هیچ" یعنی بار بستن تا خدا"
"بُت شکستن خود شکستن تا "خدا
...
همیشه لباس الفاظ و لغات به قامت معانی کوتاه بوده اما آنچه با ماگفته اند آن می کنیم ...(میرزا عبد الناصر شجاعی ه ی چ)
هیچ" یعنی بار بستن تا خدا"
"بُت شکستن خود شکستن تا "خدا
...
بده ساقى، جامى از باده ام
زِ راهِ خِرَد دور افــــــتاده ام
پريشــــــــان و حيران و آواره ام
به پاىِ تو مخمور و مِى خواره ام
دلم را نباشد شكيب و قرار
ندارم توانِ گريز و فـــــــرار
مِيَم دِه كه از جان و تن مانده ام
حريــــفان برفتند و من مانده ام
از آن مِى كه آتش به جان مى زند
ز خــــــاطر رهِ ايـــن و آن مى زند
از آن مِى كه سوزد مرا تار و پود
بياســـايم از يادِ بود و نبـــــــــود
از آن مِى كه از من جدا سازدم
ز "خود" در فراموشـى اندازدم
از آن مِى كه هســــتى گدازد مرا
به مستى ز "خود" دور سازد مرا
از آن مِى كه سوىِ فــنا مى بَرَد
به راهى كه خواهد خدا مى برد
از آن مِى كه از دل زدايد غمم
رهــــــا ز پندارِ بـــــيش و كمم
از آن مِى كه تا اشك ريزم چو شمع
بســـــوزم ز جا برنخـــيزم چو شمع
از آن مِى كه از دل نيارم خروش
بسوزم چو پروانه، باشم خَـموش
از آن مِى كه از من بگيرد مرا
بدآنسان كه جــانان پذيرد مرا
از آن مِى كه آسان كُند مشكلم
رها ســــــــازد از بندِ آب و گِلم
از آن مِى كه نوشند رِندانِ تو
بمانند سرمســـت و حيرانِ تو
از آن مِى كه ميپرورد خاص را
به هر دم بيفزايد اخـــــلاص را
به حكمت نشد رازِ گيتى عيان
نجُستند اســــرارِ اين خــــاكدان
نديديــــــم نَقدِ خِرَد را رواج
كُنَد مِىْ مگر دردِ مارا علاج
بده ساقى آن مى كه جان سوزدم
ز خاطر غمِ اين و آن سوزدم
بده آتشى تا كه آبم كُند
برَد آب و هستى خرابم كند
مئى ده كه از خويشتن گم شوم
سبو بشكنم ساكن خُــــم شوم
مئى ده كه جان بر فروزد مرا
دل و جان و انديشه سوزد مرا
مئى ده كه چندان شود مستى ام
كه بِرْهاند از ظلمت هستيم
مئى ده كه ديوانه گرداندم
ز مخلوق بيگانه گرداندم
مئى ده كه آسوده از من شوم
به كُنجِ خرابات ايمن شوم
خراباتِ وحدت شود منزلم
نخواهد، نبيند، بجز حقّ دلم
چه پیچی در این عالمِ پیچ، پیچ
که خالیست از راحت و پُر زِ هیچ
جهان را که بر آب و گِل بسته اند
طلسمیست بر نام دل بسته اند
نوشتند بر جوهر جان نه جسم
که این لوح باشد کلید طلسم
بده ساقی آن آب گلنار رنگ
که مشتاق صلحست و بی تاب جنگ
صلاحِ خِرد گرچه در صلحِ ماست
جنون را ولی با خرد جنگهاست
کسی را که ابلیس غل می کند
ز بی غیرتی صلح کل می کند
کسی را میسر شود حال نیک
که دایم زند بهر خود فال نیک
بده ساقی آن کیمیای وجود
که ظاهر کنم تا کدامست جود
نَه همت همین سیم و زر دادنست
که همت به راهِ تو سر دادنست
همان به که در، فتنه خیزِ فنا
که با چشمِ ساقی شوی آشنا
بده ساقی آن آب آتش مزاج
که افسردگی را همان شد علاج
هو
ساقی
بیا ساقی آیین جم تازه کن
طراز بساط کرم را تازه کن
به دور پیاپی به پیمای می
به شور دمادم به فرسای نی
قدح را به پیمودن می گمار
نفس را به فرسودن نی گمار
در اندیشه محو تلاشم هنوز
قدح ساز و ساقی تراشم هنوز
در این داستان نیز گر وارسی
به خویشست گفتارم از بی کسی
می خویش و جام سفال خودم
نه ساقی که من هم خیال خودم
چه ساقی یکی پیکر سیمیا
مس آرزوی مرا کیمیا
مرا دستگاه و می و شیشه کو
نشاطی چنین جز در اندیشه کو
می و شیشه بگذار بگذر زمن
همانا نه من بلکه این انجمن
نمودیست کو را بود بود هیچ
زیان، هیچ و سرمایه و سود هیچ
در اندیشه پنهان و پیدا تویی
گل و بلبل و گلشن آرا تویی
نه از هیچ ز سعدی شنوتا چه گفت
سخن گفت در پرده اما چه گفت
ره عقل جز پیچ در پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست
دگر رهروی گوید از زیر دلق
که حقست محسوس ومعقول خلق
خیالی در اندیشه دارد نمود
همان غیب غیبست بزم شهود
...
