چرخۀ استبداد
تحلیلی از بحرانهای سیاسی
تحلیلی از بحرانهای سیاسی
افسانههای باستانی همواره مورد افتخار ما بودهاند اما راه حلهای باستانی نه تنها هیچ مناسبتی با جهان جدید ما ندارند که حتی ویرانگرند. راه حل باستانی، برای عبور از بحران، بسیار ساده است. یک سنت دینی/فکری حدود و ثغور وظایف متقابل مردم و حاکم را تعریف میکند (قانونگذار). حاکم نیز به عنوان نمایندۀ تام الاختیار خداوند/مردم، هم مسئول اجرای این سنت است (مجری) و هم ناظر بر حسن اجرای آن (قاضی). تنها تضمین برای رعایت نفع عمومی در این نظام، شخصیت مقتدر، شجاع و عادل[1] حاکم است که حقوق ملت را پاس میدارد و از شجاعت و اقتدار لازم در برخورد با خائنین به حقوق ملت برخوردار است.
[1]- به اصل پنجم قانون اساسی مراجعه کنید.
اما نگفته پیداست که این راه حل در دنیای پیچیده و ناشناختۀ امروز چه میزان سادهلوحانه و ابلهانه است. مردمان امروز جمعی از کشاورزان نیستند که بخش اعظم نیازشان را از زمین خود برداشت کنند، و تنها مسألهشان در جامعه تقسیم آب روستا و غارت رهزنان باشد. کشاورزی چنان توسعه یافته است که کشاورزان بخش اعظم محصولات کشاورزی خود را میفروشند. بیشتر مردم به شهرها برای کار در صنایع و خدمات مهاجرت کردهاند. پول نقش مهمی در حیات و ممات انسانها پیدا کرده است. امروز با پدیدههایی همچون بیکاری و تورم روبرو هستیم که در دوران باستان معنایی نداشتند. در جهان ما، علم، پیشرفت فراوانی کرده است و بیشتر مردم در حوزههای خاص صاحب دانش و اندیشهاند. امروز دریافتهایم که زمین مسطح نیست و مرکز دنیا قرار ندارد. غریب به اتفاق مردم در امور روزمره صاحب استقلال اندیشهاند، و در امور تخصصی هم مراجع علمی جای مراجع دینی را گرفتهاند. کمتر کسانی وجود دارند که برای امراض جسمانی خود به جای پزشک به ادعیه رجوع کنند، یا امروز معدودند کسانی که فکر میکنند دعای باران میتواند درهای رحمت الهی را باز کند و یا گسترش فحشا موجب زلزله گردد . لذا مرجعیت دینی آن اقتدار و نفوذ دوران باستان را ندارد و مشروعیت حاکمان بسیار بسیار کاهش یافته است. هر اقدام حاکم با مخالفت گروه بسیاری مواجه میشود. کارشناسان سخنان متعارض بسیاری میگویند. نمیتوان تمام مسائل را در نافرمانی مردم و کارگزاران خلاصه کرد و به سادگی نمیتوان خرابکاریها را بر گردن کسی انداخت، و اگر هم ممکن باشد، نمیتوان عمدی یا سهوی بودن آن را دریافت. فساد به همان سادگی که در جامعۀ امروزین ما به هر متولیِ بیلیاقتی میچسبد، قابل دفاع نیست.
اما این الگوی آرمانی آنچنانکه مینماید، چندان هم آسان به دست نمیآید. همه چیز با وقوع وقایع بدی مانند خشکسالی، جنگ و رکود اقتصادی آغاز میشود، همانطور که حکومت پهلوی دوم با هجوم متفقین (1320) آغاز میشود و انقلاب اسلامی با جنگ عراق (1359). سپس بحران مرحله به مرحله به این صورت تکامل مییابد:
• افکار عمومی در برخورد با مسائل، نخست به جای فرایندها، آنها را بر گردن بیتدبیری و بیکفایتی مسئولان میاندازند- گام نخست شخصیسازی. چنانکه نهضت ملیشدن نفت (اسفند 1329 تا مرداد 1332) و جنبش دوم خرداد (خرداد 1376 تا خرداد 1388) آخرین تلاشهای مردم برای جایگزین کردن مسئولان باکفایتتر جهت مدیریت بحران بوده است.
