لوایح شیخ شهید

عین القضاة همدانی  

 

 

هُوْ

***

اسمِ اسم است اینکه می گوییم هُوْ

طالبِ اویی تو هَم هویی بگو... 

ه ی چ

 رسالهء لوایح(عشق) شیخ شهید  

عَین القُضات همدانی

فصل: روح و عشق هر دو در یک زمان موجود شدند و از مکوّن در ظهور آمدند، روح را بر عشق آمیزشی پدید آمد و عشق را با روح آویزشی ظاهر شد، چون روح بخاصیت در عشق آویخت عشق از لطافت بدو آمیخت، بقوت آن آویزش و آمیزش میان ایشان اتحاد پدید آمد، ندانم که عشق صفت شد و روح ذات یا عشق ذات شد و روح صفت، حاصل هر دو یکی شدند. چون تابش جمال معشوق از اول دل ربانی پدید آمد عشق با روح در گفت و شنید آمد چون یکی بباد نسبت داشت و دیگری بآتش، باد آتش برمی‌افروخت و آتش مرورا می‌سوخت، حاصل آتش غالب شد و هوا مغلوب بماند و آیۀ لاتُبْقِی وَلاتذَر بر وجود خواند. عشق غالب شده چون بپرتو انوار معشوق رسید مغلوب شد بدین سبب نتوان دانست که عشق با عاشق ساخته تر از آن بود که با معشوق زیرا که عشق بر عاشق امیرست اما در قبضۀ اقتدار معشوق اسیر است.

عشق تو امیراست کنون برجانم

در قبضۀ قدرتت اسیرم


 

بیچاره شده منتظر فرمانم

چون نیست پدیدای پسر درمانم


٭٭٭

فصل: هر چیز که هست او را قبله ایست و روی او یا از راه صورت یا از راه معنی بدان قبله است مگر عشق بی روی که او ماحی قلبهاست گاه گاه عشق را در بوتۀ ابتلا بکلی بگدازد و از وجود او بپردازد و روی بعالم بیجهات محبوب آرد و از اینجا گفته‌اند:

چون قبله بجز جمال محبوب نبود


 

عشق آمد و محو کرد هر قبله که بود


٭٭٭

فصل: تا عاشق را در عالم صورت و عالم معنی قبلۀ بود بجز جمال معشوق صادق نبود بلکه اگر باختیار روی بقبله آرد مشرک بود. شیخ ابوسعید ابوالخیر قَدّس اللّهُ روحَهُ بر سر روضۀ پیر خود ابوالفضل حسن سرخسی قُدِّسَ سِرُّه که مقتدای او بود در طریقت بجمال ذوالجلال مکاشف شد روی دل بحضرت بی جهت او آورد گفت:

ظاهر شده است اینجا معدن جود و کرم


 

قبلۀ ما روی دوست قبلۀ هر کس حرم


٭٭٭

فصل: اگر این معنی در بتکده روی نماید روی به بت باید آورد و زنّار  گاه‌گاه بر میان وقت باید بست و از غم برست و بیقین باید دانست که عاشق گرانمایۀ سبک رو را هر چیز که جز معشوقست حجاب راه معشوقست:

کعبه و بتخانه حجابند و بس

قبله بدل گشت درین ره مرا


 

روی دلم سوی رخ یار کو

خیز بگو قبلۀ کفار کو


ای عزیز چون خطاب مستطاب جاءَ الحقُّ وَ زَهَقَ الباطِل وارد گشت بتان مکه از لذت بشارت ظهور نور حق در روی افتادند خَرّوا له سَجَّدا..

تا قبلۀ عشاق جهان روی تو شد

چوگان سر زلف تو رهبان چو بدید


 

روی بت و بتگران همه سوی تو شد

انگشت بر آورد و یکی گوی تو شد


٭٭٭

فصل: عشق چو از عاشق هر چیز که جز معشوق بود محو کرد او را فرمود که اکنون روی بدل بیجهت خود آر و مرا هزار قبله پندار زیرا که چون فراش لاساحت دل از غبار اغیار پاک کند سلطان الا در وی بی کیفیتی نزول کند.

اَتانی هَواها قَبْلَ اَنْ اَعْرِفَ الْهَوی


 

فَصادَفَ قَلْبی خالیا فَتَمکَّنا


و این سرّ آن معنی است که گفته‌اند که عاشق چون در خود نگرد معشوق را بیند و چون در معشوق نگرد خود را بیند اَلمؤمِنُ مِراةُ المُؤمِنِ. لعمری در دل چو او را یابی زود دل را مسجود خود ساز و سرپیش او فرود آر و از کس باک مدار نه بینی که ملائکهُ معصوم چون سرّ خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ در آدم بدیدند بی اختیار در روی افتادند فَفَعُوالَهُ ساجِدینَ.

خود راز برای خویش غمناک مدار

چون قبلۀ تو جمال معشوقۀ تست


 

بردار نظر ز خاک و بر خاک مدار

رو سجده کن وز هیچکس باک مدار


٭٭٭

فصل: قبلۀ ملائکه عرش بود تا آدم محرم آن دم نبود، چون سر وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی ظاهر شد ملک از عالم خود بدو ناظر شد و در تحیر افتاد یعنی عرش از عالم بی نشان نشانی داشت ثَمَّ اسْتَوی عَلَی العَرْشِ.. چون تابش نور خَلَقَ اللّهُ آدَمَ عَلی صوُرَتِهِ پدید آمد روی بدو آورد و سر پیش او بر زمین نهاد زیرا که درین وجود هم نشانی دید از عالم بی نشانی، اما آن نشان از عالم بیان بود و این نشان از عالم عیان و بیان در مقام عیان مضمحل شود بل ندر شود. آن یکی که در آن دم سِرّ آن دم ندید روی بعرش نماند داغ فراق وَاِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتی... بر جبین وقتش نهادند اگر درین وقت هزار هزار بار سر بر خاک پاک او نهند قبول نکند زیرا که آن دم که آن دم بدو پیوست بکاری دیگر بود بواسطۀ علم بر سر این سر نتوانست شد دلیل بر صحت این سخن آنست که ملائکه را بعد از آن فرمان نبود به سجده کردن آدم و اگر بودی قبلۀ ایشان آدم بودی وَذلِکَ سِرٌ عَجیبٌ.

٭٭٭

فصل: اگر وارد عشق با قوت بود و قابل ضعیف، قابل مرکب بود وارد راکب و اگر قابل قوی بود وارد ضعیف کار برعکس شود و این سری عجیب بود و رمزی بوالعجب درین مقام بنده شاه بود و شاه بنده:

تُدْعی غُلامی ظاهِراً


 

وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ


٭٭٭

فصل: محمود اَنارَاللّهُ بُرْهانَهُ چون بر سریر عزت باردادی ایاز بر حاشیۀ بساط عزت بندوار بر قدم حرمت ایستاده بودی و چشم انتظار گشاده باز چون در خلوتخانۀ انس درآمدی و بر سریر قرب از ایشان دیگرسان گشتی ایاز محمود شدی و محمود ایاز.

کار عشق ای پسر ببازی نیست

بوالعجب مذهبیست مذهب عشق

شاه محمود بود و بنده ایاز

گشت بر شاه امر بنده روان


 

عشق وصف نهاد سلطانست

اندرو شاه و بنده یکسانست

کار برعکس شد چه درمانست

اندرین رمز، عقل حیرانست


اگر وارد قوی بود و قابل ضعیف، وی را در جست و جوی آرد اگر قویتر شود گفت و گوی آرد و اگر قویتر شود روا بود که وی را در رفت و روی آرد و در شست و شوی آرد چون از گفت و گوی و جست و جوی بازماند خواهد که ازوجود مکنسه سازد و وحشت خودی خود را از ساحت عالم هستی بروبد:

از وحشت هستی خود ای مایۀ عمر


 

خواهم که سر کوی تو اندر روبم


و گاه خواهد که از حرارت آتش شوق آب شود و حاشیۀ بساط دوستی را از لوث وجود بدان آب بشوید.

از آتش عشق تو اگر خاک شوم

از لوث حدوث ساحت عزت را


 

از دفتر هستی ای پسر پاک شوم

پاکیزه کنم چو از خودی پاک شوم


٭٭٭

فصل: هر وارد که بود قابل را در حرکت آرد اگر وارد ضعیف بود حرکت ضعیف بود که در دید آید شطح در سماع نشان آنست که اَلسَّماعُ مُحَرِّکُ القُلُوبِ اِلی عالِمِ الغُیُوبِ و اگر وارد قوی بود حرکت قوی بود در دید نیاید سکون در سماع نشان آنست که وَتَرَی الجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَهِیَ تَمُرُّ السَّحابِ.

گه نعره زند عقلم از بیم فراق او


 

گه رقص کند جانم از وعدۀ دیدارش


نوری گوید رَحْمَةُ اللّهِ علیهِ:

اَلوَجْدُ یُطْرِبُ مَنْ فی الوَجْدِ راحَتُهُ

قَدْ کانَ یُطْرِبُنی وَجْدی فَغیبَنَی


 

وَالْوَجْدُ عِنْدَ وُجُودُ الحَقّ مَفْقُودٌ

عَنْ رُؤیَةِ الْوَجْدِ مافی الوَجْدِ مَوْجُودٌ


٭٭٭

فصل: چون سلطان روح بر مرکب عشق سوار شود رکاب دارش کم از جبرئیل نیاید و غاشیه دارش کم از میکائیل:

در عالم عشق اگر بکار آئی تو

جبریل امین رکاب دار تو بود


 

در دفتر عشق در شمار آئی تو

بر مرکب عشق اگر سوار آئی تو


٭٭٭

فصل: مرکب عشق مرکبی باقوتست بیک تک از دو عالم بیرون شود و جولان در عالم لامکان کند اگر طالب را قصد عالم لامکان بود جز بر مرکب تیز تک عشق میسر نشود. لعمری تا مرکب سید عالم صلعم براق بودو حامل او رفرف و برندۀ او پرنده و گذر در مکان از آن تنگنا بیرون نشد چون بر مرکب عشق سوار شد و در عالم شوق نامدار شد و بسیر عالم لامکان سر برآورد از مکاشفۀ عیانی خبر آورد اِذا شاهَدَ بِالعَیانُ تَجاوَزَ عَنِ المَکانِ.

ای دوست آن را که مرکب عشق حامل بود و وجودش در لامکان حاصل هر آینه اسم مکان از بودش زایل بود و تصور حدوث در نهادش باطل.

آن را که براق عشق حامل باشد

بی زحمت نیستی وجود پاکش


 

معشوق بدو بطبع مایل باشد

هر هستی را همیشه قابل باشد


٭٭٭

فصل: آن مرکب که خاص حضرت پادشاه بود و رکاب او را شایسته هرکه پای در رکاب آن مرکب آرد رقم بیحرمتی بروی کشند باشد که به سیاستی گرفتار شود اما اگر رکاب دار در اوان آنکه پادشاه بمیدان بود و گوی مرادش در چوگان برای آنکه مرکب بزودی بمیدان برد بر آن مرکب سوار شود در مذهب جهان داری روا بود. معشوق پادشاه است و روح مرکب و عشق رکاب دار اگر رکاب دار عشق بر مرکب روح سوار شود و بسوی میدان مراد معشوق تازد تا بواسطۀ آن گوی هوابحال گاه رضا رساند عیبی نبود.

٭٭٭

فصل: عجب آن نبود که عاشق از کمال عشق حامل ببار معشوق شود عجب آن بود که معشوق از کمال شوق که وَاِنّا اِلَیْهِم اشَدُّ شَوْقا حامل عین عاشق شود که وَحَمَلْناهُمْ فی البرَّ وَالْبَحْر. 

عاشق چو دل از وجود خود برگیرد

واللّه که عجب نباشد از دلبر او


 

اندر دود و دامن دلبر گیرد

کاو را بکمال لطف در برگیرد


ذو النون مصری گفت در بادیه عاشقی را دیدم با یک پای سر در بیابان با آهوان نهاده بودو خوش میرفت گفتم تا کجا گفت تا خانۀ دوست گفتم بی آلت سفر مسافت بعید قطع کردن چون میسر شود گفت وَیْحَکَ یا ذَالنّون اَما قَرَأتَ فی کِتابِه؛ وَحَمَلْناهُمْ فی البَرِّ وَالْبَحْرِ، ذوالنون گفت چون بکعبه رسیدم دیدم او را که طواف میکرد چون مرا بدید خوش بخندید و مرا گفت اَنْتَ حامِلُ الاَمْرِواَنَا مَحْموُلٌ به ترا داعیۀ تکلیف در کار آورده است و مرا جاذبۀ او باین دیار:

آن را که بخواند او بناچار آید

وانرا که کشید لطف او نزد خودش


 

تا هستی او بامر در کار آید

بی واسطۀ محرم اسرار آید


شاگرد نوکار را استاد چون خواهد که در کار آرد حرفی بنویسد پس انگشت او بگیرد و بر سر آن حرف نهد اگرچه از راه معنی کاتب استاد مکتب بود اما در عالم صورت انگشت شاگرد بر حرف بود. ای برادر هر کس و ناکس انگشت بر حرف عاشق کار افتادۀ دل بباد داده نهد در عالم صورت، اما چون بعالم معنی رسد بداند که آن حرف بمعشوق مضاف بوده است و عاشق در میانه بهانه و بر ناوک ملامت نشانه:

من می نکنم بار ملامت بر من


 

باری ز برای چیست انصاف بده


دور نباشد که شاگرد استاد شود و بیافت مراد شاد.

٭٭٭

فصل: آن درّ ثمین را که واسطۀ قلادۀ شاه خواهد بود برای سفتن بجوهری استاد دهند هرچند استاد در صنعت خود کاملتر خوف وی در آن سفتن بیشتر، اینجا دانش بسیار مانع فعل می‌آید حیلت آن بود که از آن شغل دل فارغ کند با آنکه داند که آن حیرت که در حق استاد خواست بود در حق او مبذول بود. آری چون پادشاه بعدل و فضل موصوف بود نظر بر فعل و فاعل دارد در حال نه بر کثرت حیلت و وقت علم.

٭٭٭

فصل: در اوان صفای دل و وقار تن اگر عاشق خواهد که خود را در خود بیند صفتی از صفات معشوق یا اسمی از اسامی او یا خود صورت او میان دید و دیدۀ عاشق حجاب شود تا چون عاشق در علوا (کذا) هویدا درنگرد شیرجان شکار عشق را بیند در کمین قهر نشسته و اشارت میکند که در نگر تا او را بجای خود در خود بینی اگر درین حال طالب خود شوی در زیر پنجۀ من افکار گردی و مر شکستن سر آواره گردی عاشق بیچاره در آرزوی او میمیرد چون او را در خود دید بی دید خود از کثرت بوحدت آمد و تصور اتحاد کرد زبان جانش گوید: اَنَا مَنْ اَهْوَی و َمَنْ اَهْوَی اَنَا.

در عشق تو من بیدل و ایمان شده‌ام

نی نی غلطم کنون من از قوّت عشق


 

وز بهر تو چون زلف تو پیچان شده‌ام

بگذشته‌ام از دو کون و جانان شده‌ام


گفتن سُبحانی وَاَنَا الْحَقّ درین مقام بود عاشق در هرچه نگه کند معشوق را بیند مارَأیتُ شَیئاً قَطُّ اِلّااللّه زیرا که مطلوب سرّ او او است و چون سرّ او او باشد در نظر سرّ او همو باشد:

در هرچه نظر کنم توئی پندارم.

٭٭٭

فصل: سلطان عشق بآخر بقهر در گذرست عاشق را از کجا زهرۀ آن که در کوی خود گذر کند و یا در روی خود نظر زیرا که تا بر عشق گذر نکند بخود نرسد و عشق نهنگ وار اوئی او را بکلی بیک دم درکشنده است و او را با خود بخود راه نیست او را بی اوئی او بمعشوق راه است و نه هرکس از این سر آگاه عشق او را بی او می‌گوید از وجود قطرۀ سازد و در بحر مواج غیب اندازد که درّ در بخر اولیتر اگر غواص قضا آن را برآورد و بخزانۀ کُنْتُ کَنْزا مَخْفِیا لَمْ اُعْرَف سازد تا هنگام ظهور فَاحَبْبَتُ اَنْ اُعْرَف تاج عزت را بآن بیاراید شاید.

٭٭٭

فصل: غیرت معشوق زینت عاشق است و غیرت عاشق پیرایۀ معشوق، اگر غیرت معشوق نباشد عاشق خلیع العذار نابود و بی قیمت و مقدار شود وبهر سوی رود و بهر روی رود اما همیشه غیرت معشوق عنان مرکب وجودش گرفته باشد و بر در بارگاه مراد معشوق میدارد و چون آتش عشق گرمتر شود عاشقی بی آزرمتر شود غیرت معشوق گریبانش گیرد تا دامن خود کامی درکشد و بیخود شود و دم درکشد عشق هر لحظه میگویدش: گر جانت بکارست برو دم درکش. چون عاشق بر بحر بیخودی گذر کند و در کام نهنگ قهر مقر کند غیرت معشوق بشست قهرش برآورد و در تاب آفتاب بیمرادی بدارد تا زهر قهر ننوشد و در هلاک خود نکوشد زیرا که ناز او را نیاز این بکارست. حاصل بهیچ کارش فرو مگذارد اگر ملک شود و بر فلک شود بقهرش فرو ارد و همو را برو گمارد تا دمار از نهاد او برآرد و در تاب آفتاب نامرادی بدارد و اگر از وجودش گوی سازد و در میدان بلا اندازد و در حالش بچوگان قهر سرگردان کند و بی پا و سرش دوان کند میگویدش:

اندر طلب یار همی باش چو گوی

کان چیز که در پردۀ وحدت باشد


 

بی پا و سری خویش تواند در تک و پوی

در بیخودی ای پسر نماید بتو روی


این همه با آوازه  کند تا در پرتو نور خودش نهان کند وجود را بر او عیان کند آنگاه غیرت معشوق شود تا بحدی که عاشق بخواهد که معشوق عکس خود در آینه معاینه بیند زیرا که داند که معشوق بی مثالست چون خود را دید مفتون خود گردد غیرت معشوقی او این را از راه بردارد:

در آینه گر یار نظر فرماید

ترسم که چو دید خوبی حضرت خود


 

ما را ز بلای خود حذر فرماید

ما را ز در خویش سفر فرماید


و روا بود که غیرت بوصفی شود که نخواهد که سایۀ معشوق بر زمین افتد چنانکه گفته‌اند:

تا من بمیان رسول یابم با تو

خورشید نخواهم که بر آید با تو


 

تنها ز همه جهان من و تنها تو

آئی بر من سایه نباشد با تو


و شاید که غیرت عاشق بر معشوق تا حدی برسد که نخواهد که در حسن معشوق چیزی بیفزاید و این معنی غوری دارد جز بذوق فهم نتوان کرد.

٭٭٭

فصل: از شجرۀ روح ثمرۀ عشق پدید آمد شجره در کار ثمره شد همانا روح مشتاق آن عاشق صادق در فضای عالم هستی نظرۀ شجره دید ثمرۀ او آتش انَسَ مِنْ جانِبِ الطّورِ ناراً، آمد ناموس اکبر که جاسوس این معنی است ازولایت خود تفحص آن می‌کرد بدیدۀ ملکی بدید که آن شجرۀ روح اوست و آن ثمرۀ عشق آن، آتش که ثمره می‌نماید هم از درخت روح او سر بر زده است از آنست که نه او را می‌سوزد و نه با او می‌سازد و آنچه گفته‌اند که ازمیوه درخت آمد اما میوه باز بر درخت نیامد برای این معنی گفته‌اند یعنی اگر این آتش شجرۀ روح را بسوزد عشق تواند که از نظر رحمت معشوق در فضای قضا شجرۀ دیگر نشاند. اما اگر شجرۀ روح مر ثمره را گم کند زود باشد که صرصر غیرت آن درخت را از بیخ برآرد چون بی ثمره بود دوام وجودش بتجدد مثل او میسر نشود زیرا که شجره را ثمره بباید تا بواسطۀ او بعد عدم او مثل او پدید آید و این معنی بوالعجبست. ای برادر اگر آن شجرۀ روح او نبودی و آن ثمرۀ عشق نبودی خطاب اِنَّنی اَنَااللّه کی درست آمدی زیرا که عشق روا بود که از درخت جان عاشق مر عاشق را بخود خواندو این ندا هم ازو بدو رساند که اِنَّنی اَنَااللّه.

خواهی که سخن ز جان آگه شنوی

کم گرد ز خویش تا تو از هستی خود


 

و اسرار درونی شهنشه شنوی

بیخود همه اِنَّنی اَنَا اللّه شنوی


٭٭٭

فصل: آتش عشق که ثمرۀ شجرۀ جانست نه مر جان را بسوزد ونه با جان بسازد چون با جان نمی‌سازد مینماید که وصف او نیست و چون وصف او نباشد هر آینه وصف معشوق باشد و آنجا گفته‌اند که وصف زایدست بر ذات سرّ این معنی است اگر چه از شجرۀ روح عاشق سربرآرد اما چون او را از پای در آورد روی بعالم معشوق نهاد بارگاه خالی دید مسندبنهاد و پادشاه شد و در ملک بنشست: فَصادَفَ قَلْباً فارغاً فَتَمَکَنَّا و چون عاشق را نمی‌سوزد مینماید که ناز او را نیاز این درمی‌باید تا کرشمۀ حسن بروپدید کند چنانکه گفته‌اند:

چندانکه مرا ز حسن دلبر باید

چون ناز ورا نیاز من دربایست


 

او را ز من شکسته هم درباید

پس مرتبۀ نیاز برتر باید


٭٭٭

فصل: آنچه عشقه بر شجره می‌پیچد تا او را از بیخ برمی‌آرد و ندادت او را در خود می‌آرد نه از عداوتست و نه از محبت، خود خاصیت او آنست که با هر شجرۀ که دست در مکر آرد او را از بیخ برآورد همچنین عشقۀ عشق بر شجرۀ نهاد روح عاشق از آن می‌پیچد تا او را از بیخ هستی برآرد و لطافت او را در خود درآرد زیرا که خاصیت او آنست که با هر که در آمیزد خون او بریزد او را با کس عداوت نیست و محبت هم نه، هر اثر که ظاهر کند بخاصیت وجود کند نه باختیار و آنکه عاشق را در عشق اختیار نمی‌ماند سرّ این معنی است.

در عشق چو اختیار یاری نبود

در بارگه مراد معشوقۀ ما


 

بی عشق ز اختیار یاری نبود

جز عشق باختیار کاری نبود


٭٭٭

فصل: عشق آسمانست و روح زمین یعنی عشق فاعل است و روح قابل بدین نسبت میان ایشان ارتباطی است معنوی، او این را درمی‌کشد و این او را برمی‌کشد تا معنی رابطۀ او درکشنده است و این برکشنده، و آنچه عاشق بمعشوق مایل است و معشوق بعاشق ناظر است ازین جهت است و این از فهم اهل علم دورست و از نظر بصیرت ایشان مستورست زیرا که علم نقیب بارگاه است در درگاه ترتیب خیل و حشم و وجود و عدم نگاه دارد و اما بر ادراک اسرار پادشاه کاری ندارد و خاصیت عشق هم اینجا از تأثیر فروماند زیرا که تأثیر خاصیت او آن بود که قابل را مستعد قبول فعل فاعل کند چون کرد فاعل بر کارست و قابل در دیدارست وَذلِکَ سِرُّ عَجیبٌ.

٭٭٭

فصل: اگر عشق شریک روحست خسارت چرا بر شریک روا می‌داری، برادر عشق مقدس است از شریک و از شبیه اما روح سر از شرکت او برمی‌آرد و از برای اثبات وحدت معشوق رقم خسارت خَسِرَ الدُّنیا وَالْآخِرَة بر روح می‌کشد با او می‌گوید که بدولت وصل آنگاه رسی که در خود برسی و به عالم اصل خود آنگاه باز شوی که با نیستی انباز شوی و بیقین بدانی:

گر هر چه ترا هست همه دربازی

باشد که ز خود باز رهی در تازی


 

ور هستی خود جدا کنی انبازی

در پرتو نور او پناهی سازی


٭٭٭

فصل: اگر عشق صفت لازمۀ روح است بی او ناقص باشد و او خود بی روح نباشد چون سلطان جمال معشوق ولایت نهاد عاشق را در ضبط آرد و دار الملک خود سازد عشق که صفت لازمۀ روحست و روح که موصوف بدوست با یکدیگر تدبیر مفارقت کنند اگرچه ممکن نبود اما بی مکوّن و ظهوری نبود عشق در کمین کمون مخفی شود روح پندارد که رفت و بدین پندار خود را وداع کردن گیرد عشق خود نرفته باشد چون مکوّن در ظهور آمد بر روح غیرت آورد زیرا که ازمحبوب بی نشان نشانها یابد پندارد که او اوست روح گوید من او نیم اما بی او نیم:

من او نشوم ولیک بی او


 

واللّه که نیم یقینم اینست


٭٭٭

فصل: علم تا بساحل عشق بیش نرسد او را در لجّۀ این بحر کاری نیست زیرا که وی راه برست اگرچه باقوت بود تا بساحل بیش نبود مثقلۀ طلب بر پای وقت استوار کردن و خود را نگونسار کردن و در لجۀ بحر خونخوار انداختن تا در ثمین وصال برآرد تا روزگار بر خود بسر آرد کاری دیگرست:

یا تاج وصال دوست بر سر بنهم


 

یا در سر جست و جوی او سر بنهم


٭٭٭

فصل: علم تا اثبات اول بیش راه نبرد گرد سرادق عزت عشق نتواند گشت و در عالم عشق در یک لمحه هزار بار مرگ صولت خود پدید کند و حیات اثر خود ظاهر گرداند زیرا که معشوق مهری و لطفی دارد شراب لطف بعاشقان در جام قهر بصادقان در جام لطف دهد تا هرچه بقهر محو شود بلطف اثبات یابد زیرا که محبی هم بدان معنی است که محبت است صفت او وحدتست، پس عاشقان وحدانی الذات و الصفات باید تا بدو بوحدت او را یابد چنانکه معشوق یکی باشد عاشق هم در یگانگی یکی باید تا هنگام مواصلت چون یکی در یکی ضرب کنی یکی بود و این معنی بی شبهتی و شکی بود.

خواهم که ز عشق تو دگر سار شوم

اندر غلطم اگر دوئی پندارم


 

از ذکر خودی برون برم باز شوم

چون با تو یکی شوم بتو باز شوم


٭٭٭

فصل: آن یکی از مشایخ طریقت چون دید که معشوق زلف را از کمال دلبری تاب داد کتب خود را بآب داد و گفت نِعْمَ الدَّلیلُ وَاَنْتَ اَمّا بَعْدَ الوُصولُ طَلَب الدَّلیلِ مُحَالٌ نیکو راه بری بودی تو اما چون پیشگاه پدید آمد تو از راه برخیز با عشق مستیز تو قصد آرام کن و بیرون در مقام کن چون دیدی که سبحات وجه محبوب ما را در ما بسوخت تو خبر بعاشقان سوخته بر زیرا که مدار کار تو بر اخبارست و اخبار از گم شدگان فلوات عشق نه بس کارست و آنچه حکیم گفته است بدین قریبست:

چون در آمد وصال را حاله


 

محو شد گفت و گوی دلاله


٭٭٭

فصل: عشق را رهبر عقل است اما بنسبتی دیگر، هرچه او اثبات میکند این برمیدارد تا بحدی برسد که عقل نتواند که هیچ چیز اثبات کند چون عقل از اثبات باز ایستاد عشق خود را بدو نماید و گوید در من نگر و بی هیچ راهبر راه ببین عقل از هیبت این سخن روی بعالم نفی آرد و بادلّه و براهین خود نفی اغیار کردن گیرد عشق درآید و گوید وَیْحَکَ از محالی گریختی و در محالی آویختی در نفی اثباتست و کار درو بی ثباتست نمی‌دانی که نَفْیُ الْعَیْبِ عَمَّنْ لاعَیْبَ لَهُ عَیْبٌ عقل بیچاره را جای گریز در میان لاوالا بود عشق بقهرش از میان نفی و اثبات بیرون کند و می‌گوید اقتدا بدان رونده که گفته است.

از نفی وز اثبات برون صحرائیست

عاشق چو بدانجا برسد نیست شود


 

کین طایفه را در آن میان سودائیست

نه نفی و نه اثبات نه او را جائیست


عقل درمانده از مقصود و بر در مانده گرد در مرسلات و منزلات جولان کردن گیرد عشق درآید و قصۀ عهد و میثاق در گوشش فرو خواند و گوید ای بیخبر از او بدو بیخود در خود خطاب الست. شنیدی و هر آینه خطاب بیحرف بود و تو بیخود بلی گفتی و آن هم بیحرف بود اکنون دور مرو در مقام بیحرفی از آنت بار داده‌اند و بی وسائط تا در عالم بی کیفیت بار دهند یعنی چنانکه بی حرف طلبیدی بی کیفیت بینی. پس ای عقیلۀ راه رو بی عقیله راه رو و بی دهشت، بر کوی ما صوفیان صوامع قدس در رقص آیند

جانم ز ولع خیمه بصحرا میزد

بی مرسل و منزلی بسرمایۀ عشق


 

آتش بوجود عقل دانا میزد

پیوسته دم از رفیق اعلی میزد


٭٭٭

فصل: عقل کدخدای سرای دنیا و آخرتست و روی دل در عشق بدین هر دو آوردن از معشوقی که این هر دو بنده دران راه اویند حجاب بود و آنچه آن گرم رو بگوشه چشم بهر دو باز ندید که ما زاغَ الْبَصَر وَ مَاطَغی.. سر این معنی است در ما زاغَ الْبَصَرُ تذرو رنگین عقل را شکارگاه باز عشق کردنست. و اللّه که در استغراق بعشق در دنیا و آخرت بچشم قبول دیدن بت پرستیدن است:

آنانکه ز جام عشق مستند هنوز

از دنیی و آخرت اگر آگاهند


 

در تحت تصرف الستند هنوز

در مذهب عشق بت پرستند هنوز


٭٭٭

فصل: چنانکه عاشق را ذکر دنیا و آخرت فرو می‌باید گذاشت نظر سر هم از ازل و ابد بر می‌باید داشت زیرا که ازل عبارت از اول زمانست و ابد اشارت بآخر زمانست و همت عاشق ماوراء زمانست. ای برادر آن بهتر که عاشق روی دل بحقیقت وجود خود آرد و بیقین داند که حقیقت وجود او زمانی و مکانی نیست و پیوسته با خود می‌گوید:

ای دل ز جهان نیک و بد بیرون شو

خواهی که ز وحدتش تو آگاه شوی


 

وز عالم بيخوان تو خود بیرون شو

بگذار ازل پس ز ابد بیرون شو


٭٭٭

فصل: عشق آفتابست عقل ذره اگرچه ذره در تاب آفتاب در ظهور آمد اما از کجااو را طاقت آن بود که بخود در پرتو آن نور آید:

یک ذرۀ تو سایه و خواهی که آفتاب


 

در برکشی رواست ببر درکشش بلا


ذره در سایه مفقودست بلکه نابودست بتاب آفتاب محسوس گردد پس اگرچه ذره هست نماید اما اضافت هستی بآفتاب اولیتر بود ای برادر اشتعال ذرات مشتعل شده هواست و آن نور عین نور آفتاب و این سر در غروب آفتاب نتوان دانست و سرّ نیستی و هستی عاشق در عشق بدین معنی توان دید:

از جام شراب عشق مستیم هنوز

چون ذرۀ نابودۀ مفقود شده


 

چون ذره ز آفتاب هستیم هنوز

در عشق تو خورشید پرستیم هنوز


٭٭٭

فصل: ذره از آن گاهی در نظر آید و گاهی نیاید که وجودش بین العدم و الوجود موقوفست گاه هم با آفتاب در عالم او حاضر شود و گاه از سایۀ عدم درو ناظر شود. ای درویش نه همه نایافتن از کبریا و علو بود از غایت لطافت و دقت هم بود. یکی از بزرگی در دید نیاید و دیگر از خردی در نظر نیاید این بنسبت آن احقر بود و اصغر و آن به نسبت این اعظم بود واکبر اما هر دو در نایابی برابر باشند:

پیری دیدم ز عشق در غرقابی

گفتم که ز بهر کیست این گریۀ تو


 

وز گریۀ خود بکرد او گردابی

گفتا که ز بهر دلبر نایابی


نادیدن از فرط قرب بود و دیدن از نَحنُ اَقرَبُ. برای دیدست نادید و این رمزی عجب است.

٭٭٭

فصل: آن را که نظر باحوال او از عالم عزت فَاِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَمیعا.. بود از درد هستی خود همیشه در گداز بود و آن را که نظر بدو از عالم وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ من حَبْلِ الْوَریدْ.. بود هم از خجلت وجود خود درگداز بود تا آنگاه که خورشید جمال از افق جلال طالع شود قوت باصرۀ او را بخود مضئی کند و قوت سامعۀ او را بخود قوی کند بی یَسْمَعُ و بی یُبصِرُ بی اوئی او بعالم محبوب ناظر شود و بیخودی خود بر در سرادق عز او حاضر شود. حاصل چون حصولش در عالم بی‌عیبی بود بلکه او مستغرق شواهد غیبی بود پس خجلت و گداز را و سر درد و ناز را نسبت بدو نتوان کرد زیرا که اگرچه زنده بود اما بی جان بود قصه چه کنم این نماید اما آن بود:

چون دید عیان جمال محبوب

قصه چه کنم وجود پاکش


 

از حد مکان بلا مکان شد

زین مرتبه برگذشت و آن شد


٭٭٭

فصل: عالم همراه عشق است تا ساحل دریای عظمت اگر قدم پیش نهد غرق شود خبر که بیرون برد چون عشق غوص کند تا چون در مکنون در صدف شود از قهر بحر عظمت گوهر شب افروز مراد برآرد تا او در پرتو بارقۀ آن راه بخود باز یابد بیقین آن گمان غلط است و این از نوادرات عشق است.

٭٭٭

فصل: فرق است میان آن غواص که در بحر فرو رود تا درّ برآرد و میان آنکه در قعر بحر از برای آن رود تا با درّ زمانی در صدف شود:

فرقست میان آنکه درّ را

با آنکه وجود خویشتن را


 

از بحر ز بهر خود برآرد

اندر صدف ای پسر درآرد


٭٭٭

فصل: عاشق را طلب رضای معشوق در عشق شرط راه است و رضا از روی ظاهر در تیمار امر معشوق بوداما قومی را که نظر بر ارادت و حکم او افتد اگر امر متخلف ماند باک ندارند. ای برادر فرمان معشوق دیگرست و ارادتش دیگر، گاه گاه فرمان معشوق محکی شود که عیار باطن عاشق بدان بتوان دانست روا بود که فرمان نبرد اگر خواهد که فرمان برد خامی بود که در عشق ناتمام بود و اگر فرمان نبرد کامل بود و مراد او حاصل بود.

٭٭٭

فصل: معشوق عاشق را برای تجربه بر محک فرمان زندو پرده از پیش ارادت بر دارد تا او به ما اَرادَ بِهِ مکاشف شود هر آینه ترک فرمان بگوید واین بی فرمانی بگوید و این بی فرمانی از کمال بود نه از نقصان چنانکه اگر پدر پسر را گوید مرا زیادت ثنا مگوی که حیا بر من غالب میشود و پسر از راه تعظیم در ثنا مبالغت کند و بر آن مثاب بود نه معاقب زیرا که اگرچه مخالف است از وجهی اما موافق است از روی ادب.

٭٭٭

فصل: اگر محمود ایاز را گفتی برو بخدمت دیگری مشغول شو و از ما فارغ باش لعمری اگر برفتی و فرمان بجای آوردی در رفتن مصیب بودی یا مخطی؟ آن کس که درین مقام فرمان برداری نماید خام است:

گفتی دگری بین کنم ای بینائی


 

گر تو دگری چو خویشتن بنمائی


لعمری چون امر وَسارعُوا اِلی مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَجَنَةٌ عَرَضُها السَّمواتُ وَالْاَرْضُ. بخلائق رسید زاهدان در مسارعت آمدند و عارفان عاشق صفت بر در سرادق عزت معشوق پای در دامن حسرت آوردند و سر در گریبان حیرت کشیدند و تقاعد نمودند:

گفتی که بروحدیث ما کن کوتاه


 

ای دوست کجا روم کجا دانم راه


٭٭٭

فصل: یکی از صحابه غلامی بخرید خواجه فرمود یا صَحابی اَشرِکنی فی الغلامِ گفت لَیْسَ شَریکٌ یا رَسُولَ اللّهِ اگر گمانت افتد که صحابی امر مصطفی(ص) را خلاف کرد بدانکه کار برخلاف آنست که ترا گمانست اگر فرمان کردی در توحیدش نقصان بودی و این تجربۀ معشوقست مر عاشق را این معنی غوری دارد و اما در اسرار عشق قصه و حکایت در نگنجد معشوق گفت اَشْرِکْنی فی الغُلامِ عاشق گفت لَیْسَ لِلّهِ شَریکٌ العَبْدُ وَمافی یَدِهِ مُلک لِمَوْلاهُ ای درویش اُسْجُدُوا لِآدَمَ. محکی بود تا که برارادت مطلع است و بخواست معشوق مکاشف، چون همه سجده کردند و معلم نکرد معلوم شد که استاد پخته‌تر و سوخته‌تر از شاگردان بود:

گر بر سر من خار و خسک بارانی


 

باران تو را دوخته‌ام بارانی


فراق معشوق اختیار کرد بقوت مشاهدۀ ارادت و باک نداشت. زهی کمال در کار ما زاغَ الْبَصَرُ و ما طَغی.. خود کار است که سفید باران اذکار تقدیس چشم را خیره میکند زهی قوت مشاهدۀ ارادت میدانست که ازجامه خانۀ خاص خلعت پادشاهانه مَنْ یُطِعِ الرّسولَ فَقَدْ اَطاعَ اللّه... آماده کرده‌اند در حالی که در شاهی یگانه می‌بایست شد بمتاع هر دو جهان چشم باز نکرد و دست نیاز پیش عطیه و هدیۀ او دراز نکرد که اگر کردی در عشق ناتمامی بودی.

٭٭٭

فصل: آن سر خیل مهجوران را کمالی هست. آری دست تلبیس در کمر صد و بیست و چهارهزار مرد مردانه که روندگان عالم تقدیس بوده‌اند کرده باشد وَما اَرْسَلنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسولِ وَلانَبی الّا اِذا تَمنّی اَلْقَی الشَیطانُ فی اُمنِیَّتِهِ. بی کمال نبود ابوالقاسم گرگانی قدَّس اللّه روحَهُ گفتی چندین سالست تا روندۀ ابلیس صفت طلب میکنم ونمی‌یابم آنجا که نظر سر اوست کس را بدان راه نیست از آن بزبان حال می‌گوید:

هم جور کشم بتا و هم بستیزم

جانی دارم که بار عشقت بکشد


 

با مهر تو مهر دگری نامیزم

تا در سر کارت نکنم نگریزم


شاید که تو رموز و اشارات او را نتوانی شنید اما جبرئیل صفتی باید تا دزدیده در اسرار کار او نظر کند پس باطن را از آن خبر کند آن یکی در غلبات سکر چون نام او شنیدی صلوات گفتی او در عالم صورت خود رادر نظر او داشت و گفت وَیْحَکَ تحفۀ حضرت او بما لعنت آمده است و ما از دوستی او آن را بهزار جان در برگرفته‌ایم و ذُلّ بدَل رحمت برگرفته‌ایم چه گوئی اگر ترا معشوق بروجه یادگار گلیمی سیاه فرستد شاید کسی ترا در مقابلۀ آن تسبیحی دهد و آن از تو بستاند عاشقان دانند که یادگار معشوق را چه قدر بود بنزد عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده، خلعت باید که از درگاه پادشاه بود اگر اطلس و اگر گلیم سیاه، همان عجب حالی عاشقان را محنت و دولت چون از معشوق بود یک رنگ بود و رحمت و لعنت در کنه مراد هم سنگ وَهذا کَمالٌ فی العشق.

٭٭٭

فصل: اگر عاشق خواهد که بقوت خود بعالم معشوق رسد محال بود مثال او چنان بود که مورچۀ از هند قصد مکه کند و بپای ضعیف خود راه بریدن گیرد محال بود که برسد اگر خود را بر بال کبوتری تیز پر بندد تا او را بیک روز بحرکات اجنحۀ مطهرۀ خود بمقصد او رساند وصول او بمقصد او محال نبود ای برادر تو آن مور ضعیفی که از هند امکان قصد مکه مقدسه کردۀ اگر بپای ضعیف بشریت سر در بیابان بی پایان بیخودی نهی و خواهی که برسی محالست محال بلکه ضلالتست و ضلال:

راهی که فرشتگان در آن پا ننهند


 

آن راه بپای خود بریدن نتوان


اگر سعادت مساعدت نماید مورچۀ وجود خود را بر شاهباز وکر قویت (کذا) که عشقش خوانند بر بند که او آنجائی است برای اکمال ناقصان عالم طبیعت اینجائی شده است تاترا برساند.

٭٭٭

فصل: عاشقی از کمال شوق و قلق و ضجرت بر در سرای معشوق آمد حلقه بر سندان زد و در وله و حیرت افتاد بر ضمیرش گذر کرد که اگر معشوق گوید کیست چه گویم اگر گویم منم گوید ترا با توئی تو در عالم ما بار نیست و در ولایت ما کار نه و اگر گویم توئی گوید من در هودج کبریاء خود متمکنم و از وجود تو مستغنی باز شو و در گداز شو مسکین تا در زد بر قدم انتظار بیچاره و زار و شرمسار بماند و میگفت:

وَخِجْلَتی مِنْ وَقَوفی بابَ دارِهِم

قُلْتُ الْغَریبُ الذَّی ضَلَّ الطَّریقُ بِه

قالوا انْصَرِفْ راجِعالَیْسَ الْطَریقُ کَذا


 

وَقَولُ قائِلِهِمْ مَنْ اَنْتَ یارَجُلُ 

فَاَرْشِدُونی فَقَدُ ضاقَتْ بِیَ الحِیلُ

کَیْفَ انْصِرافی وَلِیْ فی ذِکْرِکُمْ شَغَلٌ


آفتاب آسمان سلوک و مفخر جملۀ سلاطین و ملوک عَلَیْهِ اَفْضَلُ الصَلَواتِ چون بر در خلوت خانۀ انس عاشقان که از عالم بی نشان نشانست برسید از قوت عشق و کمال شوق خواست که قدم در نهد پیک حضرت دامن دِرّاعۀ عصمتش تاب داد و گفت هوشیار باش سر از گریبان عشق برآورده و از عالم بی نشان معشوق خبر آوردۀ و گفتۀ که اگر غضب او داغ قهر بر نواصی مقربان مَلَاء اَعْلی که طراز لایَعصونَ اللّهَ مااَمْرَهُم بر کسوت وجود دارند کشد ازو عدل بود و اگر رحمت عزت او تاج بر فرق مخذولان حضیض سفلی که داغ کَلّا اِنَّهُم عَن رَبِهِم یَومَئذٍ لَمَحجوبون.. برجباه وجود دارند نهد ازو فضل بود بی اذن درین بارگاه در مرو و این را بر خلوت خانه حُمَیْراء قیاس مکن زیرا که معشوق بی نیاز است و بی شریک و بی انباز:

در عالم خود اگر مکانی سازی

بهتر باشد از آنکه از طنازی


 

بیخود شوی و ببوی خود درسازی

با هستی خود تو عشق کمتر بازی


خوش گفته است آن عزیز شرطست که:

چون در حرم عشق درآئی اول


 

زان پیش که پا درو نهی سر بنهی


٭٭٭

فصل: اَلْمَحَبّةُ نارٌ و الشوقُ لَهَبهُ چون آتش شوق سر از کانون جان محب برآرد هر چیز که بدو قریبتر بود اول آن را سوزد و بدین نسبت نَحْنُ اَقْرَبُ برای گدازش بود نه از بهر نوازش لاَحترَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ما انْتَهی اِلیه بَصَرُهُ و آنچه ناموس اکبر گفت لَوْدَنَوْتُ قَدْرانملُةٍ لَاحتَرَقتُ این معنی است.

٭٭٭

فصل: عاشق چون با خیال معشوق دست در کمر آرد او را خلوت خوشتر از صحبت درین جهان و در آن جهان دوزخ بهتر از بهشت، زیرا که در جوار مهجوران خلوت بهتر از آن دست دهد که در جوار مقبولان و این معنی غوری عظیم دارد بپای علم در این فلوات سفر نتوان کرد و بدیدۀ عقل درین جمال نظر نتوان کرد آنکه در سرای مهجوران در درگه اسفل یا حنان یا حنان میگوید او داند که در سرادق آتش نشستن چه راحت دل دارد در عالم دل خود آتشی دارد که نارُ اللّهِ الموقَدَة التّی تَطَلِّعُ عَلَی الاَفْئِدَة.. عبارت از آنست و آتش دوزخ از آن گریزانست او را با آن آتش از آتش دوزخ چه باک:

تخویف من از آتش دوزخ کم کن


 

چون با تو بدم ز آتشم باکی نیست


عاشق را از دوزخ ترسانیدن چنان بود که پروانۀ دیوانه را به شمع تخویف کردن پروانه در عشق آن میمیرد که یکبار آتش را دربرگیرد او را همان بس بود که یک زمان آتش شود اگرچه زمان دیگرش از راه خاکستری بدر اندازند و نام و نشانش براندازند او ازین باکی ندارد:

پروانه بجان اگرچه آتش گیرد

بر شمع چو عاشقست پروانه بطبع


 

جز صورت آن خیال او نپذیرد

گرد سر او گردد و پیشتر میرد


٭٭٭

فصل: هندوان چون در عشق بت کمالی یابند بر سر خود از خمیر کاسۀ بسازند و روغن نفط درو اندازندو اندام بدان چرب کنند و آتش در دست گیرند و خواهند که در مقابلۀ آن دیدۀ بی بینائی بت بمیرند چون دشمنان به تعظیم پرده از پیش جمال بت بردارند ایشان نظر بر آن جمال گمارند و آتش در نفط اندازند و بسیر خیال او عشقها می‌بازند و خوش می‌سوزند و میسازند و بزبان حال می‌گویند:

ای جان شکسته در میان آتش

چون مست شدی تو با خیال معشوق


 

سرمست درآ و باده عشق بکش

پروانه صفت رقص همی کن سرخوش


آنگه تمام بسوزند و دم نزنند خاکستر ایشان بردارند و از برای شفاء بیمار بکار دارند از آن اثرهای بوالعجب مشاهده کنند:

از سوزش عشق او اگر آب شوی


 

از خاک تو مردگان بسی زنده شوند


راحت عاشق از آن بود که معشوق آتش غیرت برافروزد و جان عاشق را در آن آتش بسوزد زیرا که داند که هر آتش که هست محرق است هرچه بدو دهند بسوزد مگر آتش غیرت که او جز خاشاک مغایرت نسوزد هر که این معنی بداند در عالم وحدت بار یابد درین معنی عزیزی گفته است:

آتش در زن ز کبریا در کویت

وان روی نکو ز ما بپوش از مویت


 

تاره نبرد هیچ فضولی سویت

زیرا که بما دریغ باشد رویت


و آنچه شبلی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ در مناجات خود گفته: اَللّهُمَ احْشُرنی اَعْمی فَاِنَّکَ اَجَلُّ وَاعْظَمُ عِنْدی مِن اَنْ یَراکَ عَیْنی سرّ این معنی است.

٭٭٭

فصل: عاشق چون عدم استعداد وصول در خود مشاهده کند هر آینه که فراق ابدی تصورش باید کرد و آن درد نامتناهی بود پس بدین جهت عدم خواهد و نیابد بیچاره پیوسته از درد می‌نالد و جبین بر خاک مذلت می‌مالد و می‌گوید:

اندر ره عشق حاصلی باید و نیست

گفتی که بصبر کار تو نیک شود


 

در کوی امید ساحلی باید و نیست

با صبر تو دانی که دلی باید و نیست


و آنچه مالک دینار قدّسَ اللّهُ روحَهُ گفت اَللّهُم اِذا اَدْخَلْتَنی الْجَنَّة وَ قُلْتَ رَضیتُ عَنکَ یا مالِکُ فَاجعلَنی تُراباً فَهِی الجَنَّةُ لِاَربابِها سر این معنی است.

٭٭٭

فصل: عشق حقیقی را با آدمی از آن التفات کلی نیست که عشق مرغیست که آشیانۀ او ازل است بر شاخ اُمّ غیلان کی نشیند و در تنگنای عرصۀ امکان کی پرواز کند و آنچه شرف شفروه گفته است بدین معنی قریبست.

دعوی عشق مطلق مشنو ز نسل آدم


 

کانجا که شهر عشقست انسان چه کار دارد


ای درویش مرغی که از آشیانۀ ازل پرد جز بر شاخ ابد ننشیند او را بچشم عَمْی گرفته حدوث نتوان دید. پیر من گفتی عشق همای هوای قدمست اگر سایه بر عالم حدوث افکند او را از حد امکان بعالم وجوب رساند و آنچه عشق در تو آویزد دانی که موجب چیست حاضر باش تا بدانی که چون از شاخ ازل در پرواز آید از عالم خود گاه گاه دور افتد چون در تو نگاه کند نشانی یابد از عالم بی نشان که خَلقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ عبارت از آن نشانست از غلبۀ حال در تو آویزد و چون نسیم صبا افضال معشوق از مهب لطف در وزیدن آید پرده از پیش جمال برگیرد عشق آتش در تو زند و قصد دگر اول کند تا بکشف جلال متمتع گردد و ذلِکَ سِرُّ.

٭٭٭

فصل: در روح الارواح آمده است که شهباز محبت از شجر عزت درپرید بعرش رسید عظمت دید درگذشت بکرسی رسید وسعت دید درگذشت ببهشت رسید نعمت دید درگذشت بخاک رسید محنت دید بر وی نشست کروبیان از عالم خود ندا کردند و گفتند ای وصف پادشاهی ترا با خاک یک درجه آشنائی خاک را از تو بچه نسبت روشنائی گفت او محنت من دارد من محبت نقطۀ که او بر زبر دارد و من در زیر دارم و عشق در محلی که اثبات یابد مر آن را زیر و زبر کند جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها.

تا چند مرا زیر و زبر داری تو

با این همه مر مراهمین بس باشد


 

وز عالم خویش برگذر داری تو

کز درد دلم مها خبر داری تو


٭٭٭

فصل: گاه بود که عاشق از کثرت درد و قوت از عاج در بیابان هوا شود و سرگردان گردد تا بحدی که عشق را منکر شود و آن را منکری داند از منکرات و ترک آن را موجب قربت شناسد عشق گوید که این هوس است اگرچه نفس قالَ اِنی تُبتُ الان.. آن توبه چون ایمان باس کفار بی اصل همانا این هوس از ولایت دل زاید بمدد هواء حس نفس اماره که با او گوید:

از عشق که کرد ای دل ابله توبه

شب تیره و باده روشن و خلوت خاص


 

تا من کنم از وصال آن مه توبه

او حاضر و من عاشق و آنگه توبه


و گاه بود که در عین ولع از آن توبه توبه کند مر آن توبه را خوبه پندارد و معصیت انگارد و گوید تَوبَةٌ اَقبَحُ مِن خَوبَةٍ:

آن توبه که از دیدن روی تو بود


 

واللّه ز صد گنه بتر پندارم


چون بدین مقام رسد در عشق پخته گردد اگرچه خام بود ولیکن بحقیقت بدان که تا عاشق از خود نپردازد با عشق نسازد چون او خودر ا نباشد معشوق بلطف او را باشد اَنَا لَکُم اِن شِئتُم اَو اَتَیتُم گفتن گیرد تا عاشق منکر بود و عشق بنزد او منکر، معشوق در هودج کبریا بود چون نقد وجود خود را در مقمرۀ عشق درباخت و با ملامتیان راه عشق بساخت سر در گریبان درد کشد و پای در دامن محنت آورد معشوق برای اظهار کرشمۀ حسن و زیبائی پرده براندازد و صد هزار کس را در یکدیگر اندازد و عشق ندا می‌کند:

کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند

کو تایب صد ساله تا بر شکن زلفش


 

کو یوسف کنعانی تا جسم براندازد

حالی بسر اندازی دستار در اندازد


باشد که درین مقام معشوق بدو اقبال کند و وجودش قابل دید جمال کند بجاذبۀ لطف او را بر در سرادق حسن حاضر کند و بخودش در خود ناظر کند تا بدو بینا شود و این دید او او را ذلکَ سِرّ.

از دایره وجود گر برکشدت

تا عین ترا بعالم خود بیند


 

وز دام بلا بقهر اندر کشدت

بیخود کند و بمهر دربر کشدت


٭٭٭

فصل: عشق مهندسیست که رقاب عاشقان را قراب خود خواهد کرد هر که را بواسطه او سر از تن جدا شود معشوق جام و لا بر کف او نهد و او را در عالم خود بار دهد:

صد فتنه ز عشق تو برانگیخته شد

از خنجر آبدار آتش فعلت


 

با خون دلم عشق تو آمیخته شد

تا چشم زدم خون دلم ریخته شد


٭٭٭

فصل: عاشق را آن نیکوتر که خویشتن دار بود و کشندۀ یار بود زیرا که روزی بار بود اما رهگذر آن بردار بود:

گر رهگذر عشق تو بردار بود

از خارچه باک باشد آن را که ورا


 

آسان بود ای پسر نه دشوار بود

معشوق دلش میان گلزار بود


٭٭٭

فصل: عشق را اقبالیست و ادباری، اقبال عشق در ادبار عاشقست زیرا که اگر عاشق مقبل بود معشوق در هودج عز خودش مسکن سازد و باشد که در اوقات نسیم صبا پردۀ وصل از پیش جمال براندازد و آنگاه عشق صولت خود بر که راند و حقوق دولت از که ستاند عشق مدبری طلبد روز برگشته و افتاده خواهد قعر مرادش در کشته تا صولت خود برو می‌راند و داد خود ازو می‌ستاند و گاهیش بلطف می‌خواند و گاهیش بقهر می‌راند گاه تیرباران بلا می‌کند و گاهش نشانۀ محنت و ولا می‌سازد و گاهیش بر سریر عزت می‌نشاند و گاهیش در دام محنت می‌کشد:

گه در کشدم بدام اقبال غمت

یا این همه از کمال تسلیم سرم


 

گه برکشدم ز چاه ادبار دمت

بادا صنما فدای خاک قدمت


٭٭٭

فصل: اگر اقبال و ادبار عشق در مکوّن و ظهور بود دانم که عشق در حال مکون با صولت تر و باقوت‌تر بود زیرا که کمین گاه او جان عاشق است چون در جان نهان شود درد بیغایت شود و الم بی نهایت گردد و این اقبال عشق است و ادبار عاشق و این حال تا آنگاه بود که عاشق زنده بجان بود و متحرک بارکان بود چون زنده بجانان شود و ازین مرتبه برگذرد آن شود عشق رخت بربندد و این ادبار عشق و اقبال عاشق است:

تا جان باشد عشق تو در جان باشد

وانرا که بقای او بجانان باشد


 

در هستی آن قوت ارکان باشد

او را بمدان که این بود آن باشد


٭٭٭

فصل: عشق هرگز جمال خود بدیدۀ علم ننماید ونقد خود برو عرضه نکند زیرا که علم موجب خشیت است و عشق سبب تجاسر عشق را هر دو طرف در خرابی است و علم را هر دو طرف در عمارت و این سرّی عظیم است. آری چون علم بدیدۀ دانائی درنگرد آن چیز که بیند خواهد که در ملا آرد و او از آن چیز باز دهد و این معنی در عشق موجب بعد بود زیرا که بغیرت عشق تمام شود و در غیرت روا نبود که صفت جمال معشوق برملا باز دهد بدین سبب علم در عشق نامحرم می‌آید و عشق جمال خود بدو نمی‌نماید چنانکه گفته‌اند:

در عشق تو از ملامتم ننگی نیست

این شربت عاشقی همه محرم راست


 

باپنجۀ آن ازین سخن جنگی نیست

نامحرم را درین قدح رنگی نیست


٭٭٭

فصل: علم برای آبادانی عالم است پس عالم صاحب خشیت باید اِنَّما یَخشیَ اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلَماء تا آبادانی علم را سبب شود و عشق برای خرابی عالم است اَلْمَحَبَةُ نارٌ وَالشوقُ لَهَبُهُ پس عاشق صاحب تجاسر باید تا آتش در هر دو کون زند:

آتش در زن بهر چه دارد یارت

چون سوخته گردد ای پسر آثارت


 

و اندیشه مکن ازین برآید کارت

باقی ببقای او شود انوارت


٭٭٭

فصل: عشق روی درخود دارد پس همو شاهد است و همو مشهود و عشق خود را شناسد پس همو عارفست و همو معروف در هوا خود پرد و شکار از عالم خود کند پس همو شکار است و همو صیاد آنچه بایدش در عالم خود باید پس همو طالبست و همو مطلوب نظر از خود برندارد و بر کس نگمارد پس همو قاصد است و همو مقصود، عزیزی گفته است: 

صیاد همو دانه همو صید همو

گفتم که ز عشق او به بتخانه شوم


 

ساقی و حریف و می و پیمانه همو

دیدم که بت حاکم بتخانه همو


٭٭٭

فصل: عیب و عار در عالم عشق ممتنع الوجود است اگر پادشاه با گلخنی عشق آرد عیب نیست و اگر گدائی بر پادشاهی عشق بازد عیب نیست زیرا که عموم خلائق از آنجا که ذُروۀ اوج علوی ملکی است تا اینجا که حضیض سفلی شیطانیست همه عاشق کمال خودند برای ادراک اسرار غیب و روا بود که ایجاد همه را سبب همین بوده باشد وَلِذلِکَ خَلَقُهم. تا سر کُنْتُ کَنزاً مَخْفِیاً لَمْ اُعرَف ظاهر شود و آنچه در نوادر حکم نوشتست که بواسطۀ کتابت یک کلمۀ حیات و قدرت و علم و سمع و بصرو ارادت کاتب بی هیچ تاملی در دل بینندۀ این کلمۀ مکتوبه پدید آید بدین معنی قریبست:

در عشق دلا عیب و عواری نبود

این جمله از آنست که مر عاشق را


 

وانجا که بود ز عشق عاری نبود

در عالم عشق اختیاری نبود


٭٭٭

فصل: عشق واسطه‌ایست میان عاشق و معشوق موجب پیوند می‌شود اما در سایۀ کرشمۀ معشوق نهانست گاه گاه از کمالی که در کار خود دارد از غمزۀ معشوق ناوکی بر کمان ابروی او نهد و بر هدف جان عاشق اندازد و این بمثل زخمی بود که هر دو کون سر آن نتواند بود:

ای عشق چرا همی نهی بر جانم

من بنده مطیع آن چنان فرمانم


 

باری که بدست کشیدنش نتوانم

زنهار مده ز دست خود آسانم


٭٭٭

فصل: در عرف عشق بلائی است که عاشق و معشوق ازو بر حذرند با هرکه پیوندد او را از مقام تاجداری برخاک خواری اندازد زیرا که کرشمۀ معشوق تاآنگاه است که در عالم بی نیازی محبوبیست چون در ورطۀ محبی افتد بر خودش بگرفتاری نداباید کرد و خلق عالم اختیار باید کرد یُحبُهُم گوید:

کی توان از خلق پنهان گشتن آنگه درملا


 

مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن


٭٭٭

فصل: عشق با کس نیامیزد و در هیچ چیز نیاویزد اما عاشق بمعشوق نیازمندست برای دفع نیاز خود یَحُومُ حَولَهُ گرد سرادق حسن او گردد و معشوق با کرشمه و دلال و ناز است یَحومُ حَولَ حُسْنِهِ اما بنیازمندی نگرانست تا بار کار او کشد پس بدین نسبت سبب عاشق را معشوق بباید تا از در دنیا باو باز رهد ومعشوق را عاشق بباید تا بار کرشمه و ناز او کشد و عشق فارغ از نیاز عاشق وناز معشوق همۀ مرادش آن بود که سر از لجۀ غیرت برآرد ونهنگ وار هر دو را درکشد تا اجتماع ایشان در حوصلۀ او بود و تصور افتراق برافتد:

عاشق بنیاز خویش مشغول شده

فارغ شده عشق از وجود هر دو


 

معشوق بناز خویش موصول شده

در خود ز خودی خویش معزول شده


٭٭٭

فصل: عشق آتشست اَلْعِشقُ اَوَّلُهُ نارٌ وَاَوسَطُهُ نارٌ وَاخِرُهُ نارٌ: انَسَ مِنْ جانِبِ الطّورِ ناراً.. اَی نارُ قَلبِهِ قَدِاحْتَرَقَت سُبُحاتُ وَجهِهِ کانون او دل عاشق و هیزم او وجود عاشق، وَقودُهَا الناسُ. آتش افروز او دلال وناز و غنج معشوق، آنچه عاشق بر در معشوق حاضر شود و یا معشوق بعاشق، در آن برآمدن مراد عشق است نه بر آمدن مراد ایشان اگر او در نظر این دلال ناز و کرشمه بیفزاید او شعله بآسمان رساند و خود لذت او درآنست و اگر این در حضور آن نیاز و عجز و مستمندی نماید او جهانی بگیرد و خراب او درین است و این از کمال اوست که دیدۀ علم جمال این حال نبیند زیرا که در بدایت علم بدو راه نیابد او را منکر گردد و او بدان معذور است زیرا که این تعلق بذوق دارد و او را بدان راه نیست زیرا که او ضروریست نه اکتسابی و او باکتساب حاصل نشود چون بخود حاصل شد محل ضرورت بسوزد، پس این را با او هیچ مناسبتی نبود:

چون شمع محبت تو افروخته شد

بشکن قفس وجود وزو باک مدار


 

پروانۀ نفس من در آن سوخته شد

مرغی که رمیده بود آموخته شد


٭٭٭

فصل: عشق از توجه بوجهی مقدس است او روی در حسن و دلربائی و ملاحت و جان افزائی دارد و حسن و دلربائی و ملاحت و جان افزائی دانه و دام اوست پس بدین نسبت هرکه در جهانست غلام اوست و همگنان دانند که سر او را بقائی و فنا وجهی بود که از توجه مقدس بود وَیَبْقی وَجهُ ربِّکَ و چون او را توجه بوجهی نیست خود بجز وجه او هیچ وجه نیست کُلُّ مَنْ عَلَیها فانٍ.. کُلُّ شَیئٍ هالِک الّاوَجْهَهُ... انموذج این معنی در جهان کعبه است خلائق را در عبادات توجه بدو و او را بهیچ چیز توجه نه، پروانه را توجه بشمع و شمع را توجه بسوئی نه، روی همه بآفتاب و آفتاب را توجه بطرفی نه، عرش قبلۀ مقربان و عرش را قبله نه، محمد مقتدای همه و او را بکس اقتدا نه، وَقُل رَبِّ زِدْنی عِلْماً....

چون روی بیک سوی ندارد دل من

در عشق چنان شدم که در معرفتت


 

ماناکه همی روی ندارد دل من

گوئی که همی بوی ندارد دل من


٭٭٭

فصل: پندار علم و هندسۀ وهم و فیلسوف خیال و جاسوس طبیعت و بیداری حفظ و عقیلۀ عقل در عشق به هیچ برنیاید در وی همه درد باید و سوز و رنج باید و محنت:

چون عقل عقیله است در راه غمت


 

از هندسۀ عقل چه حاصل ما را


٭٭٭

فصل: کمال حسن معشوق جز در آینۀ عشق نتوان دید و ازین جهت وجود عاشق برای اظهار حسن معشوق باید، ای درویش اگرچه معشوق بسرمایۀ حسن غنی است و از وجود همه مستغنی است اما وی را برای اظهار خود برخود آینۀ باید تا خود را دریابد و این معنی غوری دارد:

ما آینه‌ایم و او جمالی دارد


 

او را ز برای دید او دریابیم


اَلمؤمِنُ مِرأةُ المؤمن سرّ این معنی است بدین نسبت عاشق بحسن معشوق از معشوق قریبترست اگرچه میان عکس و عین مباینت نیست و بحقیقت در عالم عقل قابل مِمّا یَقْبَلُهُ قریبتر می‌نماید از فاعل، چون عاشق در غلبات عشق معشوق را از او اوترست و از خود خودتر روا بود که برو از دیدۀ او غیرت برد و چون وجود خود را آینۀ دید او شناسد وجود خود را خواهد که در دریای نیستی اندازد تا او خود را بواسطۀ او بیند زیرا که برو هم ازو غیرت می‌برد و این عظیم وقتی دارد بیذوق معلوم نگردد و درین معنی گفته‌اند:

یا رب بستان داد من ازجان سکندر


 

کو آینۀ ساخت که دروی نگری تو


ای درویش چون معشوق آینه ساز بود عاشق همیشه از غیرت درگداز بود:

خواهم که ز دور در جمالت نگرم

از عالم خود اگر تو ای مایۀ حسن


 

می نتوانم از آنکه بی پا و سرم

نظارۀ حسن خود کنی رشک برم


٭٭٭

فصل: عاشق معشوق را از او اوتر بود پندار پیوندی درو پدید آید و بجائی رسد که گوید:

معشوق منم اگرچه بیخویشتنم

اَنَاالحقُ و سُبْحانی سرّ این معنی است:

چندان نازست ز عشق با جان و تنم


 

گویا که تو عاشقی و معشوق منم


٭٭٭

فصل: کار عشق آنگاه تمام شود که عاشق معشوق شود و ورق بگردد بی آنکه از عشق عاشق چیزی بکاهد یا در حسن معشوق چیزی بیفزاید زیرا که حسن معشوق را لازمه وجودست زوال آن با بقاء ذات او ممتنع بود و عشق در عاشق اگرچه زایدست بر وجود او و از خارج درو آمده است اما بقوت حسن معشوق که ذریعۀ اوست اوصاف او را در خود مضمحل گردانیده است و بجای خود همه خود ثابت شده و چون عاشق معشوق شود هر آینه معشوق عاشق شود بی آنکه وصل او ازو نقل کند و بدین پیوندد ای درویش اگر دیدۀ نهان بین بگشائی ببینی که عشق و عاشق و معشوق هر سه یکی است و این اصل بی شبهتی و شکی است شیخ اوحدالدین کرمانی گوید:

گفتم که پیامبری تو یا پیر

امروز و پریرودی و فردا

چون نیک بدیدم آن نکو بود


 

گفت او که دوئی ز راه برگیر

هرچار یکی بود تو فردا

او و من و پیر هر سه او بود


٭٭٭

فصل: خواجه احمد غزالی قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ گوید در سوانح: معشوق با عاشق گفت بیا تو من باش گفت اگر من تو گردم آنگاه معشوق در باید و در عاشق نیفزاید و چون تو من گردی در معشوق افزاید همه معشوق بود و عاشق نه، همه ناز بود و نیاز نه، همه یافت بود و دربایست نه، همه توانگری بود و قلت نه، همه عزت بودو ذلت نه. درین معنی درویش گوید:

معشوق اگر بلطف در کار شود

معشوق شود عاشق و بی زحمت خود


 

با عاشق خسته تا در بار شود

در عالم او قابل دیدار شود


٭٭٭

فصل: عاشق را نه خلوت باید نه صحبت زیرا که خلوت برای سکوت باید و سکوت عاشق را از قواطع است و صحبت از برای راحت باید و راحت مشتاق را از موانع است و آنچه گفته‌اند که معشوق عاشق پیدا باید و مشتاق شیدا باید سر این معنی است عاشق از فراق بطبع گریزد و در وصل آویزد موجب آنست که فراق دوئی اقتضا کند و وصل یکی یعنی در مقام فراق حصول عاشق در عالم اندوه بود و حصول معشوق در هودج سرور، و این در تفرقه کثرت مشاهده شود و در عشق وحدت باید بل اتحاد و این جز در وصل نبود و ذلک سر عزیزٌ لِمَن فَهِمَ 

جانم ز فراق تو از آن بگریزد


 

تا با تو یکی شود دوئی برخیزد


٭٭٭

فصل: آنچه گفته‌اند که عاشق در مقام فراق خوشتر از آنکه درمقام وصال راستست زیرا که در فراق امید وصالست و در وصال بیم هجر، اما با درد فراق ساختن و خود را بخود برانداختن از دید امتناع وصول بود واین از تفرقه خالی نیست زیرا که در درد انیت این باقی بود و در وصول بهویت او در باقی بود:

او را که بقای او بباقی باشد

هشیار چگونه گردد از مستی عشق


 

برگوی ز بندگی چه باقی باشد

چون پادشهش بذات ساقی باشد


٭٭٭

فصل: ای برادر مقام فراق مقام انتظارست و درین راه چشم داشتن برای حصول معشوق در عالم خود شرکست او را چشم بر هم می‌باید نهاد و در خود طلب کرد و بیافت طرب کرد که او همیشه حاصل است و شبهت ازین اصل زایل است ای عزیز هستی او در نیستی تو جمال مینماید و نیستی درتو اصلی است و جوهری که تو باصل خود توانی بطبع باز شو تا همیشه واجد باشی. ای درویش تاب آفتاب قدم همیشه بر عدم تابنده است این ذرات وجود که بشهود او حاصلند سر از زوایۀ عدم برزده‌اند و ازو بقا یافته، عجب مکون ذرات بغروب آفتاب محقق می‌شود و ظهورشان بطلوع او اما این ذرات که تاب آفتاب شهود او از افق قدم تابنده است و لم یزل پاینده:

هِیَ الشَّمسُ اِلّا اَنَّ للشَّمسِ غَیبَةٌ


 

و هذا الذّی اَعنیهِ لَیْسَ یَغیبُ


٭٭٭

فصل: اگر عشق بلاست و در وی بسی عناست اما قوت او از جفاست آن جفا که معشوق بر عاشق کند چون بحقیقت بنگری آن جفا از معشوق برای طلب وفاست زیرا که در مقام فراق مقام کردن و در پی خودی آرام کردن کثرت و دوئی است او می‌خواهد تا کثرت و دوئی عاشق بوحدت و یکی باز آید و در پی آن پیوندی پدید شود ای عزیز جنگ معشوق صلح آمیز بود و صلح او جنگ آمیز تا طلب مؤید شود و عشق مؤکد گردد و عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده دانند که در ابتداء عشق جنگ و عتاب و کرشمه و ناز بود تا عشق محکم گردد و در میانۀ ارتکاب اخطار و ناترسیدن از هلاک و تلف مهجه روی نماید ودر آخر سکون بی حرکت و سکوت بی گفت و انتظاری جست بحاصل آمد و آنچه درین مراتب گفته‌اند بدین قریب است:

سکُونٌ ثُمَّ قَبضٌ ثُمَّ بَسطٌ


 

وَبَحرٌ ثُمّ نَهرٌ ثُمّ یبُسٌ


وُرودُ ثُم قُصودٌ ثُمّ شُهودٌ ثُمّ وُجودٌ ثُمّ خُمودٌ چنانکه گفته‌اند:

در عشق دلا بسی نشیب است و فراز


 

کاهو بره شیر گردد و تیهو باز


٭٭٭

فصل: میان عاشق و معشوق بنوعی مناسبت باید تا عشق از کمین مکون جمال نماید یکی از حکما این معنی در تقریری می‌آورد و نسبت آن بطیران طیور میکند و می‌نماید که طیور با غیر جنس خود الفت کمتر گیرند درین میان زاغی و کبوتری دیدند که با هم می‌پریدند عجب داشتند حکیم گفت میان ایشان در حالی مشاکلتی پدید آمده است که عروض آن موجب صحبت شده تفحص آن کردند دیدند که هر دو را عرجی عرضی حاصل شده بود فرمود که موجب ائتلاف ایشان درین پرواز این معنی بود و این سرّ دقیق است ای عزیز چون در معنی یکی شوند و یگانگی ایشان بی شکی شود اگر در ظاهر یکی از دیگری غنی بود و مستغنی اما آن دیگری بدان یکی محتاج بود و مفتقر اما در باطن در هر دو یک معنی بود خفی از عقول بشری و ملکی که موجب مناسبت شده است یُحِبُّهُم وَ یُحِبِّونَهُ.

فَلا تَحتَقِر نَفسی وَاَنتَ حَبیبُها


 

فَکُلّ أمرِهِ َیَصْبوا اِلی مَن یُجانِسُ


عجب آنکه از دوستی خود اخبار می‌کند یُحِبُّهُم و دوستی تو برخود اظهار میکند یُحّبونَهُ. نه اندک کاریست و بی مناسبتی است آه و هزار آه اگرچه یکی وصف قدیم است و یکی وصف حدث اما باری هست وَذلِکَ سِرُّ لایُمکِنُ کَشْفُهُ بِلسانُ المَقالِ.