***
هُوْ
***
از جمعِ این جماعت، باید قدم کشیدن
فارغ زجامِ جمشید،جام ازعدم کشیدن
واعظ برو که ما خود از توبه توبه کردیم
درشهرِ "هیچ" رسم است دَم را زِ دَم کشیدن
آخر تو را چه گویم چون فهمِ حق نداری
شرطِ صمدپرستی ست نازِ صنم کشیدن...
گر پرده های گیسو از چهره بر گشاید
بر حرفِ آفرینش ،خواهد قلم کشیدن
گر گندمی زِخالش افتد به دستِ آدم
آسان نماید اورا پای از اِرم کشیدن...
هو هو نماد حق است در این نوشتهء ما
دستی به دستِ حق ده تا کِی ستم کشیدن..
هُوْ
***
بیا شو معتکف در دل که تا یابی سرای او
انا الحق را شنو از حق به صوتِ دلربای او
درونِ قلبِ مجذوبان بوَد تصویری از خوبان
در این اسرارِ هیچستان بوَد ذکر خدای او
یکی سالک سپیده دم، چو یک قطره چشید از یم
رضای حق شدش همدم،چوکعبه شد سرای او
تو ای خواهانِ رازِ جان، بشوهمرازِ دل با او
که تا جانِ جهان بینی، سمای کبریای او
بدا ن فیضی ست در نظمم که حق داد از سما بر من
از این گفتار، فیضی بَر ،زفیضِ پُر بهای او...
هُوْ
نبُوَد محرمِ ما هر که بیانی دارد
ای بسا جام که اسرار جهانی دارد
هر که دیدی به لبَش جام بخواری منگر
همچو لاله به دلش داغ نهانی دارد
هر که شد شیفتۀ سرو قدی لاله رخی
نه چو زاهد که بسالوس فغانی دارد
این حدیثم چه خوش آمد که نگاری میگفت
باری آن بت به پرستید که جانی دارد
داغ رندان قلندر دلِ لب، خاموشم
هر بیانی بکند کشف و عیانی دارد...
حق
هو
کودکی در چاه دیو افتاده بود
آنچنان خود کز غریو افتاده بود
ناله ها می کرد و با حال نزار
رستنش می خواست از پروردگار
مرد حقی از بیابان می گذشت
ناله را بشنید و سوی چاه گشت
گفت:دستت را به من ده تا رهی
گفت: ای مشرک مگر تو الّهی؟!!
من خداخوانم، نخوانم خلق را
بسته ام از غیر الّه حلق را
بنده را با بنده ای چون کارهاست؟
تا که حق آسان کن دشوارهاست...
گفت با کودک که هان ای کلّه شق
نیستم حق لیک هستم دست حق
چون یدالّه را غرورت پس زند
باش تا الله بیرونت کند.
پند نامه
ع ش ق
ای خوشا آن عاشق دل سوخته
غیرِ درس عاشقی ناموخته...
عشق بازی کار مردان ره است
پیشهء مردانِ از کار آگهست...
با خودی نتوان برَش آمد شدن
باید از او یا زخود بی خود شدن
عشق بازی کارِ بازی نیست،نیست
یا به عقل و چاره سازی نیست، نیست
عشق ضدِ خوردن است و خفتن است
اولِ عشق انتهای مردن است
...
