود (سال 914 ماهشیدی) به بغداد لشکر کشید و در کار گشودن بغداد سنگدلی و دژمنشی را به بالاترین گامه رساند. با اینکه بغداد بدون کمترین پایداری در برابر او سر فرود آورده و آغوش به رویش گشوده بود، فرمان داد همه سُنیان را از زن و مرد و کوچک و بزرگ کشتند، شمار کشته شدگان به اندازه یی بود که برخی کارنامه نویسان وابسته به خاندان صفوی با سربلندی نوشته اند: « در دجله به جای آب خون می رفت!»

بدا که این سرزمین اهورایی، در پی یورش تازیان بیابانگرد بی فرهنگ، همواره آوردگاه خونین و ننگین تازیان و تازی پرستان بوده است. در یورشِ تازیان مسلمان به ایران:

«... فاتحان گریختگان را پی گرفتند، کشتار بیشمار و تاراج گیری باندازه یی بود که تنها سیسد هزار زن و دختر به بند کشیده شدند، شست هزار تن از آنان به همراه نهسد بار شتری زر و سیم بابت خمس به دارالخلافه فرستاده شدند و در بازارهای برده فروشی اسلامی به فروش رسیدند، با زنان در بند به نوبت همخوابه شدند و فرزندان پدر ناشناخته ی بسیار بر جای نهادند، هنگامی که این خبر به گوش عمر رسید دستها را بهم کوفت . گفت از این بچه های پدر ناشناخته به خدا پناه می برم ...» (عبدالحسین زرین کوب، دو قرن سکوت)

« قتیبه بن مسلم باهلی، چندین هزار تن از ایرانیان را در خراسان و ماوراءالنهر کشتار کرد و در یکی از این جنگها به سبب سوگندی که خورده بود اینقدر از ایرانیان کشت که بتمام معنی کلمه از خون آنها آسیاب روان گردانید و گندم آرد کرد و از آن آرد نان پخت و تناول نمود، و زنها و دخترهای آنها را در حضور آنها به لشکر عرب قسمت کرد ...» ( مرتضی راوندی، تاریخ اجتماعی ایران، پوشنه ی دوم)

« یزید ابن مهلب در گرگان، در سه شبانه روز پیاپی، دوازده هزار نفر از اسیران ایرانی را بر سر ناودانهای آسیابها سر برید تاگندم آرد کرده و نان بپزد و بخورد، (... و شش هزار برده از مردم گرگان گرفت و همه را به بردگی فروخت...) و در برابر یک برده ی او که بدست یک ایرانی کشته شده بود یکهزار تن ایرانی را بدار کشید ... در حمله به گرگان و سرکوب ایرانیان آزاده و شورش توده ها 40 هزار تن از مردم گرگان را کشت و گرگان را چنان غارت کرد که در نامه یی به خلیفه ی اسلام نوشت: « چندان غنائم بر داشتم که قطار شتر تا به شام رسد...» (بهاءالدین اسفندیار، تاریخ تبرستان)

اینهمه زشتکاری برای خرسندی یک «خالق» خیالی بنام «الله» انجام می گرفت. خالقِ «جهان ستیزی» که جان و جهان را بها نمی دهد، «دیوِ خشمِ خونین درفشی» که در روزگار « نوح»، سراسر زمین و پُری آنرا تا چِکاد بلندترین کوهها بزیر آب می بَرَد... تبهکار تشنه به خونی که اگر چه خود را «نور سماوات و الارض» می نامد، ولی چشم نهان بین ندارد تا ژرفای دل را ببیند و اندازه ی ایمان را بِسَنجَد، از اینرو برای سَنجِشِ ایمانِ ابراهیم به او می گوید دُردانِه پِسَرت را برای من بُکش... سُهش های پدرانه ی ابراهیم که پیرانه سر باید سر از پیکر دردانه پسر جدا کند، کمترین بهایی نزد این خالق «دیوخو» ندارند... پر سود ترین کارِ پیروان این دیوِ آشوبگر، کشتن و کشته شدن در راه اوست، جهادگران باید تن به خیزابه های دریای خون بزنند تا بتوانند با حوریان بهشتی تن آمیزی کنند:

- بدترین حیوانات نزد الله آنها هستند که کافِر شدند و ایمان نمی آورند.(آیه 55 سوره انفال)

- ومَثَل کافران در شنیدن سُخن اَنبیاء و درک نکردن معنای آن چون حیوانی است که آوازش کنند و از آن آواز معنایی درک نکرده و جز صدایی نشنود کفار هم از شنیدن و گفتن و دیدن حق کر و کورند زیرا عقل خود را کار نمی بندند.( آیه 171 سوره ی بقره)

- هرگز کافران را بسیاری مال و اولاد از عذاب الله نتواند رهانید و آنها اهل جهنم و جاوید در آن معذب خواهند بود (آیه 116 سوره عمران)

- همانا من ترس در دل کافِران می اندازم شما گردنشان را بزنید و انگشتانشان را قطع کنید. (آیه ی سیزدهم سوره ی انفال)

- شما مومنان چون با کافِران روبرو شوید باید آنها را گردن بزنید تا آنگاه که از خونریزی بسیار آنها را از پای در آورید... (آیه ی 4 سوره ی محمد)

- کافِران را هر کجا یافتید گرفته بکشید و از آنها نباید یاور و دوستی برگزینید. (آیه ی 89 سوره ی نساء)

- ای اهل ایمان با کافِران به کارزار برخیزید تا الله آنان را بدست شما عذاب و خوار گرداند. ( آیه 14 سوره ی توبه)

- ای رسول ما با کفار و منافقان بجهاد و کارزار پرداز و بر آنها سخت گیر، مأوای آنان دوزخ است که جای بسیار بدی است . (آیه 28 سوره نجم )

- ای مومنان با کافِران جهاد کنید که در زمین فتنه و فسادی دیگر نماند. (آیه 39 سوره ی انفال)

- همانا کیفر آنانکه با الله و رسول به مخالفت برخیزند و در زمین به فساد کوشند جز این نباشد که آنها را بقتل رسانده یا بدار کشند یا دست و پایشان بخلاف ببریند(یعنی دست راست را با پای چپ یا وارون آن) یا نفی بلد و تبعید و از سرزمین صالحان دور کنند، این ذِلت و خواری عذاب دنیوی آنها است و اما در آخرت باز به عذابی بزرگ معذب خواهند بود (آیه 33 سوره ی مائده)

- پس از آنکه ماهها ی حرام بسر رسید آنگاه مُشرکین را هر کجا یافتید به قتل برسانید و آنها را دستگیر و محاصره کنید و هر سو در کمین آنها باشید، چنانچه از شِرک توبِه کرده و نماز اسلام بپا داشتند و زکات دادند پس از آنها دست بردارید (آیه 5 سوره ی توبه)

- هر کجا مُشرکین را یافتید بکشید و از شهرهایشان آواره سازید. (آیه 191 سوره ی بقره)

- ای اهل ایمان با هر که از اهل کتاب بخدا و روز قیامت ایمان نیاورده و آنچه را که الله و رسولش حرام کرده حرام نمی داند کارزار کنید تا آنگاه که با ذلت و تواضع به اسلام جزیه دهند، اینها به کیش کافِران پیشین مشابه هستند. (آیه 29 سوره توبه)

این همان سرچشمه ی خونی است که از بیابانهای گرم عربستان جوشیدن گرفت و در کوتاه زمان سراسر ایران بزرگ را فرا گرفت و در چرخه های گوناگون از غزنویان و سلجوقیان و تیموریان و مظفریان و صفویان و قاجاریان تا روزگار ملاکراسی و جمهوری اسلامی در ایران دنباله یافت.

در گستره ی چنین فرهنگی بود که پیامبر اسلام گفت:

« من با شمشیر فرستاده شده ام و آنچه نیکو است در شمشیر و با شمشیر است!.. من فرستاده شده ام تا درو کنم، نه تا بکارم!.. درهای بهشت زیر سایه ی شمشیر ها است!.. شمشیر ها کلید بهشت اند...»

و «علی» امام یکم شیعیان در رویه ی 105 نهج البلاغه گفت: « ما آرمانهایمان را با شمشیر هایمان حمل می کنیم...»

در بسترِ چنین فرهنگی است که:... بگرفتند و غارت کردند... بسیار غنائم و برده گرفتند... همی کندند و همی سوختند و مال این ولایت بتاراج بردند... لشکر اسلام اندر افتادند و کُشتنی کردند هرچه منکرتر ... مالی عظیم حاصل کردند... قریب صد هزار برده از پسرکان و دخترکان فایدت یافتند... چندان خون بریختند که نهر از حکم طهارت بیرون شد و مَشارب آن بر هر شارب حرام گشت...(گردیزی رویه های 68-69)

جنگ چالدُران و مزه ی تلخ شکست

بزرگترین رُخداد در چرخه ی فرمانروایی «شاه اسماعیل یکم» ، جنگهای او با «سلطان سلیم» پادشاه عثمانی بود، که در سنگدلی و ستم پیشگی چیزی از«شماه اسماعیل» کم نداشت. «سلطان سلیم» که خود از سُنیان پای ورز بود که از کشتار همکیشان به دست «شاه اسماعیل» و دشنام های او به پیشوایان اهل سنت سخت بر آشفته بود. همزمان با فراهم آوردن ساز و برگ جنگ، نامه ی دشنام آمیزی به «شاه اسماعیل» نوشت و آن « ولی امر مسلمین» خونریز را به میدان جنگی کشاند که سپاهیان قزلباش آمادگیش را نداشتند.

« سلطان سلیم» که می دید دست اندازیها و زشتکاریهای « شاه اسماعیل» در خاک عثمانی متوقف شدنی نیست، برای آنکه به این دست اندازیها پایان بخشد هیچ راهی جز جنگیدن در پیش خود نمی دید. او برای اینکه «شاه اسماعیل» را از کارهای خود برای سرکوب قزلباشان آناتولی آگاه سازد، یکی از خلیفه های «شاه اسماعیل» را که در پاکسازی اخیر دستگیر و زندانی کرده بود با یک نامه به ایران فرستاده به او گفت: برو و آنچه را که دیدی بازگو (احسن التواریخ : 278)

او امیدوار بود که «شاه اسماعیل» به مجرد دریافت پیام او به طرف مرزهای غربی ایران به راه خواهد افتاد و آماده ی جنگ خواهد شد. در پایانه ی اسفند ماهِ سال 892 فرماندهان ارتش و بلندپایگان کشوری را به شهر ادرنه فراخواند و یک جلسه ی مشورتی با حضور آنها تشکیل داد و چند روز پس از آن ارتش عثمانی وارد آناتولی شد. در اوائل اردیبهشت 893 نامه ی دیگری توسط یکی از خلفای «شاه اسماعیل» بنام «قلیچ خان» که گرفتار پنجه ی او بود برای «شاه اسماعیل» فرستاد و رسماً به او اعلان جنگ داد. او در این نامه به «شاه اسماعیل» نوشت که فقهای اسلام فتوای کُفر و ارتداد وی و مریدانش را صادر کرده فرمان به کشتن وی داده اند و اینک او در رأس سپاه عثمانی بسوی ایران در حرکت است تصمیم دارد که قزلباشان را از ایران ریشه کن کند و آتش فتنه و فسادشان را فرو نشاند( اسماعیل حقی اوزون 2/280)

« شاه اسماعیل » در حالیکه در شکارگاههای پیرامون اصفهان سرگرم شکار و خوشگذرانی بود نامه ی «سلطان سلیم» را دریافت. او اعلان جنگ سلطان را با ناباوری تلقی کرد و « قلیچ خان » را به جرم آنکه به اسارت یک سُنی افتاده بود گردن زد، و بدون آنکه واکنشی به اعلان جنگ «سلطان سلیم» نشان دهد به شکار و عیاشی ادامه داد. شاید او نزد خود گمان می کرد که چون از پشتیبانی ائمه اطهار برخوردار است هیچ قدرتی در جهان یارای مخالفت با او را ندارد.

«سلطان سلیم» پس از رسیدن به آناتولی یک لشکر بیست هزار نفری را روانه ی سیواس کرد و نامه ی تُند و تیز دیگری به «شاه اسماعیل» نوشت. او در این نامه خودش را « قاتلُ الکَفَره و الفَجَرَه » ( کشنده ی کافران و تبهکاران) خواند، و شاه اسماعیل را « سَروَر و سردار اشرار و ضحاک روزگار» نامید، و او را تهدید کرد که از ستمگری هایش دست بردارد و مذهب ابداعیش را رها کند و به مذهب آباییش بر گردد یا کفن بر دوش بگیرد و آماده ی نبرد با ارتش عثمانی شود که هم اکنون به سوی ایران در حرکت است( متن کامل هر دو نامه ی سلطان سلیم به شاه عباس در : پارسادوست: 812-823)

«شاه اسماعیل» در عین دریافت دو اعلان جنگ رسمی و با آگاهی از اینکه ارتش عثمانی در راه رسیدن به مرزهای ایران است، هنوز مسئله را جدی نمی گرفت و سرگرم عیاشی و خوشگذرانی بود و در پاسخ به «سلطان سلیم» تقدس خود را به رُخ کشید و نوشت که دشمنی با او که از خاندان مقدس امام علی است عاقبتی شوم در پی خواهد داشت، و شعری اینچنین سرود:

بس تجربه کردیم در این دار مکافات

با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد

( متن کامل نامه در پارسا دوست: 825- 826)

سلطان در خرداد ماه 893 با سد و چهل هزار سپاهی در سیواس جاگیر شد. سیواس نزدیکترین جا به مرزهای ایران در باختر ارزنجان بود. «شاه اسماعیل» خبرِ جاگیری «سلطان سلیم» با این سپاه بزرگ را با بی تفاوتی کامل تلقی کرد و به شکار در پیرامون همدان ادامه داد. گویی خیال می کرد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و «علی» پشتیبان و نگهدارش خواهد بود. او از هنگامی که از خراسان بازگشته بود همواره با ده هزار جوان قزلباش در سرزمین های خوش آب و هوای ایران از اینجا به آنجا می رفت و در هر منزلی اردو می زد. باج گیرانش همچون بلای ناگهانی بر سر مردم آبادیهای پیرامون فرود می آمدند تا هزینه عیاشی هایشان را از مردم فلک زده بزور دریافت کنند. آنها برای فرونشاندن هوس های پایان ناپذیرشان دختران و زنان و پسران را به بهانه های گوناگون می گرفتند و می بردند، و پس از تجاوز جنسی رها می کردند« ولی امر مسلمین» جان و مال و ناموس مردم ایران را برای سپاهیان شیعه گسترش حلال شمرده بود. قزلباشان آزاد بودند که هر چه می خواهند بر سر مردم بی دفاع ایران بیاورند. ( کردار زشت این «ولی امر مسلمین» و پیرو علی را با کردار ستوده ی کورش بزرگ در بابل به سنجه بگذارید)

از روزی که نخستین اعلان جنگ سلطان سلیم به شاه اسماعیل» رسید تا وقتی که سلطان سلیم در سیواس اردو زد نزدیک به سه ماه فاصله بود. « ولی امر مسلمین» در این مدت به جای آنکه در اندیشه ی چاره گری برای پدافند از مرزهای ایران باشد، خوشباشیهای ایرانسوز خود را پی گرفت. شاید «نورعلی خلیفه» و «محمد خان استاجلو» به او اطمینان داده بودند که در آناتولی به اندازه ی بسنده قزلباش دارند که بتوانند با « مرد بی دینی مانند سلیم» مبارزه کنند. «شاه اسماعیل» در اوهامِ جاهلانه ی خود غرق بود و خیال می کرد که در لحظه ی مناسب امداد غیبی از آسمان فرا رسد و دشمن را تار و مار کند.

« سلطان سلیم» در سیواس نیروهایش را به دو بخش کرد. یک سپاه چهل هزار تنی را در شرق عُثمانی مستقر کرد تا اگر «شاه اسماعیل» بخواهد از راه دیاربکر و کردستانِ شمالی به خاک عُثمانی یورش بَرَد با این نیروی دفاعی روبرو گردد. سپس با یک سپاه صد هزار نفری و سیصد عراده ی توپِ سبک و سنگین در تیرماه 893 از رودخانه مرزی چایسو گذشته وارد خاک ایران شد و بی آنکه با هیچگونه مقاومتی روبرو شود. بعد از آن نیز بدون مقاومتی به سوی ارزنجان راه خود را پی گرفت و در کنار شهر اردو زد.

«نور علی خلیفه» و «خان محمد استاجلو» که تازه متوجه خطر شده بودند، بی آنکه کمترین کاری برای جلوگیری از پیشرفت «سلطان سلیم» در ایران انجام دهند یا با او بگفتگو بنشینند و راهی برای پیش گیری از جنگ پیدا کنند، بی درنگ افرادشان را برداشتند، منطقه را رها کرده به آذربایجان گریختند و در عشرتگاه نزدیک همدان به اردوی «شاه اسماعیل» پیوستند تا خبر سقوط ارزنجان را به گوش شاه برسانند.

از آنجا که هنوز هیچ نشانی از تحرکات «شاه اسماعیل» برای رویارویی با سلطان سلیم دیده نمی شد، «سلطان سلیم» باز هم نامه ی اهانت آمیزی از ارزنجان برای «شاه اسماعیل» فرستاد تا او را به نبرد بر انگیزد. در آن نامه نوشت:

مملکت برای سلاطین در حکم ناموس ایشان است و هر سلطانی وظیفه دارد که از این ناموس پاسداری کند و نگذارد که مورد تجاوز دشمن قرار گیرد. حال آنکه مدت زمانی است که سربازان من وارد خاک کشور تو شده و در آن به جلومی تازند و از تو هیچ خبری نیست!.. مرد بی غیرتی مانند تو حق ندارد ادعای مردانگی کند، بلکه بهتر است به جای مغفر و زره ، چارقد و چادر بر سر و تن کند و سودای شاهی و سرداری را از سر بنهد. (اسماعیل حقی اوزون، تاریخ عثمانی پوشنه دوم ، رویه 281)

«سلطان سلیم» در نظر نداشت که به زمین ها و آبادیهای ایران آسیب رساند. او برای ایران و ایرانی احترام و عزتِ بسیار قائل بود. او بارها و بارها شاهنامه ی فردوسی را خوانده بود و ایران را کشوری مقدس می دانست، و همواره می خواست که ایران در امنیت و آبادانی و سربلندی باشد. اگر به ایران لشکر کشیده بود تقصیر از «شاه اسماعیل» و قزلباشانِ شیعه مذهبش بود که فساد و آشوب به راه افکنده بودند. «سلطان سلیم» می خواست که با این لشکر کشی به «شاه اسماعیل» زهرِ چشم نشان دهد و او را بر سر جای خود بنشاند. چنانکه رخدادهای پس از آن نشان داد، او حتی در اندیشه ی گرفتن خاک ایران نبود. او پس از آنکه وارد خاک ایران شد، از کنار دژ مرزی کماخ که آخرین دژ ایرانی در خاور آناتولی بود گذشت و نخواست به آن دستیازی کند. او با توپخانه ی پُر قدرتی که همراه داشت قادر بود دژ را بگیرد و ساکنانش را به خاک و خون کشد، ولی این کار را نکرد و آن را دور زده راهش را در خاک ایران پیش گرفت.

با وجودی که چند روزی بود که «سلطان سلیم» در خاک ایران پیشروی می کرد، «شاه اسماعیل» هیچ واکنشی از خود نشان نداد. او پیوسته خبر پیشروی های «سلطان سلیم» در خاک ایران را دریافت می کرد و باز هم عیاشی های خود را پی می گرفت. انگار هیچ اتفاقی در حال رُخ دادن نبود. این امر «سلطان سلیم» را بیش از پیش به خشم می آورد. او تا آن هنگام نشنیده بود که شاهِ یک کشور تا بدین اندازه بی غیرت باشد و در برابر پیشروی سپاهِ دشمن در خاک کشورش هیچ واکنشی از خود نشان ندهد. او یقین پیدا کرده بود که «شاه اسماعیل» را کاهش دهد و او را به میدان جنگ بکشاند. برای این منظور او مردی به نام « شیخ احمد» را که از بقایای وابستگان بایندری ها بود به نزد خود طلبید، و او را با رهنمودی فریبا به نزد شاه اسماعیل فرستاد. «شیخ احمد» پیش از آن یکبار در «اوجان» به حضور «شاه اسماعیل» رسیده مراتب اطاعتش را نسبت به او ابراز داشته بود، ولی هنگامی که جنایتهای قزلباشان را دید از ایران گریخت و به عثمانی پناهنده شد. «شاه اسماعیل» او را می شناخت و از اتباع خویش می پنداشت، بدون آنکه از پناهنده شدن او به عثمانی آگاهی داشته باشد.

«شیخ احمد» در شکارگاه اطراف همدان به اردوی «شاه اسماعیل» وارد شد و به آگاهی او رساند که بسیاری از امرای شیعه ی ارتشِ «سلطان سلیم» هوا خواه او هستند و آماده اند که اگر جنگی در بگیرد از «سلطان سلیم» کنار کشیده به او بپیوندند. او به «شاه اسماعیل» خبر داد که در این امر به او مأموریت داده اند تا مراتب را به عرض شاه برساند و به شاه اطمینان دهد که وقتی جنگ آغاز شد آنها فرار خواهند کرد و «سلطان عثمانی» را به شکست خواهند کشاند.

حیله ی «سلطان سلیم» برای به میدان کشاندن «شاه اسماعیل» و قزلباشان کارگر افتاد. «شاه اسماعیل» با شنیدنِ این پیامِ ساختگی خام شد و بدون فوت وقت به قزلباشانِ شیعه مذهبش فرمود بسوی آذربایجان حرکت کنند. او از آنجا با یک گروه دوازده هزار نفری قزلباش که در سپاهش بودند به راه افتاد و در خوی اردو زد تا بقیه ی نیروهای قزلباش به او بپیوندند. او از خوی به «شیخ احمد» مأموریت داد که برود و به امرای هوادارش پیام دهد که شاه در چالدیران با «سلطان سلیم» روبرو خواهد شد و چشم براه خواهد ماند تا همین که جنگ آغاز شد آنها سپاه «سلطان سلیم» را در هم بشکنند.

«سلطان سلیم» در اَمُرداد ماه از ارزنجان به راه افتاد و در کنار رود « الشگرد» اردو زد. در پی ویرانگریهای قزلباشان در این منطقه همه ی زمینها از مردم و گیاه تهی گشته بودند. سپاه «سلطان سلیم» در طی راه پیمایش روزهای پیاپی از زمین های سوخته و آبادی های ویران گشته می گذشت و در سر راهش نه خوارباری به دست می آمد و نه گیاهی یافت می شد. هرچند که خواربار مورد نیاز سپاه او یکریز از بندر ترابزون می رسید، ولی به اندازه یی نبود که برای یک لشکر سد هزار نفری بسنده باشد. سربازان «سلطان سلیم» پروانه نداشتند که برابر آیین یک ارتش متجاوز و دشمن، خوراکشان را از آبادیهای قحطی زده ی ایران بگیرند.( به سنجه بگذارید با رفتار شاه اسماعیل و قزلباشان شیعه مذهبش با مردمِ بی پناه ایران) آنها بیم از آن داشتند که دچار کمبود خواربار و نایابی شوند و توانشان را از دست بدهند و هنگامی که با «شاه اسماعیل» روبرو می شوند شکست بخورند. از اینرو هنگامی که «سلطان سلیم» در «الشگرد» اردو زد، زمزمه ی ناسازگاری با پیشرفتِ سپاه در خاک ایران آغاز شد، و سرانجام یک روز سربازان سر به شورش برداشتند و چادرهایشان را برکندند و دیگ هاشان را به نشانه ی نبودن خوراک واژگون ساختند. «سلطان سلیم» سوار بر اسب شد و برای سربازان سخنرانی کرده آنها را قوت قلب داد و آرام کرد. در این هنگام «شیخ احمد» از خوی به اردوی «سلطان سلیم» رسید و گزارش مأموریتش را به سلطان داد و به آگاهی او رساند که «شاه اسماعیل» در چالدران اردو زده و چشم براه اوست.

«سلطان سلیم» بی درنگ دستور حرکت به سوی چالدران داد و در روز یکم شهریور ماه 893 خ در آنسوی دشت چالدران در برابر اردوی «شاه اسماعیل» اردو زد. بامداد روز بعد دو لشکر در برابر یکدگر صف آراستند. در یک سو سپاه سد هزار نفری سلطان سلیم بود که به واپسین جنگ ابزار روز آراسته بودند و سیصد عراده توپ و ده هزار تفنگدار همراه داشتند. ارتش عثمانی در آن روزگار نیرومندترین و مجهزترین ارتش در آسیا و اروپا بود. در سوی دیگر، لشکر عظیم قزلباشان مسلح به شمشیر و تیر و کمان و خُود و زره و شش پَر و تبر اردو زده بودند که پس از ماهها خوشگذرانی و عیش و نوش آمادگی کامل وارد چالدران شده بودند. بیشتر آنها تا آن روز، نه جنگ ابزارهای نوینی را که فرادست سپاه عثمانی بود دیده بودند، و نه از کاربرد توپ و تفنگ آگاهی داشتند، و شاید به ذهنشان نرسیده بود که جز تبر و تیر و کمان و خُود و زره جنگ ابزار دیگری در جهان بوده است.

شب آن روز را قزلباشان به شیوه ی همیشگی شان به امید پیروزی فردا جشن گرفتند و باده گساردند. آنها عادتشان چنان بود که پیش از هر نبردی میگساری می کردند و در حال مستی به دشمن یورش می بردند، زیرا این کار بر دلیری آنها می افزود. چونکه آنها در مستی از حالت طبیعی بیرون می رفتند، این توهم به آنها دست داده بود که هنگامی که مست می شوند به یک نیروی غیبی آسمانی آراسته می گردند که همه ی ترس و بیم آنها را از بین می بُرد و آنها را در برابر خطرها در پناه می دارد.

سپاه «سلطان سلیم» پس از نماز صبح که به جماعت برگزار کردند در برابر قزلباشان رده آراستند. در لحظاتی که سپاه آماده ی نبرد می شد، «شاه اسماعیل» به رسم همیشگیش با چند سد تن از ندیمان قزلباش دورتر از میدان نبرد سرگرم شکار بلدرچین شد و چشم براه بود که در هنگام بازی مژده ی پیروزی را دریافت کند. آغازگران جنگ سواران پیشتاز و نیمه مست قزلباش بودند. آنها در یک یورش برق آسا به دل سپاه سلطان زدند و با شمشیرهایشان شماری از سربازان عثمانی را از پای افکندند. ولی به زودی تفنگداران عثمانی بسیاری از آنها را بر زمین انداختند و دیگران واپس نشستند. فرماندهان قزلباش با دیدن این پیشامد «شاه اسماعیل» را به میدان نبرد فراخواندند تا سواران با دیدن او نیرو بگیرند.

«سلطان سلیم» بر آن بود که قزلباشان را به نزدیکترین جا به سپاه عثمانی بکشاند تا به تیررسِ توپ و تفنگ سپاهیانش برسند. از این رو به آنها زمان داد تا تاخت و تاز کنند. قزلباشان که این نبرد را جنگ «اسلام» و «کُفر» می دانستند یقین داشتند که به نیروی امدادهای غیبی به پیروزی خواهند رسید و سپاه عثمانی را تار و مار خواهند کرد و سلطان کشته خواهد شد. آنها با دلیری بیش از اندازه که برآمده از مستی بود به سپاه عثمانی یورش می بردند و در هر یورشی شماری از سربازان عثمانی را بر زمین می افکندند. ( پارسادوست:424)

هنگامی که قزلباشان بخوبی در تیررس توپ جا گرفتند سلطان فرمان شلیک داد. شلیک توپ و تفنگ در چند دقیقه آرایش قزلباشان را بهم زد و سدها تن از آنها را به خاک افکند. نبرد چالدران بیش از چند ساعت به درازا نکشید. «شاه اسماعیل» و قزلباشانش دلیریهای بی همانند از خود نشان دادند، ولی این دلیری ها در برابر سپاه آراسته به جنگ ابزار نیرومند سلطان عثمانی کاری از پیش نبرد. فرماندهان برجسته قزلباش بر خاک و خون غلتیدند. «شاه اسماعیل» تیر خورده و از اسب فرو افتاد و خود را در گودالی پنهان کرد. سپاهیان شکست خورده ی قزلباش راه گریز بسوی کوهستانها در پیش گرفتند. بسیار از آنها دستگیر و کشته شدند و دیگران خود را در غارها پنهان داشتند. اردوی «شاه اسماعیل» با افراد خانواده ی فرماندهان قزلباش و از آن میان یکی از زنان «شاه اسماعیل» و با دارایی و زیست مایه ها به چنگ «سلطان سلیم» در آمد. در این میان یکی از قزلباشان لباس «شاه اسماعیل» را بتن کرده خود را تسلیم سلطان سلیم کرد. «سلطان سلیم»که «شاه اسماعیل» را نمی شناخت او را بجای اسماعیل گرفت در بند کرد و فرمان آتش بس داد.

«شاه اسماعیل» تا پایان روز در آن گودال بماند و سپس در تاریکی شب به یاری چند تن از مریدان ویژه، خودش را بر پشت اسبی افکند و از آن جا یکسر تا به گزین همدان تاخت. او چنان از «سلطان سلیم» ترسیده بود که فاصله ی دشت چالدران تا گزینِ همدان را بدون ایستادن پیمود. او جرأت نکرده بود به تبریز باز گردد، زیرا بیم از آن داشت که «سلطان سلیم» بر تبریز دست یابد و او را دستگیر کرده بکشد. افزون بر آن مردم تبریز همگی دشمن او و قزلباشان شیعه مذهبش بودند، بیم این هم می رفت که مردم تبریز او را بگیرند و دست بسته به پیشگاه «سلطان سلیم» برند.

«شاه اسماعیل» هرچند خود را نماینده ی امامان شیعه می پنداشت ولی بخوبی می دانست که کسی از ایرانیان خواهان زنده ماندن او نیست. او جز قزلباشانِ تاتار که از فراسوی مرزهای غربی ایران به درون ایران کوچیده و همگی دشمن ایران و ایرانی بودند، هیچ دوست و یاوری نداشت تا به او پناه بَرَد. او در نزدیکی در گزین خود را در غاری پنهان کرد و روزهای پیاپی کسی از او آگاهی نداشت. قزلباشان پنداشتند که او کشته شده است.

می توانیم تصور کنیم که «شاه اسماعیل» در آن عالم تنهایی که جز چند تن از مریدان به همراه نداشت نزد خودش خیال می کرد که آن سلطنت و آن هارت و پورت ها و آن بگیر و ببندها و بکُش و کباب کن و به آتش بکش و منهدم کن به سر رسیده است، و آن عشرت کردنها و از نوجوانان ایرانی کام دل ستاندن ها و آن میگساریها و آن شکارهای انسانی و حیوانی و آن خوردن گوشت انسانهای زنده و مُرده، و آن صادر کردن «احکام ولایی» دیگر هیچگاه تکرار نخواهد شد. در تمام چهارده سال گذشته او خودش را مالک مطلق ایران و ایرانی پنداشته و جز نام «شاه اسماعیل» هیچ اثری را در ایران بر جای نگذاشته بود. او بخش اعظم آثار تاریخی ایران را منهدم کرده همه ی کتابخانه ها و مدارس را به آتش کشیده، همه ی رجال علمی و ادبی ایران را کشته یا تارانده، و بخش بزرگی از ملت ایران را از میان برده بود تا ایران برای خودش و قزلباشان تاتار شیعه مذهبش باقی بماند. اکنون به یاد آن سالها در گوشه ی غاری سیاه در تنهایی رنج می برد و هیچ آینده یی را فرا روی خود نمی دید. او در آن عالم تنهایی هیچ جایی را برای پناه گرفتن سراغ نداشت و از همه کس و همه چیز می ترسید. در چالدران بهترین یاران و پشتیبانان و مریدانش را از دست داده بود. «حسین بیک لله» پرورنده و آفریننده ی شخصیت او، «خان محمد استاجلو» دلیرترین قهرمان سپاه او، «میر عبدالباقی» و کیل و نایب السلطنه ی او، «میر سید شریف صدر»، بالاترین مقام دینی و قضایی او، «سید محمد کمونه» متولی جمع آوری اوقاف فقهای کربلا و نجف، و چند تن دیگر از برجستگان قزلباش در چالدران به کشتن رفته بودند. او خبر نداشت که بر سر زنان و فرزندانش چه آمده است، و دیده بود که سپاه «سلطان سلیم» آنقدر نیرومند است که به آسانی می تواند ایران را تسخیر کند، بویژه که می دانست «قزلباشان شیعه مذهب» او در ایران هیچگونه پایگاهی ندارند و منفور عموم ملت ایران اند و اکنو بی فرمانده و سرگردان مانده اند . شکی نیست که او از همه ی اینها رنج می برد و چند روزی که در آن غار پنهان بود برای خودش می گریست، زیرا این چند روز چنان بر روحیه ی این «ولی امرمسلمین!» خود شیفته اثر نهاد که از آن پس به گونه یی جنون و وارفتگی دچار گردید، و این حالت تا ده سال پس از آن ( تا پایان عمرش) شب و روز با او بود و او را به موجودی مفلوج و منزی و انسان گریز و خویشتن گریز مبدل ساخت.

هرچند که در این عالم تنهایی به جان خود نیز امیدی نداشت، ولی گردش روزگار اراده کرده بود که او زند بماند تا رسالت نابود کردن تمدن ایرانی، و به انزوا کشاندن ایران را پی بگیرد. انگار دست زور آور روزگار او را فرستاده بود تا ایران را به یک کشور منزوی و بی اثر و عقب مانده از کاروان تمدنِ جهانی مبدل سازد. انگار دوران ایفای نقش ایران در صحنه ی تمدنِ جهانی به سر رسیده بود و «شاه اسماعیل» می بایست پایان بخش این دوران باشد. بجز «شاه اسماعیل» و قزلباشان شیعه مذهبش هیچ نیروی دیگری در جهان نمی توانست چنین نقش ویرانگر و نابود کننده ایفا کند. انگار دست تقدیر ایفای این نقش را به «شاه اسماعیل صفوی» و قزلباشان شیعه مذهب او سپرده بود . هیچ قوم و هیچ مذهب دیگر ی نمی توانست آن رسالت ایران ستیزی و آنهمه ویرانگری را به فرجام رساند. «قزلباشان شیعه ی صفوی» با تعصُبات جاهلانه و با خصومتهای ابلهانه شان ایران را به زیانبارترین نکبت تاریخی دچار کردند. آنها مغزهای اندیشمند ایرانی را یکسره از میان برداشتند. سرزمینهای ایران را با بی تدبیری ها و حماقت هایشان قیچی کردند و از ایران یک کشور کوچک و کم توان پدید آوردند. آنها با افکاری که به ملت ایران تحمیل کردند، از ملت رشید ایران مردمی خرافه پرست و توهم گرا و عصبی مزاج ساختند که جز فرو رفتن در لاک خویشتن هیچ راهی را در پیش خود نمی دید. «قزلباشان شیعه صفوی» چنان میراث دست و پاگیر و منحوسی از خودشان برجای گذاشتند که ایرانی هرگز نتوانست از قید و بند آن رهایی یابد، و تا به امروز همچنان در اسارت آن گرفتار است.

ایران در درازای تاریخ چند هزار ساله ی خویش فراز و نشیبهای فراوان را از سر گذرانده ، بارها گرفتار بلا شده ، دشمنان خونریزی مانند اسکندر مقدونی، تازیان بیابانگرد، چنگیزخان مغول، و هلاکوخان و تیمور لنگ به ایران یورش آورده بودند، ولی ایران هربار همچون سمندر افسانه های ایرانی از زیر خاکستر بیرون آمده و به نقش سازنده اش ادامه داده بود. « شاه اسماعیل » و قزلباشانش چنان ضربت کاری بر ایران وارد آوردند که تا امروز نتوانسته است کمر راست کند، و هنوز هم در زیر درد شدید آن ضربتِ مرگبار دست و پا می زند و تلاش می کند که شاید بگونه یی بتواند بر روی پاهای خود بایستد و دوباره نقش تاریخی اش را به دست گیرد و سهمش را در تمدن جهانی ایفا کند.

از عجایب روزگار آنکه «مراد بیگ بایندر» که تا آن هنگام مدعی سلطنت ایران بود و به ذوالقدر پناه برده در بستان می زیست، درست در هنگامی که «سلطان سلیم» در چالدران اردو زد، تصمیم گرفت که دیاربکر را از دست قزلباشان پس بگیرد، و بدین منظور به آمِد یورش برد، ولی در جنگ کشته شد. شاید اگر او زنده می ماند«سلطان سلیم» او را یاری می رساند تا به سلطنت ایران بازگردد و ایران را به روزگار گذشته باز گرداند. «سلطان سلیم» برآن بود که چنین کند، و عملاً هم در همان روزی که در چالدران پیروز شد نامه یی برای او به بُستان فرستاد و از او خواست که هرچه زودتر خودش را به تبریز برساند. ولی هیچگاه پاسخ آن نامه را دریافت نکرد.

از دیگر بازیهای روزگار آنکه در آن وضاع و احوال «عبیدالله خان» که خود را شاه ایران می خواند و «سلطان سلیم» پیش تر به او پیشنهاد کرده بود که همزمان با او به سوی بخشهای میانی ایران راه بیافتد، در گیر گرفتاریهای داخلی بود که شورشهای قوم هزاره در خراسان برایش فراهم آورده بودند، و نمی توانست به هنگام بیاری ایرانیان بشتابد و ایران را از دست قزلباشان رهایی بخشد.

«سلطان سلیم» نزدیک به دو هفته در چالدران ماند. در این میان وزیر بزرگش «احمد پاشا» هر سگ زاده را که از اهالی «هرزگوین» بود با یک لشکر روانه ی تبریز کرد. مردم تبریز پس از آگاه شدن از شکست قزلباشان در چالدران دسته جات پایداری تشکیل دادند، و شبها اماکن استقرار تبرائیان را مورد حمله قرار داده به آتش می کشیدند و تبراییان را در هر جا می یافتند می کشتند. هنگامی که سلطان به تبریز درآمد بخشی از تبرائیان و قزلباشان بدست مردم کشته شده و یا از شهر گریخته، و بخشی در درون ارگ موضع گرفته بودند . مردم تبریز شهر را چراغان کرده به جشن و شادمانی پرداختند. آنها با شادی از «احمد پاشا» پیشباز کرده شهر را به او تسلیم کردند. قزلباشانِ گرد آمده در ار گ تبریز که کار«ولی امر مسلمین» و «مرشد کامل» را پایان یافته تلقی می کردند، خود را تسلیم احمدپاشا و از او درخواست بخشایش کردند. «احمد پاشا» آنها را به دو گروه بخش کرد و به اردوی «سلطان سلیم» فرستاد. سلطان فرمان داد همه شان را گردن زدند.

«سلطان سلیم» در نیمه ی دوم شهریورماه راهی تبریز شد. مردم شیعه زده ی تبریز گذرگاه «سلطان» را در خیابانها و کوچه های شهر آذین بستند و زمین ها را با فرش های خانه هاشان پوشاندند و موکب او را با هلهله و تکبیر گلباران کردند. او یکراست به کاخ هشت بهشت در آمد. فردای آن روز که آدینه بود برای ادای نماز جمعه به مسجد جامع نیمه ویران شده ی شهر رفت. این مسجد سالها بود که ستورگاه اسبان و استران قزلباشان بود. بفرمان او زباله ها را از مسجد روفتند، زمین ها و دیوارهای مسجد را شستشو دادند، کاشی ها و آجرهای مسجد را که هنوز در اطراف مسجد پراکنده بود گرد آوردند، و بودجه یی تهیه کرده فرمان داد تا مسجد کبود به همانگونه که بود بازسازی شود .

تبریزیان با رسیدن «سلطان سلیم» به شهرشان نفسی به آسودگی کشیدند و گمان بردند که آن سالهای سیاه کابوس و وحشت به سر رسیده است . سالها بود که شرف و ناموس و دسترنج مردم شهر بازیچه ی دست هوس باز «ولی امر مسلمین» و قزلباشان شیعه مذهب او، و اوباشان شهری موسوم به تبرایی بود، آنها هیچ فریادرسی برای خود نمی یافتند. مردم تبریز حتی نمی توانستند در راه دفاع از ناموسشان خود را به کُشتن دهند، چرا که اگر چنین می کردند قزلباشان بازماندگان خانواده شان را اسیر و در زیر شکنجه می کشتند، زنان و دختران و پسرانشان را به روسپی خانه های مردانه و زنانه که در تبریز برپا کرده بودند می فرستادند. مردم تبریز خود را ناگزیر می دیدند که بدون کمترین پایداری تماشاگر ستمهای مردم ستیزانه ی مسلمان شیعه مذهب باشند، و برای جلوگیری از ستم بیشتر بر خانواده هاشان زنده بمانند. رسیدن «سلطان سلیم» به تبریز پرتو امیدی بود که دلهای مردم تبریز را گرم و آنها را نسبت به آینده امیدوار می ساخت.

«سلطان سلیم» نمی خواست در ایران بماند، تنها خواست او این بود که ایران و ایرانی از دست قزلباشان برهاند، و این باور که قزلباشان نخواهند توانست دوباره جان بگیرند، خویشکاری خود را پایان یافته دید و فرمان بازگشت به خانه داد و مردم ایران را در دست گرگهای زخمی رها کرد. او پیش تر بر آن بود که سلطنت ایران را به «مراد بیک بایندر» بسپارد، ولی پس از گذشتن دو سه هفته که نشانی از پاسخ نامه یی که به او نوشته بود به دست نیاورد از او نیر نا امید شد و کس دیگری را که شایسته ی نشستن بر تخت سلطنت ایران باشد نیافت. اگر «سلطان سلیم» می خواست بر ایران چنگ بیاندازد، در آن هنگام هیچ نیرویی نمی توانست سد راه او باشد. او به گمان اینکه مردم ایران رشید و خردمندند، و خود توان برگزیدن شاهِ دادگری را برای خود دارند، ایران را رها کرد و راه بازگشت به خانه پیش گرفت.