٭٭٭

فصل: عشق خود را در حدقۀ عاشق جای کند تا روح باصرۀ او را جز بمعشوق نگران ندارد و گفته‌اند که عاشق در در هرچه نگرد معشوق را بیند راستست و سرّ این معنیست. ای عزیز چون عشق با کمال رسد در ولایت وجود عاشق نگنجد آنچه از راه دیده بیرون افتد ناظر بخط او شود برای سلوت را و این آنگاه بود که دانسته بود که مَن مُنِعَ عَنِ النظَر یَتَسلَّی بالاَثَرِ بحقیقت داند که آنچه او را در نظر آید یا از آن بسوی او خبر آید آن خطی بود که معشوق بیند قدرت بر صفحۀ فکرت نگاشته است او بامید سلوت بدان نگران شود و زبان جانش می‌گوید این آن نیست اما بی آن نیست ما رَأیتُ شَیئاً قَطُّ الّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیهِ و این رمزی لطیف است:

در دیدۀ من عشق مکانی بگرفت

چون سوخت همه جهان پس گفت مرا


 

آتش در زد تا که جهانی بگرفت

آن ذره به بین که ملک جانی بگرفت


٭٭٭

فصل: عشق چون بکمال رسد عاشق از معشوق گریزان شود زیرا که داند که در ظهور او ثبور این بود عِندَظُهورِ الحَقِّ ثبُورِ الخلْقِ و آنچه گفته‌اند هر عاشق را که با خود کار است معشوقه از او بیزار است برین معنی قریبست. ای عزیز در اوان ظهورصباح ضوء مصباح باطل شودو مضمحل گردد اِذا طَلَعَ الصَّباحُ حَصَلَ الاِسْتغناءُ عَنِ المِصْباح:

فَلمَّا اسْتَبانَ الصُّبحُ ادْرَجَ ضوئُهُ

یُجَرِّ عُهُم کَأسا لوابْتِلِیّ اللّظی


 

باَنوارِهِ اَنوارَ ضَوءِ الکَواکبِ

بِتَجریعِهِ طارَت کَاَسْرَعِ ذاهِبٍ


و آنچه گفته‌اند اَلخَواصُّ بَینَ عَیشٍ وَطَیشٍ بدین معنی نزدیک است یعنی ارباب مشاهدات چون بعظمت ذوالجلال مکاشف شوند از هیبت بگدازند و چون استیلاء سلطان شهود و وجود ایشان کمتر شود از لذت بنازند اِذا کوشِفوا طاشوا و اِذا استَنْزَعَهُم رُدّوا إلیّ الحَظِّ فَعاشوا.

٭٭٭

فصل: منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی گفت روزی به قبیلۀ رسیدم از قبایل عرب جوانی باخدی مقمّر و خطی معنبر مرا دعوت کرد چون مائده حاضر کردند جوان بسوی خیمه نگاه کرد و نعرۀ بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد چون بهوش باز آمد در خروش آمد از حال او پرسیدم گفتند در آن خیمه معشوق اوست درین حال غبار دامن او گریبان جانش گرفته است و بسوی عالم بیخودی می‌کشد بدید بیهوش شد و چنین خاموش شد گفت از کمال مرحمت بر در خیمۀ دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم بحرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ضربت فراق را شربت وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را بمراد رسانی از ورای حجاب جوابداد و گفت یا سَلیمَ الْقَلبِ هُوَ لایُطیقُ شُهودَ غُبارِ ذَیْلی فَکَیْفَ یُطیقُ صُحْبَتی اوئی او طاقت دیدن غباری از دامن من نمیدارد او را طاقت جمال من کی بود.

٭٭٭

فصل: اگر عاشق در عشق خود خود را بود در عشق خام بود و در شوق ناتمام او را اوئی او برای معشوق باید ای درویش آنکه معشوق را برای خود خواهد هنوز قدم در ولایت عشق ننهاده است و او مرتدی بود که مراد برای مراد خود خواهد اما آنکه خود را برای معشوق خواهد از بوستان عشق بوی ریاحین صدق بمشام وقتش رسیده بود اگرچه در بدایت کار بود اما طالب اسرار بود باز چون ببرخاست درخواست از وجود خود زایل کند و سعادت یگانگی حاصل کند در هودج فناء دوم مقر سازد پس از غیرت از خود بیخبر شود چون بی شعور شود و از غیبت بحضور شود در پرتو آن نور شود لاجرم پروانه وار از بقا بفنا راه طلبد و خود را بواسطۀ عشق بر آتش عدم احساس و بطلان قوت متخیله بسوزد و همانا که این مقام در تلوین بود نه در تمکین و این معنی در حوصلۀ مرغی خانگی که او را دانش گویند نگنجد و میزان عقلش هم برنسنجد اگر معلوم شود بمثالی شود و آن در رباعی خواجه احمد غزالی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ گفته است:

تا جام جهان نمای در دست منست

تا قبلۀ نیست قبلۀ هست منست


 

از روی خرد چرخ برین پست منست

هشیارترین خلق جهان مست منست


هذا ربی. و سبحانی و اناالحّقَ درین راه پدید آید درویش گوید:

چون نور ظهور تو مرا پست کند

برتر شوم از عالم امکان آنگه


 

وز بادۀ عشق مر مرا مست کند

در عین کمال واجبم هست کند


٭٭٭

فصل: آنکه در عشق معشوق را برای خود خواهد قبول و ردّ و قبض و بسط و سکر و صحو فناو بقا و غیبت و حضور و ظهور و ثبور و ستر و تجلی و حزن و سرور و مکون و ظهور در عالم او سر ازو بر زنند و او را ده عمر نوح بسر آید و این منازل هنوز بپای او قطع نشده باشد و حق هیچ منزلی نگذارده باشد و بحقیقت تا حق منزلی گذارده نشود بمنزلی دیگر نبود و او از اسرار آگاه نبود پس بیچاره همیشه در راه بود و پیوسته بر گذرگاه هرچه از افق هستی پدید می‌آید او از کمال حیرت چنگ در او میزند هذا رَبّی. می‌گوید باز آنکه خود را برای معشوق خواهد این اضداد از راه او برخیزند و بهیچ حال در دید وقت او درنیاویزند او را بدو گذارند و زمام امور او بدو سپارند زیرا که مبتدی راه عشقست و طالب مقام صدقست هنوز از وجود قطرۀ نساخته است و در بحر غیب نینداخته هنوز وی در نظر اوست اگرچه بسوی عالم وحدت سفر اوست بی شک هنوز پیداست اگرچه شیداست همانا در نمازست که زبان مسألتش درازست هنوز در رکوعست که در طلب باخشیت و خضوع و خشوعست هنوز بنده است اگرچه خود را بر در افکنده است عجب ازین درد نمیکاهد که خود را برای او میخواهد از برای این الم نمیگدازد که میخواهد که با او سازد و اما آنکه از درخواست برخاست در فناء دوم او را مقر شود و از خود و غیرخود بی خبر شود بقاء او بدو بود و نظر سرش از او دور بود بدو حاضر بود و بدو ناظر بود او بسر اوقات جلال قریب بود و کارش بس عجیب بود ادراک مقام او از ادراک عقول بعید بود شاه بود اگرچه در زمرۀ عبید بود و این در مقام فناء سوم باشد چنانکه گفته‌اند:

تا مرد ز خود فانی مطلق نشود

توحید حلول نیست نابودن تست


 

اثبات به نفی او محقق نشود

ورنه بگزاف باطلی حق نشود


حکیم گوید یقین دان که تو او نباشی ولیکن چون تو در میان نباشی تو اوئی.

فصل: در این مقام که به هو برآمد او پادشاه عالم هستی بود اگرچه درین پرده بر خاک پستی بود اگر ذُروۀ اعلاء قدس بعالم او هبوط کند بی کیف بود و اگر کسی را محرم خطاب دارد بی حرف بود او را در صعود و هبوط تعلق به جاذبۀ و تمسک برابطۀ نبود نه هیچ زمانش درباید و نه هیچ مکانی ازو خبر یابد این مقام را بزبان اهل تحقیق بی مزاحمت تصور و تصدیق مقام اختفا در کنه الاّ خوانند بلکه اثبات وحدت در نفی لا دانند و این رموز بوالعجب است نه زبان را قوت تقریر می‌باشد نه بیان را طاقت تحریر می‌باشد:

در نور مقدسش چو گشتم پنهان

در پردۀ عز او مقرب گشتم


 

وز حد مکان گذشتم ای جان جهان

اندر تن من نه این بماندست و نه آن


٭٭٭

فصل: جفای معشوق بر عاشق دلیل قلعه گشادنست روا بود که معشوق عاشق را در منجنیق بلانهد ودر آتش ولا اندازد تا لوث انحرافی که از بت رویان عالم حشر کرده است از وی زایل شود و دولت تسلیمش حاصل شود قالوا حَرِّقوه تا هر گاه که سلطان قهر منجنیق بلا نصب کند و وجود عاشق در آتش غیرت اندازد و لطف محبوب سلطان وش از سحاب عنایت باران رعایت بر آن آتش بارد تا ریاحین انس پدید آید یا نارُ کونی بَرداً وَسلاماً.. ای درویش بهش باش آنچه بخودی خود زخم بر وجودت می‌اندازد برای آنست تا توئی ترا در تو پست سازد بلکه نیست کند و بخودی خودت هست کند اگر عاشقی و در عشق صادقی، خود را هدف ساز و در مقابلۀ نظر معشوق دار اگر خواهد تیر جفا در تو اندازد و اگر خواهد نیزۀ وفا اندازد ترا همين بس بود که او در زمان انداختن روی بتو آورد و نظر بر تو دارد، عجب اهل عالم را روی بدو و او را بتو، زهی پادشاهی نامتناهی که ترا بود تعیّن تو در هدف بودن و توجه او بتو در انداختن نه خرد، کاریت فهم این از ذوق باید و قبول این را شوق، آن نقد که تو او را علم خوانی و آن بضاعت که تو آن را عقل دانی درین بازار رواجی ندارد:

از نقد وجود من هدف سازی تو

خوش باشدم آن مقام کز مرکب حسن


 

بس ناوک قهر در من اندازی تو

بیواسطۀ بسوی من تازی تو


٭٭٭

فصل: عندلیب خوش نوای عشق بر درخت سمع و بصر ترنم یکسان کند یعنی چنانکه عشق بطریق بصر اثبات یابد چنان که چون حسن دلربائی در نظر آید بر وی عاشق شود چون از حسن جان افزائی خبر آید هم عاشق شود اما عشقی که بواسطۀ نظر بود دفعةً واحدةً بود بیقراری و بی آرامی در حال اثبات باید و عاشق خواهد که در زمان بدو شتابد. باری عشقی که بطریق خبر بود تازه تازه بود زیرا که اخبار جمال و کمال او دفعةً واحدةً ممکن نبود پس عشق بدو هم دفعةً واحدةً نبود و این اصلی متین است بنا براین اصل چون حسن معشوق مشاهده گردد دل عاشق را بدو میلی پدید آیدو او بدان واسطه در گفت و شنید آید تخم این مشاهدۀ جمال بود و از طرف معشوق کرشمه و دلال بود:

عاشق چو بعاشقی پدید آراید

چون مرغ ز بهر دانه در کارآید


 

از عالم خود بسوی دلدار آید

در دام بماندنش ز دیدار آید


باز چون کمال جمال به سمع رسد حقیقت وجود بحکم خاصیت بدان مایل شود و بطبع بدان شتابد اگرچه داند که درنیابد آن میل برای آتش افروختن است در مقام اول وصال مطلوب بود تا دل از خفقان طلب برآساید و جان بعالم خود باز آید و در مقام دوم ذکر وصال خود بر ضمیر گذر نکند زیرا که علم بعدم وصول سابق بود و عشق لاحق:

چندان صفت جمال در نوش آید


 

کین جان ز دست رفته در جوش آید


حاصل در عرف عشق را وطن میان دو دل است گاه ناز معشوق شود و بعاشق نپردازد و گاه نیاز عاشق شود و در پای معشوق اندازد گاه افتخار او را بدین جلوه کند و گاه افتقار این را برو عرضه کند اما مراد کلی او آن بود که هر دو را درمرکز و محل خود فراهم کند تا وصال بی انفصال ممکن شود آنچه گفته‌اند عشق نهنگی شودو عاشق و معشوق را درکشد تا اجتماع ایشان در جوف او بود و تصور فراق نماند بدین معنی قریب است و این رمزی عجیب است:

از خوف فراق رویت ای مایۀ عمر


 

خواهد دل من با تو که در پوست شود


٭٭٭

فصل: عشق عاشق با معشوق دیگرست درین اصل هر یکی در دو مرتبه مقرر می‌شوند و این اگرچه در ظاهر کثرت می‌نماید اما در معنی وحدتست زیرا که چون معشوق عاشق شود هر آینه عاشق معشوق شود کثرت برخیزد و چون معشوق یکی بود و خود یک عاشق را دو معشوق روا نبود ماجَعلَ اللّهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَینِ فی جوفِه اما یک معشوق را روا بود که هزار عاشق بود و هر یک در عشق صادق بود اما اینجا سریست دقیق بدان که عاشق را گذر بر دریای شوقست ونهنگ عشق درو در کمین تازمرۀ عشاق را که بر درگاه سرادق جلال شور و شغب می‌دارند و می‌نالند و می‌زارند با آنکه از استغناء معشوق خبر دارند بیکبار درکشد و دم درکشد زیرا که از رحمت خلقیت بحقیقت بر درگاه جز زحمت بی فایده نیست خَلقناکُم لّنَرَبَحَ عَنکُم لاتَربَحوا عَنّا:

چون نیست بسی فایده اندر بودت


 

آن به که باصل خود همی باز شوی


٭٭٭

فصل: در عرف عشق عاشق اصلست و عشق معشوق فرع زیرا که عشق در معشوق از تابش عشق عاشق است و این سخن را مدار بر اصلیست و آن اصل آنست که نیاز و درد و سوز و قلق و ضجرت و ولع و نزاع و شوق و احتراق در عشق عاشق یافت شودو بی این جمله ناقص بود و مدار کار عشق باتفاق ارباب عقول بدین جمله است و احوال عشاق دلیل صحت این اصلست باز آنچه وقتی بسط و قبض و انس و روح روی نماید آن کلمات لطف محبوبست که بکرشمه و ناز و دلال گوید:

معشوقه تو باش عاشقی کار تو نیست. این شراب قهر در میدهد اما چون در جام لطف است لذتش در ظاهرست و المش در باطن زیرا که او را بطعن از مقام عاشقی بدر می کند و خود می‌داند که ازو معشوقی نیابد اما در عالم حقیقت عشق معشوق اصل است و عشق عاشق فرع و سرّ این معنی در یُحِبُّهُم وَیُحِبّونَهُ یافت شود.

اول از او بد این حکایت عشق

عشق چون آتشیست روحانی

عشق چون بر لطیفه غیبیست

بوالعجب سوره‌ایست سورۀ عشق


 

بس مگو عشق را بدایت نیست

روح کس را ازو شکایت نیست

بی نشانست ازو حکایت نیست

چار مصحف ازو یک آیت نیست


اما این عشق را مدار بر جباری و قهاری و تعزز و کبریاست:

زانجا که کمال حضرت عزت اوست


 

اعیان وجود را چه امکان باشد


عقول بشری و ملکی درین سرگردانی‌اند تا بدانند که عشق کدامست و عاشق کدام و معشوق کدام و اینجا لطیفۀ لطیف است چون عشق حبل رابطه است نتوان دانست که می‌کشد و که انجامد: کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش. عقل بیخود می‌گوید او کشید و این انجامید و روا بود که کار برعکس باز گردد و راه دگر سار گردد ایاز محمود گردد و محمود ایاز وَماتَشلؤونَ اِلّا انّ یَشاء اللّه. ابویزید قَدّسَ اللّهُ روحَهُ المَزید گفت چندین گاه می‌دانستم که من او را می‌خواهم او مرا پیش از من خواسته بود و از من هیچ درنخواسته بود یُحبّهُم پیش از یُحِبُّونَهُ باید.

٭٭٭

فصل: آدمی زاد را همین سعادت بس بود که در محبوبی پیش بود یُحِبُّهم در عقول ثابت است که قوّت فاعله را قوت قابلۀ عشق زیادت است زیرا که در انتظار ظهور اوست و او جز بهنگام معلوم خود سر از بالین فطرت برنیارد و این سری عظیم است بذوق معلوم شود آنچه گویند عاشق جمال طلبد تا در کار آید راستست اما بحقیقت جمال عاشق طلبد تا در گفتن اسرار آید کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیاً لَمْ اُعْرَفْ فَاَحْبَبتُ اَنْ اُعْرَفْ سرّ این معنی است:

عاشق طلبد جمال تا بگدازد

در پیش خودش بدارد و بنوازد


 

در هستی او لطیفۀ پردازد

وز دیده برون رود وفامی بازد


٭٭٭

فصل: عشق بحدی برسد که عاشق دوست معشوق را دوست گیرد و در دشمنی دشمن او آمیزد همانا که این معنی در عالم مودت بود چون بِخُلَّت رسد روی از همه بگرداند فَانهُمْ عَدُولیٌ اِلّا رَبَ العالَمین و چون بمحبت رسد ازوجود هر موجود بیزار شود اِنی بَریٌ مِمّا تُشرکون اَی فی الْوُجودِ مَعَهُ و چون بعشق بی شعور شود و در پرتو آن نور شود درین بیشعوری نظر از محبوب و محبه برخیزد آن را که بود برخود بود و این سری عظیم است ذوق درباید تا فهم شود و روا بود که عشق بحدی برسد که عاشق را غیور کند و در غیرت ناصبور کند دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست دارد عجب نخواهد که کسی نامش بر زبان راند چون خواهد که کسی دیگرش دوست دارد و آنچه شبلی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ در نهایت مقامات هر که حق را یاد کردی او سنگی بر دهان او زدی از غیرت سر این معنی است عاشق کی طاقت آن دارد که کسی در محل نظر او شریک شود:

گر باد صبا بر سر زلفت گردد

ور هیچکسی ز خلق در تو نگرد


 

بر باد صبا عاشق تو رشگ برد

بر خود دل من جامۀ هستی بدرد


٭٭٭

فصل: عاشقی بود از رفقای این بیچاره کبکی یافت او را بکوهسار برد و در مرغزار خرم بگذاشت و می‌گفت رفتار او برفتار یارم ماند جفا بود با او جفا کردن اما این در بدایت عشق بود و مدخول و معلول بود زیرا که محبوب را شبیهی طلب می‌کند برای سلوت و این از نقصان است واللّه که اگر عاشق را شعور بود بر آنکه کسی بمعشوق او ماند و یا در حسن با او مساوات دارد در عشق ناتمام بود در طلب سوخته نبود خام بود ای درویش آن شوقی که وصال ازو چیزی کم کند ناقص بود وجود شوق نبود تهمت بود و تهمتی کاذبه بود و وصال هیزم آتش شوق است او رادر شعله آرد تا بدان دمار از نهاد عاشق برآرد و این آن حال است که پروانه آتش می‌شود اگرچه لمحۀ بود اما باری بود و این را بزبان آن قوم بیخود اتحاد خوانند اگر میسر شود مقامی در عشق ازو عالیتر نبود:

خواهم که ز سرّ عشق آگاه شوم

گر او شوم ای یگانه بر خلق جهان


 

بیخود بروم بنزد دلخواه شوم

بیزحمت بیخودی همه شاه شوم


٭٭٭

فصل: گریه در عشق از رعونات نفس است گریه در خلوت از برای سلوت بود و در صحبت از برای اظهار احتراق کند و این هر دو از رعونات نفس بیرون نیست لعمری تا عاشق بخود باز نیفتد نگرید و عاشق بی شعور باید تا از غیبت در حضور آید آن عزیزی بنزد پیری از پیران طریقت درآمد اهل پردۀ او زلف شانه میکرد خواست که سربپوشد پیر فرمود او درین زمان بی شعورست و در عالم حضورست از هر دو کون آگاهی ندارد و روی جز بعالم نامتناهی ندارد زمانی بود در گریه آمد پیر فرمود که سر بپوش که او حاضر شد و از دریچۀ طبیعت ناظر شد بخود باز افتاد و از هجردرگداز افتاد و این لطیفۀ لطیف است.

٭٭٭

فصل: گریه از تأسف بود وتأسف از فوت محبوب بود چنانکه پیر کنعان از تأسف چندان بگریست که مردم  (مردمك) چشمش که خلیفۀ عالم بینائی بود از کسوت عیانی بیرون آمد و جلباب سفید حسرت درخود کشید یا اَسفَی عَلی یوسُفَ و ابْیضّت عَیناهُ مِنَ الحُزْنِ اما روندگان این راه را اسف و حزن نباشد زیرا که ایشان را خوف فقد محبوب نبود، پیری بنزد مریدی آمد او را یافت که در فوت محبوبی میگریست گفت ای پسر دل بمحبوبی می‌بایست داد که فوت بر او روا نبودی تا بقلق و حزن و ضجرت و بکا گرفتار نشدی:

رو دل بکسی ده که نمیرد با تو 


 

از درد فراق او نگریی باری


٭٭٭

فصل: آنچه دیدۀ عاشق در گریه بود آن از غیرت حقیقت وجود اوست برو و حقیقت وجود او که عشق صفت اوست از غیرت می‌خواهد تادیدۀ او از گریه سفید شود و از دیدن ناامید شود زیرا که داند که آن دیدار بدین دیده دریغ بود:

خوناب از آن همی ببارد چشمم


 

کاهلیّت دیدنت ندارد چشمم


و روا بود که از آن گرید تا خیره شود و نظر بر جمال آن دلربای نیفکند زیرا که بترسد که آن روی از نازکی بدین نظر مجروح شود چنانکه گفته‌اند:

من تیز در آن روی نیارم نگریست


 

ترسم که ز نازگی جراحت گردد


٭٭٭

فصل: اگر عاشق خواهد که معشوق را یاد کند نتواند چنانکه شبلی گوید چون منی ترا یاد کند و دهان را هر ساعتی هزار بار از آب توبه بشوید از ياد کردنت هرگاه که خواهد یاد کند سلطان غیرت عشق بانگ برزند اِیّاکَ وَیَحْکَ وَاللّهُ کانَ اِيّاکالعَمْری اگر چه ذکر محبت از محبت بود مَنْ اَحبَّ شَیئاً اَکْثَر ذِکْرَهُ اما اگر این ذکر در حضورست از قلت حرمتست و اگر در غیبت است ذکر غایب غیبت است چنانکه جنید گفت مر شبلی را قدس اللّهُ سرَّ هُما هنگام آنکه شبلی در مجلس او گفت اللّه جنید گفت ياذاکِرُ اِنَّ ذَکَرْتَهُ فی الْغَیبةِ فَذِکْرُ الغایبِ غَیْبَتُهُ و اِن ذَکَرْتَهُ فی الحُضورِ فَما راعَیْتَ حقّ الحُرْمَةِ.

٭٭٭

فصل: عاشق نتواند از غلبات عشق که بدل هست از معشوق براندیشد زیرا که دل آتشکده‌ایست خراب در وی محبوب چه کند دل شاهد که محل معرفت شود مرکز محبت گردد اما بحقیقت سرادق عزت محبوب در وی نگنجد و این سر را میزان عقول بشری برنسنجد ولکنْ یَسَعُنی قَلْبُ عَبدیَ الْمُؤمِنِ بیقین بدان که نامتناهی در متناهی نگنجد اما چون شعلۀ آتش عشق ماسِویَ الْمَعشوق را در بریق حریق خود بسوزد آنچه ماند معشوق بود و مثالش چنان باشد که آنچه در آینه پدید آید اگرچه ظاهر بینان آن را در آینه پندارند در آینه نباشد اما نماید آنچه در دلی طلبند که بمصقلۀ قضا زنگ طبیعت از وی زدوده بود او بود اما آینه از کجا و عین از کجا بلکه عین از کجا و عکس از کجا:

در آینه گر عکس جمالت بیند

گوید که بدو رسیدم آن هست محال


 

با ناز و کرشمه و دلالت بیند

گه ذره بخود نور جلالت بیند


٭٭٭

فصل: در ابتدا عاشق بگفت و گوی درآید پس در جست و جوی آید پس دل از خود بکلی برگیرد و پروانه وار خواهد که در پیش او میرد یعنی اول ذاکر بود پس طالب شود پس عشق برو غالب شود اینجا ذکر هستی بود و طلب نیستی، درین مقام هستی راه بودو نیستی پیشگاه اما نه آن نیستی که محرومی نام اوست آن نیستی که همه هستی‌ها غلام اوست اما بنسبتی دیگر و این مشهور است که هستی راه است و نیستی منزل چنانکه آن محقق دقیق النظر گفته است:

دیدم اندر مدار کار آنگاه

بود ما را یقین که عاشق را

نیست جز نیستی ره عاشق

در شهادت به بین کزین معنی


 

سرّ هستی و نیستی ناگاه

نیستی منزلست و هستی راه

ناگه هستی بیامد از درگاه

لانخست آمد آنگه الا اللّه


٭٭٭

فصل: در مبادی عشق نعره و خروش و بانگ و زاری بود و این نقصانست در تحمل بار عشق زیرا که وجود هنوز قابل بار تحمل عشق نشده بانگ و خروش برآرد و گاه گاه بار کار از دوش بیندازد ماجَزاءُ مَن اَرادَ بِاهَلِکَ سُوءا چون بکمال رسد خواهد که هرچه در عالم است برخود گیرد اگرچه در تحمل آن بمیرد وَحَمَلَها الانسانُ در بحر آن طلب و در هستی عشق هودج کبریا بردارد ولکن یَسعَنی قَلْبُ عَبدِیَ المؤمِن اَلانَ حَصْحصَ الْحَقّ اَنَار راوَدْتُهُ عَن نَفْسِهِ وَانَّهُ لَمِنَ الصّادقین.

اول چو مرا عشق تو در کار آورد

اکنون چو خموش گشتم از غایت عشق 


 

با بانگ وخروش بر دربار آورد

برد او ز میان یقین و پندار آورد


٭٭٭

فصل: آن بار که از راه صورت عاشق میکشد حامل از راه معنی معشوقست وَحَمَلْناهُم...سراین معنی است، ای عزیز در حال مشاهده بقوت مشاهدۀ او هر بار که بر عاشق نهند بکشد و سر از زیر بار درنکشد زیرا که مست شراب مشاهده بود ودر مستی بار خلاف معهود توان کشید:

از دردکم آگاه بود مردم مست

٭٭٭

فصل: عاشقی را در شریعت بغداد هزار تازیانه زدند از دست نشد و از پای درنیامد واصلی بدو رسید او را از آن حال پرسید گفت محبوب مرا حاضر بود و من بقوت مشاهدۀ او این تحمل کردم. یکی را از عیاران چهار دست و پای بیرون کردند او از آن بی خبر بود یکی بدو رسید او را از آن حال پرسید دید که خوش میخندد گفت آن چه طربست گفت از این طرب چه عجب است گفت محبوب من حاضرست و بعین رعایت در من ناظر مرا قوت مشاهدۀ او مغلوب کرده است و شدت ظهور او مرا از آن محجوب کرده است:

او بر سر قتل و من در او حیرانم 


 

کان راندن تیغش چه نکو می‌راند


این معنی را در سرّ لَاُقَطَّعَنَّ اَیْدیَکُمْ وَاَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ و جواب فَاقضِ مااَنْتَ قاضٍ.. بباید طلبید تا موجب مزید شوق گردد بعزت اللّه که چون جارحۀ مجازی روی ببطلان آرد حقیقی روی در ظهور آرد بی یَسْمَعُ وَبی یُبصِرُ و بی یَمْشی و بی یَنطِقُ جمال نماید این بغیر ذوق فهم نتوان کرد:

این راه حقیقتست و هرتر دامن 


 

با هستی خود کجا قدم داند زد


٭٭٭

فصل: در نظر اول عاشق بیخود شود اگرچه در خواب بود زیرا که شراب مشاهده مرد افکن است هیچ کس را طاقت مقاومت او نبود عِنْدَ ظُهُورِ الْحَقِّ ثُبورُ الْخَلْقِ آنچه اضطراب در وجد از عاشق پدید آید ازین معنی بود و آنچه نوری گفته است بدین قریب است:

اَلْوَجْدُ یُطْرِبُ مَنْ فی الْوَجْدِ راحَتَهُ

قَدْ کانَ یُطْرِبُنی وَجْدی فَغَیِبْنی  


 

وَالْوَجْدُ عِنْدَ وُجُودُ الْحَقِّ مَفْقُودٌ

عَنْ رُؤیَةِ الْوَجْدِ مافی الْوَجْدِ مُوجودٌ


اما بعضی اضطراب از نقصان مضطرب در دید آید و بعضی از کمال واجد در نظر نیاید چنانکه سنگ زیرین آسیا که اندر کمال گردش بود در نظر ساکن نماید وَتَرَی الجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وهِیَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب. چون هستی عاشق در مبادی اشراق نور جمال سوزد لَاَحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ما انْتَهی اِلیْهِ بَصَرُهُ حرکت یا سکون را در وی درین حال نشان نتوان کرد عجب چون نماند اضطراب که کند هستی عاشق عاریت است و در انتظار مشاهده مانده و بر خود درمانده هر زمان می‌گوید.

انتظارم مده بر آتش و آب 


 

نکند آنچه انتظار کند


در مشاهده نمود با ربود مع  است و وجود با خمود مقارن و این سری بوالعجب است ذوق باید چند گویم ای عزیز چون طلیعۀ جمال پیدا شود درِ قلعۀ نهاد بقوّت بشکند تا محبّ قصد عالم معشوق کند آن شنیده باشی که چون مجنون بعد از کمال عشق نظر بر جمال لیلی افکند هستی او روی بعالم نیستی آورد ای برادر عِنْدَ ظُهورِ الْحَقِّ ثُبُور الْخَلْقِ

چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس 


 

رو که از این دلبران کار تو داری و بس


٭٭٭

فصل: فرار عاشق از معشوق در کمال عشق از آنست که وصال کاریست برون از حد او چنانکه الم مفرط موجب هلاکست لذت مفرط هم موجب هلاک است بلکه عین هلاک جَعَلَهُ دَکَّاوَخَرَّ موسی صَعقا.. وَالصَّعِقَ الموتُ بِعَیْنِهِ بِعِزَّة اللّه که اگر در دار جلال در اوان وصال هیچ از قوت بشریت در واصلان باقی باشد بعدم صرف افتد چنانکه اسم وجود بر ایشان ممتنع افتد و مستحیل بلکه بحکم وعدۀ صادق الوعد از خود فانی شوندو بدو باقی گردند تا آن جمال دیده شود اول نور آن جمال دیده شود پس جمال آن نور دیده شود:

بیچاره دلم خلعت دیدار بخواست

محبوب جواب داد کی خسته رواست 


 

از هر دو جهان نعرۀ انکار بخاست

من دیده شوم خصومت از بهرچراست


ای درويش چنانكه عاشق را تن درمی‌بايد داد بدانچه در پرتو نور معشوق از هستی سفر کند و در نیستی مستقر کند معشوق را هم راضی می‌باید بود بدانچه عاشق بهستی او هست شود و بشراب مشاهدۀ او مست شود چنانکه معشوق را می‌باید که عاشق خود را خود نبود عاشق را هم می‌باید که با اوئی او او باشد حاصل تا قوت عشق از وجود عاشق قوت نسازد او را بکلی قبول نکند و قابل وصول نکند چون اوئی او را برانداختند و از نیستی او قوت ساختند هرگاهش که طلب کند در خودش یابد تا این کمال حاصل نشود از او گریزان بود ای برادر حقیقت عاشق داند که نهنگ عشق از وجود او چه درمیکشد و از اوئی او چه جدا میکند لا اله الا اللّه جنید در اوان غیبت از خود گفتی مَنِ ابتلائی بِکَ مرا بتو که مبتلا کرد چون از غیبت بحضور آمدی و از عالم خود در کران نور آمدی گفتی زِدْنی فی بَلائی گاه این خنجر آید او نیام و گاه او مرغ و این دام،

در مصحف عقل حرف طامات ببین

بگذر ز صفات او و در خود بنگر 


 

بر سدره برآی و پس خرابات ببین

بیواسطۀ تجلی ذات به بین


٭٭٭

فصل: اگر کار باختیار عاشق بود اتحاد بود و جمع زیرا که او را احتراق در پرتو انوار جمال خوشتر از بقا بود در تفرقه و دوئی و اگر باختیار معشوق بود فراق بود و هجر زیرا که او را از کمال جلال پروای یگانگی نبود با کس لَاحْتَرقَتُ سُبُحاتُ وَجْهِهِ عبارت از آنست غیرت میگوید:

تو گدائی دور باش از پادشاه

گر وصال شاه میداری طمع 


 

ورنه بر جان تو آید دور باش

از وصال خویشتن مهجور باش


٭٭٭

فصل: عاشق را از غلبات عشق خود برآمدن بهتر بود از آنکه در بر معشوق درآمدن زیرا که داند که مَن جاوَزَ حَدَّه اوُرِثَ ضدَّهُ راست است راه بنده از بندگی بیرون شود اما ببالای آلای شاهی بر نتواند آمد که او را با اوئی او صعود ممکن نیست و بعالم بندگی باز نتواند افتاد تا مؤنت او را شاه تحمل کند مُذْبذَ بينَ ذلکَ لا الی هؤلاءُ ولا الی هؤلاءِ برداشته نه افکنده نه شاه نه بنده نَعوُذُ بِاللّهِ مِنَ الْحورُ بَعدَ الکُورِ و آنچه گفته‌اند که فراق برتر از وصال است راست است زیرا که فراق بعد از وصال تصور توان کرد و پیوستن با او خود بریدن است از خود و بریدن از خود بتحقیق پیوستن است با او بدین نسبت وصال فراق است از خود و فراق از خود وصالست با او و آنچه عاشق طلب فراق خود می‌کند بهلاک کردن خود چنانکه ابن موفق گرد بازار بصره سفره بخود برآورد و می‌گفت: مَنْ ماتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْ هکَذا لاخَیْرَ فی عِشْقٍ بِلامَوْتٍ

و آن دیگری خود را از بالائی در افکند ونام و نشان خود برافکند و می‌گفت:

یَوْمُ الْفَراقِ مِنَ الْقِیامَةِ اَهْوَلُ 


 

وَالْمَوْتُ مِنْ فَقْدِ الْاَحِبَّةِ اسْهلُ


برای آنست که در خود استعداد وصال نمی‌بیند و خود را مستحق اتصال نمی‌شناسد و با خود می‌گوید:

چون نیست وصال آن نگارین ممکن 


 

آن به که ز راه او روان برخیزی


حَسْبُ الواحِدِ اِفْرادُ الْواحِدِ محب را همان بس باشد که زحمت وجود از راه محبت او بردارد و بگوید:

لطفی بکن از راه وجودم بردار 


 

تا زحمت من ز راه تو کم گردد


٭٭٭

فصل: در بدایت عشق آرامش باطن عاشق مدبر خیال بود زیرا که صورت معشوق بقوت شوق در حس مشترک وطن گیرد و نقوش دیگر را محو کند چنانکه گفته‌اند:

تا دید هکم جان و دل و تن نگرفت

بگرفت گریبان دلم عشق کسی 


 

در دیده خیال دوست مسکن نگرفت

کو را غم هیچ دوست دامن نگرفت


و این مطالعه بدیدۀ علم نتواند کرد زیرا که کمال علم آنست که قوت خیال صورت احکام را از مواد آن جدا چنانکه صورت مسئله وضع کند پس از نفس او تخرجی کند وضعی فرضی نه عقلی و هندسی و این معنی درین مقام خام نماید بلکه ناتمام نماید چون کمال در کار حاصل کند شبهات از روزگار عشق زایل کند آن صورت که از قوت خیال طلب می‌گیرد در درون پردۀ دل رود و پیش جمال بوی ننماید پس علم را بدو راه نماند زیرا که آنچه در قوت خیال پدیدار شود هم در محل او مضمحل گردد زیرا که وَشيکُ الزَّوالِ وَسَریعُ الْاِنْتِقال است. ای عزیز آنچه در درون پردۀ دل بود آسان آسان بدو نتوان رسید در وی پندار یافت بیش از یافت بود آنچه پیرهری قدس اللّه روحَهُ گفت یافت تو از روی ماست اما دریافت تو نه ببازوی ماست بدین معنی قریب است همانا اَلْعَجْزُ عَنْ دَرْکِ الْاِدْراکِ اِدراکُ اشارتست بدین معنی:

آن نقد که در خزانۀ دل باشد 


 

آسان آسان بدو رسیدن نتوان


٭٭٭

فصل: عشق آنست که در کانون دل مکنون است ظهورش بشنید و صف معشوق بود یا بدید جمالش و از آن است که دل از درد و وجع و احتراق در نالش باشد دایماً زیرا که آتش ظاهر ارکان سوزد و این آتش جان سوزد همانا نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الْأفئِدةِ عبارت ازین آتش بود و مثال او در اعتقاد عذاب گورست مرده در عذاب گور متألم و سوخته و متوجع و دردمند، و آتش و ضرب پدید نه همچنین درد و وجع و تألم و احتراق عشق موجود و اسباب آن ناپیدا، عاشق بیخواب و بی قرار و بی‌آرام می‌نالد و می‌زارد خلق بیخبر نمک ملامت بر جراحت او می‌پاشند و در هنگام سوزش او خاموش می‌باشند و بدان راه نبرند عجب تر آنست که معشوق گوید دور باش:

غیرت آمد بر دلم زد دور باش 


 

یعنی ای نااهل ازین در دور باش


هر آینه بیچاره را صبر پیشه باید کرد و خود را زیر تیشه باید کرد تا آنچه از احکام عشق برو رود بی او بود تا او را ملوم و خاسر نبود می‌گوید:

از من ببرد هر چه ببازم چکنم

چون نیست وصال حضرتش در خور من 


 

وانگه بدرد پردۀ زارم چکنم

با درد فراق اگر نسازم چکنم


٭٭٭

فصل: معشوق چون به استار عزّت محتجب بود و خود را به کس ننماید بلکه کس را طاقت دیدار او از غایت ظهور او نبود درد عاشق بی درمان بود و محنتش بی پایان بود در شرح تعرف آورده است که چون محبوب در مکان نیاید و محب از مکان تجاوز نکند درد دل محب ابدی بود و اندوه جانش سرمدی بود چنانکه گفته‌اند:

معشوقه چو خورشید گزینی ای دل

چون در برخود ورا به بینی ای دل


 

او بر فلک و تو بر زمینی ای دل

سر بر زانو بسی نشینی ای دل


 

وَحیدٌعَنِ الخُلّانِ فی کُلِّ بَلْدَةٍ 


 

اِذا عَظُمَ الْمَطْلُوبُ قَلَّ المُساعِدُ


٭٭٭

فصل: عشق جز در آدمی صورت نگیرد زیرا که هرگز ملکی را با ملکی دیگر عشق نبوده است و نباشد و معقول در این اصل آنست که ملک را از کمال استغراق بحضرت جَلَّتْ عَظَمَتُه پروای دید غیر نبود پس او را بر غیر حق عشق نبود باز آنچه او را احتراق نیست بآتش عشق و نار شوق از آن جهت است که او در محل مشاهده حاصل است و همیشه در پرتو انوار قربست اَمِنْ از بعد و حجاب اما آدمی را بر مثل خود عشق ظاهر شود و آن دو سبب است یکی سبب جلی و دیگری خفی سبب جلی آنست که او مغلوب هواست و شهوت بر وجود او غالب است و او را بطبع مر دفع آن را بجان طالب است چنانک گرسنگی را بطعام دفع کنند و تشنگی را بآب هر آینه چون شهوت قوت گیرد هم از خود دفع باید کرد و دفع او بواسطۀ صاحب جمالی که دل را بر او میلی مفرط بود تمامتر بود و سبب خفی آنست که در صورت آدمی سریست که در بیان ما نگنجد عبارت از آن سر در عالم نبوت اینست که خَلَقَ اللّهُ آدَمَ عَلَی صوُرَتِهِ پس جان که از عالم بی نشانی او نشانست قُلِ الرّوحُ مِنْ اَمْرِ رَبّی. بحکم معنی خفی به هزار جان از دل قدم می‌سازد و بسوی عالم او می‌شتابد تا باشد که از ریحان عشق بوئی بیابد این معنی در تحریر و تقریر نتوان آوردن کسی سری نمیداند زبان در کش زبان درکش.

٭٭٭

فصل: عاشق نخسبد و خفتن او عجب بود:

عَجَبا لِلْمُحِبِّ کَیْفَ یَنامُ 


 

کلُّ نَومٍ عَلَی المُحِّب حَرامٌ


ای برادر عاشق یا در مقام فراق بود یادر هودج وصال اگر در عالم فراق بود از الم و وجع خواب گرد او نگردد و آنچه گفته‌اند که اَلسُکونُ حَرامُ عَلَی قُلوُبِ اَوْلِیائِهِ برین معنی قریب است و عجب از محبی که محبوبش نخسبد و او قصد خواب کند شنیدم که موفقۀ در عشق حضرت شأنی داشت بواسطۀ بیخوابی بعلت دق گرفتار شد خواجه‌اش گفت یا جارِیَةُ اُفْرِشی لنا فِراشا گفت بامَوْلَایَ الَکَ مَولی؟ قالَ نَعَمَ قالَت اَنامَ مَوَلاکَ قالَ لاقالَتْ اَما تَسْتَحیی چون مالک تو از خواب مقدس است ترا شرم نیابد که در نظر او سر ببالین استراحت باز نهی و خفتن در حضور او آغاز کنی.

شرمت ناید که در غمش خواب کنی

در میکده‌اش اگر بیابی باری 


 

وانگه ز غمش دو دیده پرآب کنی

باید که وضو تو از می ناب کنی


٭٭٭

فصل: آنکه محب قصد خواب کند از آن جهت بود که وقتی در خواب خیال او دیده باشد در آرزوی آن پیوسته سر ببالین انتظار باز نهاده باشد و چشم از کُرب و محنت بر هم نهاده باشد که بدان دولت باز رسد لا اِله الاّ اللّه شاه شجاع کرمانی قَدّسَ اللّهُ رَوُحَهُ چهل سال بخفت چون ناگاهی در خواب شد جمال ذوالجلال در خواب دید از غایت عشق گفت بار خدایا من این عزت را در بیداری می‌طلبیدم در خواب یافتم خطاب آمد که یا شاه این عزت ثمرۀ آن بیداریهاست بعد از آن شاه قَدّسَ اللّهُ رَوُحَهُ همیشه جامه در سر کشیدی بعد از گذاردن فرض و سنت سر بر بالین انتظار باز نهادی و میگفتی:

رَاَیْتُ سرّورقَلبی فی مَنامی 


 

فَاحْببتُ التنعُسَ وَالمَناما


٭٭٭

در خواب خیال تو مرا یاد کند

دل پندارد که من ترا یافته‌ام 


 

آید بر من دل مرا شاد کند

بیدار شود هزار فریاد کند


٭٭٭

فصل: آنکه عاشق معشوق را در خواب بیند سبب آنست که او همیشه روی دل بدو دارد وبر در خانۀ انتظار مقیم مانده و باغم او ندیم شده بر یادش او بر خاطرش او در حافظه‌اش او در متخیله‌اش او در ملهمه‌اش او در حس مشترکه‌اش او او همه دیده گشته و دیده همه انتظار گشته تا کی بود که سلطان خیال بر لوح دلش صورت خود پدید کند و چون بکثرت توهم برای دوای دل بر درد وی نقشی پدید آید در حال شحنۀ غیرت مقمعۀ قهر بر نهاد او زند تا از خواب درآید و روزگارش بسر آید ای برادر چنانک بر جمال خود غیورست بر خیال خود هم غیورست آنچه گفته‌اند که درد سر عاشق بی دواست و بیماری او بی شفاست موجب همین است که در بیداری جمال نیست بعلت قلت استعداد وجود و در خواب خیال نیست بکثرت الم اشتیاق بشهود، آنچه عشق عاشق را بیخواب می‌دارد برای آنست که می‌خواهد که او بآسانی با خیال معشوق دست در کمر آرد:

ای دل چو بجست و جوی و خواری و نیاز

دست طلبت بپای وصلش نرسد 


 

وز زاری و بیداری و شبهای دراز

جان میکن و خون میخور و سر در می‌باز


٭٭٭

فصل: بحقیقت آنچه از معانی انسانی قابل عشق است همراز عالم معشوق و هم ملازم عتبۀ عزت معشوق است او را بعد نبود از فرط قرب و این سری غامض است مجدالدین طالب قَدَّسَ اللّهُ روُحَهُ گفته است:

خواهم که مرا خود غم او خو باشد

هان ای دل بیدل غم او دربرگیر 


 

گر دست دهد غمش چه نیکو باشد

تا چشم زنی خود غم او او باشد


ای برادر آن معنی که قابل عشق است از فرط قرب بخواب مبتلا نشود و او را بیداری چون محبوب لازمۀ وجود است بلکه او بمحض عنایت او در هودج شهودست اما در خواب آه و هزار آه جان خون گرفته چون مطالعۀ آینۀ صفای دل کند؟

٭٭٭

فصل: ای عزیز چون در مبادی اشراق انوار جلال وهم و عقل در زاویۀ عدم متواری شوند بر لوح دل اگرچه مهذب بود و مستعد که نقش کندو چون حجاب عزت برنخیزد عکس چگونه ظاهر شود بر آینۀ صقالت یافتۀ دل؟

در جام نیاید ای پسر بحر 


 

این عشوه مخر که بیشمار است


در سخنان شیخ ابوعلی فارمدی قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ آمده است که چون بنده را در بیشعوری از حدود انسانیت بیرون برند و از عالم ملکیت در آن بیشعوری برتر شود روا بود که انوار تجلّی ذات بی کیف بر وی افتد اما اگر بمثل کوه بود مندک گردد و اگر قائم بقوت نبوت بود مؤید بتأئید رسالت بود بمیرد و راه فناء ابد برگیرد جَعَلَهُ دَکَّاً وَخَرَّ موسی صَعِقا سرّ این معنی است.

٭٭٭

فصل: در مبادی عشق عاشق را ریائی بود با خلق و با خود و با معشوق اما خلق چنان بود که عشق در دل دارد و برای سقوط جاه اظهار نکند و از آن معنی خفی که چون آتش در باطنش افتاده است کس را اخبار نکند اخبار برخلاف حال کند اگرچه بباطن در آتش بود بظاهر خرم و خوش بود:

تا جان دارم عشق تو در جان دارم

از درد تو من ننالم ای مایۀ عمر 


 

وز خلق جهان بجمله پنهان دارم

چون درد ترا بجای درمان دارم


و ریای با خود چنان بود که عشق را بی خودی شمارد و از قوت نفس زخم عشق بمرهم بردارد و حال خود از خود بپوشد با نفس جامۀ صبردرپوشد و از درد نخروشد و این دشوارتر بود و نفس درین حال بیدارتر بود و ازخودی بیزارتر بود و روا بود که نفس لوامۀ وی باقوت بود دلش را ملامت کند گوید در بیخودان نظر کن پس در عالم بی خودی سفر کن سرمایۀ ایشان را در نظر آر پس دل از نقد خود بردار نباید که کیسۀ وجود تهی شود و کنار ازو پرنگردد و در این بندگی بماند چنانکه بیشتر نگردد:

می ترس دلا از آن که سرمایۀ عمر 


 

از دست تو کم شود تو مفلس مانی


و روا بود که نفس لوامه گوید ای تر دامن دم درکش و سر در گریبان حیرت کش قدر خود بشناس و اندازۀ عشق او بدان تو ذرۀ و او آفتاب اگرچه ذره را آفتاب سبب ظهورست فاما او را طاقت مقاومت آن نورست او پادشاه است و تو گدا و گدا را بر پادشاه عشق آوردن موجب هلاکی باشد و از غایت بی باکی باشد:

او پادشهست و تو گدائی زنهار 


 

تا سر نکنی در سر کارش هشدار


و ریا با معشوق چنان بود که عشق را ازو نهان دارد و درد در میان جان دارد در خلا دیده او چون دیدۀ گریان بود و در ملالبش چون لب برق خندان بود و این عظیم دشوار بود اما زود پرده دریده شود اگر بمثل موئی شود در زلف معشوق هم نهان ماند و انگشت نمای شود زیرا که رنگ معشوق دیگر بود و رنگ عاشق دیگر و آنچه در کتاب سوانح گفته است بدین معنی قریب است:

چون زرد بدید رویم آن شیرین کار

زیرا که تو صد منی شدی در دیدار 


 

گفت او که دگر بوصلم امید مدار

تو رنگ خزان داری و من رنگ بهار


و درین هر سه مقام عاشق بهستی خود موصوف بود و بخود معروف و چون هستیش در پرتو انوار معشوق روی به نیستی آورد علت برخیزد عاشق را درین مقام با کسی روی نباید و از لوث ریا بکلی پاک گردد و عیار و بی باک گردد و آن را که در مقام اتحاد مقر شود او را چه جای روی و ریا بود:

با من بودم بخود ریا بود مرا

با دل گفتم چو از خودی رسته شدم 


 

وز دست غمت بسی بلا بود مرا

کان روی و ریا بگو چرا بود مرا


٭٭٭

فصل: عاشق در عشق تا بخود قائم است اخلاص و ریا هر دو وصف او را لازمست و بدان از معشوق محجوب، چون اوصاف او در او بقوت عشق باطل شوند و در خود از خود فانی بماند و ببقای محبوب باقی درین مقام لاریاءٌ وَلااخْلاصٌ لاهَلاکٌ وَلاخَلاصٌ ای برادر عاشق را رویست از آن روی برویست و کار معشوق بر خلاف اینست از آن بر سر کوی او از کشته پشته‌هاست حکیم گوید:

برسر کویت بسی کشته و مرده ولی


 

کشته نیابد قصاص مرده نیابد کفن


مَنْ قَتلتُه فَاَنَا دَیِتُهُ غوری عظیم دارد در بیان نتوان آورد کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش.

٭٭٭

فصل: بیشتر سبب هلاک عاشق درین راه از افشاء سر معشوق است زیرا که در عالم طریقت اِفشاءُ سِرِ الرُّبوبیِة کُفْرُ ثابت است و کفر بعد از ایمان بغیرت معشوق ارتداد بود و ارتداد موجب قتل مَنْ بَدّلُ دینَهُ فاَّقْتُلوُهُ شبلی قدس اللّهُ روحه گفت در آن روز که حسین منصور را قدس اللّه روحَهُ بباب الطاف آن جلوه بود در مقابلۀ او بماندم تا شب و بعضی از اسرار در نظر آوردم چون شب درآمد آنجا توقف نمودم تا بر باقی اسرار واقف شوم بجمال ذوالجلال مکاشف شدم بی ناز عرضه داشتم و گفتم بار خدایا این بندۀ بود از اهل توحید مکاشف باسرار عشق و مقبول درگاه حکمت درین واقعه چه بود خطاب آمد که یادَلقُ کوشِفَ بِسرّ مِنْ اَسْرار نافَافْشاها فَنَزَلَ بِهِ ماتَری گفتم چون کشتی هدراست فرمود لایادَلْقُ مَنْ قَتْلتُه فَانَادِیَتُهُ:

گر من کشمت دم مزن و باک مدار 


 

چون من ویت کشتۀ عشق خویشم


بزرگی گوید از بزرگان طریقت.

گفتم که بگونه رخم کاه مکن

گفت او که اگر رضای من میطلبی 


 

واحوال رخم بکام بدخواه مکن

چون من کشمت دم مزن و آه مکن


٭٭٭

فصل: چون سلطان عشق در بارگاه جان عاشق بار دهد باظهار اَلَسْتُ برَبِّکُم بَلی از نهاد عاشق برآید لکن میان عشق عاشق و دلال معشوق پرده بی شمار است اما پرده‌ها در غایت لطافت و رقت است واگر نه بَلی اَرِنی و رای حجاب غلیظ ممکن نبود. ای درویش هفتاد هزار حجاب است اما نوری اِنّ اللّهِ سَبْعین اَلَفِ حجابٍ مِن نورِه و آن سه حجاب که از نظر خلیل جلیل در اوان شهود برخاست از آن هفتاد هزار حجاب بود.

٭٭٭

فصل: در عرف عشق بدید جمال حاصل آید اما نزدیک این ضعیف عشق در وجود موجودست اما از راه قوت بدید جمال معشوق به فعل می‌آید و اثر ظاهر می‌کند چنانکه غضب و رضا و ضحک در وجود همه موجودند اما مکون هر یک بواسطۀ که بدو منوط است در ظهور می‌آید و این نوع را می‌گویند از ظاهر بباطن می‌شود اما تاشغاف بیش نمی‌رسد و این پرده‌ایست بر روی دل قَدْشَغَفَها حُبّا سر این معنی است باز آتش عشق حقیقی شعله از میان جان برآرد نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةَ التی تَطَّلعُ عَلَی الاَفْئِدة مؤید این سرست در عشق که در بدایت مجازی بود و بآخر حقیقی شود دل عظیم در احتراق بود زیرا که ظاهرو باطنش سوخته گردد و این سر آن سخن است که عاشقان کار دیده گویند که عشق خانمان خود بسوزد یُحَزِّبُونَ بُیُوتَهُمْ بِاَیْدِیهِمْ آن یکی آتش که بواسطۀ دید جمال بر افروزد در ظاهر دل آویزد و آن دگر آتش از میان خانۀ خانه برآیددر باطن دل افتد دل را در میان این دو آتش از کجا طاقت مقاومت بود چون دل نماند بجای دل دلدار اثبات یابد و این نفی و اثباتیست بیواسطه لاوالا در استماع بهش باش که نهنگان غیرت دهان بازماند و در کمین گاه نشسته و سر از لجۀ غیرت برآورده:

گفتم که دلم گفت کبابی کم گیر

گفتم که تنم گفت که در عالم عشق 


 

گفتم چشمم گفت سرابی کم گیر

بسیار خرابست خرابی کم گیر


٭٭٭

فصل: در ابتدای عشق عاشق خام بود رؤیت محبوب از برای دفع آتش ولع بخواهد چون طاقت سوختن ندارد و قوت دل برداشتن ندارد و این خواست معشوق بود برای خود و در معنی این خود را خواستن بود و آنکه خود خواه بود نه بر راه بود چون کار بنهایت رسد خود را برای او خواهد و سخن در این گفته شده است آن را که در میدان سربازان سر گوی باید کرد و در خم چوگان قهر آورد او را از کجا رای خودخواهی بود یا پروای طلب شاهی بود.

در معرکه یلان تو سرباز

چون تیغ بلاش بر تو آید 


 

گر عاشق صادق تو سرباز

از هستی خویشتن تو سرباز


٭٭٭

فصل: بیابان بی پایان عشق مردم خوار است اگر عاشقی را برگ مسافرت بود دست در شاخ بیمرادی زند بلکه نهال هستی از چمن وجود برکند و در دریای نیستی افکند:

در بادیه گر هیچ سفر خواهی کرد

در آرزوی لعبت حسنش بدو دست 


 

بر آتش عاشقی گذر خواهی کرد

رخساره پر از خون جگر خواهی کرد


٭٭٭

فصل: عشق لؤلؤئیست شاهوار اما در قعر بحر جان بیکران جا می‌دارد اگر عاشق خواهد که شاهوار بر سریر عزت برآید و پادشاه کردار در بارگاه قربت درآید مثقلۀ طلب بر پای وقت استوار باید کرد پس عزیمت آن دریای خونخوار باید کرد لباس هستی برباید انداخت و خود را مرده وار در باید انداخت تا آن لؤلؤ ثمین برآرد یا روزگار بر خود بسر آرد:

يا تاج وصال دوست بر سر بنهد 


 

یا در ره جست و جوی او سر بنهد


٭٭٭

فصل: آشنائی عاشق با معشوق محالست و طالب روشنائی در عالم عشق ضلال است هودج عز معشوق بر اوج قافلۀ قاف کبریاست و نشو ونمای عاشق در حضیض سفلی، نه او را حلول و  نزول از عالم عزت جایز نه این را صعود و ترقی از حضیض حدوث ممکن:

از عشق دلا کسی بجائی نرسد

چون عشق بنزد عقل ملک ابدست 


 

کو را ز وجود خود بلائی نرسد

ملک ابدی بهر گدائی نرسد


٭٭٭

فصل: در آن حال که عاشق خود را بمعشوق نزدیکتر داند او دورتر بود و معشوق از او با نفورتر بود.

واقف شوی ای پسر بر اسرار غمش

آن را که تو نزدیک باو میدانی 


 

گرهیچ گذر کنی ببازار غمش

آویخته بین ز دور بردار غمش


ای عزیز معشوق سلطان ولایت وجود عاشقست بقهر و غلبه فرو گرفته است و در وی بتقلب و کبریا و نفور متصرف شده هرگاه که عاشق قصد عالم قربت کند بتیغ قهرش پست کند و گوید اَلْمُلکُ عَقیمِ واگر بیچاره سر از لجۀ مودت برآرد و در عالم وداد قدمی نهد ناوک جان دوز بر دیدۀوقتش زند که السُلْطانُ لاضِدَّلَهُ

او پادشهست و عاشق زار

گر بر کشدش کسی شود او 


 

بر درگه او فتاده خاکست

ورنه تو بدان که درهلاکست


آن مقتدای اهل تحقیق احمد غزالی قَدَّسَ اللّهِ رُوحَهُ گفته است عاشق زمین ذلت است و معشوق آسمان عزت او با ذلت این کی فراهم آید و ناز او با نیاز این کی بهم شود او چارۀ این و این بیچارۀ او:

هم سنگ زمین و آسمان خون خوردم

آهو بمثل رام شود با مردم 


 

نی سیر شدم نه با کسی خو کردم

تو می‌نشوی چه کرد حیلت کردم


بیمار را دارو ضرورتست اما دارو را بیمار ضرورت نیست:

نی حسن ترا شرف زبازار منست 


 

بت را چه زیان که بت پرستش نبود


٭٭٭

فصل: عشق راکب مرکب جانست اگرچه جان متصرف عالم ارکان است دل محل صفات عشق شود بدین نسبت عشق غیبی بود چون نفس او بحجب عزت خود محتجب است ذات و صفات او یک نقطه بیش نیست اگر عشق را تعلق بعالم حدوث بودی او را با اوصاف او تکثر بودی نه وحدت و اگر بقدم متعلق بودی وصف او زاید بودی بر ذات اما نه ذات بودی نه غیر ذات و او یک نقطه است بدین نسبت نه با عاشق آمیزد و نه در معشوق همانا معنی رابطۀ اوست که چون یکی بکشد دیگری بجنباند و این معنی در بیان نگنجد، ای برادر عشق نه معشوق است و نه عاشق با آنکه هم خود معشوق است و هم عاشق اگر نسبت بحدوث دارد نه عاشق است و نه معشوق واسطه است میان هر دو و اگر نسبت بقدم دارد هم عاشق است و هم معشوق و هم عشق.

٭٭٭

فصل: آنچه بر لوح دل نقش آن پدید می‌شود روا بود که مقصود همان بود علی التعیین و روا بود که نبود و مدار این اصل بر آنست که هر نقش که بر لوح دل پدید می‌آید روح بمطالعه لوح دل آن معنی در ضبط آرد اما وهم همیشه در کمین گاه است آن نقش را بزودی در خود می‌گیرد و آن صورت را منفسخ شده در حس مشترک نقشی می‌انگیزد و در خزانۀ حافظه می‌نهد چون در بیداری و هشیاری از خواب و مستی حاصل می‌شود آن صورت را حفظ بر روح عرض می‌کند منفسخ کرده و باطل شده صد هزار فریاد از روح عاشق برمیآید زیرا که او تصوری دیگر کرده بود و گمان وصول برده اینجا نقش دیگر برآمد و کار برعکس شد لذت وصال بالم فراق بدل گشت.

٭٭٭

فصل: چون حقیقت عشق ظاهر گردد و آفتاب حسن معشوق از افق دلربائی طالع گردد عاشق در پرتو آن نور آید نه معشوق زیرا که پروانه در طلب شمع پرزند تا خود را بسوزد نه شمع در طلب پروانه شود و این معنی از استغنای معشوقست و افتقار عاشق. اما ای عزیز عاشق از سر خود تواند خاست و خود را فدای راه عشق تواند کرد اما معشوق را تعزز و کبریا نگذارد که ملاحظۀ حال درهم شده عاشق کند عجب او بلاء این و این فدای او و این خواهد که برای او باشد این در حوصلۀ او نگنجد اگرچه بقای پروانه در دوری آتش است اما از کمال عشق طاقت دوری ندارد که در قرب بماند برگ آن ندارد که در بعد بماند این تواند که خود را بسوزد این نتواند که بخود او را برافروزد تواند که در آتش سوزد اما نتواند که آتش شود اما چون راه یابد خود را بی محابا درافکند و مرادش همه آن بود که یک نفس او شود اگر چه در نفس دیگرش براه خاکستری برون اندازد اما از آن باک ندارد الم این بعد در لذت آن قرب مندرج گردد اگر بمثل عاشق را سرمایۀ عمر در آن صرف شود که یک نفس در عالم اوئی او بار یابد بسیار باشد آنچه شنودۀ از توکل و تفویض و تسلیم و غیر آن جمله زاد راه است و ساز کار عشق در این عالم الغَناءُ فی التّوحید می‌باید تا کاری برآید چیزی را که در فنا باید طلبید تو در بقا طلبی کی یابی اَفْنَیتَ عُمْرَکَ فی عِمارة باطِنِکَ آنچه عاشق خود را در نظر معشوق بردار می‌کند یا نعره بخود برمی‌آرد آن تجلد است و تجاسر و قوت خود نمودن در تحمل بار بلاء او و آن جمله اسباب بعد است. الحذر الحذر.

٭٭٭

فصل: آن یکی در حرارت عشق کاردی برداشت تا خود را ذبح کند معشوق را فضولی او معلوم بود و می‌دانست که جان را بنزد او قدریست نظر بسوی او نکرد تا زودتر زحمت وجود را از راه رهروان مهر او بردارد. هستی و توانائی معشوق را زیبد زیرا که این جمله ساز وصال است و ساز وصال معشوق را باید و نیستی و ناتوانی عاشق را باید زیرا که این جمله ساز فراق است و ساز فراق عاشق را باید و این لطیفه لطیف است. ای برادر وصال در مرتبه عاشقی آن پیرایه اوست و در مرتبه معشوقی حلیۀ این واین از آنست که او همیشه در ناز باشد و این پیوسته بر خاک خواری و ابتلا باشد اما تعزز او را تذلل این برای ظهور بکارست بامر اَلْاَشیاءُ تُعْرفُ بِاَضْدادِها پدید آید بار عشق از این علائق و عوائق دورست و در پردۀ نور خود مستورست او را با وصال و فراق کاری نیست و این صفات گرد سرادقات وجود او نگردد:

عشقست که دلیل راحت جان منست

دردی که از او برین دلم می‌باشد 


 

در هستی او قوت ارکان منست

من درد نخوانمش که درمان منست


اَلْعِشقُ جُنونٌ الهی الْعِشْقُ بَحْرُ الْبَلاءَ وَبَلاءٌ وَکُلّهُ عَزِّ چون عشق نشان بی نشانیست او را بوصال و فراق چه تعلق

عشقست نشان بی نشانی 


 

از خود چو برون شوی بدانی


حقیقت درین معنی آنست که وصال وصف معشوق است و فراق نعت عاشق مگر در اوان حال که صفات عاشق در عاشق فانی شود در محور وهم او باقی بوصف معشوق شودو وصل سازگار عاشق و روی معشوق بدو آرد تا این خود نماند و صفت با موصوف نیست شود و ساز وصال معشوق هم معشوق شود قلم اینجا رسید و سر بشکست.

٭٭٭

فصل: آن را که وجود زحمت راه محبوب بود و خیالش گناه او را ساز وصال از کجا بود:

اذا قُلْتُ ما اَذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةٌ 


 

وُجُودُکَ ذَنْبٌ لایُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ


عاشقی بود گرم رو بر راه گذر محمود سبکتکین اَنَارللّهُ بُرهانَهُ پیوسته باستادی و چون محمود برگذشتی او چشم دروی بگشادی و بعزتی تمام در وی نظر کردی و جان در خطر کردی روزی موکب مرکب دراز آن پادشاه باداد برسید درویش عاشق دست در عنان آورد محمود از رعونت سلطنت تازیانۀ بر وی زد درویش در طرب آمد محمود را از آن طرب عجب آمد از موجب آن پرسید درویش گفت در ضمن این طرب سریست بر ملا نتوان گفت پادشاه چون بخلوت خانه انس مر خواص را بار داد درویش را حاضر کردند و از سر کارش پرسید گفت مرا با ایاز عشق است دلم از درد هجران او می‌سوزد اکنون کارم بجان رسید صبر را در کار من اثر نماند و مرا از خود خبر نماند از شعلۀ آتش عشق او چنان درگدازم که بوجود خود نمی‌پردازم بر او از تو غیرت می‌برم یا از او برخیز یا چو من در ذیل بیمرادی آویز محمود گفت عجب مرا هفتصد پیل است و مملکت تا لب دریای نیل و خزاین و دفاین عالم در تصرف کلک من است و همه روی زمین ملک منست با ایازم عشق است و مرادم از وی برنمی‌آید ترا که زمان طربی و نازشی نیست این تجاسر از کجاست گفت ای پادشاه آنچه تو داری ساز وصالست آن ایاز را باید و اینها که من دارم از عشق و شوق و درد و قلق ساز فراقست ترا باید اگر عاشقی ودر عشق چون من صادقی بیا تا حسن ایاز را حکم کنیم و ببینیم که میل او بنیازمندی من است یا بسرافرازی تو، پادشاه ازین سخن دم درکشید و دانست که راستی پیرایۀ حسن معشوق است و چون درین کار حکم شود میل نکند و نیاز او را بر ناز من برنگزیند:

معشوق ز عاشق شکسته

کو هستی خویش را همیشه 


 

واللّه که همی نیاز خواهد

درمسند عز و ناز خواهد


عاشق فریاد برآورد و گفت ای پادشاه عنان رعونت بمالک بگذار و اگر صادقی چون من وجود را در آتش شوق درآر ای شاه با چنین معشوقی بمراد خرم و خوش در بهشت دلکش بودن اولیتر یا در مزبلۀ طبیعت گفت هر آینه آن وصال مؤبد باید و این عزت مخلد. عاشق گرم رو شفرۀ خود برآورد و وجود خود را در پای معشوق درآورد تا اجتماع او با او در موعد وصل بود و بی زحمت فصل بود.

٭٭٭

فصل: در عشق ساز وصل عین معشوقست و ساز فراق عین عاشق اگر سعادت مساعدت کند و عاشق را وصال جمال نماید وجود عاشق بکمال قریبتر بود زیرا که او را این بود و این را او درین مقام عشق حاصل عاشق معشوق بود و حاصل معشوق عاشق اگر ذوق داری جانم فدای تو باد: فَمَن مِثْلی وَرَبُّ الْعَرْش مَحْبوُبی:

من پادشهی شوم به پیدا و نهان 


 

گر حاصل من تو باشی ای جان جهان


٭٭٭

فصل: اگر آتش عشق دل عاشق نسوختی و بباد هواش برندادی بودی که عکس جمال معشوق در وی پدید آمدی و درین مقام اجتماع معشوق و عشق بودی در بیت الاحزان عاشق و سر بی یَسمَعُ و بی یَبصُرُ ظاهر شدی اما آن مقام درین عالم که سخن می‌رود ناتمام می‌نماید که زیرا خانۀ خراب را مالک چه دوست و چه دشمن چون عشق غیور خانه ویران کن جان است و سوزندۀ ارکان، حدیث وصل کردن با وی از خامی است همانا بوصول رایات سلطان وصال عشق رخت بر لاشۀ وجود عاشق می‌نهد و از دروازه هستی بدر میکند و بصحرای عدم می‌فرستد سر رشته این معنی در ضبط نمی‌آید همانا این پیچاپیچ از شکن زلف معشوق است و دل را در آن شکستگی‌ها می‌باید جست:

گفتم جانم گفت برماش طلب

گفتم عقلم کرد اشارت سوی زلف 


 

گفتم که دلم گفت همانجاش طلب

یعنی که درین شکستگیهاش طلب


٭٭٭

فصل: از آنجا که حقیقت کارست معشوق را از عشق عاشق عارست زیرا که نه سودست و نه زیان اما عشق می‌کوشد تا عاشق را در نظر معشوق آرد و آنچه عشق وجود عاشق را هدف ناوک بلا سازد برای این معنی است که تا او را منظور معشوق کند و معشوق باشد که روی بدو آرد علی التعیین درین مقام فراق باختیار معشوق تمامتر بود و با نظامتر بود از وصال باختیار عاشق زیرا که در مقام اول عاشق منظور می‌شود ودر مقام دویم مهجور می‌شود و این سری بزرگ است درشناخت اختیار چون آیۀ یَخْلُقُ مایَشاءُ وَیختارُ دم درکش اگر وصال اختیار کند نوری نور و اگر فراق اختیار کند منظوری منظور لعمری اُنْظُرْ اِلَیْکَ.. اگر برای منظوری بودی خوش بودی:

از هستی خود اگر گهی دور شوی

ناظر نشوی اگر تو بر لشکر عشق 


 

بر لشگر بیخودی تو منصور شوی

این بس باشد ترا که منظور شوی


٭٭٭

فصل: مزید مرتبۀ منظوری بر مرتبۀ ناظری بدان بدانی که در آفتاب نگاه کنی، ای عزیز چون نظر آفتاب بر تو بود قوۀ باصرۀ تو بپرتونور او بینا بود و در بینائی توانا بود و چون نظر تو در آفتاب بود نور باصرۀ تو بقوت او ضعیف شود و تخلل پذیرد و خوف نابینائی بود بدین نسبت بینائی در منظوری بهتر از آنکه بینائی در ناظری. ای برادر اگر تأثیر نظر ملوک دانستۀ بدانی که منظوری اولیتر، عاشق مغلوب بهتر و منظوری بنسبت ناظری مغلوبیست آنچه خاک زر میشود و سنگ گوهر میشود بیمن منظوریست آن رونده از سوزش عشق خواست که ناظر شود گفت اُنْظُر الیکَ. زخم لَنْ تَرانی بر قوت باصره خورد آن واصل دیگر که در مسند منظوری نَظْرَةً مِنْکَ یَکْفینی می‌گفت برو، درو ناظر شد اَلَم تَرَ اِلی رَبِّکَ.. ای عزیز چون او دیده شود آنگاه دیده شود همو منظور بود و همو ناظر:

چون دیده شوی مراو پس دیده شوی 


 

بیننده تو باشی ای نکوروخود را


٭٭٭

فصل: اگر خطاب شود عاشق را در هنگام طلب دیدار که برو دیدۀ که شایستۀ دیدار ما باشد بیار تا پرده برداریم ودیده ترا بر جمال خود گماریم چه گوید همانا که لَنْ تَرانی مراد از چنین جوابیست عزیزی گفته است:

گفتم که ز رخ پردۀ عزت بردار

آن یار مرا گفت نفس را هشدار 


 

بسیار ببین منتظر آن دیدار

دیدار قدیمست برو دیده بیار


٭٭٭

فصل: دیدۀ بینای عاشق در این نشأة معرفتست اگر کاملست کامل و اگر ناقص است ناقص و درد دل از اینست که کمال و نقصان به نسبت است و در این نشأة بینائی معرفتست در نشأة آخری معرفت بینائی شود. ماکانَتِ الیومَ مَعرِفَتُهُ اِنْقَلَبَتْ غَداً رؤُیتُهُ هرگز این بینائی نبود آن بینائی نبود و من کان فی هذِهِ اَعْمی فَهُوَ فی الْاخِرةِ اَعْمی وَاَضَلُ سَبیلا. یکی از رفقای خود که در معرفت نشانی داشت در واقعه بدیدم قوت باصرۀ او چون ضعیفی از آن جا پرسیدمش گفت مِنْ قِلّةِ الْمَعرِفَةِ مِنْ قِلَّةِ المَعْرِفَةِ آه و هزار آه آن را که امروز او را به بی کیفی شناسد فرداش چون بیند و چون بشناسد.

در دیدۀ من درآی تا خود بینی 


 

کین دیدۀ من سرای دیدار تو نیست


٭٭٭

فصل: هر چند عز و کبریاست و مجد و بهاست و جباری و قهاریست و عظمت و بزرگواری در قسمت وصف معشوق بود و اضداد آن صفت عاشق و این بدان جهت است که سلطان عشق اثر خود را در عشاق ظاهر کند نه در معشوق زیرا که ساز عشق حسن معشوق است و ملاحت او که ملوح دام عشق است که عشق او را یعنی عاشق را بواسطۀ حسن معشوق صید کند پس قید کند اما عشق داد خود از معشوق بدان ستاند که حسن او را ملوح وار بردام وجود خود می‌بندد و این آن معنی است که عاشق و معشوق هر دو دربند عشقند اینجا معشوق دانۀ دام عشق می‌آید و عاشق صید، عجب آن مرغ قصد التقاط آن دانه می‌کند برای آنکه او را در خود بیابد و قوت او گردد و او خود قوت دانه می‌شود.

٭٭٭

فصل: همت عاشق در عشق ورای همت معشوق است زیرا که عاشق همت آن دارد که در عالم معشوق بار یابد پس منتهای همت او را باشد. ای درویش منتهای همت عاشق هستی معشوق است تا باشد که پرتو انوار آن هستی بر وی تابد و او را بخود قائم کند و منتهای همت معشوق نیستی عاشق است تا هستی وی را مسلم ماند و زحمت او از راه او برخیزد چون بعین بصیرت بنگری بدانی که درین مقام همت عاشق بلندتر است وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ:

او را که ز تو مراد هستی باشد

عالی بودش همت وطرز همه کس 


 

او را نه مراد خودپرستی باشد

گرچه نظرش ز سوی پستی باشد


٭٭٭

فصل: صفات معشوق در ظهور نیاید الا بظهور اضداد آن در عاشق. بدین نسبت عاشق و معشوق یکدیگر را ضدانند و هرگز فراهم نیایند مگر آنکه اوصاف عاشق بپرتو انوار معشوق بسوزد و فانی شود درین مقام ممکن بود که ببقای اوصاف معشوق باقی گردد و مؤید گردد بتأییدات قدسی، روح قدسیش چون این باشد چیز دیگر شود نه این باشد.