الا ای آنکه هستی در پی آزار درویشان
کنی پیوسته از حقد و حسد انکار درویشان
نفوری روز و شب از صحبت اینقوم بیسامان
همی همّت کنی تا طی کنی طومار درویشان
مباش ایمن ازین خصلت خدا را ای ستم پیشه
که هستی بیخبر از شحنه قهار درویشان
اگر تا در دم آخر بنیران حسد سوزی
که چون با رونق است اینسان شعار و کار درویشان
بگویم نکته از من شنو ای ابله نادان
که واقف گردی ازاین نکته از کردار درویشان
از ایشان نیست این دولت که بیخویشند و بی آلت
بود از جانب حق گرمی بازار درویشان
بکوی معرفت گر یک قدم برداری ای زاهد
بکلی جان و دل خواهی نمود ایثار درویشان
بگلزار معارف گر بصدق دل شوی طالب
مشام جانت آگه گردد از گلزار درویشان
بیا یکشب ببزم ما و بنگر ذکر و فکر ما
که تا دل را منوّر سازی از اذکار درویشان
گر از گلزار وصل نازنینان نیستت روزی
برو باری بشو خار سر دیوار درویشان
شوی واقف ز درد خویشتن گز زی طبیب آئی
بدانی کز چه هستی خسته و بیمار درویشان
زدرویش این نصیحت گوش کن گرعافیت خواهی
مگر یابی ز راه معرفت آثار درویشان
نه هر که ریش دارد و عبا در بر
رموزِ آیه قرآن چو گوهری داند
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که مسئله گفت سروری داند
نه هرکه خرقه سلمان به تن کرد و برفت
ز اهلِ بیت شد و رهبری داند...
ه ی چ
هُوْ
***
صراط ما ره میخانه باشد
بهشت ما رخ جانانه باشد
نه طوبی خوشتر از بالای دلبر
نه کوثر بهتر از پیمانه باشد
مرا ای واعظ از دوزخ مترسان
که آتش راحت پروانه باشد
اگر صد تیغ بارد مرد شاهد
نتابد روی چون مردانه باشد
مگو واعظ به ما از کفر و ایمان
که طامات شما افسانه باشد
به پند عاقلان هر کو نهد گوش
به نزد شاهدان دیوانه باشد
نیابی در دل ،درویش جز حق
مقام گنج در ویرانه باشد...
اللهم إنِّي أعوذُ بِكَ مِنْ عِلْمٍ لا يَنْفَع
ومِنْ قلبٍ لا يَخْشَع،
ومِنْ نَفْسٍ لا تَشْبَع،
...ومِنْ دَعْوَةٍ لا يُسْتَجَابُ لها
هُوْ
...
آمد نفسِ #بهار ساقی
اکسیر طرب بیار ساقی
بر باد لبِ حیات، بخشش
در دِه مِیِ خوشگوار ساقی
بی ساغر و می مباش یکدَم
در موسم نو بهار، ساقی
در وقت بهار #شاهدان را
بی باده روا مدار ساقی...
در ده مِی لاله گون که وقتست
در دامنِ لاله زار ساقی...
امسال تقارن تحویل سال سلوکی با سال خورشیدی نشانه هایی دارد بر اهلِ بشارت.
امیدوارم روزگار نیکویی پیشِ روی داشته باشید.
ای دگر گون کننده قلوب *
ای مدبر شب و روز *
اي تغيير دهنده توانها و حالها*.
بگردان حال ما را به نیکوترین حال
بهار است و مِی و موسمِ عید ،ای ساقی
خوش بُوَد جامِ مِی و صوت رباب ،ای ساقی
روز محشر نبُود #هیچ حسابش به یقیین
هر که در کوی مغان گشت #شهید، ای ساقی
گشت پیمانه چو تسبیح روان در کفِ شیخ
تا ز لعل تو یکی جرعه چشید ،ای ساقی
هر که در کوی #محبت قدم از صدق نهاد
دگر او پند ادیبان نشنید، ای ساقی
بار ها کرده بُدَم توبه زِ، مِی ،باز مرا
چشمِ مست تو به میخانه کشید، ای ساقی
زاهد از شرم تو دائم، سر انگشت گزد
همچو رندان لب ساغر بگزید، ای ساقی
تا که جامی زِ مِی عشقِ تو نوشد #درویش
جز در میکده جایی نگزید، ای ساقی
هو
...
شناسای مردان حق دوست باش
شناسندۀ مغز از پوست باش
بشد آنکسی واقف از سِرّ کار
که دل بست در حلقۀ زلف یار
نخواهم بجز باده خواران رفیق
جز آزادگان کس نخواهم شفیق
ببندید در را بر افسردگان
نشینید با هم دل آزادگان
ز دنیا و عقبی مگوئید هیچ
که آن دام راه است و این پیچ پیچ
چو با محرمانش بخلوت شدید
یکی جمع دلداده گرد آمدید
بجوشید با هم چو شهد و شکر
ببوسید چشم و لب یکدگر
بخندید بر چرخ پر شعبده
بگوئید از شاهدو میکده
نشانید مینای می را بناز
به گِردش نشینید بهرِ نیاز
بیفتید در پیش ساقی بخاک
درودی فرستید بر جان تاک...
ه ی چ
جهت اطلاع رفقا،
متاسفانه این وبلاگ ما 🧱
http://8263.mihanblog.com/extrapage/179
را ( هیچستان)از دسترس خارج کرده اند ما هم برایشان دعا می کنیم،
تا کِی سانسور؟!!.
و همچنین آدرس فیس بوک ادب و عرفان