ایران پس از واپس نشینی «سلطان سلیم» کشور بی سرپرستی شد که هرکس و هر نیروی خودی یا بیگانه می توانست بر آن چیره گردد.

قزلباشان چنان دست و پایشان را گم کرده بودند که از هر نیروی دیگری می هراسیدند و همه ی آرزویشان آن بود که بتوانند بدون پیگیری به زندگی ساده ی پیش از رسیدن به فرمانروایی باز گردند. ولی در روزگار فرمانروایی با ایران و ایرانی چنان رفتار کرده بودند که در سراسر کشور یک آدم توانمند بر جای نمانده بود تا بتواند سر بر افرازد و کشتی شکسته ی کشور را به کرانه ی آرامش برساند. «شاه اسماعیل صفوی» و قزلباشان خونریزش در راه شیعه گستری هر سری را که که دارای اندیشه بود از تن جدا کرده، و هر آدم توانمندی را بی آبرو کرده، و از ایران، یک کشور تهی از مرد ساخته بودند، در چنین کشور تهی از مرد بود که پس از بازگشت «سلطان سلیم» هیج نشان از جنبش آزادیخواهانه در کران تا کران ایران دیده نشد و کشور دو باره بدست قزلباشان افتاد.

«شاه اسماعیل» هنگامی که در غار درگزین همدان رخ پنهان کرده بود، یکی از مریدانِ خود را به تبریز فرستاد تا او را از آنچه که بر تبریز و تبریزیان گذشته آگاه سازد، و همینکه دانست که «سلطان سلیم» از ایران رفته است، بی درنگ، تنی چند از قزلباشانی که همراهش بودند را به اینسو و آنسو فرستاد تا زنده بودن او را به آگاهی دیگر قزلباشان برسانند و از آنها بخواهند که به تبریز باز گردند و با همان شیوه های پیشین مردم را سرکوب، و زمینه ی بازگشت او را فراهم بیاورند. در راهِ باز گشت به تبریز هزاران تن از قزلباشان به او پیوستند.

«حسین بنای اصفهانی» پس از گریز «شاه اسماعیل» از میدان نبرد، یکی از زنان شبستان او را با اندکی از ساز و برگ زندگی از اردو فراری داده بود. او هنگامی که خبر زنده ماندن «شاه اسماعیل» را شنید این زن را با همان ساز و برگ به نزد او باز گرداند. «حسین بنا» مرد زیرکی بود و با انجام همین کار به یکی از نزدیکترین کسان شاه تبدیل شد، و از آنجا که نایب السلطنه در جنگ چالدران کشته شده بود، «شاه اسماعیل» او را به جانشینی خود برگزید.

«شاه اسماعیل» پس از شکست در جنگ چالدران روحیه اش را باخته و شخصیتی نوین یافته بود که کمترین همانندی با شخصیت پیشین او نداشت. از آن پس، از آن خود شیفتگی و خود برتر بینی پیشین نشانی برجای نبود ، همواره می کوشید که با پناه بردن به مستی و هماغوشی با دخترانِ و پسرانِ ایرانی آتش هراسی را که از «سلطان سلیم» در دلش افروخته شده بود فرو بنشانَد . او در چالدران دریافته بود که نه خداست و نه نماینده ی خدا و نه بهره مند از پشتیبانی امامان تازی، بلکه یک آدم پست و حقیر و ناتوانی است که باید از ترس جان مانند یک موش ترسیده خود را در سوراخ تنگ و تاریک پنهان کند.

او در این جنگ «سلطان عثمانی» را چنان را نیرومند یافته بود که می توانست با ابزار و آلات پیشرفته یی که در چنگ داشت او و همه ی قزلباشان ایران سوزشش را نابود و ایران را تصاحب کند. اینک از آن می ترسید که سلطان دوباره آهنگ باز گشت و سرکوب او کند. از این رو پس از آنکه در تبریز استقرار یافت نامه یی سراسر عجز و التماس و زاری به «سلطان سلیم» نوشت و از او درخواست کرد که او را ببخشد، گذشته ها را کنار بگذارد و دست دوستی و همکاری به سوی وی دراز کند. «سلطان سلیم» هنگامی که نامه را دریافت کرد فرمود که فرستاده ی «شاه اسماعیل» را بزندان افکندند( اسماعیل حقی اوزن:2/290)

« سلطان سلیم اگر چه چشم طمع به ایران نداشت، ولی هنگامی که دانست «شاه اسماعیل» و قزلباشان رفتارهای پیشین را از سر گرفته اند، صلاح کشورش را در آن دانست که مرزهای خاوری عثمانی را با تصرف پاره هایی از خاک ایران در پیرامون دریاچه ی وان گسترش دهد. او از سیواس سپاهیانی را به قصد تسخیر ارزنجان و کیفی و آمِد و ماردین فرستاد، و دژ کماخ که استوارترین پادگان ایرانی در باختر بود را تصرف کرد و آبادیهای پیرامون آن را ضمیمه ی خاک کشورش کرد. بدین گونه در نیمه ی نخست سال 894 سرزمین ارزنجان و دیاربکر، که در تمام تاریخ از زمان تشکیل سلطنت مادها بخش جدایی ناپذیر آذربایجان به شمار می رفت، از ایران جدا شده ضمیمه ی کشور عثمانی گردید. این بخش از ایران بخشی از ارمنستان کهن و خاور کاپادوکیه می رفت و آمِد مهمترین شهرش بود.

نیم سده پیش از این پیشامدها آمِد پایتخت ایران در دولت اوزون حسن بود. دولت عثمانی که تا آن هنگام هیچ مرز مشترکی با عراق نداشت از این پس عملاً در همسایگی عراق قرار گرفت، و می توانست خاک عراق را در معرض تهدید قرار دهد، بویژه که مردم از قزلباشان دل پر خون داشتند.

اگر تاریخ جنگهای چندین سد ساله ی ایران و روم در زمان پارتیان و ساسانیان را به یاد بیاوریم متوجه خواهیم شد که همه ی آن جنگها در پی تلاشهای رومیان برای دستیابی به همین سرزمینی بود که اکنون «سلطان سلیم» به آسانی بچنگ آورده بود. رومیان در زمان اشکانیان و ساسانیان می دانستند که اگر بر این بخش از ایران دست یابند آنگاه از سوی شمال در همسایگی عراق جا خواهند گرفت و به آسانی خواهند توانست از شمال و باختر در این سرزمین تاخت و تاز کنند. بزرگترین جنگ شاپور دوم ساسانی با رومیان در همین منطقه رخ داد، و شاپور دوم با دلیری و کاردانی که دوست و دشمن از آن یاد کرده اند از این بخش ایران دفاع کرد و شکست بسیار سختی بر رومیان وارد آورد.

«شاه اسماعیل» و قزلباشانش نه تاریخ می دانستند و نه از گذشته های ایران خبر داشتند، و نه نسبت به ایران و ایرانی کمترین دلبستگی پیدا می کردند. آنها می دانستند که در ایران دارایی های فراوان برای به تاراج بردن، و زنان و دختران و پسران خوش سیما و خوش پیکر فراوان برای تن آمیزی هست. برای آنها اصلاً مهم نبود که این نقطه از خاک ایران از دست برود یا بماند. آنچه برای آنها ارزش داشت این بود که توان فرمانروایی خود را در ایران از دست ندهند و تا می توانند با بهره گیری از دارایی ایرانیان از زنان و دختران و پسران ایرانی کام گیرند و به زندگانی ننگین خود ادامه دهند.

جدا شدنِ سرزمینهای ارزنجان و دیار بکر و دیگر بخشهای نامبرده از ایران و پیوستن آن به خاک عثمانی، بلایی بود که شعار ابلهانه ی «شاه اسماعیل صفوی»: جنگ تا نابودی سنیهای جهان ( به سنجه بگذارید با آیه قاتلوهم حتی لاتکون فتنه و شعار ابلهانه تر شیخ روح الله خمینی: جنگ جنگ تا پیروزی) بر سر مردم ایران آورد.

«شاه اسماعیل» و قزلباشانش به جای آنکه در صدد چاره گری برای ممانعت از الحاق زمینهای ایران به دولت عثمانی باشند. در صدد فراموش کردن خطر عثمانی برآمدند و به عیش و نوش و میگساری و بازیهای مستانه پرداختند. هنگامی که «سلطان سلیم» ارزنجان و دیاربکر را رسماً ضمیمه کشورش می کرد «شاه اسماعیل» و قزلباشانِ شیعه گسترش، تبریز را رها کرده به دشت اوجان رفتند و به شکار و خوشباشی پرداختند و چون از آنجا سیر شدند به دشت سلطان آباد رفتند تا خوشباشیهای خود را پی بگیرند.( امیر حسین خنجی، صفویه، پوشنه پنجم، فرازهایی از رویه های 116 تا 147)

پایان سخن

« ملت خسته و رنجور از راه دراز و پر پیچ و خمی که در مدت نهسد سال پس از اسلام پیموده بود، اینک می رفت تا بگونه ی دیگری تن ناتوانش آماج تازیانه ی تُرک و تازی گردد. با پیدایش خاندان صفوی کشور ایران برای چندمین بار آبستن پیشامدهای بد هنجار گردید. تقدیر چنین بود که این بار مریدان تُرک آناتولی در رکاب «مردان کامل!» خویش با جنگ و خونریزی و قتل و کُشتار، مسیر تازه یی بر تاریخ کشور ایران ترسیم کنند و آنگاه در کنار «عالمانِ دین!»، اتحاد مثلثی تشکیل دهند تا بتوانند بهتر و بیشتر، و به اصطلاح قانونی تر! خون مردم بلا دیده ی ایران را مباح بشمارند.

اگر در گذشته نهسد سال تمام عرب و تُرک و مغول، هر یک به تنهایی قاتل جان مردم ما بودند، از سال 907 به بعد( یعنی پس از تکیه زدن شاه اسماعیل صفوی بر تخت سلطنت در تبریز) خودی و بیگانه در کنار هم و بکمک یکدگر به کندن بُنیاد این سرزمین و این مردم بد بخت پرداختند. در رأس این مثلث « مرشدِ تاجدار» قرار داشت. به دروغ گفته اند که وی ایرانی نژاد بود، ولی کوچکترین نشانی از دلبستگی به ایران و ایرانی در وی نبود، او اگر چه به شیوه ی همه ی بزرگ زادگان و شاهان و شاهزادگان روزگار خود، پارسی می دانست و شعر پارسی هم می گفت، و لیکن ترکی را بعنوان زبان مادری دانسته و دیوان اصلی او بدان زبان تنظیم یافته بود. افزون بر آن «شاه اسماعیل» نه تنها در هیچ کجا به ایرانی بودن خودش اشاره یی نکرده بلکه: همواره در اشعار خود به نسل خود که از ذریه ی علی و فاطمه است افتخار می کرده است...

درست است که تقریباً کلیه ی تاریخ نویسان و پژوهشگران، خاندان صفوی را ایرانی تبار دانسته اند و بر این باورند که برای نخستین بار پس از 447/1055 حکومت ایران بدست شاهان صفوی تشکیل گردید، ولی در رفتار و کردار شاهان نامبرده ( دستکم تا زمان شاه عباس صفوی) کمترین نشان از ایران دوستی دیده نمی شود. هنوز زخم شمشیر سپاهیان جرار عرب و ترک و چنگیز و هلاکو و تیمور بر پیکر مردم ایران التیام نپذیرفته بود که «شاه اسماعیل» بنام دین و مذهب و شیعه گستری بر این زخمِ کهن نمک پاشید و در کُشت و کُشتارِ مردم ایران صرفاً بخاطر اینکه به مذهب شیعه نیستند، آن چنان تند روی کرد که در تاریخ با شرمندگی تمام از آن یاد می کنند. شاهِ جوان صفوی هر گاه که لازم می دانست، دستور قتل عام مردم را در عالم رؤیا( و حتی در بیداری) از «مقامات بالا!» دریافت می کرد! زمانی که وی دروازه های شهر تبریز را گشود: «... از شش بهر مردم تبریز تنها دو بهر کیش دوازده امامی داشتند... و لذا «مقامات بالا! » کار ساختنِ مردمِ کافرِ تبریز را در کف با کفایت «خاقان اسکندر شأن » قرار دادند و او نیز در امر تولا و تبرای تبریزیان نزدیک بیست هزار تن از سرهای آنان را با شمشیر سرخ کلاهان از تن جدا ساخت!. وی در امر زجر و شکنجه گناهکاران ابتکارات نوینی بکار برد، و بدینوسیله بر غنای «فرهنگ!» آدم کشی و شکنجه افزود. گویند دستور داد بدن حاکم ابرقو را عسل مالیدند و او را در قفسی گذاشتند و در معرض نیش زنبوران بیشمار قرار دادند و او را بهمین حال به همراه سپاه می بردند تا در اصفهان با هفت تن از پیرامونیان وی با قفس در آتش انداختند و سوزاندند.

بازوی مسلح این اتحادیه مثلث، ترکان بیگانه ی قزلباش بودند که کمترین وابستگی به ایران و ایرانیان نداشتند! و لذا هر آنگاه که مُرشد کامل هوس کُشتار سد تن از ایرانیان را می کرد، اینان با ده برابر آن به اجرای فرمان می پرداختند. مُسَلَم آن است که بدون وجود قزلباشان، سلسله یی بنام «صفویه» در ایران نمی توانست پا بگیرد. ثبات سلسله ی صفوی پیش از هر چیز به شمشیرهای خونریز آن ترکان ایرانسوز بستگی داشت.

قزلباشان فرامین مرشدان خود را بعنوان دستوراتی از جانب همان « مقامات بالا!» تلقی می کردند. آنان علاوه بر قتل عام ها و شکنجه ها و کُشت و کُشتارهای بی اندازه مردم بی پناه ایران، که مورخین با نا باوری تمام از آنها یاد کرده اند، در دسیسه چینی ها و فتنه انگیزی ها بر علیه ایرانیانی که امور اداری و وزارت مملکت را بر عهده داشتند نیز سنگ تمام می گذاشتند. شاهان باصطلاح «ایرانی» صفویه در این دسیسه ها اغلب جانب قزلباشان را رعایت می کردند. «شاه تهماسب» در سال 930/ 1523 بدنبال کدورتی که بین وزیر دانشمند ایرانی امیر جلال الدین محمد تبریزی و معروف به «جلال الدین خواندمیر» و امیر الامرای وی ( که سمت للگی او را نیز بعهده داشت) پدید آمد، فرمان داد تا وزیر را طعمه آتش کنند!..

سرداران قزلباش ( لااقل تا زمان سلطنت شاه عباس بزرگ- 996 ه) همه ی توان رزمی و امنیتی کشور را در بست فراچنگ خود داشتند. رؤسای قبایل از جانبِ شاه به حکومتِ و لایات منصوب می گشتند و بدیهی است که آنان دستِ چپاول به جان و مال مردمی که هیچگونه وابستگی نسبت به آنان نداشتند دراز می کردند و از این طریق رفته رفته به مال و منال فوق العاده یی دست می یافتند و بدینوسیله نه تنها از نظر قدرتِ نظامی، بلکه از نظر مالی و اجتماعی در یک مرحله ی بالاتری نسبت به ایرانیان قرار می گرفتند و از این بابت هم می توانستند به راحتی زبان و برخی از عادات ناپسند خویش را بر مردم ایران تحمیل کنند!.

گزارش عامل «کمپانی مسکوی» انگلیسی بنام «آنت جنکینسون 969/1561) در مورد شیوه ی زندگی اشرافی عبدالله خان استاجلو(حاکم شیروان) که مدتی به عنوان میهمان در منزل او بسر برده است ما را از توضیح بیشتر در این مورد بی نیاز می سازد. وی که یکی از سران قزلباش نیز بود:

« قامتی متوسط و منظری مهیب و لباس پر بها و بلندی از ابریشم به تن داشت که مروارید دوزی و جواهر نشان بود. کف خیمه ی او را به قالی های گرانبها مفروش بود. وقت نهار 140 نوع غذا و 150 ظرف میوه و شیرینی، یعنی بر روی هم 290 ظرف چیدند. او شب نمی خوابد و با زنان( کنیزان حرم) که 140 نفرند به عیش و نوش می پردازد، و بیشتر ساعات روز را می خوابد...

وی می افزاید:

« آنان مغرور جسور و دلیرند و خود را بهترین قوم می شمارند، چه از لحاظ مذهب و چه از لحاظ زهد و تقوی...»

اگر اضافه کنیم که از اینگونه افراد در سرتاسر مملکت دهها و بلکه صدها تن وجود داشته اند، و هر کدام از آنان نیز لابد زندگی مشابهی را دنبال می کردند، به عمق چپاولی که در سطح مملکت به وسیله ی آنان می شده است پی می بریم و اندازه ی بدبختی مردمی را که در طول تاریخ، همیشه درگیر چنین قداره بندانی واقع شده اند در می یابیم. در این میان نباید فراموش کنیم که اگر غزنوی ها، سلجوقی ها، خوارزمشاهی ها، مغول ها، و تیموری ها به کُشت و کُشتار و شکنجه و ظلم و ستم و غارت مردم ما برخاستند، هدفی بجز کسب قدرت و سرمایه و یا احیاناً مالکیت مراتع بیشتر جهت چهارپایان شان نداشتند در صورتیکه شاهان صفوی به همراهی نظامیان قزلباش به ادعای استقرار مذهبی مقدس و مکتبی الهی بنام تشیع! دست به اسلحه برده بودند. آنان به بهانه پیاده کردن قانون محمدی و عدل علی به جان و مال و شرفِ مردم کشور ما تجاوز می کردند.

و اما سومین گروه این اتحاد مثلث که در حقیقت مغزِ متفکر آن نیز به شمار می رفت، گروه عالمان دین بود که پس ار برقراری سلسله ی صفویه و استقرار مذهب شیعه به عنوان مذهب رسمی کشور، وجود آنان مورد نیاز سردمداران واقع گردید و در دوران سلطنتِ «شاه اسماعیل»، و نیز فرزندش شاه تهماسب، به ترتیب از مناطق عراقِ عرب و بحرین و شام و نجف و کربلا به ایران باز خوانده شدند. نتیجه اتحاد این سه گروه علاوه بر اینکه موجب گردید تا صدمات مالی و بخصوص جانی فوق العاده یی بر مردم ایران وارد آید( که شمه یی از آن در بالا ذکر گردید) ضربه ی سهمگینی بر زبان و ادبیات و فرهنگ و حتی سُنت ها و عادات ملی مردم ما وارد آورد و آنچه را که مهاجمین عرب و ترک و مغول و غیره طی قرنهای متمادی در انجام آن نیمه موفق بودند، در این دوره حالت تحقیق پذیرفت.

درست است که استقرار سلسله صفویه موجب بوجود آمدن ایرانی قوی و مستقل گردید و این امر در کوتاه مدت بنفع کشور ما تمام شد، زیرا که اعضای پاره پاره ایران را که می رفت در کام قدرتهای کوچک و بزرگ آن دوره حل گردد، پس از نُه قرن متشکل ساخته و یکبار دیگر کشوری بنام ایران را در اذهان جهانیان مطرح ساخت . ولی در دراز مدت نه تنها به نفع مردم ما تمام نشد ، بلکه موجب وارد آمدن صدمات فراوانی بر پیکر ایران و ایرانی از نظر ملیت و فرهنگ و زبان پارسی گردید، زیرا که مملکت ایران پس از قرار گرفتن در تحت سلطه سه گروه بالا گفته شده، یعنی: «صوفیان و قزلباشان و ملایان» موجودیت معنوی اش تحت تأثیر نامبردگان قرار گرفت. هر کدام از آنان بنا به سلیقه و عادات و منافع خویش اقدام به بهره برداری از این خوان یغما کردند! بطوریکه می دانیم هیچکدام از این سه گروه وابستگی به مردم سرزمین ایرن و مردم ایران نداشتند. مطالعه رفتار و کردار آنان نظریه ما را ثابت می کند. زمانی که «شاه اسماعیل» بر تبریز چیره گردید و سلسله ی صفوی را بنیاد گذاشت، هرگز آرمانش خدمت و یا کمک به مردم ایران نبود، و در هیچ کجای تاریخ نشانی از خلاف این ادعا دیده نمی شود. بلکه غرض از تلاش او جهت دستیابی بر قدرت، عبارت از دو هدف بود: اول اینکه بتواند انتقام پدرانش را از قاتلان و یا بازماندگان آنان بگیرد، و دوم اینکه مذهب شیعه را در سرتاسر ایران بگستراند و استوار سازد. بنا بر این طبیعی است که با چنین هدفی نه او و نه فرزندان وی ( بجز دوران شاه عباس) ایرانی و سنت و فرهنگ وی را محترم نشمارند.

قزلباشان تُرک تبار و ملایان عرب نیز به همان دلیل که از اسمشان پیداست علاقه یی به ساکنان این مرز و بوم و به فرهنگ و ادب و سُنت مردم این سرزمین نداشتند. دو گروه اخیر عناصر مهم معتبری بودند که به ترتیب امور مربوط به نظم و امنیت و فرهنگ و ادب کشور ما را بر عهده داشتند. قزلباشان در زندگی روزمره گفتار و آداب خود را بعنوان فرهنگ غالب در میان مردم پراکنده می ساختند. زیرا مردم عادی جهت چرخش امور روزانه شان اجباراً با « سرخ کلاهان» برخورد می کردند و ناگزیر بودند که خودشان را با زبان و رفتار آنان تطبیق دهند. ملایان نیز که جهت برقراری «فقه شیعه» به ایران فراخوانده شده بودند، عربانی بودند که هیچگونه نقطه مشترکی با زبان و فرهنگ ما نداشتند، بلکه کیفیت تعلیم و تربیت آنان بگونه یی بود که از ایرانی بنام «عجم» و «گبرگ» و «زندیق» و جز اینها یاد می کردند. « حُر العاملی»(12) یکی از همین آخوندهای از راه رسیده در کتابی بنام «امل الامل» نام بیش از یکهزار و یک سد تن از ملایان شیعه را بر شمرده است که اغلب آنان مهاجرین مناطق عربی زبان بودند. آنان بلافاصله پس از ورود به ایران، به تأسیس مدارس دینی (بقول خودشان علمی!) پرداختند که در آن جا فقط به زبان عربی تدریس می شد. از سویی دیگر این مدارس در کنار تعدادی از مساجد، تنها مراکز به اصطلاح «علمی!» بشمار می رفت و جوانان برای سواد آموزی چاره یی بجز ثبت نام در آن مؤسسات نداشتند. از این تاریخ به بعد اکثریت کتابها، مقالات و تحقیقات به زبان عربی نوشته شد. اینکار افزون بر اینکه رونق زبان و ادبیات فارسی را کم سوتر می کرد، به فرهنگ و تاریخ ایران نیز آسیب فراوان می رساند، چرا که درونمایه ی این کتابها، آنجا که سخن از مسائل دینی نبود، از مطالب تاریخ و فرهنگی صحبت می کرد. هدف اینگونه موضوعات اغلب نشان دادن برتریت و حقانیت« عربیت» بر «ایرانیت» بود. اینگونه جانبداری ها نه تنها به لحاظ عرب بودن مؤلفین به عمل می آمد، بلکه برای نشان دادن ارجَحیّت اسلام بر ادیان پیشین بخصوص دین « زرتشت» نوشته می شد و آنان، از تاریخ و ادب و فرهنگ گذشته ایران با نفرت و انزجار یاد می کردند! آنان در نوشته ها و سخنرانی هاشان تا آنجا که ممکن بود ایران و ایرانیان پیش از اسلام را تحقیر و توهین می کردند و بدین وسیله پیشینه ی فرهنگ و تاریخ ملتی را دست کم برای هزار سال در روزگار پیش از اسلام با سرافرازی و سربلندی زندگی کرده و در تمدن و پیشرفت دنیای آن زمان سهم بسزایی داشت، ندیده گرفته ، در برابر چشم مردم این کشور، به نیاکانشان توهین می کردند. (13)

آورده اند که از آقا حسین خوانساری (1099/1687م) مجتهد معروف و متنفذِ زمانِ شاه سلیمان پرسیدند: این حدیث صحیح است که «اِن الدنیا کانت باید الفرس قبل هذا الخالق»؟ یعنی این درست است که پیش از خلق آدمیان، جهان در دست ایرانیان بود؟» و او به طعنه از باب تصحیح کلام چنین پاسخ داد: لابل کانت ابداً بایدی الحمار!!» نباید تصور کرد که اینگونه عقاید ضد ایرانی مختص علمای از راه رسیده دوران صفوی بود، بلکه از همان بدو پیدایش شیعه و بخصوص از دوران حکومت شیعه ی دیالمه به بعد (332-447/922-1055) تعداد زیادی از روحانیان و حتی غیر روحانیان ایرانی تبار وجود داشتند که عقاید ضد فرهنگ ایرانی از خود بجای گذاشته اند! بعنوان مثال صاحب ابن عباد ( 326- 385/ 938-995) وزیر دانشمند سلاطین آل بویه که اعتقاد مفرط وی نسبت به مذهب شیعه معروف است می گفت: « به آیینه نمی نگرم تا چشمم به یک عجمی نیافتد!».

اگر اضافه کنیم که چنین فردی یکی از وزرای معتبر و قدرتمند دوره ی دیالمه بشمار می رود، به راحتی می فهمیم که ملت ایران با داشتن اینگونه هموطنان عاری از هویت ایرانی، چه تلاش سنگینی جهت نگهداری فرهنگ و سنت خویش به عمل آورده است و چه مبارزاتی در این راه با بیگانه و خودی کرده است.

شیخ عبدالجلیل رازی ( همانگونه که از نامش پیداست از مردم ری و ایرانی بوده است) عالم شیعی سده ی ششم هجری در انتقاد از فضائلیان سُنی مذهب( که داستانهای ملی ایران را در مجامع عمومی و قهوه خانه ها برای مردم ایران حکایت می کردند، و بدین ترتیب گذشته ی این ملت تحقیر شده را به یادشان می آوردند) بر آنان طعن می زند که قومی را برانگیختند تا:

« مغازی ها به دروغ و حکایات بی اصل وضع کردند در حق سهراب و اسفندیار و کاووس و زال و رستم و غیر ایشان ، و خوانندگان این تُرهات! را در اسواق بلاد ممکن کردند تا بخوانند تا ردّ باشد بر شجاعت و خصائل امیرالمؤمنین، و هنوز این بدعت باقی است که : باتفاق اُمَت محمد مصطفی مدح گبرکان خواندن بدعت و ضلالت است.»

نان در برابر « فضائل خوانان» گروهی را بنام «مناقب خوان» ترتیب داده بودند که در کوچه و بازار و قهوه خانه ها بر همان وزن و سَبک داستانهای رستم و سهرابِ فردوسی، اشعاری در مدح علی و امامان شیعه را با سدای بلند می خواندند تا بدینوسیله ( بقول آنان) اثرات منفی داستانهای شاهنامه را خنثی کنند.

تعجب در اینجاست که آنان فقط با نیاکان به اصطلاح مُلحِد قبل از اسلام ایرانیان سرستیز نداشتند، بلکه در دوران بعدی نیز، هر گاه که یک ایرانی بخاطر دفاع از ایران و ایرانیت تلاش می کرد و بدین دلیل در پیش ایرانیان صاحب نام و نشان می گردید، بلافاصله سر کینه جویی و خیره سری نسبت به وی می نمایاندند . تعداد زیادی از عالمان دینِ دروانِ صفویه با خواندن داستانِ «ابومسلم نامه» بشدت به مخالفت برخاسته اند و مردم را از گوش دادن به آن بر حذر داشته اند و تعداد هفده رساله در بدگویی از ابو مسلم خراسانی و داستانش «ابو مسلم نامه» نوشته اند.

شگفتا که گروهی از پژوهشگران، مذهب شیعه را ساخته و پرداخته ایرانیان دانسته اند! چگونه می توان این نظریه را تایید کرد؟ در صورتی که این مذهب و پایه گذاران آن و مجریان آن و گروهی از پیروان مُتِعَصِب آن بجز کینه و عداوت و نفرت، احساس دیگری نسبت به ایرانیان قدیم و فرهنگ و تاریخ آنها نداشته اند!

چگونه می توان تعبیر و تفسیر کرد نفرت و انزجار یک ایرانی را از نیاکان خویش، آنجا که نوحه سرایی بنام «سیف الله فرغانی » گستاخانه نوشته است:

نزد عاشق، گلِ این خاک نمازی نبود

که نجس کرده ی پرویز و قباد و کسری است!

آیت الله مرتضی مطهری آخوند بلند آوازه ی زمان انقلاب اسلامی ایران، در یکی از کتابهایش ساعت ها وقت صرف کرده، تا ثابت کند که در دوران قبل از اسلام، ایران و ایرانی در فقر، بی سوادی و بی دانشی به سر می برده اند و حتی اگر دانشگاهی در دوران ساسانیان بنام گندی شاپور وجود داشته، بدست عوامل غیر ایرانی ساخته و اداره می گردیده است و در مقابل معتقد است که در سالهای بعد از ظهور اسلام به یکباره جامعه عربستان از بی سوادی و «اُمیّت» به اوج دانش و علوم رسیده است. بطوریک فرهنگ غالب عربی بود که بر فرهنگ کهنه ایران قدیم پیروز گردید! نه شمشیر سپاهیان جرار عرب!

سه گروه بالا دست در دست هم دادند و جامعه ایرانیِ دوران صفویه را پایه ریزی کردند، از این سه عنصر، شاهان صفی تا سال 1135/ 1722 خون مردم ما را مکیدند و سپس چهره در خاک کشیدند و رفتند. قزلباشان نیز هر چند که بوسیله شاه عباس کبیر منحل شدند، معهذا در ایران بعد از صفویه مدتهای مدید کرّ و فرّی داشتند و حتی مدتی نقش اول را در تاریخ ایران بازی می کردند و بالاخره فراموش شدند. اما روحانیت شیعه، این تشنگان قدرت، مسیر پر پیچ و خمی را در متن تاریخ پشت سر گذاشتند، گاهی آشکارا و زمانی در خفا به مبارزات خویش ادامه دادند و بالاخره سرنوشت خودشان را با انقلاب 22 بهمن 57 گره زدند.

روحانیت شیعه، و شیعه صفوی!

ملاهای تبرایی چون با نفرتِ همگانی مردم مواجه بودند در واکنش به این نفرتها به نحو بسیار شدیدی مردم ستیز بودند، و در مردم ستیزی از هیچ حربه یی فروگذاری نمی کردند. ملا حیرانی قمی از سران برجسته ی تبرائیان بود و اشعار بسیاری در نکوهش دین سنیان و تحریک تبرائیان به مبارزه با آن سرود. مردم قزوین از سرسخت ترین مردم شمال ایران در حفظ دینشان بودند و با زیرکی خاص خودشان راههایی برای حفظ دین و گریز از شیعه شدن یافته بودند، و به همین سبب در تاریخ می خوانیم که تا اواسط عهد «شاه تهماسب یکم» شهر قزوین- با وجود کشتار وسیعی که از مردم شده بود- هنوز سُنی مانده بود، ولی بعد از آن این شهر مورد خشم واقع شد و بخش اعظم مردمش قتل عام شدند، جوانان به اجبار به خود فروشی وادار شدند، و دختران را به بازارهای روسپی گری در آوردند. همین ملا حیرانی قمی اشعار زیادی را در تحریک تبرداران بر ضد قزوین سرود. این رباعی از اوست:

سنی میش است و شیعیان چون گرگ

داند سخن مرا چه تاجیک و چه ترک

سد لعنت حق به سنیان قزوین

بر مُفلس و بر غنی و بر خورد و بزرگ

در دیگر شهرهای ایران برای آنکه بقایای سُنی ماندگان شناخته شوند، دستور داده شد که مردم بر سر در خانه هایشان این دو بیت شعر را نقش کنند:

سنیان! لعن بر امام شما

برنمازعلی الدوام شما

نا تمامید در مسلمانی

ای دو سد لعن بر تمام شما

به زودی ملاهای تبرایی متوجه شدند که نسبت سیادت داشتن بهترین امتیاز در پی خواهد آورد، و احترام بی مانند قزلباشان را برخواهد انگیخت. در زمان «شاه اسماعیل» شمار بسیار زیادی سید در میان دسته جات تبرایی سر بر آوردند. نشانه ی سید بودن در میان تبراییان عمامه ی سبز رنگ بر سر نهادن یا شال سبزی بر کمر بستن بود . همینکه کسی عمامه ی سبز رنگ بر سر می نهاد یا شال سبزی بر کمر می بست قزلباشان خیال می کردند که او سید اولاد علی است و به او احترام می گذاشتند و مقامش را بالا می بردند. فرمانبران جاهل تبرایی هم بی میل نبودند که سرپرستشان سید باشد. طبیعی بود که افراد یک دسته اگر هم رهبرشان را بخوبی می شناختند ترجیح می دادند که او را سید بنمایانند تا بر اهمیت شان افزوده شود. این بود که سید پروری یکی دیگر از شیوه های دسته جات تبرایی در عهد شاه اسماعیل و «شاه تهماسب یکم» شد، و سیدهای بسیار زیادی در همه جای ایران همانند قارچ سر برآوردند. تصور این امر بسیار آسان است که یک تبرایی مجهول الُهوَیه که در یک شهری فعالیت داشته ابتدا شال سبز رنگی بر کمر بسته بوده، بعد از مدتی عمامه ی سبزی بر سر نهاده ، سپس برای به دست گرفتن رهبریِ یک دسته تبرایی دیگر به شهر دیگری می رفته و این بار صفت سید را به تمام معنی با خودش به آنشهر منتقل می کرده و تبرائیان شهر جدید ویرا یک سید تام عیار می پنداشته اند. تبدیل به سید شدن تا همین یک قرن پیش نیز در ایران از امور تکراری بود و در بسیاری جاها اتفاق می افتاد، و چه بسیار مردان مجهول الهویه که از جاهای مجهولی وارد یک شهر یا روستای ایران می شدند و ادعاهایی ابراز می داشتند و به زودی به سید تبدیل می گشتند، که برخی از آنها را ما بخوبی می شناسیم!( بدا که ایرانیان هنوز هم این اولادان علی را بیش از فرزندان خود گرامی میدارند)

دسته جات تبر داران تبرایی قاعده ی هرم تشکیلات سیاسی قزلباشان را تشکیل می دادند. در نوک این هرم شخص «شاه اسماعیل» ایستاده بود که نماینده ی ائمه ی اطهار و «ولی مطلق» و «معصوم» و « واجب الاطاعه» شمرده می شد. بدنه ی هرم را به ترتیب از بالا به پایین، وکیل نفس همایون، صدر، وزیر دیوان، تیولداران بزرگ از امرای قزلباش، وزیران و صدرهای منطقه یی تشکیل می دادند. اینها در جمع خود وضعیت یک باند گسترده داشتند که جز غارتگری و چپاول هیچ مسئولیتی نمی شناختند، و تنها هنرشان میگساری و لواط گری و آدمکشی و تخریب و تاراج بود و دیگر هیچ .

نه «شاه اسماعیل»، نه هیچکدام از هفت سران قزلباش، و نه کسی از افراد دار و دستگاه قزلباش ایده منسجم سیاسی در سر داشتند یا چیزی از مفهوم دولت و ملت می دانستند. «شاه اسماعیل» لقب شاه ایران را یدک می کشید و صاحب بخش بزرگی از کشور پهناور ایران شده بود، ولی عملکردهایش در هیچ لحظه یی از چارچوب فرمانده یک باندِ تبهکار فراتر نرفت. او قدرتش را به ابزاری برای مردم کُشی و تویرانگری و تاراج و خوشگذرانی دائمی در آورده بود، و گمان نمی رود که از «قدرت سیاسی» بر داشتی جز این می داشته است.

ملت و میهن در اندیشه «شاه اسماعیل» جایی نداشت. او برای خودش یک مأموریت ویژه و آسمانی قائل بود (مأموریت نابود سازی مذهب سُنی در ایران ) و در تمام عمرش در راه اجرای این مأموریت کوشید، و در این راه هستی تاریخی ایران را بر باد داد. «شاه اسماعیل» چنان کاری با ایران کرد که هیچ مهاجم دیگری در تاریخ با ایران و ایرانی نکرده بود. او ایران و تمدن ایرانی را منهدم کرد و ایران را تا لبه ی نابودی به پیش بُرد.

در باره ی اینکه قزلباشان «شاه اسماعیل» اجساد متلاشی شده ی بزرگان ایران را با شور و شوق فراوان می دریده و خام خام می خورده اند دهها مورد در نوشته های مداحان «شاه اسماعیل» ذکر شده است. دریدن و خوردن گوشت انسانهای زنده نیز در این گزارشها آمده است. در میان قزلباشان یک دسته ی تاتار وجود داشتند که رسماً صفت آدمخوار به خودشان گرفته بودند، و به ترکی به آنها چگین می گفتند. اینها که کارشان دریدن و خوردن انسانهای زنده و مرده بود. معلوم نیست آیا سابقه ی آدمخواری در قبایلشان بوده است یا سپس تر یان عادت را بدست آورده اند! اینها کسانی بودند که از آغاز کار قزلباشان، در تبریز و اردبیل به فرمان «شاه اسماعیل» فرزندان برخی از بزرگان را در برابر پدر و مادرهاشان می دریدند و می خوردند، سپس لاش های بسیار از مردان ایران به آنها سپرده شد تا خورده شوند. اینها در اثر خوردن گوشت به گونه یی بیماری ها دچار شده معتاد به خوردن گوشت انسان شده بودند. بسیار اتفاق می افتاد که یکی از بزرگان ایران توسط دسته جات تبرایی دستگیر شده به نزد «شاه اسماعیل» یا حاکم قزلباش محلی برده می شد و شاه یا حاکم از او می خواست که توبه کند و تبرا نماید. طبیعی بود که اغلب بزرگان ایران حاضر نبودند که «ولایت مطلقه» «شاه اسماعیل» را بپذیرند و دست از دین خود بردارند و به مذهب شیعه در آیند . چنین افرادی را به دسته آدمخواران چگینی می سپردند تا او را زنده زنده بدرند و بخورند. آدمخواران «شاه اسماعیل» چنین شخص درمانده یی را آهسته آهسته می خوردند. ترتیب خوردن انسانها چنان بود که ابتدا گوشش را با دندانشان می دریدند و می جویدند، سپس بینی اش را با دندانشان می کندند و می جویدند، در مرحله ی بعدی گوشت بازوان و سپس رانهای او را با دندانهایشان می کندند و می خوردند. این شکنجه تا هنگامی که او به کشتن می رفت ادامه می یافت. این رفتاری بود که آدمخواران «شاه اسماعیل» بر طبق « حکم ولایی» با بسیاری از بزرگان ایران کردند، و کشور را از مردان علم و ادب و هنر تهی کردند.

از خانه بیرون کشیدنِ زن و دخترهای یک خانواده و تجاوز دسته جمعی به آنها یا به خر کشیدن، یا زنده زنده سوزاندنشان در برابر دیدگان پدر یا شوهر نیز به کرات در گزارشهای مداحان «شاه اسماعیل» آمده است. ترتیب به خر کشیدن چنان بود که زن یا دختر مورد نظر را کاملاً برهنه می کردند، او را با شکم بر پشت ماده خری می بستند به گونه یی که آلت تناسلی زن بر روی آلت تناسلی ماده خر قرار می گرفت ، آنگاه یک خر نر کاملاً هَشَری شده را به سوی ماده خر رها می کرند.

بر روی نیزه نشاندنِ دختر خانواده نیز از کارهای معمولی برای ارعاب بود که قزلباشان انجام می دادند . این کار بدین گونه انجام می گرفت که دختر را کاملاً برهنه می کردند و از نشیمنگاهش بر روی نوک نیزه یی که از بُن بر زمین فرو کرده بودند می نشاندند، بدین ترتیب نیزه در بدن او فرو می رفت و او را با بدترین شکنجه وبی حرمتی می کشت.

اینگونه رفتار ها معمولاً برای اجبار پدر یا برادر یا زن یا دختر- که عموماً از شخصیتهای صاحب نام همچون دانشمند یا فقیه یا شاعر و امثال آنها بودند- به تغییر مذهب انجام می گرفت .

از دیگر ترفندهای «شاه اسماعیل» برای ناگزیر کردنِ ایرانیان در پذیراندن مذهب شیعه، گرفتن و به قفس کردن یا به سیخ کشیدن بود. به قفس کردن، شدیدترین شکنجه یی بود که نسبت به کسی انجام می دادند، زیرا ابتدا پوست بدن فرد مورد نظر را با تراشه هایی یا با نوک خنجر می خراشیدند و تمام بدنش را با دوشاب (شیره خرما) یا عسل می اندودند و آنگاه ویرا در صندوقی می کردند و سدها مورچه را در این صندوق رها می کردند و مورچه ها شب و روز مشغول خوردن گوشت تن مردِ بیچاره می شدند، و پوست بدنش در زیر این شکنجه بصورت شدیدی عفونت می کرد و روزهای درازی اینگونه شکنجه می شد. در مواردی نیز می خواستند از این شکنجه برای ترساندنِ بزرگان یک شهر استفاده کنند، قفس را بر میله یی در میدان شهر می آویختند تا همه مردمِ شهر سدای زوزه های دلخراش زندانی قفس را بشنوند و فکر هر گونه مقاومت برای پذیرش مذهب شیعه را از سر بیرون کنند. یکی از انواع کُشتن با شکنجه های شدید نیز – چنانکه در نوشته های مداحان صفوی آمده- آن بوده که مرد را در صندوق آهنی می کردند، صندوق را بر روی خرمن آتش می نهادند و آن بیچاره ساعتها آهسته آهسته پوست و استخوانش می سوخت و پخته می شد.

به سیخ کشیدنِ نیز چنان بود که مفتولی آهنین که دو سرش تراشیده و تیز شده بود را از زیر پوست کمر فرد مورد نظر می گذراندند چنانکه یک سرش از نقطه ی بالای نشیمنگاه فرو می کردند و از پوست پایین گردن بیرون می کشیدند، و در این حالت ویرا بر بالای آتش افروخته در فاصله ی نه چندان نزدیکی می داشتند و مثل لاشه ی گوسفند ذبح شده می گرداندند تا آهسته آهسته در خلال چندین ساعت بسوزد و در نهایت کباب شود . گزارشهایی که از کباب کردن انسانها در کتابهای مداحان « شاه اسماعیل» آمده عموماً خبر از آن می دهند که لاشه ی کباب شده را قزلباشها به فرمان «شاه اسماعیل» می خوردند.