٭٭٭

فصل: عاشق همیشه در افتقار بود معشوق همیشه بافتخار بود زیرا که افتقار صفت عاشق است صفت لازمۀ وجود، و افتخار صفت معشوق، صفتی جوهری و ذاتی و افتقار ضد افتخار است و اجتماع محال عقل، افتقار عاشق بمعشوق ظاهر است و استغناء معشوق از عاشق پدید است عاشق افتقار بدو دارد اما معشوق چون خود را دارد او را دارد و او بسرمایۀ حسن غنی است و از برای اکتساب اسباب دنیائی از همه مستغنی است چون او مستغنی بود از غیر و غنی بود بخود هر آینه عاشق بدو مفتقر بود و نیازمند و چون او خود را دارد او بخود غنی است و از غیر مستغنی هر آینه از عاشق و عشق بی نیاز بود و منزه، حاصل معشوق مالک ولایت وجود عاشق است بملکی که زوال پذیر نیست اگر خواجۀ در عرف با بندۀ خود عشق بازد از راه صورت مالک عاشق بود و مملوک معشوق اما از راه معنی مملوک مالک بود و مالک مملوک و این از بوالعجبهای عشق است.

اَدعُوکَ غُلامی ظاهرِاً 


 

وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ


اما اگر بندۀ با مالک عشق آرد در ذل عبودیت او چیزی بیفزاید زیرا که با بندگی افکندگی زیادت شود و در مالک هیچ نیفزاید زیرا که او را خود عز مالکی بود وزیادت در آن همان باشد و آنچه در او نشان در سلوک از هر دو جهان بر خیزد و بقصد در افلاس آویزند و در معرکۀ رجال سر در بازند و خود را در بوتۀ ابتلا بگدازند بلکه از وجود گوئی سازند و در میدان بلا اندازند و از دین و دنیا درگذرند و راه رضاء محبوب در پیش گیرند و اگر نام محبوب ایشان بر زبان غیری بگذرد آتش قهری برافروزند و جان و دل خود را بسوزند زیرا که از سر ملک برتوان خاست و ازدر مالک بر نتوان خاست سر این معنی عزیزدر جواب گفتن مهتر خلیل در امر اَسْلِم و در جواب ناگفتن مهتر حبیب امر فَاعْلَم باید طلبید باشد که جمال نماید مهتر خلیل از سر ملک برخاست اما حبیب از غیرت ازدر مالک برنخاست. ای برادر دست آزادی بدامن عشق نرسد در فقر آزادی میسر است مازاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی... عبارت از آزادیست در فقر اما د رعشق آزادی ممتنع اَسْری بِعَبْدِهِ... فَاوحی اِلی عَبْدِهِ.... اشارت بدان بندگی است:

برخاک درش فتاده می‌باش مقیم 


 

گو هر دو جهان بسوز از آتش قهر


٭٭٭

فصل: روا بود که از غلبۀ عشق دل رنگ معشوق گیرد تا چون عاشق نفس برآرد بوی معشوق بمشام وقتش رسد همانا این وقتی بود که در ذکر مغلوب شود و قائم بمذکور گردد و آنچه صدیق در غلبات عشق سر بر زانو می‌نهاد چون نفس بر می‌کشید بوی جگر سوخته بمشام مقدسان میرسید در حال غلبۀ ذکر بود و قائم شدن او بمذکور و آنچه خواجه صلوات اللّه علیه فرمود اِنّی لَاَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمنِ مِنْ جانِبِ الْیَمنِ همان سر بود که در بوی جگر سوخته اکابر بود لا اِله اِلَّا اللّهُ یکی از اکابر از خواجه عالم صلعم پرسید که مَتی کُنْتُ ذاکِراً لِرَّبی قالَ اِذا نَسیتَهُ و این از آن اسرار است که آن دل روشن آن شیخ باوقار است فراموشی معشوق در عشق جز در بیشعوری نبود عاشق چون از خود بیشعور شود هر آینه در پرتو آن نور شود از هیبت خود را فراموش کند و چون آثار انوار عظمت بر وی ظاهر شود خود را در او گم کند اِذا نَسیتَهُ درین حال بود ظاهر چنان بود که یکی در حضور پادشاه از کمال عظمت او او را فراموش کند تا در حالی که بخود بازافتد او را از هیئت پادشاه و از کسوت او از حاضران مجلس او پرسند اخبار نتواند کرد و این جمله معنی اِذا نَستهُ است و در کلام مجید آمده است وَاذْکُرْ رَبَّکَ اِذا نَسیتَ. بعضی از ارباب تحقیق گفته‌اند اِذا نَسیتَ نَفْسَک و این مقام مغلوبی است در ذکر و بعضی گفته‌اند اِذا نَسیتَ رَبَّکَ و این در حال مغلوبی است در مذکور وَذلِکَ سِرٌ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ.

بر لشکر عشق آنکه منصور بود

در حالت مغلوبی آن خسته جگر 


 

از دید وجود خویش مهجور بود

ذاکر باشد و لیک مذکور بود


٭٭٭

فصل: در حال مغلوبی روا بود که عاشق را پروای رفتن بدر معشوق نبود اگر چه داند که معشوق از کمال جلال بنزد او نیاید و این از آن بود که از مغلوبی او را در خود یابد و این حال بدشواری دست دهد از آنکه عکس معشوق درآینۀ مصفای دل دائم الحضور بود.

٭٭٭

فصل: معشوق با نمک جگرخوار بود و بنزد او عاشق سوخته و خوار بود اَذَلُّ الْاَشیاءِ الْمُحبُّ بِمَحْبُوبهِ وَالْفَقیرُ الْطَماعُ ای عزیز ناز معشوق کشیدن دشوار است زیرا که پیوسته معشوق خواهد که داد جمال خود بدهد درین کرشمه جان و دل و دیده و دین و عقل بحبّۀ نیرزد:

جان و دل و دیده‌ام ببازار غمت 


 

واللّه که بحبۀ نیرزد ای جان


٭٭٭

فصل: کمال جمال معشوق را بخود ادراک نتوان کرد خصوصاً در غلبات عشق که مقام مستی بود و عاشق مغلوب مستی عشق، چه این سکر مانع از ادراک کمال جمال معشوق است و اینجا سری است و آن آنست که استیلا و قوت عشق بر ذات بود و عاشق را در اوان طلب ذات پروای اثبات صفات نبود زیرا که نظر بر وحدت دارد نه بر کثرت بدین نسبت عاشق از ادراک عاجز بود و از ادراک ادراک نیز عاجز بود و اَلْعَجْزُ عَنْ دَرْکِ الْاِدْراکِ اِدْراکٌ این باشد:

ای آنکه بلطف خود کنی درمانم

از غایت مستئی که در عشق مراست 


 

مگذار مرا بمن که اندر مانم

خواهم که ز تو نشان دهم نتوانم


٭٭٭

فصل: پس عاشق از خود غایب بود و بمعشوق حاضر تا شاهد و مشهود او معشوق بود بلکه معشوق بغلبۀ ذکر حاضر بود و در عالم عشق دائم الحضور و این در مقامی بود که عاشق بیاد معشوق در یاد آید فَاذْکُرُونی اَذْکُرکُمْ. و درین دو لفظ تنبیهیست و وعدۀ. خواجه احمد خوشنام از بیرون شدگان بود حجة الاسلام او را روز عید بدید از وی عیدی خواست گفت آنچه ترا شاید آنست که در آن عید گذشته چون خلق از خروجگاه بازگشتند من در محراب نمازگاه سر بسجده نهادم گفتم خوشنام را عیدی فرست و نقد فرست که دلش را طاقت وعدۀ فردا نیست ندا بگوشم رسید که پیک حضرت رسید سر بردار سر برداشتم هدهدی را دیدم درمنقار رقعۀ از حریر سبز خطی از نور نوشته بود فاذْکُرُونی اَذْکُرکُم ای برادر عزیز این اشارت بعشق معشوق است فهم این را ذوق یابد.

٭٭٭

فصل: مشاهدۀ معشوق چون عاشق کامل بود مغلوبی آرد چنانکه مجنون بدید لیلی مغلوب شد سر این معانی در معنی اذاکوشِفوا یافت شود و آیۀ جَعَلَهُ دَکّاً وَخَرَّ موسی صَعِقا مؤید این رمز است:

در تو نگرم ز خود برون باید شد

در عین ظهور تو کمون باید جست 


 

در دست ستمهات زبون باید شد

در پردۀ پرده‌ها درون باید شد


٭٭٭

فصل: چون عشق بحد کمال نرسیده باشد از دید معشوق نیستی و خجلتی بود عاشق را روا بود که دید چون بخود در عشق فتوری ظاهر شود درین حال ارتکاب اخطار مهلک بود زیرا که آن خطر بقوت عشق ارتکاب توان کرد از صادق القولی شنیدم که عاشقی در بحران عشق هر شب از رود هند بگذشتی بسباحت در عین زمستان، در شبی بمحبوب قریبتر شد خالی بر روی او بدید گفت این خال بر رخسار تو از کی بازدید آمده است گفت این مرا مادر زادست اما در نظر تو اکنون آمده است باید که در این شب آن خطر ارتکاب اختیار نکنی که می‌بینم که قوت عشق تو فتوری گرفت آن نصیحت نشنید در آب بسرما هلاک شد زیرا که با خود آمده بود که نظرش بر خال افتاد و این سری عظیم است در مغلوبی جور و ستم معشوق داد نماید و عدل یکی از دوستان اصمعی او را گفت رَأَینا جارِیتَکَ الزَّرقاءَ قالَ هِیَ زَرْقاءُ؟ عَلی سَبیلِ التَّعَجُّبِ یعنی در غلبات عشق او را از زرقت او آگاهی نبود:

در عشق زدرد جان و از سوزش دل 


 

از خوبیت ای نگار آگاه نیم


٭٭٭

فصل: دیدۀ عقل از ادراک حقیقت عشق محجوب است عقل را قوت دید نور عشق نباشد زیرا که عشق در مرتبۀ ماوراء عقل است و خود در طوری دیگر عقل را قوت ادراک او نتواند بود عشق دریست در صدف جان نهان و جان در دریای قضا غوص کرده، عقل بر ساحل دریای قضا متوقف می‌شود و از خوف نهنگان بلا قدم پیش نتواند نهاد. ای درویش عقل استاد مکتب معاش و معاد است اگر قدم درین مکتب نهد اطفال این مکتب بآموختن ابجد عشق در کارش آرند عزیزی گفته است:

ابجد عشقت چو بیاموختم

کار غمت هم ز غمت ساختم

حاصل عشقت سه سخن بیش نیست


 

پیرهن محنت و غم دوختم

دام غمت هم ز غم اندوختم

سوختم و ساختم و توختم


٭٭٭

فصل: جان را در طلب سوزیست و دل را دردی و تن را تحولی و سر را قلقی، آن تحول تن و درد دل و سوز جان و قلق سر عشق است و اطراف ولایت وجود در تصرف او و بی او از او اخبار نتوان کرد و با او خود امکان اخبار نبود و این بس عجب است زیرا که بجای او همو بود بدین نسبت مخبر همو بود و مخبر عنه همو بود و این در عقل محال است.

٭٭٭

فصل: در فصول پیشین نوشته‌ام که عشق را توجه بجهتی نیست فَاَیْنَما تُولَوُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه اکنون میگویم حدیث اِنَّ اللّهُ جَمیلٌ یُحِبُّ الجَمال برخوان و بیقین بدان که عاشق آن جمال می‌باید بود یا عاشق محبوبش و این رمزی قوی است در دانستن عشق. قصه دراز مکن تو هم محبّی و هم محبوب زیرا که جمال بطبع محبوبست بدین نسبت محبی و چون سر خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صوُرَتِهِ در تو پدید شده است بدین نسبت محبوبی، پس روا بود که عاشق در خود نگرد معشوق را بیند دوست گیرد و درین مقام تعدد برخیزد عاشق و معشوق و عشق یکی باشد:

بردار تعدد و تکثر 


 

 تا وحدت او پدید گردد


٭٭٭

فصل: چنانکه عاشق با کمال عجز داد عشق نتواند داد معشوق داد جمال خود نتواند داد با کمال قدرت ای درویش آن معنی که او را عاشق جمال خود کرده است غالب است بنسبت خود همانا این معنی است که آتش در خرمن وجود گلگون زده است:

آن معنی قدسی که او را 

جان همه عاشقان عالم 


 

مفتون جمال خویش کرده است

از ضربت عشق ریش کرده است


٭٭٭

فصل: محبت محبوب هم وصف لازمۀ وجود اوست زیرا که اعراض رابدرگاه او راه نباشد و محبت محب هم صفت لازمۀ اوست زیرا که در اوان وجود و ابداع در حقیقت وجود او تعبیه شده است و این سخن سر این معنی است که ارباب تحقیق گفته‌اند یُحِبُّونَهُ از آثار انوار یُحِبُهُم پدید آمده است:

اول از او بداین حکایت عشق

رهبر راه عشق حضرت اوست 


 

پس بگو عشق را بدایت نیست

او علیمست که جز عنایت نیست


٭٭٭

فصل: هر چیزی که هست ببلا بکاهد بنعما بیفزاید مگر عشق که ببلا بیفزاید و بنعما بکاهد. ای درویش از آنجا که حقیقت عشق است باید که بهیچ نیفزاید و نکاهد اَلْمَحَبَّةُ لایَزیدُ باْلبِرِّ وَلایَنْقُصُ بِالْجَفاءِ اما بدانکه عشق آتش است و هیزم او تن و جان و دل و دیدۀ عاشق، تا آن دروی نیفتد شعله برنیارد و حرارت او نیفزاید.

٭٭٭

فصل: حسین منصور را قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ پرسیدند لذت عشق در کدام وقت کمال گیرد فرمود در آن ساعت که معشوق بساط سیاست گسترده باشد و عاشق را برای قتل حاضر کرده و این در جمال او حیران شود و گوید:

او بر سر قتل و من در او حیرانم 


 

کان راندن تیغش چه نکو می‌راند


٭٭٭

فصل: یکی را ازمشایخ طریقت که بوصف عشق موصوف بود گفتند ای شیخ لذت عاشق در چه وقت است گفت فی اِفْشاءِ الْمَحبُوبِ عِنْدَ غَفْلَةِ الرَّقیبِ محبوب پرده برگرفته و رقیب عشق خفته و عاشق پروانه وار در بریق انوار روی او پرواز در گرفته:

آن شب که مرا ازتو خیالی باشد

در رفتن شب هزار تأخیر بود 


 

بنگر که مرا در آن چه حالی باشد

درآمدن صبح ملالی باشد


٭٭٭

فصل: تا عاشق را ازمعشوق طمع وصال بود هر روز بنزد وی ذلیل تر بود ذَلَّ مَنْ طَمَعَ سر این سخن است چنانکه زلیخا تا طمع وصال یوسف می‌داشت هر روز از وصال دورتر بود و از فراق رنجورتر چون طمع از خود بینداخت و با محبت صرف بساخت جمال و جوانی بازیافت و با کمال کامرانی بسوی محبوب شتافت و آنچه گفته‌اند بدین معنی قریب است:

ملکست محبت تو و خلقیست منتظر

من خود کیم که صافی وصلش طمع کنم 


 

این کاردولتست کنون تا کرا رسد

اینم نه بس که دردی دردت بمارسد


٭٭٭

فصل: این بیچاره را رفیقی بود در علم و ورع بمرتبۀ اعلی، مشایخ حرمین بروزگار او تبرک کردندی و علمای خراسان بدو تقرب نمودندی روزی او را دیدم رنجور شده و از همۀ مرتبه‌ها دور شده از حالش پرسیدم گفتند او را باباجراتی عشق پدید آمده است و او با ایشان بزبان ایشان در گفت و شنید آمده است:

کشتگان خنجر تسلیم را

عقل کی داند که این رمز از کجاست 


 

هر زمان از غیب جانی دیگرست

کین جماعت را زبانی دیگرست


شنیدم که یک چندی برآمد آن صاحب جمال که در ملاحت بی نظیر بود و در صباحت بی شبیه گفت دانم که از راه برخیزی اما همانا که از چاه برنخیزی وی گفت تا با خود بودم در کار خودم راه خلاص می‌طلبیدم و چون صید در دام می‌طپیدم اکنون در کار توأم و مشتاق دیدار توأم آن دلربای جان افزای برای تجربه سبوی خمر بر دوش او نهاد و چنگی طرب فزای در گوشش نهاد و باین علامت او را گرد بازار نیشابور برآورد و درین حال با خود می‌گفت:

اسرار خرابات بدستان نبری

پاکیزه نگردی تو ز آلایش خود 


 

تا سجده به پیش بت پرستان نبری

تا بر سر خود سبوی مستان نبری


چون روزی چند برآمد آن خورشید آسمان صباحت و آن فلک ملاحت او را گفت ای عاشق گرم رو دانم که از سر این و آن برخیزی اما همانا که از سرجان برنخیزی آن عاشق گرانمایه سبک بر بالائی برآمد و از شدت شوق از پای درآمد چون آن صاحب جمال آن نهال نو بر آمده را از آسیب صاعقۀ قضا بسته دید جامۀ شکیبائی بر خود بدرید و در حضور اقربای خود در حال دست بزیر سر او آورد و کاردی بخود برآورد و میگفت چون چنین بود اجتماع درد از سرور خوشتر، اهل نیشابور هر دو را در یک لحظه در یک لحد دفن کردند و از رفتن ایشان بسی تأسف خوردند:

جان درین ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای 


 

کی توان با کفش پیش تخت سلطان آمدن


٭٭٭

فصل: عشق با خود غیرتی تمام دارد و از کمال غیرت خود با معشوق و عاشق آشنا نمی‌شود و همانا چون آتش است در سنگ مکمون از کمال غیرتی که با خود دارد در ظهور نمی‌آید و چون ظاهر می‌شود در هلاک عاشق که دلش محل اوست می‌کوشد تا باز در کمین مکون رود و جمال خود را از دیدۀ اغیار بپوشد عطاف گفت روزی گرد کعبۀ معظمه طواف می‌کردم و باهوای نفس مصاف می‌کردم آواز مخدرۀ بسمع من آمد که می‌گفت یا مالِکَ یَوْمِ الدّین وَالْقَضاءِ وَخالِقَ الْاَرْضِ وَالْسَّماءِ اِرْحَمْ اَهْلَ الْهَواءِ وَاسْتَقْلِهُمْ مِنْ عَظیمّ الْبَلاءِ اِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ عطاف گفت در وی نگریستم او را دیدم در حسن بر صفتی که چشم جادوش بناوک غمزه جگر اصفیا خستی و عنبر گیسوش دام هوا بر پای وقت اولیا بستی:

لَها مُقْلَتا ریمِ فَلَوْ نَظَرَتْ بِها

لَاصْبَحَ مَشْغُوفا مُعَنِّی بِذِکْرها


 

اِلی عابدِ قَد قام لِلّهِ وَابْتَهَلَ 

کانَ لَمْ یَصُمْ لِلّهِ یَوْماً وَلَمْ یُصَلِّ


وی را گفتم ای لطیفۀ لطف یزدانی وای سرمایۀ حیات جاودانی از خدای شرم نداری که پرده از پیش اسرار برداری خصوصاً در چنین جایگاه با عظمت و در چنین بارگاه با هیبت، گفت اِلَیْکَ عَنّی یا عَطّافُ ترا که آتش بلا نسوخته است بلکه این آتش در کانون دلت نیفروخته است ازین سر چه خبر و ازین معنی چه اثر گفتم سَیّدی مَاالحُبُّ گفت عشق از آن عیان تر است که بقول عیان شود چون آتش در سنگ مکمونست و چون دُرّ در صدف مکنون است چون عیان شود ارکان وجود پنهان شود جان سوزد آنکه گوید درد عشق بی درمانست و بیابان عشق بی پایانست:

وَحیدٌ عَنِ الْخُلانِ فی کُلِّ بَلْدَةٍ 


 

اِذاَعُظَم الْمَطلوُبُ قَلّ المُساعِدُ


٭٭٭

فصل: اگر عاشق را از معشوق طلب بر و نوال بود و امید کرم و افضال بود گویندش بر درآی و خود را از غم مفرسای هاهُنا النوالُ مَطْرُوحٌ وَبابُ الْاِجابَةِ مَفْتُوحٌ اما اگر طمعش شهود بود و یا قبل الخمود وجود بود مَریضٌ لایُعادٌ گردد مُریدٌ لایُرادُ شود هر قصه که نویسد مردود بود و هر دعا که گوید باجابت نرسد کذلک موسی سَاَلَ عن اشیاءَ وَاُجیبَ قال قداُوتیتَ سُوءً لَکَ یا موسی. فَلمّا قال مِن قَلقِ الشُّوق اَرِنی اُنظُر الیکَ قال لن ترانی .. هکذا قَهْرُ الاَحْباب هکذا قَهْرُ الاَحْبابِ.

٭٭٭

فصل: جان یک جام از خمخانۀ عشق نوش کرد و در مهامۀ شوق چنان گم شد که کس انگشت شناخت بروی نمی‌تواند نهاد و عقل در معرفت او بر کس نمی‌تواند گشاد چون مست عشق او بود او بود قُلِ الرُّوحُ مِنْ اَمْر رَبّی... او را مستی عشق بدین مرتبه رسانید و از همه برهانید زهی پیوندی که بواسطۀ عشق او را با او پدید آمده است اگر خواهی که بدانی در تأثیرش نگر که مرده زنده میکند عجب اگر او می‌کند بدین می‌کند و اگر این می‌کند بدو می‌کند و این عجب رمزیست از ادراک عقل بیرون. استادی خیاط عشق بنگر بصنعت رقعۀ حدوث بر دامن سرادق قدم می‌دوزد منْ اَمْر رَبّی... حرف تبعیض بیفکن که تجربه و تبعیض در عالم معنی نبود و آنچه با عالم خلق پیوندد الّا لَهُ الخَلقُ وَالْاَمْرُ... دارد او را از راه بردارد آنچه بماند اوست و این سر تأملی خواهد تا معلوم شود.

٭٭٭

فصل: در عشق کار چشم برونق تراست از کار دل اگر چه با یکدیگر پیوسته حسد میکنند و پیوسته از یکدیگر می‌برند:

اَلقَلْبُ یَحْسُدْ عَیْنی لَذَّةَ النَّظَرِ 


 

وَالعَینُ یَحْسُدُ قَلْبی لذَّةَ الفِکرِ


ای درویش چشم عاشق بارگاه جمال معشوق است از آن مردم دیده همیشه در حرکتست و حرکت وی از دو وجه بیرون نیست یا از شادی آنکه با معشوق هم خانه شده است در تقلب است یا از خوف مغلوبی خود از شدت ظهور او بی او بد و در تقلب است و نیکوتر در این معنی آنست که اهل انطباع گفته‌اند که چون صورت مرئی در محل رؤیت منطبع شود دیده دیده شود روحانی گفته است:

چشمی دارم همه پر از صورت دوست

ازدیده و دوست فرق کردن نه نکوست 


 

بادیده‌مراخوش‌است چون دوست در اوست

یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست


٭٭٭

فصل: دل آتشکده‌ایست پر آتش شوق و حیوانی که از آتش خیزد چون آنست چنانکه حیوة آن جانور بآتش است بقاء عشق بآتش شوق است و ازین حال آن کس خبر دارد که در آتش عشق مقر دارد اما آتش شوق بوالعجب آتشی است عشق را پرورش میدهد و آنچه عشق عاشق را بکلی نیست نمی‌کند سبب همانست که آتش شوق که محل عشق است سازنده است نه سوزنده چون آتش طور انَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً. درخت سبزو تر و آتش در غایت احراق و اشراق، عجب اگر احراق وصف لازمۀ او بود چرا نمی‌سوخت عقل از این رمز سرگردان است و نفس حیران حکیم هند گوید دوست در صورت آثار خود ظاهر کند همانا در صورت آتش آثار انوار عشق ظاهر شد که سوزنده نبود روا بود که می‌سوزد اما برای شفای عاشق بتجدد امثال بقا می‌یابد:

کَاَهْلِ النّارِ کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودٌ 


 

اعُیدَتْ لِلشَّفاءِ لَهُمْ جُلوُدُ


٭٭٭

فصل: آنچه مهتر کلیم کریم صَلَواتُ اللّه عَلیْهِ وَسَلامُهُ در نظر اول آتش دید انَسَ مِنْ جانِبِ الطور ناراً و خطاب اِنّی اَنَا اللّه از آتش شنید دلیل دال است بر آنچه عاشق را بسوختن خود تن در می‌باید داد و باد رعونت از سر می‌بباید نهاد:

تن درمیده بسوزش ای عاشق مست


 

چون با تو خطاب او ز آتش بودست


رابعۀ بصری را شبی از شبها آتش عشق از کانون جگر شعله برآورد و او را از کمال احراق از پای درآورد و فریاد برآورد که یا اَهْلَ الْبَصَرَة الحَریق الْحَریق مردمان فراهم آمدند برای دفع آتش او را دیدند حالش بگشته و بوصفی دیگر گشته و میگفت اَلْحَریق اَلْحَریق گفتند اَیْنَ الْحَریقُ گفت اَلْحَریقُ فی کَبِدی و آتچه جگر صدیق می‌سوخت با برآمدن نفس او جهانی بوی جگر سوخته گرفت اثری بود از آثار این حریق که رابعه از آن اخبار می‌کرد:

عشق تو چو آتش است و جان میسوزد

این طرفه نگر که چون بگیرم نامش 


 

وز جان چو بپرداخت جهان میسوزد

از قوت او کام و زبان میسوزد


٭٭٭

فصل: هیچ روزی که بر عاشق گذرد مبارکتر از آن روز نبود که او را در نظر معشوق یابند بردار برآمده و منتظر کشف اسرار شده در آن حال که آن واصل را بردار برآوردند موحدی باو رسید پرسید مَا الْمَحَبَّةُ فَقال هذا اَوّلُ قَدَم مِنْهُ:

گفت خوبان چو پرده برگیرند 


 

عاشقان پیششان چنین میرند


آن روز دار مینمود اما او را روز بار بود چون در نظر یار بود:

حلاج دلا که مقتدای کارست

از یار هر آنکسی که برخوردارست 


 

بردار همی گفت که روز بارست

جانش بر یار و تنش برداست


٭٭٭

فصل: سعادت باز آن روز تصور کند که صیادش بگیرد و چشمهایش بدوزد و شکارش بیاموزد و بتحقیق آنگاه متصور گردد و پدید آید که خلائق او را برساعد پادشاه بینند بدین نسبت هیچ روزی که بربازگذرد مبارکتر از آن روز نبود که صیادش بگیرد و او دل از خود برگیرد و این رمزی بوالعجب است.

٭٭٭

فصل: معشوق از عاشق بی نیازست از آنکه پادشاه است و در ملک بی انبازست باز عاشق باو محتاج است اما دربند تاراج است می‌خواهد که برخزانۀ وصل ظفر یابد زاری می‌کند و خشوع می‌نماید تا بوکه گاهی کمین بگشاید اگر چه داند که او بی بقا نیابد اما از راه تجاسر و دلیری هر لحظه زاری می‌کند و در آرزوی خواب می‌میرد و دل از خود بر می‌گیرد و معشوق در مسند کبریا و ناز متمکن آنچه در کتب حکیم آمده است لااِلْتِفاتَ لِلْعالیاتِ اِلیَ السافِلاتِ در این معنی بکار است یعنی لااِلْتِفاتَ لِلْمَعْشُوقِ اِلَی الْعاشِقِ زیرا که او بر آسمان تعزز است و این بر زمین تذلل. عاشقی در شب تار بر در سرای یار ایستاده بود و زاری می‌کرد و تذلل می‌نمود و معشوق در حجاب عزت محتجب و بکرشمه در وی می‌دید و وی را بهیچ بر نمی‌داشت و نظر مرحمت بر وی نمی‌گماشت امیر عسس آن شهر حاضر بود و بتعجب می‌نگریست چون صبح سر از دریچۀ افق بیرون کرد عاشق بیچاره با کمال تحیر و تحسر بازگشت و از درد دل دگر سار گشت امیر عسس او را از حالش پرسید گفت او بی‌نیازست و من بدو نیازمند من در مقام ذلتم و او بخود ارجمند حق وجود من این بود که دیدی و حق وجود او آنکه مشاهده کردی بِعِزَّةِ اللّهِ که علم او به نیازمندی عاشق بدو چون بهای عاشق است، عاشق در علوی عشق از درد دل می‌گوید:

شب نیست که یاد تو دلم خون نکند

آخر برسم بوصلت ای جان جهان 


 

وز گریه دو چشم من چو جیحون نکند

گر تاختن اجل شبیخون نکند


٭٭٭

فصل: عشق اثر دارد غیبی است مقدس از علل و منزه از طلب عاشق، نصیب از که طلبد چون او که ملاک عاشق است برآید عاشق را مراد در برآمدن مراد معشوق بود از وی، و مراد معشوق هلاک وی، عاشق بیچاره از دوستی وی دشمن خود شده است لا اِله الَّا اللّه در قسطنطنیه درویشی صادق بر ترسا بچۀ عاشق شد چون بیچاره از دور دروی نظر کردی بیهوش شدی و در خروش شدی روزی ناگاه آن ماه را بر سر بازاری دید که زناری میخرید بنزدیک او آمد و گفت از این زنار دو بردار که قدم اول در محبت موافقت است و موافقت ترک مخالفت است:

بار دگر پیر ما خرقه بزنار داد

پیش بتی سجده کرد دین مجازی گذاشت 


 

زهد نود ساله را بردو بکفار داد

مصحف و سجاده را رفت و بخمار داد


٭٭٭

فصل: ای دوست چون بدایت دوستی از یُحِبُّهُم بود هر آینه از علل مقدس بود و از زلل منزه، در ضمن این سخن سری عظیم است ای دوست آنکه از محبت خود اخبار کرده بمحبت تو گواهی داد یُحِبُّهُم اخبار او بمحبت خود یُحِبُونَهُ شهادت بر محبت تو اگر آن محبت مقدس است این هم مقدس است زیرا که در عشق این و آن نبود پس بگو مقدس است مقدس، پس تکرار بگذار تا از کثرت بوحدت آئی و  ذلک سر.

٭٭٭

فصل: در یُحِبُّهُم و یُحِّبونَهُ سه در یُحِبُّهُم و چهار در یُحِبُّونَهُ این را بدان سه ده بدیده بصیرت در این نقطه که برنون جمع است نظر و حقیقت وجود را ازوحدت خبر کن:

در نقطه اگر سر سخن می‌بینی


 

از حرف مقدس آنچه خواهی میگو


مهندسان سر این سخن در رقم و صفر باز یابند مثلا 1 یکی بود بصفر 10 شود 2 دو بود بصفر 20 گردد چون رقم محو کند صفر هیچ بودو چون صفر از یکی محو کنند از کثرت بوحدت بازآید و یکی شود چنانکه در هر رقم بواسطۀ صفری معنئی پدید می‌آید که پیش از آن نبوده است در هر حرفی که منقّط است ارباب بصیرت را از نقطه معنی ظاهر میشود که بواسطۀ آن از حرف استغنا پدید می‌آید و این رمزی عجب است.

٭٭٭

فصل: خواجه احمد غزالی قدس اللّه روُحَهُ گفته است نقطه‌های یُحِبُّهُم را در زمین فطرت افکندند تخم یحِبُّونَهُ بر آمد هر آینه تخم دویم هم رنگ تخم اول باشد سُبْحانی وَاَنَا الْحَقُّ اگر پدید آید از این اصل پدید آید و این معنی بذوق معلوم گردد رَبُّ سَّبَحَ نَفْسَهُ عَلی لِسانِ عَبدِه.

گر تخم برنگ تخم اول باشد 


 

بس نامۀ عشق ما مطول باشد


٭٭٭

فصل: در بدایت عشق عشق بلای عاشق بود چون مبردی وی را می‌ساید و از او می‌فرساید گاه او را در آتش بلا می‌اندازد و گاه او را هدف ناوک ولا می‌سازد و با او می‌گوید:

جنگ سلطانیست اینجا تیرباران چشم دار 


 

کان عروسی‌ها بود کانجا شکر باران شود


چون روزی چند دیگر برآید عاشق بلاخود شود خود را بر بالا برآرد تا هلاک شود و نامش ازدفتر وجود پاک شود و گوید:

مَنْ ماتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْ هکَذا 


 

لاخَیْرَ فی عِشْقٍ بِلامَوتٍ


چون روزی چند دیگر برآید معشوق بلاء عاشق گردد و بمثل چون سایه شود بیجان سرگردان و بی عیش حیران می‌گوید:

از عتاب سایه همچون دوست در نتوان رمید 


 

جان بباید دادن و چون سایه بیجان آمدن


با خود بار او نتوان کشید و بخود جمال او نتوان دید از برای آنکه نامتناهی را متناهی بقوت خود ادراک نتواند کرد:

در دام نیاید ای پسر مه 


 

رو عشق مده که بیکرانست


٭٭٭

فصل: عاشق خود را بدان هلاک کند که خود را جز عدم منتفی نداند ای درویش یافت مقصود در قدم است و از خود رستن در عدم چون بالوث حدوث بقدم رسیدن میسر نیست باری عدم و آنچه گفته‌اند که شهود را خمود شرط راه است سر این سخن است:

در عشق اگر نیست شوی هست شوی

وین بوالعجبی ببین که از بادۀ عشق 


 

در عقل اگر هست شوی پست شوی

هشیار گهی شوی که سرمست شوی


٭٭٭

فصل: عاشق را آنچه بباید در عشق بیابد و آنچه نباید لازمۀ او بود و زهی درد بیدرمان و زهی رنج بی پایان ای عزیز عاشق را رستن از درد عشق جز بعدم نبود و در عدم بر او بسته و جان او بزخم وجود خسته چون وجود عاشق گناه کبیرۀ او بود در عشق او را تارک آن بودن بهتر و دست از آن داشتن خوشتر:

اِذا قُلْتُ ما اَذْنَبْتُ قالتْ مُجیبةً 


 

وُجُودُکَ ذَنْبٌ لایُقاسٌ بِه ذَنْبٌ


لعمری اگر او را آن گناه نبودی که از حیز عدم قدم در ساحت وجود نهاده است این درد بی درمان را و این محنت بی پایان را با او چه کار بودی آسوده بود در قید هاویۀ عدم چون خود را در آینۀ قدم بدید شوریده شد از هاویۀ عدم قومی را بدر آورد و خود را بر ایشان عرضه کرد تا بر اوهم چواو برخود عاشق شدند پس بحجاب عزت محتجب گشت و ایشان را در درد ابدی و محنت سرمدی بگذاشت عجب رمزیست تا نبودند این بود یُحِبُّهم و نیست را هست کردن سبب همین است تا ایشان را در عالم خود می‌یافت از غیرت بوسایطشان بیرون میکرد و چون حصولشان در عالم دیگر شد در لباس قربت چشم و گوش از ایشان بسته تا او را بخود نبینند و از او چیزی بخود نشنوند و این از کمال غیرتست و مهر قهر بر بصر و سمع ایشان نهادنست و این را بواسطه دانش فهم نتوان کرد.

٭٭٭

فصل: آنچه گفته‌اند عاشق کور و کر باید سر این سخن است هرکه بخود بینا نبود کور بود و هرکه بخود شنوا نبود کر بود شبلی قدَّس اللّه روُحَه پرسیدند مَنِ العارفُ قال صمٌ بکمٌ عُمیٌ کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش

ای خواجه مزن تو اندرین راه قدم

خواهی که شوی تو اندرین ره محرم 


 

تا هستی خود نیست نبینی هر دم

از دیده بصیر باش و از گوش اصم


٭٭٭

فصل: اگر عاشق را در دار فنا بفنا شعور بود زهی درد و قلق که در جان وی پدید آید زیرا که مشاهده جمال بخود موجب لذت بود بغیر و چون لذت نبود و جوهر وجود از لذت والم خالی نبود روا نبود که بود زیرا که جوهر قابل متضّادان است عَلی سَبیل البَدَل.

٭٭٭

فصل: در ظاهر چنانست که علم موجب لذت کلی بود و حکما گفته‌اند که ادراک موجب لذت بود، در عشق آن قاعده منعکس می‌شود زیرا که نهایت قدم روندگان این راه آنست که قلت استعداد خود از عدم وصول اختیار کنند و حقیقت وجود را و آن موجب الم بی نهایت بود و اگر علم بحد کمال رسد بداند که عاشق را ادراک جمال معشوق عَلی سَبیلِ الْکُلَّیة ممکن نبود زیرا که در راه نامتناهی بقدم تناهی میرود پس وصول اَمْحَلُ الْمُحالاتْ (کذا) بود و علم بدین موجب اَقْوی الْالام بود نه مرده نه زنده لایَمُوتُ فیها وَلایَحْیی.

٭٭٭

فصل: هرچند عاشق معشوق را یگانه تر بود معشوق از عاشق بیگانه تر بود و هرچند عشق بکمال تر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی بیشتر:

گفتم که مگر محرم اسرار آیم

کی دانستم که با کمال دانش 


 

با دولت وصل بر در یار آیم

در بتکدۀ قابل زنار آیم


یکی از ملوک ترک ذکر جمال صاحب جمالی شنیده بود و دل در کار او کرده در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بیخود شد چون بهوش آمد در خروش آمد باز باحضار او امر کرد از خود بیشعور شد و با او در حضور شد از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعلۀ او از دریچۀ سمع در ساحت دل او افتاده است و بقوت خانۀ دل را می‌سوزد و بصولت خراب میکند اکنون این شعلۀ دیگر است که از راه بصر درمی‌آید و مر آن آتش جگر سوز را می‌افزاید آن کرت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان بخدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:

بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست

از برده ندا آمد کای خسته رواست 


 

وانگاه ورا از و بزاری درخواست

لیکن تو بگو قوت ادراک کراست


تا نمی‌دانست که او کیست و نمی‌شناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی واو اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه بعینه واقعۀ یوسف و زلیخاست روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و بعین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماه فلک ملاحت وای خورشید سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هر چند میخواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمی‌توانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:

خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش

گر درد مرا نمیکنی مرهم تو 


 

در پرتو نور تو بگیرم کُم خویش

باری بکن ای پسر مرا محرم خویش


گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد آن روز که طوق عبودیت برگردن وقت ما نهادی و در شادی برخود بگشادی عشق میگفت که هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو بقهر ناظر شوم و از عز سلطنت بذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمیدانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:

در عشق دلا بسی نشیب است و فراز 


 

کاهو بره شیر گردد و تیهو باز


ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بیخبری اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار ملکی تو پدید آمد عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در ملک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحب تاج و سریرست عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز باکه کند و داد جمال با کمال خود از که ستاند عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:

بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست

در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست 


 

تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست

مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست


این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنائی یابد و از تابش او روشنائی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:

از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم

از بس که بریخت چشم خونابۀ دل 


 

بر شمع رخت شبیه پروانه شدم

با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم


٭٭٭

فصل: فردا عاشقان جمال او در بهشت انگشت گزان روند و در دوزخ انگشت زنان روند، در بهشت ذکرشان اَلْحُنّانُ الْمَنّانُ باشد در دوزخ ذکرشان اَلْقَهَّارُ الجَبَّارُ باشد زیرا که دانند که قهاری او از نعمت حجاب سازد و رحمت او از آتش بوستان کند چون در شاهد یافتند که نعمت این جهان را حجاب اهل نعمت کرد تا در غلبۀ نعمت از منعم محجوب شدند و دیدند که در عین آتش خلیل را بحضرت خود مکاشف گردانید تا بواسطۀ آن آتش گلستان گشت. ای درویش آن را که در نعمت هلاک کنند نعمت زحمت او شود و آن را که در آتش بخود مکاشف گرداند فردوس او گردد حکیم گوید:

با تو دل مسجدست و بی تو کنشت 


 

بی تو دل دوزخست و با تو بهشت


٭٭٭

فصل: عاشق را باید انس بمحبوب بدرجۀ باشد که اگر هزار زخم تیغ بر وی آید صفای انس را ملاک کند. ادریس نبی صَلَواتُ اللّه وَسَلامُه عَلَیه گفت در غلبات محبت: لَوْ کانَ بَیْنی وَ بَیْنَکَ بَحْرٌ مِنَ النّار لَطَرَحْتُ نَفْسی فیه شَوْقاً اِلَیکَ:

گر بحر پر آتش است از شوق تو من 


 

خواهم که وجود خود در آن اندازم


٭٭٭

فصل: جنید قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ گفت روزی سری قُدِّسَ سِرُّهُ قازورۀ بمن داد تا بر طبیبی ترسا عرضه دارم چون طبیب از دور در آن نگریست فریاد برآورد و گفت هذا بَوْلٌ عاشِقٍ قَد اَحْرَقَ الْعِشْقُ کَبِدهُ مرا هیبت آن سخن از خود بی شعور کرد قازوره از دست من بیفتاد طبیب آن را از زمین بتبرک برداشت و گفت ما را این آب از برای دفع آتش مرض درباید چون بنزدیک سری باز آمدم از درد درگذار آمده با چشمی پر آب و دلی خراب حال با او گفتم گفت قاتَلَّهُ اللّه ما اَحْذَقَهُ چون این بگفت نوری از روی او لامع شد گمان بردم که مگر در خانه آفتابی طالع شد از بعد آن بروزی چند درگذشت و بساط حدوث درنوشت:

خون جگرم ز راه دیده

کین آتش عشق بی محابا


 

ای دوست ببین که چون روان شد

در جان شکسته‌ام عیان شد


٭٭٭

فصل: بحقیقت عشق عاشق را از او بستاند و قوای او را در او نیست گرداند چنانکه در عشقه این برهان ظاهر شده است اگر عاشق را از سوزش عشق خبر باشد اگرچه آتش عشقش در جگر باشد او پخته نبود خام بود تا از سوزش آتش الم نیابد واز قطع مناشیر چرخ نه چنانکه در بعضی از اخبار آمده است اَوحیَ اللّهُ بَعْضٍ اَنْبیائِهِ انَّما اتَّخِذٌ لِخُلَّتی مَنْ لایَفترَّعَنْ ذِکْری وَلایَکُونُ لَهُ غَیْری وَلَا یُؤثِرُ عَلی شَیْئا مِنْ خَلْقی وَاِنْ اُحْرِقَ بالنّار لَمْ یَجِدْلمُرِّ الْحَدیدِ اَلَمافی سِرِّهِ پادشاه عالم بر بعضی از انبیا وحی فرستاد و فرمود که حضرت میگفت ما آن را بتشریف خلت مشرف کنیم که مردوار از ذکر ما فتوری نبود و در طاعت ما قصوری نبود و بر ما کسی را برنگزیند و در سکر شراب محبت ما بمثابتی بود که اگر او را در دریای آتش اندازند مر آن را بنزدیک دل وی وقعی نبود و اگر چشمش را به اره‌های قهر پاره پاره کنند از آن خبر نیابد و ادراک الم آن نکند اول فرمودلایَفْتَرُّ عَنْ ذِکری عجب ذکر من ناسی را بود اما آنکه در مشاهدۀ جمال محبوب بود مستغرق جمال او، او در استغراق از صفات خود فانی بود پس نشانۀ ذکر او بود و مذکور در سرادق جلال ذاکر خود:

عَجِبْتُ لِمَنْ یَقوُلُ ذَکَرْتُ رَبّی

شَرِبْتُ الْحُبَّ کَأساً بَعدَ کَأسٍ 


 

فَهَلْ اَنّی فَاَذْکُرُ ما نَسیتُ

فما نَفِدَ الشَّرابُ وَلا رَویتُ


و فرمود لایَکوُنَ لُهُ غَیْری چون در وجود غیر نباشد خود جز او که باشد که جز او مرو را باشد وَلایؤثِرُ عَلیَّ شَیئاً مِنْ خَلْقی یعنی در مجاری اقدار چنان متحیر باشد که از وجود و عدم غیر بیخبر باشد و آنچه فرمود: وَاِنْ اُحْرِقَ بِالنّارِ لَمْ یَجِدْ لِحَرقِ النّار اَلماًوَانْ قُطِّعَ بِاَلْمَناشیر لَمْ یَجِدْ لِمُرِّ الْحَدید وَقْعاً لعمری الم کسی بیابد که او را از جسم و مایُضافُ الیَهْا خبر بود و عاشق در عشق بیشعور بود و در پرتو آن نور بود و آتش او را در غلبۀ مشاهده او فردوس اعلی بود:

عاشق بجز از خستۀ هجران نبود

دشوار بود کشیدن بار فراق 


 

کارش ز غم عشق بسامان نبود

وین یافتن وصال آسان نبود


٭٭٭

فصل: آنچه گفته‌اند که عاشق را در عشق محو و فنا حاصل شود حق است و سر این سخن در قصۀ آن خوب روی کنعانی و آن لطیف صنع یزدانی ظاهر شده است و آنچه صواحبات در غلبه مشاهدۀ او بفناء اوصاف موصوف شدند و از الم قطع بیشعور شدند وقَطّعْنَ اَیْدیَهُنّ و از غایت بیشعوری منظور را از عالم انسانیت بیرون بردند و بملکیت ذکر کردند اِنْ هذا اِلاّ مَلَکُ کَریمٌ واگر ملک کریم خوانی باشد که آن جمال دیدند آنچه از او این عبارت کردند اِنْ هذا اِلّا مَلَکٌ کَریمٌ.

گفتم که توئی گفت منم چون تو نئی.

٭٭٭

فصل: در غلبات عشق عاشق بجائی رسد که خود را در خود گم کند و فریاد برآورد از عجز و اضطرار و گوید مَن ابْتِلائی بِکَ و گاه خود را در معشوق گم کند و گوید لااُحصی ثناءً عَلَیک هر آینه این از بعد رفع حجاب بوده باشد زیرا که قبل از رفع حجاب اگرچه معرفت بدو کامل باشد اما تصور بلاغ در ثنا تواند بود چون حجاب برخیزد داند که آنچه دانست فراخور استعداد او بود و از تناهی متجاوز نشده بود بعجز معترف شود که لااُحْصصی ثَناءً عَلَیکَ:

بنده جائی رسد که محو شود 


 

بعد از آن کار جز خدائی نیست


٭٭٭

فصل: در عشق و غلبات آن عاشق باشرف و قدرتر است که معشوق، زیرا که اسم معشوق در عشق عاریت است و اسم عاشق حقیقی است و بحقیقت معشوق را نه سود است و نه زیان و اگر او را وقتی بعاشق میلی پدید آید و آن میل مفرط شود و نشانه کار گردد در آن حال از مرتبۀ معشوقی بدرجۀ عاشقی آید و آن هم از وی ساقط شود و آنچه پیش از وجود خلائق اسم محیی او پدید آمد یُحبُّهم برای اینست تا تبدل و تغیر در اوصاف و ذات قدیم گفته نشود و توهم آن نبود که از مرتبۀ معشوق بدرجه عاشقی آید و این سری بزرگ است:

او از مرتبه خویش نگردد لیکن 


 

عاشق بود و عشق در او صف بود


٭٭٭

فصل: علم چون بعشق رسد بترسد زیرا که علم بقاء اوصاف خواهد و عشق فناء اوصاف، و بقا و فنا در یک حال صفت یک تن نتواند بود اما اینجا سریست و آن سر آنست که چون عشق بکمال رسد از مرتبۀ علم ناظر گردد و خواهد که در مقام علم حاصل گردد و معنی علم انطباع صورت معلوم بود در نفس عالم، او خواهد تا صورت معشوق در وی منطبع شود تا از درد طلب بر آساید و در تعب نفرساید او را همیشه در خود یابد بی آنکه بدو شتابد و این مقام اگر جمال نماید مقصود عاشق برآید زیرا که اگر معشوق از او بهزار فرسنگ دور بود او را حاضر داند و حاصل شناسد وَاَقْرَبُ مِنْ کُلِّ قَریبٍ تصور کند و اگر در غلبات عشق صورت معشوق در حس مشترک اوپدید آید با آتش هر آينه انس بود بلکه سلطان غیرت سلطان خیال را بگمارد و آن را منفسخ گرداند تا او در درد ابدی بماند:

از عشق همی هلاک عاشق باشد

او را طمعی بود هم از غایت عجز 


 

معشوق اگر چند موافق باشد

این کار بدوبگو چه لایق باشد


٭٭٭

فصل: در عشق جملۀ حواس عاشق باید که بمعشوق متعلق بود و هیچ حسی از حواس او در هیچ حال از او خالی نبود چنانکه آن شاعردقیق النظر گفته است در دوستی خمر:

اَلا فأسقنی خَمراً وَقُلْ لی هِیَ الْخَمْرُ 


 

وَلاتَسقنی سِرّاً اذا اَمْکَنَ الْجَهْرُ


یعنی بمن ده جام شراب تا چشم من آن را ببیند و دست او را بستاند و کام آن را بچشد و بینی رایحۀ آن بیابد یک حس معطل میماند از او آن سمع است پس تو نام او بگوی تا سمع هم از او آنچه نصیب محبت است بیابد سر را مشاهدت و روح را وصلت و تن را لذت و چشم را رؤیت است باید که سمع را هم نصیبی باشد و آن شنیدن اسم و صفت وی است از غیر و آنچه عاشق اسامی و اوصاف معشوق از کسی می‌شنود مرادش آنست تا حاسۀ سمع بی نصیب نماند اما این در مقام جست و جوی و گفت و گوی باشد و آن در بدایت بود باز در مقامی که بر معشوق غیور شود نخواهد که کسی نام او بر زبان گذارند چنانکه شبلی قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ در بدایت عشق پیوسته شکر در آستین داشتی از هر که نام محبوب شنیدی دهانش پر شکر کردی و چون مدتی بر آمد و در عشق غیور شد و ناصبور شد هر که نام محبوب او گرفتی سنگی بر دهان وی زدی و در ضمن این سریست و آن سرّ آنست که محبوب برخود غیورست اما در بدایت بسمع عاشق ندا کند کُنْتُ کَنزاً مَخْفِیّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعرفَ بیچاره عاشق تجاسر آغاز کند و بهر نامیش خواندن گیرد و از هر که نام وی شنود برای اظهار و اشتهار سر بر قدم او نهد و آنچه دارد بدو دهد چون داند که بر او آنچه نهان بود از او عیان شد عظمت و جلال خود بر او عرضه کند وی مدت عمر در استغفار گفته بود واگر بمثل ده عمر نوح یابد از استغفار آنکه او را بالوهیت باتکبیرها ذکر کرده بود بیرون نتواند آمد و آنچه خواجۀ عالم فرمود وَاِنِّی لَاَسْتَغفِرُ اللّهَ کُلَّ یومٍ مِاَئَةَ مَرَّةٍ سر این معنی است یعنی از کمال شوق در غلبات شوق او را در روزی به نود نام بخواند چون بعظمت و جلال و کبریاء او مکاشف شد از گفته استغفار کند نود و نه بار برای نود و نه نام و یک بار از برای این استغفار و این سرّ آن رمزست که حکیمان دقیق النظر گفته‌اند که او را در عالم ما باصطلاح ما نامی نیست و این سری بزرگ است جز بذوق فهم نتوان کرد ای برادر اگر از عهدۀ یکبار گفتن اللّه بیرون آئی همه نمازهای نماز گذارندگان تعلق بتو دارد اما تحقیق کبریاء او در هر دو جهان بلکه در عالم امکان جمال ننماید او را او داند و بس و آنچه خواجۀ عالم صلعم فرموده در دعا که وَبِکُلِّ اسْمٍ سَمَّیْتَ بِهِ نَفْسَکَ اَوْ اَنْزَلْتَهُ فی کِتابِکَ اَوْ عَلَّمْتَهُ اَحَداً مِنْ خَلْفِکَ اَو اسْتأثَرْتَ فی عِلمِ الْغَیبِ عِندَکَ سر این معنی است:

چون مرغ دلم افتاد اندر دامت

گوید خردم که ای شکسته هش دار 


 

خواهم که بگویم ای شهنشه نامت

در سایۀ خود همی دهد آرامت


اگر صورت معشوق در نفس منطبع شود عاشق قوت از او سازد و نظر همت پیوسته از او برندارد و او را هر گز بدو نگذارد و آنچه ابرام مزاحمت و مبالغۀ معشوق از عاشق پدید می‌آید موجب همین است ای درویش اینجا سری عزیزتر است عشق اتحاد خواهد اگر میسر شود او قوت از خود سازد یعنی عشق آتش است چون در جان عاشق مسکن گیرد عاشق را بقوت خود آتش کند و چون از عاشق هیچ نماند آن آتش عشق خود را خوردن گیرد تا هیچ نماند النّارُ تَأکُلُ نَفْسَها اِنْ لَمْ تَجِدْماتَأکُلُهُ:

آتش شوم و قوت خود از خود گیرم.

٭٭٭

فصل: حجرۀ عشق اندرون جانست او اندر آن نهانست و آنچه گفته‌اند تن زنده بجانست و جان پایندۀ بجانانست سر این معنی است ای عزیز آنچه عشق در حجرۀ جان قرار میکند از آنست که او ببهانۀ خاک پاک کردن و مسند نهادن درمی‌آید تعزز معشوق درناآمدن می‌بیند و خانه خالی می‌ماند در وی قرار می‌گیرد صادَفَ قَلْباً فارِغا فَتَمَکَّنا:

چون خانه زغیر خویشتن خالی دید 


 

در صفۀ دل درآمد و خوش بنشست


٭٭٭

فصل: در عرف عشق چون در خانۀ دل عاشق ساکن شود و دل ازدخل فارغ گردد و مطمئن شود باشد که معشوق خواهد که او را از خانۀ دل بدر کند نتواند و این در آن مقام بود که عاشق کامل بود امتناع وصول خود به  معشوق تصور کند و با صرف عشق بسازد و طمع وصال از دل بیرون کند:

من با تو همی نرد خطر خواهم باخت

تا ظن نبری که مختصر خواهم باخت 


 

هرچند بری همی دگر خواهم باخت

جز عشق تو هرچه هست خواهم باخت


٭٭٭

فصل: عشق را همتی عالیست زیرا که متعالی صفت خواهد این قاعده درست است اما در مشاهده برخلاف این قاعده می‌باشد عشق پادشاه بسی مشاهده شده است بدانکه چون عشق یکی را صید کرد و در قید کرد اگرچه شاه است بصورت، بنده شود بمعنی و چون یکی را بربند عز معشوقی برآورد اگرچه بنده بود بصورت، شاه بود بمعنی.

تُدْعی غُلامی ظاهِراً 


 

وَاَکونُ فی سِریّ غُلامُکَ


علو همت عشق آنست از معشوق که وصل او ممکن الوجود بود بطبع محب کند آنچه در عالم صورت است از عشوۀ هواست که خود را عشق نام کرده است و از دون همتی آن را عشق انگاشته است و از اینجا بود که چون خطاب وَاِنّ عَلیْکَ لَعنَتی. بدان گردن کش رسید سربرآورد و گفت فَبعزَّتِکَ.. یعنی من خود ترا برای تعزز تو دوست دارم و یقین دانم که هیچکس در خور تو نیست و چگونه آن معشوق را در عشق کسی در خور بود که حسن او را کمال و نهایت نبود.

زان فتنه شدم بدوزخ انور تو 


 

کاندر دو جهان نیست کسی در خور تو


٭٭٭

فصل: کمال عاشقی در عشق آن بود که هستی مر معشوق را مسلم دارد و زحمت هستی خود از راه عشق بر دارد و می‌گوید:

لطفی بکن از راه وجودم بردار 


 

تا زحمت تو ز راه من کم گردد


٭٭٭

فصل: پادشاهی عاشقی را گفت خواهی که من باشی گفت خواهم که من نباشم یعنی چون مرا از حریت من دل گرفته است بدان عوائق که تو بدان گرفتاری کی بنده شوم ای برادر عاشق باید که آزاد بود و بغم شاد بود آرزومند و دربند بود لعمری چون آرزومند او بود:

موقوف بجان اگر بمانی مانی

این نکته اگر نیک بدانی دانی 


 

زیرا که چو در عالم جانی جانی

هرچیز که در جستن آنی آنی


٭٭٭

فصل: عجب چون عاشق در عالم خود بار نمی‌یابد در عالم معشوق از کجا بار یابد یعنی عاشق بخود خود را نمی‌تواند بود که بخود معشوق بود و معشوق را از اشتغال بحسن و کرشمۀ خود از کجا پروای بودن عاشق باشد بدین نسبت درد عاشق ابدیست و اندوه او سرمدی.

تا جان دارم غم تو در جان دارم

غمهای تو چون گران ندارد باری 


 

و اندوه تو از دو دیده پنهان دارم

بر دوش دل خویش کشم تا جان دارم


٭٭٭

فصل: جفای  معشوق عاشق بجان کشد و روا بود که بحدی برسد که عاشق بقوت خود آن بار نتواند کشید از حول و قوت معشوق استمداد کند در تحمل بار بلا پس باین نسبت در این مقام حامل بار بلا خود هم معشوق بود وَحَمَلْناهُم. سر این معنی است ای درویش جفاء معشوق در هر لباس که باشد ناز و کرشمه و دلال و برشکستن و تاب زلف و اشارت ابرو و غمز غمزه و بدندان گرفتن از جفاهای معشوق لب و هر یک در سوزش عشق اثری دارد و بجان مشتاق المی میرساند و غیرت از آن جفاهاست زیرا که بیقین داند که ولایت ظاهرو باطن او در قبضۀ اقتدار اوست بر او غیرت بردن از وفا بود تا از جفا این معانی رسد بذوق عاشقان را معلومست کار بجائی رسد که عاشق چنانکه می‌خواست از شراب وفا مست شود خواهد که از شراب جفا مست شود چنانکه مبارز در صف هَیْجا جان بر کف نهد و صمصام جان انجام از نیام انتقام برآرد آسان‌تر کاری وی را فدا کردن جان بود و در پیش زخم داشتن ارکان بود اما در مستی جفا راه یک ساله بروزی بل بساعتی بتواند رفت: از درد کم آگاه بود مردم مست.

٭٭٭

فصل: هر عاشقی را که نظر بر رخنه افتد چون از رخنه بیرون شود بعهد عشق و موعد وصل و مَقْصَد صِدق زود رسد.

٭٭٭

فصل: غیرت صمصام جان انجام است اول صبر را از راه بردارد تا عاشق ناصبور شود و ازولایت خود دور شود چون ابر و باد در تک و پوی آید و چون مرگ و رزق درجست و جوی آید و می‌گوید:

نی مایۀ عشقت ای دل افروز کم است

در هجر تو با صبر دلم را صنما 


 

وان درد که دی بود نه امروز کم است

نی ساز فزون شدست نی سوز کم است


آنچه عاشق خود را هلاک میکند از بی صبریست در مرتبۀ دوم صمصام غیرت بر پیوند عشق آید هر چیزی که عاشق را بر آن پیوندست همه از نظر او بردارد و بکلی روی دل او بمعشوق آرد تا ولایت دلش بکلی جز معشوق را مسلم نشود و پیوند او با معشوق محکم شود.

چون در دو جهان مثال تو کم دیدم

پیوند مرا ز حضرت خویش مبر 


 

از هر دو جهان برای تو ببریدم

زیرا که ترا بر دو جهان بگزیدم


آنچه عاشق دل از جاه و مال و فرزند و پیوند برمی‌دارد بدین جهت است در مرتبۀ سیم صمصام غیرت بر معشوق آید و او را از راه عشق بردارد این عدل عشق است که بجور ماننده است یعنی عاشق را با معشوق کفائی و همتائی و همسری نیست او را با عشق می‌باید ساخت ونقد وجود را در بحر بیساحل عشق انداخت و این رمزی عجیب است.

٭٭٭

فصل: قوت عشق از عاشق دل و جان اوست در مرتبۀ اول و در مرتبۀ دویم کفر و ایمان اوست و در مرتبۀ سیم زمان و مکان اوست و در مرتبۀ چهارم حدوث و امکان اوست چون عشق از خوردن این قوتها بپردازد عاشق صبور شود و غیور شود و در حضور شود و در پرتو آن نور شود پس خود نور شود وُرودٌ ثُمَّ قصورٌ ثُمَّ شهُودٌ ثُمَّ وُجُودٌ ثُمَّ خُمُودٌ ثُمَّ سُکوتٌ ثُمَّ قُبْضٌ ثُمَّ بَسْطٍ وَبَحْرٌ ثُمَّ نَهْرٌ ثُمَّ یُبْسٌ.

٭٭٭

فصل: در عشق عاشق را تلوین بود و تمکین بود تلوین با بقاء صفت بود و تمکین در فناء صفت بود صاحب تلوین بخود قائم بود و صاحب تمکین بمعشوق قائم بود صاحب تلوین طالب و صاحب تمکین واصل بود مهتر کلیم صاحب تلوین بود اضافت فعل او بدو کردند وَلَمّا جاءَ مُوسی لِمیقاتِنا مهتر حبیب صاحب تمکین بود اضافت فعل او بخود کردند وَمارَمَیْتَ اِذْرَمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی.. اما عاشق را هرچه در تلوین عشق بباد شود در تمکین عشق بدو باز رسد و این مقامی عالی است و درجه متعالی زیرا که در تمکین عشق عاشق بدرجۀ رسد که وصل و فراق و هستی و نیستی بنزد همت او یکسان بود و ادراک این سر نه آسان بود ای برادر معشوق را بخود نه وصال است و نه فراق چون عاشق در غلبۀ حال ازولایت خود بیرون افتد و از اوصاف خود فانی شود هر آینه بدو بقا یابد و از او لقا یابد چون از او لقا یافت و بقا بدو یافت چون درخود نگرد مقصود بیند بعد از آن او را از خود در خود نه فراق بود و نه وصال لَیْسَ عِنْدَ رَبِّکُم صَباحٌ وَلامَساءٌ.

اِذا طَلَعَ الصّباحُ لِنَجْم راحٍ 


 

تَساوی فیهِ سَکْرانٌ وَصاحٍ


٭٭٭

فصل: بوالعجب آینه‌ایست آینه عشق در وی صورت عاشق و جمال معشوق بنماید بی تعدد و تکثر واین معنی بیذوق فهم نشود و آنچه گفته‌اند که معشوق در خود نگرد عاشق را بیند زیرا که آفت عشق عاشق را نیست کرده است آنچه از او در علم معشوق حاصل است منظور اوست بی توهمی و تعددی و اگر بگویم که آنچه در علم معشوق حاصل است اوست راست بود معلوم و علم و عالم باشند بی تعدد:

یک چیز ای برادر گر عشق رهبر آید 


 

محبوب جان عاشق چون خیر محض باشد


از خیر محض ای دل هرگز بگوشه آید، باز آنچه عاشق در خود نگرد معشوق را بیند هم در حال فناء صفت در هرچه نگرد او را بیند مارَأیْتُ شَيئْاً قَطُّ اِلّا اللّه چون بدو بیند در مرتبۀ بی یَبصُرُ هر آینه او را دیده باشد پس هموش دیدار و هموش دیده بود وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ.

٭٭٭

فصل: نیکو گفته است آن عاشق که کمال جمال معشوق جز در آینه عشق نتوان دید چون از این طرف دیگر نقصان زایل شود عِنْدَ حُصولُ الْکَمالِ هم تعدد نیست زیرا که کمال در اسقاط اضافات است و این دقتی دارد عظیم در بیان نگنجد و میزان عقلش برنسنجد:

در آینۀ عشق همی دار نظر 


 

تا بو که درو عکس جمالش بینی


٭٭٭

فصل: معنیی است که هیچ چیز را بدو راه نیست و هیچکس را از او آگاه نیست اما اگر بدو راه بود بجاسوسی عشق بود درین مرتبه عشق از منزل شاهی و پادشاهی بجاسوسی خود میرود و در عرف ثابت شود که چون پادشاهی در کمال حضانت بود و بر حول خود اعتماد کلی دارد خود بایشان بجاسوسی رود بِعِزَةِ اللّه که چون سلطان عشق بجاسوسی رود از بعد آن فتحی بزرگ برآید چنانکه حقیقت آن در حد بیان نتوان آورد اِنّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبیناً بجاسوسی عشق بود اگر تقریب اِنّا فَتَحْنا بآیۀ اَلَمْ تَرَ اِلی رَبِّکَ بدانی ذوق باید ذوق.

٭٭٭

فصل: در ولایت عشق حیرت اندر حیرت بود و وله اندر وله ای برادر در اوان مشاهدۀ معشوق حق وجود عاشق حیرت بود ووله و احتراق لَوْکَشَفها عَنْ وَجْهِهِ لَاَحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ماانْتَهی اِلَیْهِ بِصَرُهُ.

حیرت اندر حیرت است و بستگی در بستگی 


 

گه یقین گردد گمان و گه گمان گردد یقین


٭٭٭

فصل: اختیار عاشق در عشق ز قهر محبوبست که در جام مکر بر عاشق عرضه کند و چنان نماید بدو که این بدو برای دفع عطش او می‌دهد تا او را از قلت عقل و سوء محبت بستاند و نوش کند عطش او زیادت شود و او نداند که هر که در غلبۀ عطش آب دریا خورد مُتَعطّش است نه متروّی کَذلِکَ الْعشْقُ لِلعاشِقِ کَشارِبِ ماءِ الْبَحْرِ کُلَّما ازْدادَ شُرْباً ازْدادَ عَطَشا عجب یحیی معاذ رازی قَدَّسَ اللّهُ روُحَهُ بسلطان اولیا قَدَّسَ اللّهَ روُحَهُ بنوشت اینجا کسی است که یک قطره بخار عشق بمذاق او چکانیدند مست مست شد و از دست شد او جواب نوشت که اینجا کسی هست که جمله بخار محبت نوش کرد و لب بر لب نهاد و خاموش کرد.

٭٭٭

فصل: این همه درد دل و اندوه جان فرزند آدم از اختیار است و در کسب همۀ زحمت راحت او در تقدیر است مَنْ اَیْقَنَ بِالْقَدَرِ کَیْفَ یَحْزَنُ وَرَبُّکَ یَخْلُقُ مایَشاءُ وَیَخْتارُ ماکانَ لَهُمُ الْخِیَرَةَ. در عشق آنکه بختیار است بی اختیار است. عجب یکی را از ابنای ملوک ابایی پدید آمد بر بساط قربت باز یافت یکی او را دید ضعیف و نحیف شده و ذلولی و نحولی بدو راه یافته گفت در مقابلۀ آنچه گذاشتی چه دادند گفت همه دادند چون مراد من از من سلب کردند او مراد من شد و من مرید او پس همه دادند واین خوش رمزیست:

پیوسته ز عشق در کشاکش باشم

از من تو مراد من اگر بستانی 


 

وز غایت بیخودی در آتش باشم

و آنگاه مراد من شوی خوش باشم


٭٭٭

فصل: مشایخ عراق گفتند لایَصیرُ العارِفُ عارِّفاً حَتّی یَستَوی المَنْعُ وَالعَطاءُ شبلی گفت لایَصیرُ العارِفُ عارِفاً حَتّی یَکُونَ المَنْعُ اَحَبُّ اِلَیهِ مِنَ الْعَطاءِ لِأنَّ الْمَنَعَ حَقُّ الْحَقّ مِنَ الْعَبدُ واَلْعَطاءَ حَقُ الْعَبْدِ مِنَ الْحَقّ وَ الْعاشِقُ الصادِقُ مَنْ یَجْعلُ مُرادَهَ وَراءَ مُرادِ مُرادِهِ.

٭٭٭

فصل: جنید را قدس اللّه سره گفتند خواهی که مر حضرت آفریدگار را بینی گفت نه گفت چرا گفت بخواست و نیافت بدین نسبت همه آفت در اختیار منست و من از آفت اختیار پناه بدو سازم چنانکه یکی را دیدند که غرق میشد گفتند خواهی که برآئی و نجات یابی گفت نه گفتند خواهی که غرق شوی گفت نه گفتند پس چه خواهی گفت مراد من در مراد او نرسیده است آن خواهم که او خواهد عشق چون بدین مرتبه رسید کمال گیرد.

٭٭٭

فصل: اگر عاشق تواند که بساط مهرۀ قهر او باشد فثمَّ حَیاتُهُ چون طايعاً بساط مهرۀ قهر او شد حکم او را باشد اگر کم زند و اگر بیش حکم او را بود اگر نقش وصل برآید فَعیشْ فی عَیْشٍ و اگر نقش فراق برآید فَطَمْسُ فی طَمْسٍ.

٭٭٭

فصل: تا عاشق بندانسته است و مراد او در طلب او نبسته است از دردوانرهد چون یقین کند که درین راه طالب از یافت بود نه یافت از طلب دل از خود بردارد و بر او نهد نظر سر بر گرفت پیر هری دارد که در مناجات خود گفته است الهی یافت تو آرزوی ماست اما دریافت تو نه ببازوی ماست چنانکه حکیم گفته همه چیز تا نجوئی نیابی بجز دوست که تا نیابی نجوئی:

یقین دان کو نباشی تو ولیکن 


 

نباشی در میان آنگه تواوئی


٭٭٭

فصل: روا بود که لطف معشوق پرده از پیش نظر عاشق بردارد تا نور چشمش را بقوت نور جمال خود از حدقۀ او برباید و این آخر زخمی بود که بر هدف دیدۀ او اندازد آه و هزار آه اگر جمالش در خیال آید و بماند ماندن خیال با عاشق مرهم آن زخم بود و این رمزی لطیف است:

٭٭٭

فصل: دانم که سلطان خیال را قوت تغییر و تبدیل درین معنی نتواند بود زیرا که خیال محالی است و چون چیزی ندارد و ندیده است لاعَیْنٌ رَاَتْ وَلااُذُنُ سَمَعَت وَلاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ این معنی را بچه مبادله کند فَاِنَّ الشَّیطانَ لایَتَمَثّلُ بی سر این سخن است در این رمز خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صوُرتِه باز می‌نماید هشدار.

٭٭٭

فصل: اگر معشوق تخم عنایت بر زمین مراد عاشق افکند تا گل امیدی برآید روا بود که از رایحۀ آن مشام او برآساید اما بر آن دل نهادن نشاید زیرا که او را کبریا و تعزز وصف لازمه ذات داشتست بدین تن درندهد:

گر او بخودم بقا دهد خوش باشد

من خود کشم انتظاروصلش لیکن 


 

در بی خودیم لقا دهد خوش باشد

گر حضرت او رضا کند خوش باشد


رَبَنّا ظَلَمْنا اَنفُسَنا وَاِنْ لَمْ تَغْفِرلَنا وَتَرْحَمْنا لَنَکوُنّنَ مِن الْخاسِرینَ رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذْهَدَیْتَنا وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً اِنَّکَ اَنْتَ الْوَهابَ رَبَّنا اَتْمِمْ لَنَا نورنا وَاغْفرلنا اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیئٍ قَدیرٌ وَبِالاِجابَةِ جَدیرٌ. تَمّ الرِّسالَةُ بعونَ اللّهِ الْمَلِکِ جَلَّ جَلالُهُ بتاریخ 15 شهر جمادی الثانیة.








 

هو 

تمهیدات

 شیخِ شهید 

عینُ القضاة  همدانی 

فهرست مطالب

 


تمهید اصل اول. 3

<فرق علم مکتسب با علم لدنی>.. 3

تمهید اصل ثانی.. 8

<شرطهای سالک در راه خدا>.. 8

تمهید اصل ثالث.. 13

<آدمیان بر سه گونه فطرت آفریده شده​اند>.. 13

تمهید اصل رابع. 18

<خود را بشناس تا خدا را بشناسی>.. 18

تمهید اصل خامس... 20

<شرح ارکان پنجگانۀ اسلام>.. 20

تمهید اصل سادس... 28

<حقیقت و حالات عشق>.. 28

تمهید اصل سابع. 40

<حقیقت روح و دل>.. 40

تمهید اصل ثامن. 47

<اسرار قرآن و حکمت خلقت انسان>.. 47

تمهید اصل تاسع. 55

<بیان حقیقت ایمان و کفر>.. 55

تمهید اصل عاشر. 69

<اصل و حقیقت آسمان و زمین نور محمد ص و ابلیس آمد>.. 69

 


 

بسم اللّه الرحمن الرحیم

 

و بِه نَسْتَعین، الحمدُللّه ربِ العالَمین و العاقبةُ لِلْمُتّقین ولا عُدْوانَ اِلاّ علی الظّالِمین، و الصلوةُ و السلامُ علی خَیْر خَلْقه محمدِ و آلِه أجمعینَ الطّیبین الطّاهرین، و علی أصحابِه رِضْوانُ اللّه تعالی علیهم. جمعی دوستان درخواستند که از بهر ایشان سخنی چند درج کرده شود که فایدۀ روزگار در آن بود. ملتمس ایشان مبذول داشته آمد و این کتاب به زبدة الحقایق فی کشف الدقایق بر ده تمهید تمام کرده شد تا خوانندگان را فایده بود.