• سپس حکومت در برخورد با این افکار عمومی، چرخهای از عزل و نصبها را آغاز میکند که نتیجهاش کوتاه شدن عمر مسئولیتها و در هم آمیختن عملکردهاست- گام دوم شخصیسازی. چنانکه پس از کودتای 28 مرداد طی 12 سال 7 نخست وزیر روی کار میآیند، یعنی هر یک به طور متوسط تنها یک سال و هشت ماه تصدی امور را بر عهده داشته است![1] پس از 1388 نیز اگرچه احمدینژاد و روحانی دورههای کاملی از ریاستجمهوری را طی کردند، اما تعداد موارد استیضاح وزیران به خوبی بیانگر این فرایند است: در دولت رفسنجانی 4 مورد، در دولت خاتمی، 7 مورد، در دولت احمدینژاد، 7 مورد[2]، و در دولت روحانی 9 مورد.
• در نهایت افکار عمومی به یک ناامیدی از عزل و نصبها میانجامد، و لذا جامعه وارد مرحلۀ تعمیم میشود و تمام مسائل را بر گردن شخص اول حکومت میاندازد، شخصی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم عزل و نصبها را رهبری میکند. اتفاقی که در دوران پهلوی دوم حدوداً با کنار گذاشته شدن امینی (تیر 1341) روی میدهد و در انقلاب اسلامی نیز با پایان دوران خاتمی و ورود احمدینژاد (1384) آغاز میشود.
• در واکنش به این تعمیم نیز رهبر/شاه اقدام به دخالت بیشتر و مستقیمتر در امور اجرایی میکند، و نخستین اقدام او نیز رونمایی از یک طرح جامع تغییر است لذا این مرحله را انقلاب رویکردِ حاکم میتوان نامید. اما این طرح از همان آغاز شکست خورده است زیرا از سویی با بدبینی گستردۀ مردم روبرو است و از سوی دیگر، از درون یک رویکرد شتابزده با نگاهی از بالا به پایین بیرون آمده است که حاصلش راه حلهایی بسیار متعارض با واقعیت است، مانند انقلاب سفید (دی 1341) آقای محمدرضا پهلوی و سیاستهای کلی نظام (آذر 1385) و اقتصاد مقاومتی (بهمن 1392) آقای خامنهای.
• بنابراین این انقلاب که در حد حرف و ابلاغ باقی میماند، سمت و سوی اعتراضات را به سمت شخص اول حکومت برمیگرداند که ناگزیر تعبیر به براندازی میشود و پاسخی جز خشونت ندارد. بنابراین این مرحله را میتوان مرحلۀ گسترش خشونت یا نظامیگری نامید، مانند قتل عام در فیضیه قم (فروردین 1342) و کشتار معترضان نتایج انتخابات ریاستجمهوری (خرداد 1388).
• در پایان، عزم ملی برای تغییر و واژگونی حاکمیت جزم میشود، به نحوی که دیگر خشم مردم حتی با عزل رهبر/شاه و معرفی جایگزینی شایستهتر هم آرام نمیگیرد، بلکه در جستجوی آن است که نام و اثر او را از کل هستی پاک کند. لذا این مرحله را میتوان وحدت ملی ویرانگر نامید، هنوز نه رهبری جدید در کار است و نه راه حلی برای عبور از بحران، اما جامعۀ متشتت برای مدتی کوتاه به نحوی سلبی و سراسر خشم یکپارچه میگردد و غیرت ملی بیدار میشود و همبستگی اجتماعی اوج میگیرد. انسانهایی که روزی یکدیگر را تحمل نمیکردند، امروز با یکدیگر دوست و همرزم میشوند!
این مرحله در دوران پهلوی دوم، از همان سالهای آغازین دهۀ 1340 آغاز میشود. در آن زمان دانشجویان بیشتر تحت تأثیر دکتر شریعتی بودند. جبهه ملی رهبران خود را داشت. روحانیت میانهرو از مراجعی همچون کاظم شریعتمداری و مجتهدی آذربایجانی تبعیت میکردند و روحانیت تندرو نیز توسط روح الله خمینی رهبری میشدند. سازمانهای چریکی فداییان خلق و مجاهدین خلق هم به تأسی از قیامهای کمونیستی چین، ویتنام، کوبا و الجزایر از رهبران خود و شوروی خط میگرفتند.
• این وحدت ملیِ ویرانگر، مستعدِ رهبری است و بلکه در جستجوی رهبر است، اما رهبرگزینی دشوار است و سالها به طول میانجامد. اما به محض وقوع، بلافاصله مرحلۀ بعدی یعنی رهبرآفرینی آغاز میشود که در آن فر و فره ایزدی آشکار میشود و رهبر تقدس مییابد[3].