«شاه اسماعیل» خودش می گفته که سید است. این گفته می تواند راه به جایی ببرد. ما می دانیم که عربهایی که در یورش های موسوم به فتوحات اسلامی در سده ی یکم کوچی ایران را گرفتند، خودشان را سید( سرور) می نامیدند و ایرانیان را بردگان خودشان می پنداشتند. به هر حال « شاه اسماعیل» از هر نژادی که بوده خون ایرانی نمی توانسته در تبارش وجود داشته باشد. با یک مطالعه در تاریخ ایران از عهد هخامنشی و سپس دوره اشکانی و صفاریان و سامانیان و دیلمیان، ما به خوبی متوجه می شویم که ایرانی هیچگاه تمدن ستیز و نابودگر فرهنگ نبوده است. ایرانی هیچگاه دین ستیز نبوده و هیچگاه با ادیان و عقاید مردم کاری نداشته است. ایرانی، آزاده و آزاده پرور بوده و به همه ی فرهنگها و ادیان با دید احترام می نگریسته است. در هیچ زمانی هیچ فرمانروای ایرانی تبار در هیچ جا نسبت به دین مردم خصومتی نشان نداده است. ولی اقوام سامی، دین ستیز بوده اند، و دینی که خودشان داشته اند، هرچه بوده را تنها دین بر حق می شمرده اند، و از همه ی توانشان برای براندازی ادیان دیگر استفاده می کرده اند، و جهاد برای براندازی عقاید غیر خودی و تحمیل دین خودی اساس عقیده شان را تشکیل می داده است. آنچه تازیان مسلمان و در پی آنها «شاه اسماعیل» با مردم ایران کردند همان رفتاری بود که غلبه گران سامی در تاریخ با اقوام مغلوب می کردند. ( در روزگار ما نیز حکومت اسلامی درست چنین رفتاری با مرد ایران کرد).

از آنجا که صفی الدین بزبان آذری شعرهایی سروده بود، زنده یاد احمد کسروی کوشیده تا ثابت کند شیخ صفی الدین، (اردبیلی تبار و ایرانی نژاد) بوده و در سلسله نسبش سیادت وجود نداشته و پادشاهان صفوی نسبت سیادت را به دروغ به خودشان بسته بوده اند. تحقیق کسروی البته راه به هیچ حقیقتی نمی برد. او فراموش کرده بوده که عربهای مقیم ایران در روستاها و شهرهای مختلفی پراکنده بوده اند و زبانشان نیز که عربهای مقیم ایران در روستاها و شهرستانهای مختلفی پراکنده بوده اند و زبانشان نیز زبان مردم منطقه اسکانشان بوده است. گزارشهای تاریخی که در دست است نشان می دهند که عربهای ایران تا اوائل قرن سوم هجری عموماً فارسی زبان شده بودند. تنها در روستاهای غرب خوزستان و متصل به عراق، زبان عربی برای بعضی از قبایل عرب باقی ماند. قضاوت کسروی برای نفی کردن تبار سیادت از شیخ صفی الدین آنست که او از کُرد آذربایجانی بوده و زبانش زبان مردم منطقه بوده و کسی از مریدانش نگفته که او سید است، ولی کمتر می توان تردید کرد که سیادت اولاد شیخ صفی الدین از این راه به آنها رسیده بوده ، و ادعایشان تا حد زیادی هم بجا بوده است. تنها ادعای اولاد پیامبر بودن آنها را می توان مورد تردید قرار داد.

قزلباشان صفوی در عهد «شاه اسماعیل» بخش اعظم آثار تاریخی و فرهنگی ایران را منهدم کردند، بخش اعظم زمینهای کشاورزی را به طور مرتب به آتش کشیدند، وبای تعمدی در بسیاری از روستاها منتشر کردند و بخش عظیمی از ملت ایران را به کام مرگ فرستادند. در اثر کُشتارهای آنها، وبای همه گیر در تبریز و اصفهان و شیراز و کرمان و کازرون و اردبیل و بسیاری مناطق دیگر شیوع یافت. وبا از طرفی و قحطی از طرفی و نا امنی شدیدی که قزلباشان ایجاد می کردند از سوی دیگر، هدیه یی بود که « شاه اسماعیل صفوی» برای ایران آورده بود. نا امنی مطلقی که بر جاده های کاروان رو ایران حاکم بود حمل و نقل کالا در درون کشور را به کلی متوقف کرد و کشور را به ورشکستگی کشاند. کشتارهای وسیعی که از مردم در مناطق شهری شد صنایع ایران را به آستانه ی اضحملال رساند. تنها تجارتی که در ایران رونق داشت تجارت کسانی بود که به نام ونیزی در پیرامون اردوگاههای قزلباشان پرسه می زدند و اموال تاراج شده ی مردم کشور را به قیمت نازل از قزلباشان می خریدند و آنچه خواربار بود را به قیمتهای سرسام آور به مردم قحطی زده ی ایران می فروختند تا پولش را به اروپا ببرند، و بقیه ی کالاهای کم وزن و پربها را که در اروپا خریدار داشت به اروپا منتقل می کردند. در این راه بخش عظیمی از ثروتهای ایران در دروان 23 ساله ی سلطنت «شاه اسماعیل صفوی» به اروپا انتقال یافت . در این دوران حاکمان و مالکان اصلی ایران و ایرانی سران قزلباش شیعه مذهبِ تاتار بودند. بزهکاران حرفه یی و اوباشان شهری پیشین که به آنها پیوسته بودند نیز از تاراج های آنها بهره می بردند و به متشخصان کشور تبدیل می شدند و در دستگاه سیاسی و اداری قزلباشان به آنها جایگاه داده می شد تا به تصمیم گیران کشور تبدیل شوند.

پس از درگذشت «شاه اسماعیل» در میان آشفتگی های کوتاه مدت سیاسی ناشی از شاه مردگی، و درمیان مشغولیت قزلباشان به گرد آوری مال، و رقابت قدرتی که پس از «شاه اسماعیل» رخ نشان داد. تبرایی ها که موقتاً از حمایت شمشیر های قزلباشان محروم شده بودند در سرگرمی بودند و نمی دانستند باید چه کنند و سیاست شاه جدید چگونه خواهد بود. مردم کشور با بهره گیری از این فرصت، در همه جا به دین خودشان بازگشتند. در ناخشنودی از این وضع جدید، فریاد سردستگان تبرایی به درگاه «شاه تهماسب» برخاست و از او خواسته شد که هرچه زودتر برای جلوگیری از باز گشت مردم به مذهب پیشینشان دست بکار شود. یک نمونه از این فریادها که توسط سر دسته ی تبرایی های قزوین- یکی از نزدیکترین شهرها به پایتخت- بلند شده بود را در اینجا می آوریم تا نمونه یی باشد برای عموم شهرهای ایران. یک ملای قُمی که مسئول شیعه کردن مردم قزوین بود، در نامه ای خطاب به «شاه تهماسب» نوشت که نُه ماه است دندان بر جگر نهاده و با مشاهده آنکه همه ی مردم قزوین به مذهب سُنی برگشته اند و در وقت وضو گرفتن پاهایشان را می شویند! و در وقت نماز خواندن دست هایشان را بر سینه می گذارند، خون جگر می خورد! و هیچ کاری هم از دستش ساخته نیست!. او از «شاه تهماسب» درخواست کرده است که یا فرمان قتل عام مردم قزوین را صادر کند، یا دستکم فرمان دهد که فقها و قاضی ها و شخصیتهای برجسته شهر قزوین – که بسیاری از افراد خاندانشان را «شاه اسماعیل» قتل عام کرده بود – بخاطر رضای خدا اعدام گردند:

پادشاه مدت نه ماه شد کاین ناتوان

مانده در قزوین خراب و خسته و مجروح و زار

یافتم وضع تسنن در وضع و در شریف

دیدم آثار تَخَرُّج در صغار و در کبار

در مقابر پاس شسته از فقیر و از غنی

در مساجد دست بسته از یمین و از یسار

در زمان چون تو شاهی دست بستن در نماز

هست کاری دست بسته، ای شه عالی تبار

قاضی این مُلک نسلِ خالدابن الولید

مفتی این شهر فرزند سعید نابکار

کشته گردیده ز تیغ شاه غازی هر دو را

هم برادر هم پدر هم یارو هم خویش و تبار

قتل عامی گر نباش، قتل خاصی می توان

خاصه از بهر رضای حضرت پروردگار

(پارسا دوست: 714)

البته وضعیت بازگشت به مذهب چندان دیری نپایید و دوباره کشتارها و قتل عامها و ویرانگر یها و تاراج ها از سر گرفته شد، و مردم نیز از روی ناگزیری خودشان را شیعه ی صفوی نشان دادند تا بتوانند زندگی کنند. چنین بود که با آمدن قزلباشان به درون ایران، و کوشش در راه شیعه گستری، کشور ما از مردان سازنده تهی گشت، نفاق و دو رویی و تظاهر به داشتن مذهب شیعه ی باب طبع قزلباشان همه گیر شد، و ملت ایران که تا پیش از آن دو رویی و نفاق نمی دانست، اکنون در آنها عمومیت یافت تا در آینده بخش اصلی شخصیتشان را تشکیل دهد،( به سنجه بگذارید با تباهی منش و گفتار و کردار ایرانیان در حکومت اسلامی»، جان و مال و مُلک و ناموس مردم کشور ما در زمان «شاه اسماعیل صفوی» بازیچه ی دست قزلباشان شیعه مذهبِ تاتار، و دسته جات بزهکار موسوم به تبرایی بود و مردم کشورمان هیچ فریاد رسی نداشتند. جنایتهای وسیعی که همه روزه در همه جا در برابر دیدگان مردم انجام می گرفت ، مردم کشور ما را به افرادی اندوهناک، عصبی مزاج، در خود فرو رفته، بی علاقه به کار و زندگی تبدیل کرده بود. فقط کسانی که مالی و امکانی داشتند توانستند زن و فرزندانشان را برداشته راهی دیار های دور دستی چون هندوستان و عثمانی شوند، و حتی برخی از مورخان دربار صفوی- که به زور و تهدید نگاه داشته شده بودند تا برای فتوحات «شاه اسماعیل» تاریخ بنویسند- همینکه فرصتی یافتند از ایران گریختند تا شاهد آنهمه درد و رنج مردمان نباشند، چنانکه غیاث الدین خواندمیر و امیر محمود خواندمیر که در این کتاب در جاهای بسیاری به نوشته هایشان اشاره شد، پس از آنکه – در حالتی نیمه اسیر و به اجبار- کتابشان را تحریر کردند، به هندوستان گریختند و در همانجا ماندگار شدند تا در گذشتند.

شمار بسیاری از مردم دیگر نیز که نتوانستند قزلباشان را تحمل کنند به هندوستان گریختند، که ما برخی از آنها را که در هندوستان کسب نام کردند با نام و نشان می شناسیم. (به سنجه بگذارید با گریز زرتشتیان ایران به هندوستان در پی یورش تازیان به ایران، و گریز بیش از شش میلیون تن از مردم ایران به همه ی کشورهای جهان پس از روی کار آمدن ملایان شیعه مذهب در ایران) و حتی شمار بسیار زیادی از فقهای شیعه ی ایران نیز در زمان «شاه اسماعیل» و «شاه تهماسب» مجبور به ترک وطن شدند و برخی از آنها در هندوستان کسب نام و نشان کردند و تالیفاتی از خود برجای نهادند که تا امروز برجاست. از اینها چونکه نامی از خودشان برجای نهاده اند ما اطلاع داریم. ولی هزاران مهندس و پزشک و دانشمند و متخصص که به درون عثمانی یا به ماورالنهر و هندوستان گریختند اطلاعی در دست نیست. بعنوان یک نمونه از مهندسان ایران که در دوره های بعدی به هندوستان گریختند، فقط به آن مهندس بزرگ معماری که « تاج محل» را ساخت اشاره می کنم تا دریابیم که در زمان «شاه اسماعیل» و شاه تهماسب چه شخصیتهای ارزنده یی مجبور به ترک وطن خویش شدند . ( امیر حسین خنجی بخش ششم رویه های 180 تا 190)

ورود ملایان عرب به ایران

هنگامی که سلطنت «شاه اسماعیل» در ایران تشکیل شد نه کتابی که موافق مذهب قزلباشان باشد در ایران یافت شد و نه یک فقیهی پیدا شد که هم عقیده ی آنها باشد. ملاشمس لاهیجی و قاضی محمد کاشی هر چند که ملای مکتب دار بودند ولی هیچ کتاب مذهبی در خانه شان نداشتند، و البته دارای هیچ شناختی هم از کتابهای مذهبی شیعه نبودند. در اواخر سلطنت «شاه اسماعیل» و در سلطنت «شاه تهماسب» شماری فقیه شیعه از روستاهای جنوب لبنان وارد ایران شدند و در میان قزلباشان به تبلیغ دین پرداختند. اینها برخی از کتابهای مذهبی را از لبنان با خودشان به ایران آوردند تا از آنها بعنوان متون عقیدتی تشیع صفوی استفاده کنند. نخستین کتاب شیعه که یک فقیه لبنانی وارد ایران کرد، کتابی بود بنام « قواعد الاسلام» نوشته ی جمال الدین ابن مطهر حِلّی، پیش از این کتاب، آنگونه که «حسن روملو» تصریح کرده است، نه کسی در ایران از اصول مذهب شیعه اطلاعی داشت و نه هیچ کتاب مذهبی که در مذهب تشیع نوشته شده باشد در ایران یافت می شد( حسن روملو:12/61) به تدریج بر شمار فقهایی که از مناطق کوهستانی جنوب لبنان وارد ایران می شدند افزوده شد، و اینها همه کاره ی دین در دولت صفوی شدند و کل دستگاه دینی در انحصارشان قرار گرفت، و با تئوریهایی که پرداختند به آن مذهب شکل دادند.

کسانی علاقه دارند بنویسند که شیعیان ایران تا پیش از صفویه تحت فشار و در تقیه بودند. این ادعا در هیچ زمانی در ایران صدق نمی کند، و گزارشهای تاریخی آنرا تأیید نمی کند. در زمان مغولان و ایلخانان و تیموریان آزادی همه جانبه ی دینی و مذهبی در ایران برقرار بود، و میدان فعالیت برای شیعیان به اندازه یی باز بود که از عراق و لبنان مبلغان شیعه وارد ایران می شدند و آزادانه به تبلیغ می پرداختند، ولی موفقیتی حاصل نمی کردند. معروفترین فقیه شیعه که در زمان اولجایتو و خواجه رشیدالدین فضل الله وارد ایران شد علامه حِلّی بود، که به دربار اولجایتو راه یافت و حتی توانست اولجایتو را که تازه مسلمان شده بود شیعه ی امامی ( اثنی عشری) کند. در داستان شیعه شدن الجایتو، علامه محمد تقی مجلسی داستانی را آورده که صاحب «تاریخ العلماء» آنرا در کتاب خویش نقل کرده است( تاریخ العلماء: 160-161) این داستان می گوید که اولجایتو همسرش را در یک حالت خشمی طلاق داد ولی بعد پشیمان شد و خواست او را باز گرداند. فقهای ایران به او این اجازه را ندادند. کسانی به گوش اولجایتو رساندند که فقیهی در حِله ی عراق هست که می تواند گره از کار تو بگشاید. اولجایتو کس فرستاد و علامه حِلی را به ایران آوردند. اولجایتو فقهای ایران را دعوت کرد، و علامه چون خواست وارد مجلس اولجایتو شود نعلین هایش را بیرون آورده زیر بغل گرفت و وارد شد و پس از آنکه سلام کرد یکراست به جلو رفته در کنار اولجایتو نشست. چونکه علامه حِلی فارسی نمی دانست، اولجایتو به مترجمش گفت: از او بپرس که چرا سر فرود نیاورده تعظیم نکرد، و چرا نعلین هایش را زیر بغل گرفته به اینجا آورد و چرا کنار پادشاه نشست؟! علامه ی به عربی پاسخ داد که پیامبر اسلام پادشاه بود و مردم فقط به او سلام می کردند، دیگر اینکه چون در این مجلس جا نبود من کنار پادشاه نشستم، و اما اینکه نعلینم را با خود دارم از آنست که این حنفی ها مثل امامشان ابوحنیفه که نعلین پیامبر را دزدید نعلین مرا بدزدند. فقهای ایرانی بر این سخن او اعتراض کرده به اولجایتو فهماندند که ابوحنیفه در زمان پیامبر زنده نبوده بلکه یک قرن پس از پیامبر به دنیا آمده است . حِلّی گفت: شاید من اشتباه می کنم شافعی بود که نعلین پیامبر را دزدید. گفتند شافعی بعد از ابوحنیفه زاده شده است، حِلّی گفت شاید امامِ مالکی ها بوده ، گفتند: امام مالک هم در زمان پیامبر بجهان نیامده بود. گفت شاید امامِ حنبلی ها بوده . گفتند این حنبل هم آن وقتها نبوده است. حِلّی سپس به اولجایتو گفت: می شنوی که هیچکدام از امامان سُنی ها در زمان پیامبر زنده نبودند، ولی سُنی ها پیروان آنهایند و ادعا می کنند که امامانشان علمشان را از پیامبر گرفته اند، ولی ما شیعه و پیرو علی هستیم که برادر و پسر عمو و وصی پیامبر است. بعد از آن موضوع طلاق دادن اولجایتو پیش آمد. حِلّی گفت: چونکه طلاق در حضور دو شاهد عادل صورت نگرفته پس طلاق واقع نشده است و او می تواند زنش را به خانه برگرداند.

این پیشامد سبب شد که اولجایتو دستور داد در همه ی سرزمینهای زیر فرمانش نامهای امامان شیعه را بر روی سکه ضرب کنند و خطبه بنام امامان بخوانند.

علامه حِلّی پس از آن در دربار اولجایتو ماند و برای بیان بطلان مذهب تسنن کتابی بنام« کشف الحق و نهج الصدق» به زبان خودش که عربی بود نوشت. این کتاب ضرورت نابود سازی سنی ها را تبلیغ می کند.

البته اولجایتو در پی استدلالهای فقهای حنفی در اثبات درست بودن مذهب سُنی ، شیعه نماند و چندی بعد به مذهب حنفی برگشت و سکه هایش را نیز تغییر داد.

علامه حِلّی نیز چونکه مُبَلِغِ ستیز خشونت آمیز مذهبی بود در میان شیعیان ایران هیچ گوش شنوایی نیافت و ناگزیر شد که به عراق برگردد، و تا زنده بود در شهر خودش حِلّه زیست و سالها به تولید عقیده مشغول شد. کتابش نهج الحق نیز چونکه شدیداً سُنی ستیز و مُبَلغِ خشونت مذهبی بود که هنوز با روحیه ایرانی سازگاری نداشت، و اهانت های بسیاری به اصحاب پیامبر در آن بود که قابل دفاع نبودند، نزد شیعیان ایران پذیرش نیافت. اگر علامه حِلّی در جایی از ایران- مثلاً توس – مانده بود، اکنون ما او را با لقب علامه توسی می شناختیم، همانگونه که جز او بعضی از شیعیان عراق در زمانهای دیگری به ایران آمدند و پس از خودشان القابی مانند توسی و طبرسی و بهبهانی و بروجردی و همدانی و سیستانی و خامنه یی و لاریجانی را برای خودش حفظ کردند.

تئوریزه شدن تشیع صفوی توسط فقهای قزلباش

مذهبی که قزلباشان وارد ایران کردند به اندازه یی با ایرانیان بیگانه بود که در نوشته های حسن روملو می خوانیم وقتی قزلباشان تشکیل دولت دادند در ایران کسی شیعه نبود و هیچ کتابی که از آنِ شیعه باشد در ایران یافت نمی شد:

در آن اوان، مردمان از مسائل مذهب حق جعفری و قواعد ملت ائمه اثنی عشری اطلاعی نداشتند، زیرا که از کُتب فقه امامیه چیزی در میان نبود و جلد اول کتاب «قواعد اسلام» که از جمله تصانیف سلطان العلماء المتبحرین شیخ جمال الدین [ابن] مطهر حِلّی است که شریعت پناه قاضی نصرالله زیتونی داشت، از روی آن تعلیم مسائل دینی می نمودند، تا آنکه روز به روز آفتاب حقیقت مذهب عثنی عشری ارتفاع یافت (حسن روملو:12-61)

صاحب روضة الصفا نیز تصریح می کند که وقتی در ایران سلطنت قزلباشان تشکیل شد، عموم مردم کشور بر مذهب اهل سُنت بودند، و زور شمشیر قزلباشان بود که مردم ایران را شیعه کرد:

در آن عهد عموم اهالی ایران بر مذهب اهل سُنت و جماعت بودند، و زمزمه ی شیعه ی عثنی عشری در عین ذلت و قلت تقیه می نمودند. وی (شاه اسماعیل) به ضرب شمشیر، مروج مذهب جعفری شد و رونق به طریقت اثنا عشری داد( روضه الصفا: 43)

از هنگامی که قزلباشان پا به عرصه ی سیاست گذاری ایران نهادند، امام علی که تا آن زمان امام اول شیعیان و خلیفه ی چهارم پیامبر بود به مقام خدایی ارتقا یافت، دسته جات تبرایی به رهبری ملایانی از خودشان که از میان بزهکاران شهری سر برآورده و یک شبه ملا شده بودند! روز و شب در کوی و برز نها به بانگ بلند به ابوبکر و عمر و عایشه دشنام می دادند، و از مردم ایران می خواستند که از خانه هایشان بیرون آیند و با آنها همنوا شوند و سُنی را که عموم مردم ایران بودند- کافر خواندند و جان و مال و ناموسشان را حلال شناختند و جنایتها کردند که عقل از بازگوییش ننگ دارد.

چون فقهای عرب به ایران آمده وارد دستگاه دینی قزلباشان شدند و دسته جات تبرایی را پیرامون خود گرد آوردند، رفتار سنی ستیزانه ی تبرائیان تئوریزه شده به شکل عقیده ی دینی به زبان عربی تدوین شد. نخستین، معروف ترین و پرنفوذترین فقیه لبنانی که در آخرین ماههای عمر «شاه اسماعیل» وارد ایران شد شیخ علی کرکی نام داشت که در تاریخ فقه شیعه لقب محقق ثانی دارد. «شیخ علی کرکی» توانست توجه «شاه تهماسب» و سران قزلباش را به خود جلب کرده وارد دستگاه دینی صفویه شود.

تا آن هنگام یکی از تبرائیان سابق به نام «امیر غیاث الدین منصور»، و یک عرب اهل حِلّه که تازه به ایران آمده بود به نام «امیر نعمت الله حِلّی» مشترکاً صدر بودند . «شیخ علی کرکی» برای آنکه مقام صدارت را به یک دست نشانده ی خودش داده و تحت سلطه ی خویش در آورد، با این دو در افتاد. او ابتدا نعمت الله حِلّی را از میدان بدر کرد، «نعمت الله» از ایران گریخته به حِلّه باز گشت . بعد از آن کرکی به «غیاث الدین» پرداخته از میدان بیرونش کرد . «اسکندر بیگ ترکمان» در این باره می نویسد:

«شاه تهماسب» که از نوجوانی نابالغ بود نسبت به شیخ کرکی اردات خاصی ورزید، و به او اختیار تام داد که برای نشر «دین ائمه اطهار» هر شیوه یی را که مناسب بداند به مورد اجرا بگذارد. در زمان «شاه اسماعیل» هنوز موضوع جانشینی و نمایندگی امام غایب و موضوعاتی از این قبیل وارد اندیشه ی قزلباشان نشده بود. هنگامی که شیخ کرکی و دیگر لبنانی ها به ایران رسیدند به سران قزلباش و به «شاه تهماسب» نوجوان فهماندند که پادشاه باید تخت و تاج پادشاهیش را از امام غایب دریافت کند تا مشروعیت داشته باشد. شیخ کرکی پس از آنکه این عقیده را جا انداخت، خودش را نماینده ی امام غایب شناساند و «شاه تهماسب» نیز آن را پذیرفت ویرا سرچشمه ی مشروعیت سلطنت خود دانست. در نتیجه برای نخستین بار در تاریخ ایران پایگاه مرجعیتِ شرعی به گونه یی که اکنون می شناسیم درست شد و این عقیده تدوین گردید که بدون پروانه مرجعیتِ شرعی که نماینده ی امام غایب است هیچ سلطنتی مشروعیت ندارد. پیش از آن در تئوری سُنی گفته شده بود که پیامبر و خلفا منبع هرگونه مشروعیت سیاسی اند، و برای این تئوری چندی کتاب در سده های چهارم و پنجم نوشته شده بود. ولی خلیفه یی که در آن تئوری منبع مشروعیت ها بود(خلیفه ی عباسی) فرمانروایی را در دست داشت و یک فقیه ساده نبود. اما تئوری فقهای لبنانی برای دولت صفوی ساختند فقیه ساده و بدون قدرت سیاسی را منبعِ مشروعیتِ قدرتِ سیاسی دانست و بدین گونه فقها در دستگاه فرمانروایی شریک شدند و برای نخستین بار در تاریخ ایران یک فرمانروایی دوگانه ایجاد گردید که تا امروز برجای مانده است.

« شاه تهماسب» علاوه بر ریاست دستگاه دینی و قضایی، ریاست کل اوقاف کشور را نیز به شیخ کرکی سپرد و اجازه داد که اموال اوقاف را به هر راهی که صلاح بداند به مصرف رساند. یعنی شیخ کرکی هنگامی که وارد ایران شد به ریاست کل دستگاه دینی، ریاست کُلِ دستگاه قضایی، و ریاست کل امور اوقاف در ایران منصوب گردید، و دستش باز گذاشته شد تا هرگونه که دلش بخواهد عمل کند ، وانبوه اموالی که در اختیار می گرفت را به هرگونه که مایل باشد به مصرف برساند.

نخستین کار «شیخ علی کرکی» برای تئوریزه کردن عقیده ی قزلباشان، تدوین تئوری موسوم به تولا و تبرا بود. او در این زمینه کتابی با عنوان نَفَحات اللاهوت فی وجوب لَعن الجِبت و الطاغوت( یعنی: نسیم خنک ملکوتی در ضرورت لعنت به جِبت و طاغوت) تحریر کرد. جِبت و طاغوت که شیخ کرکی لعنت به آنها را تنها وسیله ی راهیابی به بهشت شناسانده، در زبان قران به بتهای عرب گفته شده است. «شیخ علی کرکی» ابوبکر را جِبت و عمر را طاغوت نامید، که گویا الله در قران به پیامبرش خبر داده بود که مسلمانها پس از او به ابوبکر و عمر ایمان می آورند و از اسلام بیرون می روند و سنی می شوند و با اسلام می جنگند. او نوشته هایش با دلایل و براهین شرعی و با آوردن آیه های قران کافر بودن ابوبکر و عمر را به اثبات رساند، و ثابت کرد که این دو تن برای آنکه اسلام را منحرف کنند، منافقانه مسلمان شدند و خودشان را به پیامبر نزدیک کردند، و همین که پیامبر درگذشت قدرت را در قبضه کردند و اسلام را منهدم ساختند. او نوشت که سُنی ها چونکه پیروان این دو تن هستند کافر و بی دین اند و به فرمان خدا باید از جهان بر افتند. برای توجیه شرعی این «جهاد» او آیات قران را که در ضرورت مبارزه با کافران آمده بود آورد و گفت که اینها را خدا در باره ی سُنی ها گفته است.

همزمان با ورود «شیخ علی کرکی» به ایران چند تن دیگر از علمای مناطق کوهستانی جنوب لبنان و شماری از فقهای احساء( خاور عربستان) نیز وارد ایران شدند و خودشان را به قزلباشان نزدیک کردند. در آن هنگام تبارهای گوناگون قزلباش بر سر بخش کردن داراییهای کشور در میان خودشان به رقابتی افتاده بودند. چون فقهای لبنانی و احسایی وارد ایران شدند هر کدام از سران قزلباش به هدف آنکه از حمایت هرچه بیشتر دسته جات تبرایی بر خوردار شود و «شاه تهماسب» را آلت دست خود سازد یکی از آنها را در دامن حمایت گرفت . در نتیجه میان فقهای تازه وارد رقابت گسترده یی برای کسب آغاز شد که در واردی به ستیزه های شدیدی منجر شد. سرسخت ترین رقیبان «شیخ علی کرکی» یکی به نام «امیر نعمت الله» از اهالی روستای حِلّه ی لبنان و دیگری به نام «شیخ ابراهیم» از اهالی قطیف احساء بود و هر کدم از این دو تن بخشی از ملایان تبرایی را به دور خودشان گرد آوردند و برخی از قزلباشان را با خودشان همدم کرده برای دستیابی به مناصب عالی و پر درآمد دینی با شیخ علی کرکی رقابت سختی را آغاز کردند. از اینها شماری از ملایان تبرایی و قزلباشان از قبیل ملاحسین اردبیلی الهی، قاضی مسافر، میر غیاث دشتکی، محمود بیگ مهردار هواداری می کردند.

در گیری اینها به اتهامات دو سویه در دربار «شاه تهماسب» انجامید و شب نامه هایی در افشای یکدیگر پخش می کردند. در این رهگذر که ستیزی بسیار شدید را به وجود آورده بود برخی از اینها سر به نیست شدند و برخی دیگر همچون امیر نعمت الله به کربلا تبعید گشتند.

«شیخ علی کرکی» سپس فتوا داد که قبله های مساجدی که در ایران ساخته شده اند کج است و باید این مساجد را ویران کرد و از نو ساخت. او فتوا داد که قبله های مساجد ایران را سُنی ها تعیین کرده اند و تعمداً کج تعیین کرده اند و دیوار همه ی مساجد را کج نهاده اند تا قبله کج باشد و نماز مؤمنین باطل شود.

ایران از زمانی که دین اسلام را شناخته بود خود رهبری آن دین را به دست گرفته و صدها فقیه نامدار- از ابو حنیفه گرفته تا جوینی و غزالی ( هر دو اهل توس) و ابو اسحاق کازرونی و بیضاوی ( اهل فسا) و عضدالدین ایجی شیرازی و علامه دوایی و امثال اینها – را به جهان اسلام داده بود. ایران همیشه زایشگاه و پرورشگاه فقها و علماء و حکما و ادبا و هنرمندان اسلامی بود. شیعیان ایران می دانستند که ایران در طول تاریخ اسلامی خویش پرورنده ی دین اسلام بوده ، و تمدن و فرهنگ اسلامی با ایران بالندگی و شکوه یافته است. اکنون «شیخ علی کرکی» از لبنان آمده بود تا به مردم ایران بیاموزاند که شما چیزی از اسلام نمی دانید و مساجدتان را کج نهاده اید. بسیاری دیگر از فتواهای «شیخ علی کرکی» نیز با مخالفت ایرانیان روبرو شد و حتی بعضی ها به او تهمت زدند که مذهب جدید آورده است و او را «مخترع مذهب» نامیدند.( محمد رضا حکیمی ، تارخ العلماء 408)

تا آن هنگام اگر قزلباشان مردم را می کشتند، شهرها را به آتش می کشیدند، مذهب مردم را به زور تغییر می دادند ، به هیچ شیعه ی ایرانی نگفته بودند که راه تو تا کنون نادرست بوده! بیا تا ما مذهبِ درست را به تو بیاموزانیم. شیعیان انتظار نداشتند که قزلباشان در صدد تغییر دادن مذهبِ آنها نیز باشند. ولی اکنون «شیخ علی کرکی» آمده بود تا مذهب شیعیان ایران را نیز بگونه ی سیستماتیک زیر و زبر کند. «شیخ علی کرکی» استدلال می کرد که من نایب امام زمانم و هرچه را که من می گویم درست است، زیرا به همه ی علوم واقفم، و «شاه تهماسب» نیز یاوه های او را باور داشت و به فریاد های مخالفانش توجهی نمی کرد. «شیخ علی کرکی» که برنامه ی دور و درازی برای گسترش مذهب و عقایدِ شیعه ی خودش داشت، بر آن شد که این برنامه را با آزادیِ کامل و بی آنکه با کمترین خرده گیری از سوی ایرانیان روبرو گردد به انجام رساند و آنچه برای او اهمیت داشت، آنکه هم شاه نو جوان و هم بخشی از سران قزلباش و هم بخش بزرگی از دسته جات تبرایی با او بودند، و هم در آمدهای نجومی اوقاف ایران فرا چنگ او قرار داشت، و از همه گونه ابزار سرکوب و ارعاب و خاموش کردن هر سدای مخالف بر خوردار بود. او می توانست با این پشتیبانی نیرومند برنامه هایش را دنبال کند و با این حال برای آنکه هر لحظه بتواند نیروی قزلباش را برای سرکوب مخالفانش به جُنبش در آورد و کسی دلیری نکرد که در برابر فرمان او برای نابود سازی کس یا کسانی تردید کند، از «شاه تهماسب»- که در آن زمان نوجوانی احساساتی بود- یک فرمان کتبی گرفت که شاه آن را به دست خودش با املای «شیخ علی کرکی» نوشته بود، و در میان سران قزلباش پخش کرد. فرمان چنین بود:

هرکه مخالف خاتم ام المجتهدین، وارث سید المرسلین، نایب الائمه المعصومین[شیخ علی کرکی] بکند، و در مقام متابعت نباشد، بی شائبه ملعون و مردود است ، و به سیاسات عظیمه و تادیب بلیغه( = توبیخ شدید و مجازات سخت) مؤاخذه خواهد شد.( تاریخ العلما: 408)

«شیخ علی کرکی» با در دست داشتن این فرمان شدید و غلیظ، دست به کار تصفیه مخالفانش گردید. چند تن از رقیبان عراقی او که در آن سالها وارد ایران شده بودند دستگیر و تبعید شدند، و مخالفان ایرانی او نیز شدیداً سرکوب گردیدند. «شیخ علی کرکی» مقام ریاست کل دستگاه دینی همه ی اوقاف ایران را در اختیار خود گرفت، دست به کار ساختن مدارس شد. دستگاه قضایی را نیز در اختیار خود گرفت و به تعیین قاضیان مورد نظر خویش که از خارج کشور و مشخصاً از جنوب لبنان وارد می شدند پرداخت. مدرسان ، قاضیان، امامان مساجد و مبلغان عموماً فقهای لبنانی بودند که توسط شیخ کرکی آورده می شدند و طبق خواسته ی او عمل می کردند. ( در روزگار ما نیز دستگاه قضایی به شیخ صادق لاریجانی که از عراق به ایران آمده بود واگذار گردید)

«شیخ علی کرکی» پس از نویساندن حکم نامه ی «شاه تهماسب»، فتوایی شرعی صادر کرد که در هیچ کدام از شهرهای ایران نباید مخالفان و معاندان زندگی کنند. او امر کرد که سُنیان و مخالفان را از [شهرها] بیرون کنند. ( میرزا محمد تنکابنی قصص العلما: 347)

این بدان معناست که یک فقیه لبنانی از یکی از روستاهای دور افتاده ی لبنان برای اولین بار به ایران وارد شده بود، خود را در پناه سپرها و شمشیرها و نیزه های قزلباشان و تبرهای تبرائیان قرار داده و به جنگ ایران و ایرانی برخاسته بود تا هر آنچه را ایرانی در طول هزاران سال ساخته بود ویران کند و از میان بردارد. دستگاه دینی که او تشکیل داد یک مجموعه از عربهای تازه وارد بیگانه با ایران و دین و فرهنگ و تمدن ایران و بیگانه با زبان ایرانی بودند که پس از ورود به ایران به قزلباشان پیوسته رهبری دسته جات تبرایی را به دست گرفته بودند تا کینه های تاریخی که از مذهب حَنبلی از لبنان با خود آورده بودند بستانند . آنها حتی نمی دانستند که مذهب حَنبلی هیچگاه در هیچ جای ایران وجود نداشته است و سُنی های ایران با باورهای حنبلی ها بیگانه اند. او نه تنها به ایرانیان می گفت که مساجد شما تا امروز قبله اش کج بوده و شما 900 سال است که متوجه این مساله نیستید، بلکه می گفت فحش ندادنتان به کسانی که 900 سال پیشتر مرده اند تاکنون جرم بوده است، زیرا هر کس تبرا نکند مجرم است و هرکس به ابوبکر و عمر و عایشه دشنام ندهد مُجرم است. فقهای جنوب لبنان آمده بودند تا به ایرانیان بیاموزانند که در کوچه ها به راه افتند و با سدای بلند و همنوا به مردگان نهسد ساله دشنام دهند . «شیخ علی کرکی» کتاب « نَفَحات اللاهوت فی وجوب لعن الجبت و الاغوت» را به همین منظور نوشت تا راه و رسم دشنام دادن به مردگان را به ایرانیان بیاموزد. یکبار دیگر به عنوان این کتاب نظری بیافکنیم. عنوان این کتاب به فارسی چنین می شود: نسیمِ خنک ملکوتی، در ضرورت دشنام دادنِ به جبت و طاغوت ( ابوبکر و علی) است هان ای ایرانیان بشتابید که این است فضیلت که شما قرنها در غفلت گذرانده اید و از این فضیلت بی بهر مانده اید. این است اصل تبرا و تولی: اول تبرا کن بعد تولی کن . به مردگان نهسد ساله دشنام بده تا شیعه بودنت را ثابت کنی . دین در دو شعار خلاصه می شود: شعار نخست: ( لعنت بر....» ( جنگ با مردگان هزار ساله ) شعار دوم « مرگ بر... ( جنگ با زندگانی که هم مذهب ما نیستند) پس : لعنت بر مردگانی که ولایت را قبول نداشته اند و مرگ بر زندگانی که ولایت را قبول نداشته باشند( مرگ و نفرین بر ضد ولایت فقیه چه مرده و زنده اش) این بود شعارهایی که شیخ کرکی از یک روستای جنوب لبنان آمده بود تا به مردم ایران آموزش دهد.

نتیجه ی این شعارها چه می شود؟ ایجاد نفرت ابدی در میان جماعات غیر هم مذهب ایرانی که دهها قرن آموزگاران مدارا و همزیستی بوده اند و از کُهن ترین دوران ها با اندیشه و کردار خود بهترین و درخشان ترین کارنامه ها را در این زمینه به بشریت ارائه داده اند. فرزندان همان مردمی که به زور شمشیر قزلباشان از خانه هاشان بیرون کشانده می شدند تا به مردگان نهسد ساله دشنام دهند، این دشنام ها را از زبان پدرانشان می شنیدند و بگونه ی خود به خودی یاد می گرفتند که باید دشنام داد. بدینگونه عقیده ی تشیع از کودکی توسط پدرانی که ناگزیر به دشنام دادن می شدند، ناخواسته، در ذهن کودکان ایرانی تلقین می شد و دیگر امکان نداشت که آنها در آینده از غیر هم مذهبشان نفرت نداشته باشند. نسلهای دوم و سوم ایرانیان در غیاب اهل فکر و تعقل که همه را داس های بی رحم قزلباشان درو کرده بود، و تحت تأثیر تبلیغات و تلقین های علمایی که از مدارس «شیخ علی کرکی» فارغ التحصیل می شدند تشیع را همین می دانستند که این علما تبلیغ می کردند. در نتیجه در خلال دو سه نسل همه ی کسانی که در ایران شیعه بودند مذهب واحدی یگانه یی پیدا کردند که «شیخ علی کرکی» و همفکران لبنانی او بُنیاد باور داشتِ آنرا از دیارشان با خود آوردند و در ایران تئوریزه کردند و بدستیاری تبرهای تبرائیان در مغز مردم ایران کاشتند. این تخم بدشگون چنان ریشه های استواری در مغز و روان و اندیشه ایرانیان گسترانید که تا امروز همچون درخت تنومندی ایستاده و سایه سار ننگین و بد شگونش را بر سر مردم ایران گسترانیده است.