تمهید اصل اول

<فرق علم مکتسب با علم لدنی>

بدانکه در حق صورت بینان و ظاهر جویان با مصطفی-صلعم- خطاب این آمد: «وتراهم یَیْظُرون إِلَیْک وَ هُمْ لایُبصِرون». ای عزیز می​گویم: مگر این آیت در قرآن نخوانده​ای و یا نشنیده​ای که «قُد جاءَکم مِنَ اللّهِ نورٌ و کتابٌ مُبین»؟ محمد را نور می​خواند و قرآن را که کلام خداست نور می​خواند که «واتّبعوا النورَ الذی اُنْزل مَعَه». تو از قرآن حروف سیاهی می​بینی بر کاغذ سفید، بدانکه کاغذ و مداد و سطرها نور نیستند، پس «القرآنُ کلامُ اللّهِ غیرُ مخلوق» کدامست؟

خلق از محمد صورتی و تنی و شخصی دیدند، و بشر و بشریَّتی به بینندگان می​نمودند که «قُلْ إِنما أنا بَشرٌ مِثلُکم یوحی إِلي» تا ایشان درین مقام گفتند که «وقالوا مالِهذا الرسولِ یأکُل الطعامَ و یمشی فی الأَسواق». اما او را با اهل بصیرت و حقیقت نمودند تا بجان و دل، حقیقت او بدیدند. بعضی گفتند: «اللهُمّ الجعَلْنا من اُمةِ محمد»، بعضی گفتند: «اللهم لاتَحْرِمنا من صحبة محمد» و قومی گفتند: «اللهم ارزُقْنا شفاعةَ محمد». اگر در این حالت و درین مقام ولایت او را بشر خوانند و یاوی را بشر دانند، کافر شوند. بر خوان: «و قالوا أَبشَرٌ یهدوننا فکَفَروا» تاوی بیان کرد که «لَسْتُ کأحدِکم».

و حقیقت قرآن که صفت مُقدس است مقرون و منوط دلهای انبیا و اهل ولایت است که حیوة این فرقت بدان آمد. آن در کتاب نیست و هم در کتاب می​طلب. «ما بَیْنَ الدفَتَیْن کلامُ اللّه» هر دو طرف گرفته است. اما طالبان قرآن را در کتاب بدیشان نموده​اند که «إنّ للقرآن ظهراً و بطناً وَلِبَطنه بطناً الی سبعة أبطُن» گفت. هر آیتی را از قرآن ظاهری هست و پس از ظاهر باطنی تا هفت باطن. گیرم که تفسیر ظاهر را کسی مدرک شود، اما تفسیرهای باطن را که دانست و که دید؟ و جای دیگر گفت که: «أُنزل القرآنُ علی سبعةِ أَحرُف کُلُها شاف کاف.» عروس جمال قرآن چون خود را باهل قرآن نماید، به هفت صورت اثر بینند و همه صورتها باشفاف تمام. مگر که ازینجا گفت: «أهلُ القرآن أهَلُ اللّه و خاصتُه» که چون مقری بکتاب «وعند ام الکتاب» رسید بمعانی قرآن برسد و جمال پرتو قرآن او را چنان از خود محو کند که نه قرآن ماند و نه قاری و نه کتاب بلکه همه مقروء بود و همه مکتوب باشد.

اما مقصود آنست که بدانی که جزین بشریت حقیقتی دیگر، و جزین صورت معنیی دیگر، و جزین قالب جانی و مغزی دیگر و جزین جهان جهانی دیگر.

ما را بجز این جهان جهانی دگر است

آزاده نسب زنده بجانی دگر است

قلاشی و رندی است سرمایۀ عشق

ما را گویند کین نشانی دگر است


 

جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است

و آن گوهر پاکشان زکانی دگر است

قرّائی و زاهدی جهانی دگر است

زیرا که جزین زبان زبانی دگر است


أمّا آیت «و ما مِنۀا إِلّا لَهُ مَقامٌ معلوم» بیان وشرح این همه کرده است؛ «واللّهُ فضَّل بعضَکم علی بعضٍ فی الرزق» عذر این همه بخواسته است؛ «تلک الرُّسُل فضّلنا بعضهم علی بعض» پدید کرده است «وفوق کل ذی علم علیم» ظاهر شده است. این همه چیست؟ و چه معنی دارد «وما یعلَمُ تأویلَه إِلاّ اللّهُ و الراسِخون فی العلم»؟ این تأویل که خدا داند و راسخان در علم. راسخ در علم کدام باشد؟ برخوان: «بَلْ هو آیاتٌ بیناتٌ فی صدور الذین اوتوا العلم». این صدر کجا طلبند؟ «أفَمَنْ شَرَح اللّهُ صدرَه للاسلام فهو علی نورِ من ربّه فَوَیلٌ للقاسِیة قلوبُهم». این نور کجا جویند؟ «إنّ فی ذلک لَذِکْری لِمَن کان لَهُ قلب»! گم راه را این همه گم و راهنمایی را این همه پیدا شده است و ز بهر این گفت مصطفی-صلعم-: «إِنّ مِنَ العلمِ کَهَیْأَةِ المکنون لایعْلَمُه علماءٌ الا العلماءُ باللّه فَإِذا نطقوا به لم یَنْکُره إِلّا اهلُ الغِرَّة باللّه».

علمها سه قسم آمدند: قسم اول علم بنی آدم آمد و قسم دوم علم فرشتگان و قسم سوم علم مخلوقات و موجودات اما علم چهارم علم خداست تعالی و تقدس که علم مکنون و مخزون می​خوانند پس علم مکنون جز عالم خدا کس نداند و ندانم که هرگز دانسته​ای که عالم خدا کیست؟ «اُطلُبوا العلمَ وَ لَوْ بالصّین» ترا بچین و ماچین باید رفت، آنگاه «عُلَماءُ اُمّتی کأنبیاء بنی إِسرائیل» بیابی.

بر کدام راه می​باید رفت؟ بر راه عمل، عمل تن نمی​گویم بر راه عمل دل می​گویم و معلوم است که گفته است: «مَنْ عَمِلَ بِما عَلِم وَرّثَهُ اللّهُ عِلْمَ مالایَعْلم».

دریغا «کَلِمَ الناس علی قَدَرِ عقولِهم» پندی تمامست؛ أما درین ورقها بعضی سخنها گفته شود که نه مقصود آن عزیز بود، بلکه دیگر از محبان باشد که وقت نوشتن حاضر نباشند، ایشان را نیز نصیبی باید تا نپنداری که همه مقصود تویی. زیرا که هر که چیزی شنود که نه مقام وی بود ونه در قدر فهم وی باشد، ادراک و احتمال آن نکند. تو ای عزیز پنداری که قرآن مجید خطابست با یک گروه یا با صد طایفه یا با صدهزار؟ بلکه هر آیتی و هر حرفی خطابست با شخصی، و مقصود شخصی دیگر بلکه عالمی دیگر. وآنچه درین ورقها نوشته شد، هر سطری مقامی و حالتی دیگر است و از هر کلمه​ای مقصودی و مرادی دیگر، و با هر طالبی خطابی دیگر که آنچه با زَیْد گفته شود نه آن باشد که با عمرو بود، و آنچه خالد بیند بکر مثلاً نبیند.

ای عزیز! تو پنداری که «الحمدُللّه رب العالمین» بوجهل شنید، یا مقصود او بود؟ او از قرآن «قُل یا ایُّها الکافرون» شنود و نصیبش این بود؛ اما «الحمدللّه» نصیب محمد بود و محمد شنید. و اگر باور نمی​کنی از عمر خطاب بشنو که گفت: مصطی- صلعم- با ابوبکر سخن گفتی که شنیدم ودانستم و گاه بود که شنیدم و ندانستم، و وقت بود که نشنیدم و ندانستم، چه گویی؟ از عمر دریغ می​داشت! نه حاشا و کلا ازو دریغ نمی​داشت، لیکن فرزند طفل را که رضیع بود از بره بریان و حلوای شکر نگاه دارند که او را معده احتمال نکند، تا رسیدۀ روزگار شود آنگاه مَأکولات و مَشروبات مُضراو نشود.

عبداللّه بن عباس می​گوید که اگر این آیت را که «إنّ رَبّکم اللّهُ الذی خَلق السموات و الارضَ فی ستةِ ایام ثم استوی علی العرش» تفسیر میکنم «لَرَجَمْتمونی بالحجارة» یعنی صحابه- رضی اللّه عنهم- مراسنگسار کنند. ابوهُریره- رضی اللّه عنه- گفت که اگر این آیت را شرح کنم که «اللّه الذی خَلق سبع سموات و من الارض مِثلَهُنَّ یَتَنزّلُ الامرُ بینهُنّ»، «لَکَفّرُتمونی»، یعنی خلق مراکافر خوانند. 

عبداللّه بن عباس می​گوید:شبی با علی بن ابی طالب- کرم اللّه وجهه- بودم تا روز، شرح بای بسم اللّه می​کرد: «فرأیتُ نفسی کالجرَّةِ عند البحرِ العظیم».یعنی خود را نزد وی چنان دیدم که سبویی نزد دریایی عظیم. از دریا، چه بر توان گرفت؟ تا ساکن دریا نشوی، هرچه یابی قَدَری و حَدّی دارد؛ ملاح از دریا، چه حدِ و وصف کند و چه برگیرد؟! زیرا که هرچه برگیرد باز بریزد که مقام در بحر دارد، اما بَرّ از بحر چه خبر دارد؟ «ظَهَر الفسادُ فی البرّ و البحر. هرچه آموختۀ خلق باشد بر و بری باشد و هرچه آموختۀ خدا باشد که «الرحمنُ عَلَّم القرآن». بحر و بری باشد و بحر نهایت ندارد «ولایُحیطون بشیءِ مِنْ علمه».

چه می​شنوی ای عزیز! شمه​ای ازین حدیث که «اَلمؤمنُ مِرْآةُ المؤمن» بدینجا لایق است. هر که چیزی نداند و خواهد که بداند او را دو راهست: یکی آن باشد که با دل خود رجوع کند بتفکر و تدبر تا باشد که بواسطۀ دل خود خود را بدست آرد. مصطفی- علیه السلام- ازاینجا گفت که: «إِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ إِنْ أَفْتاک المُفْتون» گفت: هرچه پیش آید باید که محل و مُفتی آن صدق دل باشد. اگردل فتوی دهد امر خدا باشد می​کن؛ و اگر فتوی ندهد ترک کن، و اعراض پیش گیرد که «إنّ لِلْمَلَک لَمَّةٌ و للشیطان لَمّة». هرچه دل فتوی دهد خدایی باشد، و هرچه رد کند شیطانی باشد و نصیب این دو لَمّه در همۀ جسدها هست از اهل کفر و اسلام. کارهای ما دشوار بدانست که مفتی ما نفس امّاره است که «إنّ النَفْس لَأمّارةٌ بالسوءِ». هر کرا مفتی دلست او متقی و سعید است و هر کرا مفتی نفس است او خاسرو شقی است؛ و اگر شخصی این اهلیت و استعداد ندارد که بواسطۀ دل خود بداند دل کسی دیگر بجوید و بپرسد که این اهلیت یافته باشد «فَأسأَلوا أهلَ الذِکر إِن کُنْتُم لاتعلَمون: تا دل غیری آینۀ تو باشد.

ای دوست دلها منقسم است بر دو قسم: قسمی خود در مقابلۀ قلم اللّه است که بر وی نوشته شده است که «کَتَب اللّهُ فی قلوبهم الایمان» و یمینُ اللّه کاتب باشد؛ پس هرچه نداند چون بادل خود رجوع کند بدین سبب داند. قسم دوم هنوز نارسیده باشد و خام در مقابلۀ قلم اللّه نبود؛ چون از یکی که دلش آینه و لوح قلم اللّه باشد بپرسد و معلوم کند، او از اینجا بداند که خدا را در آینۀ جان پیردیدن چه باشد. پیر، خود را در آینۀ جان مرید ببیند اما مرید در جان پیر خدا را بیند.

و مثال همه که گفتم آنست که جماعتی بیماران برخیزند و بنزد طبیب روند و علاج خود بجویند. طبیب نسخهای مختلف بجهت تسکین امراض بدیشان دهد اگر کسی گوید: این اختلاف نسخها از جهل طبیب است غلط گفته باشد و جاهل این گوینده باشد که این اختلاف نسخها که افتاد از اختلاف علل افتاد. پس علتها گوناگونست، نسخت همه علتها بیک علت باز دادن سخت جهل و خطا باشد؛ آنها که دانند که چه گفته می​شود خود دانند.

اکنون علت دین و اسلام قالب یک رنگ باشد. «بُنِیَ الاسلامُ علی خمس» خود نسخهای معین داده است که پنج نسخت است که علاج و دوای جملۀ مؤمنان است؛ امّا کار باطن و روش قلب، ضبطی و اندازه​ای ندارد. لاجرم بهر واردی پیری بباید که طبیب حاذق باشد که مرید را معالجه کند و از هر دردی مختلف درمانی مختلف فرماید. آنها که ترک علاج و طبیب کرده​اند خود آن بهتر باشد که در علت فرو شوند زیرا که «وَلَوْ عَلِمَ اللّه فیهم خیراً لَأسمعَهم». پس چون طبیب حاذق در راه رونده بباید، باجماع مشایخ- قدّس اللّه ارواحهم- فریضه باشد؛ و از اینجا گفته​اند: «مَنْ لاشیخَ له لادین له». و شیخ را نیز فریضه بود خلافت قبول کردن، و تربیت کردن مریدان را فرض راه بود. اگر تمامتر خواهی از خدای تعالی بشنو که گفت: «هوالذی جَعَلکم خَلائف فی الارض وَرَفَعَ بَعْضَکم فَوْق بعضی دَرَجات». و بیان خلافت باطن جای دیگر گفت: «لَیَستَخْلِفنّهم فی الارض کما استَخْلَف الذین من قَبْلِهم»بیت:

کس را ز نهان دل خبر نتوان کرد

کس عالم شرع را زَبَر نتوان کرد

محجوبان را بدین، نظر نتوان کرد


 

ز احوال دل خویش حذر نتوان کرد

انسانی را ز خود بدر نتوان کرد

با خویش بکوی او گذر نتوان کرد


دریغا قفل بشریت بر دلهاست، و بند غفلت بر فکرها، و معنی «أفَلا یَتَدبَّرون القرآن أَم علی قُلوبٍ أقفالُها» این باشد. چون فتوح فتح و نصرت خدای تعالی درآید که «إذا جاء نَصْرُ اللّهِ والفَتْح» این قفل از دل بردارد. «سَنُریهم آیاتِنافی الآفاق و فی انفُسِهم» پدید اید و نباتِ «واللّهُ أنْبَتَکُم مِن الارض نباتا» حاصل شود از خود بدر آید، ملکوت و مُلک ببیند و مُلک و مالک المُلْک شود که «کذلک نُرِی ابراهیمَ ملکوت السمواتِ و الارض» از خود بدر آید.

عیسی- علیه السلام- ازین واقعه خبر چنین داد که «لایَدْخُلُ ملکوتَ السمواتِ مَنْ لَمْ یولدْ مرَّتین» گفت: بملکوت نرسد هرکه دوبار نزاید یعنی هر که از عالم شکم مادر بدر آید این جهان را بیند و هرکه از خود بدر آید آن جهان را بیند. «أبدانُهم فی الدنیا و قلوبُهم فی الآخرة» این معنی باشد. آیینۀ «یَعْلَمُ السِرَّ فی السمواتِ والارض» کتاب وقت او شود. «مَنْ عَرفَ نفسه» او را روی نماید، «فقد عَرَف ربَّه» نقد وقت او شود. از «یوم تُبَدَّلُ الأَرضُ» گذشته بود و «بِغَیْر الأَرضِ» رسیده «رأی قلبی ربی» بیند. «أَبیتُ عِنْد ربی یُطْعِمُنی و یَسْقین» بچشد. فأوحی إِلی عَبْدِه ما أوحی» بشنود.

ای عزیز اگرخواهی که جمال این اسرار بر تو جلوه کند از عادت پرستی دست بدار که عادت پرستی بت پرستی باشد. نبینی که قدح این جماعة چگونه می​کند «إِنّا وَجَدْنا أباءَنا علی امةٍ و إِنّا علی آثارهم مُقتدون»! و هرچه شنوده​ای ازمخلوقات فراموش کن «بِئْسَ مَطِیَّةُ الرَّجُل زَعْمُه». و هرچه شنوده​ای ناشنوده گیر که «لایَدْخُل الجنَّة نَمّام». و هرچه بنماید نادیده گیر «ولاتَجَسَّسوا». و هرچه بر تو مشکل گردد جز بزبان دل سؤال مکن و صبر کن تا رسی «وَلَوْ أنهُم صَبروا حتی تَخْرُجَ إِلَیْهم لَکان خیراً لَهُم». نصیحت خضر قبول کن «فلا تَسْأَلنی عن شیءٍ حتی أُحدِثَ لک مِنْهُ ذِکرا».

چون وقت آید خود نماید که «سَأُریکُم آیاتی فلا تَسْتَعجِلون»؛ و می​طلب که زود بیابی که «لَعَلَّ اللّهُ یَحْدِثُ بعْدَ ذلک أمْراً». چون روی رسی و بینی؛ و هرگز تا نروی نرسی «أَفَلَمْ یَسیروا فی الارض فَیَنْظُروا». «أَلَمْ تَکُنْ أرضُ اللّهِ واسعةً فَتُهاجِروا فیها» امر است بر سیر و سفر؛ اگر روش کنی عجایب جهان بینی در هر مَنزلی «وَمَنْ یهاجِر فی سبیل اللّه یَجِد فی الارض مُراغَماً کثیراً وَسَعَة». در هر منزلی ترا پندی دهند و پند گیری «فَذَکِّرْ فإنَ الذِکری تَنْفَعُ المؤمنین».

این همه آیتها جز بمثل ندانی که «مَثلُ الجنَّة التی وُعِدَ المتقون». ترا بجایی رسانند که سدّها و کوهها چون پشم رنگین شود «وَتکونُ الجِبالُ کالْعِهْنِ المَنْفوش». «إِنّ یأجوجَ و ماجوجَ مُفسدون فی الارض» ترا بنمایند. بدانی که این همه در تن آدمی کدام صفتهاست؟ پس دجال، حال نفس امّاره را دریابی «أَعْدی عَدُوِکَ نفْسُک التی بَیْن جَنْیک». پس «جذبةٌ مِنْ جَذَباتِ الحق تُوازی عمل الثقَلین» درآید و ترا بمیراند و فانی کند که «مَنْ أراد أن یَنظُرَ إِلی مَیّت یمشی علی وجه الأرض فَلیَنْظُر إِلی ابن ابی قُحافَة». پس زنده شوی «أَوَمَنْ کان مَیتاً فاحییناه». چون باقی شدی ترا بگویند که چه کن و چه باید کرد «والذین جاهَدوا فینا لَنَهْدیِنَهُم سُبُلَنا». آنگاه ترا در بوتۀ عشق نهند و هر زمان گویند: «وجاهِدوا فی اللّه حقَّ جِهادِه» تا آتش ترا سوخته گرداند. چون سوخته شدی نور باشی «نورٌ علی نورِ یهدی اللّهُ لِنوره مَنْ یَشاء»، و خود نور تو باطل است و نور وی حق و حقیقت نور او تاختن آرد، نور تو مضمحل شود و باطل گردد. همه نور وی باشی «کَذلک یَضْرِبُ اللّه الحقَ و الباطِل بل نقذِف الحق علی الباطل فیدمغه».

پس اگر هیچ نشانی نتوان دانستن «فَهُوَ عَلی نورٍ مِنْ رَبّه» خود می​گوید که کار چونست و چون باشد. کار را باش اگر سر کار داری و اگر نه بخود مشغول باش. مگر که از ذوالنون مصری نشنیده​ای که چه گفت: «إِنْ قَدِرتَ علی بَذْلِ الروح فَتَعالَ وَإِلّا فَلاتَشْتَغل بتُرَّهات الصوفیة». اگر برگ آن داری که اول قدم، جان دربازی بر ساز باش، و اگر نتوانی ترهات صوفیان و مجاز و تکلفات صوفیانه ترا چه سود دارد؟ خواجه ابوعلی سرخسی این بیتها را مبحث سخت وارد و لایق گفته است در معنی قول ذوالنون:

در آی جانا با من بکار اگر یاری

نه همرهی تو مرا راه خویش گیر و برو

مرا بخانۀ خمار بر بدو بسپار

نبیذ چند مراده برای مستی را


 

وگرنه رو بسلامت که بر سر کاری

ترا سلامت بادا مرا نگوساری

دگر مرا بغم روزگار نسپاری

که سیر گشتم ازین زیرکی و هشیاری


با تو گفتم اگرچه مخاطب تویی اما مقصود و فایده دیگری و غایبی بر خواهد داشت. از آن بزرگ نشنیده​ای که  گفت: سی سالست که سخن با خدایتعالی میگویم و خلق می​پندارند که با ایشان می​گویم ای عزیز معذور دار. قاضی فضولی همدانی از کجا، و این سخنهای اسرار ازکجا؟ گوینده نمیداند که چه میگوید شنونده چه داند که چه میشنود!

بسیار رسائل بروزگار دراز بقاضی امام سعدالدین بغدادی و خواجه امام عزالدین و امام ضیاءالدین و خواجه کامل الدولت و الدین نوشتم که مجلدات بود، اما این ساعت مدتی بود که بنوشتن عزم نداشتم، و تقصیر می​بود و می​افتاد. و چنان قصد که در اوقات ماضی می​بود بمن اکنون نمی​بود،از بهر آنکه مدتی بود که دل این شیفته از زبان می​شنود که زبان قایل بودی و دل مُستمع. در آن وقت قصد و عزم نوشتن بسیاری می​افتاد؛ اکنون مدتیست که زبانم از دل می​شنود دل قایل است و زبان مستمع. و این بیچاره را اوقات و حالات بوالعجب روی می​نماید مدتها و وقتها می​باشد.

اما سید را- صلوات اللّه و سلامه علیه- هر لحظه و هر لمحه خود هر دو حالت که گفته شد بودی. «وَما یَیْطقُ عَن الهوی إِنْ هوإِلاّ وحی یوحی» خبر ده این معنیست. چون خواستی که زبانش از دل شنود. گفتی: «أَرِحنا یا بلال» ما را از خودی خود ساعتی با حقیقت ده؛ و چون خواستی که دل مستمع زبان باشد، گفتی: «کَلِّمینی یا حُمَیْرا» ای عائشه مرا ساعتی از حقیقت باخود ده، و مرا با خودآر؛ تا جهانیان فایده یابند، تا وی عبارت می​کند که «بُعِثتُ لِأُتمِّمَ مَکارِم الأخلاق».

این خود رفت، مقصود آن آمد که آنچه آن عزیز بزرگوار نکتۀ چند درخواست کرد بر طریق سؤال، در جواب آن دستوری با نهاد و حقیقت خود بردم، و حقیقتم و نهادم دستوری با دل برد و دلم دستوری با جان مصطفی- علیه السلام- برد، و روح مصطفی از حق تعالی دستوری یافت و دلم از روح مصطفی- صلعم- دستوری یافت؛ حقیقتم ازدل دستوری یافت و زبانم از نهاد و حقیقتم دستوری یافت.

پس هرچه در مکتوبات و امالی این بیچاره خوانی و شنوی از زبان من نشنیده باشی، از دل من شنیده باشی از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی؛ و هرچه از روح مصطفی- علیه السلام- شنیده باشی از خدا شنیده باشی که «مایَنْطِقُ عَنِ الهوی إِنْ هو إِلاّ وَحیٌ یوحی». بیان دیگر «مَن یُطِعِ الرسولَ فقد اطاعَ اللّه». «اِنَّ الذین یُبایعونَک إِنّما یُبایعون اللّهَ یَدُ اللّهِ فوق أیدیهم» همین معنی دارد. «و یَسْألونَک عَنِ الرّوح قُلِ الرّوحُ مِنْ اَمْر ربی» منبع این همه شده است. ای عزیز «لَقَد کان فی قِصَصِهمْ عِبْرَةٌ لِاُولی الألباب» إِذنی و گستاخی داده است بسخن گفتن و واقعه نمودن پیران بامریدان «وکُلّاً نَقُص عَلیْک مِنْ أنْباء الرُسل مانُثَبِتُ به فؤادَک» گفت: ما قصۀ انبیا و رسل بر تو میخوانیم و مقصود از آن همه آرام و آسایش دل تو میجوییم.

چون حال چنین آمد که گفتم من نیز چنانکه آید گویم، و از آنچه دهند بمن من نیز زبده بر خوان کتابت نهم، و ترتیب نگاه نتوان داشت که سالک رونده را اگر متلوّن بود و در تلوّن بماند متوقف شود و ساکن گردد و سخن گفتن حجاب راه او باشد اما اگر سخن گوید و اگرنه برچه خطر باشد! اما ترتیب و نظم و عبارت در کسوتی زیباتر نتوان آوردن. این هنوز نصیب خاص باشد «مَنْ عَرَف اللّه کلَّ لِسانُه» همین معنی باشد. این سخن هنوز تحقیق و حکمت نباشد. اما خاص الخاص خود رسیده باشد و او را با خود ندهند، و اگر دهند روزگار بحساب گذارندو خود بجایی باز نماند که آنگاه از آن وصف کند. مقام بی نهایت دارد،اگر دستوری یابد از خدا با اهلان، سخنهای چند از بهر اقتدا و اهتدای مریدان بگوید و ترتیب نگاه نتواند داشتن.

اما اصل سخن سخت قوی و برجای باشد اما هر کسی خود فهم نکند، زیرا که در کسوتی و عبارتی باشد که عیان آن در عین هر کسی نیاید. درین مقام «مَنْ عَرَف اللّه طالَ لِسانُه» بود که چون خود را غایب بینم آنچه گویم مرا خود اختیار نباشد، آنچه بوقت اختیار دهند خود نوشته شود «واللّه غالِبٌ علی اَمْره» یعنی بر امر عباده «یَفْعلُ ما یشاءُ و یحکُم ما یُرید» واللّه الهادی.

تمهید اصل ثانی

<شرطهای سالک در راه خدا>

بدان ای عزیز بزرگوار که اول چیزی ازمرد طالب و مهمترین مقصودی ازمرید صادق، طلبست و ارادت یعنی طلب حق و حقیقت؛ پیوسته در راه طلب می​باشد تا طلب روی بدو نماید که چون طلب، نقاب عزت از روی جمال خود برگیرد و برقع طلعت بگشاید همگی مرد را چنان بغارتد که ازمرد طالب چندان بنماند که تمیز کند که او طالب است یا نه. مطلوب او را قبول کند. «مَنْ طَلَبَ وَجَدَّ وَجَد» این حالت باشد.

ای عزیز طالبان از روی صورت بر دوقسم آمدند: طالبان و مطلوبان. طالب آن باشد که حقیقت جوید تا بیابد. مطلوب آن باشد که حقیقت وی را جوید تا بدان أُنس یابد. انبیا-علیهم السلام- با جماعتی از سالکان طالب خدا بودند. سر ایشان ابراهیم خلیل و موسی کلیم بودند- صلوات اللّه علیهما- نعتشان بشنو: «ولما جاء موسی لِمیقاتِنا» آمد بما موسی؛ این، طلب باشد. «وَاتخَذاللّهُ ابراهیمَ خلیلا» ابراهیم را دوست گرفت؛ در اصل دوست نبوده باشد آنکس که دوستش گیرند چنان نباشد که خود در اصل دوست بوده باشد. این طلب را فقر خوانند، اولش «الفَقْرُ فَخْری» باشد. باصطلاحی دیگر فنا خوانند، انتهای او آن باشد که «إِذا تَمَّ الفقْرُ فهو اللّه» نَقْدِ وقت شود.

اما گروه مطلوبان سر ایشان مصطفی آمد- علیه السلام- و امت او بِتَبَعیت وی که «یُحِبَّهم و یُحِبِّونَه». محمد اصل وجود ایشان بود و دیگران تُبَّع. موسی را گفتند: «جاء» آمد؛ مصطفی را گفتند: «اَسْری» او را بیاوردیم. آمده چون آورده نباشد اَنْبِیا بنامها و صفاتهای خدا سوگند خوردند، اما خدابجان و سر و موی و روی او سوگند یاد کرده «لَعَمْرکَ والضُحی و اللیلِ إِذا سَجی». موسی را گفتند: «اُنظُرْ إِلی الجبل» بکوه نگر؛ مصطفی را گفتند: ما بتو نگرانیم، تو نیز همگی نگران ما شو «اَلَمْ تَرَ إلی ربِّک کَیْف مدَّ الظِلَّ». جماعت امتان او را بیان کرد که «من تَقرَّبَ إِلی شِبْراً تَقرَّبْتُ إِلیه ذِراعا، وَمَنْ تقرَّبَ إِلیّ ذراعاً تقرَّبتُ إِلیه باعا، وَمَنْ أَتانی یمشی اَتیْتُه هَرْوَلَة»، تا اگر یک روش طالب را بود، دو کشش مطلوب را بود. اما از آنجا که حقیقت است، طالب خود مطلوب است که اگر نجویندش نجوید و اگر آگاهیش نکنند آگاه نشود.

با طایفۀ مطلوبان هر لحظه خطاب اینست «الأطالَ شَوقُ الأبرار اِلی لقائی وَإِنّی الی لقائهم لأشَدُّ شوقا»! شوق از حضور و رؤیت باشد نه از غیبت و هجران «واشوقاً الی لقاء اخوانی» گواه اینست. «أِنّی لَأَجِدُ نَفَس الرحمنِ مِن قِبَل الیمن» جواب ده این همه شده است. باصطلاحی دیگر این مقام را بقا خوانند و مسکنت. «اللُهَّم احینی مسکیناً و اَمِتْنی مسکیناً وَاحُشرنی فی زُمْرَة المساکین» علم این سخن آمده است؛ و از این طایفه بعبارتی دیگر خبر داد که «اِنّ للّه عباداً یُحْییهم فی عافیةِ  و یُمیتُهم فی عافیة و یَحْشُرُهم یومَ القیامةِ فی العافیةو یُدْخِلْهم الجنة فی عافیة». دانی که این کدام عافیت است؟ آن عافیت است که شب قدر خواستی در دعا «اللهم انی اسألُک العَفْو و العافیة».

اما ای عزیز شرطهای طالب بسیارست در راه خدا که جملۀ محققان خود مجمل گفته​اند. اما یکی مفصل که جملۀ مذاهب هفتاد و سه گروه که معروفند، اول در راه سالک در دیدۀ او، یکی بود و یکی نماید؛ و اگر فرق داند و یا فرق کند، فارق و فرق کننده باشد نه طالب. این فرق هنوز طالب را حجاب راه بود که مقصود طالب از مذهب آنست که باشد که آن مذهب که اختیار کند او را بمقصد رساند. و هیچ مذهب بابتدای حالت بهتر از ترک عادت نداند چنانکه از جملۀ ایشان یکی گفته است:

بِالقادِسیّةِ فِتْنَةٌ ما اَنْ یَرَوْن العار عارا


 

لامُسلمین و لامَجوسَ ولایهودَ و لانصاری


چون بآخر طلب رسد خود هیچ مذهب جز مذهب مطلوب ندارد. حسین منصور را پرسیدند که تو بر کدام مذهبی؟ گفت: «أنا علی مذهبِ ربّی» گفت: من بر مذهب خداام زیرا که هر که بر مذهبی بود که آن مذهب نه پیروی بود، مُختلط باشد؛ و بزرگان طریقت را پیر خود خدای تعالی بود؛ پس بر مذهب خدا باشند و مخلص باشند نه مختلط. اختلاط توقفست و اخلاص ترقی و اخلاص در طالب خود شرط است «مَنْ اَخْلَصَ للّه أَرْبَعین صباحاً ظَهَرتْ یَنابیعُ الحکمة من قَلبه علی لِسانه». او از مذهبها دور است، ایشان نیز دور باشند گواهست برین «تَخَلَقوا بِأخلاقِ اللّه». مگر نشنیده​ای این دو بیت:

آنکس که هزار عالم از رنگ نگاشت

این رنگ همه هوس بود یا پنداشت


 

رنگ من و تو کجا خرند ای ناداشت

او بی رنگست رنگ او باید داشت


اگر مذهبی مرد را بخدا می​رساند آن مذهب اسلامست و اگر هیچ آگاهی ندهد طالب را، بنزد خدای تعالی آن مذهب از کفر بتر باشد. اسلام نزد روندگان آنست که مرد را بخدا رساند و کفر آن باشد که طالب را منعی یا تقصیری در آید که از مطلوب بازماند. طالب را با نهندۀ مذهب کارست نه با مذهب. بیت:

آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش

تا کی دارم عشق نهان در دل ریش


 

عشقت بنهم بجای مذهب در پیش

مقصود رهی تویی نه دینست و نه کیش


تو چه دانی که چه می​گویم؟ می​گویم طالب باید که خدا را در جنت و در دنیا و در آخرت نطلبد، و در هرچه داند و بیند نجوید. راه طالب خود در اندرون اوست، راه باید که در خود کند «وَفی اَنفسِکم أَفَلا تُبْصرون». همه موجودات، طالب دل رونده است که هیچ راه بخدا نیست بهتر از راه دل «القلبُ بَیْتُ اللّه» همین معنی دارد. بیت

ای آنک همیشه در جهان می​پویی

چیزی که تو جویان نشان اویی


 

این سعی ترا چه سود دارد گویی

با تست همی، تو جای دیگر جویی!


داود پیغمبر- علیه السلام- گفت: الهی ترا کجا طلب کنم، و تو کجا باشی؟ جواب داد که «أنا عِنْد المُنْکَسِرةِ قلوبُهم لِأجلی» از بهر آنکه هرکه چیزی دوست دارد ذکر آن بسیار کند «مَنْ أحَبَّ شیاً أَکْثَر ذِکرَه» «أنا جَلیسُ مَنْ ذَکَرنی» همین معنی دارد. «لایَسَعُنی أرضی و لاسمائی و وسِعَنی قلبُ عَبْدی المؤمن». آسمان با او چه معرفت دارد که حامل او باشد؟ و زمین با او چه قربت دارد که موضع او بود؟! قلب مؤمن هم مونس اوست و هم محب اوست و هم موضع اسرار اوست «قلبُ المؤمن عَرْشُ اللّه». هر که طواف قلب کند مقصود یافت، و هر که راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد که هرگز خود را بازنیابد! شبی در ابتدای حالت ابویزید گفت: الهی راه بتو چگونه است؟ جواب آمد: «إِرْفَع نفسَک مِنَ الطَریق فَقَدْ وَصَلْتَ» گفت تو از راه برخیز که رسیدی؛ چون بمطلوب رسیدی طلب نیز حجاب راه بود، ترکش واجب باشد.

گفتم مَلِکا ترا کجا جویم من

گفتا که مرا مجو بعرش و ببهشت


 

وز خلعت تو وصف کجا گویم من

نزد دل خود که نزد دل پویم من


باش تا از خود بدرآیی بدانی که راه کردن چه بود «ولوأرادوالخروجَ لَأَعدّوا لَهُ عُدَّة». زنهار تا نپنداری که قاضی می​گوید که کفر نیکست و اسلام چنان نیست. حاشا و کلا! مدح کفر نمی​گویم یا مدح اسلام. ای عزیز هرچه مرد را بخدا رساند اسلام است، و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد کفرست؛ و حقیقت آنست که مرد سالک خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حالست که از آن لابد است مادام که با خود باشی؛ اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز ترا جویند درنیابند. بیت

در بتکده تا خیال معشوقۀ ماست

گر کعبه ازو بوی ندارد کُنش است


 

رفتن بطواف کعبه از عقل خطاست

با بوی وصال او کُنِش کعبۀ ماست


تا از خودپرستی فارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی؛ تا پشت بر هر دو عالم نکنی بآدم و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی بخود درنرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی؛ و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی همه نشوی و بجمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی باقی نباشی.

تا هرچه علایقست بر هم نزنی

تا آتش در عالم و آدم نزنی


 

در دایرۀ محققان دم نزنی

یک روز میان کم زنان کم نزنی


ای عزیز آشنایی درون را اسباب است و پختگی او را اوقات است و پختگی میوه را اسباب است؛ کلی آنست که آشنایی درون چنان پدید آید بروزگار که پختگی در میوه و سپیدی در موی سیاه و طول و عرض در آدمی که بروزگار زیادت میشود و قوی میگردد، اما افزونی و زیادتی که بحس بصرو چشم سر آنرا ادراک نتوان کرد الا بحس اندرونی و بچشم دل؛ و این زیادتی خفی التدریج باشد، در هر نفسی ترقی باشد چون سفیدی در موی سیاه و پختگی در میوه و شیرینی در انگور؛ اما بیک ساعت پیدا نشود بلکه هر ساعتی تو افزونی و زیادتی پذیرد. اما پختگی که در میوه پدید آید آن را اسباب است: خاک بباید و آب بباید و هوا بباید و تابش آفتاب و ماهتاب بباید «واختِلافُ اللّیلِ و النّهار» بباید؛ این اسباب ظاهر است و اسبابی دیگر بباید چون زحل و مشتری و ستارگان ثابت بباید و هفت آسمان و بعضی از عالم ملکوت بباید چون فرشتگان مثلاً: مَلَک الریح فریشتۀ با دو فریشتۀ زمین و فریشتۀ باران و فریشتۀ آسمان؛ و معبود این همه یکیست که اگر نه او بودی، خود وجود همه محو بودی و جملۀ معدومات بتقدیر موجود بودی و جملۀ موجودات بتقدیر، عدم بودی.

همچنانکه پختگی میوه را اسباب است، بعضی مُلْکی و بعضی مَلَکوتی؛ همچنین آشنایی درون را اسباب است، هم ملکی و هم ملکوتی. هرچه بظاهر و قالب تعلق دارد، مُلکی بود چون نماز و روزه و زکاة و حج و خواندن قرآن و تسبیح و اذکار و آنچه افعال قالب بود که ثواب دان حاصل شود و هرچه بباطن تعلق دارد بعضی ملکوتی باشد چون حضور و خشوع و محبت و شوق و نیت صادق؛ همچنین دل آدمی بروزگار آشنا گردد و این اسباب چنانکه باید دست فراهم ندهد الا در صحبت پیری پخته «وَمَنْ لاشیخَ لَهُ لادین لَه» که پیران را صفت «یَهْدی مَنْ یشاءُ» باشد، و از صفت «یُضِلُّ من یشاءُ» دور باشند. «و مِمَّنْ خَلَقْنا امةٌ یهدون بالحق» تربیت و آداب ایشان است. «أصحابی کالنُجوم بِأیِّهُم اقتَدَیْتُمُ اهتَدَیْتم» احوال پیر و مرید است. 

دریغا این بیتها جمال خویش واخلق نمودندی تا خلق همه از حقیقت خود آگاه شدندی. بیت

آن را که دلیل ره چون مه نیست

از خود بخود آمدن رهی کوته نیست


 

او در خطر است و خلق ازو  آگه نیست

بیرون زسر دو زلف شاهد ره نیست


تو چه دانی ای عزیز که این شاهد کدامست؟ و زلف شاهد چیست؟ و خدّ و خال کدام مقام است؟ مرد رونده را مقام ها و معانیها است که چون آنرا در عالم صورت و جسمانیت عرض کنی و بدان خیال انس گیری و یادگار کنی جز در کسوت حروف و عبارات شاهد و خدّ و خال و زلف نمی​توان گفت و نمود. مگر این بیتها نشنیده​ای.

خالیست سیه بر آن لبان یارم

گر شاه حبش بجان دهد زنهارم


 

مُهریست ز مشک بر شکر، پندارم

من بشکنم آن مُهر و شکر بردارم


دریغا چه میشنوی خال سیاه مهر محمد رسول اللّه می​دان که بر چهرۀ «لااله الاّ اللّه» ختم و زینتی شده است. خد شاهد هرگز بی خال کمالی ندارد. خد جمال «لا اله الاّ اللّه» بی خال محمد رسول اللّه هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است. میان مرد و میان لقاءاللّه یک حجاب دیگر مانده باشد، چون ازین حجاب درگذرد جز جمال لقاءاللّه دیگر نباشد؛ و آن یک حجاب کدامست؟ مصراع: بیرون زسر دو زلف شاهد ره نیست این مقام است.

دریغا چه دانی که شاه حبش کدامست؟ پرده دار «الااللّه» است که تو او را ابلیس میخوانی که اغواپیشه گرفته است،و لعنت غذای وی آمده است که «فَبِعزَّتِک لَأَغْوِیَنَّهُم أجمعین». چه گویی شاهد بی زلف زیبائی دارد؟! اگر شاهد بی خد و خال و زلف، صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف، ویکی نور مصطفی است ودیگر نور ابلیس؛ و تا ابد با این دو مقام سالک را کارست.

ای دوست اینجا ترا معلوم شود که نشان پیر راه رفته آن باشد که جملۀ افعال و اقوال مرید از ابتدا تا انتها داند و معلوم وی باشد زیرا که پیر که هنوز بلوغ نیافته باشد و تمام نرسیده باشد، او نیز خود مرید و طالب باشد، پیری را نشاید. مریدی جان پیر دیدن باشد، چه پیر آئینۀ مرید است که در وی خدا را ببیند، و مرید آیینۀ پیر است که در جان او خود را ببیند؛ همه پیران را تمنای ارادت مریدانست. دریغا هر که بر راه و طریق پیر رود مرید باشد مرپیر را. و هرکه بر طریق ارادت خودو مراد خود رود مرید مراد خود باشد. مریدی، پیرپرستی باشد و راه ارادت خود زنار داشتن در راه خدا و رسول او. اول مرید را در راه ارادت این باشد که گفته شد.

امامرید را ادبهاست: یکی ادب آن باشد که از پیر، معصومی و طاعت نجوید چنانکه دانستی؛ و دیگر آنکه او را بصورت و عبارت طلب نکند، و او را بچشم سر نبیند که آنگاه قالب مجرد بیند از گوشت و پوست، بلکه حقیقت و مغز علم و معرفت وی ببیند بچشم دل. چه گویی ابوجهل و ابولهب و عتبه و شيبه، مصطفی را ظاهر می​دیدند بچشم سر، همچنانکه ابوبکر و عمر و عثمان و علی می​دیدند! اما دیدۀ دل نداشتند تا قرآن بیان نادیدن ایشان کرد که «وَتَراهُمْ یَنْظُرون إِلَیْک وهم لایُبْصرون» آنچه حقیقت مصطفی بود نتوانستند دیدن، مقصود آنست که پیر حقیقت و معنی باید طلبیدن و جستن، و نه قالب و صورت؛ زیرا که مرید باشد که در مشاهدۀ پیر صدهزار فایده یابد.

ادب دیگر آنست که احوال خود جمله با پیر بگوید که پیر او را روز بروز و ساعت بساعت تربیت می​کند و او را از خطرها و روشهای مختلف آگاه می​کند. «نَحْنُ نَقُصُ علیک أَحْسَنَ القَصَص» ازین کلمه نشان دارد که پیر از بهر راهست بخدا و آنچه بدین پیر تعلق دارد آن باشد که راه نماید و آنچه بمرید تعلق دارد آن باشد که جز پیر بکس راز نگوید و زیادت و نقصان نگذارد. واقعۀ یوسف صدیق «إذْ قالَ یوسفُ لِأبیه یا أبَتِ إِنّی رَأیتُ أحَدَ عَشَر کَوْکَباً» واقعۀ گفتن مریدانست با پیران. پس یعقوب گفت: «یابُنَیّ لاتَقْصُص رُؤیاک علی إِخْوَتِک». اول وصیت که پیر مرید را کند آنست که گوید: واقعۀ خود را بکسی مگو. پس هرچه فراپیش مرید آید باید که آن را احتمال کندو آن را خود از مصلحت در راه پیر نهاده باشد تا مرید را عُجبی نیاید. پس چون مرید ازین همه فارغ گردد، پیر را نشان با مرید آن باشد که «وَکَذَلکَ یَجْتَبیکَ رَبُّکَ وَیُعَلِّمُکَ مِن تأویل الأحادیث»، و راه و مقصود مرید با وی نماید تا وی را نیز استادی درآموزد که «وَیُعَلِّمُکُمْ مالَمْ تَکونوا تعلمون». چون تَخَلَقوا بِأخلاق الشیخ حاصل آید کار بجایی رسد که «وَرَفَع أبَوَیْه علی العرش وَ خَرّوا له سُجَّدا».

ادب دیگر آنست که مرید مبتدی حضور و غیبت پیر نگاه دارد و در حضور صورت مُؤدّب باشد و بغیبت صورت مُراقب باشد و پیر را همچنان بصورت حاضر داند اما مرید منتهی را حضور و غیبت خود یکسان باشد. آن نشنیده​ای که آن روز که جان مصطفی را وعده در رسید که پیش خدای تعالی برند؛ عبداللّه زید انصاری را فرزندی بود بنزدیک او رفت، و از برون رفتن مصطفی ازین جهان پدر را خبر کرد؛ پدر گرفت: نخواهم که پس از مصطفی این دیدۀمن کس را بیند، و دعا کرد و گفت: «اللّهم اعم عِینَیَّ» خداوندا چشم من کور گردان. حق تعالی دعای وی اجابت کرد «فَعَمِیت عیناه» در ساعت کور شد. معلوم است که عشق ابوبکر و عمر و عثمان و علی- رضی اللّه عنهم- با مصطفی هزار چندان و بیشتر بود. چرا این معنی بر خاطر ایشان گذر نکرد؟ ای عزیز عبداللّه زید قوت از ظاهر و صورت مصطفی می​خورد و می​چشید که چون غیبت صورت آمد، موت چشم حاصل آمد؛ و قوت و غذای ابوبکر از دل و جان مصطفی بود و آن دیگر صحابه که «ماصَبَّ اللّهُ فی صدری شیئاً إِلَا و صَبَبْتُهُ فی صدر ابی بکر». ابوبکر را- رضی اللّه عنه- همچنان غذای جان می​دادند. دریغا مصطفی- علیه السلام- آن روز که از دنیا بیرون خواست رفت اشارتی لطیف کرد در این معنی وگفت: «ألیَوْمَ تُسَدُّ کُلُّ فُرْجُةِ إِلاّ أبی بکر» گفت همه روزنها بسته گردد الا روزن ابی بکر و ابوبکر صفتان که همچنان پهن گشاده باشد.

اویس قرنی- رضی اللّه عنه- چونکه مصطفی را می​دید بحقیقت قصد صورت را بصورت ننمود زیرا که مقصود ازدیدن صورت معنی بود، چون دیدن معنی حاصل شد، صورت حجاب آمد. عالمان نارسیدۀ روزگار عذر مادر در پیش نهند؛ مادر بود اما «اُمّ أصلیُّ» که «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکِتاب». مادر اصلی را چگونه گذاشتی و کی آمدی که او خود مادر اصلی بود که چون مادر را می​دید صورت که فرزند او باشد که محمد است هم تبع آن باشد؟ مگر که آن نشنیده​ای که مجنون را گفتند که لیلی آمد، گفت: من خود لیلی​ام و سر بگریبان فرو برد، یعنی لیلی با منست و من با لیلی.

ای دوست بدانکه هرکاری که پیر، مرید را فرماید خلعتی باشد الهی که بدو دهند، و هرجا که مرید باشد در حمایت آن خلعت باشد که فرمان پیر فرمان خدا باشد، «مَنْ یُطِعِ الرَّسولَ فقَدْ أطاع اللّهَ» همین توان بود. «وَجَعَلْنا مِنْکُم أئِمةً یهدون بِأَمرِنا» بیان این همه شده است.

این شیفته را مدتی حالتی و وقتی روی نمودی که اندر سالی چند اوقات نام خدای- تعالی- بر زبان نتوانستمی راندن تا جمال «ن والقلم و مایَسْطَرونَ» این بیچاره را بنواخت، و قبول کرد و گفت: بگو «قُلْ هو الله أَحَدٌ». چه توانی دانستن که این در کدام مقام باشد و در کدام حالت شاید گفتن؟! خواندن حقیقی آن باشد که خدا را بخدا خوانی؛ و قدیم را بزبان محدث و آفریده خواندن حقیقی نبود. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت «مَنْ عَرَفَ اللّهَ لایقولُ اللّهَ وَمَنْ قالَ اللّهُ لایعرِف اللّهَ». گوش دار تا بدانی که چه می​گوید: گفت: هرکه خدا راشناسد هرگز نگوید که «اللّه» و هرکه «اللّه» را بگفت خدا را نشناخت و نشناسد. چه دانی که خدا را بخدا چگونه توانی خواندن! تا نقطه​ای نشوی «اللّه» گفته نباشی.

از جمله آنکه پیر، مرید را فرماید در اوراد؛ یکی اینست که گوید: پیوسته می​گوی «لا إِلهَ إِلاّ اللّهَ». چون ازین مقام درگذرد گوید بگو: «اللّه». نفی و فنای جمله در «لا» بگذارد و رخت در خیمۀ «إلااللّه»زند. چون نقطۀ حرف «هو» شود دو مقام که در میان دو لام است واپس گذارد که این دو مقام و این دو ولایت که مسکن و معاد جملۀ سالکان راه خداست واپس گذاشته باشد، چون مرید بدین مقام رسید پیر او را فرماید تا پیوسته گوید: «هوهوهو»، در میان این دو مقام «اللّه» فرماید گفتن، چون اعراض از همه باشد جز «هو» هیچ دیگر نشاید گفتن. «قُلْ هواللّه أَحَدٌ» پس ازین توحید باشد. خواندن باید که در آن توحید و یگانگی باشد.

دریغا گویی که مُستمِع این رمزها و مُدرِکِ این سخنها که خواهد بود و که فراگیرد؟! و ذوق این کرا چشانند؟ و خلعت این فهم در کدام قالب قلب مطالعه کننده پوشانند؟! اما فراگیر این وردها؛ که این ضعیف بیچاره، بسیاری فتوح روحی دیده است ازین وردها. اگرچه اذکار و وردهای خدا خود همه مرتبتی بلند دارد اما این اذکار خصوصیتی دیگر دارد. ابتداکرده شد «بسم اللّه الرَّحمن الرَّحیم ألحمدُللّه ربِّ العالمین» و الصلوةُ و السّلامُ علی محمدِ و آله أجمعین. و در همه اوقات این دعا مُجرَّبست و مَرویست از ائمّۀ کبار «اَللّهم أِنی أدعوکَ باسمِکَ المَکنون المَخزون؛ السّلامُ المُنْزَل القُدس المُقدَّس الطّهر الطّاهر، یا دَهْرُ یادَیْهورُ یا دیهارُ، یا أَزلُ یامَن لَم یَزل، یا أَبد یامَن لم یلِد ولم یولَد، یا هو یاهو یا هو یا من لا اله الا هو، یا من لایَعْلَم ماهوالاهو، یا من لایَعْلم أین هوالاهو، یاکائنُ یا کَیْنانُ یاروحُ، یا کائناً قبل کلِّ کونِ و یاکائناً بعدَ کلِّ کونِ، یا مُکَوِناً لِکُلِ کونِ، یا اهیا شراهیا آذونی اصباوث، <یاقهّارُ یاربّ العسکرِ الجرّار> یا مُجَلّی عظائمَ الأُمورِ، سبحانک علی حلمک بَعْدَ عِلْمک سبحانک علی عفوک بعد قدرتک «فَإن تَوَلّوا فَقُل حَسْبيَ اللّهُ لاالهَ الاّ هو علیه تَوَکَّلْتُ و هو ربُ العرش العظیم. لیسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ و هو السَّمیعُ البَصیرُ». أللهم صل علی محمد و علی آل محمد بِعَدَدِ کل شیء کما صلَّیْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم و بارِک علی محمد و آل محمد کما بارَکْتَ علی ابراهیمَ و علی آل ابراهیم إنّک حمیدٌ مجیدٌ.

دریغاندانم ای عزیز که قدر این دعا دانسته​ای یا نه؟ دریاب که این دعا بر صدر لوح محفوظ نوشته است، و قاری این دعا جز محمد- علیه السلام- نیست و دیگران طفیلی باشند. خدای- تعالی- ما را از ثواب این دعا محروم مگرداناد و بلطف و کرم خویش بمنه و لطفه.

تمهید اصل ثالث

<آدمیان بر سه گونه فطرت آفریده شده​اند>

بدان ای عزیز که خلق جهان سه قسم آمدند، و خدای- تعالی- ایجاد ایشان بر سه گونه فطرت و خلقت آفرید. قسم اول صورت و شکل آدمی دارند اما از حقیقت و معنی آدم خالی باشند و قرآن در حق این طایفه خبر چنین می​دهد که «أولئکَ کالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أضَلُّ». چرا چنین​اند؟ زیرا که «أُولئکَ هُمُ الغافِلون». ازین قوم ذکر و شرح کردن بس مهم نیست، ذکر ایشان در قرآن که کرد، از برای دوستان کرد تا دوستان بدانند که با ایشان چه کرامت کرده است. با مصطفی- علیه السلام- گفتند: ترا از بهر سلمان و صهیب و بلال و هلال و سالم و ابوهریره و انس بن مالک و عبداللّه مسعود و ابی کعب فرستادیم نه از برای ابولهب و ابوجهل و عتبه و شیبه و عبداللّه سلول. یا محمد ترا با ایشان چکار! «ذَرْهم یأکُلوا وَیَتمَتَّعوا وَیُلههُمُ الأَمَل». و جای دیگر گفت: «فَذَرْهُم یخوضوا وَیَلْعَبوا حَتّی یلاقوا یومهم الذی یوعَدون».

ای محمد با مدبران بگو: «قُلْ یا أیُّها الکافِرون» یعنی شکل آدم شما را و حقیقت آدم ما را؛ در عالم حیوانی میباشید فارغ و ما در عالم الهی بی زحمت. شما طالب ایشان مکن که این خلعت نه از برای ایشان نهاده​اند، نصیب ایشان ادبار و جهل و بخود بازماندن نهاده​اند «فَإِن أعرَضوا فَقُل أنذَرْتُکُم صاعِقَةً» «و إنْ کذَّبوکَ فَقُل لی عَملی وَلَکُمْ عَمَلُکُم أنْتُم بَریئون مِمّا أعملُ وأنا بری مِمّا تَعْمَلون». که اگر خواست ما بودی، جمله در فطرت یکسان بودندی که «وَلَوْ شاءَ اللّهُ لَجَمَعَهُمْ علی الهُدی فلاتکونَنَّ مِنَ الجاهلین» همین معنی دارد. و جای دیگر گفت «وَلَوْ شاءَ رَبُّک لَآمَنَ مَنْ فی الأرض کُلُّهم جمیعاً أَفَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتّی یکونَوا مُؤمِنین». ای محمد رسالت تو ایشان را دباغت نتواند کرد که کیمیاگری ارادت، ایشان را از نبوت تو محروم کرده است. ای محمد «لَیْسَ لَکَ مِن الأمْرِ شیءٌ و لایَزالون مُخْتَلِفین» که متفاوت آمده​اند در فطرت چه شاید کرد «کذلکَ خلَقَهُمْ و تَمَّتْ کَلِمةُ رَبِّک» همین معنی دارد. تو ایشان را هر آینه پندی میده که «وأنذِر عَشیرتک الأقرَبین» که اگر پند دهی ایشان را؛ و اگر ندهی که اهلیت نیابند، و اهل ایمان و حقیقت نشوند که «سواء علَیْهِم أأنْذَرْتَهُم أمْ لَمْ تُنْذِرْهُم لایُؤمنون». زیرا که پرده​ای از غفلت و جهل بر دیدۀ دل ایشان فروهشته است؛ چه بینند که «وَجعلنا علی قُلوبِهم أکِنَّةً أنْ یَفْقَهُوهُ»!

و جای دیگر گفت: «وَإِذا قَرَأْتَ القرآن جَعَلْنا بَیْنَکَ و بَیْن الذین لایُؤمنون بالآخرةِ حِجاباً مَسْتورا». این حجاب دانی که چه باشد؟ حجاب بعد است از قربت که «أُولئِکَ یُنادُون مِن مَکانِ بعید» خود همین گواهی میدهد.

قسم دوم هم صورت و شکل آدم دارند، و هم بحقیقت از آدم آمده​اند و حقیقت آدم دارند. «وَلَقَد کرَّمنا بَنی آدمَ وَحَمَلْناهُم فی البَرِّ و البَحر و رَزقْناهُم مِن الطَّیِبات و فضَّلناهُم علی کثیرٍ مِمَنْ خَلَقْنا تَفْضیلا»؛ تفضیلی که دارند نه از جهت زر و سیم دارند بلکه از جهت معنی دارند که گوهر حقیقت ایشان درقیمت خود نیاید. چنانکه آدم را مزین کردند بروح قدسی که «ونَفَخْتُ فیه مِن رُوحی» که مسجود ملایکه آمد، جان هر یکی از روح قدسی مملو کردند که «وأَیَدْناهُ بروحِ القُدُس».

این طایفۀ اول در دنیا خود در دوزخ بودند که «کَلَابَلْ رانَ علی قُلوبهم ماکانوا یَکْسِبون. کَلَا إِنَّهُم عن رَبِّهم یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبون». امروز در حجاب معرفت باشند و فردا بحسرت از رؤیت و مشاهده خدا محروم باشند.

اما طایفۀ دوم امروز با حقیقت و معرفت باشند، و در قیامت با رؤیت و وصلت باشند، و در هر دو جهان در بهشت باشند که «إِنّ الأَبرار لَفی نَعیم و إِنّ الفُجّار لَفی جَحیم». مَقعَدومقام این طایفه، علیین باشد که «کلَا إِنّ کتاب الأبرار لَفی علیین و ماأدْراکَ ما عِلیّون. کتابٌ مرْقومٌ یَشهدُهَ المُقرَّبون». بقربت و معرفت رفعت و علو یابند. «إِنّ لِلّه عباداً خَلقَهُم لِمَنافع الناس» این گروه باشند و خاصگان حضرت باشند. مقام شفاعت دارند «ولایَشْفَعون إِلاّلِمَنْ ارتَضی». خلق از وجود ایشان بسیاری منفعت دنیوی و اخروی بیابند و برگیرند.

اما قسم سوم طایفه​ای باشند که بلبّ دین رسیده باشند و حقیقت یقین چشیده و در حمایت غیرت الهی باشند که «أولیائی تَحْتَ قِبائی لایَعْرِفُهم غیری». و بتمامی از این طائفه حدیث کردن ممکن نبود زیرا که خود عبارت از آن قاصر آید، و افهام خلق آن را احتمال نکند، و جز در پرده​ای و رمزی نتوان گفت: و نصیب خلق از معرفت این طایفه جز تشبیهی و تمثیلی نباشد «و مایَتَّبِعُ أکثَرُهُمْ إِلاّ ظَنّاً إنّ الظنَّ لایُغنی مِنَ الحقّ شیئاً». دریغا ما خود همه در تشبیه گرفتاریم و مشبهی رالعنت می​کنیم که «فَسَتَذْکرون ما أقول لکم وَ اُفوِّضُ أمری إِلی اللّه إنّ اللّه بصیر بالعباد». شمه​ای در قرآن ذکر این طایفه چنین کردند که«رِجالٌ صَدَقوا ماعاهدواللّه علیه»؛ و از آن عهد چه بیان توان کردن و چه نشان توان دادن؟ و اگر گفته شود که فهم کند! جایی دیگر فرمود «إِنّ فی اختلافِ اللیلِ و النهارِ لآیات لِاولی الالباب». از همه چیزها شرح توان کردن تا بِلب رسند چون بلب رسیدند چه شاید گفت؟ و از لُب جز خاصیتی نتوان نمود و برمز با مصطفی- علیه السلام- این خطاب فرمود که «سلامٌ علی آل یاسین».

برادر سید باشند و نعت «لَوْلاکَ لَما خَلَقت الکونین» دارند. اگر وجود او با این طایفه نبودی، موجودات و مخلوقات خود متصور و متبین نشدی «قُلْ إن کُنْتُم تُحبّون اللّه فإتّبعونی یُحْبِبکُم اللّهُ». «لَیْتَنی لَقیتُ إِخوانی» این گروه باشند.

«أرِنا الأشیاءَ کماهی» از این جماعت پای کفش در میان دارد. مصطفی- علیه السلام- از این طایفه خبر چنین داد «إنّ لِللّه عباداً قُلوبُهم أنوَرُ مِنَ الشمس وَفِعْلُهم فِعْلُ الانبیاء وَهُمْ عنداللّه بِمَنزِلة الشُهداء». گفت: دل ایشان از آفتاب منورتر باشد چه جای آفتاب باشد؛ اما مثالی و تشبیهی که می​نماید نور دلی در آن عالم، آفتابی نماید؛ و آفتاب دنیا را نسبت با آفتاب دل همچنان بود که نور چراغ در جنب آفتاب دنیا و فعل ایشان فعل انبیا باشد و پیغمبر نباشند؛ اما کرامات دارند که مناسب معجزات باشد و درجۀ شهیدان دارند و شهید نباشند. شهید را مقام این بود که «بَلْ أحیاءٌ عند رَبّهم» باشد.

این جماعت یک لحظه از حضور و مشاهدت خالی نباشند. مگر این حدیث دیگر نشنیده​ای که گفت: «إِنّی لَأَعْرِفُ أقواماً هُمْ بِمَنْزِلتی عنداللّه، ماهم بأنبیاءَ ولا شهداءَ یَغْبِطُهم الأنبیاءُ و الشهداءُ <لِمَکانَتِهم> عنداللّه وَهُمُ المُتَحابّون بروح اللّه» گفت: جماعتی از امت من مرا معلوم کردند، منزلت ایشان بنزد خدای- تعالی- همچون منزلت من باشد. پیغمبران و شهیدان نباشند بلکه انبیا و شهدا را غبطت و آرزوی مقام و منزلت ایشان باشد، و از بهر خدا با یکدیگر دوستی کنند.

دریغا اگر منزلت و مقام مصطفی توانی دانستن آنگاه ممکن باشد که منزلت این طایفه را دریابی، و کجا هرگز توانی دریافتن! اینجا ترا در خاطر آید که مگر ولایت اولیا عالی​تر و بهتر از نبوتست. ای عزیز در آن حضرت، درجۀ رسالت دیگر است و منقبت قربت ولایت دیگر.

اما رسالت را سه خاصیت است: یکی آنکه برچیزی قادر باشد که دیگری نباشد چون شق قمر و احیاء موتی و آب از انگشتان بدر آمدن و بهایم با ایشان بنطق درآمدن، و معجزات بسیار که خوانده​ای. خاصیت دوم آنست که احوال آخرت جمله او را بطریق مشاهدت و معاینت معلوم باشد چنانکه بهشت و دوزخ و صراط و میزان و عذاب گور و صولت ملایکه و جمعیت ارواح. خاصیت سوم آنست که هرچه عموم عالمیان را مبذول است در خواب از ادراک عالم غیب، اما صریح و اما در خیال، او را در بیداری آن ادراک و دانستن حاصل باشد. این هر سه خاصیت انبیاء و رسل- علیهم الصلوة و السلام- است. 

اولیا را این سه خاصیت که کرامات خوانند و فتوح و واقعه، اول حالت ایشان است؛ و اگر ولی و صاحب سلوک درین سه خاصیت متوقف شود و ساکن ماند، بیم آن باشد که از قربت بیفتد و حجاب راه او شود. باید که ولی از این خاصیتها درگذرد و از قربت تا رسالت چندانست که از عرش تاثری.

دریغا ابراهیم و موسی از رسل و اولوا العزم بودند؛ یکی چرا گفت: «إِجعل لی لسانَ صدقٍ فی الآخرین»؟ و آن دیگر گفت: «اللّهم اجعلنی من أمّة محمد»؟ مگر که از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: رسولان در زیر سایۀ عرش بار خدا باشند، و خاصگان امت محمد در زیر سایۀ لطف و قربت و مشاهده خدا باشند زیرا که مقام آدم بهشت آمد و مقام ادریس همچنان و مقام موسی کوه طور و مقام عیسی چهارم آسمان؛ اما مقام و وطن طایفۀ خواص «فی مَقْعَدِ صدقِ عِنْد ملیکِ مُقْتَدِر» آمد.

معلوم شد که آن بزرگ چه گفت، یعنی انبیاء و رسولان بیرون پردۀ الهیت باشند، و گدایان امت محمد درون پردۀ صمدیت باشند. دریغا مگر که فضیل عیاض از این جا جنبید که گفت: «ما مِنْ نبی الاّ وَلَهُ نظیر فی امّته» گفت هیچ پیغامبر نباشد که چون خودی و نظیری هم در قوم خویش ندارد. این نظیر پیغمبر در رسالت، محالست؛ اما اگر او را رسالت باشد یکی از امت او را ولایت باشد و اگر او را علامات مشافهه باشد او را امارات مخاطبت باشد و اگر او را رسول جبرئیل- علیه السلام- باشد وی را بیک «جَذْبَةُ مِنْ جَذَبات الحق تُوازی عَمَل الثَقَلَیْن» باشد. بگذارد سلسلۀ دیوانگان مجنبان «دَعِ الشریعَة ولاتُحَرِکْ سلاسِل المجانین».

ای عزیز گوش دار که «ثُمَّ أوْرَثْنا الکتاب الذین اصطَفینا من عبادنا فَمِنْهُم ظالمٌ لِنَفْسه وَمِنْهُم سابقٌ بالخیرات بِاِذن اللّه» این سه گروه که بیان کردم از آدمیان، درین آیت بجمع بیان کرده است. آن را که نه کفر دارد و نه اسلام او را ظالم خواند که همگی همت او جزدنیا نباشد،و معبود او هوای او باشد که «أفَرَأيتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هواهُ» و معبود او دنیا و وجود اوست، و او می​پندارد که بندۀ خداست؛ او محبان خود را بخود میخواند که «واللّهُ یَدْعو إِلی دارِالسَّلام»؛ و این مُدبر ظالم در تمنای آنکه مرا نیز میخواند و بر تمنا تکیه زده و خدا با ایشان بزبان حال میگوید:

من بر سر کوی، آستین جنبانم

نی نی غلطی که من ترا کی خوانم


 

تو پنداری که من ترا می​خوانم

خود رسم منست که آستین جنبانم


«ومِنْهُم مُقْتَصِدٌ» کافر را مقتصد میخواند. دریغا که چه فهم خواهی کردن! کفر میانه مرتبت عبودیت است و اوسط طریق حالتست، و آخر هدایت جز نصفی نیست باضافت با ضلالت و ضلالت همچنین نسبت دارد با هدایت «یُضِل من یَشاءُ وَیَهدی من یشاءُ». شیخ ما یک روز نماز میکرد و بوقت نیت گفت: کافر شدم و زنار بر خود بستم. «اللّه اکبر» چون از نماز فارغ شد گفت: ای محمد تو هنوز بمیانۀ عبودیت نرسیده​ای و بپردۀ آن نور سیاه که پرده دار «فَبِعِزَّتِکَ لَأغْوِیَّنَهُمْ أجمعین» ترا راه نداده​اند؛ باش تا دهندت:

بی دیده ره قلندری نتوان رفت

کفر اندر خود قاعدۀ ایمانست


 

دزدیده بکوی مدبری نتوان رفت

آسان آسان بکافری نتوان رفت


از کفر نمی​دانم که چه فهم می​کنی! کفرها بسیار است زیرا که منزلهای سالک بسیار است. کفر و ایمان هر ساعت رونده را شرط و لازم باشد، چنانکه سالک خبری دارد و هنوز خود را چیزی باشد، از دست راه زن «وَلَأُضِلَّنَّهُمْ» خلاص نیابد؛ چون خلاص یافت بِسِدرةِ المنتهی رسد، او را در آن راه داده​اند؛ اما چون از انتها و ابتدا و وجود و عدم و امر و نهی و آسمانها و زمینها و عرش و فرش وجملۀ موجودات واپس گذاشت، واز بند رسیدن و نارسیدن خود برخاست  و از توقع دیدن و نادیدن پاک شد، از همۀ آفتها و بلاها رست. هیچ بلای سختتر از وجود تو در این راه نیست، و هیچ زهری قاتل تر در این راه از تمنای مریدان نیست. از سر همه بر باید خاست:

ما را خواهی تن بغمان اندر ده

دل پر خون کن بدیدگان اندر ده


 

چون شیفتگان سر بجهان اندر ده

وانگه ز ره دو دیده جان اندر ده


ای عزیز اگر تمام​تر از این خواهی که گفتم، از این سه طایفه بیان و شرح خواهی، گوش دار و از مصطفی- علیه السلام- بشنو «الناسُ علی ثَلاثَةِ أقسام: قِسْمٌ یُشْبهون البَهائمَ، و قِسْمٌ یَشْبهون الملائکةَ، و قِسْمٌ یَشْبهون الانبیاءَ». گفت: بنی آدم سه قسم شده​اند: بعضی مانند بهایم باشند، همه همت ایشان اکل و شرب بود و خواب و آسایش، «اُولئک کالأنْعام بَلْ هُمْ أضلُّ» این گروه باشند؛ و بعضی مانند فریشتگان باشند، همت ایشان تسبیح و تهلیل و نماز و روزه باشد، فریشته صفتان باشند؛ و بعضی مانند پیغامبران و شبه رسولان، همت ایشان عشق و محبت و شوق و رضا و تسلیم باشد. زهی حدیث جامع مانع.

گروه سوم را کسی شناسد که این جمله را دیده باشد، و بر همه گذر کرده! تو خود هنوز یک مقام را ندیده​ای، این همه چگونه فهم توانی کردن؟! چون عنایت ازلی خواهد که مرد سالک را بمعراج قلب در کار آرد، شعاعی از آتش عشق «نارُاللّه الموقدةُ التی تطَلِعُ علی الأفئدة» شعله​ای بزند، شعاعی بر مرد سالک آید مرد را از پوست بشریت و عالم آدمیت بدر آرد. درین حالت، سالک را معلوم شود که: «کُلُّ نَفْسِ ذائقَةُ الموت» چه باشد و در این موت راه میکند، «کُلُّ مَنْ علیها فان» روی نماید تا بجایی رسد که «یَوْمَ تُبَدَّلُ الارضُ غَیْرَ الأرض» بازگذارد. تا بسرحد فنا رسد، راحت ممات را بروی عرضه کنند و آن را قطع کند و بذبح بی اختیاری از خلق جمله ببرد که «مَنْ أراد أن ینظُر الی مَیّت یمشی علی وجه الارض فَلْیَنظُر الی ابن ابی قُحافة»: این واقعۀ صدیق باشد که هرچه از وی با دنیا بود مرده بود و هرچه از خدا بود بدان زنده باشد. «مَنْ ماتَ فَقدْ قامَت قِیامتُهُ» این بود. آنگاه احوال قیامت بر وی عرض دهند.

پس بدایت توحید، مرد را پیدا گردد. مرد را از دایرۀ این قوم بدر آرد که «وَمِنَ الناس من یقولُ آمنّا باللّه و بالیَوْم الآخرِ و ما هُمْ بِمؤمنین». نامش در جریدۀ آنها ثبت کنند که «وَبِالآخِرَةِ هُمْ یوقِنون» زیرا که از «یَؤمنونَ بالغیب» در گذشته باشد و بعالم یقین در مشاهدات باشد، و ایمان در غیب و هجران باشد. از اینجا ترا معلوم شود که چرا با مصطفی خطاب کردند که «ما کنتَ تدری ما الکتابُ وَلاالایمان» او را باکراه بعالم کتاب و ایمان آوردند از بهر انتفاع خلق و رحمت ایشان، و خلق قبول کرد زیرا که صفت رحمانیت داشت که «وما أرسَلناکَ الاّ رحمةٌ للعالمین» این معنی میدان که او خود را با کتاب «وَعِنْده أمُّ الکِتاب» داد و ایمان و اسلام را بخود راه داد نصیب جهانیان را وگرنه او از کجا و غیبت از آن حضور از کجا و رسالت و کتاب از کجا؟!

دریغا که سالک در عالم یقین خود را محو بیند، و خدا را ماحی بیند. «یَمْحُواللّهُ ما یشاءُ» با پس پشت گذاشته باشد و «یُثّبتُ» اثبات کرده باشد؛ بقا را مقام وی سازند و آنگاه اهل اثبات را و اهل محو حقیقت را بر دیدۀ او عرض دهند. مرد اینجا اثباتی باشد نه محوی، و اهل محو را باپس پشت گذاشته باشد.

اما درین همه مقامات و درجات نامتناهی باشد تا خود هر کسی در کدام درجه فرود آید: «و ماتَدْری نَفْسٌ بِأی أرضِ تَموتُ» بیان این می​کند. دریغا که چه خوف دارد این آیت با خود؟ اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «إِنّ قَلبِ ابن آدمَ اَوَدیةً، فی کل وادٍ شُعْبَةٌ فَمَن اتّبع قَلبُه الشُّعَبَ لم یُبال اللّهُ فی أیَ وادٍ أهلَکَهُ» گفت: در دل بنی آدم وادیهای فراوان و عظیمست، و هر که متابع آن وادیها و مغارها شد بیم آن بود که هلاک شود و جای دیگر گفت «مَثَلُ القلبِ کَریشةٍ بِأرض فَلاةِ تُقلَبُها الریاحُ»؛ باد رحمت عشق لایزالی دل را در ولایتهای خود میگرداند تا جایی ساکن شود و سکون یابد و قلب، خود متقلبست یعنی گردنده است از گردیدن نایستد. ای عزیز «أمّا إِذاأرادَ اللّهُ قَبْضَ روحِ عبدٍ بِارضِ جَعَلَ له فیها حاجةَ» چون خواهند که در ولایتی نیاز دل سالک را آنجا متوقف گردانند و قبض روح او کنند، در آن مقام او را محتاج و مشتاق آن زمین و مقام گردانند تا سر بدان مقام فرود آرد و بدان قانع شود.