این مرحله در دوران پهلوی، از آبان 1356 پس از کشته شدن فرزند آقای خمینی به سرعت آغاز میشود. آقای خمینی اگرچه در تبعید بود، اما به پشتوانۀ روحانیت، به سرعت در ایران به کانون مبارزه تبدیل گشت. به نحوی که همۀ مخالفان در پشت او اردو گرفتند. کریم سنجابی یکی از رهبران با نفوذ جبهه ملی در آبان 1357 در پاریس به ملاقات آقای خمینی رفته و دست او را میبوسد. مسعود رجوی پس از آزادی از زندان به همراه موسی خیابانی (رهبران مجاهدین خلق) به دیدار خمینی میروند. مجاهدین خلق حتی پس از انقلاب به آقای خمینی تبریک گفته و وی را امام مینامند.
• با استقرار شاه/رهبرِ فرهمند، دوران سرگردانی و خشم تمام میشود و دوران امید و تلاش به جامعه باز میگردد، و تمام اختلافها در زیر سایۀ او پایان مییابد. اما این یک پایان روبنایی و ساختگی بر اختلافهاست. نیروهای مخالف سعی میکنند با نفوذ به دربار/بیت، مخالفین را کنار بزنند، اما شاه/رهبر پس از زمان کوتاهی متوجه میشود که قادر به آشتی این نیروهای مخالف نیست، و لاجرم به سرعت اختلافها اوج میگیرند و شاه/رهبر مجبور میشود که یک یک به قطع دستان مخالفانِ «روایتِ شخصیِ خود» از حکومت اقدام نماید. لذا پیکان مخالفت گروههای حذف شده به سرعت از رقبا به سمت شاه/رهبر میچرخد و این آغاز مجدد چرخۀ فوق است.
[1] زاهدی (مرداد 1332 تا فروردین 1334)، علاء (فروردین 1334 تا فروردین 1336)، اقبال (فروردین 1336 تا شهریور 1339)، شریف امامی (شهریور 1339 تا اردیبهشت 1340)، امینی (اردیبهشت 1340 تا تیر 1341)، علم (تیر 1341 تا اسفند 1342)، و منصور (اسفند 1342 تا بهمن 1343).
[2] آن هم با خویشتنداری رهبری که در غیر این صورت حتی امکان استیضاح شخص رئیسجمهور هم وجود داشت.
[3] لازم به توضیح است که این فر و فره ایزدی چیزی جز یک نوع انعطافپذیریِ فکریِ غیر معمول نیست که رهبر را میتواند به گروههای متعارض نزدیک نماید. لذا یکی از ویژگیهای بارز رهبر فرهمند این است که صاحب اندیشۀ عمیق و سازگاری نیست، بلکه صرفاً یک مرام و اخلاق فروتنانه دارد که خوب میشنود و اهل ساز مخالف زدن و پیشداوری نسبت به انسانها نیست. حرفها را میشنود و با همه مهربانانه و عادلانه رفتار میکند. این شخص به هیچ عنوان اهل خشونت نیست، اما در نهایت مجبور به خشونت میشود زیرا گروههای متعارض این را از او میخواهند.
ما امروز در چرخۀ فوق در سالهای پایانی مرحلۀ گسترش خشونت قرار داریم و به زودی وحدت ملی ویرانگر شکل خواهد گرفت. ملت ما تا امروز هزینههای بسیاری بابت گسترش خشونت پرداخت کرده است اما هنوز این هزینهها در مقایسه با هزینههای پیش رو بسیار ناچیزند. زیرا با شکلگیری وحدت ویرانگر، خشونت یک گام بزرگ به جلو بر خواهد داشت، نظیر اتفاقی که در دهۀ 1340 با شکلگیری گروهکهای چیریکی روی داد. تا امروز خشونتها در پاسخ به اعتراضات خیابانی بودهاند اما مادامی که مردم عزم خود را بر براندازی جزم کنند، لاجرم دست به اسلحه خواهند برد و این خود شتابِ خشونت را دو برابر خواهد کرد، و لازم به تأکید است که این مرحله تنها مرحلهای است که پایان آن قابل پیشبینی نیست و ممکن است یک دهه و یا چند دهه به طول بینجامد یعنی کسری از قرن را باید در جنگ خونین داخلی سپری کنیم که این برای نسل ما تمام باقیماندۀ عمر میشود.