برآیند آموزه های ایرانسوز آنها عبارت بود از دشمنی آشتی ناپذیر لایه های اجتماعی ملتی بزرگ در کشور کوروش و داریوش و خشایارشا و انوشیروان و زرتشت و مزدک و بُرزویه و بزرگمهر و خوارزمی و ابن سینا و فارابی و فردوسی و نظامی و عطار و مولوی سعدی و حافظ و شبستری و جامی و دوانی و ... و حاصل این کِشته ماییم – ملتی عقب مانده از کاروان تمدن و گرفتار مشتی اوهام و خرافات، که کاری نداریم جز آنکه مشت هایمان را همیشه گره کرده نگاه داریم تا ببینیم چه زمانی فرصتی برایمان دست می دهد تا بر سر یکدیگر بکوبیم و یا فریاد مرگ بر این و مرگ بر آن از بن جگر سر دهیم. هر زمان هم که بیکار شدیم و تنها ماندیم کنجی بیابیم و برای حصول ثواب اخروی غمی بیاندیشیم و گریه یی سر دهیم و اشکی بریزیم.( هنوز هم باید کنجی بیابیم و برای آنهمه فریادهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل سر داده ایم از بُن جگر اشک بریزیم)

شگفت آنکه سازمان دینی تشیع صفوی از دیدگاه محتوا و مضمون (نه عملکرد) شباهتی به دستگاه دینی ایران ساسانی داشت، و بسیاری از خاورشناسان سده ی بیستم که در تاریخ ایران پژوهشی کرده اند، به علت نا آگاهی از روند تاریخی تشیع صفوی، بگمان غلط افتادند و اختراع تشیع صفوی را تلاشی از سوی ایرانیان برای باز گشت به فرهنگ کهن ایرانی دانستند. و از آنجا که در روزگار صفوی یک دولت یگانه و قانونمند با یک مذهب رسمی در بخشی از ایران پا گرفت، خاورشناسان گمان بردند که اصولاً تشکیل دولت قزلباشان یک جنبش ایرانی برای بازگشت به ریشه های فرهنگ ایرانشهری بوده است . در ایران نیز بسیاری از پژوهشگران تاریخ که از تحلیل وقایع عهد صفوی عاجز بودند، یا حوصله ی خواندن متون تاریخی نوشته شده در عهد صفوی را نداشتند، یا علاقه داشتند که قزلباشان تاتار را ایرانی بنامند!( برخی از ایرانیان معاصر که از تبار همین قزلباشانند در اثبات ایرانی بودن قزلباشان تا جایی پیش رفتند که نوشتند قزلباشان اصلاً ایرانی بوده اند و در زمانهای دوری – در اوائل فتوحات اسلامی – به درون آناتولی گریخته بوده اند و سپس تر در زمان شاه اسماعیل به ایران بازگشته اند. اینها از تاریخ نا آگاه نیستند و ادعای تاریخ دانی هم می کنند، ولی می خواهند چشمان ایرانیان را ببندند تا نتوانند تبار های تاتار را بشناسند و زمان کوچ شان را به درون ایران ندانند. اینها در حقیقت می خواهند جنایتهای نیاکانشان را در ایران توجیه کنند وگرنه چه کسی است که تاریخ را مطالعه کرده باشد و نداند که هجرت قبایل ترک به درون آناتولی چگونه و در چه شرایطی صورت گرفت و سپس این ترکان چگونه مسلمان شدند و چگونه مذهب قزلباشان در آناتولی پدیدار گشت) یا صرفاً نسخه برداری نوشته های غربیان بودند، بدون توجه به اینکه نه تنها تمامی قزلباشان از خارج از ایران وارد ایران شده بودند و حتی زبان ایرانی نمی دانستند، بلکه تمامی دستگاه دینی تشیع صفوی توسط عربهای وارده به ایران شکل داده شد نه توسط ایرانیان، تحت تأثیر نوشته های خاورشناسان واقع شدند و دولت صفوی را احیاء کننده ی شاهنشاهی ایران دانستند. این یک نگرش غلط بود. شاهِ صفوی همه ی خصوصیات شاهان سامی دنیای کهن را در خویشتن جمع داشت و شاهان دنیای کهن سامی عموماً انبیایی برگزیده ی آسمان و مالک زمینها و مردم کشورشان بودند. شاهِ صفوی نیز نماینده ی خدا در روی زمین و مُرشد کامل و ولی مطلق بود که ادعای ارتباط مستقیم با علم غیب داشت. فرمانِ شاه صفوی مثل شاهان سامی به مثابه فرمان آسمانی بود، و تخطی از آن گناهی نا بخشودنی به شمار می رفت که هم مجازات اینجهانی در پی داشت، هم مجازات آنجهانی را ، زیرا هر کس از شاهِ صفوی اطاعت نمی کرد و در سِلک مریدان او نبود بی دین و کافر شمرده می شد، و علاوه بر آنکه می بایست در این دنیا به جُرم ارتداد و بی دینی کشته شود و در آخرت هم به جهنم می رفت. این از آن سبب بود که نظریه پردازان دینی دولت صفوی عموماً از اقوام سامی بودند، و در میان آنها هیچ ایرانی وجود نداشت، و تئوری سیاسی را بر اساس همان نظریات کهن اقوام سامی پرداختند.

اصطلاح «آیت الله» برای نخستین بار توسط فقهای لبنانی در ایران عهد «شاه تهماسب» ساخته شد. همه ی مردم روی زمین موظف بودند از او اطاعت کورکورانه داشته باشند و هرچه گفت بدون پرس و جو تقلید کنند.

برخی نوشته اند که: «شاه اسماعیل» با اجبار مردم به اتخاذ مذهب شیعه ، یک وحدت مذهبی را در کشور برقرار کرد و همین وحدت مذهبی بود که وحدت ملی را در ایران ایجاد کرد!.

چنین سخنی راه به هیچ جایی نمی بَرَد. آیا ایرانی ها تا پیش از تشکیل دولت صفوی در هر جا که بودند بر ایرانی بودنشان افتخار نمی کردند؟ آیا خراسانی و سغدی و خوارزمی و پارسی و کرمانی و سیستانی و مَک کُرانی و کردستانی و مازندرانی و آذربایجانی تا پیش از عهد صفوی از همدیگر جدا بودند و نسبت به هم دلبستگی نداشتند؟ آیا سبب جدا شدن کردستان و مَک کران و نیم بیشتر خراسان و بخش اعظم گرگان و سراسر سغد و خوارزم و نیم بیشتر آذربایجان ( که اکنون در شرق ترکیه است) از ایران که بسبب شیوه های تحمیل مذهب شیعه رُخ داد ، نشانه ی ایجاد وحدت ملی بود؟ اگر «ملت» را معادل «شیعه» تعریف کنیم و بقیه ملت ایران را از ایرانی بودن محروم سازیم، آنگاه خواهیم توانست ادعای بالا را بپذیریم. کسانی که فکر می کنند «شاه اسماعیل» در ایران «وحدت ملی» ایجاد کرده، ندانسته و نا خواسته ملت ایران را به خودی و غیر خودی تقسیم می کنند و تعریف «ملت» را به « شیعه ی صفوی» محدود می سازند. تاریخ را باید درست خواند و آنگاه داوری کرد. (امیر حسین خنجی، صفوی، بخش هشتم رویه های 193 تا 227 )


انزوای تاریخی ایران از صحنه ی تمدن جهانی

قزلباشان در آغاز سده ی شانزدهم میلادی بر ایران چیره گشتند. پیدایی آنان همزمان با جنبشِ تمدنِ نوین اروپا و آغاز نهضت استعمارگرانه ی اروپاییان و نگاه آنان به سوی خاور بود. سالِ نخستِ سلطنتِ «شاه اسماعیل» همزمان بود با استقرار پرتگالیان در کرانه های هند به رهبری «واسکو دی گاما» و سپس نخستین مستعمره ی پرتگالیها در هندوستان. هفت سال بعد از ظهور قزلباشان، «آلبو کرکِ» پرتگالی از هندوستان به خلیج پارس رسید و بندر ایرانی هرموز را که بزرگترین بندر بازرگانی در خاورمیانه بوده به اشغال درآورد و به دنبال آن بر تمام بنادر مهم خلیج پارس دست یافت. «شاه اسماعیل» هیچ کاری برای باز پس گرفتن این مهمترین و ثروتمندترین بندر ایرانی انجام نداد. چونکه هرموز در آن زمان بخش لارستان، و فرمانروای هرموز تابع لار بود، چنین به نظر می رسد که فرمانروای قزلباشِ لار با دریافت رشوه ی کلانی از پرتگالی ها با تصرف این بندرگاه توسط آنها موافقت کرده باشد. پرتگالیها بی درنگ دست بکار ساختن یک دژ استوار در این بندرگاه شدند تا از آنجا به گرفتن دیگر بندرهای ایرانی شاخاب پارس دست یازند. شش سال پس از آن نماینده ی شاه پرتگال در هند، و شاخاب پارس بر سر فرمانروایی بر این شاخاب با «شاه اسماعیل» به گفتگو نشست و به او نوید داد که در جنگ با عثمانی ها به او یاری خواهد رساند. او با این پیمان دروغین به حضور پرتگالیها در شاخاب پارس مشروعیت بخشید، و دو سال پس از آن «شاه اسماعیل» بگونه ی آیینی، هرموز- و در پی آن همه ی بندرهای جنوبی شاخاب پارس – را به پرتگالیها وا گذاشت . از آن هنگام چیرگی ایران بر شاخاب پارس پایان گرفت و پای اروپاییان در این نقطه ی حساس خاورمیانه باز شد. چندی پس از آن انگلیسیان- با توافق قزلباشان – میراث پرتگالیها در شاخاب پارس را بچنگ آوردند و همه کاره ی بازرگانیِ دریایی جنوب ایران شدند و دست بکار دست درازی در کارهای کشورداری ایران شدند، و بسبب رقابت شان با پرتگالیها به «شاه عباس» یاری رساندند تا بندر هرموز را از پرتگالی ها پس بگیرد.

پس از یورش امیر تیمور گورگانی خَزِش نژاد تُرک به درون خاورمیانه برای همیشه متوقف گردید، زیرا که این خَزِش نیز مانند خَزِشهای تاریخیِ دیگر تبارهای بیگانه به نهایت خویش رسیده بود. تُرک نژادان که تا آن هنگام در سرتاسر آناتولی پراکنده بودند تشکیل دولت نیرومند عثمانی دادند و با ایران همسایه شدند و از آن پس فتوحات شان را متوجه اروپا کردند که نام «جهاد» برای گسترش اسلام داشت.

اگر حماقتها و رؤیاهای ابلهانه ی «شاه اسماعیل» و تحریکات جاهلانه ی او نبود عثمانی ها شاید هرگز سرِ دشمنی با ایران نمی داشتند، و چه بسا که ادامه ی فتوحات عثمانی ها در اروپا تاریخ را به گونه یی جز آنچه پیش آمد برای جهان رقم می زد. با از میان رفتن بیم خَزِش تبارهای بیگانه، هنگام آن شده بود که در ایران زمین دو باره یک دولت نیرومندِ سراسری پدید آید. تُرکانی که تا پیش از قزلباشان در ایران جاگیر شده بودند همگی فرهنگ و ادب و آیینهای ایرانی را پذیرفته و ایرانی شده و به تمدن و فرهنگ و افتخارات گذشته ی ایران دلبستگی نشان می دادند. این حقیقت را می توان در پادشاهانی مانند: شکیب خان و عبیدالله خان ازبک، سلطان حسین بای قرا، جهانشاه قره قویونلو، اوزون حس، و سلطان یعقوب بایندر به روشنی مشاهده کرد .

اگر چه در تاریخ نمی توان از «اگر» سخن گفت، ولی اگر قزلباشان بر سر ایران در نمی آوردند آنچه را که آوردند، خواه ناخواه یک دولت سراسری در ایرانشهر از سوی دیگر جویندگان قدرت پدید می آمد و پویش تاریخ بگونه دیگری می شد و ایران می توانست دوباره به میدان تمدن سازی و شکوهِ پیشین خود باز گردد. ولی قزلباشان این راه را برای همیشه بر روی ایران بستند و ملت ما را دچار بلایی کردند که تا امروز همچون خوره هستی ما را نابود می کند. تا زمانی که «مذهب شیعه» و «ولایت آخوند» بر مغز و روان و اندیشه ی ایرانی فرمانرواست این مردم گم کرده راه که ماییم راه هرگز راه به کرانه یی از رهایی نخواهیم برد.

ملت ایران در دوران اسلامی در گستره ی فراخدامنی بنام جهان اسلام جایگاه ویژه یی بدست آورده بود که هیچ ملت دیگری هرگز نتوانست به چنان جایگاهی دست یابد. همین جایگاه ویژه، زمینه ی گسترش فرهنگ ایران در بخشهای فراخی از جهان اسلام را فراهم آورده بود. حتی در زمان فرمانروایی مغولان و ایلخانان و تیموریان بر ایران هم ایرانی نه تنها توانست این جایگاه را نگهدارد، بلکه آنرا توان بیشتری هم بخشید . ولی با آمدن قزلباشان، به این جریان پایان داده شد و ایران برای همیشه منزوی گردید و ایرانی به یک ملت نابخرد و خرافه پرور و واپسگرا و بی اثر دگرگون شد.

در آستانه ی پیدایی قزلباشان، ایران را چهار فرمانروایی سیاسی در میان خود بخش کرده بودند:

سرزمین فراخ دامن بلوچستان از پشت مرزهای باختری هند در سند و پنجاب، یعنی از کویته در شمال، تا کلاچی ( کراچی امروزی) در جنوب، و کرانه ی دریای عرب در دست سرداران بلوچ بود.

خراسان و سُغد و خوارزم از مرز فرغانه تا تبس و گرگان بخشی از قلمرو واپسین فرمانروایان تیموری بود. اینها خودشان را شاهان ایران می نامیدند.

سرزمین شروان و داغستان زیر فرمانروایی شاهان ایرانی تبار بنام «شروانشاه» بود که گویا واپسین بازماندگان خاندان ساسانی بودند.

دیگر بخشهای ایران از کرانه های باختری کویر، و از گرگان تا کرانه های شاخاب پارس، و جنوب دریای خزر تا ارزنجان و دیاربکر و عراق امروزی، تا کرانه های فرات در دست شاهان «بایندری» بود. اینها نیز خودشان را شاهان ایران می خواندند. مجموعه ی فرمانرو این چهار فرمانروایی، همان «ایران تاریخی» بود. این همان سرزمینی بود که از آغازِ پیدایش شاهنشاهی ساسانی نام و شناسه ی خویش را پاس داشته بود. پس از چیرگی تازیان نیز این سرزمین پهناور به هر شیوه یی که اداره می شد، ایران بود و هویت ایرانی داشت. و هرچند که پیوسته در میان خاندان های گوناگون دست به دست می شد و قلمرو فرمانروایان کوچک و بزرگ خودی و بیگانه می گردید ، چه آن دسته از فرمانروایان که در سغد و خوارزم و تخارستان فرمان می راندند، و چه آنها که در ارزنجان و دیاربکر بودند خود را «شاه ایران» و «مروج فرهنگ و زبان ایرانی» می دانستند. حتی بابُر تیموری که در فرغانه ( غرب قرقیزستان امروزی) پادشاهی می کرد، خودش را ایرانی و شاه ایران مینامید و زبان رسمی دربارش زبان پارسی بود. این پادشاه در برابر ازبک ها شکست خورده به کابل گریخت و سپس به هندوستان رفت و دولت تیموری هندوستان را پایه ریزی کرد و زبان و فرهنگ ایرانی را در هندوستان رواج بخشید.

فرهنگ ایرانی در درازای بیش از دوهزار سال (تا روی کار آمدن خاندان ایرانسوز صفوی)، با همه ی نشیب و فرازهایی که پشت سر گذاشت همواره فرهنگ چیره در خاورمیانه بود، و همواره چیرگی معنوی خویش را در این بخش از جهان پاس داشت و در راستای شکوه و بالندگی پیشتاز دیگر فرهنگها بود. ملت ایران همیشه- حتی در چند سده یی که زیر سلطه ی عربها می زیست – سرافراز ترین ملت خاورمیانه بود. زبان پارسی از سده های چهارم و پنجم کوچی به اینسو زبان آیینیِ فرهنگ و ادب بخش بزرگی از کشورهای مسلمان نشین از فرغانه تا ارزنجان بود، و در بالش و گسترش فرهنگ و زبان ایرانی چنان بود که تا سده ی هفتم کوچی زبان و ادب پارسی حتی در جنوب شرق آسیا ور در بخش های دور افتاده یی مانند جاوه و هر جای دیگر که مسلمانان بودند روایی یافت. در سده ی هفتم کوچی زبان پارسی زبان دینی و ادب در دهلی و لاهور و حیدر آباد و بنگال بود، سخنسرایان پارسی گوی در این سرزمین ها یک ایران دیگری پدید آورده بودند که بخش بزرگ بنمایه های فرهنگ ایرانی را به خود جذب کرده بود، پارسی دانی و پارسی گویی بزرگترین انگیزه ی سربلندی شمرده می شد. یک شاعر هندی سده ی هفتم کوچی بنام تاج الدین سنگریزه با سربلندی می گوید که هندی است ولی آراسته به فرهنگ ایران و زبان پارسی است :

مولد و منشأ ببین در خاک هندوستان مرا

نظم و نثرم بین که با آب خراسان آمده

در روزگار فرمانروایان خَلَجی در هندوستان ادب پارسی رو به بالیدن گرفت و سخن سرایان و نویسندگان بزرگی در این سرزمین پا به میدان ادب گذاشتند که امیر خسرو دهلوی یک نمونه از آنهاست. شاید برخی از خوانندگان این نوشتار ندانند که نخستین نوشته ی نا سروده ی صوفیانه به زبان پارسی- بنام « کشف المحجوب »- در هندوستان نوشته شده، یا شاید ندانند که «دیوان عراقی» در هندوستان سروده شده است ، یا شاید ندانند که واژه نامه ی کلاسیک پارسی به پارسی را در هندوستان نوشته اند.

جلال الدین فیروز خلجی که در آستانه ی یورش مغولان به ایران بر هندوستان پادشاهی می کرده نمونه یی از شاهان ادب دوست و پارسی سرای هندوستان است. یکی از چهار پاره های او به مناسبت ساختن کاخی در دهلی نشان دهنده فروتنی و مردم دوستی این مرد بزرگ است که برآمده از فرهنگ ایرانی است:

آن را که قدم بر سر گردون ساید

از توده ی سنگ و گل چه قدر افزاید

این سنگ شکسته زان نهادیم درست

باشد که دل شکسته یی آساید

بنمایه های بسیار گواهی می دهند که تا پیش از روزگار صفوی نگاه همه ی کانونهای دانش و ادب در سرزمینهای اسلامی به ایران بوده و فرهنگ ایرانی همواره در خاور و باختر در حال بالش و گسترش بوده است. داستان فراخواندن حافظ از سوی «غیاث الدین» شاه بنگال (اکنون بنگلادش)که نشانگر گستردگی دامنه فرهنگ ایرانی در دورترین نقاط جهان است را همه شنیده ایم و غزلی که حافظ در پاسخ این فراخوان سروده است را همه می دانیم :

ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود

و این بحث با ثلاثه ی غساله می رود

می ده که نوعروس چَمَن حد حُسن یافت

کار، این زمان ز صنعت دلاله می رود

شکر شکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی که به بنگاله می رود

طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر

کاین طفل یک شبه ره سد ساله می رود

آن چشم جاودانه ی زاهد فریب بین

که اش کاروان حُسن ز دنباله می رود

از ره مرو به عشوه ی دنیا که این عجوز

مکاره می نشیند ومحتاله می رود

باد بهار می وزد زان گلستان شاه

و ز ژاله باده در قدحِ لاله می رود

حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث الدین

غافل مشو که کار تو از ناله می رود

در سده های هفتم تا دهم کوچی، ادب و فرهنگ ایرانی در شبه قاره هند به پایگاه بسیار والایی رسید، در زمان فرمانروایی اکبرشاه (سده ی دهم کوچی) کتابخانه های بزرگ هند لبریز از کتابهای پارسی بود که بیارمندی دهها خوشنویس و نسخه نویس فراهم می شدند و تر زبانان پارسی دان در کار برگردان نوشته های سانسکریت و عربی به زبان پارسی بودند. نویسندگان چیره دستی در زمان این پادشاه در دهلی می زیستند که کتابهای بسیار ارزشمندی بویژه در تاریخ هند بزبان پارسی نوشتند...

در آناتولی هم از زمان سلجوقیان روم به اینسو فرهنگ و زبان ایرانی روایی یافت تا زمان پادشاهی «سلطان سلیم یکم» عثمانی و جنگهای ایران و عثمانی در پی آن دنباله یافت. اوج روایی زبان و فرهنگ ایرانی در آسیای کوچک در سده ی هفتم بود که با نوشته های کلان مولانا جلال الدین رومی ( یعنی دیوان شمس تبریزی و مثنوی مولوی) همراه شد. جذابیت و نفوذ ادب پارسی به اندازه یی بود که از زمان «سلطان محمد فاتح» به اینسو شاهزادگان عثمانی به فرا گرفتن این زبان روی آوردند و چنانکه در برگهای گذشته دیدیم «سلطان بایزید»، «جم سلطان»، و «سلطان سلیم» از جمله بزرگان دولت عثمانی بودند که زبان پارسی را بهتر از زبان مادری خودشان که ترکی بود می دانستند، وهمین که به زبان پارسی شعر می سرودند معنایش آنست که آنها احساسات خود را با این زبان بیان می کردند حتی چه بسا که به فارسی خواب می دیدند.

با وجودی که پس از تشکیل دولت صفویه زبان پارسی در کشور پهناور عثمانی بکار برده نشد ، باز هم نشانه های این زبان در سرزمینهای تابع دولت عثمانی به صورتی احتضار آمیز به نیمه حیاتی ادامه داد. حتی در کشور مصر که از سده هفتم به بعد کانون نشر زبان و فرهنگ عربی بوده نیز زبان پارسی جای پای خویش را برای ما بر جای گذاشته است تا شاهد توانمندی ذاتیِ این زبان به عالمگیر شدن بوده باشد. کسی که به قاهره رفته و از سازه های تاریخی مصر دیدن کرده باشد دیده است که در سده نوزدهم میلادی در مصر هنوز کسانی بوده اند که بخواهند احساسات خود را به زبان پارسی بیان کنند. شاهد این مورد ابیاتی است که بر پیرامون وضو خانه ی بزرگ حیاطِ زیباترین مسجد قاهره ( مسجد محمد علی بک کبیر) به پارسی بر سنگ نقش بسته است، و هرکس برای دیدار به آنجا برود چشمش به شماری از سروده های پارسی خواهد افتاد که به خط نستعلیق زیبایی نوشته شده اند، و اگر در زبان پارسی تبحر داشته باشد ، هنگامی آنها را می خواند به خوبی در می یابد که اینها اصولاً باید سروده ی یک عرب زبان یا ترک زبان باشد که مطالعه در ادبیات پارسی داشته و زبان پارسی را برای احساسش بهتر از زبان خودش دانسته است ، مگر نه اینست که اقبال لاهوری در سده ی بیستم میلادی برای زبانی کردن احساسش پارسی را برگزید؟ اوست که می گوید:

گرچه هندی در حلاوت شکر است

طرز گفتار دَرّی شیرین تر است

اقبال لاهوری به همان اندازه که به پارسی شعر گفته به اردو نیز شعر سروده است. او در آغاز سالها به زبان سخن می سروده و سپس دریافت که به هیچ زبانی بجز پارسی نمی تواند احساساتش را آنگونه که هستند زبانی کند. آدم هنگامی که سروده های اردوی «اقبال لاهوری» را در کنار سروده های پارسی او می نهد (به شرط اینکه زبان اردو بداند)، آنگاه در می یابد که پارسی چه اندازه شیرین و پُر کشش است، و چه توانی برای زبانی کردن سهش های آدمی دارد.

در فرارود نیز درست هنگامی که ازبکان با دولت صفوی در ستیز بودند، زبان پارسی نه تنها زبان ادیبان ، بلکه زبانِ ادبِ فرمانروایان ازبک نیز بود .

از بازیهای روزگار آنکه درست به هنگامی که فرهنگ ایرانی در پی ویژگیهای بالندگی منحصر به فردش می رفت تا جهانگستر شود، پدیده ی ایران ستیز و دشمن آفرین خاندان صفوی در راه شیعه گستری پا به عرصه ی ظهور نهاد، و دولت صفوی با پایورزی های جاهلانه و سیاست های ابلهانه اش بزرگترین ضربه ی تاریخی را بر فرهنگ و تمدن ایرانی وارد آورد. پس از روی کار آمدن قزلباشان، چون میان ایران و عثمانی از یک سو، و ایران و ازبکان از سوی دیگر پیوندهای ستیزه گرانه مذهبی بر پا شد، این دشمنی در زمان کوتاهی به یک دشمنی با هویت ایرانی در ترکهای عثمانی و ترکهای فرارورد دگرگون گشت و آنان را از آموزش و گسترش زبان پارسی بازداشت. در سغد و خوارزم که از دیدگاه تاریخی بخش جدایی ناپذیر ایران، و روزگاری زادگاه و پرورشگاه اشو زرتشتِ ورجاوند بود، و زمانی هم کانون فرمانروایان ساسانی و پرورشگاه بزرگانی چون رودکی و خوارزمی و فارابی و بیرونی و پورسینا بوده، ترکان فرمانروا در واکنش به سیاستهای دشمن آفرین و سُنی ستیزی و شیعه گستری قزلباشان صفوی، به تدریج سیاست ایران ستیزی را پیش گرفتند و زبان ترکی را جایگزین زبان پارسی کردند.

هیچ تبار یورشگری در درازای تاریخ ایران به اندازه قزلباشانِ شیعه مذهب صفوی به ایران آسیب نزده است. در همه ی سالهای فرمانروایی «شاه اسماعیل» و «شاه تهماسب» سیاست برنامه ریزی شده ی کُشتار همگانی دانشمندان و ادیبان و دانشوران، و نابود کردن آثار تاریخی و کانون های فرهنگی ایران پی گرفته شد. توان انتشار متون سنتی (کلاسیک) پارسی یکسره از میان رفت، زیرا همه ی نوشته های موجود از دیدگاه صفویان به اهل سُنَت تعلق داشت. حتی برخی از نوشتارهای پارسی مانند کتابهای غزالی و خواجه نظام الملک و عطار و مولوی و جامی نیز برابر فتوای فقهای شیعه گستر لبنانی – در زمره ی محرمات شرعی قرار گرفتند، و داشتن آنها گناهی نا بخشودنی و در حکم کُفر بشمار آمد و مجازات اعدام در پی داشت. کمابیش همه ی نوشتارهای دینی که در ایران بودند از میان رفتند و همه ی کتابخانه هایی که به گونه یی در نخستین سالهای یورش قزلباشان از دستبرد آنها به دور مانده بودند، به تدریج نابود گشتند. در این دوران چنان اختناق فکری شدیدی بر کشور فرمانروا گشت که هیچ سرِ اندیشه ورزی جرأت جُنبیدن در ایران نیافت، و فرهنگ ایرانی یک سیر شتابان قهقرایی در پیش گرفت. اینکه برخی از پژوهندگان، جامی را واپسین کس از تبارِ بزرگان ادبیات ایران دانسته اند نظر به همین توقف زایندگی ادبی و فرهنگی در ایران بوده است . در تمام دوران صفویه یک سخنور همرده ی رودکی و فردوسی و عراقی و عطار و سعدی و رومی و خوارزمی و خیام و حتی خواجه نصیر پدید نیامد، یک دانشمند دینی همچون تبری و فخر رازی و جوینی و اشعری و ماوردی و غزالی و در جامعه ی ایرانی دیده نشد. در میدان سیاست نیز چنین بود، انگار که ایران به کلی سِتَروَن شده بود و ایرانی که آنهمه خلاقیت فرهنگی در عرصه ی تمدن بشری داشته است ، انگار که مسخ شده و به مخلوق دیگری جز خودش دگرگون شده بود.

اختلاف مذهبی که در طول تاریخ ایران پیشینه نداشت از روزگار صفویه یکی از ویژگیهای اجتماعی ملت ایران شد، و ایرانیان را به دشمنان یکدگر مبدل ساخت. پس از روی کار آمدن قزلباشان صفوی، از مردم ایران قومی ساخته شد پُر تعصب و جامد اندیش و متِحَجِر و تَوَهُم گرا که کلیت فکرش را مجموعه یی از اوهام و خرافات و افسانه هایی تشکیل می داد که زمانی توسط عربهای بیابانیِ نواحی کوفه و جنوب عراق ساخته و پرداخته بودند، و ایرانیانی که روزگاری سازندگان تمدنِ جهانی بودند، به مردمی جان ستیز و فرومایه و تمدن ستیز و خرافه پرور دگرگون شدند که نه به کار جهان می خوردند و نه به کار آخرت. از زمان «شاه اسماعیل» تا پایان چرخه ی صفوی فرمانروایی در دست همان کسانی بود که در زمان «شاه اسماعیل» از بیابانهای آناتولی به ایران کوچانده شدند، حاکمیت منحوسی که قزلباشان در ایران پدید آوردند، برای چهار سد سال تمام در کشور ما دنباله یافت . کارِ ادب در ایران این دورانِ دراز به اندازه یی از فروپویی و انحطاط رسید که آنچه مورد پسند شاهزادگان و شاهان بازمانده از قزلباشان بود، داستان «امیر ارسلان رومی» بود. بهترین سخن سرایان این دوره نیز کسانی مانند «و حشی بافقی» و دیگرانی مانند او بودند که در ستایش فرمانروای قزلباش یزد می گوید:

ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون

دادش به مقتضای رضای تو اختیار

تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه

اجرام را به چرخ معین نشد مدار

حفظ تو واجبست فلک را که داردت

از سد جهان خلاصه دوران به یادگار

ای جهانی همه فرمانبر و تو فرماندار

وای تو حاجتده و غیر از تو همه حاجتخواه

عقل غیر از تو ندیده است و نبیند دگری

کاو بُوَد عاری از امثال و بری از اشباه

ذات پاک بری از شبهه گر این است الحق

وهم ترسم که به سد دغدغه افتد نا گاه

با روی کار آمدن شاه عباس یکم ( 976-1008خ) کوشش هایی در راستای کاهش نیروی قزلباشان و کانونمندی دستگاه سیاسی و کنترل دستگاه دینیِ پُر توان تشیع صفوی به عمل آمد. در این دوران فرهنگ ایرانی جان و جُنبش دوباره گرفت و در نبودن خفقان مذهبی تمام عیار ملایان صفوی، بجا مانده های اندیشمندان ایرانی فرصتی یافتند تا برای زنده کردن دوباره ی فرهنگ به احتضار افتاده ی ایران کارهایی انجام دهند. در پی اینگونه کوششها ، کسانی به تدوین اندیشه های هستی شناسی و عرفان پرداختند، و چنان می نمود که آب رفته در حال بازگشتن آرام و بی سدا به جوی فرهنگ ایران است. ساختمانهایی نیز در جاهایی از ایران بویژه در اصفهان که «پایتخت شاه عباس» بود ساخته یا بازسازی شدند که نشان می داد هنر ایرانی سترون نشده است. ولی اینگونه کوششها با مرگ مرگ «شاه عباس» پایان گرفت، و حوزه ی فقاهتی صفوی دوباره با پیشوایی آخوندهای تازه از راه رسیده ی لبنانی و کوفی و احسایی میداندار فرهنگ و ادب شد تا ستیز با اندیشه و فرهنگ ایرانی به چهره یی کریه تر از پیش آغاز گردد، و بازمانده های اهل اندیشه باز تحت تعقیب قرار گیرند و با جنگ ابزار «تکفیر» و بنام مبارزه با « معاندان و مخالفان» درو شوند.

با پدید آمدن دولت صفوی، از ایران چه ماند؟

فرمانرو دولت «بایندری ها»(14) در زمان «سلطان یعقوب» و در آستانه ی تشکیل دولت صفوی یکی از سه دولت ایرانی بود و همین یک فرمانرو ، دو برابر فرمانرو دولت صفوی در زمان «شاه تهماسب» صفوی بود. از این فرمانرو در زمان «شاه اسماعیل» و «شاه تهماسب» ، ارزنجان و شروان و کردستان و عراق از دست رفت و «ایران صفوی» به نیمی از «ایران بایندری» تبدیل شد. فرمانرو دو دولت دیگر ایرانی نیز که خراسان و خوارزم و سُغد و تخارستان بود برای همیشه از ایران بریده شد و در آینده کشورهای دیگری با نامهایی جز نام ایران از آنجاها سر بر آورد و فرهنگ و تمدن ایرانی در آن سرزمینها برای همیشه از میان برفت. بخش بزرگ مَک کُران نیز در زمان صفویه از ایران جدا شد و به فرمانرو تیموری های هند پیوست. همه ی جزایر شاخاب پارس به اضافه ی عُمان نیز که در طول تاریخ از پیش از اسلام تا کشور گشاییهای عرب، و سپس از زمان طاهریان به بعد بخش جدایی ناپذیر از پیکر ایران بود، و فرمانروایانش را همواره دولت ایران بر می گزید، در زمان «شاه اسماعیل» برای همیشه از ایران پاره شدند. قاجارها نیز که بقایای ایران را از دست دادند یکی دیگر از تبارهای همین قزلباشان صفوی بودند. ( در روزگار ما نیز حکومت اسلامی در سایه سار ولایت سید علی خامنه یی بخش بزرگی از دریای مازندران را به بیگانگان واگذاشت(15)

هیچ دشمنی در درازای تاریخ پر دامنه ی ایران، با ایران و ایرانی آن نکرد که قزلباشان صفوی کردند. برای آنکه بدانیم ملت ایران تا پایان روزگار صفوی در چه وضعی بود و چه مصیبتهایی از دست قزلباشان بر سرش آمد، نوشته هایی در باره ی دوران سلطنت «شاه سلطان حسین»( واپسین شاه صفوی) که دست پررورده و مرید علامه ی مجلسی بود و علامه ی مجلسی به نمایندگی از طرف امام زمان سلطنت را به او تفویض کرده بود را از روی کتاب «رستم التواریخ» در می آوریم:

اورا ( شاه سلطان حسین را ) توحید خانه یی بود پُر از درویشان پاک سیرت و قلندران نیکو سرشت و صوفیان صافی ضمیر که شب و روز به ذکر اسماء الله با افغان و نفیر بوده اند.

چون بیست و پنج سال از مدت سلطنت آن فخر السلاطین گذشت... زاهدان بی معرفت و خر صالحان بی کیاست به تدریج در مزاج شریفش و طبع لطیفش رسوخ نمودند و وی را از جاده ی جهانبانی و شاهراه خاقانی بیرون و در طریق مُعَوّجِ گمراهی وی را داخل، و به افسانه های باطلِ بی حاصل او را مغرور و مفتون نمودند... امور خر صالحی و زاهدی چنان بالا گرفت و امور عقلیه و کارهای موافق حِکمت و تدبیر در امور نیست و نابود گردید.

دیباچه ی بعضی از مؤلفان جناب علامه العلمایی آخوند ملا محمد باقر شیخ الاسلام شهیر به مجلسی را چون سلطان جمشید نشان و اتباعش خواندند که آن جنت آرامگاهی به دلایل و براهین آیات قرانی حکمهای صریح نموده که سلسه ی جلیله ی ملوک صفویه نسلاً بعد نسل بی شک به ظهور جناب قائم آل محمد خواهد رسید، از این احکام قویدل شدند و تکیه بر این قول نمودند و سر رشته ی مملکت داری را از دست رها کردند... و طریق متعده ی فتنه و سبل معدوده ی فساد و ابواب افراط و تفریط در امور و ظل به صورت عدل بر روی جهانیان گشودند و در میان خلایق هرج و مرج زیاده از حدِّ تقریر و تحریر روی داد زُمره ی خرصالحان به افسانه و افسون رسوخ در مزاج آن خلاصه ی ایجاد عصر خود نمودند و او را از شاهراه قانون حکیمانه ی جهانداری بیرون کردند و به کریوه ی گمراهی که مخالف عقل و حکمت و مصلحت است او را داخل نمودند...

اصفهان بلکه همه ی ایران مانند طویله و اصطبل بی مهتر شد، خلایق به شیرینی در هم افتادند و هر کس به زور گیری و شب روی که می توانست از زن و دختر و پسر و مال هرکس محظوظ و متلذذ بشود کوتاهی نمی کرد... و به هرجا و به هر سرایی که زن یا دختر جمیله یا پسر جمیلی و یا اسب و استر راهوار گرانبهایی سراغ می نمودند می رفتند و به زور گیری و شب روی و چالاکی و چَستی و به فنون عیاری و مکاری آن را می ربودند و کام خود را از آن حاصل می نمودند.

[شاه سلطان حسین] هر ساله در فصل بهار به موسم علف دادن دواب در باغ های دلگشای با صفای پادشاهی با پنج هزار نفر از اهل حریم خود از خاتون و بانو و بی بی و خدمتکار و کنیز و گیسو سفید نزول اجلال می فرمودند. می فرموند نر خر ها ماده خرهای بسیار می آوردند و بر همدیگر می انداختند و از تماشای مجامعت آن نر خرها همه محظوظ و متلذذ می شدند و از فرط حظ و لذت بیخود و بیهوش می شدند. همه ی آن زنانِ سمن برِ نسرین تنِ گل اندامِ لاله رخسار، در دل غمناک و اندوهگین می شدند و آه سرد از دل پُر درد بر می کشیدند.

و در هر سالی سه روز قدغن می شد حسب الامر والایش که از همه ی خانه های شهر اصفهان مرد بیرون نیاید و نازنین تنان طناز و زنان ماهروی پُر ناز و دختران گل رخسار سرو بالایِ سمن بَر و لُعبتان سیم اندام بلورین غبغبِ کرشمه سنجِ عشوه گر با کمال آراستگی در بازار ها بر سر دکانها و بساط شوهران بیایند و بنشینند، خصوصاً در قیصریه و کاروان سرا ها... و آن سلطان جمشید نشان با پانصد نفر زنان ماه طلعت پری سیمای خود و چهار هزار و پانصد کنیزک و خدمتکار ماهروی مشکین موی دلربا و صد خواجه ی سفید و صد خواجه ی سیاه، محرمان حریم پادشاهی به تماشای تفرج بازارها و کاروانسراها و قیصره با جاه و جلال تشریف می آوردند... هر زنی و دختری را که آن فخر ملوک می پسندید و تحسین می فرمود ، اگر آن زن شوهر دار بود و این خبر به شوهرش می رسید، آن زن را شوهر طلاق می گفت و پیشکش آن زبده ی ملوک می نمود، و آن افتخار تاجداران آن جمیله را به قانون شرع انور تصرف می نمود و او را با احسان و انعام باز به طریقه ی شرع انور مرخص می فرمود و باز به قاعده ی منهاج مستقیم به خانه ی شوهر می رفت ، و همچنین اگر دختر جمیله را به خوبی وصف می فرمود چنین می نمود .

میرزا محمد حسین خان می گوید که از پدر خود امیر شمس الدین محمد کارخانه آغاسی شنیدم که من به اتفاق محمد علی بیک بیلدار باشی خلج... در محله ی چهار سوی شیرازیان اصفهان می گذشتم که ناگاه زنی از اکابر از حمام با جاریه ی خود بیرون آمد. محمد علی بیک مذکور دوید و آن زن را از جای ربوده و در آغوش خود گرفت و در کرباس خانه دوید. و من هر چند به وی گفتم دست از او بردار ، سودی نبخشید و او را رها نکرد و می گفت مانند شیر نر طرفه غزالی را به چنگ آورده ام آن را رها نمی کنم. و در خانه را به روی من بست... این داستان را به عرض سلطان جمشید رساندند...

سلطان جمشید نشان به یساول واقف حضور خود فرمود که داستان گذشته ی محمد علی بیک بیلدار باشی را از برای ملاباشی ( علامه ی مجلسی) به تفصیل تقریر کن. واقف حضور به عرض ملاباشی رساندی. آن والا جاه از ملا باشی پرسید که حکم شرعی چگونه است؟ ملاباشی پرسید که این زن از چه قوم و قبیله است؟ گفتند این زن از اکابر اهل سُنت یعنی اهل درگزین می باشد. ملاباشی خندید و گفت: از قراری که محمد علی بیک معروض می دارد در حالت بی شعوری و بی هوشی و عدم عقل این غلط و این خطا از او صادر شده و دیوانه و بی هوش را تکلیفی نمی باشد و حرجی بر دیوانه و بی هوش نمی باشد. چنانکه الله فرمود « لَیسَ عَلَی المجنونِ حَرَجّ)

امنای دولت از روی مصلحت اندیشیِ کار خود، خسروخان گرجی والی تفلیس را با پسرش گرگین خان از مریدان علامه آخوند ملا محمد باقر شیخ الاسلام شهیر به مجلسی بود، به استصواب علما و فضلا و فقها حاکم و بیگلری کابل و قندهار و هرات نمودند... و در آن وقت شیعیان با حماقت و رعوت بی معرفت از مطالعه مصنفات و مؤلفات علمای آن زمان چنان می دانستند که خون سُنیان و مالشان و زنانشان و فرزندانشان حلال است... خسروخان و گرگین خان و اتباع و عمله جاتش شروع نمودند به ایذاء و آزار نمودنِ اهل سُنَت به مرتبه یی که از حد تحریر و تقریر بیرون است . یعنی زنان و دختران و پسرانشان را به جور و تعدی می گادند و اموالشان را به زور و شلتاق می بردند و به جور و جفا خونشان را می ریختند و به ناحق، و پروا نمی کردند. و کار چنان بر سُنیان تنگ شد که از آیه ی « اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا » و با یاس و ناکامی حسرت مأنوس شده ، و هریک از ایشان« رَبِّ اِّنی مَغلوبُ فَامتَصِر» می خواندند (رستم التواریخ 90و98.102و103و 107و 111و 115و116) و ( امیر حسین خنجی، صفویه، بخش نهم، رویه های 227 تا 242)

زمانی که «شاه اسماعیل» صفوی با خون و شمشیر، مذهب شیعه را بر مردم ایران تحمیل کرد و آن را مذهب رسمی کشور اعلام نمود، تنها شمار اندکی از روحانیون شیعه( نه چندان نامدار) در مناطق شیعه نشین درون کشور زندگی می کردند. از سوی دیگر نیاز فراوان به وجود علما و فقهای بلند پایه و صاحب نظر در سطح مملکت احساس می شد. زیرا در یک چنین رژیمی که تنها دلیل بر قراری آن، استقرار مذهب شیعه بود، دسترسی به فقه اسلامی( بر اساس معتقدات شیعه)، یکی از الزامات جامعه بشمار می رفت. کمبود علمای درجه اول و در نتیجه عدم دسترسی به فقه شیعه، به اندازه یی بود که سردمداران حکومت پس از تلاش فراوان توانستند در یک کتابخانه ی خصوصی و گمنام کتابی بنام « قواعد اسلام» یا فقه، بعنوان اساس مذهب جدید الاستقرار بطور موقت از آن استفاده کنند. از زمان «شاه اسماعیل» فرزندش «شاه تهماسب یکم»، ابتدا از وجود معدود علمایی که در درون ایران می زیستند، برای ترجمه و تدریس و غیره استفاده می شد. در این تاریخ در قسمتی از سرزمینهای اسلامی خارج از ایران، از جمله ناحیت های «الحساء»، «البحرین»، «جبل عامل» و در جنوب سوریه و نجف و کربلا و غیره مراکز معتبری وجود داشت که در آنجا انتشار و توسعه دانش های مذهبی شیعیان دوازده امامی به عمل می آمد و روشن است که علمای سرشناس و معتبری در این مؤسسات به تحقیق و تدریس مشغول بودند. لذا پادشاهان اخیر به تشویق آنها جهت آمدن به ایران پرداخته، به هر وسیله یی چنگ انداختند تا امنیت و آسایش و موقعیت اقتصادی اجتماعی آنان را به بهترین وجهی فراهم سازند. بهمین دلیل از همان بدو شروع حکومت صفویه گروه فراوانی از آنان روی به ایران نهادند. از سال 923/ 1517 به بعد که ترکان عثمانی بر سوریه دست یافته، آنجا را ضمیمه ی متصرفات خویش ساختند، بر سرعت مهاجرت روحانیت شیعه بسوی ایران افزوده شد. زیرا این منطقه یکی از مراکز معتبر علمای شیعه نشین محسوب می گردید، و پس از سقوط آن جا حکومت تازه استقرار اهل سُنت عثمانی، به قصاص کُشتارهای سُنیان ایران بوسیله صفویه ، به کُشت و کُشتار و آزار و شکنجه ی شیعیان سوریه پرداخت و چون کشور ایران در این تاریخ با آغوش باز در

انتظار علمای شیعه بود، لذا آنان کشور ما را به عنوان امن ترین پناهگاه انتخاب کرده ، بدانجا کوچ کردند.