در عالم فنا همه سالکان هم طریق و هم راهند که «کُلُّ مَنْ علیها فانِ»؛ اما تا خود بعالم بقا کرا رسانند؟ و تا که خود را بازیابد و تا خود هرکسی کجا فرود آید؟ «ویَبقی وَجهُ رَبِّک» همین معنی دارد. «وما مِنّا إِلاّله مقام مَعلوم» عذر همه سالکان بخواسته است و نهایت هر یکی پدید کرده. ای عزیز از ارض چه فهم می​کنی؟ «إنَّ الأرض لِلّه یورِثها مَنْ یشاءُ مِنْ عِباد» این زمین خاک نباشد که زمین خاک فنا دارد، خالق را و باقی را نشاید؛ زمین بهشت و زمین دل میخواهد. فردا که بدین مقام رسی بر تو لازم شود گفتن: «و قالوا الحمدُللّه الذی صَدَقنا وَعْدَهُ وأوْرَثنا الارضَ نتَبَّوأ من الجَنَّةِ حَیْثُ نشاء فَنِعْمَ أجرُ العاملین». و جایی دیگر بیان می​کند: «ولقد کَتَبْنا فی الزبور مِنْ بَعْدّ الذِکر إِنّ الأرض یَرِثُها عبادیَ الصَّالِحونَ».

چون زمین فنا و قالب بزمین بقا و دل مبدل شود مرد را بجایی رساند که عرش مجید را در ذره​ای بیند و در هر ذره​ای عرش مجید بیند. از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت: در هر ذره​ای سیصد و شصت حکمت خدا آفریده است؛ اما من می​گویم که در هرذره​ای صدهزار حکمت نامتناهی تعبیه است، و این ذره در موجودات نگنجد و جملۀ موجودات نسبت با این ذره، ذره​ای نماید؛ «وَإِنْ مِنْ شیءِ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِه» همین معنی دارد. دریغا که مرد منتهی در هر ذره​ای هفت آسمان و هفت زمین بیند. زهی ذره​ای که آینۀ کل موجودات و مخلوقات آمده، چون در ذرۀ موجودات ببیند، ندانم که از موجودات چه بیند «سَنُریهِم آیاتنا فی الآفاقِ وَ فی أَنْفسِهِم». «مانَظَرْتُ فی شیء الاّ وَرَأَیْتُ اللّهَ فیه» همین معنی دارد که همه چیز آینۀ معاینۀ او شود، و از همه چیز فایده و معرفت یابد. «یُسَّبِح لِلّه مافی السموات و ما فی الارض» این همه بیان که گفته شد بکرده است.

تمهید اصل رابع

<خود را بشناس تا خدا را بشناسی>

ای عزیز بزرگوار گوش دار. خبر «مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربَّه» را که پرسیده​ای احوال مختلف نمی​گذارد که ترتیب کتابت حاصل آید اما چه کنم «واللّهُ غالِبٌ علی أمره»! بعضی از معرفت نفس خود بشنیده​ای در تمیهدهای گذشته و بعضی در تمهید دهم گفته شود بتمامی، شمه​ای و قدری چنانکه دهند و چنانکه آید گفته شود.

چون مرد بدان مقام رسد که از شراب معرفت مست شود، چون بکمال مستی رسد و بنهایت انتهای خود رسد، نفس محمد را که «لَقَدْ جاءکم رسولٌ مِنْ أنْفُسِکُم» بروی جلوه کنند. «طوبی لِمَنْ رآنی و آمَنَ بی» طراز روزگار وی سازند. دولتی یابد که ورای آن دولت، دولتی دیگر نباشد. هرکه معرفت نفس خود حاصل کرد معرفت نفس محمد او را حاصل شود؛ و هرکه معرفت نفس محمد حاصل کرد پای همت در معرفت ذات اللّه نهد. «مَنْ رآنی فَقَدْ رأی الحق» همین معنی باشد. هر که مرا دید خدا را دیده باشد و هرکه خودشناس نیست محمد شناس نباشد، عارف خدا خود چگونه باشد؟ چون معرفت نور محمد حاصل آید و بیعت «إنّ الذین یُبایِعونَک إِنّما یُبایِعون اللّه» بسته شود؛ کار این سالک در دنیا وآخرت تمام شد که «الیومَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکم» باوی گوید: نعمت معرفت تو کمالیت یافت برسیدن و حاصل آمدن؛ معرفت محمد که خاص بر تو نیست عموم و شمول را آمده است که«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المؤمنین إذْ بَعَثَ فیهم رسولان مِنْ أنفسِهم».

بر این مرد سالک شکر، لازم وواجب آید و شکر نتواند کرد؛ از بهروی شکر کنند. دریغا معرفت رب مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد ونه معروف را. مگر که ابوبکر صدیق- رضی اللّه عنه-  از اینجا گفت: «العَجْزُ عن دَرْک إِلادراک إدْراکٌ» یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد تا عارف ادراک نتواند کرد که مُدْرِک است یا نه.

«سُبْحانَ مَنْ لَمْ یَجْعَل للخَلْق سبیلاً الی معرِفَتِه إِلّا بالعَجْزِ عن مَعْرِفَتِه». هرکس را راه نداده​اند بمعرفت ذات بی چون او، پس هر که راه معرفت ذات او طلبد نفس حقیقت خود را آینه​ای سازد و در آن آینه نگرد، نفس محمد- علیه السلام- را بشناسد. پس از آن نفس محمد را آینه سازد، «وَرَأیْتُ ربی لیلةَ المِعْراج فی أَحْسَن صورة» نشان این آینه آمده است. دو در این آینه، «وجوهٌ یومَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِها ناظرة» می​یاب، و ندا در عالم می​ده که «و ما قَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْرِه» ای: «ماعَرَفوا اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه». و این مقام عالی و نادر است، اینجا هر کس نرسد، هرکسی نداند.

ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاءاللّه است در آخرت. چه میشنوی؟ میگویم هرکه امروز با معرفت است، فردا با رؤیتست، از خدا بشنو «وَمَنْ کان فی هذه الدُنیا اُعمی فهو فی الآخرةِ أعمی وأضلُّ سبیلا». هرکه در دنیا نابیناست از معرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یکی در قیامت گویدکه یارب، ندا آید که مرا مخوان که تو خود در دنیا مرا نشناختی «لأنَّکَ لم تعرفنی فی دار الدنیا»، پس در آخرتم چگونه شناسی؟ «نَسَوا اللّهَ فَانساهُم أنفُسَهم» همین معنی دارد. هر که نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد و هر که نفس خود را یاد آرد او را با یاد آورده باشد «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه عَرَفَ ربّه، وَمَنْ عَجِز عن مَعْرفة نفسِه فَأَحری أن یَعْجَزَ عن معرفةِ ربِه». سعادت ابد در معرفت نفس مرد، بسته است؛ بقدر معرفت خود هر یک را از سعادت نصیب خواهد بود.

و معرفت خدای تعالی بر سه نوع است: یکی معرفت ذات، و دیگر معرفت صفات ودیگر معرفت افعال و احکام خدا. اما ای عزیز معرفت افعال اللّه و احکامه از معرفت نفس حاصل شود «وَفی انفُسکم أفَلا تُبْصِرون»؟ «سَنُریهم آیاتِنا فی الآفاق و فی أنفُسهم». هرگاه که معرفت نفس خود کاملتر، معرفت افعال خدا کاملتر؛ و معرفت صفات خدای آنگاه حاصل آید که معرفت نفس محمد که «لَقَد جاءکم رسول مِنْ أنفُسِکم» حاصل آید؛ و معرفت ذات او- تعالی- کرا زهره باشد که خود گوید: «تَفَکَّروا فی آلاء اللّهِ ولا تَفَکَّروا فی ذاتِ اللّه». جز برمزی معرفت خدا حرامست شرح کردن.

ای عزیز بدانکه افعال خدای- تعالی- دو قسم است: مُلکی و ملکوتی.

این جهان و هرچه در این جهان است ملک خوانندو آن جهان و هرچه در آن جهان است ملکوت خوانند؛ و هرچه جز این جهان و آن جهان باشد جبروت خوانند. تا ملک نشناسی و واپس نگذاری بملکوت نرسی؛ و اگر ملکوت را نشناسی و واپس بگذاری بجبروت نرسی؛ و خدای را- تبارک و تعالی- در هر عالمی از این عالمهای سه گانه خزینه​ای هست که «وَلِلّهِ خَزائنُ السمواتِ والأرض» ولیکن هر کسی نداند. ای عزیز بجلال قَدْرِ لَمْ یَزَل که چندان سلوک می​باید کرد که از ملک بملکوت رسی، و از ملکوت اسفل تا بملکوت اعلی رسی چندان سلوک می​باید کرد.

پس آنگاه سلوک باید کردن تا جمال این آیت روی نماید که «سُبْحان الذی بِیَده مَلکوتُ کل شیء وَاِلیه تُرْجَعون» در این آیت جمال خالق ملکوت را بیند، «عَرَف رَبَّه» او را روی نماید. اما «عرف ربَّه» تمام نباشد تا از پردۀ ربوبیت بپردۀ جمال الهیت رسد و از پردۀ الهیت بپردۀ عزت رسد؛ و از پردۀ عزت بپردۀ عظمت رسد، و از پردۀ عظمت بپردۀ کبریا رسد. در پردۀ کبریاءاللّه دنیا و آخرت محو بیند، «کَلُّ مَنْ علیْها فانِ بدو گوید:«أُنْظُر الی وَجْههِ اللّهِ الکَریم». همه «وَیَبْقِی وَجْهُ رَبِّک» باشد.

اینجاهیچ از عارف نمانده باشد و معرفت نیز محو شده باشد، و همه معروف باشد، «اَلا الی اللّه تَصیرَ الأُمور» همین می​گوید. در این مقام، «یَحُّبهم وَیُحبُّونه» یکی نماید. پس این نقطه، خود را بصحرای جبروت جلوه دهد. پس حسین جز «أنا الحق» و بایزید جز «سُبْحانی» چه گویند؟! اینجا سالک هیچ نبود، خالق سالک باشد. ورای این مقام چه مقام باشد؟ و بالای این دولت کدام دولت باشد؟! و از برای عذر وی، ندا در ملک و ملکوت دهند «وَ إِذا شِئنا بَدَّلنا أمثالَهم تَبْدیلا».

دریغا چه می​شنوی؟! اگر نه آنستی که هنوز وقت زیر و زبر بشریت نیست! و الا بیم آنست که حقیقت، این معانی شریعت را مقلوب کند. دریغا شنیدی «وَإذا شِئنا بَدَّلنا أمْثالَهم تَبْدیلا» چه معنی بود؟ یک ساعت مرا باش تا بدانی که «تبدیلا» چه باشد: نور اللّه باشد که بر نهاد بنده آید. هر چند که رسد و تابد از مرد چندان بنماند که خود را با خود بیند «بَلْ نَقْذِفُ بالحق علی الباطِل فَیَدْمَنَه فَإِذا هو زاهِق». زهی کیمیاگری! از کجا تا کجا؟! «فهو علی نورٍ من ربه» نور با نور شود و نار از میان برخیزد که چون شعاع آفتاب بتابد و محیط ستارگان آید، ستارگان را حکمی نماند. اینجا سالک مراد خود را بهمه مرادی دربازد و دیدۀ خود را بهمه دیده دربازد تا همه دیده شود؛ ابوالعباس قصاب در سماع پیوسته این بیتها گفتی:

در دیدۀ دیده دیده​ای بنهادیم

ناگه بسر کوی جمال افتادیم


 

و آن را ز ره دیده غذا می​دادیم

از دیده و دیدنی کنون آزادیم


ای عزیز مناظرۀ قالب بین با دل، که قالب با دل چه می​گوید. از بهر آنکه قالب چه داند که دل را چه افتاده است که بیشتر آنست که دل بر قالب بپوشاند؛ و دل قالب را چه جواب می​دهد؟ گوش دار:

ای دل بچه زهره خواستی یاری را

دل گفت که باش تا شوم همی یکتایی


 

کو چون تو هلاک کرد بسیاری را

این خواستن از بهر چنین کاری را


این سخن درجهان خود که داند الاّ مَحْرمان اُنس الهیت که از اوصاف بشریت باوصاف الهیت رسیده باشند، و حقیقت ایشان با بشریت پیوسته این بیتها می​گوید:

در عشق، حدیث آدم و حوا نیست

ما را گویند: کین سخن زیبا نیست


 

ای هر که ز آدمست او از ما نیست

خورشید نامحرمست کس بینا نیست


زیادت از این ساعت نمی​توانم گفتن بعد ما که جملۀ تمهیدها خود بیان«مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف ربّه» آمده است. نیک طلب می​کن و باز می​یاب، و نگاه می​دار و از من شنیده می​باش تا دانی.

تمهید اصل خامس

<شرح ارکان پنجگانۀ اسلام>

ای عزیز مصطفی- علیه السلام- گفته است که «طَلَبُ العِلْمِ فریضةٌ علی کُلِّ مُسلم و مُسلمةِ». و جایی دیگر گفت: «اُطْلُبوا العلم وَلَوْبالصین» طَلَب علم فریضه است و طلب باید کردن اگر خود بچین و ماچین باید رفتن. این علم «ص» بحریست بمکه که «کان علیه عَرْشُ الرَّحْمن اذلالَیْلَ وَلانَهارَ ولاأرضَ ولاسماءَ». کدام مکه؟ در مکۀ «أوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نوری». تا دل تو از علایق شسته نشود که «ألمْ نَشرَح لَکَ صَدْرَک» دل تو پر از علم و نور ومعرفت «أفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صدرَه للاسلام فهُوَ علی نورِ مِن رَبِّه» نباشد. علم صین علم «ص و القرآن ذی الذِکر» است. قرآن أرض بمکه آمد تو نیز مکی شو تا تو نیز عربی باشی «من أسلم فهو عربِيّ و قلبُ المسلم عربِيّ».

اکنون ای عزیز علم بر دونوع است: یکی آنست که بدانی که رضا و ارادت حق تعالی در چیست و سخط و کراهیت او در کدامست. آنچه مأمور باشد در عمل آوری. و آنچه منهی باشد ترک کنی. پس هر علم که نه این صفت دارد، حجاب باشد میان مرد و میان معلوم زیرا که علم را حد اینست که «مَعْرِفَةُ المعلوم علی ما هُوَ به» باشد.

چه گویی ذات و صفات خدای- تعالی- در علم آید یا نه؟ بلی! چون تخلق بعلم الهی حاصل آید که «تَخَلَّقوا بِأخلاق اللّه»، نصیبی از قطرۀ «قَطَر قَطْرَةُ فی فمی عَلِمْتُ بها عِلْم الاولین و الآخرین» در دهان دل او چکانند تا «آتَیْناهُ رَحْمةً مِنْ عِنْدِنا و علَّمْناه مِنْ لَدُنّا عِلْماً» پدید آید. «إِنّ مِنْ العِلْم کَهَیْأةِ المکْنون لایَعْلَمُها الا العُلماءُ باللّه» این باشد که آن را علم لدنی خوانند، علم خدا باشد و بر همه خلق پوشیده باشد. مؤدب این علم خدا باشد که «أَدَّبَنی ربّی فَأَحْسَنَ تأدیبی»؛ و معلم این علم «الرَّحمنُ عَلَّم القرآن» است.

<رکن اول شهادة است> ای عزیز بدانکه مصطفی- علیه السلام-می​گوید: «بُنَی الاسلام علی خمسی» اسلام و ایمان را پنج دیوارها پدید کرده است. اسلام چیست و ایمان کدامست؟ «إِنّ الدّینَ عنداللّهِ الاسلام» دین خود اسلام است، و اسلام خود دینست اما بمحل متفاوت می​شود و اگر نه اصل یکیست که «وأَسْبَغَ علیکم نِعَمَهُ ظاهِرَةً و باطنة». نعمت قالب و ظاهر است چون نماز و روزه و زکاة و حج و ایمان فعل دل و نعمت باطنست چون ایمان بخدا و به پیغمبران و فریشتگان و کتابهای او و بروز قیامت وآنچه بدین ماند.

دریغا مگر که از اینجا گفت «مَنْ أسْلَمَ فَهُوَ مِنّی». کار دل مسلمان دارد. در قیامت هیچ چیز بهتر از قلب سلیم نباشد «یَوْمَ لایَنْفَعُ مالٌ ولابنونَ إِلاّ مَنْ أتی اللّهَ بِقلب سَلیم». با ابراهیم خلیل اللّه همین خطاب آمد که دل، مسلمان کن «إِذْ قال لَهُ رَبُّه أسلِمْ قال أسلَمْتُ لِرَّبِ العالمین». گفت دل را مسلمان کردم. دریغا «قالَت الأعرابُ آمَنّا قُلْ: لم تؤمِنوا وَلکن قولوا أسْلَمنا» همه مؤمنان مسلمان باشند اما همه مسلمانان مؤمن نباشند، ایمان کدامست و اسلام چیست؟ «فَمَنْ أسْلَمَ فأولئک تَخَرّوا رَشَدا». هرکه از ما دون اللّه سلامت و رستگاری یافت مسلمان باشد و هر که از همه مراد و مقصودهای خود ایمن گردد و در دو جهان امن یافت او مؤمنست.

مگر نشنیده​ای از آن بزرگ که گفت: «جملۀ خلایق بندۀ ما آمده​اند. مگر بایزید که «فَإِنَّهُ أخی» که او برادر ما آمده است که «المؤمن اخوالمؤمن». ای عزیز شمه​ای از این احوال باشد که خدا مؤمن و بندۀ مؤمن و دریغا «ما کان اللّهُ لِیُنْذِرَ المؤمنین علی ما أَنْتُم علیه حتی یُمَیِّزَ الخبیثَ مِنَ الطیب» گفت: مرد، مؤمن نباشد تا خبیث را از طیب پاک نگرداند! خبیث، جرم آدمیت و بشریت است، و طیب جان ودل است که از همه طهارت یافته است.

دانی که جمال اسلام چرا نمی​بینیم؟ از بهر آنکه بت پرستیم، و از این قوم شده​ایم که «هَؤلاء قومُنا اتّخذوا مِنْ دونِه آلهةً»، بت نفس اماره را معبود ساخته​ایم. «أَفَرَأیتَ مَنِ اتَخَذَ إِلَهَهُ هواه» همین معنی دارد. جمال اسلام آنگاه بینیم که رخت از معبود هوایی بمعبود خدایی کشیم عادت پرستی را مسلمانی چه خوانی؟ اسلام آن باشد که خدا را منقاد باشی و او را پرستی؛ و چون نفس و هوا را پرستی بندۀ خدا نباشی. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که چه می​گوید: «الهوی أبْغَضُ إِلهٍ عُبِدَ فی الارض» گفت: بدترین خدای را که در زمین می​پرستند هوا و نفس ایشان باشد. جای دیگر فرمود که «تَعِسَ عَبْدُ الدِرْهَمِ، تَعسَ عَبْدُ الدینار و الزّوجَةِ».

ابراهیم خلیل را بین چه می​گوید؛ از بت پرستی شکایت می​کند که «واجْنّبْنی و بَنِی أنْ نَعبُدَ الأصْنامَ». از آن میترسید که مبادا که مشرک شود. «و ما کان مِنَ المُشرکین». او را بری کردند از نفس و هوا پرستی تا شکر کرد که «وَجَهْتُ وجهِیَ للذی فَطَر السموات والأرضَ حنیفاً». چون مسلمان شد او را «حَنیفاً مُسْلِماً» درست آمد. مگر که مصطفی از اینجا گفت: «من أَسْلَمَ فَهُوَ مِنّی». دریغا که خدای-تعالی- همه اهل اسلام را با خود می​خواند که «وَمَنْ أحسَنُ قولاً مِمَن دعا الی اللّه و عَمِل صالحاً و قال إِنّنی منَ المسلمین». و جایی دیگر فرمود: «یا أیّها الذین آمَنوا اُدْخُلُوا فی السِلم کافَةَ».

و از جملۀ مؤمنان یکی حارثه است. گوش دار: روزی مصطفی- علیه السلام- حارثه را گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتَ یا حارِثَة؟» تا حارثه گفت: «أصْبَحْتُ مؤمِناً حَقّا». مصطفی او را آزمون کرد و گفت: «أُنْظر ما تقول فانَّ لِکُل حق حقیقةً فما حقیقةُ ایمانِکَ یا حارثة»؟ از زبان قالب، این جواب گفت که «عَرَفْتَ نفسی عن الدنیا و أسْهَرْتُ لیلی و أظْمَأَتُ نهاری و استوی عندی ذَهَبُ الدنیا و مدرُها و حجرُها». این نشان صورت بود.

از حقیقت جان چه نشان داد؟ گفت: «کأنّی أنظُرُ الی عرشِ ربّی بارزاً وَ کَأنی اَنْظُر الی أهْلِ الجنّة یَتَزاوَرون و الی اهل النّار یَتَغاوَرُونَ». مصطفی- علیه السلام- چون این نشان ازو بشنید، دانست که او مؤمنست. گفت: «اَصَبْتُ فَالْزَم». سه بار بگفت: محکم دار و ملازم این ایمان باشی. این حالت هنوز خود مؤمن مبتدی را باشد، مؤمن منتهی را از این ایمان بایمان دیگر میخواند که «یا أیُها الذین آمَنوا آمنوا باللّه و رسوله». مؤمن منتهی مرغیست که در عالم الهیت میپرد و بی سبب و حیلتی روزی بوی میرسانند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «المؤمِنُ فی الدنیا بِمَنْزِلَة الطّیر فی أوْ کارِها واللّهُ یَرْزُقُها بغیر حیلة». این رزق چه باشد؟ لقاء اللّه باشد که «لاراحَةَ للمؤمِن دون لقاءِ اللّه- تعالی-». یا تصدیق باش ای عزیز! که اول درجات، تصدیقست.

اقل درجات این تصدیق آن باشد که باعث باشد مردرا بر امتثال اوامر و اجتناب نواهی؛ چون این مایه ازتصدیق حاصل آمد مرد را بر آن دارد که حرکات و سکنات خود بحکم شرع کند؛ چون در شرع محکم و راسخ آمد او را بخودی خود راه نمایند که «واِنْ تُطیعوا تَهْتَهدوا». از طاعت جز هدایت نخیزد «والذین جاهَدوا فینا لَنَهْدیَنَّهُم سُبُلَنا». چون این هدایت پدید آید تصدیق دل یقین گردد. امیر المؤمنین علی بن ابی طالب- رضی اللّه عنه- از این حالت خبر چنین داد که «لو کُشِفَ الغطاءُ مَا أزْدَدْتُ یقیناً». این تصدیق تربیت صورت باشد اهل دین را در راه دین و اهل سلوک را در راه سلوک. تصدیق چندان باعث باشد که عمل صالح مؤثر آید؛ چون عمل صالح مؤثر شد عمل خود مرد را بیقین رساند؛ چون بیقین رسد «یوم تُبَدَّلُ الأرضُ غیرَ الارض» بر دیدۀ او عرض کنند. آخرت و احوال آن عالم و علوم و معارف آن جهان او را خود ذوق گردد.

تا اکنون در تشبیه بود که «فلاتَعْلَمُ نَفْسٌ ما أخفِی لَهم مِنْ قُرَّةِ أعْیُن». چون از شک و تشبیه فارغ گردد نفس او را برنگ دل او گردانند. از این قوم شود که «أبدانُهم فی الدنیا و قلوبهم فی الآخرة» تنش در دنیا باشد و دلش بعقبی و آخرت باشد. یقین او پس از دنیا باشد که چون او از دنیا برفت علم الیقین نقد شود؛ آنگاه هرچه در آئینۀ دل ببیند عین الیقین باشد؛ باش تا آخرت نیز گذاشته شود تا خود همه حق الیقین باشد. و حق الیقین کاری عظیمست و مرتبتی بلند. جملۀ علمها با حق الیقین همچنان باشد که خیال مرد متخیل با عقل مخیل، یا صورتها که بواسطۀ آیینه و غیره بیند.

در دیده رهی ز تو خیالی بنگاشت

چون طلعت خورشید عیان سربرداشت


 

بر دیدن آن خیال عمری بگذاشت

در دیده غلط نماند و درسر پنداشت


 ای عزیز از این حدیث چه فهم کردهای که مصطفی- علیه السلام- گفت: «الایمان نَیِّفٌ و سبعون باباً، أَدْناها إِماطَةُ الأذی عن الطریق و أعلاها شهادةُ أن لاإله الا اللّه»؟ گفت: کمترین درجات ایمان ترک ایذا باشد، و اعلی و بهترش گفتن «لا اله الا اللّه» باشد. دریغا مصطفی را- علیه السلام- فرموده‌اند که خلق و مردم را کشد تا «لا اله الا اللّه» قبول کنند چون این کلمه بگفتند مال و خون ایشان معصوم شد. ای عزیز هر که بدنیا مشغول باشد و این کلمه از سر زبان گوید، فایدۀ او از این «لا اله الا اللّه» جز نگاه داشتن مال و تن او نباشد از شمشیر. دریغا حرام و دروغ گفتن شرط نیست، و دروغ گفتن خود حرام است؛ و هرجا که از دروغی عصمت مال و خون مسلمانی حاصل شود و بطریقی دیگر حاصل نشود، آن دروغ واجب باشد و دروغ ننهند در شرع. «لا اله الا اللّه» بزبان گفتن که دل از آن خبر ندارد و دروغ باشد، و دروغ حرام باشد؛ اما چون عصمت مال و خون جز بدین کلمات حاصل نمیآید این دروغ مباح شود. دریغا بنزدیک مختصر همتان و قاصر دیدگان مصور شده است که این کلمات گفتن بزبان راست آید.

گوش دار و بشنو که این کلمات بنزدیک ارباب بصایر چه ذوق دارد و گفتن ایشان چگونه باشد. ای عزیز ندانم که تو از «لا اله الا اللّه» چه ذوق داری. جهد آن کن که «لا اله» واپس گذاری و بحقیقت «الا اللّه» رسی. چون به «الااللّه» رسی امن یابی و ایمن شوی «لا اله الا اللّه حِصْی، فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی أَمِنَ مِنْ عذابی» ای عزیز چون نقطۀ کبریاء اللّه از ذات احدیت، قدم در دور لم یزل و لایزال نهاد؛ بر هیچ چیز نزول نکرد تا صحرای صفات خود در عالم ذات بگسترانید، و آن نیست الا جمال «و ما أرْسَلْناکَ الاّ رَحمةً لِلعالمین» و جلال «إنّ عَلَیْکَ لَعْنَتی الی یوم الدین».

دریغا از دست خود نمیدانم که چه گفته میشود! «لا اله» عالم عبودیت است و فطرت و «الا اللّه» عالم الهیت و ولایت عزت. دریغا روش سالکان در دور «لا اله» باشد «إِنَّ اللّهَ خَلَق الخلْقَ فی ظُلمة»؛ پس چون بدور «الا اللّه» رسند در دایرۀ «اللّه» آیند. «ثم رَشَّ علیهم مِنْ نوره» این نور باوی بمناجات درآید. «لا» دایرۀ نفی است؛ اول قدم، در این دایره باید نهاد: لیکن متوقف و ساکن نباید شد که اگر در این مقام سالک را سکون و توقف افتد، زنار و شرک روی نماید. از «لا اله» چه خبر دارد! هر صد هزار سالک طالب «الا اللّه» یابی در دایرۀ لای نفی قدم نهادند بطمع گوهر «الا اللّه» چون بادیۀ مادون اللّه بپایان بردند، پاسبان حضرت «الا اللّه» ایشان را بداشت سرگردان و حیران.

دانی که پاسبان حضرت کیست؟ غلام صفت قهر است که قَدْ اَلف دارد که ابلیس است. در پیش آید، و باشد که راه برایشان بزند تا آن بیچارگان در عالم نفی «لا» بمانند و هوا پرستند و نفس پرست باشند، «أَفَرَأَیتَ مَنِ اتَّخذَ إِلهَهُ هواهُ» همین معنی دارد. مگر که این معنی نشنیدهای؟ بگوش هوش بشنو:

گر آب زنی بدیده آن میدان را

صد جان بدهی برشوه آن دربان را


 

روبی بمژه درگه آن سلطان را

گوید که خطر نباشد آنجا جان را


دریغا چه دانی که دایرۀ «لا» چه خطر دارد؟ عالمی را در دایرۀ «لا» بداشته است، صد هزار جان را بی جان کرده است و بی جان شدهاند. در این راه جان، آن باشد که به «الا اللّه» رسد. آن جان که گذرش ندهند به «الا اللّه» کمالیت جان ندارد، چون کشش جذبةٌ من جَذَبات درآید، مرد از دست او نجات و خلاص یابد که «وَإِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الغالبون» نصرت کنندۀ او شود. و توقیع نصرت «نَصْرٌ مِن اللّه و فَتْح قریب» باوی دهند:

افکند دلم رخت بمنزلگاهی

چون من دو هزار عاشق اندر ماهی


 

کآنجانبود بصد دلیلان راهی

میکُشته شود که بر نیارد آهی


سلطنت ابلیس بر کاهلان و نا اهلان باشد و اگر نه با مخلصان چه کار دارد! «إِنّما سلطانُه علی الذین یَتَولّونه و الذین هُمْ به مُشرکون» همین معنی دارد. بندگان مخلص آنگاه باشند که از او برگذرند که «إلا عبادَک مِنْهُم المُخْلصین»؛ و عباد مخلص پس از این باشد «و ما اُمِروا الاّ لِیَعبُدوا اللّهَ مخلصین لَهُ الدین حُنَفاءَ».

دریغا سالک مخلص را بجایی رسانند که نور محمد رسول اللّه بروی عرض کنند، بداند سالک در این نور که «إلاّ اللّه» چه باشد. «عَرَف نفسه» نور محمد حاصل آید و «عَرَف ربَّه» نقد وی شود. دریغا اگر نور محمد رسول اللّه بنور «لااله الاّ اللّه» مقرون و متصل نبیند، این شرک باشد که «لَئِنْ أشرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عملُک». از شرک درباید گذشت؛ اینجا ترا معلوم شود که مصطفی- علیه السلام- چرا گفتی که «أعوذُبِک الشرکِ و الشَکّ».

دریغا دانی که این شرک چه باشد؟ نوراللّه را در پردۀ نور محمد رسول اللّه دیدن باشد یعنی خداه را در آینۀ جان محمد رسول اللّه دیدن باشد. «رأَیْتُ ربی لَیْلَة المِعْراج فی أحْسنِ صورةِ». مبتدی را آن باشد که جز در پردۀ محمد خدای را نتواند دیدن؛ اما چون، منتهی شود،نور محمد از میان برداشته شود؛ «وَجَّهْتُ وجهی للذی، نقد وقت شود؛ «لانَعْبُد إِلا ایّاهُ مُخلصین» قبلۀ اخلاص او شود زیرا که نور محمد رسول اللّه متلاشی و مقهور بیند در زیر نور اللّه.

دریغا اگرچه فهم نخواهی کردن اما سالک منتهی را دو مقام است: مقام اول نور «لا اله الاّ اللّه» در پردۀ نور محمد رسول اللّه همچنان بیند که ماهتاب در میان آفتاب. مقام دوم آن باشد که نور محمد را در نور اللّه چنان بیند که نور کواکب رادر نور ماهتاب. دریغا تو از «لا اله الا اللّه» حروفی گویی و یا شنوی و بایزید از این توبه کند آنجا که گفت: «تَوْبَةُ الناس مِن ذُنوبِهم وَتَوْبَتی مِنْ قَوْلِ لا إله إلاّ اللّه»! دریغا دانی که از «لا اله الا اللّه» چرا توبه میکند؟ مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت: «أَفْضَلُ ما قُلْتُه أنا و النبیون من قبلی لا إله إلاّ اللّه». چه گویی که «لا إله إلا اللّه» پیغامبران و اولیا را از گفتار زبان باشد یا گفتاردل؟ «لا اله الاّ اللّه» گفتن دیگر است، لا اله الا اللّه بودن دیگر. بعزت خدا که اگر جمال «لا اله الا اللّه» ذرهای بر ملک و ملکوت تابد، بجلال قدر لم یزل که همه نیست شوند. باش تا «لا اله الاّ اللّه» را راه رو باشی؛ پس «لا اله الا اللّه» را بینی  نصیب عین تو شده؛ پس «لا اله الاّ اللّه» شوی، «اُولئکَ هُمُ المومنین حقّاً» مؤمن این ساعت باشی.

ای عزیز چون جذبۀ جمال اللّه در رسد، از دایرهها بیرون آمدن سهل باشد. ای عزیز دانستن و گفتن و شنیدن این ورقها، نه کار هر کسی باشد؛ و زنهار تا نپنداری که بعضی از این کلمات خوانده است یا شنیده! خوانده است اما از لوح دل که «کَتَبَ فی قُلوبِهم الایمان»؛ شنیده است ولیکن ازتَعْلیم خانۀ «لوْ عَلَم اللّهُ فیهم خیراً لَأسْمَعَهم». اینجا ترا معلوم شود که «مَنْ قالَ لا اله الاِ اللّه دَخَل الجنة» چه باشد. مگر نشنیدهای که روح اعظم تا دروجود آمده است اللّه آغاز کرده است و میگوید تا قیامت؛ و چون قیامت برخیزد، هنوز بکنه و انتهای اللّه نرسیده باشد. هرچه در عالم خداست همه در طی عزّ «الم» است. دریغا که خلق بس قاصر فهم آمدهاند و مختصر همت و از حقیقت خود سخت غافل ماندهاند! و حقیقت ایشان از ایشان غافل نیست «و ما کُنّا عَن الخَلْق غافِلین».

رکن دوم نماز است که حق تعالی بیان و شرح آن میکند که «حافِظوا علی الصلوات و الصلوةِ الوُسْطی و قوموا لِلّه قانتین». و مصطفی- علیه السلام- نیز بیان کرد که «الصلوةُ عِمادُ الدّین فَمَنْ تَرَکَها فَقَدْ هَدَم الدّینَ». و نیز گفت: «المُصلّی یناجی رَبَه».

اما شرط صحت نماز موقوفست بر طهارت که بی طهارت، نماز حاصل نیاید. ازمصطفی بشنو که «مِفْتاحُ الصلوةِ الطَّهور». درجۀ اول طهارت پاک کردن اعضا و اندامست از نجاست. اما بآب یا بخاک؛ این طهارت اعضاست و درجۀ دوم پاکی جستن اندرونست از خصال ذمیمه، چون حسد و کبر و بخل و حقد و حرص و مانند این خصلتها. چون از این خصلتهای بد، درون خود را پاک کردی، بتوبه و ریاضت و مجاهدت تجدید وضو ترا حاصل آید «من جَدَّدَ الوضوءَ جَدَّوَ اللّهُ ایمانه».

از شبلی مگر نشنیدهای که گفت: «الوضوءُ انفصالٌ و الصلوةُ اتصال فَمَنْ لَمْ یَنْفَصِلْ لَمْ یتَّصل». اگر انفصال از مادون اللّه در وضو حاصل نیاید، اتصال «لی مَعَ اللّهِ وَقْتٌ» در نماز حاصل نیاید. «لایَمَسُّه إلاّ المُطَّهرون» این خطاب با کسانی باشد که جز طهارت صورت فهم نکنند. «لایَقْبَلُ اللّهُ صلوةً بغیر ظهور» هیچ نماز مقبول حضرت نباشد مگر با چنین وضو و طهارت که شنیدی. چون وضو و طهارت تمام شد نماز حاصل آید «أقم الصلاةَ لِدُلوکِ الشّمس».

ای عزیز نماز را شرایط بسیار است: از آن یکی قبله است. اگرچه قبلۀ قالب این آمد که «قَدْ نَری تَقَلُبَ وجهِک فی السّماءِ فَلَنُوَلِیَنَکَ قِبْلةً تَرْضاها». قبلۀ جان نه این قبله باشد، قبلۀ لاأُقْسِمُ بِهذا البَلَد وَأَنْتَ حِلُّ بِهذا البَلَدِ»؛ گویی مکه باشد یا مدینه؟ مکه هست ولیکن آن مکه که «ص» بحر بمکه چین «کان علیه عَرْشُ الرحمنِ إذْلالَیْلَ و لانهارَ و لاأرضَ و لاسماءَ».

دانم که ترا در خاطر آید که صلوة چه باشد؟ اشتقاق صلوة از صلتست و از صلیت، دانی که صلت چه باشد؟ مناجات و سخن گفتن بنده باشد با حق- تعالی- که «المُصلّی یُناجی رَبَّهُ» این باشد. «والذین هُمْ علی صَلاتِهم یُحافِظون، والذین هُمْ علی صَلاتهم دائمونَ». این، نه آن نماز باشد که از من و تو باشد از حرکات قیام و قعود و رکوع و سجود. از این نماز عبداللّه یناجی بیان میکند که «إِستِحلاءُ الطاعَة ثَمَرةُ الوَحْشَةِ مِن اللّه تعالی» گفت: حَلاوت یافتن طاعت ثمرۀ وحشت باشد؛ حلاوت از فرمایندۀ طاعت باید یافتن نه از طاعت.

دریغا چه میشنوی؟ «وَیْلٌ لِلمُصلّین الذینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهم ساهون»! از مصطفی بشنو که گفت: «یَأتی عَلی أمّتی زمان یَجْتَمِعون فی المَساجِدِ ویُصلُّون ولَیْسَ فیما بَیْنَهم مُسْلِم». این نمازکنندگان که شنیدی، ما باشیم نماز آن باشد که ابراهیم خلیل طالب آنست که «ربِّ اجعلنی مُقیمَ الصلوةِ وَمِنْ ذَرَّیتی».

ای عزیز صلوة خدا آنست که با بنده مناجات کند، و با بنده گوید؛ و صلوة بنده آنست که باحق- تعالی- گوید. آن شب که مصطفی را –علیه السلام- بمعراج بردند جایی رسید که با او گفتند: «قِفْ». چرا گفتند؟ «لأنّ اللّهَ تعالی یُصلّی». مصطفی گفت: «وَماصلوتُه»؟ گفت: نماز وی چگونه باشد؟ گفتند: «صلوتُه الثناءُ علی نَفْسِه سُبّوح قُدّوسٌ ربُ المَلائکةِ والرّوح».

باش ای عزیز تا این حدیث که «الأنبیاءُ یُصَلّون فی قُبورِهم» ترا روی نماید؛ آنگاه بدانی که چرا «صوتُ الدیکِ صلوتُه» آمد. «وذَکَرَ اسمَ رَبَّه فَصَلّی»همین معنی باشد. از برای خدا که این کلمه را گوش دار؛ روزی شبلی برخاست تا نماز کند «فَبَقِي زماناً طویلا، ثم صلّی؛ فَلمّا فَرَغَ مِنْ صلوتِه قال: یاوَیلاهُ واللّه اِنْ صَلَّیْتُ جَحَدْتُ، و إِنْ لَمَ أُصَلِّ کَفَرْتُ» گفت: اگر نماز بکنم منکر باشم و اگر نماز نمیکنم کافر میشوم پنداری که شبلی از این جماعت نبود که «الذین هُم علی صلوتِهم دائمون»؟!

صِلت را شرح شنیدی «صَلَّیْتُ» را نیز بشنو. چون نمازکننده گوید: «اللّهُ أَکبَر»، «بَل نقْذِفُ بالحقِّ علی الباطِل فَیَدْمَغَهُ» او را بخورد؛ «صَلَّیْتُ» خود را در آتش افکندن باشد. چه گویی در آتش «فَیَدْمَغَهُ» شود! هیچ باقی نماند. «کان رسولُ اللّهِ یُصلّی وَ فی قلبِه أَزیزٌ کَأَزیزِ المِرْجَلْ» همین باشد. کلاو حاشا که هیچ بنماند! پس اگر از باطل هیچ نماند، همه حق را ماند «أَبی اللّهُ أنْ یکون لِصاحِبِ النّفس إِلَیْه سَبیلا». پروانه که عاشق آتش است قوت از آتش خورد چون خود را بر آتش زند آتش «فَیَدْمَغَه» او را قبول کند، نفی غیرت دهد. از همه آتش قوت خورد تا چنان شود که قوت او همه از خود باشد. بی زحمت غیر، ووجود پروانه همه غیر است.

دریغا نمیدانم که چه میگویم! اندر این مقام جهت برخیزد هرچیز که جان وی بدر آرد، آن چیز قبلۀ او شود. «فأیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهَ اللّه» آنجا باشد؛ نه شب باشد نه روز. پنج اوقات نماز چگونه دریابد؟ «لَیْسَ عِنْدَ ربّی صباحٌ ولامَساءٌ» همین معنی باشد. دریغا از دست راه زنان روزگار،عالمان باجهل، طفلان نارسیده که این راه را از نمط و حساب حلول شمرند! جانم فدای خاک قدم چنین حلولی باد!!!

ای عزیز شرط دیگر نماز را نیت است که نماز بدان منعقد شود؛ و تو چه دانی که نیت چه باشد؟! از سهل عبداللّه تستری بشنو که چه گوید: «النِیَةٌ نورٌ لِأنّ حَرْفَ النُونِ إشارَةٌ الی النور، و حرفَ الیاءِ یَدُاللّه علی عَبْده و حرفَ الها، هِدایةُ اللّه تعالی فَإِنّ النِیَّةَ نَسیمُ الرّوحِ. فَرَوحٌ و ریحانٌ و جنةُ نَعیم». «الأعمالُ بالنیّات» همین معنی باشد. نیت از عالم کسب نباشد از عالم عطا و خلعت الهی باشد. و از اینجا بود که بشر حافی بر جنازۀ حسن بصری نماز نکرد «وقال: لم تَحْضُرْنی النِیّةُ» گفت: نیت هنوز حاضر نیست و طاوس الحزین را گفتند؛ از بهر ما دعایی بکن «فقال: حتی أجِدَ لَهُ النیّةَ» گفت: باشید تا نیت دعا کردن بیابم.

ای عزیز از این خبر چه فهم کردهای که «بَیْنَ العَبْدِ و بَیْنَ الکُفْرِ تَرْکُ الصَّلوةِ»؟ «اللّه أکبر» نیت شنیدی، اکنون فاتحة الکتاب را نیز گوش دار که مصطفی ع.م. گفت: «لاصَلوةَ إِلاّ بفاتِحة الکتاب». ای عزیز! هرگز در استقبال «إِنی ذاهبٌ الی ربّی» رفتی؟ هرگز در «اللّه اکبر» که گفتی وجود ملک و ملکوت را محو دیدی؟ هرگز در تکبیر، اثبات بعد المحو دیدی؟ هرگز در «الحمدُاللّه کثیراً» شکر کردی بر نعمت اثبات بعد المحو؟ هرگز در «سُبْحانَ اللّه» منزهی او دیدی؟ هرگز در «بُکْرَةً» بدایت آدمیان دیدی؟ هرگز در «أصیلا» نهایت مردان دیدی؟ «فَسُبْحانَ اللّهِ حین تُمْسُونَ وحین تُصْبِحون» باتو بگوید که «یولِجُ اللَّیلَ فی النَّهارِ و یُولِجُ النَّهارَ فی اللَّیل» چه معنی دارد.

هرگز بعد از این احرام گرفتی که «وَجَّهْتُ وجهِیَ للذی»؟ هرگز یای «وجهی» را دیدی که در میان دریای «للّذی» غرقه شده؟ هرگز در «فَطَرَ» خود را گم دیدی؟ هرگز در «السموات و الأرضَ» دو مقام را دیدی؟ «فَلاأُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ وَمالاتُبْصِرونَ» این باشد. هرگز در «حنیفاً مِلَةَ ابراهیمَ» را دیدی که گفت: «وَما أنا مِنَ المُشْرکین»؟ اینجا بدانی که با مصطفی- علیه السلام- چرا گفتند که «إتَّبعْ مِلَةَ ابراهیمَ». هرگز در «مُسلِماً» استغفار از قول کردی؟ هرگز در «و ما أنا مِن المُشْرکین» خود را دیدی که دست بر تختۀ وجود تو زدند تا فانی گردی؟ در آن حالت پس در مشرکین، صادق شدی. چون مرد در «و ما أنا مِنَ المشرکین» نیست شد، مشرکیت اینجا چه کند؟ «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانِ» مشرک کجا باشد؟!

پس دیدی که «اِنّ صَلوتی وَنُسُکی وَمَحیایَ وَمَماتی لِلّه رَبِّ العالمین» پیش از تو ناطق وقت آمد و دل تو زبان او آمد؛ پس زبان مستنطق و گویا آمد؛ پس بگفتن «رب العالمین» روی تقلید دیدی. «لاشریکَ لَهُ» خود، معنی این حدیث با تو بگوید. اگر گوش داری تمامی این در «وَبِذِلِکَ أُمِرتُ» بدانی و بشنوی. هرگز دیدی «وَأنا أوَّلُ المُسْلمین» ترا مسلمانی آموخت؟ پس «أعوذُ باللّه» در این مقام درست باشد. بدایت «بسم اللّهِ» گفتن ضرورت باشد. «الرَّحمن الرَّحیم» مهر صفات اوست که بر ذات نهد؛ چون نقش که تو بر در درگاه نهی، او آن مهر بنهاد. پس «الحمدُللّه» شکر است بر ترتیب. «الرَّحمن الرّحیم» بعد از اللّه، یعنی صفات و ذات «ربّ العالمین» مهر دیگر که با «اللّه» زیبا باشد، چنانکه «الرّحمنُ الرّحیم» باللّه زیبا بود، پس اللّه و باللّه یکی گردد. «الرحمنُ الرحیم» اینجا تکرار ضرورت باشد.

دریغا هیچ فهم نخواهی کردن! «مالِک یَوْمّ الدین» دنیا را در آینۀ آخرت بیند که آخرت را در دنیا جای نیست. ای عزیز! از سورت فاتحه اگر هیچ شراب طهور نوش کردی، از دست «وَسَقاهُمْ رَبُّهم شراباً طهورا» ممکن باشد که بدانی که چه گفتم! پس، از آن مست شوی؛ پس از آن هشیار گردی «إیّاکَ نَعْبُد» را کمر بندگی بندی، و از حال گذشته یادآری؛ «ایّاکَ نَسْتَعین» بگفت درآید. پس، طمع ترا در رباید که روی جمال و فضل دیده باشی. «اهدنا الصراطَ المُسْتقیم» بگویی.

پس از رفیقان که با تو از آن شراب میخورند یاد داری. گویی: «صراطَ الذین أنْعَمتَ علَیْهم». پس محرومان و مهجوران را بینی بر در بمانده؛ چون خلق بر در و تو درون خانه نشسته، «غیر المَغْضوبِ علیهم» بگویی. پس معلوم تو شود که «لاصَلوةَ إِلّا بِفاتِحَةَ الکتاب» چه معنی دارد. نماز بی فاتحه درست نباشد؛ و فاتحه اینست که شنیدی. چرا با خود لاف زنی که من نیز نماز میکنم؟! هیهات هیهات! عمر خود بباد بیگانگی بر مده. آشنائی را ساخت باش:

بفکندنیست هر آنچه برداشتهایم

سودا بودست هر آنچه پنداشتهایم


 

بستردنیست هر آنچه بنگاشتهایم

دردا که بعشوه عمر بگذاشتهایم


رکن سوم ای عزیز زکاة است که مصطفی- علیه السلام- بیان کرد و گفت: «الزَکوةُ قِنْطَرَةُ الإسْلام». آن طایفه که مال دارند و زکوة مال بر ایشان واجب آید خود علم آن و کیفیت آن دانند؛ اما ندانم که «إنّما الصَدَقاتُ لِلفُقراءِ و المَساکین» از این هشت گروه تو چه فهم کردهای که در عمری یکی بدست نیاید؟ این جماعت هشت گانه که علما گویند دیگر باشند، و آن جماعت که محققان گویندو ایشان را خواهند دیگر.

این جهان اگرچه از بهر اولیای خدا آفریدند اما ایشان خود را بدنیا و با کسب ندهند. از زکوة خدا که اصل و فرع، هر دو خود از بهر وجود ایشان ظاهر شد؛ نصیبی بهریک باید دادن تا مدار و قرار قالب ایشان باشد. اما این گروه که مال و زکوة دادن نعت ایشان باشد ایشان را خود مال نباشد، ایشان را علم لدنی باشد که «لاکَنْزَأَنْفعُ مِن العِلْم». از آن کنز و علم و رزق که ایشان را دهند «وَمَنْ رَزَقْناه مِنّا رِزْقاً حَسَناً» هم قرینان و هم صحبتان و مریدان را از آن زکوتی و نصیبی دهند که «أَلْعِلمُ لایَحُلَّ مَنْعُهُ»؛ آن بقدر حوصلۀ خلق نثار کنند و این آیت را کار بندند «وَمِمّا رَزَقْناهم یُنْفِقون».

خلق از معرفت گنج «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّاً فأَحْبَبْتُ أنْ أعْرَفَ» نصیبی دهند و هم صحبتان را. اما عموم خلق را از دعای ایشان و از برکت ایشان از بلاها و از رنجها خلاص دهند و روز قیامت نیز زکوة رحمت خدا نثار کنند؛ هر یکی هفتاد هزار محبوب مستحق عقاب را اهل بهشت گردانند. هان! تو چه دانی که زکوةِ «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّاً» چیست؟ آن گنج رحمت است که «کَتَبَ رَبُّکُم علی نَفْسِهِ الرَّحمَة». پس زکوة این گنج کرا دهند و که خواهد ستدن؟ دریغا «و ماأرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمةً لِلعالمین» خود گواهی میدهد مر این سخن را. پس مصطفی- علیه السلام- آن رحمت را قسمت کند بر خصوص امت و خصوص خصوص که «هُوَ الذی أنْزَل السکینَةَ فی قلوب المؤمنین» تا ایشان قسمت کنند بر عموم خلق که «شَرُّ الناس مَنْ أَکَلَ وَحْدَه». تا هر که در عصر او بود، در دنیا و آخرت از نصیبی از آن رحمت خالی نباشد، و پیش از این زکوةِ این کلمات آن عزیز را نتوان دادن که دلها برنتابد و خاطرها در ورطۀ هلاک افتد. و این هنوز یک نصیب است از صد هزار نصیب «ماصَبَّ اللّهُ فی صَدْری شیئاً الاّ وَصَبَبْتُه فی صَدْرِ أبی بَکْرَ»! اما نوش میکن «فَهَلْ مِنْ مَزید» میطلب.

رکن چهارم ای عزیز صومست؛ و صوم در شرع عبارتست از امساک طعام و شراب که روزۀ قالب است. اما صوم در عالم حقیقت، عبارتست از خوردن طعام و شراب؛ کدام طعام؟ طعام «أبیتُ عِندَ ربّی». کدامشراب؟ شراب «وَکَلم اللّهُ موسی تکلیما» این را صوم معنوی خوانند روزۀ جان باشد؛ این صوم خدا باشد که «اَلصومُ لی». چرا؟ زیرا که در این صوم جز خدا نباشد که «وأنا أجزی بِه» همین معنی دارد. چون این صوم خدایی باشد، جزای این صوم جز خدا نباشد که «و أنا اجزی به یعنی أنا الجزاءُ».

از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «الصومُ الغَیْبةُ عن رُؤیةِ ما دونِ اللّه لِرُؤیَةِ اللّه تعالی». صوم ما دون اللّه را بیان میکند. مریم میگوید که «إنی نَذَرْتُ للرَّحمن صَوماً» که افطار آن جز لقاءُ اللّه تعالی نباشد. مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت: «لِلصائم فرحَتان فَرْحَةٌ عِنْد إفطاره و فَرْحَةٌ عند لِقاء ربِه» دریغا از خبر «صوموا لِرُؤیتَهِ و أفطِروا لرُؤیَته» چه فهم کردهای؟ و از آن صوم چه خبر شاید دادن؟ که ابتدای آن صوم از خدا باشد، و آخر افطار آن بخدا باشد. «الصَومُ جَنَّة» سپر و سلاح صوم برگیر. گاهی صایم باش، و گاهی مفطر که اگر همه صوم باشد محرومی باشد؛ و اگر همه افطار باشد، یک رنگی باشد. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت: «مَنْ صام الأَبَدَ فَلاصِیام لَهُ». صایم ابد خود یکی آمد که «الصَمَد» نعت او بود. «و هو یُطْعِمُ ولایُطْعَم» این معنی بود. صایم الدهر او بود- جل جلاله- دیگران را فرموده است که «صوموا ساعةً وأَفْطِروا ساعَةً» تا خود صوم هر کسی از چیست و افطار هر کسی بچیست. شنیدی که صوم چه باشد.

رکن پنجم حج است «وَلِلّهِ عَلَی النّاس حَجَّ البَیْتِ مَن استَطاعَ إِلیه سَبیلاً». ای عزیز بدانکه راه خدا نه از جهت راست است ونه از جهت چپ، ونه بالا و نه زیر و نه دور و نه نزدیک؛ راه خدا در دلست، و یک قدم است: «دَعْ نَفْسک و تعالی». مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیدهای که او را پرسیدند: «أَیْنَ اللّه» خداکجاست؟ فقال: -علیه السلام- «فی قُلُوبِ عِبادِهِ المُؤمنین» گفت: در دل بندگان خود. «قَلْبُ المؤمِنِ بَیْتُ اللّه»این باشد. دل طلب کن که حج، حج دلست، دانم که گویی: دل کجاست؟ دل آنجاست که «قَلْبُ المؤمن بَیْنَ اْصْبَعین مِنْ أصابع الرّحمن».

ای عزیز حج صورت، کار همه کس باشد؛ اما حج حقیقت نه کار هر کسی باشد. در راه حج زر و سیم باید فشاندن در راه حق جان و دل باید فشاندن. این کرا مسلم باشد، آن را که از بند جان برخیزد. «مَنْ استَطاعَ الیه سَبیلاً» این باشد.

ای عزیز این کلمه را گوش دار. عمر خطاب- رضی اللّه عنه- بوسه بر حجرالاسود میداد و میگفت: «إِنَّک حَجَرُ لاتَضُرُّ وَلاتَنْفَعُ لَوْلا أَنّی رَأَیتُ رسولَ اللّه-صلّی اللّه عَلَیه و سلَّم- قَبَّلَکَ لَما قَبَّلتُک» گفت: مصطفی را دیدم که برین سنگ بوسه داد و اگر نه من ندادمی. امیرالمؤمنین علی- رضی اللّه عنه- گفت: «مَهْلاً یا عُمرُ بَلْ هُوَ یَضُرٌ و یَنْفَعُ» آن عهد نامۀ بندگان خدا در میان اینست که «مَن اتَّخَذَ عند الرحَّمن عهداً». آن بوسه بر روی عهد ازل میدهند نه بر سنگ دریغا «الحَجَرُ الأسوَدُ یمینُ اللّه فی أرْضه» او رادست خدا خوانند، و تو او را سنگ سیاه بینی! ای عزیز آنچه موسی- علیه السلام- طالب و مشتاق کوه طور سینا بود، آن کوه سنگ نبود بلکه حقیقت آن سنگ بود «وأنَّ المساجِدَ لِلّه فلا تُدْعَوا مَعَ اللّهِ أحداً». جمال کعبه نه دیوارها و سنگهاست که حاجیان بینند، جمال کعبه آن نور است که بصورت زیبا در قیامت آید، وشفاعت کند از بهر زایران خود.

ای عزیز هرگز در عمر خود یک بار حج روح بزرگ کردهای که «الجُمْعةُ حجُّ المساکین»؟ مگر که این نشنیدهای که بایزید بسطامی میآمد، شخصی را دید گفت: کجا میروی؟ گفت «إِلی بَیْتِ اللّه تعالی» بایزید گفت: چند درم داری؟ گفت: هفت درم دارم. گفت: بمن ده و هفت بار گرد من بگرد و زیارت کعبه کردی. چه میشنوی!!! کعبۀ نور «أوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ تعالی نوری» در قالب بایزید بود، زیارت کعبه حاصل آمد:

محراب جهان جمال رخسارۀ ماست

شور و شر و کفر و توحید و یقین


 

سلطان جهان در دل بیچارۀ ماست

درگوشۀ دیدهای خون خوارۀ ماست


در هر فعلی و حرکتی در راه حج، سری و حقیقتی باشد؛ اما کسی که بینا نباشد خود نداند طواف کعبه و سعی و حلق و تجرید و رمی حجر و احرام و احلال و قارن و مفرد و ممتنع در همه احوالهاست «وَمَنْ یُعَظِمْ شَعائرَاللّه فإِنّها مِنْ تَقْوَی القُلوب». هنوز قالبها نبود و کعبه نبود که روحها بکعبه زیارت میکردند «وأَذِّنْ فی الناس یأتُوکَ رجالا». دریغا که بشریت نمیگذارد که بکعبۀ ربوبیت رسیم! و بشریت نمیگذارد که ربوبیت رخت بر صحرای صورت نهد! هرکه نزد کعبۀ گل رود خود را بیند، و هرکه بکعبۀ دل رود خدا را بیند. انشاء اللّه تعالی که بروزگار دریابی که چه گفته میشود! انشاءاللّه که خدا مارا حج حقیقی روزی کند.

تمهید اصل سادس

<حقیقت و حالات عشق>

ای عزیز این حدیث را گوش دار که مصطفی- علیه السلام- گفت: «مَنْ عَشِقَ وَعَفَّ ثُمَّ کَتَمَ فماتَ ماتَ شهیداً». هرکه عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد شهید باشد. اندر این تمهید عالم عشق را خواهیم گسترانید هرچند که میکوشم که از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان میدارد؛ و با این همه او غالب میشود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید؟!

کارم اندر عشق مشکل میشود

هر زمان گویم که بگریزم ز عشق


 

خان و مانم در سر دل میشود

عشق پیش از من بمنزل میشود


دریغا عشق فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات ترا حاصل شود. دریغا از عشق چه توان گفت! و از عشق چه نشان شاید داد، و چه عبارت توان کرد! در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهد. هرجا که رسد سوزد، و برنگ خود گرداند.

در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست

درماندۀ عشق را از آن درمان نیست


 

با جان بودن بعشق در سامان نیست

کانگشت بهرچه بر نهی عشق آن نیست


 ای عزیز بخدا رسیدن فرض است، و لابد هرچه بواسطۀ آن بخدا رسند، فرض باشد بنزدیک طالبان. عشق بنده را بخدا رساند، پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمد. ای عزیز مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن، فارغ را از عشق لیلی چه باک و چه خبر! و آنکه عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود، او را فرض نبود. همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود؛ تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود که این عشق خود ضرورت باشد. کار آن عشق دارد که چون نام لیلی شنود، گرفتار عشق لیلی شود. بمجرد اسم عشق عاشق شدن کاری طرفه و اعجوبه باشد:

نادیده هر آنکسی که نام تو شنید

چون حسن و لطافت جمال تو بدید


 

دل، نامزد تو کرد و مهر تو گزید

جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید


کار طالب آنست که در خود جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است؛ بی عشق چگونه زندگانی کند؟! حیات از عشق میشناس وممات بی عشق مییاب:

روزی دو که اندرین جهانم زنده

آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم


 

شرمم بادا اگر بجانم زنده

و آن دم میرم که بی تو مانم زنده


سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد، و دیوانگی عشق بر همه عقلها افزون آید. هر که عشق ندارد، مجنون و بی حاصل است. هرکه عاشق نیست خودبین و پرکین باشد و خودرای بود؛ عاشقی بی خودی و بی راهی باشد. دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی!

عاشق شدن آیین چو من شیداییست

در عالم پیر هر کجا برناییست


 

ای هرکه نه عاشقست او خود راییست

عاشق بادا که عشق خوش سوداییست


ای عزیز پروانه قوت از عشق آتش خورد بی آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق او را چنان گرداند که همه جهان آتش بیند؛ چون بآتش رسد، خود را بر میان زند. خود نداند فرقی کردن میان آتش و غیر آتش، چرا؟ زیرا که عشق، همه خود آتش است:

اندر تن من جای نماند ای بت بیش

گر قصد کنم که برگشایم رگ خویش


 

الا همه عشق تو گرفت از پس و پیش

ترسم که بعشقت اندر آید سرنیش


چون پروانه خود را بر میان زند، سوخته شود؛ همه نار شود. از خود چه خبر دارد! و تا با خود بود، در خود بود؛ عشق میدید و عشق قوتی دارد که چون عشق سرایت کند بمعشوق، معشوق همگی عاشق را بخود کشد و بخورد. آتش عشق پروانه را قوت میدهد و اورا میپروراند تا پروانه پندارد که آتش، عاشق پروانه است؛ معشوق شمع همچنان با ترتیب و قوت باشد بدین طمع خود را بر میان زند، آتش شمع که معشوق باشد باوی بسوختن درآید تا همه شمع، آتش باشد: نه عشق و نه پروانه. و پروانه بی طاقت و قوت این میگوید:

ای بلعجب از بس که ترا بلعجبیست

مسکین دل من ضعیف و عشق تو قویست


 

جان همه عشاق جهان از تو غمیست

بیچاره ضعیف کش قوی باید زیست


بدایت عشق بکمال، عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد، و بی عشق او را مرگ باشد. در این حالت وقت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بیند که نه در بند وصال باشد، و نه غم هجران خورد زیرا که نه ازوصال او را شادی آید ونه از فراق او را رنج و غم نماید. همۀ خود را بعشق داده باشد.

چون از تو بجز عشق نجویم بجهان

بی عشق تو بودنم ندارد سامان


 

هجران و وصال تو مرا شد یکسان

خواهی تو وصال جوی خواهی هجران


ای عزیز ندانم که عشق خالق گویم و یا عشق مخلوق. عشقها سه گونه آمد، اما هر عشقی درجات مختلف دارد: عشقی صغیر است و عشقی کبیر و عشقی میانه. عشق صغیر عشق ماست با خدای تعالی و عشق کبیر عشق خداست با بندگان خود، عشق میانه دریغا نمییارم گفتن که بس مُخْتصر فهم آمدهایم! اما انشاءاللّه که شمهای برمز گفته شود.

ای عزیز معذوری که هرگز «کهیعص» با تو غمزهای نکرده است تا قدر عشق را بدانستی. ای عزیز آفتاب که در کمال اشراق خود جلوه کند، عاشق را از آن قوتی و حظی نباشد؛ و چون در سحاب خود را جلوه کند، قرار و سیری نیاید. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که میگوید: «إِنّ لِلّهِ سِبعین أَلفَ حجابٍ مِنْ نورٍ و ظُلْمَةِ لَوْ کَشَفَها لَأَحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِه کُلَّ مَنْ أَدْرَکَهُ بَصَرُهُ» این حجابها از نور و ظلمت خواص را باشد؛ اما خواص خواص را حجابهای نور صفتهای خدا باشد؛ و عوام را جز از این حجابها باشد هزار حجاب باشد: بعضی ظلمانی و بعضی نورانی، ظلماتی چون شهوت و غضب و حقد و حسد و بخل و کبر و حب مال و جاه و ریا و حرص و غفلت الی سایر الاخلاق الذمیمه، و حجابهای نورانی چون نماز و روزه و صدقه و تسبیح و اذکار الی سایر الاخلاق الحمیده.

دریغا ندانی که چه میگویم! آفتاب «أللّهُ نورُ السَّمواتِ والأرض» بی آیینۀ جمال محمد رسولُ اللّه دیدن دیده بسوزد، بواسطۀ آیینه مطالعۀ جمال آفتاب توان کردن علی الدوام؛ و چون بی آیینه معشوق دیدن محالست و در پرده دیدن ضرورت باشد. عاشقی منتهی را پرده و آینه جز کبریاءاللّه و عظمت خدای تعالی دیگر نباشد. از مصطفی بشنوکه «لَیْسَ بَیْنَهُم و بین أنْ یَنْظُروا الی ربهم فی الجنة إِلاّ رداءُ الکبریاء علی وَجْهِه».

دریغا گویی: مصطفی را- علیه السلام- در عشق، آیینه چه بود؟ گوش دار از حق تعالی بشنو: «لَقَدْ رأی مِنْ آیات رَبِّه الکُبْری»؛ ابوبکر الصدیق پرسید که یا رسول اللّه این آیات کبری چیست؟ «فقال: رَأیتُ ربّی عزَّوجَلَّ لَیْسَ بینی و بینَهُ حِجابٌ الاَحجابٌ مِنْ یاقوتةِ بیضاءَ فی روضةِ خضراء». جانم فدای آنکس باد که این سخن را گوش دارد. این نشنیدهای که رسول اللّه- علیه السلام- جبریل را پرسید که «هَلْ رَأَیْتَ ربّی»؟ ای جبرئیل! خدای را تبارک و تعالی دیدی؟ جبرئیل گفت: «بینی و بینَه سبعون حِجاباً مِنْ نورِ لَوْ دَنَوْتُ واحداً لَاحْتَرَقْتُ» گفت: میان من که جبرئیلام، و میان لقاءاللّه هفتاد حجاب باشد از نور؛ اگر یکی از این حجابهای نور مرا نماید، سوخته شوم.

ای عزیز ببین که با موسی- علیه السلام- چه میگوید: «وَقَرَّبْناه نَجِیّا». مُجاهِد اندر تفسیر این آیت میگوید که بالای عرش هفتاد حجابست از نور و ظلمت و موسی- علیه السلام- سلوک میکرد در این حجابها تا جمله را واپس گذاشت، تا یک حجاب بماند میان موسی و میان خدای تعالی، گفت: «ربِّ أرِنی أَنظُرْ إِلیک» موسی آوازی شنید که «نودِیَ مِنْ شاطِيءِ الوادیِ الأَیمنِ فی البقْعَةِ المبارَکَةِ مِنَ الشجرَةِ أنْ: یا موسی إِنّی أنااللّهُ ربُّ العالمین». این درخت، نور محمد را میدان که کلام و رؤیت بواسطۀ او توان دید وشنید.

دریغا دانی که چرا این همه پردهها و حجابها در راه نهادند؟ از بهر آنکه تا عشاق روز بروز دیدۀ وی پخته گردد، تا طاقت بار کشیدن لقاءاللّه آرد بی حجابی. ای عزیز جمال لیلی دانهای دان بردامی نهاده؛ چه دانی که دام چیست؟ صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون، مرکبی سازد از آن عشق؛ خود که او را استعداد آن نبود که بدام جمال عشق ازل افتد که آنگاه بتابشی از آن هلاک شدی بفرمودند تا عشقی لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند؛ تاپختۀ عشق لیلی شود، آنگاه بارکشیدن عشق اللّه را قبول تواند کردن.

ای عزیز تو ببین که با موسی چه میگوید: «وَقرُّبْناه». آن ندیدهای که چون مرکبی نیکو باشد که جز سلطان را نشاید؟ اول رایضی باید که برنشیند، تا توسنی و سرکشی وی را برامی و سکون بدل کند. این خود رفت، مقصود آنست که ذات آفتاب نوازنده است، و شعاعش سوزنده است. این آن مقام دان که عاشق بی معشوق نتواند زیستن و بی جمال او طاقت و حیوة ندارد و با وصال و شوق معشوق هم بیقرار باشد و بار وصل معشوق کشیدن نتواند؛ نه طاقت فراق و هجران دارد و نه وصال معشوق تواند کشیدن، و نه او را تواند بجمال دیدن که جمال معشوق دیدۀ عاشق را بسوزاند تا برنگ جمال معشوق کند:

غمگین باشم چو روی تو کم بینم

کس نیست بدینسان که من مسکینم


 

چون بینم روی تو بغم بنشینم

کز دیدن و نادیدن تو غمگینم


ای عزیز یاد آر آن روز که جمال «أَلَسْتُ بِرَبّکُمْ» بر تو جلوه میکردند و سماع «وإنْ احدٌ من المُشْرکین اسْتَجارَکَ فَأجِرْهُ حتی یَسْمَعَ کلامَ اللّهِ» میشنیدی! هیچ جان نبود که نه وی را بدید و هیچ گوش نبود الا که از وی سماع قرآن بشنید. اما حجابها برگماشت تا بواسطۀ آن حجابها بعضی را فراموش شد و بعضی را خود راه ندهند تا مقام اول، و کار بعضی موقوف آمد بر قیامت و بعضی جز این نمیگویند:

اول که بتم شراب صافی بی درد

و آنگاه مرا بدام هجران بسپرد


 

میداد، دلم ز من بدین حیله ببرد

بازار چنین کنند با غر چه و گرد


دریغا شغلهای دینی و دنیوی نمیگذارد که عشق لم یزلی رخت بر صحرای صورت آرد! مگر که مصلحت در آن بود! و الا بیم سودای عظیم بودی! و جنون مفرط علت دیگر است، و سهو و نسیان دیگر. بیگانگان خود را و نااهلان، عشق را حجاب غفلت و بعد در پیش نهاد تا دور افتادند که «لقد کُنْتَ فی غَفْلَةٍ مِنْ هذا». از این جماعت جای دیگر شکایت میکند که«یَعلَمون ظاهراً من الحیوة الدنیا وَهُمْ عَن الآخرةِ هُمْ غافلون». عشق کار معین است خود همه کس دارند؛ اما سر و کار معشوق هیچ کس ندارد. این غفلت نشان بدبختیست.

اما غفلتی که از سعادت خیزد که آن را سهو خوانند که در راه نهند، آن خود نوعی دیگر باشد. سهو در راه مصطفی نهادند که «انّی لاأسهُو وَلکِنْ أُشهی» گفت: مرا سهو نیفتد، اما سهو در راه من نهادند تا ابوبکر- رضی اللّه عنه- گفت: «لَیْتَنی کُنْتُ ذلک السَهْو» گفت، ای کاشکی من این سهو بودمی که اگرچه سهو میخواند اما یقین جهانیان باشد. «حُبِّبَ إلیَّ مِن دُنْیاکُمْ ثَلاثَةٌ» همین معنی دارد که اگر نماز و طیب و نسا را محبوب او نکردندی ذرهای در دنیاقرار نگرفتی. این محبت سه گانه را بند قالب او کردند تا شصت و اند سال زحمت خلق اختیار کرد؛ واگرنه، دنیا از کجا و او از کجا؟ و خلق از کجا و همت محمد از کجا؟! «مالی و للدنیا و ما للدنیا و مالی»! هرکسی را بمقامی بازداشتهاند، و آن مقام را مقصود و قبلۀ او کردهاند. هر کسی را بدان راضی کرده؛ چون وقت «النّاس نِیامٌ فَإِذا ماتوا انْتَبَهُوا» بکار درآید و همه را از حقیقت خود آگاه کنند، آنگاه بدانند که جز بت هیچ نبودهاند و جز سودا و غفلتی و دورافتادنی نبوده است:

زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم

در کوی هوس پردۀ خود بدریدیم


 

دور از تو هزار گونه محنت دیدیم

تو عشوه فروختی و ما بخریدیم


عاشق مبتدی را که دنیا حجابش آمد، هنوز پخته نبود. عشق ازلی را چون آوردند، در میان جان ودل پنهان بود؛ چون که در این جهان محجوب آمد راه به سرّ عشق نبرد و عشق خود او را شیفته و مدهوش میداشت و او خود میداند که او را چه بوده است. پیوسته با حزن و اندوه باشد. ای عزیز این مثال را گوش دار. کودک ده ساله زنان را دوست دارد. اما هنوز اهلیت فراش نداردتا وقت بلوغ: چون بالغ شود، قصد مراد خود کند. اگر مرادش حاصل شود فهوالمراد واگر نشود آن حب و اقتضای شهوت بلوغ سر از درون او بر کند، و در طلب قوت و مقصود خود آید. و بعضی باشند که از این مقام جز اضطراب و بی شکیبایی حاصل ایشان نباشد و نداند که اورا چیست.

اول مقام از مقام مرد رونده این باشد که درمانده و متحیر باشد. داند که او را حالت «ألستُ بِرَبِّکُم» بوده است؟ اما جز خیالی از آن باوی نمانده باشد، و در آن خیال متحیر و شیفته مانده باشد:

یک روز گذر کردم در کوی تو من

بنواز مرا که از پی بوی تومن


 

ناگاه شدم شیفتۀ روی تو من

ماندم شب و روز در تکاپوی تو من


طالب گوید: کاشکی یکبار دیگر با سر آن حالت افتادمی تا نشان راه خود با دست آوردمی که راه خیال چنان نباشد که راه عیان! و آن راه که از سر فراغت بخود کنند، چنان نباشد که بمعشوق و عشق کنند. اگرچه فترتی از راه صورت و حجابی از راه بشریت دامن گیر شود، این خود بلای راه همه بود.