اگر ما بخواهیم گلیم خود را از این مسیر تاریک تاریخی بیرون بکشیم، ناچاریم قدری درنگ کنیم و به راه حل دیگری بیندیشیم. جمعی از اندیشمندان به درستی متذکر شدهاند که براندازی گزینهای نیست که دردی از دردهای ما را درمان کند اما چون دستانشان خالی است، تمام راهکارهایشان در توصیههایی اخلاقی به حاکمیت خلاصه میشود که مشخصاً نه تنها راه بیحاصلی است که ویرانگر هم هست، زیرا حاکم را در اتخاذ سیاستها سرگردانتر میکند یا در سرکوب مخالفین مصممتر. این دقیقاً مشابه همان اتفاقی است که در مرحله پایانی برای یک رهبر فرهمند روی میدهد: تمام گروههای رقیب با نزدیکی خود به رهبر قصد به دست گرفتن قدرت را دارند، اما در نهایت، او را مجبور به انتخابی میکنند که نتیجهاش قطع دست بسیاری از گروهها- بالاخص خود آنها- از قدرت است.
در واقع مسأله، ریشهای بس عمیقتر دارد و آن همان اختلافاتی است که میان نخبگان با خود و اقشار مختلف جامعه وجود دارد و این راه حل باستانی همیشه آن را به سه شکل پنهان کرده است: سرکوب، وحدت سلبی ویرانگر، و وحدت ساختگی و روبنایی در زیر سایۀ رهبر فرهمند.
در واقع این مشکل یک مشکل تاریخی است. ایران اقامتگاه اقوام گوناگون با فرهنگها و سنن بسیار متفاوتی بوده است که پیوسته در سلطهجویی بر یکدیگر بودهاند (اختلافات قومی). پس از سلطۀ اسلام اختلافات دینی هم به آن اضافه شد و بلکه آن را به حاشیه راند. جنگ، صرفاً جنگ میان سنی و شیعه نبود، بلکه هر یک در درون خود هزار فرقه بودند. تعبیر «هفتاد و دو ملت» حافظ[1] خود ناظر بر این اختلاف گستردۀ عقاید مذهبی است. در پایان، با قرار گرفتن میان جنگ خونین بلوک شرق و غرب (جنگهای جهانی)، اختلافات جهانبینی هم به آن اضافه شد و دعوای خونین سوسیالیسم و لیبرالیسم هم به آن افزوده گشت. بنابراین هرج و مرج قرین جامعۀ متشتت ماست که در الگوی باستانی برای دورهای کوتاه با خشونت صرفاً سرکوب میشود، اما هرگز رفع نمیشود و همچون آتش زیر خاکستر روشن میماند تا روزی مجدداً شعله بکشد.
[1]- جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند!
پادشاهان هخامنشی در دوران طلایی باستان، شیوهای از حاکمیت را خلق کردند که میتوانست بر اختلافات قومی به خوبی پایان دهد، و آن چیزی شبیه حکومتهای فدرالی امروزی بود، به این ترتیب که اختلافات قومی و مذهبی را پذیرفتند و به جای سرکوب و پنهان کردن آنها، به آنها احترام گذاشته و قدرت بخشیدند. جغرافیا تقسیمکنندۀ بسیار خوبی برای اختلافات قومی است اما امروز همانگونه که گفته شد سطح اختلافات، بسیار فراتر از آن رفته است. اختلافات عقاید به ویژه در جهانبینی به هیچ عنوان به این سادگی رفع نخواهد شد.
گروهی از روشنفکران بر این باورند که گفتگو میتواند در حل این اختلافات کارگشا باشد لذا تحول فرهنگی را مقدم بر تحول سیاسی میدانند. اما تجربۀ تاریخی ما نشان میدهد که به این سادگی هم نیست.
دوران طلایی اسلام که چنین انگاشته میشود که زاییدۀ آموزههای اسلامی[1] است، در واقع، بیشتر به سبب آن بود که خلفای عباسی در آن دوران بیشتر به تسامح و تساهل مذهبی روی آوردند، اما این تسامح و تساهل دیری نپایید، زیرا به تدریج با گشودن باب اندیشه بر اختلافات نظری و مذهبی هم افزوده شد، و این اختلافات خوشایند بسیاری نبود. لذا دوران طلایی با پایان گرفتن تسامح و تساهل، و در نتیجه سرکوبی عقاید توسط متوکل عباسی، به پایان میرسد.
[1]- آموزههای نادری همچون «علم را بجویید حتی اگر در چین باشد».
بنابراین مسألۀ ما این است که اگر اختلافات را نباید با خشونت سرکوب کرد و هم نمیتوان با گفتگو پایان داد، پس چگونه میتوان با آن مقابله کرد؟