آنان پس از ورود به ایران، بلافاصله مدارس و مراکز مذهبی فراوانی در اقصی نقاط مملکت برپا کردند و کمکهای مادی و معنوی بیشماری جهت تدریس و تحقیق در مورد فقه شیعه از جانب پادشاهان صفوی بدان مؤسسات اهداء گردید.

درست از این تاریخ به بعد بود که روحانیون شیعه در کشور ما آشیانه بستند و روز بروز بر اقتدار و اعتبار خویش افزودند. پادشاهان اولیه صفوی، اغلب بطور اغراق آمیز از اظهار محبت و احترام در باره ی آنان خود داری نکردند و هر آنچه که فرصت یافتند، مقام آنان را به مرتبه ی الوهیت رساندند، ملایان نیز از همان آغاز به دست درازی در کارهای کشور پرداختند، خود را «نایب امام زمان» معرفی کردند و امر و نهی و تولا و تبرا را بعنوان یکی از وظایف خود در اجتماع مسلمین شمردند و بدین بهانه محاکمات شرع را که یکی از پایه های قدرت آنان بشمار می رفت در پنگ خود گرفتند.

موقعیت خاص پادشاهان صفوی بگونه یی بود که اغلب از موضع قدرت با تمام آحاد کشور و از جمله روحانیت برخورد می کردند. هر آنجا که لازم می دانستند به راحتی عالمی را تنبیه و یا تشویق می نمودند، مقامِ «مرشدکامل» در بین مردم و بخصوص مریدانش به اندازه یی بود که هیچ قدرتی یارای برابری با او را نمی توانست داشته باشد. پادشاهانی که خود در خواب و بیداری مدام با پیغمبر اسلام و علی و دیگر امامان در تماس بودند! و ادعا می کردند که از آسمان به زمین آمده اند تا مذهب شیعه را در کشور ایران بگسترانند و استوار سازند. احترام فوق العاده ی پادشاهان صفوی نسبت به آخوندهای شیعه موجب می شد که آنان نیز رفته رفته در میان مردم جای والایی را به خود اختصاص دهند. هر گاه که قدرت و توانایی رهبران مملکت بالا بود، روحانیان در مقابل آنان حرفی برای گفتن نداشتند و اغلب بگوشه ی انزوا می رفتند و به عبادت مشغول می شدند، و یا آنکه جذب دربار پادشاهان می شدند و در مکیدن خون مردم با آنان همکاری می کردند، ولی زمانی که قدرت پادشاه رو به کاهش می نهاد، به همان اندازه توان و اعتبار روحانیت شیعه اوج می گرفت. از سوی دیگر هر اندازه که استقرار مذهب شیعه در کشور عمیق تر می شد، اعتقاد مردم بر آن فزونی می گرفت، احتیاج شیعیان کشور به علما نیز به همان نسبت افزایش می یافت، زیرا یک نفر شیعه ی باورمند، پیش از هر چیز به شناختن فرضیات مذهب خویش نیازمند است و این آگاهی را تنها در پیوند با آخوندهای شیعه بدست می آورد. علاوه بر آن اعتقادات خرافی گونه ی مردم نسبت به علما موجب می گردید که آنان را سمبلی از امام منتظر بدانند و علما نیز با پیش کشیدن روایات و حدیث هایی از جانب امامان و معصومین، بر عمق اینگونه باورهای ساده لوحانه می افزودند. بهمین دلیل رفته رفته ارتباط معنوی مردم با روحانیان بیشتر و عمیق تر می شد و این خود آغازی بود بر قدرت یابی تدریجی آنان ( دکتر بهزاد کشاورز، تشیع و قدرت، از رویه 49 تا 69)

از شاه تهماسب تا سلطان محمد خدابنده

... اکنون «سلطان سلیم» در مقام خلیفه ی پیامبر، خودش را ولیِ مسلمینِ جهان می دانست. طبق تئوری اسلامی که در قرن پنجم هجری تدوین شد، وجود دو خلیفه در یک زمان در جهان اسلام جایز نبود. از آنجا که «شاه اسماعیل صفوی» نیز در ایران به گونه یی خودش را جانشین پیامبر و علی می دانست، «سلطان سلیم» برآن شد که ایران را بگیرد و در همه ی کشورهای اسلامی یک حکومت واحد تشکیل دهد.

«سلطان سلیم» به ایران و فرهنگ و ادب و تاریخ ایران دلبستگی فراوان داشت. او ایران را یک سرزمین مقدس می دانست. بیشتر مطالعاتش در متون فارسی بود، به فارسی شعر می سرود، و شاهنامه را بسیار دوست می داشت و می خواند و به شدت تحت تأثیر داستانهای حماسی شاهنامه بود. «اسماعیل حقی اوزون» در باره دلبستگی «سلطان سلیم» به ادب پارسی می نویسد : « او به زبان ترکی کم شعر گفته ولی به فارسی اشعار بسیار سروده است. منظومه های فارسی سلیم به خط خودش در آرشیو موزه ی توپ قاپی نگهداری می شود». نیز می نویسد که دیوان شعر فارسی «سلطان سلیم» در سال 1904 به دستور ویلهلم دوم- امپراتور وقت آلمان – به قطع بزرگ و طلاکاری شده توسط پل هون در برلین به چاپ رسیده است .

به نظر می رسد که «سلطان سلیم» با تصویری که از شکوه گذشته های ایران در ذهن داشت، پس از فتح کشورهای عربی، بسیار دوست می داشت که شاهنشاه ایران شود. او پس از آنکه به پایگاه خلافت رسید فرمود تاجی شبیه تاج شاهنشاهان باستانی ایران برایش ساختند، و آن را به جای کلاه عثمانی بر سر می نهاد و می گفت: کسی که شاه است بایدمانند شاهنشاهان ایران باشد و مانند آنها تاج بر سر بگذارد.( پارسادوست:561)

کوتاه سخن اینکه «سلطان سلیم» هم به فرهنگِ ایران، هم به زبان پارسی که آنرا بکمال می دانست دلبستگی ژرف داشت، و هم برای تاریخ و تمدن ایرانی تقدس قائل بود. این در حالی بود که «شاه اسماعیل» نه چندان سوادی داشت( سوادش در حد خواندن و نوشتن ابتدایی بود) نه از تاریخ ایران چیزی می دانست، و نه جز کینه و نفرت نسبت به ایران و ایرانی احساس دیگری در دل داشت. قزلباشان او نیز تاتارهایی بودند که تا پیش از «شاه اسماعیل» هیچگاه ایران را ندیده بودند و کمترین آگاهی از گذشته ی ایران و ایرانی نداشتند و زبان فارسی را نیز به هیچوجه نشنیده بودند و نمی توانستند تکلم کنند. «شاه اسماعیل» خودش را شاه ایران می نامید ولی با همه چیز ایران بیگانه بود.

«شاه اسماعیل» از هرگونه شعور سیاسی بی بهره بود. در دستگاه او نیز حتی یک تن پیدا نمی شد که در مواقع حساس قادر به تصمیم گیری درست باشد. سران قزلباش که از برهنگی و گرسنگی و راهزنی به مقام و قدرت و ثروت و شوکت رسیده بودند، کشور را میان خودشان تقسیم کرده بودند و عموماً- بنا بر ویژگی نژادی شان – مردمی بودند جاهل و احساساتی و تحریک پذیر که در هیچ شرایطی نمی توانستند تصمیمِ درستی بگیرند، تنها ویژگی نژادیشان مکاری در راه تاراجگری بود. آنها بیشتر ویژگیهای جانوران وحشی را داشتند که به هنگام شکار به مکر و حیله متوسل می شوند. «شاه اسماعیل» نیز که تمام عمرش در زیر دست چنین عناصری تعلیم دیده بود از خصلتهای آنها بهره گرفته و از هرگونه تدبیر و تفکر بی بهره بود. تنها عاملی که به «شاه اسماعیل» و قزلباشانش کمک می کرد که ایران را بگیرند و ویران کنند، توحش و بیرحمی و دَد منشی آنها بود.

هنگامی که «سلطان سلیم» همه ی نیروهای عثمانی را متوجه فتح شام و مصر کرد فرصتی مناسب پیش آمد تا «شاه اسماعیل» دست به کار جبران شکست چالدیران شود و سرزمینهایی که «سلطان سلیم» از ایران جدا کرده بود را باز پس گیرد. ولی نه جسارت چنین اندیشه یی را داشت و نه در میان همه ی قزلباشانش یک تن پیدا می شد که در غم ایران باشد. او حتی آن اندازه تدبیر نداشت که دست کم در این هنگام در اندیشه ی مهار کردن باندهای تبهکار تبراییش باشد تا ملت را بیش از آن از خودش نرنجانند و وادار نسازند که برای نجات از ستمهای تبراییان دست به دامن دشمن او شوند. ولی او چنین نکرد و نمی خواست هم که چنین کند. برای او «ملت» مفهومی نداشت، دلجویی از ملت معنایی نمی داد او جز به نابود سازی سُنی ها و مذهب خودش به هیچ چیزی نمی اندیشید.

«شاه اسماعیل» تا پیش از شکست چالدران ، خودش را یک ذات مقدسِ فوق بشری، مُؤیّد به امدادهای غیبی و معجزه گر و خداگونه می پنداشت، و گمان می کرد که مادر گیتی تنها یک گوهر پاک را زاییده و آنهم خود اوست. در نامه یی که برای شیبک خان فرستاد، تصریح کرد که آن اسماعیل صِدّیق و نبی که در آیه ی قران نامش آمده منم، و هزار سال پیش از این خدای آسمانها مرا راستگو و برگزیده خوانده است. او در این نامه ادعا کرد که به او وعده ی آسمانی داده شده که در آخر زمان بر جهان بشریت سلطنت کند و سراسر گیتی را بگشاید و دین خود را در میان انسانها بگستراند، و این حدیث را آورد که می گفت: « لِکُل اُناسِ دوله ، و دولُتناا فی آخرِ الزمان» او خودش را مصداق این حدیث می دانست که از زبان امامان شیعه گفته شده بود که امامان شیعه در آخر زمان تشکیل دولت شیعه خواهند داد.

«شاه اسماعیل» که به سبب پرورش نادرست و کرنشهای اطرافیانِ تاتارش، دچار خود شیفتگی گشته بود. به راستی باور داشت که برگزیده ی آسمانهاست و از سوی الله راهنمایی و پشتیبانی می شود و همواره در همه جا پیروز خواهد بود تا دین حق را بگستراند و همه ی سُنی ها را از صحنه ی گیتی براندازد، و نام و نشان ابوبکر و عمر را که به گمان او دشمنان خدا و پیامبر و اهل بیت بودند محو کند( کاری که در روزگار ما از سوی شیخ روح الله خمینی با صدور انقلاب، و سید علی خامنه ی با شیعه گستری در جهان پی گرفته شد). تا پیش از جنگ چالدیران این عقیده ی قلبی او بود و سخت هم به آن پای بندی داشت و در همه جا به آن تصریح می کرد.

هنگامی که در چالدیران تیر خورد و نقش بر زمین گشت و مرگ تحقیر آمیز و همراه با خواری را به چشم خود دید، چنان رُعب و هراسی در دلش چنگ انداخت که کاخ بلند خود شیفتگی و نخوتش به یکباره فرو ریخت، و خود را موجودی نا توان و درمانده یافت که نیاز به کمک یکی دو قزلباش از جان گذشته دارد تا از میدان بگریزد و جانش را نجات دهد تا به دست سپاهیان عثمانی نیافتد. می توان تصور کرد که او در آن لحظات شکنجه های جانگدازی که خودش به بسیاری از بزرگان و نام آوران ایران وارد آورده بود را به خاطر آورد، و در وحشت شد که اسیر «سلطان سلیم» شود و ناگزیر گردد که چنان شکنجه هایی را تحمل کند. او به چشم خود دیده بود، هنگامی که به فرمان او یکی از بزرگان ایران را زنده زنده پوست می کندند و این کار را ساعتها به آرامی انجام می دادند تا آن شخص بیهوش نشود و با زجر و شکنجه بیشتر بمیرد، چه زوزه های دلخراشی که از ژرفای جان آن زجر دیده ها بیرون می آمد. او به چشم خود دیده بود هنگامی که یک تن از بزرگان ایران را به فرمان او روغن و شمع می مالیدند و دست و پا بسته در آفتاب رها می کردند، چگونه پوستش آهسته آهسته عفونت می کرد و کرم در پوستش پیدا می شد و کرمها چگونه پوستش را می خوردند، و آن بیچاره روزها و شبهای پیاپی در زیر شکنجه ضجه می کشید و لحظه یی ضجه هایش خاموش نمی شد.

«شاه اسماعیل» با اینگونه شکنجه کردن انسانها لذت می برد، ولی در لحظاتی که به حالت زخم خورده در گودال میدان چالدیران افتاده بود، همه ی این شکنجه ها را بر روی خودش حس می کرد و شکنجه نشده درد می کشید. اندیشیدن در باره ی اینگونه شکنجه ها که گمان می برد به زودی به فرمان «سلطان سلیم» بر او روان خواهند شد روانش را در هم می شکست و او را بیش از پیش از ذلیل بودنش آگاه می ساخت.

فاصله طولای میان چالدیران و درگزین همدان را به یک منزل تاختن نه نشانه ی دلیری است و نه نشانِ بی باکی، بلکه نشانه ی ضعف شخصیتی و هراس و وحشت است. اهل تاریخ می گویند که همیشه شخصیت قهرمانان را باید در لحظات شکست شناخت و نه در میدان پیروزی، در لحظات شکست است که دانسته می شود یک نفر واقعاً قهرمان است یا تصادفها پیروزیهای پیشین را بی آنکه شایستگی شان را داشته باشند برای او به ارمغان آورده اند.

«شاه اسماعیل» به آن سبب همین که خود را از گودال بیرون کشید، خود را بر پشت اسب انداخت و تا هنگامی که به درگزین رسید از اسب فرود نیامد، چون از «سلطان سلیم» گرفتار ترسی بزرگ شده بود. این وحشت ها «شاه اسماعیل» را چنان شکست و فرو ریخت که دیگر هیچگاه به حالت یک انسان معمولی در نیامد. شکست و گریز خفت بار چنان بر روحیه او اثر گذاشت که از آن پس عملاً به یک موجود نا کاره و مهمل و سر خورده و نومید و بزدل و مرعوب دگرگون گشت . چنانکه شنیدن واژه ی «جنگ» او را به لرزه می آورد و به اندیشه ی فرار می افکند باز تاب این روحیه را می توان در نامه هایی که پس از آن به « سلطان سلیم» نوشته است به روشنی دید.

او دیگر یک موجود فروریخته و روحیه باخته بود. از پس آن قدرت تصمیم گیری را به کلی از دست داد و از صحنه ی تصمیم گیری کنار کشید و امور قزلباشان را به دست «میرزا شاه حسین» سپرد.

«بداق قزوینی» تاریخ نویس دربار «شاه تهماسب» می نویسد که پس از جنگ چالدران :«خسرو دین مطلقا از مهمات خود خبر نداشت و تمامی امور کشور به دست وکلا و وزرا بود» ( پارسا دوست : 617)

او پس از شکست در چالدیران ده سال دیگر زنده ماند. در همه ی این سالها او موجود بیچاره و مفلوکی بود که از شدت فشار روحی به میگساری و مستی دائم روی آورد و شب و روزش را در بی خبری به سر می برد. او در این سالها خودش را در باده و مستی غرق کرد تا از جهان انسانها و از خویشتن بی خبر بماند. او دیگر علاقه یی به پیگیری رسالت موهوم پیش از شکست چالدیران نداشت. همه ی ساعات شبانه روزش را با میگساری و لواط در دشتهای دور از پایتخت در چادرها می گذراند، و می کوشید که بیشترین لذت را از زندگیش ببرد و در عین حال از دنیا بی خبر بماند...

آن «شاه اسماعیل» سُنی ستیز که تا دیروز حتی نمی توانست بشنود که یک آدم سُنی حق زنده ماندن دارد! امروز چنان بیجاره شده و به ذلت فرو افتاده بود که به یک شاهزاده ی سُنی ( شروانشاه) که دشمن خاندان او به شمار می رفت التماس می کرد که بیاید و دخترش را بزنی بگیرد، شاید که بپاس این وصلت نزد «سلطان سلیم» شفاعت کند و دل سلطان را نسبت به او نرم کند. ولی همه ی این تلاشها برای جلب دوستی «سلطان سلیم» بی ثمر ماند و این امر بر وحشت «شاه اسماعیل» افزود و ویرا بیش از پیش به میگساری و مستی کشاند. در این دوران تنها کار او میگساری و لواط بود، و تنها دلخوشیش کاسه ی جمجمه ی شیبک خان بود که ویرا به یاد پیروزیهای گذشته می افکند و دلاسایی می داد. افراط در میگساری و لواط گری او را از پای افکند و به شدت رنجور کرد تا جایی که دیگر اشتهایی به خوراک نداشت. همه ی خوراکش شده بود باده یی که در کاسه ی سر شیبک خان می نوشید. او هر روز ضعیف و ضعیفتر شد و در پی نخوردن خوراک رنجوریش افزوده گشت و سرانجام در خرداد ماه سال 903 خ در آستانه ی 37 سالگی رخت از جهان بربست.

شاه تهماسب

«شاه اسماعیل» چهار پسر داشت که بزرگترین آنها «تهماسب» در نیمه ی اسفند ماه 892 زاده شد. قزلباشان این کودک دهسال و سه ماهه را با لقب «مُرشد کامل» و «ولیِ مطلق» به سلطنت نشاندند و خود به حاکمیت تاراجگرانه بر ایران ادامه دادند.

«تهماسب» نیز شیوه ی عیاشی پدرش، یعنی همان میگساری و لواط گری را پی گرفت و کارهای کشور را برای قزلباشان واگذاشت.

جدایی عراق و کردستان از ایران در دوران سلطنت «شاه تهماسب» که دورانِ ورود آخوندهای لبنانی و احسایی به ایران، و اداره ی «دستگاه دینی صفوی» توسط آنها بود فشار برنامه ریزی شده بر مردم ایران برای تغییر مذهب پی گرفته شد. در زمان او کشور را عملاً دستجات سازمان یافته تبرایی اداره می کردند که زیر فرمان مستقیم آخوندهای لبنانی و احسایی بودند. تبرایی ها در این دوران کارنامه یی بسیار سیاه تر از کارنامه ی «شاه اسماعیل» نشان دادند و چنان زیانهای بزرگی به کشور زدند که هرگز جبران نشد. در مشهد و گرگان و مرو و هرات، مردم دست به دامن «عبیدالله خان ازبک» شدند. «عبیدالله خان» این شهرها را گرفت . از آن پس این شهرها تا پایان زندگی «شاه تهماسب» در میان ازبکها و قزلباشان دست به دست می گشت، و هر بار که قزلباشان بر این شهرها دست می یافتند مردم به صورت مکرر به اتهام همدستی با سُنی ها توسط قزلباشان کُشتار می شدند. قزلباشان چونکه از شکستهایی که از ازبکها می خوردند زیان می دیدند با تاراج کردن مردم به جبران خسارتهای خود می پرداختند. مثلاً در مورد یکی از لشکر کشی های «عبیدالله خان» به هرات ، هنگامی که قزلباشان پذیرفتند که شهر را تحویل از بکان دهند مشروط بر آنکه «عبیدالله خان» بگذارند که آنها سالم از شهر بروند، به نوشته ی اسکندربیک: « از طایفه ی تکلو در آن واقعه ستم و تعدی بسیار به رعایای بیچاره رسید، نفوذ و اسباب ظاهر را از ایشان گرفته بیرون می کردند، بلکه به جُست و جوی ایشان نهانی نیز می پرداختند، و بعد از بیرون رفتن شهریان، خانه های ایشان را به امید اینکه گنجینه یی در آن یافت شود ویران می کردند» ( اسکندر بیک: 59) .

در یک مورد دیگر، درباره ی بازگیری هرات می نویسد که حاکم جدید قزلباش که از مشهد برای هرات فرستاده شده بود: « در هرات به سخن جمعی از اشرار، باب ستم و زورگیری بر روی خلایق گشود... و به هرکس از مردم شهر و بلوکات گمان اندکی از تمول بود به مصادره و مؤاخذه ی او گرفتار گشت.... اظهار می کرد که دیشب از حضرات دوازده امام علیهم السلام به من اشاره شد که از فلان شخص فلان مبلغ گرفته به غازیان ده و دفع دشمنان ما کن، و حکم امام را چاره نیست...

و فرموده ی امامان را کم و زیاد جایز نیست. القصه ... زرِ بسیار به حصول پیوست و مردم از جور او به جان رسیدند.( همان 63)

بدین ترتیب، سران قزلباش بسیاری از جنایتهایی که می خواستند انجام دهند را به فرمان امامان شیعه نسبت می دادند. شاید هم راست می گفتند و این را در خواب می دیدند. زیرا که شب و روز به خودشان تلقین می کردند که اجرا کننده ی خواست امامان شیعه هستند، بنابراین طبیعی بود که این خود تلقینی در رؤیاهاشان نیز بازتاب یابد، و در خواب از امامان دستور جنایت گیرند. در آن زمان قزلباشها هنوز از امام غایب دوازدهم آگاهی چندانی نداشتند تا بتوانند در بیداری او را ببینند، پس هرچه لازم بود را در خواب می دیدند.

مردم کردستان و عراق همواره می کوشیدند که از دولت عثمانی برای نجات خود از دست ستمهای شیعیان صفوی کسب حمایت کنند... «شاه اسماعیل» همه ی زمینه ها را برای جدایی کردستان و عراق از ایران فراهم آورده بود .

در زمان «شاه تهماسب» نیز همان سیاست مردم ستیزی دنبال شد، و مردم را بیش از پیش به فکر چاره گری برای یافتن راه نجات افکند. «سلطان سلیمان» در سال 912 پس از هماهنگی با رهبران عراق و کردستان به سوی خاور آناتولی براه افتاد. هنگامی که سپاه عثمانی به مرزهای آذربایجان رسید، «شاه تهماسب» در ایرانِ مرکزی سرگرم تفریح و بازی و شکار و لواط گری بود. مرزهای آذربایجان هیچگونه دفاعی نداشت. سپاه عثمانی بدون هیچگونه پایداری به خاک آذربایجان درآمد و بی هیچ نبردی بر تبریز چیره گردید. مردم تبریز با شادی از عثمانی ها پیشباز کردند و شهر را به آنها واگذاشتند. با تصرف تبریز سراسر آذربایجان به دست عثمانی ها افتاد. قزلباشان هیچ واکنشی در برابر سقوط آذربایجان از خود نشان ندادند، و «شاه تهماسب» را همچنان با اردوی عشرتش به دشتهای خوش آب و هوا می بردند و روزهایشان را به میگساری و لواط گری سپری می کردند. پایتخت دولتشان را نیز به زودی به قزوین منتقل کردند. «سلیمان قانونی» از آذربایجان راهی همدان شد و همدان نیز داوخواهانه بدست عثمانی ها سپرده شد، سلطان عثمانی از همدان رو به سوی بغداد گذاشت. تا رسیدن او به بغداد هیچگونه پایداری در برابرش نشان داده نشد. او بغداد را نیز به آسانی گرفت، و دیگر شهرهای عراق یکی پس از دیگری تسلیم او شدند. اینکه در عراق هیچ مقاومتی از سوی هیچ گروهی دیده نشد، نشان می دهده که شیعیان عراق نیز که بخش بزرگ جمعیت عراق را تشکیل می دادند، از دست قزلباشان و مذهبشان به ستوه آمده و آرزومند نجات بودند. «سلیمان قانونی» عراق را به طور رسمی ضمیمه ی دولت عثمانی کرد. در سال 934خ پیمان صلحی از سوی دولت عثمانی به «شاه تهماسب» تحمیل شد که به موجب آن دولت ایران الحاق کردستان و عراق به عثمانی را به رسمیت می شناخت.

قزلباشان از آن پس به همان آیین دیرینه ی جهاد اسلامی باز گشتند، و در یورشهایی به اران و شروان بردند، آن سرزمین را متصرف شدند، خاندان ایرانی تبار شروانشاهان را از بیخ و بن از میان برداشتند،، کشورشان را میدان تاخت و تاز خود کردند و با خشونت هر چه بیشتر به پذیراندن مذهب شیعه بر آنان همت گماشتند. همچنین در یورشهای جهادی به گرجستان که با آماجِ غنیمت گیری و تاراج دارایی مردم و دستیازی به زنان و دختران و پسران گرجستان انجام می دادند، همراه با چپاول و ویرانگری در شهر و روستا، بخشهایی از آن سرزمین را نیز به فرمانرو خویش افزودند. ولی بخش بزرگی از آذربایجان شامل تبریز همچنان در دست عثمانی ها بود، و «شاه تهماسب» و قزلباشانش کمترین کاری برای نجات آذربایجان انجام نمی دادند، زیرا همین که «سلطان عثمانی» با آنها پیوندهای صلح آمیز بر پا کرده و کاری به کار دیگر بخشهای ایران نداشت برای آنها بسنده بود، آنها می توانستند با تاراجهایی که در دیگر بخشهای ایران انجام می دادند به عیش و نوشِ و خوشباشیهای خود ادامه دهند. « شاه تهماسب» نیز از این زمان به بعد در وضعی بود که اصلاً از قزوین بیرون نمی رفت و همواره در مناطق خوش آب و هوای پیرامون قزوین در گردش بود و زندگی را در چادر و بیابان می گذراند، و این به آن سبب بود که قزلباشان هنوز به زندگی شهری خو نگرفته بودند و بیابان را بر شهر ترجیح می دادند، و همواره شاه تهماسب را با خودشان به این دشت و آن دشت می بردند. از این رو است که در زندگی نامه ی «شاه تهماسب» پیوسته می خوانیم که در فلان دشت در چادرش فلان کار کرد یا فلان چیز گفت، یا در فلان دشت اینگونه شکار کرد. داستانهای تجاوز و دستیازی به جان و مال و مردم بی پناهِ ایران نیز در این دوران به کرات در نوشته های مداحان صفوی آمده است که خواندنش دل هر ایرانی را به درد می آورد.

بدین گونه در نیمه ی یکم سده ی دهم خورشیدی آنچه به نام «کشور ایران» مانده بود ایران مرکزی و جنوبی و گیلان و مازندران و اران و شروان بود. سغد و خوارزم و بخشی از خراسان و بخش بزرگی از گرگان در دست ازبکان بود، و آذربایجان و همدان و عراق و دیاربکر و کردستان رسماً و برابر پیمان نامه ی کتبی ضمیمه کشور عثمانی شده بودند. سپس تر در زمان شاه عباس، دولت عثمانی تنها همدان و بخش کوچکی از کردستان افزون بر تبریز را به ایران باز پس داد، ولی دیگر بخشهای ایران باختری شامل عراق و کردستان برای همیشه در اشغال عثمانی ها ماند.

با روی کار آمدن دولت قزلباش در ایران، بلوجستان همه ی روابط خود را با دولت قزلباش قطع کرد. به زودی بخش بزرگی از بلوجستان ( کویته، کلات، خضدار، تربت، گوادر) به قلمرو تیموریان فارسی زبان هندوستان پیوست تا از حیطه ی ستمهای قزلباشان و دولت صفوی در امان باشد. این سرزمین کاملاً ایرانی که همه ی مردمش ایرانی اند و به لهجه ی بلوچی سخن می گویند، برای همیشه و تا امروز از ایران جدا ماند، و پس از تشکیل دولت پاکستان، بصورت یک ایالت نیمه خود مختار این کشور در آمد و بلوچستان پاکستان نامیده شد. عراق و ارزنجان و دیاربکر نیز دیگر هیچگاه به دامن ایران باز نگشتند. پس از جنگ یکم جهانی که دولت ترکیه تشکیل شد، عراق و بخشی از کردستان به یک کشور ِ دیگر بصورتی که امروز هست( کشور عراق) تبدیل گردید، ارزنجان و دیاربکر و بخش اعظم کردستان همچنان جزو کشور ترکیه ماندند( و کردهای این منطقه تا امروز زیر ستم مضاعف ترکها قرار دارند.)

بعدها، یعنی پس از فروپاشی دولت صفوی که نادرشاه افشار به فرمانروایی رسید، سیاست شیعه سازی ایرانیان کنار گذاشته شد. سنی های کشور بعنوان مسلمان به رسمیت شناخته شدند، به دوران تاخت و تازهای تبراییان در کشور پایان داده شد و دار و دستگاه تبراییان از میان برفت. در نتیجه ی این سیاست مدبرانه ی نادرشاه افشار، بخش خاوری کشور که در تمام دوران صفویه از ایران بریده شده بود دو باره به دامن کشور بازگشت. البته نادرشاه قربانی این سیاست گردید و ترور شد ( و ملاهای تبرایی، تاریخ ترور او را «نادر به درک رفت» نوشتند)، ولی راهی را که او آغاز کرده بود در دولتهای بعدی – یعنی توسط زندیه و قاجاریه پی گرفته شد. با اینحال، در زمان قاجار ها - که یکی از قبایل قزلباش بودند- آزادی عمل دستگاههای فقاهتی پر قدرت و ثروتمند شیعه در نقاط مختلف کشور برای فشار آوردن بر ایرانیان به تغییر مذهب کم و بیش دنباله یافت، و نا رضایتی های ایرانیان از این سیاست سبب شد که در آغاز سده ی سیزدهم کوچی سرزمینهای سیستان و خراسان نیز برای همیشه از ایران جدا شوند. از بخش بزرگ خراسان و سیستان کشوری بنام افغانستان پدید آمد. آنچه از خراسان برای ایران بجای ماند بخش ناچیزی شامل مشهد و نیشابور و توس بود. از سیستان نیز بجز بخش کوچکی شامل زاهدان، چیزی برای ایران نماند. از سغد و خوارزم و بخشی از گرگان سپس تر دو کشوری که اکنون ازبکستان و ترکمنستان اند پدید آمدند، و تنها بخش ناچیزی از گرگان برای ایران ماند. تاجیکستان نیز بخشی از آستان بلخ بود که در همان هنگام از دامن ایران جدا شد. کوتاه سخن آنکه با افتادن ایران بدست قزلباشان صفوی، زمینه ی جدایی کهن ترین سرزمینهاهی ایرانی از دامن مام میهن آماده گردید. این سرزمین ها همانهایی بودند که زادگاه زرتشت، خاستگاه برمکیان، حرکت انقلابی ابو مسلم خراسانی ، خاستگاه و پرورشگاه طاهر ذوالیمینین، سرزمین مقنع خرم دین، خاستگاه و مرکز حاکمیت یعقوب لیث صفار، سرزمین سامانی ها و رودکی و ابن سینا و خوارزمی و فارابی و بیرونی و مولوی، و کانون اصلی فرمانروایی طاهریان و صفاریان و سامانیان را تشکیل می دادند. (امیر حسین خنجی ، صفویه پوشنه ششم رویه های 155 تا 16)

پس از مرگ «شاه اسماعیل یکم» فرماندهان قزلباش پسردهسال و سه ماهه ی او «تهماسب» را بر تخت پادشاهی نشاندند. در نخستین سالهای پادشاهی تهماسب، برخی ناسازگاری ها میان سران قزلباش، به درگیریهای خونین انجامید و دراین میان «عبدالله خان ازبک» برادر زاده ی «شیبک خان» با بهره گیری از تنش های بد هنجاری که میان سران قزلباش روی داده بود به خراسان یورش آورد و پس از گشودن مرو و مشهد، بر استرآباد و بستام و دامغان نیز چیره شد، «شاه تهماسب» در نخستین نبرد خود در شانزده سالگی، «عبدالله خان ازبک» را شکست داد. خان ازبک چندین بار دیگر نیز به خراسان یورش آورد و تا هرات نیز پیش آمد، ولی هر بار از نیروهای «شاه تهماسب» شکست خورد. درسال 938 کوچی ماهشیدی، «شاه تهماسب» پس از بیرون راندن ازبکان از خراسان در کارِ گرد آوردنِ سپاه برای یورش به فرا رود بود که «سلطان سلیمان» پادشاه نو رسیده عثمانی به آذربایجان لشکرکشید و پس از گشودن تبریز، به سوی خاورپیش راند. «شاه تهماسب» شتابان به آذربایجان بازگشت، ولی پیش از آنکه با «سلطان سلیمان» روبرو گردد، سپاهیان عثمانی در پی ریزش برف سنگین و سرمای سخت و کمبود خوراکی از نبرد چشم پوشیده و راه بازگشت پیش گرفته بودند.

«شاه تهماسب» پایتخت خود را از تبریز به قزوین برد و چندی آسوده بال به خوشباشی و زن بارگی و هم جنس بازی نشست تا اینکه برادرش «القاص میرزا» که از سوی او به فرمانروایی شروان گمارده شده بود در سال 951 سر به شورش برداشت . «شاه تهماسب» لشکری برای سرکوب او فرستاد، «القاص میرزا» به دربار عثمانی پناه برد و سلطان سلیمان را به یورش دوباره به خاک ایران برانگیخت.

«سلطان سلیمان» که با شنیدن سخنان برادر شاه تهماسب گمان برده بود به یک پیروزی آسان دست خواهد یافت یک بار دیگر به ایران لشر کشید، ولی سرداران قزلباش توانستند نیروهای او را پس برانند.

«شاه تهماسب» پس از کشتن «القاص میرزا»، پسر خود را که « اسماعیل» نام داده بود به فرمانروای شروان فرستاد. «اسماعیل» که مانند نیای خود نترس و دلاور بود، درسال 958 کوچی سرزمینهای ارزروم و ارمنستان را که عثمانی ها از ایران گرفته بودند باز پس گرفت و یورش های پی در پی سپاه عثمانی را در هم شکست. دلاوری و پیروزهای «اسماعیل میرزا» در این رشته نبردها دیو رشک را در «شاه تهماسب» نسبت به فرزند خود برانگیخت و از ترس اینکه مبادا روزی پسرش به اندیشه ی ربودن تاج و تخت او بیافتد، به دستاویز پوچی او را دستگیر و در دژ دست نیافتنی « قهقه»(16) در بلندیهای کوه سبلان به زندان افکند.

بیش از نیم سده پادشاهی «شاه تهماسب صفوی» را می توان به دو بخش از هم جدا کرد، نیمه ی نخست در جنگ و گریز با دشمنان و سرکوبی ناسازگاران گذشت، و در نیمه ی دوم در خوشباشی و زنبارگی و لواط گری و نا آگاهی از هال و روز مردم.

«شاه تهماسب» مردی بی اندازه سنگدل، فریبکار، پشت هم انداز و فرومایه بود. درنیمه ی دوم پادشاهی خود برای اینکه به سرمستی و خوشگذرانی روزگار بگذراند، کشور را میان پسرانش بخش کرد و دست سران قزلباش را در چپاول دارش و دسترنج و دستیازی به زنان و دختران و پسران مردم باز گذاشت، آنها نیز هر سال بخش ارزنده یی از این دهش های شاهانه را همراه با زر و سیم، و دختران زیبا برای آب و رنگ بخشیدن به شبستان شاهانه پیشکش می کردند.

ملا پروری و تبهکاریهای شاه تهماسب

« ثبات واقعی مذهب شیعه در دوران سلطنت طولانی این پادشاه بوقوع پیوست و مهاجرت آخوندهای عرب نشین در این زمان به اوج خود رسید. این پادشاه خرافاتی و وسواسی و زنباره و تنبل، یازده سال تمام از قصر و حرمسرای خود بیرون نرفت و بسیاری از روزها از بام تا شام در گرمابه به شستشو و گرفتن ناخن می گذراند. بیشتر چیزها را پلید می پنداشت و بدانها دست نمی زد، برخلاف نیاکان خود از اسب سواری بیزار و خر سواری را پیشه کرده بود، دروان او یکی از دوره های پیشرفت تربیت خر و آخوند بشمار می رود!. دست آخوندهای عرب زبان و تازه از راه رسیده را در کارهای کشور باز گذاشت و قدرت یابی آخوند های شیعه در دوران پادشاهی وی پایه ریزی گردید. از جمله آخوندهای سرشناسی که در دوره ی سلطنت وی به کشور ایران آورده ، به مقام و اعتبار والایی دست یافتند، عبارت بودند از : «شیخ علی ابن حسین ابن عبدالعلی کرکی » معروف به « محقق» ( 940ه/1533م) ابراهیم ابن سلیمان قطیفی بحرانی، احمد ابن محمد اردبیلی معروف به مقدس(993ه/1585م)، امیرنعمت الله حلّی، عزالدین حسین ابن عبدالصمدجبلی عاملی( 984ه/1576م)، دو آخوند معروف و هم نشین شاه عباس، شیخ بهاء الدین عاملی.

آخوندهای نامبرده از احترام فوق العاده یی در پیش شاه تهماسب برخوردار بودند و هرکدام از آنان به تربیت طلاب فراوانی همت گماشتند که بیشترینشان سپس تر به مقامات عالی روحانیت شیعه دست یافتند و در دربارهای پادشاهان، صاحب ارج و مقام فوق العاده گشتند، بعنوان مثال: محقق کرکی عده ی کثیری از فقیهان و محدثان شیعی را تربیت کرد که همگی منشاء تربیت گروه بزرگی از آخوندهای دیگر شدند و بعضی از آنان کسانی بودند که از «جبل عامل» یا از عراق و بحرین آمده بودند و بعدها در شمار عالمان شیعی ایران قلمداد شدند. پسر محقق ثانی عبدالعالی بن شیخ علی کرکی و دختر زادگانش سید حسین ابن سید ضیاء الدین کرکی عاملی و سید حسین ابن سید حیدر کرکی عاملی از میان اخلاف او شهرت یافته از طرف پادشاهان صفوی به شغل قضاء قزوین و اردبیل و دیگر شهرهای ایران گمارده شدند چنانچه می دانیم یک دختر محقق ثانی مادر محمد باقر ابن میر شمس الدین داماد بوده است که پدرش به سبب مصاهرت(دامادشدن) با محقق عنوان داماد یافت...»

در حقیقت شاه تهماسب در عنفوان جوانی و پس از توبه کردن از مناهی گذشته اش ( 939ه/1532م) که منجر به بسته شدن « شرابخانه ها و بوزه خانه ( «بوز» گونه یی از می بود که از آرد برنج و ارزن و جو می ساختند) و بیت اللطف (روسپی خانه) و سایر نا مشروعات» گردید، رو به سوی آخوندهای عرب تبار آورد و در این امر آنچنان افراط کرد که حتی به شیوه ی صوفیان نسبت به مشایخ خود، او نیز برای آنان قائل به کرامات گردید. شاید برای نخستین بار و آخرین بار در تاریخ کشور ما اتفاق افتاده است که پادشاهی آخوندی راسزاوارتر از خویش به سلطنت پنداشته است( فتحعلیشاه نیز با شیخ نجفی چنین کرد) و این زمانی اتفاق افتاد که محقق کرکی: « ... چون در قزوین بخدمت شاه تهماسب رسید بدو گفت: تو از من به پادشاهی سزاوارتری زیرا تو نایب امامی و من از عاملان تو در اجرای امر و نهی تو آماده ام...»

بگونه یی که دیده می شود، نسبت دادن «نیابتِ امام غایب) به بزرگ عمامه داران از دوران «شاه تهماسب» به بعد دوباره مطرح شده است و چنین عناوینی رفته رفته آنان را از دیدگاه مردم عوام در یک مرتبه مقدسی جای می داد و در تمام دوران صفویه همین لقب آذین اندام آنان می شد. اگر چه در آن دوران عنوان «نایب امام» در حکم « بخششی» بود که از سوی شاهان صفوی به آخوندهای مورد نظر داده می شد، و هر زمان که شاه اراده می کرد می توانست همان آخوند را از اوج به حضیض بکشاند، ولی در طول سلطنت قاجارها لقب فوق بصورت لباس برازنده یی بر تنِ آنان جای گرفت و از طرف پیروانشان واقعاً بعنوان «نایب امام» شناخته شدند تا آنجا که در دوران پهلوی دوم یکی از «بهانه های» اساسی، در دست گرفتن قدرت بوسیله روحانیون همین «نیابت» بود که آنان را موظف می ساخت تا در غیاب امام تمام امور مسلمانان را به عهده گیرند. ( دکتر بهزاد کشاورز، تشیع و قدرت در ایران)

برای نشان دادن راستیگی سخن دکتر بهزاد کشاورز، فراز ی از سخنان شیخ روح الله خمینی را در همین جا می آوریم:

« شیخ صدوق باسناد متصله ی خود در کتاب اکمال الدین و شیخ طوسی در کتاب غیبت و طبرسی در کتاب احتجاج توقیع(نامه) شریف امان غایب را نقل می کنند و در آن توقیع آمده است: هر حادثه که برای شما اتفاق افتاد باید رجوع کنید به راویان احادیث ما(آخوندها) زیرا که آنها حُجت منند بر شما و من حُجت خدا هستم بر آنها. پس معلوم شد که تکلیف مردم در زمان غیبت امام ، آن است که در تمام امورشان رجوع کنند به راویان حدیث و اطاعت از آنها کنند ، چه امام آنها را حجت خود کرده و جانشین خود قرار داده است و جانشین امام جانشین پیغمبر و حجت امام عصر در روی زمین است و خدا اطاعتش را واجب فرموده است، رد او رد امام، رد امام رد خدا، و رد خدا شرک به خدا است!!».