با خود گوید: اگر این بار با سر حقیقت خود افتم، عهدی بکنم که دیگر بجز عشق و معشوق پروای دیگر کس نکنم، و جان را بعد از این فدا کنم:

آیا بود آنگه که باز بینم رویت

گر قدر تو دی همی ندانست رهی


 

در دیده کشم چو سرمه خاک کویت

امروز همه جهان وتای مویت


دانی از عزیز که جمال لیلی با عشق شیفتۀ مجنون چه گوید؟ میگوید: ای مجنون اگر غمزهای زنم، اگر صد هزار مجنون صفت باشند که همه از پای درآیند و افتادۀ غمزۀ ماشوند. گوش دار که مجنون چه میگوید. میگوید: فارغ باش که اگر غمزۀ تو فنا دهد مجنون را، وصال و لطف تو بقا دهد. مجنون عاشق را اگرچه فنا از معشوق باشد، اما هم بقا از معشوق یابد. دل فارغ دار:

گر رنگ رخت بباد بر داده شود

ور تو بمثل بکوه بر بوسه دهی


 

باد از طرب رنگ رخت باده شود

کوه از لب تو عقیق و بیجاده شود


محرمان عشق، خود دانند که عشق چه حالتست؛ اما نامردان و مخنثان را از عشق جز ملالتی و ملامتی نباشد. خلعت عشق، خود هر کسی را ندهند؛ و هر کسی خود را لایق عشق نباشد و هر که لایق عشق نباشد خدای را نشاید؛ و هر که عشق را نشاید، خدای را نشاید. عشق با عاشق توان گفت و قدر عشق خود عاشق داند. فارغ از عشق جز افسانه نداند و او را نام عشق و دعوی عشق خود حرام باشد:

آن راه که من آمدم کدامست ای جان

در هر نفسی هزار دامست ای جان


 

تا باز روم که کار خامست ای جان

نامردان را عشق حرامست ای جان


 «عَلَیْکُمْ بِدینِ العَجائز» سخت خوب گفت که ای عاجز که تو سر و طاقت عشق نداری، ابلهی اختیار کن که «أکْثَرُ أهْلِ الجَنَّةَ اَلبُلَهُ وَ لِلمُجالَسَةِ قومٌ آخَرُون». هر که بهشت جوید، او را ابله میخوانند. جهانی طالب بهشت شدهاند، و یکی طالب عشق نیامده! از بهر آنکه بهشت، نصیب نفس و دل باشد و عشق نصیب جان وحقیقت. هزار کس طالب مهره باشند و یکی طالب در و جوهر نباشد، آنکس که بمجاز قدم در عشق نهد، چون بمیانۀ عشق رسد گوید که من میدانستم که قدم در نمیباید نهادن، لاجرم بباید کشیدن. بزور و کراهیت خودرادر راه عشق آورده باشد. اما عشق را نشاید؛ و آنکس که طاقت بار کشیدن عشق ندارد گوید:

با دل گفتم که ای دل زرق فروش

نشنید نصیحت و بمن بر زد دوش


 

کم گرد بگرد عشق با عشق مکوش

تا لاجرمش زمانه میمالد گوش


دریغا مگر که گوهر جانت را عرض، عشق نیست؟ که هیچ جوهر نیست که از عرض خالی باشد و بی عرض نتواند بودن. جوهر عزت را عرض، عشق ماست. این حدیث را گوش دار که مصطفی-علیه السلام- گفت: «إذا أحبَّ اللّهُ عَبْداً عَشِقه و عَشِق علیه فیقول: عبدی أنتَ عاشقی و محبی و أنَا عاشِقٌ لَکَ و مُحِبُّ لک إِنْ أرَدْتَ اَوْ لَمْ تُرِدَ» گفت: او بندۀ خود را عاشق خود کند؛ آنگاه بر بنده عاشق باشد؛ و گفت: بنده را گوید: تو عاشق و محب مایی، و ما معشوق و حبیب توایم قال اللّه تعالی: «أنا لکم شِئْتُم أمْ أبَیْتُم». اگر تو خواهی واگرنه. دانستی که جوهر عزت ذات یگانه را عرض، و عرض جز عشق نیست؟

ای دریغا هرگز فهم نتوانی کردن که چه گفته میشود! عشق خدای- تعالی- جوهر جان آمد، و عشق ما جوهروجود او را عرض آمد. عشق ما او را عرض و عشق او جان ما را جوهر. اگر چنانکه جوهر بی عرض متصور باشد، عاشق بی معشوق و بی عشق ممکن باشد؛ و هرگز خود ممکن و متصور نباشد. عشق و عاشق و معشوق در این حالت قایم بیکدیگر باشند، و میان ایشان غیریت نشاید جستن مگر این بیتها نشنیدهای:

چون آب و گل مرا مصور کردند

تقدیر و قضا قلم چو میتر کردند


 

جانم عرض و عشق تو جوهر کردند

عشق تو و جان ما برابر کردند


اگر چنانکه مردی و عشق مردان داری، این سه نوع عشق را که برمز گفته شد در این بیتها که خواهم گفتن، بازیاب که قطعهای سخت بامعنی آمده است. دریغا مطربی شاهد بایستی وسماع تا این بیتها بر نمط «ألَسْتُ بِرَبِّکُم» بگفتی، و من و آن عزیز حاضر بی زحمت دیگری؛ آنگاه آن عزیز را سماع معلوم شدی که عشق چیست، و شاهد بازی چه بود! پیشۀ تو شدی و بت پرستی ترا قبول کردی! مست از تو صادر شدی، کون و مکان ترا خادم آمدی، آنگاه «بسم اللّه» بر تو گشاده شدی. پس ترا نقطۀ بای بسم اللّه کردندی. در این مقام شبلی را معذور داری آنجا که گفت: «أنا نُقْطَةُ باءِ بسم اللّه». گفتند وی را که تو کیستی؟ گفت: من نقطۀ بای «بسم اللّه» ام و نقطۀ «بسم اللّه» از اصل «بسم اللّه» نیست، و غیر «بسم اللّه» نیست؛ اصل بسم اللّه را بنقطۀ با حاجت باشد که اظهار بسم بدان باشد، اما نقطۀ «ب» بی اسم ببین چه باشد. این بیتها را بخوان:

بر سین سریر سرّ، سپاه آمد عشق

بر میم ملوک ملک، ماه آمد عشق


 

بر کاف کلام کل، کلاه آمد عشق

با این همه یک قدم ز راه آمد عشق


ای عزیز دانی که شاهد ما کیست؟ و ما شاهد که آمدهایم؟ شرح عشق کبیر و عشق میانه را گوش دار، و شاهد و مشهود بیان این هر دو شاهدها نموده است. میانه عشق را فرقی توان یافتن میان شاهد و مشهود، اما نهایت عشق آن باشد که فرق نتوان کردن میان ایشان؛ اما چون عاشق منتهی، عشق شود و چون عشق شاهد و مشهود یکی شود، شاهد مشهود باشد و مشهود شاهد. تو این از نمط حلول شماری و این حلول نباشد، کمال اتحاد و یگانگی باشد و در مذهب محققان جز این دیگر مذهب نباشد. مگر این بیتها نشنیدهای؟!

آن را که حیوتش آن بت شاهد نیست

کفر آن باشد که خود تو شاهد باشی


 

در مذهب کفر زاهد و عابد نیست

چون کفر چنین است کسی واحد نیست


تمامی شرح شاهد و مشهود در تمهید دهم گفته شود انشاء اللّه. اما در اوراق اول گفتم که مذهب و ملت محبان خدا چیست و کدامست. ایشان بر مذهب وملت خدا باشند؛ نه بر مذهب و ملت شافعی و ابوحنیفه و غیرهما نباشند، ایشان بر مذهب عشق و مذهب خدا باشند تبارک و تعالی. چون خدا را بینند لقای خدا دین و مذهب ایشان باشد! چون محمد را بینند لقای محمد ایمان ایشان باشد؛ و چون ابلیس را بینند این مقام دیدن نزد ایشان کفر باشد. معلوم شد که ایمان و مذهب این جماعت چیست و کفر ایشان از چیست. اکنون هر یک را از این مقامها در این بیتها بازیاب:

دین ماروی و جمال و طلعت شاهانه است

از جمال خد و خالش عقل ما دیوانه است

روح ما خود آن بتست و قلب ما بتخانه است


 

کفر ما آن زلف تار و ابروی ترکانه است

و از شراب عشق او هر دو جهان میخانه است

هر کرا ملت نه اینست او ز ما بیگانه است


شاهد را شنیدی که کیست، خد و خال و زلف و ابروی شاهد را گوش دار. ای عزیز چه دانی که خدو خال و زلف معشوق با عاشق چه میکند! تا نرسی ندانی! خد و خال معشوق جز چهرۀ نور محمد رسول اللّه مدان که «أَوَّلُ ما خَلَق اللّهُ نوری». نور احمد خد و خال شده است بر جمال نور احد؛ اگر باورت نیست بگو: «لا إِله الّا اللّهُ محمدٌ رسولُ اللّه». دریغا اگر دل گم نیستی در میان خد و خال این شاهد، دل بگفتی که این خد و خال معشوق با عاشق چه سرّها دارد. اما دل که ضال شد، و در میان خد و خال متواری و گریخته شد؛ این دل را که بازیابد؟ اگر بادست آید بگوید آنچه گفتنی نیست:

آن بت که مرا داد بهجران مالش

دل گم کردم میان خد و خالش

پرسند رفیقان من از حال دل

آن دل که مرا نیست چه دانم حالش


ای عزیز اگر بدین مقام رسی کافری را بجان بخری که خد و خال دیدن معشوق جز کفر و زنار دیگر چه فایده دهد؟ باش تا رسی و بینی! آنگاه این بیچاره را معذور داری بگفتن این کلمات. هرگز مسلمان کافر را دیدی؟ از حسن و جمال محمد رسول اللّه جملۀ مؤمنان کافر شدهاند، و هیچ کس را خبر نیست! تا این کفرها نیابی بایمان بت پرستی نرسی،و چون بسرحد ایمان رسی و بت پرستی را بینی، بردرگاه «لا إِله إِلا اللّه محمّد رسول اللّه» نقش شده و ایمانت تمام، این وقت باشد؛ و کمال دین و ملت در این حال نماید. این بیتها بر خوان:

معشوقۀ من حسن و جمالی دارد

کافر شود آنکه خد و خالش بیند


 

بر چهرۀ خوب خد و خالی دارد

کافر باشد هر آنکه خالی دارد


خد و خال این شاهد شنیدی. زلف و چشم و ابروی این شاهد دانی که کدامست؟ دریغا مگر که نور سیاه بر تو، بالای عرش عرضه نکردهاند؟! آن نور ابلیس است که از آن زلف، این شاهد عبارت کردهاند و نسبت با نور الهی، ظلمت خوانند؛ واگرنه، نوراست. دریغا مگر که ابوالحسن بستی با تو نگفته است، و تو ازو این بیتها نشنیده ای؟

دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان

آن نور سیه زلا نقط برتر دان


 

وز علت و عاربرگذشتیم آسان

زان نیز گذشتیم نه این ماندو نه آن


دانی که آن نور سیاه چیست؟ «و کان منَ الکافِرین» خلعت او آمده است. شمشیر «فَبِعِزَّتِکَ لَأَغْویِنَّهُم أجمَعین» کشیده است. در ظلمات «فی ظَلُمات البَرِّ و البَحْر» فضولی و خود را بی اختیار کرده است. پاسبان عزت آمده است. دربان حضرت «أعوذ باللّه مِن الشیطان الرَجیم» شده است. دریغا از دست کسی که شاهد را بیند با چنین خد و خال و زلف و ابرو و حسین وار «أنا الحقّ» نگوید؟! باش تا بایزید بسطامی این معنی با تو در میان نهد، و ترا از حقیقت این کار آگاه کند. این بیتها را نیز گوش دار:

آن را که حیوتش آن دل و دلبر نیست

جان ودل را چو ارو و زلف ببرد

از کفر بکفر رفتنت باور نیست


 

و آن خال و خد و آن لب چون شکر نیست

در هر دو جهان مشرک و هم کافر نیست

زیرا که ازو جز او دگر درخور نیست


قومی را هر لحظه در خرابات خانۀ «فَألْهَمَها فُجورَها» شربت قهر و کفر میدهند؛ و قومی را در کعبۀ «أنا مدینَةُ العِلْمِ و عَليٌّ بابُها» شربت «أَبیْتُ عِنْدَ رَبّی» میدهند، «وتَقْویها» این حالت باشد؛ و هر دو شربتها پیوسته بر کارست، و هردو طایفه «هَلْ مِن مَزید» را جویانند. مستان او در کعبۀ «عِنْدَ ملیکٍ مُقْتدِرٍ» از شربت «وَسَقاهم رَبَّهُم شَراباً طَهورا» مستی کنندو طایفۀ دیگر در خرابات «فَأَلْهَمَها فُجورَها» بی عقلی کنند. مگر که هرگز «یُوسْوِسُ فی صُدور النّاس» با تو حرب نکرده است؟! از شیخ بربطی این بیتها بشنو:

زلف بت من هزار شور انگیزد

و آن روز که رنگ عاشقی آمیزد


 

روزی که نه از بهر بلا برخیزد

دل دزد دو جان رباید و خون ریزد


خلق از ابلیس نام شنیدهاند؛ نمیدانند که او را چندان ناز در سر است که پروای هیچ کس ندارد! دریغا چرا ناز در سر دارد؟ از بهر آنکه هم قرین آمده است با خد و خال. چه گویی! هرگز خد و خال، بی زلف و ابرو و موی کمالی دارد؟ لا وَاللّه کمال ندارد. نبینی که در نماز «أعوذُ بِاللّه مِنَ الشَیْطانِ الرجیم» واجب آمد گفتن! از بهر این معنی در سر گرفته است ناز و غنج و دلال و او خود سر متکبران و خود بینانست. «خَلَقْتَنی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طین» همین نازست. این بیتها بشنو:

گویی دو زلف یارم در سر چه ناز دارد؟

با گل حدیث گوید با لاله پای کوبد


 

کز دلبری و کشی کاری دراز دارد

بر مه زره نگارد با زهره ساز دارد


اگر باورت نیست از خدا بشنو: «الحَمْدُ لِلّه الذی خَلَقَ السموات و الأرضَ وَجَعَل الظلماتِ و النور». دریغا سیاهی بی سپیدی و سپیدی بی سیاهی چه کمال دارد؟ هیچ کمال نداشتی. حکمت الهی اقتضا چنین کرد. حکیم دانست که بحکمت خود چنین باید و چنین شاید، و بر این درگاه جمله بر کارست و اگر ذرهای نقصان درآفرینش دریابد، نقصان حکیم و حکمت باشد. موجودات و مخلوقات در نورها مزین و مشرف آمدهاند.

ابروی تو با چشم تو هم پهلو به

آن خد ترا نگاهبان گیسو به


 

همسایۀ طرار یکی جادو به

داند همه کس که پاسبان هندو به


ای عزیز آن بزرگ را گوش دار که چه گفت مر این دو مقام را. گفت: «إنَّ الکُفْرَ والإِیمانَ مَقامانِ مِنْ وراءِ العَرْش حِجابان بَیْنَ اللّهِ و بَیْنَ العَبْد» گفت: کفر و ایمان بالای عرش دو حجاب شدهاند میان خدا وبنده زیرا که مرد باید که نه کافر باشد و نه مسلمان. آنکه هنوز با کفر باشد و با ایمان هنوز در این دو حجاب باشد؛ و سالک منتهی جز در حجاب «کبریاء اللّه و ذاتِه» نباشد، شنیدی که مصطفی-علیه السلام- چه میگوید: «لِیَ مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسعُنی فیهِ مَلکٌ مُقَرَّبٌ وَلانَبِیٌ مُرْسَلٌ» خود گواهی میدهد بر اسرار این مقامها تاأبَدالأبِدین و دهر الداهرین. از این مقامها که خواهد جستن؟

از عشق نشانه، جان ودل باختن است

وین کون و مکان هر دو بر انداختن است

گه مؤمن و گاه گاه کافر بودن

با این دو مقام تا ابد ساختن است


چه دانی که چه گفته میشود؟ دریغا که از عشق اللّه که عشق کبیر است هیچ نشان نمیتوان دادن که بیننده در آن باقی بماند؛ اما آن چیز که درهر لحظه جمال خوبتر و زیباتر نماید و عالم تمثل را بر کار دارد، هیچ عبارت و نشان نتوان داد جز «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیءٌ»؛ دیگر عبارت و شرح نباشد «لاأُحْصی ثناءً عَلَیْکَ أنتَ کما أَثْنَیْتَ عَلَي نَفسِکَ». چون او عذر بی ادراکی و بی نهایتی بخواست، دیگران چه بیان کنند؟ بیان آنجا قاصر آید، فهم آنجا گداخته شود مرد آنجا از خود برست! دریغا این بیتها بشنو:

چون عشق تو بی نشان جمالی دارد

هر لحظه تمثل و خیالی دارد


 

در اصل وجود خود کمالی دارد

این عشق دریغا که چه حالی دارد


اگر عشق حیلۀ تمثل نداشتی، همه روندگان راه کافر شدندی؛ از بهر آنکه هر چیزی که او را در اوقات بسیار بر یک شکل و بر یک حالت بینند، از دیدن آن وقت او را وقت ملامت آید؛ اما چون هر لحظه و یا هر روزی در جمالی زیادت و شکلی افزونتر بیند، عشق زیادت شود وارادت دیدن مشتاق زیادتتر. «یُحبُّهم» هر لحظه تمثلی دارد مر «یُحبُّونَه» را و «یُحبُّونَه» هم چنین تمثلی دارد. پس در این مقام عاشق هر لحظه معشوق را بجمالی دیگر نبیند، و خود را بعشقی کمال تر و تمام تر:

هر روز ز عشق تو بحالی دگرم

تو آیت حسن را جمالی دگری


 

وز حسن تو در بند جمالی دگرم

من آیت عشق را کمالی دگرم


هرگز دانی که قوت و حظ معشوق از چیست؟ و عاشق نصیب را چه یابد؟ و عاشق خود بچه زنده است؟ و از عشق نیز بیان نتوان کرد جز برمزی و مثالی که از عشق گفته شود و اگر نه از عشق چه گویند و چه شاید گفت؟! اگر عشق در زیر عبارت آمدی، فارغان روزگار از صورت و معنی عشق محروم نیستندی اما اگر باور نداری از این بیتها بشنو:

ای عشق دریغا که بیان از تو مُحالست

انس تو بابرو و بآن زلف سیاهت

اسم تو شریعت است و عین تو گناهست


 

حظ تو ز خود باشد و حظ از تومُحالست

قوت تو ز خدست و حیوة تو ز خالست

جان ودل ما تویی دگر خود همه قالست


ای عزیز هرگز دانستهای که عاشق با معشوق چون سوگند خورد، سوگند بچه یاد کند؟ بدانکه چون معشوق با عاشق خود غمزهای زند و سوگندی یاد کند، باشد که گوید: بجان من که چنین کن که «فَوَرَبِ السماءِ الأَرض» بدین ماند، و باشد که چون معشوق با عاشق سوگند یاد کند گوید که بموی و روی من. مگر که «والشَمسِ و ضُحاها و القمرِ إِذا تلاها و النّهارِ إذا جلّاها و اللّیلِ إِذا یَغْشاها» همین معنی دارد.

دانی که این آفتاب چیست؟ نور محمدی باشد که ازمشرق ازلی بیرون آید؛ و ماهتاب دانی که کدام است؟ نور سیاه عزراییلی که ازمغرب ابدی بیرون رود. «ربُّ المَشْرِقَیْنِ وَ رَبُّ المَغْرِبَیْن» این سخن بغایت رسانیده است و بیان این شده است. هرگز این سوگندها ترا روی نموده است که «والطوّرِ، و التّینِ و اللّیلِ و الضّحی»؟ این همه بدان ماند که میگوید: بجمال تو، و بروی زیبای تو. لَعَمْرُکَ بجان پاک تو و بِقَدّو بالای تو؛ و چون گوید: واللیلِ، بدان ماند که گوید: بِزُلف عَنْبَر بوی تو و بگیسوی چون هندوی تو.

دریغا که این همه را یک مقام خواهی دانستن، عین جهل و محض ضلالت باشد؛ این مقامها بسیار است. تمامی عشق، انشاء اللّه که درتمهید دیگر گفته شود که عاشق را عشق هنوز حجاب راه باشد و عشق حجاب است میان عاشق و معشوق. البته عشق باید که عاشق را چنان بخورد و چنان فارغ گرداند که جز این بیت حالت او نباشد:

چندان غم عشق ماه رویی خوردیم

اکنون ز وصالش و فراقش فردیم


 

کو را بمیان اندهش گُم کردیم

کو عشق و چه معشوق کرا پروردیم؟


پس از عشق عالم محبت پیش خواهد آمد و روی خود خواهد نمود ای عزیز «یُحِبُّهم و یُحبُّونَه» را گوش دار. «یُحِبُّونَه» آنگاه درست آید که همگی خود را روی در «یُحِبُّهم» آری؛ آنگاه او را برسد که گوید: یُحِبُّهم» که او بهمه اندر رسد. آفتاب همه جهان را تواند بودن که روی او فراخ است؛ اما سرای دل تو تا همگی روی خود در آفتاب نیارد، از آفتاب هیچ شعاعی نصیب او نتواند بودن. «و مِنْ آیاتِهِ الشَّمسُ» خود گواهی میدهد که «یُحِبُّهم» چگونه صفت واسعیت دارد همه کس را تواند بودن. اما «یُحِبُّونه» تا همگی او را نباشد، بهمگی ازو شعاع نیابد. «یُحبُّهم» خود در خلوت خانۀ «یُحبُونه» میگوید که محبت چیست، و محبوب کیست. دریغا هرگز در خلوت خانۀ «کهیعص» هم سرّ «فأوْحی الی عَبْدِه ما أوْحی» بودهای؟ و شنیدهای هرگز این بیتها، و گفتهای بزبان حال؟

دوش آن بت من دست در آغوشم کرد

گفتم صنما ز عشق تو بخروشم


 

بگرفت و بقهر حلقه در گوشم کرد

لب بر لب من نهاد و خاموشم کرد


«تَخَلَّقوا بِأخْلاق اللّهِ تعالی» در این خلوت خانه حاصل آید. دریغا اویس قرنی را بین که «فَأوحی الی عَبْدِهِ ما أوحی» چه خبر میدهد و چه میگوید که «اذا تَمَّت العُبودِیَّةُ لِلْعَبْد یکونُ عَیْشُه کَعَیْشِ اللّه تعالی» گفت: چون بندگی تمام شود، عیش بنده همچون عیش معبود شود. دریغا هرچه او را باشد که خداوند است، از نصیب «تَخَلَقوا» بنده را نیز باشد از صفات او چون سمع و بصر و قدرت و ارادت و حیوة و بقا و کلام؛ از آن او قدیم، از جهت بنده باقی و دایم باشد.

دریغا از دست کلمۀ دیگر که ابوالحسن خرقانی گفته است! چه گفت؟ «فقال: أنا أَقلُّ مِنْ رَبّی بِسَنتَیْن» میگوید: او از من بدوسال سبق برده است، و از من بدوسال پیش افتاه است: یعنی که من بدو سال ازو کمتر و کهتر باشم. «وَذَکِّرهُم بأیّامِ اللّه» این سالها سالهای خدا باشد. هر ساعتی روزی باشد و هر روزی هزار سال باشد که «إِنَّ یوماً عِنْدَ رَبِّکَ کَأَلْفِ سَنَةٍ مما یَعُدّون».

دریغا در این مقام حسین منصور را نیز معذور باید داشت چون که گوید: «لافَرْقَ بینی و بَیْنَ ربّی إِلّا بِصفَتان: صفت الذاتِیَة وَصِفتُ القائمیّة، قیامنا بِه و ذواتُنا منه» گفت: هیچ فرق نیست میان من و میان خداوند من مگر بدوصفت: صفت ذات که وجود ذوات ما ازو آمد و حاصل ما از او حاصل شد، و قوام و قیام ما بدو آمد و ازوست. چه خوب بیان کرده است!

مگر استاد ابوبکر فورک از اینجا جنبید که گفت: «الفَقیر هُوَ الذی لایَفْتَقِرُ الی نفسه و لاإِلی رَبِّه» فقیر آن باشد که نه محتاج خود باشد، و نه محتاج خالق خود؛ زیرا که احتیاج هنوز ضعف و نقصان باشد، و فقیر بکمالیت رسیده باشد. «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّهُ» او را نقد وقت شده باشد. «تَخَلَّقوا بِأخْلاقِ اللّه» سرمایۀ او آمده باشد. دریغا این مرتبه بلندست! هر کسی را آن توفیق ندهند که ادراک این تواند کرد، و اما با همه میباید ساخت.

ای دوستدانی که قصۀ یوسف- علیه السلام- چرا احسن القصص آمد؟ زیرا که نشان «یُحِبُّهم و یُحِّبونه» دارد. از سر «یُحِبُّهم و یُحبّونه» آنگاه خبر یابی که آیت «و ما کان لِبَشَرٍ أنْ یُکَلِمَهُ اللّهُ إِلّاوَحْیاً اَوْ ِمِنْ وَراءِ حِجابٍ اَوْ یُرْسِل رَسولاً فَیوحی بإِذْنِهِ مایَشاءُ» ترا روی نماید و بیان این جمله با تو بگوید، و یا در نقطۀ «طه» جمله ترا بنماید و تو ببینی و بدانی که «یُحِبُّهم و یُحِبّونه» چیست. انگبین و شکر بزبان گفتن دیگر باشد، و بچشم دیدن دیگر باشد؛ و خوردن و چشیدن دیگر. عاشق بودن لیلی دیگر است و نام بردن لیلی دیگر و قصۀ مجنون بر وی خواندن و شنیدن دیگر. جوانمردا «یُحبّهم» با «یحِبُّونه» در خلوت خانه هم سرّ شده است «و لازَحْمة فی البَین»!!!

تا من بمیان خلق باشم با تو

خورشید نخواهم که برآید با تو


 

تنها ز همه خلق من و تنها با تو

آیی بر من سایه نیاید با تو


«یحبهم و یحبونه» سودای خود با یکدیگر میگویند چنانکه «لأیطَّلِعُ علیه مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَلانَبيٌ مُرْسَل» یعنی که نه ملک نه نبی از آن آگاه باشند و خبر ندارند؛ «مَنْ کان لِلّه کانَ اللّهُ لَه» این معنی دارد. دریغا آفتاب هیچ خانه را نتواند بود، و در هیچ خانه نگنجد، آفتاب صد و شصت چندانست که ازمشرق تا بمغرب در خانۀ پیرزنان کجا گنجد؟ اماترا با همگی آفتاب چه شمار؟ نصیب تو از آفتاب آن باشد که خانۀ ترا همگی روشن کند.

از این آیت چه فهم کردهای که «فی مَقْعَدِ صِدْقِ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ»؟ دانی که «مَقْعَدِ صِدق» چه باشد؟ «مَقْعَدِ صِدق» سریر سرست که محبان خود را بر آن نشاند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که با جابربن عبداللّه چه گفت آن روز که پدرش عبداللّه بن رواحه کشته شد روز احد و شهید گشت گفت: خدای-تعالی- پدر ترا زنده کرد و او را بر عرش مجید با موسی- علیه السلام- بداشت و عرش مجید را مقام او کرد.

دریغا از حق تعالی در خانۀ «ن و القلم» صد وچهارده هزار بار کلام «وکَلَم موسی تَکْلیما» شنیده بود؛ یکبار در درون «کهیعص» وحی خدا که «فَأوْحی إِلی عَبْدِه ما أوْحی» او را از سر گفتن با محبان خود از امتان محمد آگاه کردند که میگفت: «یا أحِبّائی مِنْ أَمَّةِ مُحمد، و یا مساکین أمّةِ محمد ویا فقراء امّةِ محمّد». از لذت استماع این ندا که بایشان میکرد با آنکه آن همه کلام ازو شنیده بود، او را بی هوش کرد، «فَخَرّ موسی صَعِقاً» از اینجا افتاد. چون او را با خود دادند دعا کرد «اللهُمَّ اجْعَلنی مِنْ اَمَّة محمد». مغنی و مطرب این جماعت که محبان خدااند، خود او باشد که «فَهُمْ فی رَوْضَةٍ یُحَبرون» بیان سماع میکند که او با بندگان خود باشد. سخن و کلام با همه کس گویند اما سر جز با دوستان و گدایان امت محمد نگویند. از سر وحی تا کلام بسیاری مراتب و درجات است.

دریغا در مقام اعلی، شب معراج بامحمد- علیه السلام- گفتند: ای محمد وقتهای دیگر قایل من بودم و سامع تو، و نماینده من بودم و بیننده تو، امشب گوینده تو باش که محمدی و شنونده من، و نماینده تو باش و بیننده من. دریغا در این مقام که مگر معشوق، مصطفی بود و عاشق او که عاشقان کلام معشوقان دوست دارند. آن نشنودهای که مجنون چون لیلی را بدیدی از خود برفتی و چون سخن لیلی شنیدی با خود آمدی؟ این مقام خود مصطفی را عجب نیست. ابوالحسن خرقانی از این مقام نشان باز میدهد؟ گفت: که مرا وقتی با دید آمدی که در آن وقت گفتمی که من معشوق تو، و در حال دیگر گفتمی که ای تو معشوق من؛ و وقتی گفتمی که ای خدا مرا از تو دردی با دید آمده است،و از تو دردی دارم که تا خداوندی تو برجای باشد این درد من بر جای باشد، و خداوندی تو همیشه باشد، پس این درد من همیشه خواهد بودن و از حالت «فَأوْحی إِلی عَبْدِه ما أوحی» جای دیگر بیان میکند، گفت که اگر جان بَلسَنوا- یعنی بوالحسن زبان روستایی- که جانم فدای او باد حاضر نبود، آنجا «فَأوْحی الی عَبْده ما أوْحی» رفت. پس چه بلحسن و چه متبه و چه شیبه؛ یعنی کافرم اگر آنجا حاضر نبودم.

ای عزیز از اسرار وحی خبر نتوان دادن زیرا که این مقام باشد که مرد را بقربت بجای رسانند که در آن مقام سؤال کردن حرام باشد: مثلاً چون مکان او جستن و هم سر و مقصود او طلبیدن و مانند این؛ و آنچه بدین تعلق دارد گفتن و پرسیدن حرام باشد و خطری تمام با خود دارد. در این مقام اگر آنچه او نداند معلوم او کنند، ببیند و بداند؛ و اگر نکنند سؤال کردن او را قطعیت و فرقت آرد که اگر سلطان اسرار مملکت خود با یکی بگوید رتبتی عالی باشد اما نشاید که کسی از سلطان این اسرار پرسد بهیچ حال؛ چه اگر سلطان گوید که قیام و پادشاهی من بتست هیچ خطری نباشد، و اما اگر سلطان را گویی که قیام و پادشاهی تو بمنست و از منست، کار بر خطر باشد. «والمُخلِصونَ علی خَطَرٍ عَظیم» همین معنی دارد.

دریغا مگر که ببهشت نرسیدهای، و «وَجوهٌ یَوْمَئذٍ ناضِرةٌ الی رَبِّها ناظِرةٌ» با تو غمزهای نزده است؟ آن بهشت که عامه را وعد کردهاند زندان خواص باشد چنانکه دنیا زندان مؤمنانست. مگر یحیی معاذ رازی از اینجا گفت که «الجَنَّةُ سِجْنُ العارِفین کما أنَّ الدُّنیا سِجْنُ المُؤمِنین». خواص با خدا باشند چه گویی! خدای-تعالی- در بهشت باشد؟! بلی در بهشت باشد ولیکن در بهشت خود باشد؛ در آن بهشت که شبلی گفت: «ما فی الجَنَّةِ أحَدٌ سِویَ اللّهِ تعالی» گفت: در بهشت جز خدا دیگری نیست و نباشد و اگر خواهی ازمصطفی نیز بشنو که گفت: «إنَّ لِلّه جَنَّةٌ لَیْس فیها حُورٌ ولاقُصورُ ولالَبَنٌ وَلاعَسَلٌ». در این بهشت دانی که چه باشد؟ آن باشد که «مالاعَیْنَ رَأَتْ ولاأُذُنَ سَمِعَتْ وَلاخَطَر علی قَلْبِ بَشَرٍ». کسی را که بهشت این باشد او را بهشت عوام طلب کردن خطا باشد که این طایفه را بزنجیرهای نور و لطف ببهشت کشند و نروند و قبول نکنند که «یاعَجَباً لِقَوْم یُقادون إِلی الجنَّةِ بالسّلاسِل وَهُمْ کارِهون». همت عالی چنان باید که زن فرعون آسیه را بود که در دعا میخواهد «ربِ ابن لی عِندک بیتاً فی الجنّة». این «عندک» جز بهشت خواص نباشد.

دریغا از «فی عِیشةِ راضِیةِ فی جَنَّةٍ عالیةٍ قُطوفُها دانِیةٌ» چه فهم کردهای؟ اگر خواهی بدانی در نقطۀ «سُبْحان الذی أسری بعبده لیلاً» عبودیت خود درست کن تا این خطاب با تو نیز باشد که «یا أیُّها النَّفْسُ المُطمَئِنَّة إرجِعی الی ربِّکَ راضّیةً مرضِیّةً فادْخُلی فی عِبادی وادخُلی جَنّتی» گفت: در دل بندگان من درآی تا در بهشت من توانی آمدن. آن بزرگ را بین که ازو پرسیدند: «مافَعَل اللّهُ بِکَ؟» گفت: «أَدْخَلَنی رَبّی جَنَّةَ القُدُس یُخاطِبُنی بِذاتِهِ وَ یُکاشِفْنی بِصِفاتِهِ». گفت: مرا در بهشت قدس خود آورد، گاهی مکاشفه صفات میکنم گاهی مخاطبۀ ذات مییابم. «فی عیشةٍ راضِیةٍ فی جنَّة عالِیة» این مقام باشد. قُطوفُها دانیةٍ» رزق باشد در این بهشت. آخر دانی که جز از رزق معده رزقهای دیگر هست: رزق قلبست و رزق روحست؛ رزق قالب همه کس را دهند که «وَهُوَ الَّذی یَرْزُقکُمْ مِنَ السَّماءِ والأَرضِ»، اما رزق جان ودل هر کسی را ندهند «وَمَنْ رَزَقْناهُ مِنّا رِزْقاً حَسَناً».

دریغا هر چند که بیشتر مینویسم بیشتر میآید، و افزونتر میآید! اما ای دوست از سعادت، محبت خیزد و از محبت رؤیت خیزد. ندانم که هرگز از محبت هیچ علامت دیدهای؟ علامت محبت آن باشد که ذکر محبوب بسیار کند که «مَن أحَبَّ شَیئاً أکْثَرَ ذِکْرِهِ». دریغا «والذین آمَنوا أشَدُّ حُبّاً لِلّه» محکهای بسیار با خود دارد. علامت محبت خدا آن باشد که محبوبات دیگر را در بازد و همه محبتها راترک کند و محبت خدا را اختیار کند؛ اگر نکند هنوز محبت خدا غالب نباشد. زن و فرزند و مال و جاه و حیوة و وطن همه از جملۀ محبوباتست، اگر حب این محبوبات غالب باشد، نشان آن باشد که نگذارد که زکوة و حج و صدقه از تو در وجود آید که هر یکی خود محکیست. تا خود بزیارت خانۀ خدا و رسول او تواند رفت؛ بود که این همه محبوبات را وداع کند، و محبت خانۀ خدای- تعالی- اختیار کند. مأکولات و مشروبات همچنین محبوبست؛ بامساک این محبوبات، اختیار محبوب زکوة کند و صوم را اختیار کند. همچنین از علامات یکایک میشمار. اگر چنانکه این حب محبوبات غالب آمد بر حب خدا، بدانکه او را با خدا هیچ حسابی نیست. از خدا بشنو: «قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُم و أبناؤکم و إِخوانکُم و أزْواجُکم و عشیرَتُکُم و اموالٌ اقْترَفْتُموها و تِجارةٌ تَخْشَونَ کَسادَها و مساکنُ تَرْضونَها أَحَبَّ إِلَیْکُم مِن اللّه و رسوله و جِهادٍ فی سَبیلِه فَتَربَّصوا حَتّی یأتِی اللّهُ بأمرِه».

دریغا این آیت همه را از خدا باز داشته است. ترا اینجا در خاطر آید که مصطفی گفت: «حُبِّبَ إِلَیَّ مِن دُنْیاکم ثلاث»؛ و با عایشه گفت: «حُبُّکِ فی قَلْبی کالعُقدةِ فی الحَبْل». جای دیگر گفت: «أولادُنا أکبادُنا». اما بدانکه این محبت اصلی نباشد، این محبت خود مصلحت باشد و در راه نهاده باشد هم تأکید محبت خدا را؛ اما محبوبات دیگر که اصلی باشد، ترک آن واجب باشد و محبت خدا بر آنغالب باشد. اما مگر که این خبر نشنیدهای که «لَوْ کُنْتُ مُتَّخذاً خَلیلاً لاتَخَذْتُ أَبابَکرِ خلیلا». اگر دوست گرفتمی ابوبکر را دوست گرفتمی، اما دوستی خدا مرا بآن نمیگذارد که بوبکر رادوست گیرم. اما اینجا ای عزیز دقیقهای بدان: چیزی رادوست داشتن بتبعیت در کمال عشق و محبت قدح و نقصان نیارد. مگر که این بیت نشنیدهای:

أُحِبُّ لِحُبِّها تَلَعاتِ نَجْدٍ

وَماحُبُّ الدِّیارِ شَغَفْنَ قَلْبی


 

ومَا شَغَفی بِها لَوْلَا هَواها

وَلَکِنْ حُبُّ مُنْ سَکَنَ الدّیار


 اگر مجنون را با سگ کوی لیلی محبتی و عشقی باشد، آن محبت نه سگ را باشد، هم عشق لیلی باشد، مگر این بیت را نشنیدهای!

مجنون روزی سگی بدید اندر دشت

گفتند که بر سگی ترا شادی چیست


 

مجنون همگی بر سر سگ شادان گشت

گفتا روزی بکوی لیلی بگذشت


هر محبت که تعلق بمحبوب دارد، آن شرکت نباشد که آن نیز هم از آثار حب محبوب باشد: مثلا اگر عالم، قلم و حبر و کاغذ دوست دارد، نتوان گفت که بهمگی عاشق علم نیست. محبوب لذاته یکی باید که باشد، اما چیزهای دیگر اگر محبوب باشد از بهر محبوب اصلی، زیان ندارد. هرکه خدا را دوست دارد لابد باشد که رسول او را که محمد است دوست دارد، و شیخ خود را دوست دارد و عمر خود را دوست دارد. از بهر طاعت ونان و آب دوست دارد که سبب بقای او باشد و زنان را دوست دارد که بقای نسل منقطع نشود و زر و سیم دوست دارد که بدان متوسل تواند بود بتحصیل آب و نان. لابد سرما و گرما و برف و باران و آسمان و زمین دوست دارد بآن معنی که اگر آسمان و زمین نباشد گندم از سنگ برنروید، و برزگر را همچنین دوست دارد. آسمان و زمین را دوست دارد که صنع و فعل خداست که «وَلِلّه مُلْکُ السّمواتِ و الأرض» مثال این چنان باشد که عاشق خط و فعل معشوق دوست دارد. همه موجودات فعل و صنع اوست، و بتبع محبت او دوست داشتن، شرکت نباشد؛ اما اصل و حقیقت این محبتها شرکت باشد و حجاب راه محب و بازماندن از محبوب اصلی نباشد. گوش دار که چه گفته میشود و اللّه الهادی.

تمهید اصل سابع

<حقیقت روح و دل>

ای عزیز گوش دار سؤال خود را که پرسیدهای که «وَیَسأَلونَکَ عَن الرّوحِ قُلْ الرّوحُ مِن أمْرِ ربّی». اما ندانم که جملۀ چیزها که در باطن تو پوشیده است بدانستی؟ آنگاه پس از شناس اینهمه، طالب حقیقت روح باشی. دانم که تو گویی: من بجز از قالب و روح دیگر چه چیز باشم؟ اکنون گوش دار انشاءاللّه که بدانجای رسی که هر صفتی از صفات تو بر تو عرض کنند، چون آنجا برسی هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند، هر صورتی را بر شکل صورت خود بینی، گویی که من خود یکیام هفتاد هزار از یکی بودن چون صورت بندد؟ و این آن باشد که هفتاد هزار خاصیت و صفت در هر یکی از بنی آدم متمکن و مندرجست، و در همه باطنها تعبیه است؛ هر خاصیتی و هر صفتی شخصی و صورتی دیگر شود. مرد چون این صفات را ببیند پندارد که خود اوست، او نباشد ولیکن ازو باشد. این صفات بعضی محموده و صفات خیر باشد، و بعضی مذمومه و صفات شر باشد. و این صفات بتمام نتوان عد و شرح کردن، این بروزگار در نتوان یافت و دید. اما در قالب تو، چون تویی تعبیه کردهاند و تو بحقیقت، آن لطیفه که حامل قالب تو آمده است، نتوانی یافت؛ و چون بدان لطیف رسی بدانی که «إِذاتَمَّ الفَقْرُ فَهُوَ اللّه» چه باشد.

دریغاهرگز ندانستهای که قلب لطیفه است و از عالم علوی است و قالب کثیف است و از عالم سفلی است. خود هیچ الفت و مناسبت میان ایشان نبود و نباشد؛ واسطه و رابطۀ میان دل و قالب بر گماشتند که «إنَّ اللّهَ یَحولُ بَیْنَ المَرْءِ و قَلْبِه» تا ترجمان قلب و قالب باشد تا آنچه نصیب دل باشد دل با آن لطیفه بگوید و آن لطیفه با قالب بگوید.

دریغا از «ألَمْ نَشْرَح لَکَ صَدْرَک» چه فهم کردهای؟ اگر قلب را مجرد در قالب تعبیه کردندی، قلب با قالب قرار و انس نگرفتی، و قالب باحوال قلب طاقت نداشتی و گداخته شدی. این لطیفه حقیقت آدمی را واسطه و حایل کردند میان قلب و قالب. دریغا این قدر دانی که قلب ملکوتیست و قالب ملکی؛ در ملک کسی زبان ملکوت نداند اگر زبان جبروتی نباشد. اگر خواهی مثالش بشنو: عجمی زبان عربی فهم نکند الا بواسطۀ ترجمانی که هم عربیت داند و هم عجمیت. آخر معلوم باشد که جز این پنج حواس صورتی پنج حواس معنوی و باطنی هست. اکنون این همه در نهاد تو تعبیه است.

دریغا تو قلبی و این نهادی لطیفه که گفته شد، ونفسی و قلبی و روحی، و جز از روح اگر چیزی دیگر هستی چون آنجا رسی، خود به بینی که مصطفی- صلعم- طبیب حاذق بود، و مصالح و مفاسد ضرورت بود او را نگاه داشتن؛ زیرا که افشاکردن و ظاهر گفتن این اسرار بسیاری خلل و مفاسد گروهی را حاصل شدی و بیشتر خلق فهم نکردندی. لاجرم «کَلِّم الناسَ علی قَدَرِ عُقولِهِم» بکار درآورد تا همه را بر جای بداشت.

دریغا ابن عباس- رضی اللّه عنه- در تفسیر این آیت میگوید که «أنْ یأتِیَکُمُ التابوتُ فیه سکینَةٌ مِنْ رَبِّکُم» گفت: این سکینۀ آنست که در میان آن تابوت بود که دل انبیا- علیهم السلام- در آنجا بود ودر آنجا نشستند. باش تا این آیت ترا روی نماید که «یَوْمَ یَکونُ الناسُ کالفَراش المَبْثُوث». و جای دیگر گفت: «کأنَّهُم جَرادٌ مُنْتَشِر». این پروانها و این ملخها که از گور برآیند، سیرت و حقیقت تو باشد. چنانکه امروز صورتست، فردا سیرت برنگ صورت باشد؛ این همه نهادهای خلق باشد. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که «إنَّ الأرْواحَ جُنْدٌ مِنْ جُنودِ اللّه، لَیْسوا بمَلائکةِ لهم رؤسٌ وَأید وَأرْجُلَ یَأکُلونَ الطعامَ».

هرگز شنیدهای که روح دست دارد، و پای دارد و طعام خورد؟ اگر آن عزیز میخواهد که تمام بداند، از مجاهد بشنو که گفت: «أِنَّ فی جَسَد ابن آدَم خَلْقاً مِن خَلقِ اللّه کَهَیْئَةِ الناس وَلَیْسوا بِناس». گفت: در تن آدمی خلقی و صورتی باشد همچون آدمی، و صورت مردم دارد اما آدمی نباشد و از عالم قالب و بشریت نباشد از عالم «فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الخالِقینَ» باشد. دریغا جایی دیگر از مصطفی- علیه السلام- بشنو که «إِنَّ فی جَسَد ابن آدمَ لَمُضْغَنَةٌ إِذا صَلُحَتْ صَلُحَ الجَسَدُ کُلُهُ و إِذا فَسَدَتْ فَسَدَ الجَسَدُ کُلُهُ أَلاوَهِیَ القَلب» گفت: در تن آدمی مضغهای است که چون آن بصلاح باشد قالب بصلاح باشد، و چون تباه و فاسد باشد قالب نیز فاسد باشد و آن نیست مگر دل. قالب را شرح شنیدی و نهاد و لطیفۀ خود بدانستی. نفسهای سه گانه آمد: نفس اماره و نفس لوامه و مطمئنه در این مقام خود با تو نمایند و چون بدین مقام رسی بی شنیدن معلوم تو شود، و شمهای در تمهید دیگر از نفسها گفته شود «إنْ شاء اللّهُ».

دریغا ای عزیز که قلب نداری که اگر داشتی آنگاه با تو بگفتی که قلب، چیست کار دل دارد. دل را طلب کن، و بادست آر. دانی که دل کجاست؟ دل را «بَیْنَ إِصْبَعَیْنُ من أَصابِعِ الرّحمن» طلب میکن. دریغااگر جمال «إِصْبَعَیْنِ مِن أصابِعِ الرّحمن» حجاب کبریا برداشتی، همه دلها شفا یافتندی. دل داند که دل چیست و دل کیست: منظور الهی دل آمد و خود دل لایق بود که «إنَّ اللّه لایَنْظُرُ إلی صُوَرِکُمْ وَلاإِلی اعمالِکم و لَکِنْ یَنْظُرُ إلی قلوبکم». ای دوست! دل نظرگاه خداست چون قالب رنگ دل گیرد و هم رنگ دل شود. قالب نیز منظور باشد.

ای دریغا ندانم که فایده و حظ از این سخنها که خواهد برداشت! جانم فدای او باد. معذور دار مرا که «مَثَلُ القَلْب مَثَلُ ریشةٍ بِارضٍ فَلاةٍ تُقَلِّبُها الرِّیاحُ». دلها را باد رحمت الهی در عالمهای خود میگرداند، و دلها در عالم دوانگشت جَوَلان میکند. از إصبعین جز این دو مقام که مسکن سالکان باشد فهم مکن که این باد کدام باشد که دلها را میگرداند؟ از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «لاتَسُبّوا الرّیح فَإنها مِن نَفَس الرَّحمن». این وادی «قَلبُ المُؤمِن بَیْنَ إِصْبَعین مِن أًصابِعِ الرَّحمن» باشد. این رحمن کدامست؟ «الرحمن علی العَرْش اَستَوی». دریغا این رحمن چرا جمال بخلق ننمود تا بدانستندی که «قَلْبُ المُؤْمِنِ عَرْشُ الرّحمن» چه باشد؟! زهی دل که صفت واسعیت دارد! مگر سهل عبداللّه از اینجا گفت که «القَلبُ هُوَ العَرْشُ و الصَّدرُ هُوَ الکُرْسيُّ» گفت: عرش دل باشد و صدر کرسی.

دریغا «بَلْ هُوَ قَرآنٌ مَجیدٌ فی لَوْحٍ محفوظٍ» ابن عباس گفت: این لوح محفوظ، دل مؤمنانست. مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که «إِنَّ العَرْشَ یَنالُ جَمیعَ ما خَلَقَ اللّه» یعنی عرش مجید محیط جملۀ مخلوقات و موجودات آمده است. باش تا بدانی که «ماوَسِعَنی أرْضی وَلاسَمائی وَلکن وَسِعنی قَلبُ عَبدی المُؤمِنِ» زمین مرا برنتابد و آسمان طاقت ما ندارد؛ عرش در خور ما نیامد و دل مؤمن ما را قبول کرد؛ نخست ما او را قبول کرده بودیم.

روزی یکی از مصطفی پرسید که «أینَ اللّهُ»؟ گفت: «فی قُلوبِ عبادِهِ» در دل بندگان خود باید جُست؛ «وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَما کُنْتُم» این معنی باشد. چون دل ترا حاصل آمد ودل را بازیافتی، روح خود جمال عزت با تو نماید. دریغا اگر شریعت، بند دیوانگی حقیقت آمده نیستی، بگفتمی که روح چیست؛ اما غیرت الهی نمیگذارد که گفته شود. عیسی- علیه السلام- کمال و رفعت که داشت از آن داشت که او را خلعت روح القدس درپوشیده بودند، و او را همه روح کرده «وَأَیَّدْناهُ بروح القُدُس». آدم و آدم صفتان که کرامت کمال و فضیلت یافتند بر دیگران، بروح یافتند که «وَأَیَّدَهُم بِروحِ مِنْهُ». و روح را از عالم خدا بقالب فرستادند که «وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی» این باشد. باش تا این آیت که «وَکذلِکَ أَوْحَینا إِلَیکَ روحاً مِنْ أمر ربّی» چه معنی دارد.

دریغا از دست غیرت اللّه که «إِنَّ اللّهُ غَیورٌ وَمِنْ غَیْرَتِهِ حَرَّم الفَواحِش»! او غیورست؛ از غیرت، او همه محرمات را حرام کرد؛ و شرح جان نیز کردن از غیرت حرام کرد:

ای دریغا جان قدسی در درون دو جهان

گر کسی گوید که دیدم در مکان و لامکان


 

کس ندیدستش عیان و کس ندادستش نشان

بر درخت غیرتش آویخته شد پیش از آن


شب قدر که منزلت و قدر یافت، از روح و ملایکه یافت که «تَنَزَّلُ الملائکةُ الرّوحُ فیها». جمال روح چون جلوه کند،هر جا که پرتو این جمال رسد آن چیز را قدر دهد و آن چیز قدر یابد. ای عزیز «قَل الرّوحُ مِن أمر ربّی» خود شرح تمامست و لیکن اهل معرفت را؛ زیرا که روح از امر باشد و امر خدا ارادت و قدرت است، از آیت «إِنَّما أَمْرُه إذا أرادَ شیئاً أنْ یَقولَ لَهُ کُنْ فَیَکون» بشنو.

دریغا مگر مقاتل- رحمة اللّه علیه- از بهر این معنی گفت که «مِنْ أمرِ ربّی» یعنی «مِنْ نُورِ رَبّی». دریغا مگر امام ابوبکر قحطبی از اینجا گفت: «الروح لایَدْخُلُ تَحْتَ ذُلِّ کُنْ» گفت: روح در «ذُلّ کن» نیاید؛ چون در «کُنْ فکانَ» نباشد از عالم آفریده نباشد از عالم آفریدگار باشد، نعت قدم و ازلیت دارد. دریغا امر چون فرماینده و پدید کنندۀ اشیا و مخلوقات آمد و روح از جملۀ امر باشد: پس آمر باشد نه مأمور، فاعل باشد نه مفعول، قاهر باشد نه مقهور. از برای خدا که این خبر را نیز گوش دارکه عبداللّه بن عمر روایت میکند که مصطفی- علیه السلام- میگوید که ملایکه گفتند: بارخدایا بنی آدم را مسکن و وطن کردی که در دنیا میخورند و میآشامند، چون دنیا نصیب ایشان کردی آخرت را سرای ما گردان «فَأَوْحی اللّهُ- تعالی- إِلَیْهُم: إنّی لاأفْعَلُ ولاأجْعَلُ مَنْ خَلَقْتُ بِیَدی کَمَنْ قُلْتُ لَهُ کُنْ فَکان» گفت: ای فریشتگان! آن کس که او را بید قدرت خویش پدید کرده باشم چنان نباشد که آنکس که گفته باشم: وجود او را که بباش آنگاه بباشد یعنی که «خَلَقْتُ بِیَدی» مخلوقات «بِیَداللّه» چنان نباشد که مخلوق «فِعْلُ اللّه وصُنْعُ اللّه».

دانم که ترا در خاطر آید که «إنَّ اللّهَ- تعالی- خَلَقَ الأرْواحَ قَبْلَ الأجْسامِ بألفَی أَلْفَ سَنَة». نزدیک محققان، این خلق و خلقیت روح عبارت از اظهار و عرض آمد مر صفت فطرت و ارادت را بصفت قدرت و خلقت، و «ألفَیْ ألفِ سَنَةِ» هر سالی خود دانی که چند باشد؟ روزی هزار سال باشد! بکنه «ألفَ ألف سَنَة» که رسد؟! آنگاه او را در عالم تقدیر کمیت و کیفیت آورد. آسمان کجا بود؟ و زمین خود نبود، و روز و شب خود کجا باشد؟ که «ألفيَ ألفِ سَنَة» خود پدید باشد! جان را چنان مپندار که مخلوقات دیگر؛ جان عزتی و لطافتی دیگر دارد. مگر که استاد ابوعلی دقاق- رحمة اللّه علیه- این بیتها از جهت این معنیها گفته است:

شهر و وطن جان زجهان بیرونست

این راز نهفته از نهان بیرونست

جانها ز حق است و حق ز جان بیرونست


 

وز هرچه مثل زنی از آن بیرونست

یعنی که خدا از دو جهان بیرونست

آن با نقط است و نقطه زان بیرونست


این روح را قدسی خوانند؛ و دو روح دیگر که هستند اطبا و حکما یکی را حیوانی و متحر که خوانند، و آن دیگر را علما روحانی خوانند؛ و بروحانی آن خواهند که با قالب، آنرا اضافت کنند. و اضافت کردن این روح روحانی با قالب بر دو وجه باشد:

وجه اول: آنست که چنین توان دانتستن که جان آدمی حقیقت آدمی باشد؛ و آن را دو حال باشد: در حالی متصرف باشد، و در حالی دیگر نباشد.و این جان در تن است و تصرف او در قالب چنان دان که تصرف من در این قلم: اگر خواهم ساکن دارم،و اگر خواهم متحرک دارم. اکنون متصرف بودن، جان را در این قالب حیوة خوانند؛ و این تصرف را منقطع شدن، موت خوانند؛ و باز دادن این تصرف را بعد انقطاعه احیا خوانند و بعث خوانند؛ و این انقطاع یا جزوی باشد که نوم خوانند، یا کلی بود که مرگ خوانند؛ و باز دادن روح هم چنین، یا جزوی باشد که انتباه خوانند، یا کلی باشد که بعث خوانند و قیامت خوانند. «وَهُوَالذی یَتَوفّاکُم باللَّیل» انقطاع جزوی میدان؛ «ثُمَّ یَبْعَثُکُم فیه» باز آمدن جزوی مییاب. تا چه بود؟ «لِیُقضی أجلٌ مُسمّی» تا مدت بودن او در قالب بسر آید و وقت بودن او در دنیا منقضی شود.

دریغا «اللّه یَتَوَفی الأنفُسَ حِینَ مَوْتِها والّتی لُمْ تَمُتْ فی مُنامها»! اگر مدت بودن در قالب بآخر رسیده باشد. خود تصرف جان بیکبارگی منقطع شود ودیگر تصرف نکند و از خواب باز نیاید «فَیُمْسک التی قضی علیها الموتَ». و اگر از اجل و عمر مسمی پدید کرده چیزی مانده باشد، دیگرباره پس از خواب بتصرف درآید «وَیُرْسِلُ الأُخْری إِلی أَجَلٍ مُسَمّی». و مصطفی- علیه السلام- بوقت خواب همین معنی در دعا گفتی: «اللهُمَّ هذِه نَفْسی أنْتَ تتَوَّفَاها، لَکَ مماتُها وَمَحْیاها إِنْ أَمْسَکْتَها فأنْتَ مالِکُها فاغْفِرْلَها، وَ إِنْ أرْسَلْتَها فَاعْصِمْها بما تَعْصِمُ بِهِ عِبادَکَ الصّالحین».

اگر آن عزیز میخواهد که جمال «یُلقی الرّوحَ منْ أمرِهِ علی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِه» ترا جلوه کند، از کون و مکان درگذر؛ چون از هر دو جهان در گذشتی، از خود نیز درگذر تا روح را ببینی بر عرش مستوی شده که «الرَّحمنُ علی العَرْشِ اسْتوی». پس  از عرش نیز درگذر تا «رَفیعُ الدَّرَجاتِ ذوالعَرشِ» را بینی در عالم «ماقَدَروا اللّهَ حقَّ قَدْره»؛ پس در این مقام، تو خود کلید و مقالید آسمان و زمین شدی که«لَهُ مَقالیدُ السّمواتِ و الأرض». از شیخ ما بوسعید ابی الخیر- رحمة اللّه علیه- بشنو که چه میگوید و چه خوب میفرماید:

ای دریغا روح قدسی کز همه پوشیده است

هرکه بیند در زمان از حسن او کافر شود

کون و کان بر هم زن و از خود برون شو تا رسی


 

پس که دیدست روی او و نام او کشنیده است

ای دریغا کین شریعت گفت ما ببریده است

کین چنین جانی خدا از دو جهان بگزیده است


تو خود هنوز دل خود را ندیدهای جان را کی دیده باشی؟! و چون جان را ندیده باشی خدا را چگونه دیده باشی؟ چون وقت باشد تو را در عالم «الرَّحمنُ عَلَّمَ القُرآن» آرند و جملۀ اسرار الهی در دایرۀ باء بسم اللّه و یا در میم بسم اللّه بتو نمایند، پس «عَلَّمَ بالقَلَم عَلَّمَ الإِنْسانَ مالَمْ یَعْلَم» مُعَلم تو شود. این همه در دل تو منقش شود؛ دل تو لوح محفوظ شود. «بَل هُوَ قَرْآنٌ مجیدٌ فی لَوْحٍ مَحْفوظٍ» ترا خود گوید آنچه با روح الامین گفت. پس قطرهای از علم لدنی در دهان دل تو چکانند که علم اولین و آخرین برتو روشن و پیدا گردد. «فَقَطَر قَطْرَةً فی فَمی عَلِمْتُ بها عِلْمَ الأوَّلین و الآخرین» این مقام باشد؛ چنانکه انبیا و رسل را پیک «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأمینُ علی قَلْبِک» بر کار بود، ترا نیز جذبةٌ من جَذَبات الحق در پیغام و راه باشد.

دریغا نمیدانم که چه فهم خواهی کردن! میگویم که چون محبت «یُحِبُّهم» تاختن آرد بارادت، و ارادت تاختن آرد بامر که «إنّما أمْرُهُ إِذا أرادَ شیئاً أنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکون». این امر کدامست ؟«قُلِ الرُّوحُ مِنْ أمْر ربّی» گواهی میدهد که امر کیست و بر چیست. پس امر کیمیاگری کند با نقطۀ عبودیت که تو آن را قالب خوانی. پس قالب را چون پروانه بر آتش عشق و محبت مستغرق کند تا همگی تو چنان شود که این بیتها با تو بگوید که ترا از این واقعه چه بوده است:

گر عشق همی مونس و هم خانۀ ماست

از عقل فراگذر که در عالم عشق


 

غمها همه یک جرعۀ پیمانۀ ماست

او نیز غلام دل دیوانۀ ماست


قَلَم اللّه خود با لوح دل تو بگوید آنچه گفتنی باشد و دل تو خود با تو بگوید آنچه باشد. این جمله آنگاه باشد که تو خادم و مرید دل باشی. چون دل پیر باشد و تو مرید دل مخدوم باشد و تو خادم و دل آمر باشد و تو مأمور؛ آنگاه که این  همه اهلیت در تو پدید آید دل ترا قبول کند و ترا تربیت کند تا کار تو بجایی رسد که جزاومزد خدمت تو هر روز بتو رساند، و تو با خود این بیتها میگویی:

بستم کمر عشق بنام دل خویش

حاصل کردم مِراد و کام دل خویش


 

بردم بر دلبرم پیام دل خویش

ای من ز میان جان غلام دل خویش


باش تا بدانی که جان را بقالب چه نسبت است: درونست یا بیرون.

دریغا روح هم داخل است و هم خارج، او نیز هم داخل باشد با عالم و هم خارج؛ و روح هم داخل نیست و نه خارج، او نیز با عالم نه داخل باشد و نه خارج. دریغا فهم کن که چه گفته میشود: روح با قالب متصل نیست و منفصل نیز هم نیست، خدای- تعالی- با عالم، متصل نیست و منفصل نیز نیست. این بیتها گوش دار:

حق بجان اندر نهان و جان بدل اندر نهان

این چنین رمزی عیان کو با نشانست و بیان


 

ای نهان اندر نهان اندر نهان اندر نهان

ای جهان اندر جهان اندر جهان اندر جهان


وجه دوم: اضافت کردن این جان با قالب چنان باشد که اضافت و اطلاق لفظ انسان با آدمی؛ چون لفظ انسان اطلاق کنند قومی از عوام پندارند که مفهوم از این، جز قالب نیست؛ اما اهل حقیقت دانند که مقصود از این خطاب و اطلاق جز جان و حقیقت مرد نباشد چنانکه گویند: «فُلانٌ عالِمٌ و جاهِلٌ و قادِرٌ و عاجزٌ وسَخیٌّ و بَخیلٌ و مُؤمنٌ و کافِرٌ». این همه اوصاف جان است و نعت او، و نشاید که قالب بچیزی موصوف باشد از این صفات بهیچ حال، اما بر قالب نیز «من طریق المجاز» هم اطلاق کنند أَعْنی لفظ انسان و آدمی چنانکه گویند: «زیدٌ قًصیرٌ و طَویلٌ و عَریضٌ و اَعْمی و أصَمُّ»؛ اما کافری و مسلمانی و سخاوت و بخل و علم و جهل، این مخصوص بجان باشد بی نصیب قالب؛ اما کوتاهی و دراز و کوری و کری و مانند این، نصیب قالب باشد و جان را از آن هیچ نصیب نباشد. پس فرق باشد میان اطلاق مجازی بر قالب و میان اطلاق حقیقی بر جان و دل.

در این معنی خلق سه گروه آمدهاند: گروهی از عوام چنین میپندارند که آدمی جز قالب نیست چنانکه خدای- تعالی- میگوید: «إِنّا خَلَقْنا الإِنسان مِنْ نُطْفَةٍ أمْشاجِ نَبْتَلیهِ». و جایی دیگر گفت: «إِنّا خَلَقْناهُمْ مِنْ طینٍ لازِبِ» و گروهی دیگر از علما، هم جان فهم کنند و هم قالب، چنانکه خدای- تعالی- گفت: «وَصَوَّرَکُم فَأَحْسَنَ صُوَرَکُم». یعنی «صَوَّرَکُم بالقالب فأحسَنَ صُوَرَکُم بالرُّوحِ». اما گروهی خواص اطلاق انسان و آدمی را جز جان ندانند؛ و قالب را از ذات انسان ندانند بهیچ حال، بلکه قالب را مرکب دانند و آدمی را که جانست راکب و سوار؛ هرگز مرکب از ذات راکب نباشد. اگر کسی بر اسب نشیند او دیگر باشد و اسب دیگر. قفس دیگر باشد و مرغ دیگر؛ نابینا چون قفس بیند گوید: این مرغ خود قفس است، اما بینا درنگرد، مرغ را در میان قفس بیند داند که قفس از برای مرغ باشد و از برای مرغ بکار دارند؛ اما مرغ را خلاص دهند قفس را کجا برند؟

دریغا آنچه بصفات بشریت و قالب تعلق دارد، چون اکل و شرب و جماع و نوم طایفۀ خواص این صفات را باطلاق از خود نفی کنند: نگویند که خوردیم و خفتیم بلکه بخورد و بخفت و گرسنه است وتشنه است. ارباب بصایر را این احوال بطریق مشاهدت معلوم شده است، و بدانستهاند که جان چون راکبست و قالب چون مرکوب؛ چون کسی اسب را علف دهد و او علف خورد هرگز اضافت خوردن اسب با خود نکند. این قوم همچنین روا ندارند اضافت خوردن و خفتن با خود کردن بعد ما که حقیقت ذات انسان چیزی دیگر باشد و آنچه خورد و خسبد چیزی دیگر.

اما ای عزیز هرکه گوید که آدمی مجرد قالب است و بپوسد و بریزد در گور، و جان را عرض خواند و جز عرض نداند؛ چنانکه اعتقاد بعضی متکلمانست و گویند که روز قیامت خدا باز آفریند؛و اعادت معدوم از این شیوه دانند؛ این اعتقاد با کفر برابر باشد. اگر آدمی بمرگ فانی شود، پس مصطفی- علیه السلام- بوقت مرگ چرا گفت: «بَلِ الرَفیقُ الأَعلی والعَیْشُ الأَصْقی والکَمالُ الأوْفی»؟ و آنکه گفت: «القَبْرُ رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الجَنَّةِ اَوْ مِنْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النیّران»؟ و آنکه گفت با دختر خویش- رضی اللّه عنها- و وی بخندید که «وإِنَّکَ أسرَعُ لِحاقاً بی»؟ دریغا چرا بلال حبشی بوقت مرگ گفت: «غَداً نَلقی الأَحبَّةَ؛ محمَّداً و حِزبَه». و تمامی این معنی از خدا بشنو: «وَلاتَحْسَبَنَّ الذین قُتِلوا فی سبیل اللّهِ أمْواتاً بَلْ هُمْ أحیاء عِنْدَ رَبِّهِم». و مصطفی- علیه السلام- جای دیگر چرا گفت: «المُوْمنُ حيُّ فی الدّارینَ»؟ و جای دیگر گفت: «أَوْلِیاءُ اللّهِ لایَمُوتُونَ وَلَکن یُنْقَلون مِنْ دارٍ الی دار».

این همه بیان آنست که اگرچه قالب بمیرد، جان زنده و باقی باشد. اگر قالب را بمنزل گور برند، جان را «بمَقْعَد صِدْق» رسانند. اما آنچه فهم توانند کردن و اعتقاد عوام را بشاید آنست که قالب مسخر و مطیع روح باشد، و روح فرمایندۀ قالب؛ اما گاه باشد که اضافت و نسبت باروح باشد چنانکه «إنَّ الأنسان لَظَلومٌ کفورٌ»؛ ظلومی و کفوری صفت جان باشد نه صفت قالب؛ آنجا که با مصطفی- علیه السلام- گفتند: «قُلْ إِنّما أنا بَشَرٌ مِثْلُکُم» این اشارت باشد. بقالب و آیتی دیگر که گفت: «ولاأقولُ لَکُمْ عِنْدی خَزائنُ اللّه و لاأعْلَمُ الغیبَ ولاأقولُ إنی مَلَک» این نیز اشارت بقالب است. اما آنچه گفت: «أنا سَیِّدُ وُلدِ آدمَ» «وَلَسْتُ کَأحدِکُم» این خطاب با جانست. و این حدیث که مصطفی- علیه السلام- گفت: «أنا أَعَزُّ علی اللّهِ مِنْ یَدَعَنی فی التُراب أکثَرَ مِنْ ثَلثِ لَیال». این نیز اشارت با جان پاک اوست که در خاک نگذارند. اما آنچه گفت: «أنا ابنُ أمراةٍ کانَتْ تأکُلُ القَدیدَ فی الجاهِلیِّة» این اشارت با قالب شریف او باشد. دریغا «کُنْتُ نَبِیّاً و آدَمُ بَیْنَ الماءِ و الطّینِ» هم با جان باشد.

پوشیده نیست که قالب از این معنی معزول بود؛ اما بمجاز، قالب را جان شاید خواند که قالب در حکم جانست، و عتاب و عقاب و عطا و جزا جمله با اوست. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «یُحْشَرُ النّاسُ علی نِیَّاتهم»؛ و جای دیگر گفت: «وحُصِّلَ ما فی الصُّدور»؛ و جای دیگر گفت: «یَوْمَ تُبْلی السَّرائرُ». اگر سواری آید روا بود که گویند: اسبی میآید؛ و روا بود که گویند: مردی میآید بمجاز؛ و روا بود که گویند: سواری میآید اما این، حقیقت بود نه مجاز. از مصطفی بشنو که گفت: «إنِّ فی جَوْف ابن آدمَ لَمُضْغَةٌ إِذا صَلُحَتُ صَلُحَ الجَسَدُ کُلُهُ و إِذا فَسَدَتْ فَسَد الجَسَدُ کُلُه».

اگر خواهی تمامتر، بشنو: نظر حق- تعالی- و محبت او هرگز بر قالب نیاید و نیفتد بلکه بر جان ودل افتد که «إنَّ الله لایَنْظُرُ الی صُوَرِکُمْ ولاإِلی أَعْمالِکُمْ وَلکن یَنْظُر الی قُلوبِکُم». دل بنیابت خدا مدتی نظر مجازی با قالب کندتا یک چندی در دنیا باشد تا بوقت مرگ؛ چون وقت مرگ درآید، اگر قالب منظور دل بوده باشد مگر نیابد که «فَلَنُحْیِیَنَّه حیوةً طَیِّبَةً». واگر قالب منظور دل نباشد مرگ کلی باشد. «أمْواتٌ غیرُ أحیاءٍ» این معنی دارد.

دریغا هر که جان پاک مصطفی را بشر خواند کافرست. از خدا بشنو که گفت: «وقالوا أَبَشَرٌ یَهْدونَنَا فَکَفروا»؛ و جای دیگر گفت: «أَبَشَراً مِنّا واحدآً نَتَّبِعُه إِنّا لَفی ضَلالٍ وسُعُرٍ». این جان باشد که از بشریت صافی باشد، و از این جهان بری باشد. «إنَّما أنا بَشَرٌ مِثْلُکُم» قالب باشد که قالب از آن جهان نباشد. دریغا جهودان و ترسایان گفتند: «نَحْنُ أبناءُ اللّه و أحِبّاؤه» ما دوستان و فرزندان خداییم؛ جواب دادن ایشان را: «قُلْ فَلِمَ یُعَذِّبُکُم بِذُنوبکم؟ بَلْ أَنْتُم بَشَر مِمَّنْ خَلَق» شما هنوز در کسوت بشریت مقیم شدهاید، دوست ما چگونه باشید؟! دوستان خدا بشر نباشند، کلیت شما همه بشریت است.

باش تا از صورت بحقیقت رسی آنگاه بدانی که اصل، حقیقتست نه صورت. چه گویی حقیقت تو همچون حقیقت محققانست؟ باش ای عزیز تا آنجا رسی که حقیقت عناصر و طبایع و ارکان بر تو جلوه کنند چنانکه این چهار ارکان و چهار طبایع صوری: چون آب و خاک و باد و آتش، و چون حرارت و برودت و رطوبت و یبوست که این جمله نسبت دارد بعالم دنیا، و مدار دنیا باین آمده است. پس جایی رسانند ترا که حقیقت این چهارگانه ترا روی نماید، زنده شوی؛ عیش حقیقی ترا حاصل آید. «والشّمسُ والقَمَرُ و النجومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ» اینجا بیان این همه میکند. «اللّهُ الذَّی خَلَق سَبْعَ سَمواتِ وَمِنَ الأرْضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الأمْرُ بَیْنَهِنَّ» همین معنی باشد که گفته شد. «وانّ الی رَبِکَ المُنْتَهی» ترا بنهایت رساند.

دریغا جز این آب آبی دیگر میجویی «وَجَعَلْنا مِن الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَی». کجا طلب آن آب کنی؟ «و کان عَرْشُهُ عَلَی الماء» دلیل شده است بر طلب این آب؛ و بر این آب سوگند خورده است که «والبَحرِ المُسْجور». علی بن ابی طالب- رضی اللّه عنه- گفت: این دریای مسجور بالای عرش است و جز این باد که دیدی بادی دیگر میبوی و آن کدام باشد آنست که مصطفی گفت: «لاتَسُبّوا الریحَ فَإِنّها مِن نَفَس الرَّحمن»؟ جز این آتش آتش شوق را در دل خود تاب ده که «نارُ اللّه الموقَدَةُ الَّتی تَطَّلِعُ عَلَی الأفئِدَة».

دریغا که عایشۀ صدیقه روایت میکند که مصطفی- علیه السلام- گفت: «خَلَقَ اللّهُ – تعالی اللّه- الأرواحَ و الملائکةَ مِن نورِ العزَّة، وَخَلَق الجانَّ من نارِ العزَّةِ». ای عزیز باش تا بجایی رسی در عالم جان، بدانی که جز این ارکان و طبایع این جهانی، عناصر و طبایع آن جهانی دیگر کدام باشد؛ چنانکه این ارکان بند این جهان شده است، عناصر حقیقت این چهارگانه بند و قیام آن جهان شده است. شیخ ابوعلی سینا را معذور داری آنجا که گفت: «العًناصِرُ الأرْبَعَةُ قَدیمَةٌ»؛ بدین عناصر که قدیم میخواند عناصر حقیقی و ارکان بهشت میخواهد نه عناصر کون و فساد و ارکان دنیا. دریغا که خلق بس مختصر فهم افتادهاند از کار حقیقت، و سخت دور ماندهاند از آن معانی! و باللّه التوفیق.

تمهید اصل ثامن

<اسرار قرآن و حکمت خلقت انسان>

ای عزیز از این آیت چه فهم کردهای که حق- تعالی- میگوید: «لَوْ أنْزَلناهذا القُرآن علی جَبَلٍ لَرَأیْتَه خاشِعاً مُتَصَدِعاً مِن خَشْیَةِ اللّه»، و مصطفی- علیه السلام- گفت: «القرآن غِنیً لافَقْرَ بَعْدَه و لاغِنیً دُونَه»؟ ای عزیز چون قرآن نقاب عزت از روی خود برگیرد، و برقع عظمت بر دارد، همه بیماران فراق لقای خدا را- تبارک و تعالی- شفا دهد؛ و جمله از درد خود نجات یابند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «القرآن هُوَ الدَّواءُ». دریغا قرآن حبلیست که طالب را میکشد تا بمطلوب رساند! قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف، در هر حرفی هزار هزارغمزۀ جان ربا تعبیه کردند، آنگه این ندا در دادند: «وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِکْری تَنْفَعُ المُؤمِنینَ» گفت: تو دام رسالت و دعوت بنه، آنکس که صید ما باشد، دام ما خود داند، ودر بیگانگان مرا خود هیچ طمعی نیست «إنَّ الذَینَ کَفَروُا سواء عَلَیْهِم أَأَنْذَرْتَهُم أمْ لُمْ تُنْذِرهُم لایؤمنونَ».

هرچه هست و بود و خواهد بود، جمله در قرآن است که «ولا رَطبَ ولایابِسَ إِلاّ فی کِتابٍ مُبین». اما تو قرآن کجا بینی؟ هیهات هیهات! قرآن در چندین هزار حجاب است، تو محرم نیستی، و اگر در درون پرده ترا راه بودی، این معنی که میرود بر تو جلوه کردی. دریغا «إِنَا نَحْنُ نَزَّلنا الذِکرَ و إِنَا لَهُ لَحافِظون»! قرآن خطاب لم یزلست با دوستان خود، و بیگانگان را در آن هیچ نصیبی نیست جز حروفی و کلماتی که بظاهر شنوند، زیرا که سمع باطن ندارند «إِنّهُم عَنِ السَمْع لَمَعْزُولُون» و جای دیگر گفت: «وَلَوْ عَلِمَ اللّهُ فیهم خیراً لَأَسْمَعَهم». اگر دانستمی که ایشان را سمع باید دادن خودداده شدی؛ اما هرگز از بیگانگی خلاص نیابند.