در معانی الاخبار شیخ صدوق و کتاب فقیه که یکی از بزرگترین کتابهای شیعه است از امیر المؤمنین نقل می کند که پغبر گفت خدایا رحمت کن جانشینهای مرا ، پرسیدند کیانند جانشینهای شما ، گفت آنهایی که از پس من آیند و حدیث و سنت مرا روایت کنند. پس معلوم شد آنهایی که روایت سنت و حدیث پیغمبر می کنند، جانشینان پیغمبرند هر چه برای پیغمبر از لازم بودن اطاعت و ولایت و حکومت ثابت است ، برای آنها هم ثابت است زیرا که اگر حاکمی کسی را جانشین خود کعرفی کرد معنیش اش آن است که کارهای او را در نبودش او باید انجام دهد... ( کاشف الاسرار رویه های 187 و 188)

« ... فقها اوصیای دست دوم رسول اکرم هستند و اموری که از طرف رسول الله به ائمه واگذار شده است برای آنان نیز ثابت است ، فقیه وصی رسول اکرم است و درعصرغیبت، هم (امام المعلمین) و هم (رییس المله) است، فقها حجت بر مردم هستند همانطور که حضرت رسول حجت خدا بود و هیچکس حق تخلف از او را نداشت. همه ی امور و تمام کارهای مسلمین به آنان واگذار شده است . هر کس تخلف کند از آنها ، از خداوند تخلف کرده است!..(کشف الاسرار)

« اجرای تمام قوانین مربوط به حکومت بعهده فقها است، از گرفتن خمس و زکوه و صدقات و جزیه و خراج تا اجرای حدود و قصاص و حفظ مرز ها و نظم شهر ها ، همه و همه ، همانطور که خداوند پیغمبراسلام را رییس و حاکم مسلمین قرار داده و اطاعتش را واجب شمرده است، فقهای عادل هم بایستی رییس و حاکم باشند و اجرای احکام کنند و نظام اجتماعی را مستقر گردانند...» ( نامه یی از امام موسوی کاشف الغطا رویه های 80 و 85 و 92 )

«... در حکومت اسلامی باید فقها متصدی امور باشند، ایشان هستند که بر تمام امور جزایی و اداری و برنامه ریزی کشور مراقبت دارند، نباید بگذارند قوانین اسلام معطل بماند یا در اجرای آن کم و زیاد بشود...(کشف الاسرار)

در مورد احترام اغراق آمیز «شاه تهماسب» نسبت به علما، اسناد فراوانی از آن دوره برجاست که مطالعه ی آنها راز قدرت یابی روحانیون را از دوره صفویه به بعد روشن می سازد. وی در یکی از یادداشتهایی که گویا به خط خودش نیز بوده است، در مورد ستایش از آخوند کرکی می نویسد:

« لایح و واضح است که مخالفت حکم مجتهدین که حافظان شرع سید المرسلین اند با شرک در یک درجه است. پس هر که مخالفت خاتم المجتهدین ، وارث علوم سید المرسلین نایب الائمه المعصومین... کند و در مقام متابعت نباشد بی شائبه ملعون و مردود و در این آستان ملک آشیان مطرود است.»

آنچه که شاه تهماسب در فرامین خود از نوع بالا نسبت به آخوندکرکی صادر می کرد شوخی و تعارف نبود! بلکه وی واقعاً مرتبه یی بالاتر از مردم دیگر نسبت به او قائل شده بود. شاهِ خشک مغز ، سیاه اندیشی را تا بدانجا رسانید که وزیر دانشمند و معروفی همچون «غیث الدین منصور دشتکی شیرازی» را بجرم اینکه جسارت کرده و در مجلس وی با کرکی به مشاجره و منازعه پرداخت، از مقامش بر کنار و مورد غضب و تنبیه قرار داد!

«شاه تهماسب» به آخوند کرکی:« وظیفه مقرری سالانه معین کرد و از جمله سالی هفتصد تومان به عنوان سیورغال در بلاد عراقِ عرب بود و علاوه بر این موقوفاتی برای او و فرزندانش معلوم نمود و حتی... او را در کارهای پادشاهی نایب خود ساخت و فرمان داد که در همه ی کشور حکم او را اطاعت کنند و محقق مذکور هم در باره ی دستور خراج و کیفیت تدبیر کارهای خلق احکامی به اطراف مملکت فرستاد و حتی جهت قبله را در ایران علیرغم آنچه عالمان هیئت معین کرده بودند تغییر داد ...

مبالغه ی شاه تهماسب در مورد آخوند کرکی تا بدان جا رسید که طی فرمانی دست او را در هر گونه عزل و نصب و صدور هرگونه حکم و فرمان باز گذاشت. ولی تنها در مورد آخوند نامبرده این چنین متواضعانه رفتار نکرد، بلکه با اغلب آخوند های نامداری که از سرزمین های عرب نشین رهسپار ایران می شدند برخوردی مشابه داشت. در مورد احمد ابن اردبیلی معروف به مقدس نقل است از «سید نعمت الله جزایری» در کتاب «مقامات» که: « مقدس نامه یی در تقاضای مساعدت به سیدی به شاه تهماسب نوشت، چون نامه بدست پادشاه رسید با احترام از جای برخاست تا آن را بخوانَد. ناگهان دید که مقدس وی را در نامه ی خود برادر خطاب کرده است و چنان شد که فرمان داد تا کفن اش را بیاوردند و نامه را در آن نهاده و وصیت کرد که با همان دستخط او را به خاک سپارند!.»

بطور کلی شاه تهماسب در طول پنجاه و چهار سال پادشاهی اش پایه های قدرت علمای شیعه را آبیاری کرد و قدم اول نفوذ بعدی ملایان از زمان همین پادشاه برداشته شد. احترام و تواضع بیمارگونه وی نسبت به فقهای شیعه و اظهار جملاتی از قبیل « تو از من به پادشاهی سزاوارتری» ، یکی از عللی بود که موجب گردید تا بعد ها روحانیان ادعای مرتبه یی برابر و حتی گاه بالاتر از پادشاهان و فرمانروایان کنند. (دکتر بهزاد کشاورز، تشیع و قدرت در ایران، رویه های 87 تا 89)

«شاه تهماسب» در سال 948 کوچی ( 1576 زایشی) در سن65 سالگی درگذشت. هنگام مرگ او پسر بزرگ و جانشینش محمد میرزا فرمانروایی فارس را داشت و در شیراز بود، پسر دیگرش اسماعیل میرزا همچنان در زندان بسر می برد و پسر سوم حیدرمیرزا که بسیاری از کارهای کشورداری را از سوی پدر انجام می داد، بیش از برادران دیگر به تخت پادشاهی نزدیک بود. حیدر میرزا با بهره گیری از این برتری، و با پشتیبانی برخی از سران قزلباش بیدرنگ پس از مرگ پدر، در ماه صفر 984 خود را پادشاه خواند، ولی یکی از دختران شاه تهماسب به نام «پری خان خانم» که خواهرِتنی اسماعیل میرزا بود با پشتیبانی و همراهی تنی چند از سران قزلباش ، که هماورد قزلباشان هوادار حیدر میرزا بودند، در پی یک ساخت و پاختِ پنهانی، «اسماعیل میرزا» را از زندان رهانیدند و زمینه ی کشته شدن «حیدرمیرزا» را بدست برادرش فراهم آوردند. «اسماعیل میرزا» از همان زندان فرمان به کشتن برادر داد و پس از رهایی از دژ قهقهه(16) و رسیدن به قزوین به نام « شاه اسماعیل دوم» برتخت نشست و «حیدر میرزا» در همان روز بدست گروهی از قزلباشان کشته شد.

«اسماعیل میرزا» که در جوانی مردی دلیر و توانا بود و با دلاوریهای خود در جنگ با عثمانیها ، می خواست کینه ی شکست چالدران را از جانشینان «سلطان سلیم» بگیرد، نزدیک به بیست و پنج سال از سالهای جوانی خود را در دژ هراسناک «قهقهه» در بند گذراند و اندک اندک به دیوانه یی ددمنش و تشنه ی خون دگرگون شد، پادشاهی او بیش از یک سال به درازا نکشید ولی در همان یک سال دست به زشتکاریهای بسیار گشود . پیش از هرچیز و با سنگدلی هرچه بیشتر، هشت تن از شاهزادگان و هفده تن از سران قزلباش که بیشتر آنها از خویشاوندان نزدیک او بودند را کشت یا کور کرد. از میان کسانی که به دستور او کشته شدند چهارتن از برادران و پنج تن از عموها و برادرزادگان اوبودند. این شاه خونخوار صفوی که در گهواره ی شیعه گری بزرگ شده و بالیده بود، کسانی را نیز برای کشتن برادر بزرگترش «محمد میرزا» که فرمانروای پارس بود به شیراز فرستاد، ولی پیش از آن که آنان دست به خون محمد میرزا بیالایند، آگهی مرگ پادشاهِ دیوانه به شیراز رسید.

«سر پرسی سایکس» در باره ی چگونگی مرگ ناگهانی شاه اسماعیل دوم نوشته است:« گفته شد که او در اثر شُربِ زیاد و افراط در استعمال تریاک درگذشته است، لیکن به روایت دیگر پانزده تن از قزلباشان که به لباس زنان درآمده بودند او را به قتل رساندند.( تاریخ ایران ، سر پرسی سایکس، پوشنه ی دوم، رویه 244)

در برخی از بُنمایه های بجا مانده از روزگار صفوی آمده است که «پریخان خانم» خواهر «شاه اسماعیل دوم» که در رهانیدن او از زندان و بر تخت نشاندنش دست داشت ، پس از دیدن آدمکشی ها و هرزه گی های او در ساخت و پاخت کشتنِ برادر پیشگام شد و او را زهر خورانید.


شاه اسماعیل دوم و روحانیت (948 – 989ه/1576-1578)

هر اندازه که «شاه تهماسب» در ارتفاع مقام فقها می کوشید، فرزند غاصب و خونخوار وی، «شاه اسماعیل دوم» به ستیز و مبارزه با تشیع و روحانیان آن کمر بسته بود.

«شاه اسماعیل دوم» روز چهارشنبه 27 جمادی الال، 72 روز پس از مرگ «شاه تهماسب» بر تخت سلطنت تکیه زد. وی در همان روز تاجگذاری فرمان قتل شش تن از برادران، و هزار و دویست تن از صوفیان(وفادارترین طوایف قزلباش نسبت به خانواده ی صفوی) را صادر کرد. تربیت وی از کودکی به عهده شخصی بنام « میرزا مخدوم» گذاشته شده بود. (کسی که سپس تر به پایگاه وزارت و رایزنی رسید) . او یکی از نوادگان «امیر سید شریف گرگانی» ( از علمای معروف حَنَفی مذهب) بود. خود وی نیز به مذهب سُنی حَنَفی اعتقاد داشت، و به همین دلیل «اسماعیل دوم» از همان کودکی تحت تأثیر تلقینات وی، نسبت به مذهب شیعه کم اعتقاد و بسوی مذهب سنت تمایل پیدا کرده بود. از طرف دیگر رفتار و عادات پدرش در مورد رعایت خرافی گونه ی بعضی از سُنت های نا پسندِ منتسب به شیعه( مانند سوگواری و سینه زنی و قمه زنی و گریه زاری) و احترام فوق العاده اش به ملایان (که از دیدِ او در خور چنین ارجگذاری نبودند)، او را نسبت به مذهب فوق و روحانیان آن بدبین ساخته بود. همچنین اقامت نزدیک به بیست ساله ی وی در «دژ قهقه» او را با گروهی از ناصبیان( اهل سنت و قلندریه) هم نشین ساخت، و این امر خود تأثیر عمده یی در طرز فکر او نسبت به مخالفت با تشیع باقی گذاشت. به تمام دلایل فوق، پس از تکیه بر اریکه قدرت، اقدام، به کندن ریشه های مذهب شیعه نمود. ابتدا علمای «نظر کرده» ی زمان «شاه تهماسب» را از دربار دور کرد و در این مورد گفت:

« علمای اثنی عشری به شیادی و سالوسی پدرم را فریفتند، اما من فریب این اقوام را نخواهم خورد...»

او دستور داد تا کتاب «سید علی خطیب استرآبادی» را در حجره یی نهاده و در آن را قفل زدند. او همیشه در مجالس خصوصی از اختلاف شیعه و سنی، و لعن کنندگان سه گانه و اصحاب پیغمبر انتقاد می کرد، هر چند که اعتقاد ضد شیعه ی خود را ظاهر نمی ساخت، ولی از هر فرصتی برای انتقاد از مذهب شیعه سود می جست، از این روی پس از طرد علمای شیعه: « چند تن از روحانیان را که متهم به تسنن بودند طرف مشورت و مورد لطف و عنایت قرار داد. سپس فرمان داد که مردم طعن ابوبکر و عُمر و عثمان و عایشه و امثال آنان را در مساجد و معابر و مجامع عمومی ترک کنند، و هر کس را که از اطاعت این امر خودداری نمود به سختی سیاست کرد. مبلغی نیز از خزانه ی شاهی را تخصیص داد به کسانی دهندکه در تمام عمر زبان به لعن خلفای سه گانه و سایر اصحاب پیغمبر، مخصوصاً عشره مبشره نگشوده اند. همچنین دستور داد تا تمام اشعار و عباراتی را که در لعن خلفای سه گانه و در منقبت و مدح حضرت علی بر در و دیوار مساجدو مدارس نوشته شده بود، محو کردند.

یکی از محققین دوره ی صفویه در باره ی سیاست مذهبی شاه اسماعیل دوم می نویسد: خشکه مقدسانی که در دوران تهماسب مقرب گردیده بودند، در عهد شهریاری اسماعیل از درگاه رانده شدند. هر کس که از راه لعن خلیفه گان سه گانه مستمری می گرفت، در دوران پادشاهی اسماعیل پی کار دیگری رفت، چه، به گفته ی پادشاه جدید، وی را با طبقه ی تبرانی ، که لعن را سرمایه ی معاش ساخته بودند، صفایی نبود»

سرانجام گفتار و کردار وی موجب سوء ظن و خشم سرخ کلاهان گردید و آنان طی یک جلسه محرمانه تصمیم گرفتند که: به خدمت شاه روند و با وی آشکارا در این باب ( عقاید ضد تشیع وی) سخن گویند و حقیقت امر را از خود او جویا شوند.

درست است که پادشاه توطئه گران را تنبیه کرد، ولی خود نیز به ناچار : «علمای سنی مذهب را از خود دور ساخت و یک چند در مجالس شاهی از بحث در مسائل مذهبی احتراز نمود و چون سکه بنام خویش زد، این بیت را بر آن نقش کرد:

ز مشرق تا به مغرب گر امام است

علی و آل او ما را تمام است.

و سر انجام طولی نکشید که رفتار خشن وی که با بیرحمی و خونخواری و قتل عام دوست و دشمن همراه بود، همگان را از وی منزجر ساخت و تمام اطرافیان وی بر جان خویش بیمناک گردیدند، تا آنجا که خواهر تنی اش پری خان خانم( که در به سلطنت رسیدن او سهم فراوانی داشت) با همراهی سران قزلباش به کشتن وی کمر همت بست و طی دسیسه یی ( در روز یکشنبه سیزدهم رمضان 985/ 24 نوامبر 1577) به زندگی پر ماجرای وی پایان بخشید.

پادشاهی «اسماعیل دوم» یک سال و نیم بیشتر طول نکشید آنچه که مسلم است، اگر چنانچه مدت سلطنت وی طولانی تر می بود، ضربه هولناکی بر پایه های مذهب نوپای شیعه زده می شد و شاید سرنوشت آن به گونه ی دیگری قلم می خورد، ولی مرگ زود رس او فرصت قطع ریشه ی شیعه را برای وی باقی نگذاشت.

با بررسی اوضاع مذهبی زمان وی، نتیجه می گیریم که در دوران صفویه ( لااقل تا زمان مطالعات ما) وسیله بقا و یا فنای مذهب شیعه در دست پادشاهان و نیز قزلباشان بود( که پایه گذاران اصلی شیعه ی صفوی در ایران بشمار می روند) تنها قدرتی بودند که در مقابل اراده ی شاه از مذهب اجدادی خویش به دفاع برخاستند و طی دسیسه یی او را به هلاکت رساندند. تنها کسی که از میان عالمان شیعه جرات مخالفت با پادشاه صفوی را به خود راه داد، « امیر سید حسین کرکی عاملی» فرزند محقق بود، ولی اسماعیل دوم در تنبیه وی کوچکترین تردیدی بخود راه نداد و : فرمان داد تا او را در گرمابه یی بسیار گرم زندانی کنند . چندانکه بیم هلاکتش می رفت ، لیکن خود همان اوان مسموم شد. »

مرگ اسماعیل نه تنها به نفع «سید حسین کرکی» تمام شد، بلکه موجب گردید که برادر تنی و ارشدش سلطان محمد خدابنده و فرزند او شاه عباس کبیر نیز از مرگ خلاصی یابند. (دکتر بهزاد کشاورز، تشیع و قدرت در ایران، رویه های 89 تا 92)

سلطان محمد خدابنده ( 985-966ه/1578-1589)

پس از مرگ «شاه اسماعیل دوم» در رمضان سال 985 ماهشیدی( 1577 زایشی) سران قزلباش در کار بر تخت نشاندن «محمد میرزا» که جانشین آیینی پدرش بشمار می رفت به سازش رسیدند. «محمد میرزا» که در این هنگام 47 سال داشت در پی بیماری آبله دچار کاستی دید گشته و به مرز نابینایی رسیده بود، همین کاستی و ناتوانی محمد میرزا انگیزه ی نیرومندی بود که سران قزلباش در نشاندن او برتخت پادشاهی به سازش رسند. سران قزلباش، یک پادشاه ناتوان و نابینا را دوستتر می داشتند تا یک فرمانروای نیرومند را.

« محمد میرزا» هنگام نشستن بر تخت پادشاهی «سلطان محمد خدابنده» نام گرفت و در یازده سالی که بر سرنوشت مردم ایران چیره گشت کارهای کشور را بدست همسرش «خیرالنساء بیگم» و سران قزلباش سپرد.

در سالهای پایانی پادشاهی او، سران قزلباش از دست درازی ها، و این بکن آن نکن های «خیرالنساء بیگم» به ستوه آمده و او را بگونه ی دلخراشی کشتند.

پس از کشتن «خیرالنساء بیگم» میان خود آنها نیز بر سر گرفتن کرسیهای فرمانروایی تنشهای بسیار بد هنجار پدید آمد، گروهی به هواداری «حمزه میرزا» پسر بزرگتر، و گروهی به هواداری «عباس میرزا» پسر کوچکتر برخاستند. در روند این کشمکش ها «حمزه میرزا» کشته شد و در ذی الحجه سال 996 ماهشیدی (1587 زایشی) «سلطان محمد خدا بنده» داوخواهانه تاج و تخت پادشاهی را به پسر کوچکترش «عباس میرزا» که در آن هنگام هجده ساله بود واگذاشت و چرخه ی پادشاهی چهل ساله ی «شاه عباس یکم» از این هنگام آغاز گردید.

« در طول یازده سال سلطنت خدابنده، خبر مهمی از فعالیت علمای شیعه در تاریخ ها داده نشده است، شاید ضربه یی که «شاه اسماعیل دوم» در زمان سلطنت مستجل خودش بر آنان وارد کرده بود، بقدری کارآیی داشته است که هنوز زمان برای سربلند کردن و اظهار وجود نمودنشان کافی نبوده است. ولی طولی نکشید که فرزند سلطان محمد ، یعنی «عباس میرزا »که قبلا بوسیله دو تن از حامیان بلند پایه خود در خراسان به سلطنت برگزیده شده بود، شهرستان قزوین، پایتخت صفویه را از دست پدر گرفت و خود را پادشاه اعلام کرد.(دکتر بهزاد کشاورز، تشیع و قدرت در ایران، رویه 93)

شاه عباس یکم، برجسته ترین پادشاه صفوی

کارنامه ی«شاه عباس یکم» از دو دیدگاه شایان بررسی است، نخست پیروزی های سیاسی و رزمی، و دوم شیوه ی فرمانروایی و گردش روزگار او. از دیدگاه نخست، «شاه عباس» یکی از بزرگترین و برجسته ترین پادشاهان در درازای دو هزار و پانسد سال کارنامه ی شهریاری ایران است. از دیدگاه دوم: یکی از خیره سرترین، سنگدل ترین، خونخوارترین، و فرومایه ترین شاهان ایران.

«شاه عباس» سنگدلی و ستمبارگی خود را در همان نخستین سالهای پادشاهی به نمایش گذاشت، هرچند ستایشگران او اینگونه سنگدلی ها و نامردمی ها را نیز در شمار دلیری و کاردانی او می گذارند.

«شاه عباس» اندکی پس از نشستن بر تخت پادشاهی، کسانی که مادرش «خیرالنساء بیگم» را کشته بودند، با کاردانی بدام انداخت و همه را بدست خود کُشت. اگر بتوان این کار او را در شمار کینه جویی فرزندی از کشندگان مادر گذاشت، ولی دیگر کارهای او را در کشتن و کور کردن همه ی کسانی که خواهان نشستن بر تخت شاهی بودند، «هتا فرزندان خود» را جز سنگدلی و خوی جانوری و دد منشی نام دیگری نمی توان داد.

پس از نشستن بر تخت شاهی در قزوین، و جابجا کردن بخش بزرگی از سپاهیان زیر فرمانِ «مرشد قلی خان استاجلو» از مشهد به قزوین، ازبکان زمینه را برای یورش به خراسان شایسته دیدند، نخست شمال خراسان را میدان تاخت و تاز خود کردند و سپس به سوی جنوب یورش بردند و تا هرات که در آن زمان در فرمانرو دولت خراسان بود پیش تاختند.

«علیقلی خان شاملو» فرمانروای هرات از «شاه عباس» درخواست یاری کرد، ولی « مرشد قلی خان» فرمانده سپاه «شاه عباس» که از «علیقلی خان» کینه بدل داشت، در فرستادن نیرو دست بدست کرد و هرات به چنگ ازبکان افتاد. «علیقلی خان» در جنگ با ازبکان کشته شد و «شاه عباس» برای کینه ستاندن از ازبکان، خود فرماندهی سپاه را بدست گرفت و «مرشد قلی خان استاجلو» را نیز همراه خود برد ولی در نیمه راه از فرمانهای این بکن آن نکن مرشد قلی خان به تنگ آمد و به تنی چند از کارگزارانش فرمود که او را در خواب خفه کنند. در این هنگام «شاه عباس» نوزده ساله بود.

شاه عباس در این گامه از سرکوب ازبکان چشم پوشید و پیش از رسیدن به آوردگاه راه بازگشت پیش گرفت، چرا که دولت عثمانی درست در همین هنگام نیروهای خود را برای بچنگ آوردن بخشهایی از آذربایجان و قفقاز راهی آن سرزمین ها کرده بود، «شاه عباس» که توانایی جنگ در دو میدان را در خود نمی دید، و کوتاه کردن دست ازبکان از هرات و مشهد و دیگر بخشهای خراسان را برتر از هرکار دیگر می دانست، برآن شد تا با امپراتور عثمانی از در سازش درآید. پس گروهی از بلندپایگان کشور را به سرپرستی برادرزاده ی خود «حیدرمیرزا» به قسطنطنیه فرستاد تا سلطان عثمانی را به آشتی و سازش برانگیزند.

دستیازی های ترکهای عثمانی به ایران در روند گفتگوهای آشتی جویانه هم پی گرفته شد و سرانجام برابر پیمان نامه یی که در سال 998 کوچی ( 1589 زایشی) میان «حیدر میرزا» و دولت عثمانی بسته شد، بخش های بسیار ارزشمندی از سرزمین های شمال باختری ایران (کمابیش همه ی آذربایجان و کردستان کنونی) به دولت عثمانی واگذار شد.

«شاه عباس» پس از دستینه کردن پیمان آشتی ( یا بهتر است بگوییم سپر افکندن در برابر فزونخواهی های دولت عثمانی)، به فراهم آوردن ساز و برگ جنگ با ازبک ها پرداخت ولی سرگرمی های پایان ناپذیر در کار سامان بخشیدن به خوشباشی های شبانه و کارهای شبستان(حرمخانه) او را از کار سامان بخشیدن به ساز و برگ جنگ با ازبک ها باز داشت. «سرپرسی سایکس» نویسنده ی انگلیسی «تاریخ ایران» انگیزه ی دیگری برای دیرکرد در لشکرکشی به خراسان آورده و نوشته است:

« شاه عباس به ستاره شناسی و نجوم عقیده ی زیاد داشت، و چون در این موقع منجمین او پیش بینی نمودند که خطرهای بزرگی متوجه اشغال کننده ی تاج و تخت است، از لشگر کشی به خراسان چشم پوشید و حتی به توصیه ی منجمین موقتاً از سلطنت کناره گیری کرد، زیرا منجمین بر این عقیده بودندکه باید در آن روزهای «نحس» و پُر خطر شخص دیگری بر تخت سلطنت بنشیند و هر بلایی که قرار است نازل شود بر سر او بیاید. در این مدت (یوسف نامی را که گویا مسیحی بوده و یقیناً مسلمان نبوده) برتخت سلطنت نشاندند و سه روز همانند پادشاه با او رفتار کردند و روز چهارم او را کشتند... شاه عباس پس از کشتن پادشاه ساختگی، در حالی که ستاره شناسان او را نوید سلطنت طولانی و پُر افتخار می دادند دو باره بر تخت نشست» ( تاریخ ایران – سرپرسی سایکس( پوشنه دوم- وریه 249)

«شاه عباس» پیش از فراهم آوردن سازوبرگ جنگ با عثمانی ها، پایتخت خود را از قزوین به اسپهان برد و در پانزدهمین سال پادشاهی خود( 1011 کوچی – 1602زایشی) برای باز پس گرفتن آنچه در آغاز پادشاهی به عثمانی ها واگذاشته بود به آذربایجان لشگر کشید. نخستین پیروزی «شاه عباس» در جنگ با عثمانی ها گرفتن شهر تبریز بود و در پی آن شهرهای دیگر آذربایجان و ایروان و شیروان و قارص نیز بدست نیروهای ایران افتاد.

جنگهای ایران وعثمانی نزدیک به ده سال دنباله یافت و نیروهای ایران پس از گرفتن آذربایجان و سرزمینهای پیرامونِ قفقاز و کردستان، به سوی سرزمینهای کنونی خاور ترکیه و عراق یورش بردند و دیاربکر و موصل و بغداد و نجف و کربلا را گرفتند. در سال 1020 کوچی( 1612 زایشی) سرانجام امپراتورعثمانی به دستینه کردن پیمانی با ایران تن داد که برپایه ی آن همه ی سرزمینهای ایرانی که از زمان «شاه اسماعیل یکم» در پی شکست چالدران از ایران گرفته شده بود باز پس داده شوند. دولت عثمانی به پذیرش مرزهای پیشین دوکشور (مرزهای شناخته شده ی پیش از نبرد چالدران در زمان پادشاهی «سلطان سلیم») تن داد.

از دیگر رخدادهای بزرگ در روزگار «شاه عباس»، جنگهای او با پرتگالیها برای بیرون راندن آنها از بندرها و آبخوست های ایرانی در دریای پارس بود. در این رشته نبردها « شاه عباس» با بهره گیری از تنش های پیگیر میان انگلیسی ها و پرتگالی ها در شاخاب پارس و بیارمندی ناوگان دریایی انگلیس، «بندرعباس»، و آبخوست های «قشم» - «هرمز» - و «بحرین» را از چنگ پُرتگالی ها بیرون آوَرَد. هر چند انگلیسی ها بدستاویز یاری رسانی دراین رشته نبردها رخنه ی بد شگون خود را در شاخاب پارس گسترش دادند و گرفتاریهای بسیار بدتر از پرتگالیها برای ایران فراهم آوردند.

از ویژگیهای شایان ستایش «شاه عباس یکم» آسان گیری او در کار های مذهبی و ارج نهادن به باورهای دینی و مذهبی دیگران بود، دامنه ی این آسان گیری آنچنان فرا رفت که بخشی از پایتخت خود(اسپهان) را بدست مسیحیان سپرد و دست آنها را در کارهای بازرگانی و فناوری باز گذاشت. ویژگی پرارزش دیگر «شاه عباس» سازندگی و آبادانی و گسترش راههای پیوندی میان شهرهای ایران بود. سازه های باشکوه تاریخی در اسپهان، ایده های برتر او را فرا دید ما می گذارند .

سنجش سامه های ایران پیش از روی کارآمدن «شاه عباس یکم» و پایان چرخه ی چهل ساله ی فرمانروایی او در سال 1308 کوچی( 1629زایشی) جایی برای نادیده گرفتن ارزش کارهای این شاه بزرگ برجای نمی گذارد. در روزگار پادشاهی پدر او «سلطان محمد خدابنده» سامانه یی که بتوان آن را «دولت» نامید در ایران نبود، هریک از سران قزلباش در گوشه یی از کشور دستگاه فرمانروایی جداسری برای خود داشتند.

«شاه عباس» نیز در آغاز کار، تنها بر بخش کوچکی از سرزمین کنونی ایران فرمان می راند، ولی در پایان چرخه ی پادشاهی او مرزهای ایران از سوی شمال تا گرجستان، و از خاور تا قندهار، از جنوب تا بحرین، و از باختر تا بغداد گسترش یافته و فرمانرو دولت او افزون بر سرزمین کنونی ایران ، بخش بزرگی از قفقاز و عراق و ترکیه و افغانستان کنونی را در بر می گرفت.

ولی از دیدگاهی دیگر همانگونه که در آغاز این بخش گفته شد، «شاه عباس» یکی از خونخوارترین و سنگدل ترین شاهان در کارنامه ی ایران بوده و پی آیند آن سنگدلی ها و خونخواریها که فرزندان و نزدیکان خود او هم از آنها در پناه نماندند، نبودن یک جانشین شایسته برای او بود، بگونه یی که با خاموش شدن چراغ زندگانی او، فروپاشی خاندان صفوی آغاز شد. «شاه عباس» چهار پسر داشت که بزرگترین آنها صفی میرزا را کشت، دومی تهماسب میرزا به مرگ خود از جهان رفت، سومی و چهارمی سلطان محمد میرزا و امامقلی میرزا نیز به فرمان پدر کور شدند، «شاه عباس» از ساخت و پاخت آنها برای گرفتن تاج و تخت پادشاهی بیمناک بود. شاه عباس در کشتن پسر بزرگ خود «صفی میرزا» سنگدلی و ددمنشی را به بالاترین گامه رساندو دستور داد سر او را در برابر خودش ببرند. گناه «صفی میرزا» این بود که در میان سران سپاه جایگاه والی یافته بود و همگی او را دوست می داشتند، همین دوستی و مهرورزی سران سپاه ، دیو خونین درفش رشک را در درون شاه عباس شورانید تا به آن تبهکاری دیو خویانه دست یازد.

از شاه صفی تا شاه سلیمان

«شاه عباس یکم» در هنگام مرگ در سال 1038 کوچی ماهشیدی ( 1629 زایشی) سپارش کرد سام میرزا پسر کوچک صفی میرزا را که در آن هنگام هجده سال داشت و درگوشه یی از شبستان شاهی زیر نگاه بود به جانشینی برگزینند و برادر بزرگتر سام به نام سلیمان میرزا به دستور شاه عباس کور شده بود و از نوادگان شاه عباس کسی جز سام میرزا برجای نمانده بود تا پادشاهی خاندان صفوی را استواری بخشد. در برخی از بُنمایه های بجا مانده از روزگار صفوی نوشته اند که شاه عباس برای اینکه خیالش از بابت تنها نوه اش هم آسوده باشد، فرموده بود روزی یک نخود تریاک به او بدهند تا همیشه خمار و بی هال باشد تا نتواند دردسری برای او فراهم آورد.

«سام میرزا» هنگامی بر تخت شاهی نشست، برای زنده نگاهداشتن نامِ پدر، خود را « شاه صفی» خواند. چرخه ی پادشاهی او کمی بیش از سیزده سال به داراز کشید و با همه ی سُستی و ناتوانی و پایبندی به تریاک، در همان سیزده سال پادشاهی، دست به دَد منشی های بسیار دل آشوب زد که بیشتر آنها برآمده از گره های روانی او بودند. شاه صفی در آغاز کار، «امامقلی میرزا»ی کور، کاکوی خود را که بدستور شاه عباس از داشتن بینایی بی بهره مانده بود، بگمان اینکه چشم به تاج و تخت او دارد کُشت و اندکی پس از آن خواهر زاده های خود، پسران عیسی خان قورچی باشی داماد شاه عباس و خود او را به تیغ دژخیمان سپرد و « سپس دستور داد تا دختر زادگان دیگر شاه عباس، یعنی چهار پسر «خلیفه سلطان اعتمادالدوله» و سه پسر «میرزا رفیع صدر» و یک پسر «میرزا محسن» متولی مشهد را با یک پسر زاده از دختر شاه عباس همچنین «سلطان حسین خان» نواده ی «علیقلی خان شاملو» را که از سوی مادر به شاه اسماعیل دوم می رسید و پسران «قراحسن خان» فرمانروای همدان را که از دختر «سلطان حیدر میرزا» پسر «شاه تهماسب» بودند، و «سنجر میرزا» پسر «شاه نعمت الله یزدی» را که مادرش خواهر «شاه تهماسب» بود و خود در مراحل کهولت از عمر به سر می برد کور کردند و «زینب بیگم» دختر «شاه تهماسب» را که سراسر عمر در زمان سلطنت «شاه عباس» به احترام تمام در نظارت و ریاست بر شبستان شاهی به سر برده بود به فرمان وی از دربار بیرون انداختند» (اسناد و مکاتبات سیاسی ایران ، از انتشارات بنیاد فرهنگ ایران – رویه 3)

«شاه صفی» بیشر زمان سیزده سال پادشاهی خود را میان زنان شبستان گذراند و رایزنان او هم بیشتر خواجه های شبستان بودند که گره های روانی خود را با پدید آوردن بدگمانی درشاه نسبت به سرداران و پیرامونیان شایسته اش و گرفتن فرمان کشتن آنها آرامش می دادند.

در چرخه ی پادشاهی «شاه صفی»، ایران بار شکستهای بسیار سنگین و ناگوار رزمی را بر دوش کشید، انگیزه ی این شکست های شرم آور تهی شدن سپاه ایران از سرداران شایسته یا بی مهری آنها نسبت به شاه بود. بزرگترین این شکست ها گشودن بغداد از سوی نیروهای عثمانی بود و «شاه صفی» که در خود توان رویارویی با نیروهای عثمانی را نمی دید، و از کشانده شدنِ جنگ به درون مرزهای ایران بیمناک بود، به واگذاردن بغداد به عثمانی ها تن داد و در خواست آشتی کرد. پیمان آشتی میان ایران و عثمانی در سال 1048 کوچی ماهشیدی ( 1638 زایشی) به جنگهای ده ساله ی ایران و عثمانی پایان داد و فرمانروایی عثمانی ها بر بغداد نهادینه شد.

« شاه صفی» در پی زیاده روی در زنبارگی و می گساری در سن سی سالگی در گذشت و تخت شاهی را برای پسر خردسالش «عباس میرزا» وا گذاشت که هنگام نشستن بر تخت( در سال 1052 - 1642 زایشی) ده ساله بود. پادشاهی «شاه عباس دوم» که بیست و پنجسال به درازا کشید آغاز خوب و پایان بدی داشت . او در آغاز پادشاهی مالیات های پرداخت ناشده ی مردم را بخشید، به زنبارگیهای و پلیدکاریهای درباریان پایان داد، دست بکار سازندگی و آبادانی اسپهان و ساختن سازه های تاریخی مانند ساختمان عالی قاپو و چهل ستون و پل زاینده رود کوشید و در میدان های جنگ با گشودن قندهار و گسترش فرمانرو ایران در خاور ، شکست های ننگ آور پدرش را تا اندازه یی بازنهش کرد، ولی در ده سال پایانی پادشاهی، شبانه روزِ خود را در شبستان می گذراند و سرانجام در پی بیماری سفلیس، که در یک شب بد مستی از زن بدکاره یی گرفته بود درگذشت.

«شاه عباس دوم» در سال 1077 کوچی ماهشیدی ( 1667 زایشی) در گذشت و پسرش «صفی میرزا» که در پایان پادشاهی پدر از چشم پدر افتاده و گرفتار بند و زندان شده بود بیارمندی مادرش از زندان آزاد شد و بر تخت شاهی نشست.

«صفی میرزا» که هنگام تخت نشینی بیست ساله بود، در آغاز برنام «شاه صفی دوم» را برای خود برگزید، ولی در پی خشکسالی و نایابی و گسترش بیماری مرگ سیاه(طاعون) در آغاز پادشاهی ، این نام را به فال بد گرفت و آیین تاجگذاری خود را درساختمان چهل ستون، در روزنوزدهم شوال 1078(بیستم مارس 1668 زایشی) که برابر نخستین روز از فروردین ماه و جشن نوروز بود، نام خود را به «شاه سلیمان» برگرداند. پادشاهی «شاه سلیمان» نزدیک 28 سال دنباله یافت و این زمانِ دراز کمابیش تهی از هرگونه درگیری رزمی و سیاسی و رخدادهای سیاسی بود .در مرزهای شمالی و شمال خاوری، دولت توانمندی نبود که توان درگیری با دولت ایران را داشته باشد. پیمان نامه ی زهاب با دولت عثمانی نیز آرامشی پدید آورده بود که نزدیک به نود سال دنباله داشت . شاه سلیمان در این زمان بیست و هشت سال با هرزگی و نا شایستگی و آسوده جویی و خوشباشی پادشاهی کرد. نشانه های این پادشاهی دراز در سالهای پس از آن رخ نشان دادندو شاه سلیمان در سال 1105 کوچی ماهشیدی ( 1694 زایشی) پس از یک بیماری در شبستان خود در گذشت، وی هنگام مرگ 48 سال داشت.

شاه سلطان حسین و فروپاشی خاندان صفوی

«شاه سلیمان» مانند پدرش در سالهای دراز پادشاهی خود جانشینی برای خود برنگزیده بود، زیرا مانند پدر و نیایش از آن بیم داشت که گروهی پیرامون جانشینش گرد آیند و تخت پادشاهی او را بلرزانند. ولی در برخی از بنمایه ها آمده است که «شاه سلیمان» در بستر مرگ و هنگامی از آینده ی خود نومید گشته بود، پسرش «حسین میرزا» را که در آن هنگام 26 سال داشت برای جانشینی خود برگزید. حسین میرزا که در سال 1105 کوچی ماهشیدی ( 1694 زایشی) به پادشاهی رسید و در تاریخ ایران به نام شاه سلطان حسین نامور گردید، مردی خوشگذران و تن پرور و بی هال و خرافه باور بود. چرخه ی پادشاهی ننگین او نزدیک به 20 سال به درازا کشید. انگیزه ی پایداری تخت و تاج او در این سالهای بد شگون و دراز، آرامش نسبی در مرزهای ایران، و سرگرمی فرمانرویان و پایوران کشور به دزدی و چپاول، و پشتیبانی آخوندها و خان ها و زمینداران بزرگ از تاج وتخت او، و سرانجام گرفتاری فرمانروایان و شاهزادگان و در باریان به زنبارگی و هرزگی و می گساری، و نبودن هماوردی برای تاج و تخت پادشاهی بود:

«... پس از «شاه سلیمان» امراء دولت و خواجه سرایان برای اینکه امور کشور را بدلخواه خویش در دست گیرند و بدون بیم، اغراض شخصی خود را به موقع اجرا گذارند، حسین میرزا که شاهزاده یی بود ضعیف النفس و موهوم پرست بر تخت صفویه نشاندند. سلطان حسین قلبی داشت با رأفت، ولی از خصائص پادشاهی محروم بود. تحت تأثیر امراء خائن و مغرض و عالم نمایان ریاکار که هِمّ او را مصروف به امور جزیی نمودند در آمد، از این رو در آغاز سلطنتش اقدام به بست قرار دادن مدرسه ها، شکستن خُمها، بستن درب میکده ها، رنجاندن پیروان ادیان مختلفه از عیسوی، زرتشتی و غیره نمود. حتی فرقه های مختلفه ی اسلامی اذیت و آزار بسیار دیدند، نزاع شیعه و سُنی بالا گرفت و صوفیان ناگزیر از ترک دیار شدند. خانقاه هاخراب گردید و صاحبان آنها نفی بلد شدند. ضعف در ارکان دولت رُخ نمود، خدمتگذاران لایق و امراء کاردان دلسرد شدند و سلسله ی صفویه با گامهای شتابان روی به زوال و انقراض گذاشت. از سوی دیگر یک قرن امنیت و پیش نیامدنِ حادثه مهمی پس از شاه عباس بزرگ، اهالی بلاد و لشکریان را تن پرور و خوشگذران کرده بود، و این هم مزید بر علت شد، چنانکه لشکر افغان توانست با کمال سهولت خود را از قندهار به اصفهان برساند. توضیح این واقعه آنکه در آن اوقات قندهار بخشی از سرزمین ایران بود و برای جلوگیری از طغیان اهالی آن حدود ، «سلطان حسین» گرگین خان والی گرجستان را که به کیش اسلام در آمده و از فرماندهان قدرتمند به شمار می رفت به حکمرانی آن حدود مأمور ساخت. گرگین خان دست تعدی به مال و جان اهالی دراز کرد و شکایت افغانان در دربار پادشاه صفوی مؤثر نیافتاد بلکه گرگین خان « میرویس» نام را که دارای حَسَب و نَسَب و از قبیله ی بزرگ افغان بود، و سِمَت کلانتری قندهار را داشت دستگیر و به اصفهان فرستاد و تقاضای حبس او را نمود. میرویس که مرد زیرک و با هوشی بود و بزودی ضعف دولت صفوی و بی کفایتی شاه سلطان حسین را بدانست و نزد او تقرب حاصل کرد و اجازه ی زیارت بیت الله را گرفت. در این سفر از علماء بزرگ سُنت فتوی گرفت که محاربه با شیعیان موافق احکام شرع است. پس از مراجعت به اصفهان در بدگویی از گرگین دقیقه یی فروگذاری ننمود و شاه صفوی را باو بد گمان کرد تا اینکه موفق گردید مجدداً کلانتر قندهار شود. میرویس پس از ورود به قندهار با رؤساء قبایل بساخت و آنان را به مخالفت با دولت ایران برانگیخت و فتوای علماء اهل سنت را حُجَت خود قرار داد و لی در ظاهر با گرگین اظهار موافقت و دوستی می کرد تا آنکه وقتی او را دعوت نموده با همراهانش بقتل رسانید و سپاه گرجی را که در آن حدود بود متفرق ساخت و نصایح سلطان حسین که بتوسط محمد جامی نام و محمد جان حاکم هرات به میرویس نمود سودی نبخشید بلکه بر جرئت و جسارت او افزود و پیغام آوران را بزندان انداخت. شاه سلطان حسین چاره جز جنگ ندید و بعد از تأمل بسیار خسروخان، برادر زاده ی گرگین را بطرف قندهار فرستاد و آن شهر محاصره شد ولی سودی حاصل نیامد و مغلوب گشت همچنین میرویس لشکر دیگری را که به فرماندهی محمد رستم خان در مقابل او آمده بود شکست داد و بر اقتدارش در آن حدود افزود تا اینکه بدرود حیات گفت.

پس از او برادرش میر عبدالله جای وی نشست و مایل بود با دولت ایران از درِ آشتی در آید ولی محمود پسر میرویس که هنگام فوت پدر هجده سال داشت به مخالفت عمموی خود برخاست و او را بکشت. در همان هنگام اوضاع ایران درهم و برهم بود. کردها تا نزدیک اصفهان به تاخت و تاز مشغول بودند و آزاد خان ابدالی «هرات» را بگرفت و صفی قلیخان که مأمور رو در رویی با آنان بود در جنگ با آزادخان کشته شد. همچنین عربهای عُمان دست به تعدی بر جزایر خلیج فارس دراز کردند. این اوضاع و احوال محمود را در اندیشه ی آن انداخت که قصد سایر بلاد ایران و طمع در سلطنت ایران کند. از این رو با کمال سهولت از راه سیستان به کرمان آمد و انواع ظلم و ستم به اهالی آن حدود روا داشت ، یکی از سرداران نامی ایران لطفعلی خان، افغان را به سختی شکست داد و آنان را از آن شهر براند و بشیراز رفته در صدد جمع آوری لشکر گردید تا پادشاه صفوی را خدمتی لایق نماید ولی به جهاتی بزودی معزول گشت و برادرش فتحعلیخان هم که سِمَت وزارت داشت و در دفع فتنه ی افغان همت می گماشت به دسیسه س حکیم باشی و یکی از ملایان از کار افتاد و حتی از دیده محروم گشت( بفرمان پادشاه چشمانش را از چشمخانه کندند)

شگفت اینجاست که در آن هنگام هر که خواست خدمتی نماید از نظر شاه سلطان حسین افتاد و به گونه یی دلسرد شد که دیگر میل به خدمت ننمود، مثلاً والی گرجستان که در دفع لزگی ها اقدام می کرد و از طرف سلطان حسین با او امر شد تا دیگر در امور آنها دخالت نکند و والی قسم یاد کرد تا آن پادشاه بر تخت است دست بشمشیر نبرد. بالنتیجه لزگی ها «شیروان» و «شماخی» را گرفتند. در مقابل این حوادث سلطان حسین به دعا و انابت مشغول گردید و ملاها مردم را توبه می داند. در بستن شرابخانه ها نهایت کوشش بعمل آمد. اما محمود در سال 1135 با بیست و پنجهزار مرد افغان و بلوچ مجدداً از سیستان به کرمان آمد، آن شهر را گرفت، ولی از عهده ی تسخیر قلعه ارک بر نیامد.

همچنین نتوانست یزد را بتصرف در آورد و بجانب اصفهان رهسپار گشت. سلطان حسین خواست با دادن پانزده هزار تومان او را از تسخیر اصفهان منصرف کند و محمود آن را رد کرده و ضعف دولت صفوی را دانسته به گلناباد در دو فرسنگی اصفهان آمد.

پس از اختلاف بین امراء سلطان حسین بنا به صوابدید والی عربستان که امارات لشکر داشت و مردخائنی بود، تصمیم به جنگ گرفت و پنجاه هزار تن از لشکر با بیست عراده ی توپ در مقابل محمود فرستاد. لشکر ایرانی داری لباسهای فاخر بوده و اسبان آنها لگامهای زرین داشتند و وسایل راحتی آنها از هر حیث فراهم بود برعکس لشکر افغان دارای لباسهای پاره و اسبهای لاغر بودند. اوضاع لشکر ایران و افغان و جنگ گلناباد درست زمان یزد گرد سوم و سپاه ایران و جنگ قادسیه را بنظر می آورد. چه در آن اوقات هم عرب های برهنه با سپاهیان با شکوه و جلال ایران رو در رو شدند. لشکر افغان را بیست الی چهل هزار نوشته اند و عده ی از زرتشتیان ایران هم که از جور ملایان به تنگ آمده بودند با آنها همراه گشتند، با همه ی این احوال چنانکه گفته شد افغانان از عهده تسخیر ارک کرمان و شهر یزد بر نیامدند ولی نفاق امراء و بی نظمی امور نظام ایران در جنگ گلناباد فتح را نصیب افغانان نمود بقسمی که با نداشتن توپ از عهده ی مدافعه بخوبی برآمدند بلکه خود را به توپ چیان ایران رسانیده آنها را واداشتند تا ایران را هدف گلوه کنند. پس از آن محمود «فرح آباد» را که مستحفظین آن احضار شده بودند و بلامانع بود بگرفت و از آنجا به جلفا آمد و آنحدود را در تصرف خود در آورد. خلاصه اصفهان محاصره شد و قصور سلطنتی و کاخهای عالی واقع در خارج از شهر بدست دشمن افتاده کاروانسرا و اصطبل گردید. دهات زیبای اطراف خراب شد در شهر قحطی سختی رُخ داد گوشت اسب و الاغ هم برای خوردن پیدا نمی شد، حتی برگ درخت و چرم هم که چند روزی اهالی با آن اعاشه می کردند بدست نمی آمد، جنازه ی صد ها تن از بیچارگان که از گرسنگی جان داده بودند مناظر رقت انگیزی در کوچه و وبرزن تشکیل می داد.

محمود در ابتدا در میان خوف و رجا بود زیرا با آنکه در گلناباد لشکر ایران را دفع کرد تصور اینکه بسهولت بتواند بر اصفهان غلبه کند نمی نمود و حتی پیشنهاد صلح کرد ولی قبول نیافتاد. در یکی از قراء اصفهان (اصفهانک) جمعی از سکنه ی اطراف گرد آمده یکمرتبه بر افغانان تاختند و بسیاری از آنان را کشتند. عموی محمود، برادر و دو پسر عمویش اسیر گشته به هلاکت رسیدند. همچنین محمود سیستانی با ده هزار مرد برای استخلاص اصفهان نزدیک شهر گشت ولی محمود او را فریب داد و بحکمرانی مستقل خراسان وی را امیدوار کرده از آن خیال منصرفش نمود.

قحطی در شهر روز بروز سخت تر می گردید و افغانان جسورتر می شدند اهالی بیچاره هر روز شاه را ترغیب به جنگ می کردند و از هر طرف فریاد خلق بلند گشت ولی بی کفایتی والی عربستان مانع از اقدام بجنگ گشت حتی یکی از امراء لایق احمد نام که رشادتی بخرج داده بود به روایتی مسموم گشت، و فوت او تولید یأس در دلها نمود.

در آخر سلطان حسین چاره جز این ندید که با دست خویش تاج صفویه را تسلیم محمود کند. بنا بر این در همان اوقات با جمعی از امراء از شهر خارج شده به اردوی افغان رفت و محمود را فرزند خود خوانده تخت و تاج تسلیم نمود. روز دیگر افغانان وارد پایتخت صفویه گشتند( 1135 ه) از جنگ گلناباد تا تسلیم شدن سلطان حسین هفت ماه اصفهان محاصره بود. ( دکتر عبدالله رازی - تاریخ کامل ایران، انتشارات اقبال ، چاپ چهارم)

شورش و یورش افغانها به ایران هم که زمینه ی فروپاشی خاندان صفوی را فراهم آورد، از سُستی و بی خیالی «شاه سلطان حسین» و ستمگریهایی که فرمانروای برگزیده ی او در قندهار انجام می داد بر می خاست. پس از گریز این فرمانروای ستمگر از قندهار، «میروس» سرپرست «خاندان غلجایی»(19) فرمانروایی بر قندهار را بدست گرفت و پس از درگذشت او پسرش «محمود» فرمانروای قندهار شد. «شاه سلطان حسین» برای جلوگیری از شورش و ناخرسندی افغانها و پاسداری از فرمانروایی ایران در قندهار نه تنها کاری نکرد، ونکه در برابر دستیازیهای پی در پی افغانها به بخشهای خاوری ایران هم واکنشی از خود نشان نداد، تا اینکه محمود افغان با آگاهی از سُستی و ناتوانی «دولت صفوی» به اندیشه ی یورش به اسپهان و گرفتن تاج و تخت ایران افتاد. زمان یورش «محمودافغان» به ایران سال 1135 کوچی ماهشیدی ( 1722 زایشی) است. شمار سربازان «محمود افغان» در یورش به اسپهان را در بُنمایه های گوناگون از بیست تا چهل هزار تن نوشته اند، که شمار بیست هزار تن درست تر می نماید . در باره ی یورش «محمود افغان» به ایران و جنگ ِ سرنوشت ساز او با سپاهِ از هم گسیخته ی «شاه سلطان حسین» در نزدیکی اسپهان، ژنرال سرپرسر سایکس نویسنده و کارنامه نویس انگلیس که خود میدان رزم را در دشت گلناباد دیده است می نویسد:

« قوای محمود افغان بدون برخورد با کمترین مقاومتی تا نزدیکیهای اصفهان پیش رفتند و در دشت گلناباد در حدود 18 کیلومتری شرق اصفهان با نیروی ایران روبرو شدند. شمار نیروهای ایران حدود پنجاه هزار نفر و دو برابر قوای مهاجم بود و تجهیزات آنها نیز به مراتب بیشتر و پیشرفته تر از قوای محمود افغان بود ، با وجود این، بی کفایتی فرماندهان نیروهای ایران و نفوذ افغانها به پشت خطوط ایران، قوای ایران و تصاحب توپهای آنها که به طرف خود ایرانیان نشانه رفتند، موجب آشفتگی در میان سپاهیان ایران و هزیمت آنان شد. «محمود افغان» پس از شکست نیروهای ایران، اصفهان را محصره کرد و به غارت و چپاول قصبات و دهات اطراف اصفهان پرداخت. سرداران سپاه پادشاه صفوی، با آن که شمار افرادشان بیش از دو برابر قوای مهاجم بود و می توانستند شمار بیشتری را هم برای جنگ بسیج کنند، پس از شکستِ گلناباد از نیروهای پا برهنه ی «محمود افغان» چنان خود را باخته بودند که جرأت بیرون رفتن از شهر و برخورد با افراد محمود افغان را پیدا نکردند و «شاه سلطان حسین» هم به امید اینکه افغانها سرانجام خسته شده و دست از محاصره ی شهر بر خواهند داشت و عقب نشینی خواهند کرد، به استحکام برج و باروی شهر و تقویت نیروی دفاعی بسنده کرد.

محاصره ی اصفهان نزدیک 9 ماه به درازا کشید و افغانها بر خلاف تصور «شاه سلطان حسین» و پیرامونیانش حاضر به ترک محاصره و عقیب نشینی نشدند... اصفهان در این هنگام به طرز وحشتناکی از قحطی در رنج بود . گوشت انسان خورده می شدو شهر پر از اجساد مردگانی بود که دفن نشده بودند. آخر الامر شاه تصمیم به تسلیم گرفت و در حالی که ملبس به لباس عزا شده بود، اتباعش را از قصد خود مبنی بر استعفا و کناره گیری از سلطنت آگاه ساخت. روز بعد «شاه سلطان حسین» به سوی فرح آباد(محل اقامت محمود افغان) حرکت کرد. افغانی به اصل و بی فتوت او را مدتی نگاه داشت، ولی سرانجام وی را بار داد . «شاه سلطان حسین» به محض اینکه حضور یافت خطاب به محمودِ افغان چنین گفت: « فرزند، چون خداوند جهان نمی خواست که من بیش از این سلطنت نمایم و زمانی که او برای عروج تو بر تخت سلطنت ایران معین نموده فرارسیده است ، بنا براین من فرمانروایی بر ایران را به تو واگذار می کنم . امید است که سلطنت تو نیک و فرخنده باشد!»

«شاه سلطان حسین» سپس جقه ی سلطنتی را روی عمامه ی فاتح گذاشت و گفت: « با صلح و سلامت حکمرانی کن!» محمود که تا آن موقع ساکت مانده بود بالاخره اظهار فروتنی کرده و چنین گفت:

« شکوه و عظمت انسانی این طور تزلزل پذیر است و خداوند سلطنت را به هرکه بخواهد منتقل می کند، ولی من قول می دهم که شما را به چشم پدری بنگرم و هیچ عملی را بدون صلاحدید شما انجام ندهم».

روز بعد فاتح افغان با آیین و تشریفات پیروزی وارد اصفهان شد و «شاه مخلوع» و نجبای او نسبت به وی اظهار عبودیت کردند. و بدین گونه سلسله ی ایرانسوز صفوی به افتضاح و رسوایی سقوط کرد»( تاریخ ایران، ژنرال سرپرسی سایکس، برگردان محمد تقی فخر داعی گیلانی ، پوشنه دوم ، رویه های 328 و 329)

محمود ابتدا خواست از روی داد فرمانروایی کند از این جهت چند روزی در آسایش حال مردم کوشید و کسانیکه به شاه سلطان حسین خیانت کرده بودند را مجازات کرد، حتی املاک والی عربستان را به برادر او داد و در حق پادشاه بخت برگشته صفوی نیکی ها نمود. برای تدبیر امور کشور، ایرانیان را با افغانان شریک کرد تا از کاردانی اهالی این مرز و بوم بهره گرفته باشد، حتی نسبت به اتباع دول خارجه نیز با مهربانی رفتار کرد، ولی این رفتار نیکو چندان به درازا نکشید و محمود به یک وحشی خونخوار دگرگون گشت. علت عمده ی این تغییر رفتار ، ناتوانی محمود در کارهای کشورداری بود. او توان بسنده برای انجام چنین کاری نداشت. اوضاع پریشان ایران، دولت های روس و عثمانی را بفکر آن انداخت تا از این خوان یغما نصیبی ببرند. لشکر امپراتور روس به داغستان آمد و در بند را گرفت. عثمانیها نیز بسوی همدان سپاه کشیدند. از سوی دیگر مردم قزوین بر افغانان شوریدند و دو هزار تن از آنان را کشتند. در برخی از دیگر شهرهای ایران نیز مردم چنین رفتاری با این سپاهیان محمود کردند. پسر عموی محمود اشرف که دل خوشی از او نداشت از ایران بجانب قندهار رفت. محمود از بیم آنکه مبادا اهالی اصفهان مانند دیگر شهرهای ایران بر افغانان بتازند، دست ستم بگشاد و 300 تن از فرماندهان ایرانی رافرا خواند و همه را کشت و دویست کودک آنان را از شهر بیرون برد و سر به نیست کرد و سه هزار تن از نگهبانان سلطان حسین را نیز به هلاکت رسانید، سپس فرمان داد تا پانزده روز اصفهان را قتل عام کنند و دارایی مردم را به یغما برند. تجارتخانه خارجه را در مضیقه انداخت و مال فراوان از آنان گرفت . کوتاه سخن اینکه بیداد محمود از حد گذشت. اصفهان را یکسره ویران کرد. چون شیراز بدست یکی از سرداران افغان افتاد اهالی را از دم تیغ گذراندند. عدم پیشرفت محمود در برخی نقاط بویژه در یزد، و کشته شدنِ شماری از لشکریان او در آن پیرامون، افغانان را از محمود دلسرد کرد تا آنجا که در صدد شورش بر آمدند. محمود ناچار پسر عموی خود اشرف پسر عبدالله را از قندهار فراخواند و جانشین خود کرد ، چنانکه پیشتر اشاره گفته شد محمود عموی خود عبدالله را کشته بود، از این سبب اشرف باطناً با او کینه بدل داشت و چون طرف توجه افغانان گردید محمود بکلی بیچاره شد و مبتلا به یک گونه مالیخولیا گردید و خواست با کم خوردن غذا و ریاضت دادن نفس خویش، از عالم غیب یاری بخواهد ولی این کار او را درنده تر کرد، و بسیاری از شاهزادگان صفویه را کشت. در پایان افغانها اشرف را به سلطنت برداشتند و بروایتی محمود به امر او کشته شد.

اشرف چون می خواست با تدبیر و نیرنگ اساس حکمرانی خود را استوار نماید، در آغاز کار بنای خوش رفتاری با اصفهانیان نهاد و از کارهای محمود اظهار تنفر کرد. در آن هنگام اوضاع ایران بیش از اندازه درهم و برهم بود. پسر سلطان حسین که «تهماسب میرزا» نام داشت بهنگام محاصره ی هرات در زمان محمود از اصفهان بیرون رفته بود چون خبر فتح آن شهر بدست افغانیان را شنید عنوان پادشاهی بر خود نهاد و برآن شد که با واگذاشتنِ داغستان، شیروان، گیلان، مازندران و استرآباد به دولت روس، با یارمندی روس ها دوباره بر تخت بنشیند (درست همانگونه که در روزگار ما حکومتِ ننگین دامن اسلامی به رهبری سید علی خامنه یی با واگذاری دریاچه ی مازندران و بسیاری دیگر از ارزشها و داراییهای ایران به دولت روسیه کوشید تا پایه های این حکومت ایرانسوز را استوار بدارد.) همچنین از عثمانیها در خواست یاری نمود، ولی آنان در خواست او را رد کردند. در همان هنگام عثمانیها کردستان، ایروان، نخجوان، مراغه، خوی و ارمنستان را تحت تصرف خود درآوردند.

تبریزیان با نداشتن توپ در برابر لشکر عظیم عثمانی به اندازه یی دلاوری از خود نشان دادند که نظیر آن کمتر دیده شده ولی پس از آن که بیست هزار تن از دشمن را به خاک هلاکت افکندند و درکوچه و برزن شهر با آنها جنگیدند، در پایان بشرط اینکه با همسر و کودکان خود بی هراس به اردبیل بروند شهر بی سکنه را تسلیم کردند.

باری در سال 1137 میان روس و عثمانی پیمانی بسته شد که تمام ایالات سواحل دریای خزر تا ارس متعلق به روسها باشد و ایالات غربی و شمال غربی در تصرف عثمانی ها باقی بماند و یگدیگر را در پیشرفت این مقصود مساعدت نموده هرکس را لایق می دانند پادشاه سایر ایالات ایران کنند.

چون اشرف جای محمود نشست و دید که روس و عثمانی در دفع افغانها متفقند و شاید در نظر دارند تهماسب (فرزند شاه سلطان حسین) را بر تخت نشانند از در حیله در آمد و سفیری به اسلامبول فرستاده جمعی از علماء سنت را بطرف خود جلب کرد که چون افغانان حکمرانی شیعه را از ایران برانداختند و رایت اهل سنت برافرشتند جنگ دولت عثمانی با آنان و موافقتش با دولت روسیه که حکومت نصاری است بر خلاف شرع انور است- همچنین در میان لشکر ترکان که بسوی اصفهان می آمدند اختلاف انداخت و آنان را شکست داد ولی برای جلب رضایت دولت عثمانی اسیرانی را رها کرد و غنائم را مسترد داشت و سر انجام خلیفه ی عثمانی را سرور خود نامید و مقرر داشت که کلیه ی بلاد ایران که در دست عثمانیان افتاده بود یعنی کردستان، خوزستان، آذربایجان و بخشی از عراق عجم حتی تهران متعلق به دولت عثمانی باشد و در مقابل این بذل و بخشش اجباری خلیفه ی عثمانی او را پادشاه ایران شناخت. اشرف تصور می کرد که دیگر آسوده خاطر می تواند در بقیه ایالات ایران غیر از آنچه در دست روسها افتاده بود حکمرانی کند که ناگاه میهن، رشیدترین فرزندان خود را برای استخلاص ایران مأمور ساخت و دست قدرت از آستین نادرشاه افشار بیرون آمد.

در کوتاه زمانی نه تنهاافغانان را به روز سیاه نشانده و از ایران کرد و دست دولت عثمانی را از ایران کوتاه نمود، ایالات از دست رفته ی ی ایران را بگرفت . بلکه دامنه ی فتوحات خود را تا پایتخت هند رسانید.

می توان گفت سلسله ی صفویه در زمان سلطان حسین منقرض گردید اما تهماسب میرزا که بخود لقب شاهی داده بود در فرح آباد مازندران بسر می بردو از برای خود ترتیب در باری داده بود. فتحعلیخان قاجار برای پیشرفت منظور خویش با او اظهار همراهی می کرد و در هر حال تا طلوع کوکب نادری کاری از پیش نرفت و از آن تاریخ هم شاه تهماسب آلت دست آن سردار نامی گردید. ( دکتر عبدالله رازی - تاریخ کامل ایران، انتشارات اقبال ، چاپ چهارم رویه های 429 تا 436 )

خاندان صفوی اگر چه با کناره گیری و مرگ شاه سلطان حسین از هم فروپاشید، ولی در کارنامه ی این خاندان از پسر او «تهماسب میرزا» و نوه اش عباس میرزا نیز بنام واپسین شاهان صفوی و با برنام شاه تهماسب دوم و شاه عباس سوم نام برده می شود، در هالی که شاه تهماسب دوم پیش از آنکه بتواند تاج و تخت ایران را بدست آورد در سال 1145 کوچی ماهشیدی( 1732 زایشی) به فرمان نادرشاهِ افشار از پادشاهی کنار گذاشته شد و فرزند شیر خواره اش «عباس» هم تنها دو سال برنام پادشاهی داشت، تا اینکه نادر این برنام پوشالی را هم از او گرفت و خود بر تخت پادشاهی ایران نشست.

کارنامه ی خاندان ترک تبار صفوی که بیش از دو سده با پتیارگی و زشت ترین کردار بر ایران فرمان راندند، بجز یک پادشاه این زنجیره: «شاه عباس یکم» سراسر سیاه و ننگین و زیانبار بوده است. نکته ی شایان پذیرش در کارنامه شاه عباس یکم را نیز تنها باید در کوشش او برای بازپس گیری سرزمینهای از دست رفته ی ایران دانست، وگرنه شیوه فرمانروایی او نیز همیشه همراه با خشونت و سنگدلی و تبهکاری و پتیارگی و سرکوبِ ستمگرانه و نابود کردن هماوردان، هتا فرزندان و بستگان و خویشاوندان خود بوده است.

نادر شاه

نادرشاه، سردار جنگی و پادشاه نامدار ایرانی، در سال 1100 کوچی ماهشیدی (زایشی) در «دستگرد» (بخشی از سرزمین خراسان شمالی) چشم به جهان گشود. نام او نذرقلی بود. پدرش امامقلی در کار گاو داری و پوستین روزگار می گذراند، هنگامی که نذر قلی هفت ساله بود او چشم از جهان فرو بست.

کودکی نذرقلی ( که از این پس او را نادر خواهیم گفت) در فشار و تنگدستی گذشت، هنوز به سن رسایی نرسیده بود که همراه با مادرش اسیر ترکمانان شد، مادرش در اسارت و سختی درگذشت و نادر پس از مرگ مادر، در سن هجده سالگی از دست ترکمانان گریخت و در ابیورد در پیشگاه باباعلی بیگ که از سروران افشار، و فرمانروای ابیورد بود بکار پرداخت و گامه های پیشرفت و فراپویی را با شتاب یکی پس از دیگری پیمود و بزودی به سرپرستی سواران او برگزیده شد. بابا علی بیگ دخترش را نیز به همسری او داد. این دختر پس از آوردن نخستین فرزند در گذشت، نادر خواهر کوچکتر او را بزنی گرفت.

بابا علی بیگ در سال 1136 کوچی ماهشیدی ( 1724 زایشی) درگذشت و نادر بر ابیورد و سپس بر کلات دست یافت. در پی آن نیشابور را گرفت و به اردوی شاه تهماسب « در آن هنگام اوضاع ایران نهایت پریشان و کران تا کران کشور میدان تاخت و تاز افغانها و روسها و عثمانیها بود، شاه تهماسب با کمال بیچارگی در فرح آباد مازندران روزگار می گذرانید و چاره یی جز درخواست یاری از این و آن نداشت. در این روزگار آشفته نزدیک سه هزار مرد رزم آور پیرامون نادر گرد آمدند و سرداری او را پذیرفتند. نادر در آغاز کلات را گرفت و عموی خود را که فرمانروای آن پیرامون بود و پنهانی می کوشید که راه پیشرفت او را ببندد، از سر راه خود برداشت و ابیورد و نسا را زیر فرمان خود درآورد. گرچه ملک محمود سیستانی در خراسان اقتدار کاملی داشت ولی بسیاری از نقاط آن سرزمین فراخدامن در دست افغانان بود. نادر تصمیم گرفت از یک سو دست محمود سیستانی را از آن پیرامون کوتاه کند و از سوی دیگر در سرکوب شورش گران افغانی بکوشد. دیری نپایید که نیشابور را بنام شاه تهماسب گرفت و خدمات او منظور نظر آن پادشاه ناکام گردیده وی را ملقب به تهماسب قلی خان (غلام تهاسمب) نمود. نادر صلاح چنان دانست که برای پیشرفت آرمانهای خود، پیش از هر چیز فتحعلیخان قاجار را که زمام امور شاه تهماسب را در دست داشت و در واقع نایب السلطنه ی او بود از میان بردارد. از این رو زمینه ی کشتن او را فراهم آورد و هنگامی که از این حیث آسوده گشت، مشهد را محاصره کرد، آن را از دست ملک محمود سیستانی بیرون کشید و بتدریج اقتدارش بجایی رسید که شاه تهماسب فرمانروایی مازندران، خراسان، سیستان و کرمان را باو واگذاشت و یکی از دختران سلطان حسین را به رضا قلی میرزا پسر نادر داد.

پیشرفت نادر در خراسان اشرف دهقان را به وحشت انداخت و متوجه خراسان شد تا شاید بتواند هماورد پر زور خود را از میان بردارد. نزدیک دامغان جنگ سختی میان نادر و اشرف رُخ داد( 1141) نادر چنان شکستی بر شورشگران افغان زد که بسیاری از آنان در دو روز خود را از دامغان به تهران رساندند و با کمال شتاب به اسپهان رفتند، اشرف در اسپهان به گردآوری سپاه پرداخت و نادر ، شاه تهماسب را در دامغان گذاشت و خود راهی پایتخت صفویه شد . در مورچه خورت جنگ دیگری میان سپاهیان ایران و افغان رخ داد و باز هم اشرف شکست بزرگ خورد و چهار هزار تن از دلیران خود را از دست داد و بجا ماندگان، زن و بچه ی خود را بر شتر و اسب و استر سوار کرده و بسوی شیراز روی به گریز نهادند و پیش از رفتن، بفرمان اشرف شاه سلطان حسین بیچاره را سر بریدند و پیکر بی سر ش را در کوچه ها پیش پای سگان انداختند.

پس از چند روز شاه تهماسب در میان هلهله ی شادی مردم به اسپهان درآمد. اقتدار نادر نهایت بیش از پیش فزونی گرفت و برای اینکه افغانها را نا توان ساخته از خاک ایران براند، بجانب شیراز حرکت کرد و با اینکه افغانها آبادیها را ویران کرده بودند نادر بی درنگ خود را به دشمن رسانید و برای سومین بار در نزدیکی استخر نیروهای اشرف را در هم شکست. بیش هزار تن از سپاهیان افغان از برابر رزمندگان نادر گریختند، برخی از آنان زن و بچه ی خود را برای اینکه بدست سپاهیان نادر نیافتند بدست خود می کشتند. روستاییان لار به نبرد با اشرف برخاستند، آنچه را که از ایران دزدیه بود پس گرفتند. اشرف خواست به قندهار بگریزد، ولی بلوچ ها سر راه او را گرفتند و سرانجام سر او را بریدند و برای شاه تهماسب فرستادند. بجا مانده های سپاه افغان در بیابان ها کشته شدند، شمار بسیار اندکی از آنان توانستند زنده بمانند. بدین گونه فتنه ی افغان پس از هشت سال بدست توانای نادر فرو نشانده شد.

چون خیال نادر از سوی افغانان آسوده گشت، آهنگ نبرد با عثمانیان کرد و آنان را در نزدیکیهای همدان شکست داد و آن بخش از ایران را نیز از چنگ بیگانگان بیرون کشید. سپس شهرهای آذربایجان را گرفت. هنگامی که در کار بسیجیدنِ سپاه برای آزاد کردن ایروان بود، شنیدکه برخی از تبارهای افغان سر به شورش برداشته اند، از این رو کار ایروان را به زمان دیگری واگذاشت و راهی خراسان شد و پس از فرو نشاندن شورش افغانها هرات را گرفت ( 1143 ه) در همان هنگام شاه تهماسب (پسر شاه سلطان حسین)خواست که برای نشان دادن شایستگی خود به ایروان لشکر کشی کند، ولی در نبرد با سپاه عثمانی به سختی شکست خورد و به یک پیمان ننگین دیگری تن داد، استانهای پیرامون رودِ ارس را به آنها واگذاشت و برخی از بخشهای کرمانشاه را به فرمانروای بغداد بخشید و حتی در رهانیدن اسیران ایرانی کاری انجام نداد. نادر هنگامی که از این رویدادها آگاه شد بسختی برآشفت، آن پیمان را نا دیده گرفت سفیری به قسطنطنیه نزد محمد خامس فرستاد و بی پایه بودن آن پیمان نامه را اعلام داشت و درخواست پس دادن سرزمینهای از دست رفته را کرد. همینکه به اسپهان بازگشت، شاه تهماسب را از تخت شاهی برداشت، و او را به خراسان فرستاد و کودگ شیرخواره ی او بنام عباس سوم بر تخت نشاند و خود فرماندهی لشکر و کشور را در دست گرفت( 1145 ه)

در پی این رخدادها، بجنگ با سپاه عثمانی شتافت و بغداد را پیرامون بندی کرد، احمد پاشا فرمانروای بغداد در برابر او سپاه آراست. در همان هنگام سد هزار مرد جنگی، به فرمانروایی یکی از سرداران نامدار ترک، بنام توپال به نبرد با لشکر ایران آمد. نادر بخشی ازسپاه خود را به محاصره ی بغداد گذاشت و با بخش دیگر به لشکر توپال یورش برد. در کرکوک جنگ سختی رُخ داد. نادر در این نبرد شکست خورد، سپاه ایران از هم گسیخت، آن دسته از سپاه هم که در کار پیرامون بندی بغداد بودند از میدان گریختند( 1146)

در پی این شکست نادر به همدان باز گشت، با لشکریان خود با مهربانی بسیار رفتار کرد و به گردآوری دو باره ی سپاه پرداخت و پس از سه ماه بار دیگر به سوی بغداد لشکر کشید، سپاه نیرومند عثمانی را در هم شکست. این بار هم توپال به هماوردی او شتافت ولی این بار نه تنها از نادر شکست خورد بلکه سر در این پیکار نهاد و جان باخت. نادر پیکر او را به لشکرگاه عثمانی فرستاد وبغداد را پیرامون ببست، فرماندار بغداد از در آشتی درآمد و مرزهای ایران و عثمانی دوباره بجای پیش از فتنه ی افغان باز گشتند.

نادر پس از این پیروزی، برای کوتاه کردن دست محمد خان بلوچ ازفارس بدانسو لشکر کشید. پس از فرو نشاندن آشوبی که محمد خان بلوچ در فارس برپا کرده بود، آگهی آمد که دولت عثمانی عبدالله پاشا را به هماوردی او فرستاده است، نادر بی درنگ راهی ارمنستان و گرجستان شد و با پانزده هزار رزم آور ایرانی، هشتاد هزار یا 120 هزار تن از لشکریان ترک را در آن پیرامون شکست داده و عبدالله پاشا را کشت. در پی این پیروزی فارس و ایران و همه ی شهرهایی که در آن پیرامون وابسته به ایران بودند بدست نادر افتاد( 1148)

در این هنگام روسها که برخی از استانهای دریای مازندران را گرفته بودند از درِ آشتی در آمدند، سرزمینهای ایرانی را واگذاشتند و به درون مرزهای خود پس نشستند. می توان گفت که در پایانه ی سال 1148 در پی کوششهای نادر، همه ی بخشهای ایران از دست افغانها و عثمانیها و روسها آزاد شدند.

پس از انجام این کارها، آگهی درگذشت شاه عباس سوم پسر تهماسب ( که نادر او را به پادشاهی برداشته بود) در سراسر کشور پیچید. هنگام نوروز بود. نادر همایش بزرگی در دشت مغان برپا کرد و نزدیک به یک سد هزار تن از مردان لشکری و کشوری را فراخواند تا هر کس را که شایسته ی شهریاری می دانند به پادشاهی برگزینند. بزرگان کشور هم سدا او را شایسته ی تاج و تخت پادشاهی دانستند.

نادر پس از یک ماه اندیشیدن، پیشنهاد تاج و تخت ایران را به سه شرط پذیرفت. نخست اینکه پادشاهی در خاندان افشار بماند. دوم اینکه هیچگونه یاری به هیچیک از بازماندگان خاندان ترک تبار صفوی که خواهان بدست آوردن تاج و تخت ایران باشند نشود. سوم اینکه دشنام گفتن به سه خلیفه ی اسلام( ابوبکر و عمر و عثمان و عایشه همسر پیامبر) پی گرفته نشود. آخوندی که با این در خواست سرناسازگاری نشان می داد در همان همایش کشته شد. نادر باین هم بسنده نکرد بلکه موقوفات آخوندها را نیز به سود لشکر خویش ضبط کرد و دست آنها را از کارهای کشورداری کوتاه نمود.

در بهار سال 1148 نادر به پادشاهی برگزیده شد و به اسپهان آمد و به کار بسیج سپاه پرداخت. ایل بختیاری که سر به شورش برداشته بود را سخت گوشمالی داد، و راهی قندهار شد. آن شهر را که دارای دژها و باروهای استوار بود از حسین خان برادر محمودِ افغان بگرفت. در این هنگام رضا قلی میرزا پسر نادر، فرمانروای بلخ را که بیاری آشوبگران قندهار می آمد شکست داد و از جیحون گذشت، ازبکان را یکسره در هم شکست و بسوی بخارا لشکر کشید. ولی نادر صلاح ندانست که در پسر خود را گرفتار جنگ فراریان افغان گروهها گروه به هندوستان پناه می بردند. بیم آن می رفت که در آن پیرامون نیرویی بهم رسانند و بار دیگر مایه ی درد سر برای ایرانیان شوند. نادر شاه فرستاده یی به دربارهند فرستاد و از پادشاه هند خواست که افغانهای آشوبگر و گریخته از خاک ایران را به کشور خود راه ندهد. پادشاه هند نه تنها درخواستِ نادر را نپذیرفت بلکه فرستاده ی نادر را هم چندی بدستاویزهای گوناگون گرفتار کرد.

نادر از این رفتار نا بخردانه ی پادشاه هند به سختی برآشفت، کابل را گرفت، رضا قلی میرزا فرزند خود را به فرمانروایی کابل گذاشت و خود بسوی هندوستان لشکر کشید. در سال 1151 از آب سند گذشت، پیشاور، کشمیر، پنجاب و لاهور را گرفت و لشکر محمد شاه را در کرنال شکستی سخت داد. پادشاه هند چاره جز تسلیم شدن ندید. نادر با نرمی و مهر با او رفتار کرد و رهسپار دهلی شد. تاج و تخت هندوستان را به محمد شاه بخشید و بجز سرزمینهایی که پیشتر از آن ایران بودند چیز دیگری نخواست . رود سند دو باره مرز دو کشور ایران و هند گردید.

محمد شاه همه ی گوهرهای گرانبها و دارایی ارزشمندی را که در خزانه ی خود داشت و در سالهای دراز پادشاهان هند گردآوری کرده بودند به جهانگشای ایرانی پیشکش کرد .دیگر بزرگان و فرماندهان هند هم گوهرهای گرانبهای خود را به نادر پیشکش نمودند. ارزش این دارایی را از چهار سدتا هشت سد کرور تومان برآورد کرده اند، گوهرهای نامدار دریای نور و کوه نور و همچنین تخت طاووس از بخشی ازدستاوردهایی است که نادر با خخود به ایران آورد.

شاهنشاه ایران، در آغاز با بزرگان کشور، و فرماندهان ارتش، و با مردم هند نه تنها با مهربانی و نرمخویی رفتار می کرد بلکه تنی چند از لشریان خود را به پاسداری آنها گماشته و افسران و سربازان ایرانی را از دستیازی بجان و مال مردم هند باز داشته بود . ولی پس از چند روز ، تنی چند از بد خواهان، این آگاهی نادرست را در کوچه و بازار پراکندند که نادر مرده است. مردمان نادان دست از آستین نادانی بدر آوردند، بر سربازان و نگهبانان ایرانی تاختند و بسیاری از افسران و رزمندگان ایرانی را بخاک و خون کشیدند.

پیام نادر به مردم هند سودی نبخشید و چون زبانه های آتش شورش بالاگرفت نادر به میدان شهر آمد و چون نمی خواست به هیچ روی به کسی ستم ورزد مردم را به آرامش فراخواند، ولی ناگهان تیر تفنگی بسوی او انداختند. این تیر اگر چه به نشان نخورد ولی آتش خشم نادر را بر انگیخت و فرمان به کشتن همگان داد، شمشیر ایرانیان بر گردن هندیان فرود آمد و جانهای بسیار بر باد رفت.

برخی از کارنامه نویسان شمار کشته شدگان آن روز را یک سد و ده هزار تن نوشته اند و لی آنچه درست تر می نماید سخن یکی از کارنامه نویسان هندی است که این شمار را ده هزار تن نوشته است.

سرانجام محمد شاه نزد نادر رفته در خواست میانجیگری کرد، نادر بی درنگ سپاه ایران را فرمود که تیغ در نیام کنند. پس از پنجاه و هشت روز ماندگاری در دهلی نادر رو بسوی ایران کرد. فیلهای بسیار و شمار بزرگی از پیشه وران و کاروزران و هنرمندان و خنیاگران را به ایران آورد و سه سال مالیات ایران را ببخشید و به لشکریان ایران با مهر بسیار رفتار کرد.

پس از پیروزی در هند، نادر چندی در هرات بماند، آوازه ی زورآوری و کاردانی او به همه جا رسید. در این هنگام رضا قلی میرزا شاه تهماسب صفوی را از میان برداشت. چون در نبودن نادر، فرمانروای بخارا از حدود خود تجاوز کرده بود برآن شد که از جیحون بگذرد و ابوالفیض خان فرمانروای آن بخش را گوشمالی دهد، ولی همینکه از آن رود بزرگ گذشت و بنزدیک بخارا رسید ابوالفیض خان چاره یی جز فروتنی ندید و به اردوی نادر آمد و از کردار ناپسند خود پوزشخواهی کرد، و نادر از سرکوب او چشم پوشید و به سوی خوارزم رفت و فرمانروای آنجا را که سر به شورش برداشته بود کشت ( 1153) سپس به کلات رفته گنجینه های خود را در آنجا گذاشت و دست بکار بازسازیِ دژ و باروی آن شد. پس از باز سازی برج وباروی کلات به مشهد که پایتخت خود کرده بود رفت و چند ماه به آسودگی گذراند و سپس به گوشمالی لزگی ها که برادرش، ابراهیم خان را کشته بودند پرداخت.

تا این هنگام بر کرد و کار نادر کمترین خرده نمی توان گرفت، ولی می توان او را یکی از بزرگترین سرداران جهان بشمار آورد، سرداری که به نیروی شمشیر و در پرتو کاردانی، در کوتاه ترین زمان میهن ما را از دستیازی بیگانگان رهایی بخشید و سرزمینهای فراخی را گشود و برخاک ایران افزود.

نادر پادشاهی خردمند و دور اندیش بود، در باز پس گیری سرزمینهای از دست رفته و یا گشودن سرزمینهای بیگانه هرگز بر مردم ستم نمی ورزید، او می دانست که اداره کردن سرزمینهای فراخدامن و مردمان گوناگون با زبان و فرهنگ و آیینهای گوناگون کار بسیار دشواری است، از این رو همانگونه که خسرو انوشیروان به گرفتن تاوان جنگی زز دشمنان بسنده می کرد و کاری بکار سرزمینشان نداشت، نادرهم پشته ی ایران را کشور خود دانسته و خواهان دستیازی به کشورهای دیگر نبود.

هیچیک از جنگهای این پادشاهِ پیروزگر بدون انگیزه ی شایان پذیرش و تنها برای آرام کردن حس جنگجویی نبوده است . جنگهای او با افغانها و عثمانیها، تنها برای آزادی میهن بود. لشکرکشی او بسوی هندوستان نیز پی آیند کژ رفتاری و بد منشی محمد شاه، پادشاه هند بود که افغانهای ایران ستیز را در کشور خود راه می داد و نامه های پی در پی نادر را بی پاسخ گذاشت. همچنین اندیشه ی رزم او با امیر بخارا و جنگیدن با فرمانروای خوارزم برای پاسداری از مرز وبوم ایران و در پناه داشتن داشتن این سرزمین از پتیارگی آنان بوده است. نادر به هیچ روی خواهان خونریزی وآزار کسی نبود. انگیزه کشتار مردم هند هم پیشتر نشان داده شد . نادر همه ی توش و توان خود را بکار برد تا شورش دهلی را به آرامی فرو بنشاند. نادر یکی از پادشاهان جهانگیر و خرد کاربند بوده است.