چه گویی بوجهل و بولهب قرآن داستند یا نه؟ دانستند از جهت عربیت حروف، اما از حقیقت او کور بودند؛ و قرآن از ایشان خبر داد: «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ». ای عزیز بدانکه قرآن، مُشْتَرَکُ الدّلالة و اللفظ است: وقت باشد که لفظ قرآن اطلاق کنند و مقصود از آن حروف و کلمات قرآن باشد؛ و این اطلاق مجازی بود. در این مقام قرآن چنین گوید که کافران، قرآن بشنوند: «و إِنْ أحَد من المِشرکین استَجَارَکَ فَأجِرْهُ حتی یَسْمَعَ کلامَ اللّهَ» اما حقیقت، آن باشد که چون قرآن را اطلاق کنند جز بر حقیقت قرآن اطلاق نکنندو این اطلاق حقیقی باشد در این مقام که گوید که کافران نمیشنوند «إِنَّکَ لاتُسْمِعُ الموتی»؛ و جای دیگر گفت: «وَجَعَلْنا علی قلوبِهِم أکِنَّةً أنْ یَفْقهوا و فی آذانِهم وَقْراً». ابولهب از «تَبّتْ یدا ابی لَهَب» چیزی دیگر شنود و ابوجهل از «قُلْ یا أیُّهَا الکافِروُن» چیزی دیگر فهم کرد؛ ابوبکر و عمر از «تَبَّت» و «قُلْ یا أیُّها الکافِرون» چیزی دیگر شنیدند. کودک از لفظ اسد و گرگ و مار، حرف بیند اما عاقل از آن معنی بیند. آنچه بولهب و بوجهل از قرآن شنیدند ابوبکر و عمر نیز شنیدند و اما آنچه ابوبکر و عمر را دادند از فهم بوجهل و بولهب را آنجا راه نباشد «وَجَعَلْنا مِنَ أیْدیِهم سَدّاً وُمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأغشَیْناهُمْ فَهُمْ لایُبْصِرون»، و جای دیگر گفت: «وَإِذا قَرَأتَ القرآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَبَیْنَ الذَّینَ لایُؤمِنونَ بالآخرةِ حِجاباً مَسْتوراً». این حجاب بیگانگی نمیگذارد که ایشان جمال قرآن ببینند.

دریغا عمر خطاب- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت که «لَیْسَ فی القرآنِ ذِکْرُ الأعداءِ ولاخِطابٌ مَع الکُفّار» گفت: نام بیگانگان در قرآن نیست و با کافران خطاب نباشد. ای دوست نام ایشان در قرآن از بهر دوستان یاد کرد تا ایشان بدانند که با ایشان چه کرم کرده است؛ و خطاب با ایشان از بهر دوستانست و اگرنه نام بوجهل و بولهب و فرعون جز برای عبرت و نکال در قرآن چه فایده دارد؟!

دریغا بر راه سالک مقامی باشد که چون بدان مقام رسد بداند که همه قرآن در نقطۀ باء بسم اللّه است و یا در نقطۀ میم بسم اللّه است؛ و همه موجودات در نقطۀ باء بسم اللّه بیند. مثالش را گوش دار. اگر گویی: «لِلّه مافی السّمواتِ وَمافی الأرض»، آنچه در آسمان و زمین است هر دو بگفته باشی؛ اما اگر هرچه در آسمان و زمین است یکان یکان مفرد نامش برشماری، روزگاری بی نهایت بکار باید. باش تا دولت دست دهد، خود را بینی در دایرۀ «إِنَّ اللّهَ بِکُلِّ شَیء مُحیط» او محیط بنده باشد و بنده محاط او، تا وجود خود بینی در نقطهای که در زیر باء بسم اللّه است و جلالت باء بسم اللّه را بینی که خود را بر مَحْرَمان چگونه جلوه میدهد از نقطۀ باء؛ اما این هنوز نامحرمی باشد، اگر جمال سین با میم بینی آنگاه بدانی که محرمیت چه باشد!

دریغا ما از قرآن جز حروف سیاه و سپیدی کاغذ نمیبینیم! چون دروجود باشی، جز سواد و بیاض نتوانی دیدن؛ چون از وجود بدر آمدی، کلام اللّه ترا در وجود خود محو کند: آنگاه ترا از محوباثبات رساند؛ چون باثبات رسی، دیگر سواد نبینی همه بیاض بینی. برخوانی «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکتاب». جوانمردا قرآن را در چندین هزار حجاب بخلق فرستادند؛ اگر جلالت نقطۀ بای بسم اللّه عرش آمدی یا بر آسمانها و زمینها، در حال، پست و گداخته شدندی. «لَوْ أَنْزَلنا هذا القُرآنَ علی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِعاً مِنْ خَشْیَة اللّه» همین معنی باشد. نوش باد آنکس را که بیان این همه کرد و گفت: «کُلُّ حَرْفِ فی اللَوْحِ المَحْفوظِ أَعْظَمُ مِنْ حَبَل قافٍ»گفت؛ هر حرفی از قرآن در لوح محفوظ عظیمتر از کوه قافست. این لوح خود دانی که چه باشد؟ لوح محفوظ دل بود. این قاف دانی که چیست؟ «ق والقرآنِ المجید» باشد. 

دریغا در هر عالم از عالمهای خدا قرآن را بنامی خوانند که در آن عالم دیگر نخوانند: در پردهای قرآن را «مجید» خوانند که «بَلْ هُوَ قُرْآن مَجید»؛ و در پردۀ دیگر، «مُبین» خوانند که «وکِتابٌ مُبینٌ»؛ در پردۀ دیگر، «عظیم» خوانند «ولقد آتَیْناکَ سَبْعاً مِن المَثانی و القرآنَ العَظیم»؛ در پردۀ دیگر، «عزیز» خوانند که «وَاِنّهُ لَکتابٌ عَزیز»؛ در عالمی دیگر، «کریم» خوانند که «إِنّهُ لَقُرْآنٌ کریم»؛ در جهانی دیگر، قرآن را «حکیم» خوانند که «آیاتُ الکتاب الحکیم». قرآن چندین هزار نام است، بسمع ظاهر نتوانی شنید؛ اگر سمع درونی داری، در عالم «حم عسق» این نامها پوشیده با تو در صحرا نهند.

دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت که «إِقْرَأوا القرآنَ والتَمِسوا غَرائبَهُ» غرایب قرآن جُستن، کار هرکسی نباشد. ای دوست باش تا بکتابخانۀ «أَوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نوری» رسی، آنگاه استاد «أدَّبنی ربی فَأحسَنَ تَأدیبی» قرآنرا بلاواسطه بر لوح دل تو نویسد که «وَرَبُّکَ الأکرَمُ الّذی عَلَّمَ بالقَلَم عَلَّمَ الإِنسانَ مالَمْ یَعْلَم». در این کتابخانه بدانی که «ن و القلم» چیست.

ای عزیز او خواست که محبان را از اسرار ملک و ملکوت خود، خبری دهد در کسوت حروف تا نامحرمان بر آن مطلع نشوند. گوید: «الم، المر، الر، کهیعص، یس، ق، ص، حم عسق، ن، طه، المص، طسم، طس» دریغا مگر که این خبر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده ای که گفت: «إنَّ لِکُلِّ شَیءِ قَلباً و إِنَّ قَلبَ القرآنِ یس». این جمله نشان سرّ احدست با احمد که کس جز ایشان بر آن واقف نشود:

ای سر و سهی ماه تمامت خوانم

ز این هر سه بگو که تا کدامست خوانم


 

یا آهوی افتاده بدامت خوانم

کز رشک نخواهم که بنامت خوانم


این حروف را در عالم سر، مجمل خوانند و حروف ابجد خوانند. ای عزیز در این عالم که گفتم، حروف متصل جمله منفصل گردد که آنجا خلق خوانند «یُحِبُّهُم وَیِحبُّونَه» پندارند که متصل است؛ چون خود را از پرده بدرآرد، و جمال خود در حروف منفصل بر دیدۀ او عرض کنند، همچنین باشد: ی، ح، ب، ﮪ، م؛ اگر مبتدی باشد، چون پارهای برسد حروف همه نقطه گردد. از عزیز تو هنور بدان نرسیده ای که ترا ابجد عشق نویسند. نشان ابجد نوشتن آن باشد که حروف متصل، منفصل گردد. «وَلَقَدْ وَصَّلنا لَهُمُ القَوْلَ» این باشد. پس «فَصَّلْنا الآیات» نشان این همه است. این جمله را ابجد عشق نوشتن خوانند در طریقت، بر لوح دل سالک. باش تا جمال این آیتها ترا روی نماید که «کَتَبَ فی قُلوُبِهِم الإِیمانَ» تا همه قرآن با معنی بر تو آسان شود که «وَلَقَدْ یَسَّرْنا القرآنَ لِلذِکْر فَهَلْ مِنْ مُذَکِّر».

ای عزیز جمال قرآن، آنگاه بینی که از عادت پرستی بدرآیی تا اهل قرآن شوی که اهل قرآن «أهلُ اللّهِ وَخاصَّتُه». این اهلان، آن قوم باشند که بحقیقت عین کلام اللّه رسیده باشد. «أَفلایَتَدَبّرون القرآنَ» از ایشان حاصل آمده باشد؛ زیرا که قرآن ایشان را قبول کرده باشد. «و کانوا أَحَقَّ بها وأَهْلها» این معنی باشد. زنهار این گمان مبر که قرآن، هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند، و باوی سخن گوید: قرآن غمزۀ جمال خود با دلی زند که اهل باشد. إنَّ فی ذلکِ لَذِکری لِمَنْ کان لَهُ قَلْبُ» گواهی میدهد. دریغا کمترین مقامی که مرد از قرآن آگاه شود آن باشد که بآخرت رسد؛ زیرا که هرکه بآخرت نرسید، قرآن را نشنید. «مَنْ ماتَ فَقَدْ قامَتْ قیامَتُهُ» او را آن باشد که در خود قیامتی برانگیزد. ای عزیز هدایت قرآن مردان را آن باشد که این حروف مقطع با ایشان حدیث کند و جمال خود بر دیدۀ ایشان عرض دهد؛ هرچه فهم کنند از قرآن پیش از آن، حروف متصل باشد.

دریغا خلق بظاهر قرآن قناعت کردهاند و همه از او پوستی بینند. باش تا مغز او خورند که «القُرآن مَأدَبَةُ اللّهِ فی أرْضِه». مصطفی- علیه السلام- از این قوم ببین که شکایت چگونه میکند «وقالَ الرّسُول: یارَبُّ إِنَّ قومی اتخَذوا هذا القرآنَ مَهْجوراً». مگر حسین بصری از اینجا گفت که «أُنْزِل القرآنُ لِیَعْمَلَ بِهِ فاتَّخَذْتُم دِراسَتَه عَمَلاً». گفت: قرآن را برای عَمَل فرستادند شما خواندن او را عمل میسازید.

دریغا «صُمٌّ» گوش ندارند، قرآن چون شنوند؟! «بُکْمٌ» گنگ آمدهاند، قرآن چون خوانند؟! «عُمیٌ» دیده ندارند، جمال آیات قرآن چون بینند؟! هرگز بوجهل، با فصاحت او، از قرآن حرف نشنید؛ زیرا که «عَرَفَ نَفَسَهُ» باید تا «عَرَفَ رَبَّهُ» باشد. ایشان را معرفت نفس نیست، معرفت خدا چون باشد؟! ایشان بیگانهاند. اگر تو گویی که فرعون و هامان و قارون، آخر این نامها در قرآن است من گویم: نام ایشان در قرآن بوجهل دید. و بوجهل قرآن نشنید؛ دوستان خدا از این، چیزی دیگر شنوند زیرا که عاشق را حظ معشوق چه لطف باشد و چه قهر زیرا که هر که فرق داند، میان لطف و میان قهر، او هنوز عاشق لطف باشد یا عشق قهر نه عاشق معشوق بود.

دریغا گویی را با آن چه کار باشد که سلطان او را بچوگان لطف زند یا بچوگان قهر! گوی را با ارادت چه کار باشد! «وَحَمَلْنا هم فی البَرِّ و البَحر» همین باشد. چه دانی که این بر و بحر کدامست؟ «وَمَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَلَ لَهُ مَخْرَجاً» آینۀ این هر دو شده است: یعنی «اَخْرَجَهُ مِن البَشَریّةِ وَأَوْصَلَهُ بالرُبوبِیَةِ» بر، عبودیت باشد و بحر ربوبیت. «وَرَزَقْناهُم مِن الطَیِّبات» ایشان را غذا میدهد که «وَیَرْزُقُهُ مِن حَیْثُ لایَحْتَسِبُ». «أبیتُ عِنْدَ ربّی یُطْعِمُنی وَیَسْقین» بر این مقام گواهی میدهد. چون بدین مقام رسد از وی گوی سازند که سلطان بچوگان عشق و محبت آن را در میدان الهیت زند. پس با او هر ساعت این ندا کنند:

فرمان بری و زلف بمیدان ببری

چوگان زلفا اگر تو فرمان ببری


 

چوگان کنی و گوی ز شاهان ببری

چیزی که بگفتهای بپایان ببری


ای عزیز فروفرستادن قرآن و فرستادن پیغمبران و رسولان، سبب عنایت و شفقت و رحمت و نعمت الهی بود بر خلق. رحمت آمدن قرآن بر خلق، کهیعص خود گواهی میدهد که «ذِکْرُ رَحْمَةِ رَبِک» و فرستادن پیغمبران، آیت «وما أرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمین» خود گواهی میدهد؛ و جای دیگر میگوید: «لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الکُوْنَیْن» اگر نه از برای وجود تو بودی، وجود کونین و عالمین محو و معدوم بودی؛ وجود آنها از بهر وجود تو ظاهرو آشکارا کردیم و ترا ای محمد از بهر خود برگزیدیم. دریغا از بهر خود محمد را آفرید تا مونس و هم سر او باشد که «خَلَقْتُ العالَم لَکُم وَخَلَقْتُکُم لِأجلی» و جملۀ موجودات از بهر محمد آفرید! دریغا جملۀ عالم، غذای باز آمد و باز غذای تماشای سلطان آمد که گنجشک از برای باز و باز از برای صید سلطان. باز صید خود را جز بتخت سلطان نگیرد و رها نکند. چه میشنوی؟! محمد باز الهی آمده است و جملۀ موجودات گنجشک و صید محمد آمده است:

مقصود همه کون، وجود رویت

ایمان موحدان ز حسن رویت


 

وین خلق بجملگی طفیل کویت

کفر همه کافران ز زلف و مویت


ای عزیز چون جوهر اصل، اللّه مصدر موجودات است، بارادت ومحبت در فعل آمد؛ کیمیاگری او جز این نیامد که «هُوَ الذی خَلَقَکُمْ فَمِنْکُم کافِر وَمِنْکُم مُؤْمِن». اختلاف الوان موجودات نه اندک کاری آمده است. آیتی از آیات خدا اختلاف خلقت خلق آمده است «وَمِنْ آیاتِه اختَلافُ ألسِنَتِکُم و أَلوانِکم». دریغا «السَعیدُ مَن سَعِدفی بطن أمّه» هر که از ارادت خدا سعید آمد از شکم مادر در دنیا سعید آمد؛ و هرکه از ارادت خدا شقی آمد، از شکم مادر در دنیا شقی آمد.و از برای این معنی بود که افعال خلق بر دو قسم آمد: قسمی سبب قربت آمد بخدا «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الکَلِمُ الطَّیْبَ و العَمَلُ الصالِحُ یَرْفَعُه»، و قسمی سبب بعد آمد و دوری که «وَقَدَّمْنا إِلی ما عَمِلوا مِن عَمَلِ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثَورا». آفرینندۀ ما و آفرینندۀ عَمَل ما، اوست «واللّهُ خَلَقَکُمْ وماتعْمَلون». چنانکه میخواهد در راه بنده مینهد و میگوید: «هَلْ مِنْ خالِقٌ غَیْرُ اللّه»؟

پس شریعت را نصب کردند، و پیغمبران را بفرستادند، و سعادت و شقاوت آدمی رادر آخرت بافعال او باز بستند. مقتضای کرم بی علت و رحمت بی نهایت ازل آن بود که او را اعلام کند که سعادت ثمرۀ کدام حرکات و افعال باشد، و شقاوت از کدام حرکت باشد. پس انبیا را بدین عالم فرستادند، و جملۀ اعمال ایشان را بدین عالم و بدین اعمال و افعال باز بستند. «یا أَیُّها الرسولُ بَلِّغ ما اُنْزِل إِلَیْکَ مِنْ رَبِّک» حاصل آمد بعد ما که فرستادن انبیا جز مؤمنان را فایده ندهد که مؤمن را جز عمل اهل سعادت در وجود نیاید، و کافر را جز عمل اهل شقاوت در وجود نیاید. پس فرستادن پیغمبران بخلق مؤمنان را رحمت آمد، کفار را شقاوت پیدا گردانید.

«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المُؤمِنین إِذْ بَعَثَ فیهم رَسولاً مِنْ أَنْفُسِهِم». خدا منت نهاد بر مؤمنان بفرستادن محمد از نزد خود بدیشان؟ تا پیغامبر چه کند؟ «یَتْلوا عَلَیْهِم آیاتِه» احوال آخرت همه بیان کند ایشان را، و شرح طاعات و معاصی بتمامی بکند، و بیان حلال و حرام بکند: و یکی را واجب کند و یکی را مندوب گرداند «مُبَشِّرینَ بالسَعادَة و مُنْذِرین بالشَقاوَة»؛ و جایی دیگر گفت: «و ما نُرْسِلُ المُرْسَلین إِلاّ مُبَشِرین و مُنْذرین». اما «یُزَّکیهم» آن باشد که دلهای عالمیان از خبایث معصیت و رذایل صفات ذمیمه پاک کند که جملۀ صفات ذمیمه، سبب راه شقاوت آخرت باشد. «وَیُعَلِّمُهُم الکتابَ و الحِکْمَة» آنست که همه طاعات و اوصاف حمیده را بیان کند تا عموم عالمیان بدانند و کسب کنند تا راه سعادت روند. امامنت نهادن مصطفی بر امت خود، نه از بهر این باشد، از بهر آن بود که «لَقَد جاءَکُم رسولٌ مِنْ أَنْفُسِکُم»؛ از نفس محمد آمدند زیرا که اگر از نفس محمد نبودندی، این کمالیت نداشتندی و چون دیگر خلق بودندی.

دریغا باش تا عربی شوی، تا زبان محمد بدانی که «مَن أسْلَمَ فَهُوَ عَرَبی وَ قَلْبُ المُؤمِن عربیٌّ». باش تا قرشی شوی که تا نسبت با محمد درست کرده باشی که «العُلَماءُ وَرَثَةُ الأنبیاء». چون هاشمی و مطلبی شوی «واشواقاً إِلی لقاءِ إخوانی» در حق تو درست آید. «وَیُزَکّیهم» خود در این مقام بدانی چه بود؛ «وَیُعَلِّمُهُم الکتاب» امت خود را کتاب درآموزد یعنی قرآن و حکمت؛ این حکمت، آن باشد که «آتَیْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَعَلَّمْناه مِنْ لَدُنّا عِلْماً»؛ و با ایشان بگوید آنچه گفتنی باشد. «وَمَنْ یُؤتی الحِکْمَةَ فَقَدْ أوتیَ خَیْراً کثیرا» این جمله گواهی میدهد. یا محمد: ترا بیاموختیم آنچه ندانستی «وَعَلَّمُکَ مالَم تَکُنْ تَعْلَمُ وکانَ فَضْلُ اللّه عَلَیْکَ عَظیماً». ای محمد: تخلق کن باخلاق ما و از فضل و اخلاق ما که بتو داده باشیم تو نیز جرعهیی بر بیچارگان ریز تا هر که ترا بیند ما را دیده باشد؛ و هرکه مطیع تو شود، مطیع ما شده باشد: «مُنْ یُطْعِ الرَّسولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ وَیُعَلِّمُکُم مالُمْ تَکونوا تَعْلَمون» این معنی باشد.

پس چون منت آمد، بعثت محمد مؤمنان را؛ پس کافران را از آن چه شود؟ «سواءٌ عَلَیْهم أَأَنذَرْتُهم أمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤمنون». بوجهل و بولهب از آیت «وَماأرْسَلناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالمین» چه سود یافتند؟ آن ندیدهای که آفتاب راحت همه جهان باشد، و رحمت جملۀ عالمیان آمد؟ اما اگر بر گلخن تابد، بویهای کریه از آن برآید و پیدا شود. و اگر بر گلشن تابد، بویهای خوش از آنجا برآید و بادید آید. این خلل نه از آفتاب آمد، بلکه خلل و تفاوت از اصل و جرم آن چیزها آمد. آن ندیدهای که آفتاب چون بر روی ما میآید، روی ما سیاه شود! و چون بر جامه آید، جرم جامه را سفید کند؟

ای عزیز آب، سبب حیوة و قوت ماهی آمد؛ اما سبب موت دیگران آمد. اینجا ترا معلوم شود که «وَتَمَّت کَلِمَةُ رَبِّک صِدْقاً وَعَدْلاً» چه باشد. اینجا بدانیکه آفتاب نور اللّه چرا گوهر مصطفی را سبب منوری و نور آمد؛ و گوهر ابلیس را سبب ضلالت و مظلمی و ظلمت آمد که تا از نور محمد، ایمان خیزد و از نور ابلیس، کفر و خذلان خیزد. این معنی را از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «بُعِثْتُ داعِیاً وَلَیْسَ إِلیَّ مِن الهِدایة شیء، وَخُلِقَ إِبلیسُ مُضِلاً وَلَیْسَ إِلیْه مِن الضَّلالَةِ شیءُ». دریغا چه توان کرد؟! «لامُبَدِّلَ لِکَلِماتِه»! و جای دیگر گفت: «وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّه تَبْدیلاً» این معنی دارد. «وَمَن یهدی اللّهُ فلا مُضِلَّ لَه و مَن یُضْلِلْ فلاهادِیَ لَه» دریغا از این آیت چه فهم کردهای؟ مگر که «یس و القرآنِ الحکیم» بیان این با تو نکرده است؟

ای عزیز حکمت، آن باشدکه هرچه هست و بود و شاید بود، نشاید و نشایستی که بخلاف آن بودی؛ سفیدی، هرگز بی سیاهی نشایستی؛ آسمان، بی زمین لایق نبودی؛ جوهر بی عرض متصور نشدی؛ محمد، بی ابلیس نشایستی؛ طاعت بی عصیان و کفر بی ایمان، صورت نبستی؛ و همچنین جملۀ اضداد. «وَبِضِدِّها تَتَبَیِّنُ الأشیاء» این بود. ایمان محمد، بی کفر ابلیس نتوانست بودن. اگر ممکن باشد که «هواللّه الخالِقُ البارِیُّ المُصَوِّرُ» نباشد، ممکن باشد که محمد و ایمان محمد نباشد؛ و اگر «الجَّبارُ المُتکَّبرُ القَهّار» صورت بندد که نباشد، صورت توان بست که ابلیس و کفر او نباشد. پس پدید آمد که سعادت محمد، بی شقاوت ابلیس نبود؛ و ابوبکر و عمر، بی ابوجهل و ابولهب نباشد. «مامِنْ نَبیّ إلّا وَلَهُ نَظیر فی أُمّتِه» این باشد. هیچ ولی نباشد الا که فاسقی ملازم روزگار او نبود؛ و نبی هرگز بی غافل نباشد؛ و صادق هرگز بی فاسق نباشد. مصطفی- علیه السلام- سبب رحمت عالمیان بود؛ اما در حق ابوجهل، سبب آن بود که تا کمال شقاوت گوهر او از او پیدا شد. هرگز شنیدهای که نور سیاه ابلیس و ابوجهل از سر تا قدم با نور احمد چه میگوید: این بیتها گوش دار:

ای نوش لبان چه زهر نابی بر من

دستم ندهی و دست تابی بر من


 

وی رحمت دیگران عذابی بر من

خورشید جهانی و نتابی بر من


ای عزیز هر کاری که با غیری منسوب بینی بجز از خدای- تعالی- آن مجاز میدان نه حقیقت؛ فاعل حقیقی، خدا را دان. آنجا که گفت: «قُلْ یَتَوفکم مَلِکُ المَوْت» این، مجاز میدان؛ حقیقتش آن باشد که «اللّهُ یَتَوَفّی الأنْفُسَ حینَ مُوْتِها». راه نمودن محمد، مجاز میدان؛ و گمراه کردن ابلیس، همچنین مجاز میدان «یُضِلُّ من یَشاءُ وَیَهْدی من یشاءُ» حقیقت میدان. گیرم که خلق را اضلال، ابلیس کند ابلیس را بدین صفت که آفرید. مگر موسی از بهر این گفت: «إِنْ هِیَ إِلاّ فِتْنَتُکَ تُضِلُّ بِها مَن تشاءُ وَتَهْدی مَن تشاء». دریغا گناه، خود همه ازوست کسی را چه گناه باشد؟! مگر این بیتها نشنیدهای:

همه رنج من از بلغاریانست

گنه بلغاریان را نیز هم ن98غیست

خدایا این بلا و فتنه از تست

همی آرند ترکان را ز بلغار

لب و دندان آن ترکان چون ماه

که از خوبی لب و دندان ایشان


 

که مادامم همی باید کشیدن

بگویم گر تو بتوانی شنیدن

ولیکن کس نمییارد خجیدن

ز بهر پردۀ مردم دریدن

بدین خوبی نبایست آفریدن

بدندان لب همی باید گزیدن


خلق را هدایت به احمد حوالت کنند، و ضلالت با ابلیس. پس چرا در حق ابوطالب عم او با او خطاب کنند که «إِنَّکَ لاتَهْدی مَنْ أَحبَبْتَ وَلکِنَّ اللّهَ یَهْدی مَن یشاء»؟ اي عزیز هرچه در ملک  و ملکوتست، هر یکی مسخر کاری معین است؛ اما آدمی مسخر یک کار معین نیست بلکه مسخر مختاریست: چنانکه احراق بر آتش بستند، اختیار در آدمی بستند؛ چنانکه آتش را جز سوزندگی صفتی نیست و آدمی را جز مختاری صفتی نیست؛ پس چون محل اختیار آمد، بواسطۀ اختیار ازو کارهای مختلف  در وجود آید؛ اگر خواهد، که حرکت کند از جانب چپ؛ و اگر خواهد از جانب راست؛ اگر خواهد، ساکن باشد؛ و اگر خواهد متحرک. از بهر این کار او را بدین عالم ابتلا و امتحان فرستادند که «لِیَبلُوَکُمْ أَیُّکُم أحسَنُ عَمَلا». اگر خواهد، مختار مطیع بود؛ و اگر خواهد نبود. پس مختاری در آدمی، چون مطبوعی آب و آتش و نان و گوشت است در ترطیب و احراق و سیری و غذا دادن بعد ما که هر که را برای سعادت آفریدند جز مختار حرکات اهل سعادت نباشد، و هر کرا برای شقاوت آفریدند جز اعمال اهل شقاوت نباشد. اهل ایمان را بیان میکند «أمّا الذین آمَنوا وَعَمِلوا الصالحاتِ فَلَهُمْ جناتُ المأوی نُزَلاً بما کانوا یَعْمَلون»؛ و اهل کفر را قدح کرد و وعید آتش فرمودکه «وَأمّا الذین فَسَقوا فَمَأْواهُمُ النارُ کُلَّما ارادُوا أنْ یَخْرُجوا مِنها أُعیدُوها فیها»، اما شیوۀ ارادت، در شرع مقبول نیست و شرع میگوید: «إِعْمَلوا فَکُلُّ مُیَسَّرٌ لِما خُلِقَ لَهُ». اینجا دانم که ترا در خاطر آید که پس دعوت و بعثت انبیا و رسل نیز چه فایده بود؟

ای عزیز دعوت انبیا و رسل نیز یکی آمد از اسباب حصول علم به سعادت و شقاوت؛ ومثال این، چنان باشد مثلاً که عسل در پیش کسی نهند و او را آرزوی عسل بود، و در آن عسل زهر است؛ اگرمخبری آنجا نبود؛ بجهل، مرد، انگبین بزهر آمیخته بخورد و از خوردن آن، او را جز هلاک حاصل او نباشد. اکنون اگر مردی او را گوید که عسل آمیخته است بزهر، و او این مرد را دروغ زن نداند لابد بترک خوردن آن عسل او را ضرورة باشد؛ و این اخبار، سبب حیوة او باشد. اکنون بدان ای عزیز که «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً» دنیا و شهوت دنیا چون عسل دان که گفتم؛ و خلق همه عاشق دنیا شدهاند؛ زیرا که نزد ایشان آن شهوات دنیا لذیذست در حال، و از بهر لذت یکساعت بسیاری عذاب آخرت حاصل میآید که «رَبُّ شَهْوَةِ ساعةِ أَوْرَثَتْ حُزْناً طَویلا». پیغامبران، مخبران و آگاه کنندگان آمدند مر زهر دنیا را، و گفتند: دنیا ماریست که زهر دارد، و اگر از زهر احتراز کنند سود دارد ایشان را. مصطفی گوید: «الدُنْیا حَیَّةٌ قاتِلةٌ»؛ و جایی دیگر، قرآن بیان میکند: «إِعْلَموا إنّما الحیوةُ الدُّنیا لَعِبٌ وَلَهْوٌ و زینَةٌ و تَفَاخُرٌ بَیْنَکُم و تَکاثُرٌ فی الأموال و الأولاد».

اینجا خلق سه گروه آمدند: گروهی ایشان را صادق داشتند؛ بترک دنیا بگفتند، و همگی بآخرت مشغول شدند تا فلاح و سعادت ابد یافتند. و گروهی بنهج شریعت احمدی رفتند ودخل بدنیا ساختند؛ و لیکن مشغول آن گشتند تا از رستگان شدند؛ و آنچه میتوانستند از عمل صالح کردند که «وَأن لَیْسَ للانسان إِلّا ماسعی». و گروهی دیگر، وعظ و پند انبیا فراموش کردند؛ و از پی شهوت برفتند تا هلاک شدند و گفتند: «تُریدونَ أنْ تَصُدّونا عَمّا کانَ یَعْبُدُ آباؤنا».

دریغا ندانم که از ابن عطا این کلمه شنیدهای یا نه که «إِنَّ اللّهُ یُعامِل العِبادَ فی الأبدِ علی ما عامَلَهُم فی الأزَل»؟ گفت: در ابد با بندگان خود آن کند که در ازل کرده باشد. این کلمه از آنجا گفت که «کُلُّ مَوْلودِ یولَدُ علی الفِطْرَةِ فَأَبَواهُ یَهُودانِه اویُنصِّرانِه اویُمَجِّسانِه» یعنی هرکه از فطرت، سعید آمد در آخرت سعید باشد؛ و هرکه در فطرت، شقی آمد در آخرت شقی باشد. از خدا بشنو: «فِطْرَةُ اللّهِ الّتی فَطَر الناسَ عَلَیْها لاتَبْدیلَ لِخَلْق اللّه ذلکَ الدینُ القَیِّمُ». همه بیانها از این آیت حاصل شده است.

ای عزیز اینجا سرّی غریب بدان. دنیا را محک آخرت کردند و قالب را محک جان کردند. «صِبْغَةُ اللّهِ وَمَنْ أحسنُ مِن اللّهِ صِبْغَةَ» جوابی شافی و بیانی وافی با خود دارد. گوش دار، از مصطفی- علیه السلام- بشنوکه «الدُنیا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ» دنیا خمیست میان ازل و ابد آمده، و در این خم جملۀ رنگها پیدا آمده است. سعادت از دنیا و قالب، ظاهر شد؛ و شقاوت همچنین، و اگرنه در فطرت همه یکسان بودند؛ تفاوت از خلقت نیامد «ماتری فی خَلق الرحمن مِن تفاوُتٍ» بلکه از قوابل و قالب آمد. اگر دنیا و قالب ضرورت نبودی، چرا مصطفی را بدان حال بازگذاشتندی که بدعا و تضرع گفتی: «لَیْتَ رَبَّ مُحَمَّدٍ لَمْ یَخْلُق مُحمداً»؛ و با ابوبکر گوید: «لیتنی کُنْتُ طَیْراً یَطیرُ»، با عمر گوید: «لَیْتَنی کُنْتُ شَجَرةً تُعْضَد»؟ دریغا این فریاد ازدنیا و قالب برمیآید؛ واگرنه، این سخن را واین شکایت نبی و ولی را با حقیقت چه کار؟ معنی سخن این سه بزرگ، یعنی مصطفی و ابوبکر و عمر، آنست که کاشکی ما را در عالم فطرت و حقیقت بگذاشتندی، و هرگز ما را بعالم خلقت نفرستادندی.

ای عزیز آدمی یک صفت ندارد بلکه صفات بسیار دارد. در هر یک از بنی آدم دو باعث است: یکی رحمانی و دیگر شیطانی: قالب و نفس شیطانی بود، و جان ودل رحمانی بود؛ و اول چیزی که در قالب آمد نفس بود. اگر سبق و پیشی قلب یافتی، هرگز نفس رادر عالم نگذاشتی و قالب، کثافتی دارد باضافت با قلب؛ و نفس، صفت ظلمت دارد، و قالب نیز از خاکست و ظلمت دارد؛ و با یکدیگر انس و الفت گرفتهاند. نفس را وطن، پهلوی چپ آمد؛ و قلب را وطن، صدر آمد. نفس را هر لحظهای مزید هوا و ضلالت میدهند ودل را هر ساعتی بنور معرفت مزین میکنند که «أَفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ للإِسْلامِ فهو علی نور مِنْ رَبِّه».

پس در این معنی خلق سه گروه آمدند: گروهی را توفیق دادند تا روح ایشان نفس را مقهور کرد تا سعادت یافتند: «و إنّ جُنْدَنا لَهُمُ الغالبونَ» این معنی باشد و گروهی را شقاوت در راه نهادند تا نفس ایشان روح را غلبه کرد و شقاوت یافتند؛ «أُولئِکَ حِزْبُ الشَیْطانِ» این باشد. گروهی سوم را موقوف ماندند تا وقت مرگ؛ اگر هنگام مرگ، جان آدمی رنگ نفس گیرد، شقاوت با دید آید؛ و اگر رنگ دل گیرد، سعادت پیدا شود و اگر موقوف بماند از اهل اعراف شود که «وعلی الأَعْرافِ رِجال یُعْرفون کُلاً بِسیماهُم». از مصطفی بشنو این معنی که گفت: «إنّما الأَعْمالُ بخواتیمها».

دریغا هر چند بیش مینویسم اشکال بیش میآید! دریغا تو هنوز در نفس اماره مقیم ماندهای! این اسرار جز بگوش قال نتوانی شنیدن. باش تا نفس تو مسلمان شود که «أَسْلَمَ شَیْطانی علی یدی» و رنگ دل گیرد تادل آنچه بزبان قال نتواند گفت با تو، بزبان حال بگوید. از این کلمه آگاه شوی که «لِسانُ الحالِ أَنْطَقُ مِن لِسانِ القال». هرچه میشنوی اگر ندانی، عذری پیش آر، و آنرا وجهی بنه؛ و اگر بدانی، مبارک باد.

دانی که نعت مسلمانی چه آمد؟ بر خوان این آیت که «الذَّین یَسْتَمِعُونَ القَولَ فیَتّبِعونَ أحْسَنَه». هرچه داند، مسلم دارد؛ و هرچه نداند، عذری بنهد. دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت: «المُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ المُسْلِمونَ مِنْ لسانِه وَیَدهِ». و قرآن از منکران شکایت چنین میکند: «وإذْ لَمْ یهتدوا به فَسَیَقولون هذا إِفْکٌ قَدیم» یعنی که چون بسخن راه نبردندی، گویندی؛ دروغست. ما هرگز این از پدران و مادران خویش نشنیدهایم «ماسَمعْنا بِهذا فی آبائنا الأوِلین». جواب ایشان باز دادند که «أَنْتُم و آباؤُکُم فی ضَلال مبین».

ظاهربینان گویند: ما این کلمات از شافعی و ابوحنیفه نشنیدهایم، و آن دیگر گوید که علی چنین گفت، و دیگری گوید که ابن عباس چنین گفت. دریغا این قدر نمیدانی که مصطفی- علیه السلام- چرا با معاذ جبل گفت که «قِسِ الأُمُورَ بِرَأْیِک»؟ گفت: هرچه بر تو مشکل گردد، فتوای آن با دل خود رجوع کن «وَیَجوزُ ولایَجوزُ». از مفتی دل خود، قبول کن، دل را میگویم نه نفس اماره. چون مفتی ما نفس اماره بود و ما پی او گیریم، لاجرم حال ما از این که هست بدتر بود. ما را مخالفت نفس، واجب و فریضه است. مگر که این کلمه نشنیدهای که خدای- تعالی- با داود پیغامبر چه گفت؟ «یا داودُ تَقَرَبْ إِلیَّ بِعَداوَةِ نَفْسَکَ» ای داود با من دوستی کن بدانکه نفس را دشمن داری و از بهر من با وی جنگ کن. اما چگویم؟ در این معنی علمای جاهل ترا از جاهلان شمرند که «العِلْمُ عِلْمان عِلْمٌ بالقَلْبِ و عِلْمٌ باللِّسان» بعلم زبان، قناعت کردهاند و علم قلب را فراموش کرده.

دریغا از دست راه زنان و طفلان نارسیدۀ علمای روزگار!!! ای عزیز اگر شافعی و ابوحنیفه که مقتدای اُمَّة بودند در این روزگار بودندی، بحمداللّه بسی فواید علوم ربانی و آثار کلمات روحانی بیافتندی؛ وهمگی که روی بدین کلمات آوردندی، و جز بدین علوم الهی مشغول نبودندی، و جز این نگفتندی. دریغا مگر که بینای باطن ندارند؟! تو پنداری که «لَیْتَ ربَّ محمدٍ لَمْ یَخْلُق محمّداً» از برای این همه بود که گفتم؟! از بهر ظاهربینان گفت.

ای عزیز چگویی در این مسئله که بلبل را چه بهتر بود: آن به بود که سراییدن او بر گل باشد و راز خود با گل گوید که معبود و مقصود اوگل است، یا آنکه او را در قفسی کنی تا دیگری از شکل او و آواز و نغمات او خوش شود و بهره گیرد؟ حقیقت این گفتار مصطفی «لَیْتَ رَبَّ مُحمّدٍ لَمْ یَخْلُق مُحَمَّداً» اینست که میگوید: کاشکی این قالب نبودی تا در بستان الهی بر گل کبریا سراییدن ثنای «لاأحصی ثناءً علَیْکَ أَنْتَ کَما أَثْنَیْتَ علی نفْسِک» میگفتمی.

دریغا مگر که این حدیث نشنیدهای از محمد مصطفی که گفت: مرا در زمین محمد خوانند و در آسمان فریشتگانم احمد گویند. دریغا نمیدانی که در عالم الوهیت، او را بچه نام خوانند! گفت: کاشکی محمد نبودمی که محمدی با دنیا و خلق تعلق دارد، و از عالم قالبست! مگر که این آیت نخواندهای که «ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رسولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْله الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ اوْقُتِل»؟ چه گویی موت و قتل بر جان آید یا بر حقیقت؟ اگر محمد نام قالب او نبودی، موت را بدو نسبت نکردندی زیرا که مرگ بر حقیقت او روا نباشد. چندانکه قالب او مرتبت داشت، جان عزیز او را بهمین نسبت مرتبت دادند. بجمال قالب از قوالب انسانی در حسن و خوبی بر سرآمد. پس جان نیزش از جملۀ ارواح ملکی و بشری در اوصاف و اخلاق و علوم و کمال و جلال برسر آمد. آنچه قالب او را دادهاند از کرامت و عزت، امت او را ندادند. «ما کانَ محمدٌ أباأحَدٍ مِنْ رِجالِکم وَلکِنْ رسولَ اللّهِ و خاتَمَ النَبیّینَ» همین معنی دارد.

دریغا وقتی دیگر گفت: «لی خمسةُ اسماءٍ: أنا محمدٌ و أنَا احمد و أنا الماحیُ وأنا العاقب و أنا الحاشِرُ». تو خود بیان این نامها نخواندهای از لوح دل، نامی دیگرش چه دانی؟ شب معراج او را نبی خواندند که «سلامٌ علَیْک أیُّها النبیّ». و جای دیگر گفت: «یا أیُّها النَبّی اتَّق اللّهَ». و او خود را سید میخواند که «أنا سَیِّدُ وُلِد آدم». «یس و القُرآنِ الحکیم» همین معنی دارد یعنی که «یا سیِّدَ المُرسَلین». اگر خواهی که نام روح مصطفی بدانی از اصحاب او شو که «أصحابی کالنُّجومِ»؛ و طریق آنکه از اصحاب او شوی، آنست که اصحاب اورا محب شوی، و بدیشان تَشَبُّه کنی در اخلاق و صفات «مَن تَشَّبَة بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُم». مرد بمحبت و متابعت اولیا و اصحاب پیغامبران، از اصحاب پیغامبر شود که «المَرءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ»، چون محبت ایشان درست گشت، در این مقام اخوانیت با ابوبکر و عمر درست گشت، و او را بدین عالم رؤیت راه دهند که«رأی قَلْبی رَبّی».

از خدا بشنو که نام روح محمد چیست نابدانی که «رأی قَلبی رَبّی» چه معنی دارد. این آیت بر خوان که «یا أیُّها النَبیُّ إِنّا أَرْسَلناک شاهداً و مُبَشِراً و نَذیراً و داعِیا إِلَی اللّهِ بِإِذْنِهِ و سِراجاً منیراً». این همه پنج نام، نام جان محمد آمد؛ و طراز علم، نزد این نامها این گوید که «وسِراجاً مِنیرا». مرتد است که از خوانده و یا شنیده گوید، از دید گوید؛ اما از دیدن خدا که «أَلَمْ تَرَ إِلی ربِّکَ» و «لِی مَع اللّهِ وَقْتٌ لایَسَعُنی فیه مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ولانبیُّ مُرْسَل»؛ از شنیده گوید «واللّهُ یُدعُو إلی دارِالسّلام». خدا- جل جلاله- این همه که میگویم و صد هزار چندین داده است در مکتب «کَتَبَ فی قُلوبِهِمُ الایمان» بزبان معلم «وَعَلَمَ آدَمَ الاسماءَ کُلَّها» در مدرسۀ «عَلَمَ بالقَلَمِ عَلَّم الإِنسانَ مالَمْ یَعْلَمْ» و معلوم من کرده است.

دریغا عاشق را بلای سخت تر و عظیم تر از آن نباشد که از روی معشوق دور افتد، و بهجران مبتلا شود؛ و آنگاه با نااهلان گرفتار شود او را دو بلا باشد: یکی فراق معشوق، و دیگر دیدن نااهلان. مگر که مصطفی از اینجا گفت که «ماأوذِیَ نَبی مِثْلَ ما اوذِیْتُ» گفت: هیچ بلا و رنجی هیچ پیغامبری را چون بلا و رنج من نبود. لاجرم آن ولا که او را بود، هیچکس را نبود. غیرت الهی مستولی شده است نمیگذارد که بیش ازاین گفته شود. ما نیز نوعی دیگر از کلام آغاز کنیم واللّه المعزّ.

تمهید اصل تاسع

<بیان حقیقت ایمان و کفر>

ای عزیز این آیت را گوش دار که «وما یُؤْمِنُ أکْثَرُهُم باللّه إِلاّ وهُم مُشْرِکون» میگوید: بیشتر مؤمنان، مشرکان باشند. ای عجب! مگر مصطفی- علیه السلام- از این جا گفت: «کادَ الفَقْرُ أنْ یَکُونَ کُفْراً». دریغا گوش دار: ای دوست هرگز دیدهای که دیوانگان را بند بر ننهند؟ گروهی از سالکان دیوانۀ حقیقت آمدند، صاحب شریعت بنور نبوت دانست که دیوانگان را بند بر باید نهاد؛ شریعت را بند ایشان کردند. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که مرید خود را گفت: با خدا دیوانه باش و با مصطفی هشیار. دریغا سوختگان عشق، سودایی باشند؛ و سودا نسبتی دارد با جنون و جنون راه با کفر دارد. باش تا شاهد ما را بینی؛ و آنگاه بدانی که چرا دیوانه باید شد. هرگز دیدهای که کسی از دست بت دیوانه شود؟! این ابیات بشنو:

در مذهب شرع کفر رسوا آمد

هر کس که بکفر عشق بینا آمد


 

زیرا که جنون ز عشق سودا آمد

از دست بت شاهد یکتا آمد


سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند: بعضی از ایشان بینای دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند؛ و خود را دیدند که زنار داشتند، پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد؛ زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است، آگنده بکفر و ضلالت بود و از زنار خالی <باشد> اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد: باکی نیست. دریغا فهم خواهی کردن، یا نه؟ چه دانی که چه گفته میشود؟!

گروهی دیگر مست آمدند، و زنار نیز بربستند، و سخنهای مستانه آغاز کردند، بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلای غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود!!! ندانم کی خواهد بود؟! هنوز دور است!!! و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند، و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب؛ نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گرانست! از عقل، دیوانگی اختیارکردند؛ و از زحمت خلق و دنیا، نجات یافتند چنانکه آن رونده گفته است:

هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر میشود

پس میان جان و دلبر قالبم زحمت شده است


 

و از جمال حسن رویش هر دو کافر میشود

بی تن و قالب مرادم خود میسر میشود


دریغا خلق ندانند که از کفر و زنار مقصود ایشان چیست! «وَإِنَّ فی الخَمْرِ مَعْنی لَیْسَ فی العِنَبْ»! کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد، و معین بر کار و طریقت ایشان باشد. گفتند که هلاک به بود که زندگانی با غیر او کردن:

در کوی تو کشته به که از روی تو دور

تا از خلق نگذری، بخالق نرسی. «وَمَنْ یَخْرُج مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلی اللّهِ وَرَسُولِه ثُمَّ یُدْرِکُه المَوتُ فَقدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ» این معنی باشد. کجایی؟ تو این دیوانۀ عشق را ندیدهیی که همچون بلبل که از هجران گل سراییدن میکند و بانگ و فریاد دارد، و چون گل را بيند از شوق هزار چندان ناله کند! روزگاری بر این شیفته میرود که از او، وجود خودم ننگ میآید! بجز ناله و سوختن سودی نه! پس چون با او باشم چندان از شوق و بیم آنکه مبادا که دیگر بار فراق در میان آید. با ناله و درد میباشم تو نیز از بهر من مرافقت کن، و این بیتها از سر درد میگوی و میگری:

معشوق منا! بی تو نمییارم زیست

تا عشق فراق کرد دیوانه دلم


 

درمان وصال تو نمیدانم چیست؟

در عالم، کس نیست که بر من نگریست


ای عزیز شمهای از کفر گفتن ضرورت است: بدانکه کفرها بر اقسام است و خلق همه کفرها یکی دانستهاند. دریغا اینجا هنوز سخن هشیاران بباید گفت!

گروهی دیگر از سالکان حضرت ربوبیت و روندگان بعالم قدس الوهیت ایشان را مدتی با خود دادند و هشیاری اختیار کردند و گفتند که عصمت شریعت برای عصمت قالب شرطست. روزی چند صبر کردند تا بمقصود رسیدند. دریغا باش تا بدین مقام رسی، آنگاه بدانی که زنار داری و بت پرستی و آتش پرستی چه باشد! هشیاران را عقل و علم نگذارد که نظر بیگانگان بر جنون و سودای ایشان آید، گفتند: سگ داند و کفشگر که در انبان چیست.

گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار: کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است. کفر نفس، نسبت بابلیس دارد؛ و کفر قلب، نسبت با محمد دارد؛ و کفر حقیقت، نسبت با خدا دارد؛ بعد از این جمله خود ایمان باشد. دریغا از دست خود که گستاخی میکنم بگفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد! اما میگویم هرچه بادا باد!!!

اکنون گوش دار: کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب، کافر باشد؛ این کفر ظاهر است. اما کفر دوم که بنفس تعلق دارد؛ و نفس، بت باشد که «النَّفْسُ هِیَ الصَنَمُ الأکْبَر»؛ وبت، خدایی کند. «أَفَرأَیْتَ مَن اتَّخَذَ إِلهَهُ هواه» این باشد. مگر که ابراهیم- صلوات الرَّحمن علیه- از اینجا گفت: «وَأجنُبنی وَبَنیَّ أَنْ نَعْبُدَ الأصنامَ». این کفر بنفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد؛ بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شدهایم، هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت. اول مقامی که بروی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند، پندارد مگر که صانع است؛ اگر در این مقام بازماند و توقف کند، از این قوم باشد که «إِنَّما سُلْطانُه علی الَّذینَ یَتَولَّونَه وَالَّذینَ هُمْ مُشْرِکون» هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که «وکانَ مِنَ الکافِرینَ» خود گواهی میدهد این مقام را.

دریغا مگر در کفر مغ شدهای تا در این مقام، کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیتها گوید:

ای کفر، مغان از تو جمالی دارند

کافر نشوند که کفر راهی دورست


 

وز حسن تو بی نشان کمالی دارند

از کفر دریغا که خیالی دارند!


در این مقام ابلیس را بدانی، و ببینی که ابلیس کیست. ای دوست فریاد از دست حسن بصری که این مقام را شرح چگونه میدهد «إِنَّ نورَ إِبلیسَ من نارِ العزَّةِ لِقَوْلِه تعالی: خَلَقْتَنی مِنْ نارِ». پس از این گفت: «وَلَوْ اَظْهَرَ نورَه لِلْخَلْقِ لَعُبِد إلهاً» گفت: اگر ابلیس نور خود را بخلق نماید همه او را بمعبودی و خدایی بپرستند. چه گویی؟!!! یعنی که او را بخدایی میپرستند؟ نمیپرستند! در غلطی!! از این آیت بشنو: «أَفَرَأَیْتَ مَن اتَّخَذَ الهَهُ هواه». چون نور ابلیس از نور عزت باشد چنین تواند بود.

مقام دیگر که ما بکفر حقیقی نسبت کردهایم بروی عرض کنند. دریغا بت پرستی و آتش پرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد. بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت: هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود. چرا کافر شود؟ زیرا که «وَیَبْقی وَجه ربِّکَ ذوالجلالِ والإکرام» همگی او چنان بخود کشد که در ساعت بسجود شود. چه گویی؟! سجود کردن، محمد را کفر نباشد، کفر محمدی این مقام باشد سالک را. دریغا که مصطفی از اینجا گفت: «مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ»! گفت: هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد. چندانکه در این مقام باشد، شرک و کفر باشد! و چون از اینجا نیز درگذرد، خداوند این دو مقام را بیند؛ خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید: «وجَّهْتُ وَجْهِیَ للذی فَطَر السَّموات والأَرْضَ».

اگر باورت نیست از قرآن بشنو: «وکَذَلِک نُرِی ابراهیمَ ملکوتَ السَّمواتِ والأَرْضِ» اودر این ملکوت چه دید؟ گوش دار: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیه اللّیْلُ رَأی کَوکباً قال هذا رَبّی» چون ستارۀ جان خود بدید گفت: «هذا رَبّی». این چرا گفت؟ از بهر آنکه کعب احبار- رضی اللّه عنه- گفت: در توریة خواندهام «إِنّ أرواحَ المُؤمِنینَ مِن نُورِ جَمال اللّهِ و إِنَّ أرْواحَ الکافِرینَ مِنْ نُورِ جَلالِ اللّهِ» گفت: ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد. پس هر که جمال روح خود را بیند، جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد؛ و اگر مؤمن بیند روح خود را، جمال دوست دیده باشد؛ و اگر کافر بیند روح خود را، جلال دوست دیده باشد؛ پس از آن گفت: «فَلمّا رأی القَمَر بازِغاً قال: هذا رَبّی» چون ماهتاب را که نور ابلیس است، در آن مقام بدید گفت: «هذا ربّی» که از نور جلال خداست؛ پس از آن برگذشت «فَلَمّا رأی الشمسَ بازِغَةً» چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم، آفتاب باشد، گفت: «هذا رَبّی».

در عالم خدا این دونور: یکی آفتاب آمده است، و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو: در این دو مقام «والشّمسِ و ضُحاها و القمرِ اذا تَلاها». این دو نور: یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز؛ و آنجا خود نه شب است و نه روز «لَیْسَ عِنْدَاللّهِ صَباحٌ ولامَساءٌ». از مقام نور ماهتاب تا بمقام نور آفتاب، مسافتی دور است! از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری. مگر که این بیتها نخواندهای؟

از نور بنور، منزلی بس دور است

توحید و یگانگی برون از نور است


 

کین نور ز ظلمتست و آن از نور است

آنکس که نداند این سخن معذور است


این نورها که گفتم همه عالم نورند و عالم کفر و شرک شدهاند. مگر نشنیدهای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی: «اللّهُم إِنی أعوذُ بِکَ مِن الشّرْکِ الخفِّی» از بهر آنکه ترسید که «لَئن أشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عمَلُکَ» باوی بکار درآید. ای دوست پنداری که بکفر بینا شدن اندک کاریست؟ مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه میگوید: «اَللّهمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنَ الکُفْرِ». مگر از اینجا بود که بایزید بوقت نزع، زناری بخواست و بر میان بست و گفت: «وقال: إِلهی إِنْ قُلْتُ یَوْماً: سُبْحانی ما أَعْظِمَ شأنی، فَأَنا الیَومَ کافِرٌ مَجُوسِیٌّ أَقْطَعُ زُنّاری و اقولُ: اَشْهَدُ أَنْ لاإِلَه إلّا اللّه و أَشْهدُ أَنْ مُحَمُداً رسولُ اللّه» گفت: این ساعت، زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم.

در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند. دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار: درنگر تا بکفر اول بینا گردی؛ پس راه رو تا ایمان بدست آری؛ پس جان میده تا کفر ثانی و ثالث را بینی؛ پس جان میکَن تا پس از این بکفر چهارم راه یابی؛ پس مؤمن شوی؛ آنگاه «وَمایُؤمنُ أکْثَرُهُم بِاللّهِ إِلّاؤُهُمْ مُشْرِکونَ» خود گوید که ایمان چه بود؛ پس «وَجَّهْتُ وجهِیَ» خود را بر تو جلوه دهد، خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی؛ پس آنجا فقر روی نماید؛ چون فقر تمام شود که «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فهو اللّه» یعنی همگی تو او باشد، کفر باشد یا نباشد چه گویی؟ «کادَ الفَقْرُ أَنْ یَکُونَ کُفْراً» این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد. مگر حلاج از اینجا گفت:

«کَفَرْتُ بدینِ اللّه وَالْکُفرُ واجِب


 

لَدَیَّ وَعِنْدَ المُسْلِمینَ قَبیحُ»


کافر شدم بدین خدا و کفر بر من واجب است. این بزرگ را بین که عذر این چگونه میخواهد گفت. ای کاچکی من آن کفر بودمی که دین اوست!

مگر مصطفی از اینجا گفت که «ماخَلَقَ اللّهُ شیئاً أشْبَهُ به مِنْ آدَمَ» گفت: هیچ چیز شبه و مانند او نیامد مگر آدم که هم شکل و هم شبه او داشت؛ اگر شبه او نداشتی، آدم چون مخلوقات دیگر بودی. اگر خواهی که معنی این خبر بدانی و ایمان و کفر موحدان ترا معلوم شود این بیتها را بشنو:

اندر دو جهان مشرک و کافر ماییم

با گوهر اصل هیچ نماند در خور


 

زیرا که بت و شاهد و دلبر ماییم

آن گوهر اصل را چو در خور ماییم


ای دوست این سخنها نه ذوق هر کسی باشد، این سخنها را بذوق عشق در توان یافتن. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «صد هزار واند هزار نقطۀ نبوت را بخلق فرستادند تا خلق آشنا شوند، و همه بیگانگان ذرهای آشنایی نیافتند؟ دریغا اگر ذرهای عشق از حضرت بفرستادندی، همه بیگانگان آشنایی یافتندی، وهمه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند! دریغا مگر چنین میبایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند!!! مگر مصطفی از اینجا گفت که «لَوْ أرادَ اللّهُ أنْ یَغْفِرَ للعِبادِ لَما خَلَقَ إِبلیسَ» اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی.

دریغا! بجان مصطفی ای شنوندۀ این کلمات که خلق پنداشته اند که انعام و محبت او با خلق از برای خلق است! نه، از برای خلق نیست بلکه از برای خود میکند که عاشق، چون عطایی دهد بمعشوقی و با وی لطفی کند، آن لطف نه بمعشوق میکند که آن با عشق خود میکند. دریغا از دست این کلمه! تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد، و بهیچ کس او را التفات نیست، و خلق پنداشتهاند که او عاشق ایشانست! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت: «بار خدایا کرا بودی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرایی؟ گفت: هیچکس را. گفت: کرا خواهی؟ گفت: هیچ کس را. او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او میگفت:

گفتم که کرایی تو بدین زیبایی

گفتا که چنین سخن تو میفرمایی

عاشق نبود هر آنکه باشد رایی


 

ای خالق ما که سرور و مولایی

من خود خود را که خود منم یکتایی

عاشق آنست که عاشقست یک جایی


دریغا محبت خدا با مصطفی، هم محبت خود باشد! چه میشنوی ای آنکه مطالعۀ این کلمات میکنی؟! معلوم این بیچاره شده است که نگاه دارندۀ این کلمات، از حظ و نصیب این کلمات بی بهره نباشد زیرا که آنکس که محرم این کلمات نباشد، آن توفیق نیابد که خود را با این کلمات دهد؛ و آنکس که فهم نکند و نداند،هم معذور باشد که از موسی کامل تر نباشد هم بعلم و هم بنبوت که سه کلمه از خضر تحمل نکرد. چه میشنوی ای گدای امت محمد که موسی حاصل سه کلمات اسرار نشد و تو این کلمات چگونه تحمل میکنی؟! شکر این نعمت کی توانی کرد؟ درنگر که این سخن مرا کجا میکشد! «وَإِذ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لاأبرَحُ حَتَّی أبْلُغَ مَجْمَعَ البَحْرَیْن» دریغا هرگز ندانستهای این «بحرین» کدامست؟ مگر که دریای حقیقت«ص»، بحر بمکه «کانَ علیه عَرْشُ الرَّحْمن حَیْثُ لالَیْلَ وَلانَهارَ» ندیدهای؟

باش تا از سفینۀ دنیا که در دریای بشریت است برون آیی، چون برون آمدی پای همت بر سرش زنی که «مالی و لِلدُّنیا و ما لِلدُّنیا ولی». «حَتّی إذا رَکِبا فی السَّفینَةِ خَرَقَها» خود بیان این همه میکند.

ای دوست تو خود هرگز نفس را نکشته ای با مخالفت کردن با او که «اَقتُلوا أَنْفُسَکُم» بچه؟ «بسُیُوفِ المُجاهَداتِ والمُخالَفات». «حتّی إِذا لَقِیا غُلاماً» این باشد. چون این قدر حاصل آمد، «وأمّا الجِدارُ فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَین فی المَدینَة» روی نماید درشهر «أَنا مَدینَةُ العِلْم»؛ یتیم «ألَمْ یَجِدْکَ یَتیماً فآوی» این بیان با تو میکند؛ پس تا اکنون در ضلالت بودی؛ این ساعت، هدایت یابی که «وَوَجَدَکَ ضالّاً فَهَدی». ضلالت مصطفی نه این بود که تو دانی، ضلالت او عشق بود با خدا. این عشق خدا، حجابی شده بود میان او و میان خدا! دریغا من کیستم که این سخن میگویم؟! «وإنّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی أَسْتَغْفِرَاللّهَ فی الیَومِ واللَّیلَةِ سَبْعینَ مَرَّةِ» خود بیان این میکند. مرا چه گناه باشد؟ چون این غین حجاب برداشته شود. «ضالاً» نباشد، همه «فَهَدی» بود. «إِنَّ الذَّینَ یُبایِعونَکَ إِنَّما یُبایِعون اللّهَ یَدُاللّهُ فوقَ أیدیهِمْ» او را حاصل آید. اگر باورت نیست از خدا بشنو: در قصۀ یوسف در شأن عشق یعقوب که فرزندانش گفتند او را: «إِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القدَیمِ» او را ملامت کردند؛ تو هنوز با عشق یوسفی. اگر اینجا ضلالت بمعنی دیگر باشد، «وَوَجَدَکَ ضالَاً» جز عشق معنی دیگر ندارد.

این خودرفت؛ مقصود آن بود که گفتم که خدا جز عاشق خود نیست. پس گفتم که محبت مصطفی هم محبت خدای- عز و علا- بود مر خود را. دریغا! این کلمه را گوش دار و بگوش جان بشنو: خدا مصطفی را دوست داشت. او را از جملۀ مکنونات و مخزونات نگاه داشت، و او را از عالمیان پوشیده داشت. مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه عالم خدا را دانستهاند ولی نشناختهاند، امامحمد را خود ندانستهاند ونشناختهاند؟ دریغا مگر که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ» بدین کلمه نسبتی دارد؟

از عالم غیرت در گذر ای عزیز. آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا، خود ندانی که در عالم الهی او را بچه نام خوانند؟ اگر نام او بدانی، او را بدان نام خواندن خود را کافر دانی. دریغا چه میشنوی؟ این دیوانه خدا را دوست داشت؛ محک محبت دانی که چه آمد؟ یکی بلا و قهر و دیگر ملامت و مذلت. گفتند: اگر دعوی عشق ما میکنی، نشانی باید. محک بلا و قهر و ملامت و مذلت، بروی عرض کردند؛ قبول کرد در ساعت، این دو محک گواهی دادند که نشان عشق صدقست. هرگز ندانی که چه میگویم! در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پختۀ لطف و قهر معشوق شود؛ و اگرنه، خام باشد و از وی چیزی نیاید.

دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق که اگر دشنام معشوق شنود، او را خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشنام معشوق به از لطف دیگران داند؛ و هرکه نداند، او در راه عشق بیخبر باشد و مگر این بیت نشنیدهای؟

هجران تو خوشتر از وصال دیگران


 

منکر شدنت به از رضای دیگران


دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که باید گفتن که دوستان او پروردۀ لطف و قهر خدا باشند. هر روز هزار بار از شراب وصل، مست گردند و بعاقبت زیر لگد فراق او پست شوند. عاشق هنوز مریداست و مرید را بر درخت فراق کنند در این عالم. مگر نشنیدهای که در آن عالم با جویندگان او چه خطاب میکنند؟ این میگویند:

جویندۀ ما بشهر در بسیارست

بر درگه ما ز ده هزاران دارست


 

ای هر که مرا جوید کارش زارست

بر هر داری سر مریدی زارست


هر روز اندهزار بار، درون جویندگان حضرت الهی جواب میدهد که ما خود میدانیم که معشوق ما با قهر و بلاست؛ اما ما خود را فدای بلای و قهر او کردهایم؛ ازو بلا و از ما رضا، ازو قهر و از ما مهر. مگر که این ابیات از ایشان نشنیدهای بجواب:

معشوق بلاجوی ستمگر دارم

جانم برد این هوس که در سردارم


 

وز آب دو دیده آستین تر دارم

من عاقبت کار خود از بر دارم


زهی عشق که گفت: ما درد ابدی را اختیار کردیم، و رحمت و لطف را نصیب دیگران کردیم! هر روز صد هزار درد پیاپی، آن مهجور نوش میکند؛ و این بانگ میدارد:

عاشقان را جام می با خم همسنگ ده


 

هرکسی را در نوا و درخور فرهنگ ده


زهی جوانمرد!

دریغا مگر منصور حلاج از اینجا گفت: «ماصَحَّتِ الفُتُوَّةُ إِلاّ لِأحْمَدَ و إِبْلیسَ»! دریغا چه میشنوی؟ گفت: جوانمردی دو کس را مسلم بود: احمد را و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند.

این جوانمرد، ابلیس میگوید: اگر دیگران از سیلی میگریزند، ما آنرا بر گردن خود گیریم:

از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد

با آتش عشق تو دلم محکم باد


 

سودای توأم مقیم دم بردم باد

عشقی که نه اصلیست اصلش کم باد


گفت: ما را چون معشوق اهل یادگار خود کرد، اگر گلیم، سیاه بود و اگر سفید هر دو یکی باشد؛ و هر که این فرق داند، در عشق هنوز خام است. ازدست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حنظل، چه لطف چه قهر. آنکس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر، او عاشق خود باشد نه عاشق معشوق. دریغا چون سلطان، قبا و کلاه خاص کسی را دهد این بس باشد؛ باقی در حساب عاشقان نیست. دریغا با او گفتند که گلیم سیاه لعنتی، چرا از دوش نیندازی؟ گفت:

می نفروشم گلیم و می نفروشم


 

گر بفروشم برهنه ماند دوشم


ای دوست دانی درد او از چیست؟ درد او از آنست که اول، خازن بهشت بود؛ و از جملۀ مقربان بود. از آن مقام با مقام دنیا آمد، و خازنی دنیا و دوزخ اورا منشوری بازداد؛ از این درد گوید:

این جور نگر که با من مسکین کرد


 

خود خواند و خودم براندو دردم زین کرد


دریغا دانی که چه گفت: گفت که چندین هزار سال معتکف کوی معشوق بودم؛ چون قبولم کرد، نصیب من ازو رد آمد. دریغا چه میشنوی! گفت: چون بر منش رحمت آمد، مرا لعنت کرد که «وَإِنَّ عَلَیْکَ لعنَتی إلی یَومِ الدّین».

باش تابر «یایِ» «ونَفَخْتُ فیه مِنْ روُحی» گذر کنی؛ آنگاه «یایِ» «یس و القُرآن الحَکیم» با تو بگوید که یایِ «لَعْنَتی» یا ابلیس چه میکند و یایِ «کهیعص» با تو بگوید که کاف «سَلامٌ علیک أیُّها النَبِیُّ وَرَحْمَةُ اللّهِ و برَکاتُه» با محمد چه میکند. بجلال قدر لم یزل که از ازل تا ابد، کاف صلت «سلامُ علیک» و تای وَصْلَتِ «ص و القرآن» از محمد یک لحظه خالی نبود و نباشد، و یای «لَعْنَتی» با ابلیس همچنین. چگویی اگر کسی را قوت و غذا باز گیری زنده بماند، و وجودش بجای تواند بود؟

دریغا ای دوست از کلمۀ «المر» چه فهم کردهای؟ بشنو: میم «المر» مشرب محمد است، ورای «المر» مشرب ابلیس. بعزتش که هرگز خداوند بی واسطه نگوید که چنین کن؛ او هیچ کاری نکند. اگر «وَما یَنْطِقُ عَن الهَوی» در حق مصطفی دانستهای ممکن باشد که این سخن نیز بدانی «لَقَدْ کانَ فی قِصَصِهِم عِبْرةٌ لِأُولی الألباب». از عبرتها یکی این آمد که ابن یامین در درون پرده با قومی که درون پرده بودند، دانستند که او دزدی نکرد؛ اما یوسف او راگفت: بیرون پرده، چنین خبر ده که من دزدم.

دریغا چنانکه جبریل و میکائیل و فریشتگان دیگر در غیب میشنیدند که «أُسْجُدُوا لِآدَمَ» در غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت: «لاَتَسْجُدْ لِغَیری» دریغا چه میشنوی:

از حالم اگر عالمیان بیخبرند


 

ازعالمم آن بس که حالم دانی


پس در علانیت او را گوید: «أُسْجُدُوا لِآدَمَ»، و در سر با او گفت که ای ابلیس بگو که «أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طیناً»؟ این خود نوعی دیگر است.

اما هرگز دانستهای که خدا را دو نامست: یکی «الرَّحْمنُ الرُّحیم»، و دیگر «الجبَّارُ المُتَکَبِّر»؟ از صفت جباریت، ابلیس را در وجود آورد؛ و از صفت رحمانیت، محمدرا. پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛ و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس.

ای دوست «لَعْنَتی إِلی یوم الدّین» گفته است؛ چون روز دین باشد نه این دنیا را میخواهد، دین آخرتی میگوید که در آن دین، کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد؛و در این دنیا این، کفر باشد؛ اما در راه سالکان و در دین ایشان، چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد. یوسف عامری گفت:

در کوی خرابات چه درویش و چه شاه

بر کنگرۀ عرش چه خورشید چه ماه


 

در راه یگانگی چه طاعت چه گناه

رخسار قلندری چه روشن چه سیاه


هرکس در این معنی راه نبرد، ابلیس داعی است در راه؛ ولیکن دعوت میکند ازو، و مصطفی دعوت میکند بدو. ابلیس را بدربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند؛ تو عاشق مایی، غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا میکن:

معشوق، مرا گفت نشین بر در من

آنکس که مرا خواهد گو: بیخود باش


 

مگذار درون آنکه ندارد سر من

این، درخور کس نیست مگر در خور من


ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا! و گناه مصطفی دانی که چه آمد؟ عشق خدا آمد با او: یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را، گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را، گناه او آمد که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ما تَقدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَماتَأَخَّر» این سخن را نشان شده است. جهانی باید تا ذرهای از این ذنب و گناه، او را نصیبی دهند که عبارت از آن امانت آمد وبر آدم و آدم صفتان بخش کردند؛ و با این همه جز این، چه گفتند که: «ظَلوماً جَهُولاً».ذرهای از این گناه جهانی را کفر آمد؛ اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند.

دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست که «لِیَغْفِرَلَکَ اللّهُ ماتَقَدَّمَ منْ ذَنْبِکَ وَما تَأَخَّرَ»! دریغا که اگر ذرهای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی، همگی ایشان برقم فنا مخصوص شدندی! مگر که ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد بودمی! دریغا ایاز گفت: در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمیدانم که مرا بر تخت مملکت مینشاند و آنگاه او زیر تخت من مینشیند و میگوید: ای آنکه عشق ما از تو مراد یافته است! ای آنکه وجود تو مملکت حضرت ما گشته است! ای آنکه وجود ما از وجود تو زیبایی یافته است! ای ما از تو و ای تو از ما!

دریغا نمییارم گفتن! مگر که شریعت را ندیده ای که نگاهبان شده است بر آنها که از ربوبیت سخنی گویند؟ هرکه از ربوبیت سخن گوید در ساعت شریعت، خونش بریزد؛ اما چه دانی که در حقیقت، با او چه میکنند! محمود گفت: لشکر خود را که هرچه خواهید که میگویید از من و از مملکت من، گویید؛ اما از ایاز، هیچ مگویید! ایاز را بمن بگذارید. در آن حالت هرچه از محمود گفتندی، خلعت یافتندی؛ و هرچه از ایاز گفتندی، غیرت محمود دمار از وجودشان برآوردی.

دریغا چه میگویم! اگر چنانکه دانسته ای که مجنون لیلی را چه بود و لیلی مجنون را چه و محمود ایاز را چه بود و ایاز محمود را چه در دنیا پس، ممکن باشد که بدانی که محمد مر خدا را چه بود و چیست، و احد مر احمد را چه بوده است و چیست.

پس احد را باحمد سریست که مصطفی- صلعم- با آن سرّ همچون ایاز با محمود. آن ذنب میدید و در این ذنب مستغفر میبود. دریغا «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهرَک» این ذنب را بیان میکند، و از این ذنب کمال و رفعت یافته است. «وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ» این ذنب، سود و نفع آمد؛ و مزید راه که «إِنَّ اللّهَ لَیَنفَعُ العبدَ بِذَنْبِه». دریغا «سُبْحانَ الذَّی أَسْری بِعَبْده لَیْلاً» بیان میکند که محمود با ایاز میگوید که «اَوْلَم تُذْنِبُوا الذَهَبَ اللّهُ بِکُمْ وَلَجاءَ اللّهُ بِقَومٍ یُذْنِبونَ فيستغفرون فَیَغْفِرُ اللّهُ لَهُم ویَدْخِلَهُمُ الجنَّةَ» میگوید: اگر این گناهکاران نبودندی، گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای داشتندی. ترک این گناه، کفر باشد؛ و فرمان این گناه، طاعت.

دریغا در این جنت قدس که گفتم، یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکه خلق پنداشتند که مراموت حاصل شده است. پس باکراهی تمام، مرا بمقامی فرستادند که مدتی دیگر در آن مقام بودم؛ در این مقام دوم، ذنبی از من در وجودآمد که عقوبت آن گناه، روزگاری چند بینی که من از بهر این ذنب کشته شوم. چه گویی آنکس که عاشق را مانع باشد از رسیدن بمعشوق، ببین که چه بلا آید او را!!! در این معنی این بیچاره را دردی افتاده است با او که نمیدانم که هرگز درمان یابد یا نه؟! هرگز دیدهای که کسی دو معشوق دارد، و با این همه خود را نگاه باید داشت که اگر با معشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و اگر با دیگری همچنین؟

دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبودهای، و آنگاه در این میانه ابلیس ترا وسوسه نکرده است، و از دست او این بیتها نگفتهای؟!