شوربختانه، این پادشاه بزرگ در پایانه ی زندگی راه و روش دیگری پیش گرفت. هنگامی که برای سرکوب لزگی ها به داغستان می رفت. در جنگل مازندران گلوله یی از تفنگ یک ناشناس بازوی چپش را زخمی کرد.

نادر به پسر خود رضا قلی میرزا بد گمان شد و چون در جنگ با لزکی ها هم پیروزی بایسته بدست نیاورد و روسها هم از بیم آنکه مبادا نادر بنای تاخت و تاز در خاک آنها بگذارد با لزگی ها همراهی می کردند، بر بد بینی و بد منشی نادر افزوده شد و در باره ی پسر خود دچار بدگمانی گشت و فرمود او را از دیده بی بهره کنند. دیری نپایید که به نادرستی کار خود پی برد و به سختی از کردار خود پشیمان گشت و تا پایان زندگی نتوانست آن زشتکرداری را بر خود ببخشد. از این هنگام دچار یک سنگدلی بیزار کننده دچار گردید و توش و توان پیشین را از دست بداد. جنگهای او با عثمانیان مانند پیش چندان درخشان نبود و نبردی که در سال 1156 برای گرفتن موصل انجام داد بی فرجام ماند. در همین هنگام زبانه های آتش شورش و نا آرامی در فارس و شیروان بالا گرفت و با خون خون مردم فرو نشانده شد. در سال 1157 شورشگران قاجار را در استر آباد شکستی بزرگ داد.

سالِ دیگر در ایروان جنگی میان او ولشکر عثمانی رُخ داد و چون سردار عثمانی گریخت شکست بزرگی بر لشکر ترک فرودآمد و عثمانیان ناگزیر به پذیرش پیمانی شدند که نادر بر آنان پذیراند. در سال 1159 نادر بکرمان رفت و تا توانست برمردم کرمان ستم ورزید، سپس راهی مشهد شد و همچنان دست برجان و مال مردم گشود. نادر از افسران ایرانی خود بیمناک و از مردم ایران نیز در هراس بودچرا که می دانست کردار نا ستوده ی او پس از کور کردن فرزند، مردم ایران را از او رویگردان نموده است.

در سال 1160 بر آن شد که بیارمندی ترکمن ها و ازبک ها و افغان ها همه ی افسران و سربازان ایرانی خود را از میان بردارد. یکی از غلامان گرجی اندیشه بد شگون او را با چند تن از فرماندهان سپاه در میان گذاشت، و آنها با همازوری یکدگر شبانه به خیمه ی او در آمده و جانش را گرفتند.( برداشت از تاریخ کامل ایران، دکتر عبدالله رازی، انتشارات اقبال، چاپ چهارم)

لارنس لاکهارت کارنامه نویس و ایرانشناس بریتانیایی در نامه ی خود بنام نادرشاه نوشته است:

نادر درماههای پایانی عمر در اوج خشونت حکومت می کرد و به دلایلی چند به تمامی سردارانش سوء ظن داشت. شبی رئیس آنها را احضار کرد و چنین گفت: من از نگهبانان خود راضی نیستم و از وفا و دلیری شما آگاهم. حکم می‌کنم فردا صبح همه آنان را توقیف و زنجیر کنید و اگر کسی مقاومت کند ابقا نکنید. حیات من در خطر است و برای حفظ جان فقط به شما اعتماد دارم. نوکری گرجی این موضوع را به اطلاع سرداران نادر رساند و ایشان مصمم شدند تا دیر نشده، نادر را از میان بردارند. تا پاسی از شب رفت، مواضعین به خیمه چوکی، دختر محمدحسن‌خان قاجار، که نادر آن شب را در سراپرده او بود، رو آوردند. ترس به آنان چنان غلبه کرد که اکثرشان جرات ورود به خیمه را نکردند. فقط محمد خان قاجار، صالح خان و یک شخص متهور دیگر وارد شدند و چوکی تا متوجه آنها شد نادر را بیدار کرد. نادر خشمناک از جای برخاست و شمشیر کشید. پایش در ریسمان چادر گیر کرد و درافتاد. تا خواست برخیزد، صالح خان ضربتی وارد آورد و یک دست او را قطع کرد. سپس محمد خان قاجار سر نادر شاه را از تن جدا ساخت.

نادرشاه افشار در بامداد روز مهرشید( یکشنبه) بیست هشتم خرداد ماه سال 1126 در قوچان چشم از جهان فرو بست.

چرا نادرشاه را گرامی می داریم؟

در روزگاری که دولت صفوی در پی شورش افغان‌ها از هم پاشیده شد و کشور از دستیازیهای پیاپی دشمنان درونی و بیرونی به رنج افتاد، در روزگاری که عثمانی‌ها از باختر، روس‌ها از شمال، تازیان از جنوب و ترکمانان از خاور به تاخت و تاز و کشتن و سوختن و چاپیدن و دست یازیدن به زنان و دختران مردم برخاستند، نادر توانست ایران را از آن پریشان روزگاری رهایی بخشد.

در سالهای پادشاهی نادر، همه ی دشمنان ایران سرکوب شدند و کشور نیروی گذشته ی خود را در پاسداری از مرزها و بازگرداندن آرامش به زندگی مردم بازیافت.

ساختمان های بجا مانده از روزگار نادرشاه مانندکلات نادری وکاخ خورشید نشان دهنده شکوه آن سالهایند. نادر خود یک مرد جنگی بود و به نیروهای رزمی بهای بسیار می داد، بیارمندی همین نیروی رزم آور بود که توانست کشور را از آن پریشان روزگاری برهاند. نادر تبارهای ایرانی را که از هم گسیخته بودند دو باره همبسته کرد و همه را در زیر یک پرچم درآورد و بنیروی همین مردم، بار دیگر ایران را نیرومند ترین کشور آسیا ساخت و برای واپسین بار ایران را به مرزهای روزگار هخامنشی و ساسانی نزدیک نمود.

نادرشاه با فراهم آوردن ناوهای بزرگ جنگی، کوشید تا آبها و بندرها و آبخوست های شمال و جنوب ایران را از دستیازی بیگانان دور بدارد، در این راستا درسال ۱۷۴۲ترسایی جان التون دریانورد بریتانیایی را که در سن پترزبورگ بود با همه ی کارشکنی های روس‌ و انگلیس برای ساختن کشتی های جنگی به ایران آورد.

پا نویس:

1- آق قویونلو: به چم دارندگان گوسپندان سپید، زنجیره یی از ترکمنهای سنی مذهب که بر بخشهایی از قفقاز، خاور ترکیه و شمال ایران از سال 1378 تا 1508 زایشی فرمان راندند.

2- آناتولی: از ریشه ی یونانی به چم برآمدنگاه خورشید( خاور). نام دیگری برای ترکیه ی آسیایی. آن را شبه جزیره آناتولی و پشته ی آناتولی هم گفته اند. سرزمین کنونی آناتولی از شمال به دریای سیاه، از جنوب به دریای مدیترانه، از باختر به دریای اژه می رسد و راه تنگه ی بسفر و داردانل از خشکسار اروپا جدا می شود. در بخش خاوری ترکیه سرزمین کوهستانی ارمنستان جا گرفته است.

3- تِرابزون: نام شهری است در ترکیه امروزی در کنار دریای سیاه و کانون استان ترابزون.

4- آمِد: به ترکی دیاربکر Diyarbakir بزبان آشوری ܐܡܝܕ نام شهری در جنوب خاوری ترکیه کنونی است. دیار بکر در بستر و جلگه های اروند رود ( دجله) دامن گسترانیده و از دیر زمان دارای ارزش فراوان بوده است.

5- قزلباشان: گرد آمده ی تبارهای ترک تبار در شمال باختری پشته ی ایران در خاور ترکیه ی امروزی. ارتش ایران در روزگار صفوی از همین مردم سازمان یافت. بیش از 300 هزار تن از این مردم هنوز هم در افغانستان بسر می برند.

6- رستم بیک بایندر: (سلطان رستم آق قویونلو) فرزند مقصود بیگ، سازنده ی کوی مقصودیه در تبریز، و نوه ی اوزون حسن، پنجمین پادشاه از زنجیره ی آق قویونلو بود که از آوریل 1492 تا ژوییه 1497 به درازای 5 سال بر ایران پادشاهی کرد.

7- زبان آذری: زبانِ پارسی و آذربایجان - دکتر تقی ارانی

آذربایجان چنان‌که از اسمش پیدا و آشکار است مظهرِ آتشِ مقدسی است که روشنایی فکر و حرارتِ روحِ ایرانی را در ادوارِ مختلفه به عالمیان نشان داده … این ناحیه که از ازمنه‌ی قدیمه مسکنِ اقوامِ آریان‌نژاد و یکی از مهم‌ترین مهدهای تمدنِ ایرانی بوده آثاری به ظهور رسانده که الحق باید تمامِ آریانهای دنیا بدان افتخار کنند … بدبختانه پس از حمله‌ی وحشیانِ مشرق و تسلطِ قومِ خونخوارِ مغول، که شنایعِ اعمالِ آنها از صفحه‌ی تاریخ محو نشدنی است، در قسمتِ عمده‌ی آذربایجان اهالی زبانِ خود را فراموش نموده به زبانِ ترکی متکلم شده‌اند. ترکی‌زبان بودنِ بعضی از قسمتهای ایران باعثِ اشتباهِ برخی مردمانِ بی‌اطلاع (پان‌ترکیستها) شده بدون اینکه این‌ قبیل اشخاص قدری صفحاتِ تاریخ را ورق زده از حقیقت مطلع شوند فورا ادعا می‌کنند که این قوم ترک و هم‌نژاد ما هستند! … اگر چه امروز از آتشکده‌های قدیمِ ایران در آذربایجان و قفقاز جز آثاری بیش باقی نمانده، ولی هنوز قلب هر آذربایجانی در محبتِ ایران آتشکده‌ی مشتعل و سوزانی است. گویا نمی‌دانند که یک نفر آذربایجانی ترک‌شدن را برای خود ننگ می‌داند. … گویا نمی‌دانند کلمه‌ی «آذری» که به آذربایجانیها خطاب می‌کنند به معنیِ آتشی است که نیاکانشان در روحِ آنها به ودیعه گذاشته و آن را برای سوزاندن خرمنِ هوا و هوسِ دشمن ذخیره کرده‌اند. ما در اینجا توجه‌ِ تمامِ ایرانیان را به این نکته‌ی مهم جلب می‌نماییم که مسئله‌ی آذربایجان یکی از مهم‌ترین قضایای حیاتی و مماتیِ ایران است و بر هر ایرانی واضح است که این ایالت برای ایران حکمِ سر را دار»

8- نرون: نرون کلودیوس کایسار آوگوستوس گرمانیکوس Nero Claudius Caesar Augustus Germanicus یکی از امپراتوران خونخوار روم که از سال ۵۴ تا ۶۸ زایشی با زشت ترین کردارها بر امپراتوری روم فرمان راند و با کشتار مسیحیان نام زشتی از خود در تاریخ جهان به یادگار گذاشت.

9- شهر استخر: استخر شهری باستانی در مرودشت(استان فارس) در دره‌های باریک پلوار میان شمال کوه رحمت و نخش رستم جا گرفته و تا نزدیکیهای تخت جمشید دامن گسترانیده است.

این شهر از پنج سده پیش از زایش تا ده سده پس از زایش یکی از شهرهای کلان ایران بود و بسیاری از شهریاران ایران روزگار ساسانی در آنجا تاجگذاری کرده اند. شهر باستانی استخر نخستین بار بدست اسکندر ویران شد، در یورش بدست مسلمانان افتاد و به انگیزه ی خیزش های پیاپی در برابر اسلام و مسلمانی ( از سال 23 تا 29 کوچی ) بارها سرکوب و به خون کشیده شد. در سال 651 زایشی مسلمانان 150 هزار تن از مردم استخر را کشتند تا دین بیابانی خود را بر مردم ایران چیره بگردانند . در چرخه ی خلافت علی(امام یکم شیعیان) مردم استخر دوباره سر به شورش برداشتند، علی زیاد ابن ابیه را برای سرکوب مردم فرستاد، آن خونریز بزرگ توانست شورش مردم را در خون فرو بنشاند و بفرمان علی تا پایان زندگی بر استخر فرمان براند .

10- شیعیان زیدی: زیدیه نام یکی از گروههای مذهبی شیعه است که نام خود را از زید پسر علی گرفته اند، این گروه وارون شیعیان دوازده امامی، زید را جانشین برادرش محمد باقر امام پنجم می دانند ولی در امامت علی، حسن، حسین، علی پسر حسین، با دیگر شیعیان هم باورند. یحیی بن زید یکی دیگر از امامان نامدار این گروه است.

11- معتزلی: یک جنبش اسلامی که در سده های هشتم و نهم زایشی، در پی بی بها شمردن بسیاری از باز گفت های اسلامی «احادیث» پیروان بسیار یافت .

12- حُرّعاملی: شیخ محمد پسر حسن حُرّ عاملی زاده شده در روستای «مشغره» در جبع لبنان، از آخوندهای نامدار شیعه بودکه در سده ی یازدهم کوچی به ایران آمد. وسائل الشیعه که هنوز هم نزد شیعیان از ارزش فراوان برخوردار است و بیارمندی آخوندهای شیعه، مغز و روان و اندیشه ی شیعیان را تباه می کند، نوشته ی اوست.

13- تو هین آخوند ها به نیاکان ایرانی ما از همان آغاز یورش تازیان مسلمان به ایران آغاز شد و از سوی تازی زادگان و تازی پرستان هنوز هم همچنان دنباله دارد، ابو حامد محمد غزالی در (کیمیای سعادت) ش نوشت: «آنچه در بازارها برای نوروز و سده فروشند مانند سپر وشمشیر چوبین و بوق سفالین در نفس خود حرام نیست اما در نوروز برای اظهار شعار گبران و زرتشتیان حرام است. نوروز مخالف شرع، و هرچه را برای آن کنند نشاید، بلکه افراط کردن در آراستن بازار و قطایف بسیار کردن «یعنی پوشش های و پارچه های زیبا آراستن» برای نوروز حرام است... نوروز و سده باید مندرس شود و کسی نام آن نبرد.. باید روزه گرفت تا از خوراکهای نوروزی خورده نیاید، محققان گفته اند حتی روزه گرفتن هم در ایام نوروز ذکر نوروز بوده و نباید انجام شود، وبهتر است نام این روز بهیچوجه نبرند... در شب سده چراغ نباید افروخت تا اصلا آتشی نباشد، همچنین جشن سده چنانکه از این جشن نیز نام و نشان نماند...

احمد بن حسین همدانی که به (بدیع‌الزمان همدانی) نامور است، در همین زمینه نوشت: جشن نوروز و جشن سده شرک به خدا و کفر است، شرف و بزرگواری در نوروز و مهرگان نیست، دست اندازی به دستورهای خدا است. امید است شمشیر عرب بر پیشانی ایرانی ها فرود آید که چنین بیزاری و ناخشنودی از اسلام را نداشته باشند!!.

علی شریعتی در نوشتاری زیر نام « علی و حیات بارورش پس از مرگ» نوشت:« وجود فسا د و تبعیض های طبقاتی در جامعه و نفرت مردم از رژیم ساسانی و روحانیون زرتشتی باعث شد تا ایرانیان اسلام را با آغوش باز بپذیرند! بطوریکه ایرانی بعد از برخورد با اسلام اولیه احساس کرد که دین اسلام همان گمشده ای است که بدنبالش می گشته است، برای همین مذهب خودش را ول کرد، ملیت خودش را ول کرد، سُنت های خودش را ول کرد، و بطرف اسلام شتافت...».

آیت الّله سید محمد حسین حسینی تهرانی در رویه نوشتارِ کلانی بنام (نور ملکوت قران ) در خوار شمردن فردوسی توسی و شاهکار بی همتاری اونوشت: « اینهمه سرو صدا برای عظمت فردوسی و جشنواره و هزاره و ساختن مقبره و دعوت خارجیان از تمام کشورها برای احیاء شاهنامه و تجلیل و تکریم از این مرد خاسر زیان برده ی تهیدست برای چیست؟!. برای آن است که در برابر لغت قران و عرب که زبان اسلام و زبان رسول الّله است، سی سال عمر خود را به عشق دینارهای سلطان محمود غزنوی بباد داده و شاهنامه ی افسانه یی را گرد آورده است...

آیت الله مرتضی مطهری در فروردین ماه سال 1349 در نکوهش آیین های نوروزی گفت: «... بیچاره بد بخت! چرا خانه ات را ول می کنی میری بیرون، از این کارهای زشت بیا بیرون ! از این عادت زشت بیرون بیا، از این حرکات زشت خودت خارج شو تا از نحوسات بیای بیرون ! از این حرکات زشت و کثیف و پلید که به آن گرفتار هستی خارج شو تا از نحوست بیای بیرون!! سیزده چه گناهی دارد؟ از سمنو چه کاری ساخته است؟ از سبزه و هفت سین چه کاری ساخته است؟ بخدا ننگ این مردم است که روز سیزده و این ایام را بعنوان جشن سیزده بدر بیرون میرن ! ننگ باشه بر اینها ( کارگزاران دولت) که بعنوان پرورش افکار اینها را به مردم نمی گویند! و شما احمقها هم این حرکات را هر سال انجام می دهید بلکه آنها شما بدبختهای احمق؟ را تمجید می کنند تشویق می کنند.. اینها از اسلام نیست، اینها ضد اسلام است! .. نیاکان ما در گذشته جشن می کردند، پس ما هم باید چنین کنیم! چهار شنبه آخر سال می شود، بسیاری از خانواده ها که باید بگویم خانواده احمقها.. آتشی روشن می کنند و هیزمی روشن می کنند و آدمهای سر و مر و گنده دِ یا الّله ! با آن هیکلهای نمی دانم چنین و چنین از روی آتش می پرند که ای آتش، زردی من از تو سرخی تو از من! این چقدر حماقت است؟ خُب چرا چنین می کنید؟ می گویند پدران ما چنین می کردند ما نیز چنین می کنیم! اگر پدران شما چنین می کردند و شما می بینید که آن کار احمقانه است و دلیل خریت پدران شما است! رویش را بپوشید ! چرا این سند حماقت را سال به سال تجدید می کنید، این یک سند حماقت است که شما هی می کوشید که این سند حماقت را زنده نگهدارید و بگویید ماییم که چنین پدران خری داشته ایم!. ».

آیت الّله علی مشکینی سرپرست مجلس خبرگان ، در برتر شماری سال قمری نسبت به سال خورشیدی در مجلس خبرگان گفت : « نوروز مزخرف و سرشار از کثافتکاری است... تاریخ شمسی چرند است و تاریخ قمری سرشار از رحمت الهی است.. و روز های شریف و هفته های متبرک و ماههای پر فضیلت همه در هفته ها و ماهها ی قمری است ولی سال شمسی هیچ ندارد جز همین نوروز کثافت.

علی لاریجانی در دانشگاه شریف به دانشجویان ایرانی گفت: « ایرانیان پیش از اسلام مردمی بیسواد و در کل وحشی بودند، و خود نیز می خواستند که بی سواد بمانند، این اسلام بود که فرهنگ و تمدن به ایران آورد!..

14- بایندری ها: پس از چیرگی مغولان بر ایران و پدید آمدن دستگاه فرمانروایی ایلخانان، و در پی آن بر سرکار آمدن تیموریان، میدان تاخت و تاز ترکمانان چنان دامن گسترانید که فرمانروایی بر ایران میان تبارهای گوناگون آنها دست بدست می گشت، چنانکه پهنه ی گیتاشناسی ایران از سوی خاور زیر فرمان بازماندگان تیموربود و در باختر ترکهای قراقویونلو ف رمان می راندند. نوادگان مغول نیز در باختر دریای مازندران فرمان می راندند.

15- واگذاری دریای مازندران به روسیه از سوی حکومت ننگین دامن اسلامی ؟!( نامه ی یک ایرانی به علی لاریجانی، سرپرست مجلس شورای اسلامی)

همان گونه که آگاهی دارند ، امضای غیرقانونی حسن روحانی رییس جمهوری اسلامی ( برخلاف اصل یکصد و بیست و پنجم ونیز اصل نهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ) ، زیر قرارداد موســوم به « کنوانسیون رژیم حقوقی دریای خزر [ مازندران / کاسپیان ] » دارای پی‌آمدهای بسیار ناگوار برای حقوق قانونی، مسلم و تاریخی ایران، بر پایه‌ی دو قرارداد معتبر و قانونی 1921 و 1940 میان دولت شاهنشاهی ایران و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستــی در دریای مازنــدران ( کاسپیان) است:

یکم: آوردن نام خداوند بخشنده‌ی مهربان ( بسم‌الله الرحمن الرحیم ) در آغاز قراردادی که سالب حقوق تاریخی، قانونی و مسلم ایران در دریای مازندران ( کاسپیان ) می‌باشد، زشت‌ترینِ زشت‌کاری هاست .

دولت جمهوری اسلامی در پی آن‌است که با آوردن نام خداوند بخشنده‌ی مهربان ( بسم‌الله الرحمن الرحیم ) در آغاز قراردادی که آماج آن ، پایمال کردن حقوق تاریخی ، قانونی و مسلم ایران در دریای مازندران (کاسپیان) می‌باشد، آن قرارداد را «خدایی» جلوه دهد، در حالی که قرارداد موسوم به « کنوانسیون ... »، یک اقدام شیطانی و اهریمنیِ سازمان‌یافته، علیه منافع مردم و ملت ایران و در راستای تجزیه‌ی کشور است .

دوم : در مقدمه‌ی قرارداد موسوم به کنوانسیون ... هیچ سخنی از قراردادهای 1921 و 1940 به میان نیامده است که نقض آشکار حقوق برابر ایران با شوروی در این دریاست . جمله‌ی « با در نظر گرفتن تغییرات و فرآیندها » به معنای نادیده گرفتن رژیم حقوقی دریای مازندران (کاسپیان) بر پایه‌ی دو قرارداد معتبر 1921 و 1940، زیر پوششِ « تغییرات و فرآیندها » است که تنها و تنها، معلول فروپاشی اتحاد شوروی (یک سوی قرارداد) می‌باشد و این فروپاشی، هیچ خدشه‌ای به حقوق مسلم، قانونی و تاریخی ایران در این دریاچه وارد نمی‌کند .

در ماده یک قرارداد موسوم به کنوانسیون ... آمده‌است :

«دریای خزر ـ توده آبی محصور شده به وسیله قلمرو خشکی طرف‌ها و ترسیم شده بر روی نقشه‌های ناوبری دریایی منتشره توسط اداره کل ناوبری و اقیانوس‌شناسی وزارت دفاع فدراسیون روسیه، سن‌پترزبورگ، با مقیاس ۱.۷۵۰۰۰۰به شماره ۳۱۰۰۳، نشر آرشیوی مورخ ۱۹۹۷.۴.۱۷، منتشر شده در سال ۱۹۹۸، شماره ۳۱۰۰۴، نشرآرشیوی مورخ ۱۹۹۸.۷.۴، منتشر شده در سال ۱۹۹۹، شماره ۳۱۰۰۵، نشر آرشیوی مورخ ۱۹۹۶.۱۱.۱۶، منتشر شده در سال ۱۹۹۸ که رونوشت مصدق آن‌ها پیوست این کنوانسیون و جزء لاینفک آن می‌باشد ».

باید روشن شود که در درازای این سالیان که دولت جمهوری اسلامی مدعی گفت‌وگو در این زمینه می‌باشد ، چرا دستور داده نشده است که سازمان نقشه‌برداری کشور یا اداره‌ی جغرافیایی ارتش و یا یک سازمان نقشه‌برداری از کشورهای بی‌طرف مانند سوئیس یا هند، اقدام به نقشه‌برداری کند. نقشه‌های روسیان می‌توانند دست‌کاری شده باشند ( که به احتمال زیاد هستند ) و در بسیاری از موارد این نقشه‌ها ، می‌توانند به زیان منافع ایران باشند! از سوی دیگر ، تغییر نام دریاچــه مازنــدران ( کاسپیان / خزر ) به « تــوده آبی محصور شده به وسیله قلمرو خشکی طرف‌ها » به منظور نفی کامل دو قرارداد معتبر 1921 و 1940 میان ایران و اتحاد شوروی یعنی متعاهدتین معظمتین( ایران و شوروی ) و اعتبار بخشیدن به وضع موجود که زاییده‌ی فروپاشی اتحاد شوروی(متعاهد معظم ) است، می‌باشد . البته بدون اشاره به این مساله‌ی اساسی که «طرف‌ها »ی یاد شده در این ماده بجز ایران، همگی « میراث‌خواران » اتحاد شوروی هستند که تنها وارث سهم شوروی (متعاهد معظم ) در این دریاچه می‌باشند .

سوم: بند ۱ ماده ۸ کنوانسیون که به امضای غیرقانونی حسن روحانی رییس جمهوری اسلامی رسیده است، تمامی اقدامات چهار یگان سیاسی برآمده از فروپاشی شوروی پیشین با یکدیگر، در راستای بخش‌کردن دریاچه، بستر و زیربستر را که پیش‌تر انجام گرفته و سال‌ها مورد اعتراض ایران بوده است ، رسمیت می‌بخشد. از جمله، اعلام سهم ۳۰ درصد برای جمهوری قزاقستان و ۱۷ درصد برای جمهوری روسیه (روی‌هم‌رفته 47 درصد ) که در نتیجه ، تنها ۵۳ درصد را برای ایران و دو جمهوری ترکمنستان و آذربایجان باقی می‌ماند که در بهترین حالت اندکی بیش از ۱۷ درصد برای هریک.

چهارم: ماده 2 قرارداد موسوم به کنوانسیون ... ، حق داشــتن بحریه و کشــتی رانی آزاد در سرتــاسر دریای مازندران (کاسپیان) بر پایه‌ی دو قرارداد 1921 و 1940 را با محدودیت روبرو ساخته‌است که تضییع آشکار حقوق مسلم ایران در دریای مازندران ( کاسپیان ) است:

« تضمین موازنه پایدار تسلیحات طرف‌ها در دریای خزر، توسعه توانایی‌های نظامی در حدود کفاف معقول با توجه به منافع همه طرف‌ها، بدون لطمه به امنیت یکدیگر » . پرسش این‌جاست که « حدودِ کفافِ معقول» کدام است و با چه معیاری سنجیده می‌شود ؟!

هم‌چنین ، چنان‌که گفته شد ، ماده 2 حق کشتی‌رانی آزاد ایران در دریای مازندران (کاسپیان) را بر پایه‌ی دو قرارداد 1921و1940 محدود کرده است :

« آزادی دریانوردی در خارج از آب‌های سرزمینی هر طرف منوط به رعایت حقوق حاکمه و انحصاری کشورهای ساحلی و رعایت مقررات مربوطه وضع شده توسط آن‌ها در مورد فعالیت‌های مشخص شده توسط طرف‌ها»

پنجم: در ماده 8 جمله‌ی « فعالیت‌های مشروع در بستر و زیر بستر » بسیار غیرحقوقی، نامشخص و نامفهوم است و می تواند باب تفسیر به رای را بگشاید .

ششم: در ماده 9، در باره‌ی حق 10 مایلی قرارداد 1940 نیز محدودیت‌هایی پیش‌بینی گردیده است .

هفتم: در ماده 10 مانند ماده 2 ، حق داشتن و بهره‌مندی نامحدود ایران از بحریه (نیروی دریایی) در دریای مازندران بر پایه‌ی دو قرارداد 1921و1940، محدود گردیده است .

هشتم: در ماده 11 نیز مانند ماده 2 ، حق داشتن و بهره‌مندی نامحدود ایران از بحریه (‌نیروی دریایی ) در دریای مازندران بر پایه‌ی دو قرارداد 1921 و 1940، محدود گردیده است.

نهم: دادن حقِ کشیدنِ لوله نفت و گاز از کف دریای مازندران (کاسپیان)، به «میراث‌خواران » شوروی ، افزون بر آلودگی دریا و ایجاد مشکــلات زیست‌محیــطیِ بسیار، تنها به سود واحدهای سیاســی کرانه‌ی راست دریای مازندران (کاسپیان) یعنی ترکمنستان و شاید قزاقستان است و مورد زیان کامل ایران در زمینه‌ی ترانزیت نفت و گاز به گونه‌ی « سوآپ » می‌باشد .

دهم ـ از آن جا که تعیین خطِ مبدأ دریای مازندران (کاسپیان) به بعد موکول شده است، به فرض پذیرش مفاد این کنوانسیون که مغایر و مخالف با حقوق مسلم و تاریخی ایران در این دریا و در حکم تجزیه‌ی ایران است، مادام که خط مبدا مشخص نگردد، چیزی، نصیب ایران نخواهد شد.

یازدهم: همه‌ی اسناد و مدارک مثبته‌ی ایران در درازای 97 سال گذشته که برای مردم و ملت ایران بسیار ارزش‌مند‌اند و می‌توانند مورد استناد نسل‌های آینده قرار گیرند، از جمله دو قرارداد قانونی و معتبر 1921و 1940 همراه با پیوست‌ها و مکاتبات مربوط ، فسخ ضمنی می‌شوند .

کوتاه سخن این که: قرارداد موسوم به کنوانسیون ...، در حکم آن است که صیغه‌ی عقد را جاری کنند و گفته شود که پس از «شب زفاف» ، در باره‌ی مهریه‌ی عروس و دیگر شرایط « ضمن عقد » گفت‌وگو خواهد شد؟!

جناب آقای دکتر لاریجانی رییس محترم مجلس شورای اسلامی :

در حالی که بر پایه‌ی دو قرارداد 1921( مودت ) و 1940( تجارت و بحر پیمایی) میان دولت شاهنشاهی ‌ایران و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ، نیمی (50 درصد ) از دریای ‌مازندران (کاسپیان) در مالکیت ملت و دولت ایران قرار دارد، و از آن‌جا که هیچ‌گونه تحدیدِ حدود میان ایران و اتحاد شوروی در دریای ‌مازندران(کاسپیان) به عمل نیامده است ، مالکیت مساوی دو طرف در این دریا به‌ گونه‌ی مشاع می‌باشد.

بر پایه‌ی اصول شناخته شده‌ی بین‌المللی، مالکیت بر یک پهنه (خاکی یا آبی) در حکم مالکیت بر فضای بالا و ژرفای آن پهنه نیز می‌باشد.

در دو قرارداد مزبور، جز درمورد آب‌های ساحلی دو طرف ( بند 4 ماده 12 قرارداد 1940 ) استثنا یا محدودیت دیگری به‌ چشم نمی‌خورد. از این رو ، مالکیت ملت و دولت ایران بر نیمی از این دریا، ‌فضای بالا و بستر و زیر بستر را نیز در بر می‌گیرد.

با فروپاشی اتحاد شوروی درسال 1370 خورشیدی (1991 میلادی ) 15 واحد سیاسی برپهنه‌ی آن سر برآوردند که 4 واحد حاصل از تجزیه یعنی جمهوری‌‌های فدراسیون روسیه، قزاقستان، ترکمنستان و آذربایجان ( اران ) دارای مرز آبی با دریای مازندران( کاسپیان) می‌باشند.

همه‌ی واحدهای‌سیاسی ایجاد شده در فراگشت فروپاشی اتحاد شوروی و از جمله 4 جمهوری‌های یاد شده برپایه‌ی قرادادهای‌های مینسک ( پایتخت‌ روسیه‌سفید/ بلاروس) و آلماتی ( پایتخت وقت قزاقستان ) اعلام کردند کهبه‌عنوان میراث‌خواران اتحاد شوروی، همه‌ی معاهدات و تعهدات اتحاد مزبور را به رسـمیت می‌شناسند و محترم می‌دارند‌. این قراردادها به ثبت سازمان‌ملل‌متحد نیز رسیده اند که از جمله‌ی این قراردادها و تعهدات، دو قرارداد 1921 و 1940 و پیوست‌ها و مکاتبات در رابطه با آن‌ها می‌باشند .

بدین‌سان 4 کشور مزبور ، تنها مالک میراث اتحاد شوروی یا نیمی از دریاي مازندران ( کاسپیان ) می‌باشند و نیمی از آن برپایه‌ی دو قرارداد 1921 و 1940 متعلق به ملت و دولت ایران است.

کوتاه سخن آن که:

1ـ رژيم حقوقي درياي مازندران (كاسپيان)، بر پايه‏ي قرارداد‎هاي 1921 و 1940 ميان ايران و اتحاد جماهير شوروی سوسياليستي استوار است.

2- بر پايه‎ی قرارداد‎های مزبور، دو طرف دارای حاكميت و مالكيت متساوی (50 ـ 50 ) بر اين دريا هستند.

3ـ از آن جا كه هيچ گونه تحديد حدود، ميان ايران و اتحاد جماهير شوروی در دريای مازندران به عمل نيامده است، مالكيت و حاكميت متساوی دو طرف، به گونه‎ی مشاع می‎باشد.

4 - بر پايه‎ی اصول شناخته شده ملی و بين‎المللی، مالكيت و حاكميت بر يك پهنه (اعم از آبی يا خاكي)، در حكم مالكيت و حاكميت بر فضای بالا و ژرفای آن پهنه نیز می‎باشد، مگر آن كه استثناء يا محدوديت‎هايی اعلام شده باشد. در دو قرارداد مزبور، جز در مورد آب‎‏های ساحلي دو طرف (بند 4 ماده 12 قرارداد‎ 1940) ، استثناء و يا محدوديت‎ ديگری به چشم نمي‎خورد. از اين رو، مالكيت و حاكميت ملت و دولت ايران بر نيمی از دريای مازندران، فضای بالا و بستر و زير بستر اين دريا را نيز در بر مي‎گيرد.

5 - در سال 1370 (1991 ميلادی)، اتحاد شوروی فرو پاشيد. در اين فرآيند، 15 واحد سياسي بر پهنه‎ی اتحاد مزبور سر برآوردند كه چهار واحد آن يعنی فدراسيون روسيه و جمهوری‎های قزاقستان، تركمنستان و آذربايجان ( اران) در كنار دريای مازندران قرار دارند.

6 ـ همه‎ی واحد‎های ايجاد شده بر پهنه‎ی اتحاد شوروی، از جمله جمهوری‎های فدراسيون روسيه، قزاقستان، تركمنستان و آذربايجان (اران)، بر پايه‎ی توافق‎هاي مينسك و آلماتی ، اعلام كردند كه به عنوان ميراث‌خواران اتحاد شوروی، همه‎ی معاهدات و تعهدات اتحاد مزبور را به رسميت می‌شناسند و محترم مي‎دارند.

7ـ بدين سان ميراث خواران اتحاد شوروی، پيش از هر گفت ‌وگو با ايران، مي‎بايست نخست بر سر تقسيم ماترك اتحاد شوروی كه عبارت است از 50 درصد دريای مازندران ( کاسپیان) ، به چانه‎زنی، گفتگو و تفاهم يا نزاع و ستيزه‎، ميان خود برخيزند.

8 - توافق چهار واحد سياسی فدراسيون روسيه، قزاقستان، تركمنستان، آذربايجان (اران) بر سر مرده‌ريگ اتحاد شوروی در دريای مازندران ( کاسپیان )كه تنها نیمی از آن را در بر می‎گيرد، راه را برای گفت ‌وگو بر سر تعيين رژيم نوين حقوقی دريای مازندران، با دولت ايران می‎گشايد.

9ـ تجزيه‎ی احتمالی هر يك از واحد‎های سياسي مزبور ( اران، فدراسيون روسيه، قزاقستان و تركمنستان) و سر برآوردن واحد‎های سياسی نوين در كرانه‎ی دريای مازندران، اثری بر حق‌السهم ايران در اين دريا ندارد. واحد‎های حاصل از تجزيه، تنها دارايي و بدهي‎های واحد اصلي را به ارث مي‎برند.

10- راه‌حل عادلانه و منصفانه ، تشکیل یک شرکت پنج ملیتی برای اداره‌ی امور و بهره‌برداری از دریای مازندران ( کاسپیان ) می‌باشد . در این شرکت، 50 درصد سهام از آنِ مردم و ملت ایران خواهد بود و 50 درصد متعلق به میراث‌خواران شوروی .

جناب آقای دکتر لاریجانی ریاست محترم مجلس شورای اسلامی:

حقوق تاریخی و قانونی ملت ایران بر پایه‌ی دو قرارداد معتبر 1921 و 1940 میان ایران و اتحاد شوروی، روشن، مسجل و مسلم است .

هیچ کس و هیچ‌ مقام نمی‌تواند و اجازه ندارد که از سوی ملت ایران، قراردادی را امضا کندکه کوچک‌ترین خدشه بر منافع ملت ایران در دریای مازندران ( کاسپیان ) وارد کند .

16- دژ قهقهه در کنار قراچه داغ بر فراز کوهی بلند از سنگ ساخته شده بود از دامنه ی کوه تا فراز دژ راهی تنگ و سربالا به درازای نیم فرسنگ بود که یک تفنگچی به آسانی می توانست از آن پدافند کند. دژ قهقهه به انگیزه ی استاری بیش از اندازه ی آن زندانِ سیاسی پادشاهان صفی بشمار می رفت و بیشتر کسانی راکه از فرمان شاهان صفوی سر می پیچیدند و شاهزادگانی که با بد گمانی و بی مهری شاه روبر می شدنددر آن زندانی ی کردند

17- برائت از مشرکین: پیام ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله خامنه ای در مراسم برائت از مشرکین در صحرای عرفات قرائت شد.مراسم برائت از مشرکین در عرفات، برگزار شد.

در این مراسم عبادی- سیاسی که با قرائت آیات برائت از مشرکین و حضور گسترده حج گزاران ابراهیمی در محل بعثه مقام معظم رهبری آغاز شده، زائران ایرانی شعارهایی چون "امروز روز دفن مشرکین است"، "رژیم اشغالگر فلسطین، باید محو شود از روی زمین"، "این سخن جاوید روح خداست"، "ام الفساد قرن ما آمریکاست"، و "مرگ بر آمریکا و اسراییل" سر دادند.

قرائت پیام ولی امر مسلمین جهان در مراسم برائت از مشرکین در صحرای عرفات:

در بخشی از این پیام که حجت الاسلام والمسلمین قاضی عسکر سرپرست حجاج ایرانی آن را قرائت کرد با اشاره به اهمیت فریضه حج آمده است : " تفرقه و ناامنی در درون امت اسلامی به نفع دشمن صهیونیستی و اشغالگران قدس است. حضرت آیت الله العظمی خامنه ای در این پیام، وظیفه نخبگان و برجستگان امت اسلامی را روشنگری در این زمینه مهم برشمردند و مسایل فاجعه بار یمن و میانمار را از جمله مواردی دانستند که باید مورد توجه نخبگان جهان اسلام قرار گیرند. رهبر معظم انقلاب اسلامی در این پیام همچنین یاد شهدای منا و مسجدالحرام را گرامی داشتند.در مراسم برائت از مشرکین که در محل بعثه مقام معظم رهبری و با حضور گسترده حجگزاران ایرانی در عرفات درحال برگزاری است، حجت الاسلام والمسلمین قاضی عسکر گفت: مراسم برائت از مشرکین مبتنی بر آیات قران است.

قاضی عسکر با اشاره به آیات برائت از مشرکین در سوره توبه و دیگر آیاتی که تبری از مشرکان و سردمداران کفر و شرک را جزو ضروری از ایمان برمی شمارد و نیز بیان احادیث صحیح و متواتر در این زمینه، برائت از مشرکین و بت های امروزی را ضروری بر شمرد.

وی امام راحل را زنده کننده حج ابراهیمی دانست و افزود: از این روست که در جوار مکه شهر احدیت، زایران این شعار را بزرگ می دارند.نماینده ولی فقیه درسازمان حج و زیارت با اشاره به اینکه جمهوری اسلامی ایران ، به حج و مراسم برائت از مشرکین به عنوان عمل عبادی می نگرد و در پی بهره برداری سیاسی از حج نیست، افزود: مراسم سالانه حج، ظرفیت مهمی برای استفاده به نفع مسلمین دارد.

قطعنامه پایانی مراسم برائت از مشرکین در صحرای عرفات قرائت شد. در این قطعنامه با تاکید بر وحدت جهان اسلام و مساله محوری فلسطین و قدس شریف، فتنه تکفیری ها و تلاش برخی کشورها برای عادی سازی روابط با رژیم اشغالگر قدس، و همچنین دخالت های امریکا در جهان اسلام محکوم شده است.

حجگزاران در این قطعنامه از استادگی و مبارزه محور مقاومت با داعش و تکفیری ها اعلام حمایت کردند.

حمایت از دولت دوازدهم در ضرورت پرداختن و توجه به تولید و اشتغال از دیگر بندهای قطعنامه پایانی مراسم برائت از مشرکین روز عرفه در سرزمین عرفات در حج سال ۱۳۹۶ بود.

حج گزاران با فریادهای "الله اکبر خامنه ای رهبر"، بندهای قطعنامه پایانی مراسم را تایید کردند.

بنمایه ها

· دانشنامه ی تاریخ - محمود طلوعی

· شاه اسماعیل – دکتر منوچهر پارسا دوست

· تاریخ شاه اسماعیل وشاه تهماسب – امیر محمود ابن خواندمیر

· شاه سلطان حسین صفوی- رستم الحکما

· تشیع و قدرت در ایران - دکتر بهزاد کشاورزی- انتشارات خاوران.

· احسن التواریخ- حسن بیک روملو

· تاریخ عثمانی – پرفسور اسماعیل حقی اوزون- برگردان دکتر ایرج نوبخت

· تاریخ کامل ایران- سر جان ملکوم- برگردان میرزا اسماعیل حیرت- مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی.

· تاریخ کامل ایران- دکتر عبدالله رازی- انتشارات اقبال، چاپ چهارم.

· تاریخ ایران- سر پرسی سایکس- برگردان محمد تقی فخر داعی.

· خاندان صفوی- امیر حسین خنجی

· سرگذشت جالب آخرین فاتح شرق- عادل خوجه

· نادرشاه – لارنس لاکهارت- برگردان مشفق همدانی

· ایران در زمان نادرشاه – علی اصغر عبدالهی

· دانشنامه ویکی پدیا