در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم

از ناپاکی بطبع خون خواره شدیم


 

در قهر دو چشم شوخت آواره شدیم

ما نیز کنون بطبع غم خواره شدیم


اگر این درد را درمان، او باشد چه گویی درمان یابد یا نه؟ هرکه را در عالم ابلیس رنجور و نیم کشته کنند، در عالم محمد او را بشفا حاصل آرند، زیرا که کفر، رقم فنا دارد؛ و ایمان، رقم بقا؛ تا فنا نباشد، بقا نیابد. هر چند که فنا در این راه بیشتر؛ بقا در این راه کامل تر. از فنا و بقا این بیتها بیان میکند:

گر خال و خد و چشم تو کافر باشد

شرطی کن اگر زلف تو بیداد کند


 

این جان و دلم درو مُجاور باشد

ما را صنما لب تو داور باشد


ای دوست مقامی هست که تا سالک در آن مقام باشد در خطر باشد که «ألمُخْلِصُونَ عَلی خَطَرٍ عَظیم» این معنی باشد؛ آن را مقام هوا و آرزو توان خواند. نه با تو گفتم که هوای جان، نفس است؟ تا از این عالم هوا رخت بیخودی و بی آرزویی بصحرای الهی نیاری، از خوف نجات نتوانی یافت «وامّا مَنْ خافَ مقامَ رَبِّه و نَهَی النَّفْسَ عَن الهَوی». گفت: هر که قدم از عالم هوا بدرنهاد؛ قدم در بهشت نهاد؛ پس در این بهشت جز خدا دیگر کس نباشد. شیخ شبلی مگر از اینجا گفت که «ما فِی الجَنَّةِ أحَدُ سِوی اللّهِ».

شیخ سیاوش با ما گفت: امشب مصطفی را بخواب دیدم که از در، درآمد و گفت: عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشده ایم؛ تو یک چندی صبر کن؛ و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق. چون این خواب از بهر ما حکایت کرد، صبر این بیچاره از صبر بنالید؛ و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم. چون نگاه کردم، مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت: آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت، ازنور مصطفی نصیبی شعله بزد؛ و از آن نصیب، ذرهای برو آمد؛ در ساعت سوخته شد. خلق میپندارند که سحر و شعبده است.

دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید؛ چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد؟ اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمهای از آن، از شما دریغ ندادم. دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد، امیدوارم که از آنها باشد که «إِنَّ الَّذینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبعایعُونَ اللّهَ». خلعتی به از این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی؟ اگر روزی گویی: خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی، نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی؟ ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم، فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم، ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود، و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر. اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود. تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد؟ نه قتل در راه ما جان آمد. چگویی کس دوست ندارد که جانش دهند؟!

دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند، شبلی گفت: آن شب مرا با خدامناجات افتاد، گفتم: «إِلهی إِلی مَتَی تَقْتُلُ المُحِّبینَ؟ قالَ اللّهُ تَعالی: إِلی أَنْ أجِدَ الدّیةَ. قُلتُ؛ یارَبُّ وَمادِیَتُکَ؟ قالَ: لِقائی وَجَمالی دِیَةُ المُحِّبینَ». دانی که چه میگوید؟ گفت: گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی؟ گفت: چندانکه دیت یابم. گفتم: دیت ایشان چه میباشد؟ گفت: جمال لقای من دیت ایشان باشد. ما کلید سر اسرار بدو دادیم، او سر ما آشکارا کرد؛ ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند. ای دوست هان سر چه داری؟ سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود. دریغا هر کسی سر این ندارد؛ فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد! من خود میدانم که کار چون خواهد بود! ای عزیز این بیتها نیز بشنو:

چندان نازست ز عشق تو در سر من

یا خیمه زند وصال تو بر سر من


 

کاندر غلطم که عاشقی تو بر من

یا در سر این غلط شود این سر من


دریغا این بیتها که گفتم از برای شوق مصطفی میگفتم که وعده کردهام بگفتن؛ هنوز خود نگفتهام زیرا که سودا مرا چنین بیخود و شیفته میگرداند که نمیدانم که چه میگویم! مرا از سر سخن یکبارگی میبرد و بعاقبت هنوز من قایمتر میآیم! او با من کشتی میگیرد تا خود کدام از ما دوافتاده شود؛ اما این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتادهاند! سودایی و عاشقی نماند. سودا و عشق باقی باشد. اکنون گوش دار این بیتها، و بجان بشنو که بسیار فتوح از آن یابی:

کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم

و آنگهی از جنت و فردوس و دوزخ بگذریم

پس نشینیم با تو و با تو همی شربت خوریم

پس دل و جان را فدای روی و حسن تو کنیم

وز وجود وصل تو ما فرد و یکتایی شویم


 

ملت کفر و مسلمانی بهم درهم زنیم

خیمۀ جان را برون از کون و کان محکم زنیم

کم زنی را پیشه سازیم کم زنی و کم زنیم

وین غمان عشق را از بی غمی برغم زنیم

پای همت بر دو عالم نیز و برآدم زنیم


ای دوست نگر که مصطفی عذر مستان دیوانه چگونه بازخواسته است آنجا که گفت: «إِنَّ اللّهَ لایُؤاخِذُ العُشّاقَ بِما یَصْدُرُ مِنْهُم» گفت: آنچه از عشاق در وجود آید بر ایشان نگیرند؛ زیرا که هر که چیزی گوید یا کند و با خود باشد، باختیار خود کند؛ اماعشق بی اختیار باشد. آنچه عاشق کند، بی مراد او دروجود آید و بی اختیار او صادر شود.

دریغا چه گویی هرگز خوانده ای که چون دوزخیان از دوزخ بدر آیند آتش، ایشان را پاک کرده باشد، و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند، و قلم تکلیف گرد ایشان نگردد؟ این خود بهشت عموم باشد. دریغا چه میشنوی! اما آتش دوزخ محبان دانی که چیست؟ ندانی! آتش دوزخ محبان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «العِشْقُ عَذابُ اللّهِ الأکْبَرُ» گفت که عذاب اکبر، عشق خداباشد. مگر که شبلی از اینجا گفت: «أَلعِشْقُ نارٌ فی الْقُلُوبِ فَأَحْرَقَتْ ماسِوی المَحْبوبِ».

دریغا اگر خواهی که دوزخ را بدانی و عذاب اکبر را بشناسی آیت «وَلَنُذیقَنَّهُم مِنَ العَذابِ الأَدْنی دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَر» گوش باید داشت. عذاب اکبر کافران را باشد که او خود را بدیشان نماید؛ آنگاه آتش شوق «نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةِ» دل ایشان افکند. پس ازآن از ایشان، محتجب شود، و ایشان محجوب بمانند، این دوزخ باشد. «کَلَّا إِنَّهُم عَنْ رَبِّهِم یَؤمَئِذٍ لَمَحْجُوبُون» این دوزخ را گواهی میدهد.

دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعدۀ عذاب «وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ: مالِی لاأَری الْهُدْهُدَ أمْ کانَ مِنَ الغائِبینَ. لَأُعَذِّبَنَهُ عَذاباً شدیداً»! شیخ ما گفتی: «لَأَبْلِیَنَه بالعِشْق ثُمَّ لَأَذْبَحَنَّهُ بِالفِراقِ من المُشاهَدَةِ». هرگز دیدها ی که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت، خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که «لَأُعَذِّبَنَهُ عذاباً شدیداً»؟ دریغا باش تا مسلمان شوی؛ آنگاه بدانی که غیرت چه باشد. مصطفی را بین که از این چون بیان میکند «إِنَّ اللّهَ لَیَغارُ لِلْمُسْلِمِ فَلْیَغَرِ المُسْلِمُ عَلی نَفْسِه».

دریغااین کلمه را خواهی شنیدن که «قُلْنا یانارُ کُونی بَرْداً وَسَلاماً عَلی إِبْراهیمَ» با آتش دل ابراهیم، این خطاب کردند؛ و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعلهای بزدی که هرگز در دنیا کس <چنان> ذرهای آتش ندیدی! مگر آن بزرگ از اینجا گفت: بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند. اگر ذرهای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید، چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ، دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان: «جُزْ یا مُؤْمِنُ فَإِنَّ نُورَکَ اَطْفَأَلَهَبی» از اینجا گفت، دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید، در حوض پر از آب نشیند؛ چون دست در آنجا میبرند از گرمی آب، دست سوخته میشود.

دریغا این آتش، هنوز مریدان را باشد؛ آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد. باش تا بمقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود. از عمر خطاب بشنو که گفت: در خانۀ ابوبکر شدم؛ همۀ خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم. پیش مصطفی شدم، و این حالت با او گفتم؛ گفت: ای عمر دست از این بدار که این مقام، هر کس راندهند؛عمر گفت: در همه عمر من، مرا یک ساعت آرزو میباشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد؛ اما نمیدانم که در آن عالم خواهند داد یا نه؟ دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز میگفت: «یادَلیْلَ المُتَحیَّرینَ زِدْنِی تَحیُّراً» مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزع با او گفتند: ترا چه چیز آرزو میکند؟ گفت: «أشْتَهی قِطْعَةَ کَبِدٍ مَشْوِیَّةٍ» گفت: پارهای جگر سوختهام آرزو میکند.

دریغا از جوش دیگ دل مصطفی که «کانَ یُصَلِّی و فی قَلْبِهِ أزیزٌ کأَزیزِ المِرْجَل»! گفت: جوش دل مصطفی از مسافت یک میل شنیدندی؛ باش تا بدانی که این جوش که شنید، ابوبکر صفتی شنیده باشد، اما باش تا این حدیث با تو غمزه بزند که «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ کُلَّ قَلْبِ حَزینِ»، دانی که چون این حزن ترا قبول کند چه گویی؟ این بیتها گویی:

از عشق تو ای صنم دلم خون شده است

لیلی شدهای مرا تو ای شاهد بت


 

جان در طلب وصل تو بیرون شده است

جان ودل من عاشق مجنون شده است


ای دوست دانی که این حزن از چه باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: همه مریدان در آرزوی مقام پیران باشند، و جملۀ پیران در مقام تمنای مریدان باشند زیرا که پیران از خود بیرون آمده باشند. آنکس که با خود باشد حظ و لذت چون یابد؟ مگر آن بزرگ از اینجا گفت که همه در عالم در آرزوی آنند که یک لحظه ایشان را از خود بستانند، و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظه بمن دهند و مریدان با خود باشند و آنکه با خود باشد از یگانگی و بیخودی او را نصیبی نباشد.

دریغا من خود کدام و تو که؟! این سخن در حقیقت خود نمیگنجد، در عالم شریعت کجا گنجد؟! تو هنوز جمال شریعت ندیدهای، جمال حقیقت کی بینی؟! و اگر خواهی که این را مثال گویم گوش دار: پروانه که عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا دور است مگر از نور او؛ و چون خود را بر آتش زند بی خود شود و از او هیچ پروانگی بنماند و جمله آتش شود. چه گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد؟ و چون که آتش نباشدپروانه غیر آتش باشد، چه بهره یابد از آتش؟ این سخن نه در خور تو باشد تو همه روز میگویی:

عشق تو بسوخت ای صنم خانۀ دل

دردانه ز دیده ز آن روان کردستم


 

بشکست غم فراق پیمانۀ دل

زیرا که ز من جداست دردانۀ دل


دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که اگر سینۀ کمترین مورچه بشکافی، چندانی حزن عشق خدا از سینۀ او بدرآید که جهانی را پرگرداند. شیخ ما گفت: شیخ عبداللّه انصاری در مناجات این کلمات بسیار گفتی: خداوندا ما باخودیم و خودی ما در خور تو نیست،و تو بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست. «أَلبَلاءُ مُوکّلٌ بِالأَنْبِیاءِ ثُمَّ بالأَوْلیاء» این باشد، یعنی که تو با بلایی و بلا در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست. اما هرچه بر تن آید آن عذاب باشد، و هرچه بر دل آید آن بلا باشد.

دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند؟! تو از بلا چه خبر داری؟ باش تا جای رسی که بلای خدا را بجان بخری.مگر شبلی از اینجا گفت: بار خدایا همه کس ترا از بهر لطف و راحت میجویند و من ترا از بهر بلا میجویم. باش تا «جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الحَقّ» با تو کیمیاگری بکند؛ آنگاه بدانی که بلا چه باشد!مگر مصطفی از اینجا گفت: «إنَّ اللّهَ یُجَرِّبُ المُؤْمِنینَ بِالبَلاءِ کَما یُجَرِّبُ أحَدُکُمْ الذَّهَبَ بِالنّارِ» میگوید: همچنانکه زر را آزمایش کنند ببوتۀ آتش، مؤمن را همچنین آزمایش کنند به بلا. باید که مؤمن چندان بلا کشد که عین بلا شود و بلا عین او شود؛ آنگاه از بلا بیخبر ماند. دریغا «إنَّ المُلوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» این معنی باشد. جماعتی که عذاب را بلا خوانند یا بلا دانند، این میگویند که ای بیچاره بلا، نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است. از بعد تا قرب ببین که چند مسافت دارد! این بیتها بشنو:

ما بلا بر کسی قضا نکنیم

این بلا گوهر خزانۀ ماست


 

تا ورا نام ز اولیا نکنیم

ما بهر خس گهر عطا نکنیم


دریغا از آن بزرگ نشنودهای که گفت: «لَیْسَ بِصادِقٍ فی دَعْوَی الْعِشْقِ مَن لَمْ یَتَلذَّذْ بِضَرْبِ المَعْشُوقِ». هرکه جفای معشوق نکشد، قدر وفای او نداند؛هرکه فراق معشوق نچشد، لذت وصال او  نیابد؛ هرکه دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید نه از بهر راز.

گر دوست، مرا بلا فرستد شاید


 

کین دوست خود از بهر بلا میباید


دریغا اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد، لفظ «محبت» بود؛ پس نقطۀ «ب» با نقطۀ «نون» متصل شد، یعنی «محنت» شد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی، هزار قهر تعبیه کردهاند؛ و در هر راحتی، هزار شربت بزهر آمیختهاند.

ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود که بیم آن باشد که دوستان او پست و نیست شوند؛ و با این همه، جز این خطاب نباشد که «یا أیُّها الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَرابطُوا واتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُم تُفْلِحُونَ» این صبر آنگاه توان کردن که صابر، تخلق یابد بصفت صبر خدا که یک نام او اینست که «الصَّبُور». مگر این کلمه نشنیدهای که او داود را گفت: «تَخَلَّقْ بَاَخْلاقِی وَإِنَّ مِنْ أخلاقِیَ الصَّبُورِ»؟ دریغا از صبر و صبور چه توان گفتن! «واصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا» بیان این همه کرده است.

ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد؟ سالک چون بینای این خلعت شود، چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت. «وَإنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لاتُحْصُوها» شرح این شکر میکند که چون خود را محو بیند، در میان «ألحَمْدُلِلّهِ الَّذی لَهُ ما فی السَّمواتِ وَمافی الأَرضِ» ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود، بنیابت تو از تو شکر خود کنیم، و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم. مگر از نامهای او یکی «شکور» و یکی «حمید» نخواندهای؟ یعنی «حَمَدَ نَفْسَهُ بِنَفْسِهِ» «شکور» او است که ترا شکر کند بنیابت تو. دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که «شَکَرْتُ الرَّبَ بالرَّبَ»! و توقدر این کلمه چه دانی! قدر این کلمه کسی داند که «عَرَفْتُ رَبِّی بِرَّبی» او را روی نموده باشد. از عالم غیب، با دوستی از دوستان خود گفتند: از تو بحقیقت شاکر اوست؛ پس «شَکَرَ الرَّبُ نَفْسَه بِنَفْسِهِ فَهُوَ الشَکُورُ».

این شکر روح باشد؛ شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید: «إِذا قال العَبْدُ ألْحَمدُ لِلّهِ مَلَأَ نُورُهُ الأَرْضَ وَإِذا قالَها ثانِیاً مَلَأً نُورُهُ السَّمواتِ وَالأَرْضَ وَ اِذا قالَها ثالِثاً مَلَأَ نُورُهُ مابَیْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ». از شکر زبان و قالب، آسمان و زمین پر از نور شود. این شکر نعمت «وَخلَقَ لَکُم مافِی السَّمواتِ وَما فی الأَرضِ جمیعاً مِنْهُ» باشد.

دانی که این همه سالک را کی روی نماید؟ آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است: «إِذا أرادَ اللّهُ أنْ یُوالِیَ عَبْداً مِنْ عِبادِ فَتَحَ عَلیْهِ بابَ الذِّکر. ثُمَّ فَتَحَ عَلَیْهِ بابَ القُرْبِ، ثُمَّ أَجْلَسَهُ عَلی کُرسِیِّ التّوحیدِ، ثُمَّ رَفَعَ عَنْهُ الحُجُبَ فَیَراهُ بِالمُشاهَدَةِ، ثُمَّ أَدْخَلَهُ دارَ الفَردانیَّةِ، ثُمَّ کَشَفَ عَنْهُ رِداءَ الکِبریاء وَالجَمال، فَإذا وَقَعَ بَصَرُهُ عَلَی الجمال بَقِیَ بِلاهُوَ، فَحِینَئِذٍ صارَ العَبْدُ فانِیاً وَبالحقِّ باقِیاً، فَوَقَعَ فی حِفْظه سُبْحانَهُ وَ تَعالی وَبَرِیُ مِنْ دَعاوی نَفْسِهِ». هرگز ندانی که چه میگویم! باش تا رسی و بینی. تو هنوز در خانۀ بشریت مقیم شدهای و در دست هوا و نفس گرفتاری، این مقام را چه باشی!

اینجا ترا در خاطر آید که تو نیز، در بشریت مقیم شدهای؛ اگر خواهی که بدانی. از ناصرالدین بازپرس. وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان؛ و دراین حالت که مرا بودی، وقت بودی که مرا با خود ندادندی؛ مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی، درآمدندی، و مرا ندیدندی. و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی. باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت: «وَمَا قَتَلوُهُ وما صَلَبُوهُ وَلکِنْ شُبِّهَ لَهُم». این همه بچه یافت؟ بدان یافت که رفعت داده بودند او را. «بَلْ رَفَعَهُ اللّهُ إِلَیْهِ» این معنی باشد.

دریغا نمییارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود! سهل بن عبداللّه به بین که چه میگوید: مصطفی بقالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل بخلق نمود اگر نه قلب او نور بود، نور با قالب چه نسبت دارد؟ «قَدْجاءَ کُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ». پس اگر او نور نبودی، و قالب بودی «وَتَراهُم یَنْظُروِونَ إِلَیْکَ وَهُم لایُبْصِرُون» خود بیان با خودنداشتی؛ و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم «کانَ یَمْشی وَلاظِلَّ لَهُ»؟ ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود؟ هرگز آفتاب را سایه دیدی؟ سایه صورت ندارد؛ اما سایه حقیقت دارد. چون آفتاب عزت از عالم عدم، طلوع گردد از عالم وجود، سایۀ او آن آمد که «وَسِراجاً مُنیراً». دانستی که محمد سایۀ حق آمد؛ و هرگز دانستهای که سایۀ آفتاب محمد چه آمد؟ دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطۀ «لا» ندیدهای تا بدانی که سایۀمحمد چه باشد؟ ابوالحسن بستی همین گوید:

دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان

و آن نور سیه ز لا نقط برتر دان


 

وز علت و عار برگذشتیم آسان

ز آن نیز گذشتیم نه این ماندنه آن


این سخن درخور تو نیست؛ درخور تو، آن باشد که بدانی که سایۀ محمد، دنیا آمد چون اصل آفتاب غایب شود. چگویی؟! سایه ماند؟ هرگز نماند «یَوْم نَطوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجلِّ لِلْکُتُبِ»!

دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد، عبارت از آن انقراض دنیا باشد. چون آفتاب حقیقت با عدم شود؛ انقراض نور تن باشد. کافرم اگر من میدانم که چه میگویم! دریغا چون گوینده نداند که چه میگوید، شنونده چه میداند که چه میشنود! این خود رفت. اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو، چرا چشمههای آب از انگشت او، روان بودی و از آن ما روان نیست؟ و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی؟ و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی، بوصول دست او زیادت و چند تنه شدی،و اندهزار کس نصیب بیافتندی، و خلق را این عجب آید؟ شیخ ابوعمر علوان، سیزده سال هیچ طعام نخورد؛ آنکس را که طعام بهشت دهند، قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد؟ و اگر خورند، از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد. اما مردمان از من نمیشنوند، و مرا ساحر میخوانند. همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که بنفخهای که بکردی از گل، مرغها پدید آمدی؛ و نابینا، بینایی یافتی؛ و مرده، زنده گشتی. «وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطّینِ کَهَیْأَةِ الطَّیْرِ بِإِذْنی فَتَنْفُخُ فیها فَتَکُونُ طَیْراً بِإذْنی وتُبْرِیُّ الأَکْمَهَ وَالأَبرَصَ بإِذْنی وَإذْ تُخْرِجُ المَوْتی بإِذْنی» این معنی باشد. همچنین ولی خدا باشد، و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین میباشد.

دریغا مگر که کیمیا ندیده ای که مس را زر خالص چگونه میگرداند؟ مگر که سهل تستری از اینجا گفت که «مامِن نَبِیٍّ إِلاّ وَلَهُ نَظیرٌ فی أَمَّتهِ» یعنی «إِلّا وَلَهُ ولِیٌّ فی کِرامَتِهِ». دانم که شنیده باشی این حکایت: شبی من و پدرم و جماعتی از ائمۀ شهر ما، حاضر بودیم در خانۀ مقدم صوفی. پس ما رقص میکردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی میگفت. پدرم در بنگریست، پس گفت: خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص میکرد، و لباس او چنین و چنان بود. و نشان میداد. شیخ بوسعید گفت: نمییارم گفت مرگم آرزو میکند، من گفتم: بمیر ای بوسعید، در ساعت بیهوش شد وبمرد. مفتی وقت دانی خود که باشد، گفت: چون زنده را مرده میکنی، مرده را نیز زنده کن. گفتم: مرده کیست؟ گفت: فقیه محمود. گفتم: خداوندا فقیه محمود را زنده کن. در ساعت زنده شد.

کامل الدولة و الدین نبشته بود، گفت که در شهر میگویند که عین القضاة دعوی خدایی میکند و بقتل من فتوی میدهند. ای دوست اگر از تو فتوی خواهند، تو نیز فتوی میده. همه را این وصیت میکنم که فتوی این آیت نویسند: «وَلِلَّهِ الأَسماءُ الحُسْنی فادْعُوهُ بِها وَذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی أَسْمائِهِ سَیُجْزَوْنَ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ». من خود، این قتل بدعا میخواهم دریغا هنوز دور است! کی بُوَد؟ «وُما ذلِکَ عَلَی اللّهِ بِعَزیزِ». دانم که گویی: دعاکدامست که در سماع گفته میشود؟ این بیتها بود که منصور حلاج نیز پیوسته گفتی:

أَأنْتَ أمْ أنا هذا فی إِلَهَیْنِ

هُوِیَّةٌ لَکَ فی لائیَّتی أَبَداً

فَأینَ ذاتکَ منّی حَیْثُ کُنْتُ أَری

وَأیْنَ وَجْهُکَ مَعْقُود بِناظِرَتی

بَیْنی وَبَیْنَکَ أَنَّیی یُزاحمنی


 

حاشایَ حاشایَ مِن إِثْباتِ إثْنین

کلٌّ عَلَی الکُلِّ تَلْبیسٌ بوَجْهَیْنِ

فَقَدْ تَبَیَّنَ ذَاتِی حیثُ لاأینی

فی ناظِرِ القَلْب أمْ فی ناظِرِ العَیْنِ

فَارْفَعْ بِأَنَّکَ أنَّیی مِنَ البَیْنِ


هر کسی معنی این بیتها نداند، و خود فهم نکند، این معنی از کجا و فهم و ادراک از کجا؟ اما با این همه اگر میخواهی که شمهای بپارسی گفته شود،گوش دار:

پر کن قدح باده و جانم بستان

در هشیاری غمست و سودست و زیان

با کفر و باسلام بدن ناچار است


 

مستم کن و از هر دو جهانم بستان

از دست غم و سود و زیانم بستان

خود را بنماو زین و آنم بستان


اینجا ترا در خاطر آید که مصطفی- صلعم- گفت: «أَلنّاسُ سَوِیَّةُ کَأسْنانِ المُشْطِ» ای دوست این سَوَّیْت دندانهای شانه بقالب باشد که جملۀ قالبها از جهت خاکیت و بشریت یکی باشند؛ اما حقیقتها مختلف باشند. مگر نخواندهای که «أَلنّاسُ مَعادِنٌ کَمَعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ»؟مَعدن زر، در معدن سیم نباشد و یا معدن مس و آهن؛ هر یکی از این گوهرها معدنی دارد. اکنون بدانکه معدن کافر، چون معدن مسلمان و مؤمن نبود؛ و معدن قلب، چون معدن نفس نباشد.

اگر خواهی تمامتر بشنو از مصطفی از اینجا که گفت: «لَیْسَ شَیء خَیراً مِن مِثْلِهِ بِألفِ الّا الْمُؤمِنُ» هیچ چیز از مانند خود بهزار قیمت افزونی ندارد مگر آدمی که مرد باشد که فضیلت دارد بر دیگری بهزار درجه، و باشد که بهفتاد هزار درجه قیمت دارد و باشد که بدو جهان قیمت دارد، و باشد که بنجاست خود دارد. مگر جنید از اینجا گفت: «قِیمَةٌ المَرْء عَلی قَدَر هِمَّتِهِ وَمَن کانَتْ هِمَتُهُ ما یُدْخِلُهُ فَقِیمَتُهُ مایَخرُجُ مِنْهُ» چنانکه همت باشد، قیمت باشد و هر که همت او خوردن باشد، قیمت او فارغ شدن از نجاست باشد.

دریغا تمهید دهم آغاز باید کرد که مقصود ما خود جمله دروست. مستمع باش ای شنونده. دانی آخر که چون شنونده باشی، شمۀ آن باشد که اگر نیز این مقام نداری، چون بشنوی دل و دورنت گواهی دهد بصدق آن! زیرا که اگر در باطن تو مثل این کلمات چیزی نبودی، این سخنها خود در کتاب صادر نشدی؛ و اگر صادر شدی، جلوه گری از آن وجه کردندی که خود ترا بمطالعۀ آن جز ضلالت و کفر حاصل نیامدی. پس باطن تو این کلمات را قبول کرده بود «قُلْ لَوْ کانَ البَحْر مِداداً لِکَماتِ رَبّی لَنَفَذَ البَحْرُ قَبْلَ أنْ تَنْفَذَ کَلِماتُ رَبِی وَ لَوْجِئنا بِمِثْلِهِ مَدَداً». وَبِاللّهِ التَّوفیقُ وَالعِصمةُ والرَّحْمَةُ.

تمهید اصل عاشر

<اصل و حقیقت آسمان و زمین نور محمد ص و ابلیس آمد>

وَهُوَ المُشْتَمِلُ عَلَی الغَرَضِ الْمَقْصُودِ بَیانُهُ فی هذِهِ التّماهِیدِ. ای دوست دین، و طالب کلمات حق الیقین بدانکه از سؤالات تو جواب خواهیم کردن: یکی «اللّهُ نُورُ السَّموات وَالأَرضِ». و دیگر «أوّلَ ما خَلَقَ اللّهُ نُوری» و سیم «اَلْمُؤمِنُ مِرآة المِؤمِنِ».

جواب اول: سؤال آغاز بقرآن شاید کرد که «أللّهُ نُورُ السّمواتِ وَالأَرْضِ». دریغا هرگز تفسیر این آیت که گفته است، آنگاه کسی را توقع باشد که من نیز بگویم! من در هیچ کتاب، تفسیرو بیان این آیت ندیدهام؛ اما ندانم که تو دیدهای یا نه؟ من دیدهام، اما در کتاب «وَعِنْدَهُ اَمُّ الکِتاب»بی حرف و صوت؛ و لکن نمیدانم که چون با حرف و صوت آرم چگونه بود!

اکنون گوش دار: متکلمان و علمای جهل میگویند که خدا را نور نشاید خواند. چرا؟ زیرا که «النُورُ عِبارَةٌ عُمّا لابَقاءَ لَهُ زمانَیْنِ»، و محدث باشد، این سخن راست باشد، اما آنکس که گویند که نور او، این نور باشد؛ و این صفت غلط باشد، از نامهای او، یکی نور است و این نور منور جمله نورهاست، دریغا نورها بر اقسام است: نور آفتاب و نور ماهتابست، نور آتش است ونور گوهر است، نور زر است نور لعل و پیروزج باشد، و نوری دیگر که نام باشد چنانکه نورالدین و یا نور <العین>. آنکس که جز نور آفتاب ندیده باشد، چون پیش اونام و شرح نورهای دیگر گویند؛ قبول نکند و منکر باشد.

دریغا حجةالاسلام ابوحامد محمد الغزالی- رضی اللّه عنه- چه بیان خوب میکند؛ و شمه ای از این نور بیان کرد و گفت: «ألنُّورُ عِبارَةٌ عَمّا تَظْهَرُ بِهِ الأشْیاءُ» یعنی نور آن باشد که چیزها بجز از نور نتوان دید، و ظلمت بنور ظاهر شود. اگر نور این معنی دارد، اطلاق نور حقیقی خود بر خدا آید، و بر دیگر نورها باسم مجاز افتد. همه موجودات عالم خود معدوم بودند؛ پس بنور او و قدرت و ارادت او موجود شدند. پس چون وجود آسمان و زمین از قدرت و ارادت او باشد، «اللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْض» جز وی نباشد. هرگز هیچ ذره را در ظلمت توان دید؟ نه، ظهور و کشف ذرات بوجود طلوع آفتاب باشد. اگر طلوع آفتاب نباشد، وجود ذرات نتوان دید و معدوم نماید. اگر طلوع نور «اللّهُ نُورُ السّمواتِ وَالأَرْض» نبودی، وجود ذرات «وَإِذا أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِم ذُرَّیتَهُم» هرگز نبودی.

پس این خبر که مصطفی گفت: «إِنَّ اللّهَ خَلَقَ الخَلْقَ مِنْ ظُلْمَةِ ثُمَّ رَشَّ عَلَیْهِمْ مِن نورِهِ» از بهر این معنی گفت که وجود خلق نعت ظلمت داشت؛ آن را بنور الهیّت مقرون کردند تا همه وجود ایشان نور باشد، و ظلمت ایشان بنور مبدل شود. اینجا بدانی که شبلی چرا میگوید: «مافی الجَنَّةِ أَحدٌ سِوی اللّهِ». سخن معروف کرخی نیز ترا مصور گردد آنجا که گفت: «لَیْسَ فی الوُجودِ إِلاّ اللّهُ» سخن ابوالعباس قصاب ترا روی نماید «لَیْسَ فی الدّارَیْنِ إِلّا رَبّی وَإِنَّ المَوجُوداتِ کُلَّها مَعْدُوَمةٌ إِلّا وُجُودُهُ». و اینجا بدانی که علی بن ابیطالب- کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ- چرا گوید: «لاأَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ». سخن مصطفی- صلعم- اینجا جلوه گری کند که «لاراحَةَ لِلمُؤمنِ مِن دُون لِقاءَاللّهِ».

دریغا اگر بگویم که نور چه باشد، احتمال نکنی، و عالمها بر هم اوفتد؛ اما رمزی بگویم و دریغ ندارم؛ بشنو: «اَللّهُ نُورُ السّمواتِ وَالأرض»یعنی أصل «السّمواتِ وَالأرض»، اصل وجود آسمان و زمین نور او آمد، مگر حسین منصور با تو این سخن را نگفته است که «اَللّهُ مَصْدَرُ الموجُودات»؟ وجود او مصدر و مایۀ جملۀ موجودات بود، یعنی «اللّهُ وَنُورُهُ مَصْدَرُ الأَنوارِ».

دریغا نیک بشنو «اللّهُ نُورُ السّمواتِ والأرض»: اللّه، وجود ذات او بود که جوهر عزت باشد ونور صفت ذات الهیت که عرض باشد. آخر شنیدهای که جوهر، آن بود که «مایَقُومُ بِهِ العَرَضَ»: جوهر عبارت از اصل وجود باشد و عرض معنی قایم بجوهر. این جوهر و عرض عالم محسوس نمیگویم، جوهرو عرض حقیقی میگویم. اگر فهم توانی کرد! دریغا خدا موجود است، پس جوهر باشد، و جوهر بی عرض نباشد؛ وجود اللّه، جوهر باشد؛ ونور عرض آن جوهر باشد. این حدیث را اندک مشمر؛ از کعب الأحبار بشنو گفت که «لفظَةُ اللّهِ عِبارَةٌ عَنْ بَیان وُجُودِهِ، وَنورُ السَّمواتِ وَالأَرضِ عِبارَةٌ عَنْ بیان نُورِ وُجُودِ لَوازِمِه».

حاصل این سخن، آن باشد که اللّه، جوهر باشد؛ و نور عرض؛ و جوهر هرگز بی عرض نبود، و نباشد. پس این سموات و ارض، خود برمز گفتهام که دو نور او باشد که اصل آسمان و زمین؛ و حقیقت ایشان، این دو نور است: یکی نور محمد، و یکی نور ابلیس؛ و شرح این سموات و ارض خود گفته شود؛ بجایگاها بازیاب. پس این نور که عرض جوهر الهیت است چیست،و کدام است؟ انشاءاللّه برمز یگان یگان گفته شود؛ اما مگر این بیتها از خواجه احمد حمویه نشنیدهای؟ اکنون گوش دار:

آن گوهر اصل را، عرض خود دل ماست

این طرفه تراست کین سخن مشکل ماست


 

آن دل که برون ز کون و کان منزل ماست

پیش از کن و کان چه بود آن حاصل ماست


اما از نوعی و عبارتی دیگر که درتوان یافت آنست که شیخ ما گفت: «أللّهُ نُورُ السَّمواتِ» یعنی «نورُ وَجْهِهِ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ». هرگز ندانسته باشی یا بدانی که این سموات و ارض چیست؟ مگر که این آیت «یُدَّبِرُ الأَمْرَ مِن السَّماء وَالأرضِ» بر تو کشف کنند تا امر با تو بگوید که سموات و ارض چه باشد. «وَجَّهْتُ وَجْهیَ لِلَذی فَطَرَ السَّمواتِ وَالارضِ» بر خلق جلوه میکند، و عذر این جمله بخواسته است. ای دوست اگر ممکن است که درجهان کسی این آیت را بی آنکه دیده باشد حقیقت آن در تواند یافتن، ممکن باشدکه تونیز بی آنکه بینی و دیده باشی دریابی. از خدا بشنو که گفت: «وَما قَدَرُوااللّهَ حقَّ قَدْرِهِ». بیان این میکند. اَیْ «ماعَرَفُوا اللّهَ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ». دریغا مگر که هرگز جمال «قَلْبُ المُؤمِن بَیْنَ إصْبَعینِ مِنْ أصابِعِ الرّحمن» ندیدهای؟ این «إصبَعین» در عالم دیگر، سما و ارض باشد. آخرشنیدهای که «وَالسَّمواتُ مَطوّیّاتِ بَیَمینِه» گواه این سما و ارض شده است. مگر از مصطفی این حدیث نشنیدهای که «یَدُاللّهِ عَلَی الجَماعَةِ».؟ و اگر باورت نیست از خدای- تعالی- بشنو که بیان خلقت آدم میکند: «خَلَقْتُ بِیَدی»؛و این «یَدَی» دو نور است که شنیدهای.

دریغا «مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوةِ فیها مِصباحٌ، ألمِصْباحُ فی زُجاجَةِ، ألزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوکبٌ دُرّیٌ». دریغا بندهای که چون خدای را بیند، نور وجه خدای- تعالی ببیننده چنان نماید که نور چراغ از پس آبگینه و آبگینه در مشکوة باشد. این مشکوة جان بیننده باشد، و زجاجه نور محمد باشد که شنیدی. اگر خواهی که مصباح بدانی «هُوَاللّهُ الَّذی لا إِله إِلّا هُو» بر خوان تا این معنی بتوانی دانستن زیرا که فهم و معرفت هر کسی بدین نرسد. دریغا «مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوةٍ» ابن عباس می گوید: مثل نور محمد اینجایگه دل مشکاة باشد، و جان زجاجه باشد و نور محمد مصباح باشد و دلیل بر این کلمه قول حسین منصور آنجا که گفت: «قَلْبُ المُؤمِنِ کالمِرآةٍ إِذَا نَظَرَ فیها تَجَلّی رَبُّهُ».

دریغا سالک را مقامی باشد کهنور مصباح زجاجه باشد بمیان مرد و میان خدا. پس آتشی از «زَیْتونةٌ مُبارَکَةٌ» بتابد که این آتش در شراب کافوری تعبیه کرده باشند. شراب کافوری تابش مصباح باشد که از دور با پروانه گوید: «قُومُوا لِلّهِ قانِتینَ». چون پروانه دل از احرام گاه وجود نور، بعالم «عَلی نُورٍ» رسد آتش «عَلی نُورٍ» با او بگوید که وجود او چیست. دریغا میگویم: پروانه در عین آتش سوخته گردد، و یکی شود. پس در این مقام نار، نور شود؛ و «نُورٌ عَلَی نُورٍ» گردد. دریغا شیخ ما یک روز بعبارتی دیگر گفت: «وُجوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرةٌ إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ» میگوید: «نُورٌ عَلی نُورٍ» قلب سالک را طهارت و سپیدی دهد. پس این بیاض وجه و شعاع مصباح دو حجاب گردند میان بنده و خدای- تعالی-، چون آتش «ولو لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ» روی بسالک آرد، این حجاب نیز برداشته شود. اگر مصباح و نور او معشوق شده باشد، در این حالت پروانه معشوق نور شود. دریغا از دست امیرالقلوب ابوالحسن نوری- رضی اللّه عنه- که گفت: هرکه خدا را دوست دارد، خدا عیش و غذای او باشد؛ و هرکه خدا او رادوست دارد، او عیش و مراد خدای- تعالی- باشد.

مگر که اویس قرنی از اینجا گفت: «إِذا تَمَّتِ العُبُودیَّةٌ لِلْعَبد یَکُونُ عَیْشُهُ کَعَیْش اللّه تعالی». دریغا هرگز دانستهای که عبودیت چه باشد؟ بزرگی را پرسیدند که «ماالعُبُودیَّةٌ»؟ گفت: «إِذا صِرْتَ حُرّاً فَأنْتَ عَبْدٌ» گفت: ای سالک اگر آزاد نشوی بنده نباشی. چه دانی که این آزادی چیست! این حریت، لطیفهای میدان در صندوق عبودیت تعبیه کرده در عالمی که او را انسان خوانند و إنسانیت خوانند. چه میشنوی؟ «إِنّا عَرَضْنا الأَمانَةَ عَلَی السَّمواتِ وَالأَرض وَالجِبال فَأبَیْنَ أنْ یَحْمِلنها وَأشفَقْنَ مِنْها وَحَمَلَها الإنسانُ». گوهر امانت صمدیت را محل و موضع انسان آمد. این انسان چیست؟ صفات بود بر ذات احدیت. دریغا امروز در جهان کسی بایستی تا باوی این سخن بگفتمی که استاد ابوبکر وراق گفت: «لَیْسَ بَیْنی وَبَیْنَهُ فَرْقٌ إِلاأَنّی تَقَدَمْتُ بِالعُبوُدِیّةِ» گفت: عبودیت، ما را فراپیش داشته است، یعنی عبودیت سبق برده است بر وجود عشق الهیت.

اگر باورت نکند از «سُبحانَ الّذی أسری بِعَبْدِهِ» بشنو که بیان این همه بکرده است. شیخ ابوسعید خراز- رحمةاللّه علیه- این جمله در چند کلمه بیان کرده است، گفت: «عَلامَةُ المُریدِ فِی الفَناءِ ذَهابُ حَظِهِ مِن الدُّنْیا وَالآخِرَةِ إلّا مِنَ اللّهِ تعالی، ثُمَّ یَبْدُولَهُ بادٍ مِن ذاتِ اللّهِ فَیُریهِ ذَهابَ حَظِهِ من قُدْرَةِ اللّه، ثُمَّ یَبْدُولَهُ بادٍ أیْضاً فَیُریه ذَهابَ وُجُودِ نَفْسِهِ وَحَظِ رُؤیَتِهِ مِن اللّهِ، وتَبْقی رُؤیَةِ ماکانَ لِلّهِ مِن اللّهِ فَیَنْفَرِدُ العَبْدُ مِنَ فَرْدانِیَّتِهِ، فَإِذا کانَ کَذلِکَ فَلایَکُونُ مَعَ اللّهِ غَیرُ اللّهِ، فَیَبْقَی الواحِدُ الصَّمَدِ فی الأبَدِیَّةِ کَما کانَ فی الأزلیَّةِ».

دریغا اگر اسرار و جمال این کلمات بر صحرا نهادندی، همه جهان را تمام بودی! ای دوست بوهُرَیره- رضی اللّه عنه- گفت: «أَلمِشکاةُ هُوَ الصَدْرُ وَالزُّجاجَةُ هُوَ القَلْبُ و المِصْباحُ هُوَ الرُّوحُ». این کلمه را دریافتن سهل باشد. اکنون گوش دار: «تُوْقَدُ مِنْ شَجَرةٍ مُبارَکَةِ زَیْتُونَةٍ لاشَرْقِیَّةٍ وَلاغَرْبِیَّةٍ یکادُ زَیتُها یُضِئُ». ای عزیز محجوبان روزگار، این درخت را در دنیا دانند؛ خود ندانند که این درخت در بهشت نیز نباشد، از امام حسن بصری- رحمة الله علیه- بشنو میگوید: «لَوْ کانَتْ هذِهِ شَجَرةً لَکانَتْ شَرْقِیَّةً أوْ غَرِبِیَّةً، لَکِنْ وَاللّهِ ماهِیَ الدُّنیا وَلا فی الجنَّةِ إِنَّما هُوَ مَثَلٌ ضَرَبَهُ اللّهُ لِنُورِهِ». ای دوست آب را چند نامست: بتازی «ماء» خوانند، بپارسی «آب» خوانند و چیزی باشد که بده زبان ده نام دارد؛ اسما بسیار باشد، اما عین و مسمی یکی باشد.

دریغا باش تا درخت طوبی را بینی، آنگاه بدانی که درخت «سدرَةٌ المُنْتَهی» کدامست و «زَیْتُونَةٌ» بازکدام درخت باشد. «أبیتُ عِنْدَ رَبِّی» باشد. اصل این همه یکی باشد. نامها بسیار دارد: گاهی شجره خوانند، و طور سینا خوانند، و زیتون خوانند. «وَالتّینِ و الزَّیْتُون» بر خوان. از شجرۀ «نُودِیَ مِن الشَجَرَةٍ أن یامُوسی» کلام را مستمع باش و شجرۀ «تَخْرُجُ مِن طوُر سینا» ترا خود بر سر سر زیتونی رساند. دانی که این کوه طور کدامست؟ «وَلکِنِ أُنْظُر إِلی الجَبَل» این کوه باشد. ابن عباس گفت: «یعنی أنظر إِلی نَورِ محَمَّدٍ- علیه السلام-» و نور محمد را کوه میخواند که کان و وطن جمله از نور اوست. «ق و القُرآنِ المَجیدِ» نیز گواه این کوه باشد. «تُوقَدُ مِنْ شَجَرةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ» شنیدهای؛ بدان که این زیتون، شرقی و غربی نباشد؛ زیرا که نور رادر عالم الهی مشرق خوانند، و نار را مغرب خوانند. چه میشنوی! یعنی «لانُورِیَّةٌ وَلانارِیَّةٌ» «بَلْ عَلی نُورِیَةٍ». «وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلی نُورٍ» تو هنوز دباغت نار ندیدهای، جمال نور کی بینی؟ پس «عَلی نُورٍ» خود کی دید، آنگاه تا تو نیز بینی؟ و زیتون خود کی چشید، تا تو نیز چشی؟ باش تا «یَهْدِی اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ» ترا کیمیاگری کند. آنگاه بدانی که چه میگویم؛ و تو نیز با مصطفی- صلعم- موافقت کن و همه روز از خدا درمیخواه که «أللّهُمَّ بَیِضْ وَجْهی بِنوُرِ وَجْهِکَ الکَریمِ». شیخ ما- رحمة اللّه علیه- گفت: «لاشَرْقِیَّةً یعنی لاأَزَلِیَّةً وَ لاأَبَدیَّةً». هرکه این درخت صمدی را بدید، و از وی روغن زیت چشید، او را از خود چنان بستانند که ازل نزد او ابد باشد، و ابد ازل نماید؛ نه از ازل او را خبری باشد ونه از ابد او را اثری. دریغا «لادُنْیَوِیَّةً وَلاأُخْرَوِیَّةً خود معلوم باشد که نه دنیوی باشد نه اخروی، همه خدا باشد. اگر بیان ازل و ابد خواهی شنید، سؤال دیگر را جواب فرا پیش باید گرفت. گوش دار:

«قال: اول ما خلق اللّه نوری». ای عزیز خلق بزبان عربیت، بر چند معنی حمل کنند؛ بمعنی آفریدن باشد چنانکه «خَلَقَ لَکُمْ مافی السَّمواتِ وَمافی الأَرْضِ» و بمعنی تقدیر باشد؛ و بمعنی ظهور و بیرون آمدن باشد. بدین حدیث، ظهور و وجود میخواهد. اکنون محمد در کدام عالم چنین مخفی بود که آنگاه ظهور او را خلقت آمد؟ دریغا در عالم «کُنْتَ کَنْزاً مَخْفیّاً فَأَحْبَبْتُ أَنْ أَعْرَفَ» مخفی بود؛ او را بعالم «لَولاکَ لَما خَلَقْتُ الکَوْنَیْنِ» آوردند.

ای دوست دانی که زیتون در شجره چون کامن و پوشیده باشد، آن را دانی چه خوانند؟ علما آن را عدم خوانند؛ و چون ظاهر شود، بدو و ظهور خوانند؛ و چون با درخت شود و ناپدید گردد، رجوع خوانند. چه گویی! زیتون محمدی که از بیخ درخت صمدی ثمرهای نوری پدید آید؛ این ازل نباشد؟ و چون این ثمره با شجره رجوع کند و از مقام ترقی با مقام تراجع شود، چه گویی این ابد نباشد؟ پس ازل، آمدن محمد باشد از خدا بخلق؛ و ابد، عبارت باشد از شدن محمد با خدا. پس از کامن بودن ثمره در شجره عبارت <از> عدم آمد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت: «أَلإِخْتِلافُ و الإِنْقِسامُ فِی العَدَمِ وَالنّاسُ یَظُنُّونَ أَنِّهُما فی الوُجُودِ». دریغا چون از این عدم، مصطفی را برون آوردند که «أَوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نُوری» این نور او را مبدا ومنشای همه اختلافها و قسمتها کردند که «فِطْرَةُ اللّهِ الّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها لاتَبْدیلَ لِخَلْقِ اللّهِ» این باشد.

دانم که ترادر خاطر آید گویی: محمد را ثمرۀ شجرۀ الهی میخوانند و بجایی دیگر شجره میخوانند، این چگونه باشد؟ اگر خواهی که شکت برخیزد نیک گوش دار، اگرچه از برای این سخن خونم بخواهند ریخت، اما دریغ ندارم و بترک خود بگویم: آنها که در بند بودند خود زهره و یارای آن نداشتند که از این اسرار گویند. دریغا باز آنکه او- عزو علا- در کلام قدیم خود برمز گفته است که «وَالَّیْل إِذا یَغْشی و النَّهارِ إِذا تَجَلَّی وَما خَلَقَ الذَکَرَوَ الأُنْثی» این همه، گواه شجرۀ این ثمرۀ «ذَکَرَ وَأُنْثی» آمده است. اگر خواهی «وَما خَلَقَ الذَکر وَالأُنْثی» بدانی، آیت «ألْمَسیحُ ابنُ اللّهِ» برخوان تا معلومت شود. اگر چنانکه معلومت نشود، از خبر «لَسْتُ کَأحدکُم» بشنو. اگر تمام فهم نکنی، اندیشۀ تمام کن که«وَمِنْ کُلِّ شیءٍ خَلَقْنا زَوْجَین» چه معنی دارد، آنجا که عالم فنا باشد و فرد باشد، جز فردیت نشاید که بود؛ اما در عالم بقا و مشاهدت، زوجیت پدید آید.

دریغا این آیت برخوان! «وَقالُوا بَشرٌ یَهْدونُنَا فَکفَرُوا» تا بدانی که «لاتَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَیْنَکُم کَدُعاءِ بَعْضِکُمْ بعضاً» چه معنی دارد. اما اگر ترا از این مجمل هیچ حاصل و معلوم نشود، از مفصل بشنو آنجا که مصطفی گفت: «إِنَّ اللّهَ تَعالی خَلَقَ نُوری مِن نُورِ عِزَّتِه، وَخَلَقَ نُورَ إِبلیس مِن نارِ عِزَّتِهِ» گفت: نور من، از نور عزت خدا پیدا شد؛ و نور ابلیس، از نار عزت او پیدا شد و اگر تمامتر خواهی از سهل عبداللّه تستری و شیبان راعی بشنو که از خضر شنیدهاند که ورا ایشان گفت: «خَلَقَ اللّهُ نورَ مُحَمَّدٍ مِنْ نُورِهِ، فَصَوَّرَهُ وَصَدَّرَهُ عَلی یَدِهِ، فَبَقِیَ ذلِکَ النُّورِ بَیْنَ یَدَیَ اللّهِ- تَعالی- ماِئةَ أَلْفَ عامٍ، فَکانَ یُلاحِظُهُ فی کُلِّ یَوْمٍ وَلَیْلَةٍ سَبْعینَ ألفَ مُلاحِظَةٍ وَنَظَرَةٍ، وَیکسُوهُ فی کُلِّ نَظَرَةِ نُوراً جَدیداً وَ کَرامَةَ جَدیِدةً، ثُمَّ خَلَقَ مِنْها المَوجُوداتِ کُلَّها» میگوید: خدای- عزوعلا- نور محمد را از نور خود پدید کرد و بر دست خود آن نور را بداشت صد هزار سال، پس هر شبانروزی که هزار سال دنیوی باشد، نظر در این نور کردی؛ بهر نظری، نوری و کرامتی از نور این نور بیافتی: لابلکه هر شبان روزی که هزار سال دنیوی بود هفتاد هزار نظر در این نور کردی؛ این نور از هر نظری هفتاد هزار نور دیگر بیافتی پس از این نور جملۀ موجودات و مخلوقات پدید کرد. دریغا مگر هرگز نخواندهای که خدای را- تعالی- صفتی هست که آن را صفت اَخَص خوانند که بر همه بنی آدم پوشیده است؟ مگر آن صفت اخص، این نور محمدست که از همه پوشیده بداشته است؟ چه دانی که چه میگویم: «قَلْ هُوَاللّهُ أَحدٌ اللّهُ الصَّمَدُ» برخوان؛ و صمد آن باشد که یکی باشد و صفت یگانگی دارد.

ای دوست چون ذات او یکیست، این هشت صفت با تعدد چیست؟ باش تا این یک صفت را بینی اتصال یافته باشی بدین صفات هشتگانه، و این یک صفت چنان با خاصیت و کمال است که هشت خاصیت درو درج شده است. پس هر نشان که آمد و هر ادراک که یافتند، و هر صفت که گفتند بر صفات آمد؛ از ذات کی توان خود چیزی گفتن، و یا وصف کردن؟ «الصَّمَد» تمامی بیان بی چونی ذات نکرده است؟!

دریغا ببین که چند نمامی و جاسوسی بکردم، و چند اسرار الهی بر صحرا نهادم! اگرچه گفتن این اسرار، کفر آمد که «إِفْشاءُ سِرِّ الرُبُوبیَّةٍ کُفرٌ» اگرچه غیرت او مستولی است برداشتن وجودها! اما زشتی بکنم و بیتی چند که بر طریق سجع وقتی صادر افتاد اگرچه بسیاری غموض با خود دارد، بنویسم بعدما که جز روان مصطفی- صلعم- و محبان خدا کسی دیگر بر معنی این بیتها مطلع و واقف نشود؛اما دیگران را نصیب جز شنودن نباشد. دانستن و دریافتن دیگر باشد و دیدن دیگر. زهی حکمت ای دوست! «وَمَنْ یُؤتَ الحِکمَةُ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثیراً» در این باب. چه خوب رخصتی شده است! و مصطفی- صلعم- تمامتر بیان کرد آنجا که گفت: «إِنَّ مِنْ الشِعْرِ لَحِکْمَةٌ» اکنون گوش دار و مستمع معنی شو:

دل مرکب حق است که درین زندانست

دل مرغ حقیقت است در عالم حق

دل زنده بجان و جان بود زنده بحق

از نور خدا روح فرا دید آمد

آن نور سیه ز کان قهر و خشمست

این سر حقیقتست که شرحش دادم

مقصودش از ایجاد وجود کونین

در آینۀ روح به بیند خود را

ما نيز درو همي ببينيم خود را

پس عاشق و معشوق بهم بنشینند

پس عشق عبارت از لقاهست و کلام

پس روح بود باقی در عالم حی


 

در عالم خاک مدتی مهمانست

نی خود بازست که زینت سلطانست

گه جان در دل و گاه دل درجانست

پس «نُور علی نور» نه در قرآنست؟

سرچشمۀ کفر و مسکن شیطانست

در عالم شرع این سخن پنهانست

یک چیز بود که آن همی برهانست

پس عاشق خود شود که بی نقصانست

پس شاهد و مشهود همی یکسانست

زیرا که همو جان و همین جانانست

پس اکل و شراب او ز ما خود آنست

چه جاي سخن كه صد چندانست



این خود رفت اما ای عزیز چون خواهند که مرد را بخود راه دهند و بخودش بینا گردانند، دیده یابد. «و إنْ تُطیعُوهُ تَهْتَدوا» این باشد که اشراق نوراللّه مرد را دیده دهد، و گوش دهد و زبان دهد «کُنْتُ لَهُ سمْعاً وَبَصَراً و لِساناً فِبی یَسْمَعُ و بی یَنْطِقُ» بیان صفات شده است که تخلق سالک باشد. در این مقام ملک و ملکوت واپس گذاشته باشد، و از پوست خودی و بشریت برون آمده باشد. «و إِذا شِئنا بَدَّلنا أَمثالَهم تَبْدیلاً» بدیده باشد، «یَوْم تبدَّلُ الأَرْضُ» رسیده باشد. بوی «مَنْ عَرَف نَفْسَه» بوییده باشد، و شراب «عَرَف ربَّه» چشیده باشد. «إِنَّ اللّه خَلَقَ آدَمَ عَلی صورَةِ الرّحمن» برو ظاهر گشته باشد. «ألرَّحْمَنُ عَلَی العَرْش استوی» او را مکشوف شده باشد. «یُدَبِّرُ الأمْرَ من السَّماءِ إِلی الأَرْض» او را محقق گشته باشد. «یُنَزَّلَ اللّهُ تَعالی» برو تجلی کرده باشد. پای همت در عالم «تَخَلَقوا بِأخلاقِ اللّه» نهاده باشد. «کُونُوا ربّانِییّنَ» او را نقد شده باشد. «أَلْمُؤمِنُ مِرْآةُ المِؤمِنُ» با او برادری داده باشد.

دریغا چه میشنوی! «أَلسَلامُ المِؤمِنُ المُهَیْمِنُ» نام خداست- تبارک و تعالی- چون او مؤمن باشد، و مصطفی مؤمن باشد و سالک مؤمن باشد همه آینۀ یکدیگر باشند. «ألْمُؤمِنُ مِرْآةُ المُؤمِنُ»بیان این همه کرده است. نخست اخوانیت درست شود. اتحاد حاصل آید. «ألْمُؤمِنُ أَخِ المؤمِنُ» آنگاه خود را در آینۀ اخوانیت درست بیند.

شیخ ما گفت- رضی اللّه عنه- که شیخ ما ابوبکر در مناجات با خدا گفت: «الهی ما الحِکمَةُ فی خَلقی»؟ گفت: خداوندا در آفریدن من چه حکمت است؟ جواب آمد: «ألحِکْمَةُ فی خَلْقِکَ رُؤیَتی فی مِرآةِ رِوحِکَ وَمَحبَّتی فی قلْبِکَ» گفت: حکمت آنست که تا جمال خود را در آینۀ روح تو بینم، و محبت خود در دل تو افکنم. ای دوست! چون خواهد که خود را بیند. در آینۀ روح ما نگرد؛ خود را بیند که بیچون شده؛ از ادراک حسن و جمال بیچونی، برابر درآید. «أَلْمُؤمِنُون کَنَفْسٍ واحِدةٍ» در این عالم با سالک نشانها دهد. «إِنَّ اللّهَ یَنْظُرُ فی کُلِّ یَوْم و لَیْلَةٍ ثَلثمائة وَسِتّینَ نَظْرَةً إِلی قَلْبِ المُؤمِنِ» همین معنی باشد که سیصد و شصت بار بآینۀ خود نگران شود، تا مقصود خود بیابد. «إِنَّ اللّهَ لایَنْظُرُ إِلی صُوَرَکُم وَلاإِلی أعمالِکُم وَلکِن ینظُرُ إِلی قلوبکم وَ نِیّاتِکُم» برمز بیان این مرآة میکند. «الم یَعْلَم بِإنّ اللّهَ یَری» این باشد. «وَاللّهُ بِکُلِّ شَیءٍ مُحیط» احاطت جملۀ دلها بیان میکند. این آن مقام باشد که او خود را در آینۀ روح ما بیند.

اما چون خواهد که ما خود را در نور او بینیم، «اَوَلَمْ یَنْظُرُوا فی مَلَکُوتِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ» نور او تاختن آرد بجان سالک. «إِنَّ المُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» جان سالک دست بر تختۀ وجودش زند که «اَوَلَمْ یَکْفِ بِرَّبِکَ إِنَّهُ عَلی کُلِّ شَیءٍ شَهیدٌ ألا إِنَّهُم فی مِزیَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ ألا إِنَّهُ بِکُل شيءٍ محيطٌ» پس احاطت نور او جملگي وجود ما بخورد. «لاتُدركه الأبصارُ و هُوَ یُدْرِکُ الأَبصارَ» این معنی باشد. پس در این مقام، مرد بداند که وجود خود دیدن در آینۀ نور صمدی چون باشد و چگونه بود. کافرم گر ندیدهام، دانی که چه میگویم؟ «رَأی قَلبی ربّی» این معنی باشد که ما خود را در نور او بینیم. «أَوَلَمْ یَنْظُرُوا فی مَلَکُوتِ السَّمواتِ وَالأَرْض» بیان این شده است. «أَلَمْ تَرَ إِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَ» بجملگی آینۀ ما آمده است.

در این مقام عالی سالک را روی نماید که مصطفی بیان از آن حال چنین کرد که «مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأیَ الحقَّ». ای دوست هیچ فرقی هست میان این که «مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأیَ الحَقّ» و میان آنکه «مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ». پس مگر «أَنَا الحَقِّ حسین و سبحانی بایزید» همین معنی بود. ای دوست آنها که در این زمرۀ واشوقاه الی لقای اخوانی باشند، حسین منصور را و بایزید را معذور دارند.

دریغا «ألمؤمِنُ مِرآةُ المُؤمِن» یعنی که او خود را درما بیند. «أَلْمُؤمِنُ أَخُ المؤمن» یعنی که ما خود را در نور او بینیم. ای دوست او مؤمن است بعبودیت ما، و ما مؤمنین بربوبیت او؛ پس ما هر دو مؤمن باشیم. کافری اگر این کلمات را نباشی که در این عالم محبان او، در ادب خانۀ «ن و القَلَمْ» و «طه» تعلیم علم خود حاصل کنند و زنگار از قلب خود جلا دهند که «أدَّبَنی ربّی فَأَحْسَنَ تَأدیبی» بیان میکند که این متعلم در این مکتب، موصوف بربوبیت و عبودیت شد.

صوفیان درد می دو عید کنند

ما که ازدست روح قوت خوریم


 

عنکبوتان مگس قدید کنند

کی نمک سودۀ عنکبوت خوریم


شربتی از «وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی» خورند؛ و شربتی از «وَحَمَلها الإِنْسانُ» در این عالم هیچ بالاتر و رفیعتر از عبودیت نیست.

عبودیت خالیست بالا گرفته بر چهرۀ جمال ربوبیت، اینجا بدانی که آن بزرگ چرا گفت: «لَیْسَ بَیْنی وَبَیْنَه فَرْقٌ إِلّا أَنّی تَقَدَّمْتُ بِالعُبودیَّةِ». جمال چهرۀ ربوبیت بی خال عبودیت، نعت کمال ندارد؛ و خال عبودیت بی جمال چهرۀ ربوبیت خود وجود ندارد. «وَما خَلَقْتُ الجِنَّ و الإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدوُنِ» هر دو طرف را گواهی میدهد هم ربوبیت را و هم انسانیت را. «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیَّاً فَأَحْبَبْتُ أنْ أَعْرَفَ» بیان اتصال عبودیت میکند با ربوبیت. اگر چنانچه تمامتر خواهی از اخی بوالفرج زنگانی گوش دار آنجا که گفت: «ألعُبودِیَّةُ بِغَیْرُ رُبُوبِیَّةِ نُقْصانٌ وَزَوالٌ، و الرُبُوبِیَّةُ بِغَیْرِ الْعُبُودِیَّةِ مُحالٍ» گفت: عبودیت بی ربوبیت، نقصان و زوال باشد؛ و ربوبیت بی عبودیت، محال باشد. «وألزَمَهم کَلِمَة التَّقْوی وَکانُوا أَحَقَّ بِها وَاَهْلَها» این باشد که عبودیت و ربوبیت لایق و مناسب آمدند.

«إِنَّ اللّه أَشْتَری مِنَ المُؤمِنینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُم بِأنَّ لهُمُ الجَنَّةَ» نفسها و مالهای مؤمنان، ببهشت خریده است. دل خود از آن اوست، خریدن حاجت نباشد. چنانکه ربوبیت بها ندارد، عبودیت هم بها ندارد. ای دوست هرگز مگر که این مسألت نخواندهای که هر بیع که مقابل ثمن نباشد آن بیع غبن و ظلم باشد؟ اگر دل درمقابل آینۀ الهیت نبودی، «ما لِلتُراب وَرَبِّ الأَرْباب» درست بودی. «ظَلُوماً جَهولاً» پی گم میکند. اگر توانی جواب دیگر شنودن، گوش دار: ارادت حق- تعالی- نقطۀ عبودیت را بمحبت فروخت؛ چون فروختن حاصل آمد، عبودیت با اصل ربوبیت شد تا آن وقت گفتند: «ظَلوماً جَهُولاً»؛ اکنون گویند: «أَحَقُّ بِها و أهلَها».

ای دوست «إِذْ یَغْشَی السِدْرَةَ ما یَغْشی» درخت ربوبیت است که عبودیت ثمرۀ آن آمده است. مصطفی- علیه السلام- گفت: شب معراج او را نتوانستم دیدن که نور او غلبه میکرد «فَرَأَیْتُ فَراشاً مِنَ الذَّهَبِ حالَ بَیْنَه وَ بَیْنی». این پروانه که حائل رؤیت آمد انسانیت بود. پوشیده نیست که شمع الهیت را پروانۀ دل انسانیت و عبودیت آمده است.

دریغا «وَالنجمُ إِذا هَوَی ماضَلَّ صاحِبُکُم وَماغَوی وَما یَنْطِقُ عَنِ الهَوی إِنْ هُوَ إِلا وَحْیٌ یُوحی» بیان این همه کلمات با خود دارد. «دَنا فَتَدَلَّی فَکان قابَ قَوْسَیْنِ اَوْ أدنی فأَوْحی إِلی عَبْدِه ماأوْحَی» چه دانی که چه گفته است! دریغا عاشق که معشوق را در کنار گیرد، چه گویی بیخود نشود؟! «فَخَّر مُوسی صَعِقاً» این باشد و آن حدیث نیز که مصطفی- صلعم- گفت: شب معراج چون بحضرت عزت رسیدم، و چون بمقام قرب رسیدم که «فأوْحی إِلی عَبْدِهِ ماأَوْحی». «وَضَع یَدَهُ عَلی کَتِفی فَوَجَدْتُ بَرْدَ أنامِلِهِ بَیْن ثَدیّ فَعَلِمْتُ عِلْمَ الأوّلینَ وَالآخرینَ» دریغا آیتی بدین صریحی بود بر دلالت عشق الهی مرجان قدسی را و کس خود نمیداند! شیخ ما گفت: شب معراج خدای- تعالی- بامحمد گفت: همه ایام و اوقات،ناظر و مستمع، تو بودی؛امشب سامع و ناظر منم و قائل و منظور تو. پس «دَنا فَتَدلّی فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أوْ أدْنی» این قربت خدا را باشد با محمد نه محمد را با خدا. این کلمه من نمیگویم که او میگوید. مگر که این خران بی افسار خاکسار و نگوسار تازی نیز نمیدانند! «فَأوْحَی إِلی عَبْدِهِ ماأوْحی» بیان این معنی بکرده است. «فأوْحی إِلی عَبْدِهِ ماأَوْحَی» جمله نشان با خوددارد. گوش دار:

در انجمنی نشسته دیدم دوشش

صد بوسه زدم بزلف عنبر پوشش


 

نتوانستم گرفت در آغوشش

یعنی که حدیث میکنم در گوشش


عاشق چون خواهد که معشوق را بوسه دهد و یا با وی رازی گوید، اگر کسی جز از وی حاضر باشد پی گم کند یعنی که حدیث میکنم در گوشش، شب معراج او را از برای خود برد که «أسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً»؛ و ندا داد از بهر دیگران و اغیار که او را بدان آوردیم تا عجایب آسمان وزمین بیند. «وَلَقَدْ رَأی مِن آیات رَبِّهِ الکُبْری» نشانی بزرگ آمده است. صغری ما دون اللّه است و کبری همه کبریاءاللّه است.

دریغا سلطان محمود، ایاز را دوست دارد؛ و او را بر تخت مملکت بنشاند و دیگران را پی گم کند که شما اهلیت آن ندارید که مملکت مرا لایق باشید، خود دانی که این کلمه چیست؟ آخر این کلمه که شنیدهای که عشق، سلطانست؛ آنجا فرو آید که خواهد. عشق لایزالی با جان قدسی عقد سری بسته است که جز عاشق را از آن دیگر کس را خبر نباشد.

دریغا در عشق مقامی باشد که عاشق و معشوق را از آن خبر نباشد؛ و از آن مقام جز عشق خبر ندارد. «حُبّک الشیءَ یُعْمی وَیَصِّم» این باشد. چه گویی عشق از عاشق است و یا از معشوق؟ نی نی از معشوق است. پس عشق الهی از کی باشد؟ ضرورت از جان قدسی باشد. عشق جان قدسی از کی باشد؟ از نور الهی باشد. چه دانی که چه میگویم؟! دریغا گفتم چون ما را بخود قربت دهد، درنور او خود را به بینم. عبارت این باشد «رأی قَلْبی ربّی». علی بن ابی طالب- علیه السلام- از این حال چنین بیان میکند: «مانَظَرْتُ فی شیءٍ إِلّا وَرَأَیتُ اللّهَ فیه». «أَلَمْ تَرَ إلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِلَّ» این باشد و چون او خود را در آینۀ دل ما بیند،عبارت این باشد که «أَلَمْ یَعْلَمْ بِأنَّ اللّهَ یَری».

ای دوست اگرچه این کلمه در خور جهان تو نیست، پنداری که دنیا را میگویم؟! این کلمه نیز در بهشت نگنجد، جز در بهشت دل تو نگنجد که فراخی تمام دارد که «لایَسَعُنی سَمائی ولاأَرْضی وَوَسِعَنی قَلْبُ عَبْدی المُؤمِن». اگرخواهی که دلی را چنین بادست آری که «مَرَج البَحْرَین یَلْتَقِیان» و آیت «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بقَبِولٍ حَسنٍ» او را قبول کرده باشد، چندین هزار هستند که این نعت دارند. لیکن مقصود ما بعضی از علماءاند که «والرّاسِخُونَ فی العِلْمِ» کمال درجۀ ایشان است. ای دوست مدتها بود که مرا نه تن از علمای راسخ معلوم بودند؛ و لیکن امشب، که شب آدینه بود که ایام کتابت بود، دهم را معلوم من کردند: و آن خواجه امام محمد غزالی بود- رحمة اللّه علیه-. احمد را میدانستم، اما محمد را نمیدانستم؛ محمد نیز از آن ماست. اگر خواهی که آنچه گفتم تمام بدانی از خواجه احمد غزالی بشنو که چه میگوید در معنی این حدیث «المؤمن مِرآةُ المؤمن»:

ای خدا آیینۀ روی جمالت این دل است

در جمال نور تو خود را ببینم بی وجود

در ازل موجود بودم سایه مر نور ترا

عاشقان در عالم ق و حروف نون و ط

گر همی خواهی که دانی کین چه جایست و کجا

از مراد خود برون آی و مراد دوست گیر

ور نهاد تو همی محجوب ماند زین همه


 

جان ما برگ گلست و عشق تو چون بلبل است

بس درین عالم مراد هر یکی خود حاصل است

در ابد هم شرب یکتایی که ما را منزل است

همنشینان خدا پس این مقام اول است

در درون دو جهان آنجا که شهر بابل است

کین چنین کسپیش محبوبان نجیب وعاقل است

خاک بادا بر سرت کین کار تو بس مشکلست


اگر کسی را این مقام سزد از خواندگان، آخر محجوبان را گفتن این مقام رسد. شیخ ما مودود بسیار گفتی این بیت را:

گر زاهد را جمال آن روی رسد


 

ما را بسر کوی یکی هوی رسد


ای دوست قدر آفتاب، آفتاب داند «إِنَّما یَعْرِفُ الفَضْلَ لِإَهل الفَضْلِ الْفضلاءُ». رخت سلطان هم اسبان سلطان کشند «لایَحْمِلُ عطایا الملوکِ إِلَّا مَطایا المُلوُک». اگر تازی نمیدانی چنین میگویم:

روشن تر از آفتاب باید رایی


 

تا بشناسد مزاج هر سودایی


اگر چنانکه گویی در آفتاب، چیزی دیگر بجز آفتاب آفتابی دیگر کند؟ نکند. جای آفتاب، خود آفتاب گیرد. آنکس که ذوق این کلمات چشیده بود، حزن و خوف او را از خود بستده باشد. مگر که از جملۀ واصلان از یکی نشنیدهای که گفت: «مَنْ عَرَفَ اللّهَ طالَتْ مُصیبَتُهُ»؟ هر که خدا را بشناخت، مصیبت او دراز شد. دریغا این از بهر آن گفتم که شیخ ما گفتی: «لایَعْرِفُ الحقَّ إِلَّا الحَقُّ» گفت: «خدارا کسی نشناخت مگر خود او؛ ای عزیز او را خود او داند، و او را خود او شناسد پروانه چون آتش شود، آتش از آتش چه بهره گیرد، و چه حظ و چه نصیب یابد؟ و چون از آتش دور باشد، حظ چگونه برگیرد و با غیریت چگونه سازد؟ عقل اینجا نرسد. اگر ورای عقل چیزی داری، خود دانی که چه میگویم:

از وصف تو ای دوست خرد گم ره شد


 

مانندۀ تو تویی سخن کوته شد


آن سؤال دیگر که کرده بودی که کار، طالب دارد یا مطلوب بر صدر کتاب شمهای شنیدی، اما اینجا تمام گوش دار: اول سرمایهای که طالب سالک را باید عشق باشد که شیخ ما گفت: «لاشَیخَ أبْلَغُ مِنَ العشق» هیچ پیر کاملتر، سالک را از عشق نیست. وقتی شیخ را پرسیدم که «ما الدَّلیلُ عَلَی الله. فقال: دَلیلُهُ هُوَ اللّهُ». این کلمه، بیان بلیغ با خود دارد؛ یعنی آفتاب را بچراغ نتوان شناخت. آفتاب را هم بآفتاب شاید شناخت. «عَرَفْتُ رَبّی برَبّی» این باشد. اما من میگویم که دلیل معرفت خدای- تعالی- مبتدی را عشق باشد. هر که را پیر عشق نباشد او روندۀ راه نباشد. عاشق بمعشوق بعشق تواند رسیدن، و معشوق را بر قدر عشق بیند. هر چند که عشق بکمالتر دارد، معشوق را بجمالتر بیند.

دریغا بیم آنست که عشق پوشیده درآید و پوشیده بیرون رود و کسی خبر ندارد. عشق حقیقی نمیگویم، آن عشق میگویم که از آن ذرهای در دنیا آمد و بیم آنست که همچنان بکر و پوشیده با جای خود رود! عشق الهی بر دو طرف قسمت کردند: نیمی جوانمردی برگرفت، و نیمی جوانمردی دیگر. اینجا حسین منصور چنین بیان میکند که «ما صَحّتِّ الفُتُوَّةُ لِأَحَدٍ إِلاَّ لِأَحْمَدَ- صلعم- ولِإِبْلیسَ»: احمد ذرهای عشق بر موحدان بخش کرد، مؤمن آمدند؛ ابلیس ذرهای بر مغان بخش کرد، کافر و بت پرست آمدند. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «الجادَّةُ کَثیرةٌ وَلِکنَّ الطَّریقُ واحِدٌ». گفت: جادۀ منازل ربوبیت بسیار است، اما راه یکی آمد.

ای دوست اگر آنچه نصاری در عیسی دیدند تو نیز ببینی، ترسا شوی. و اگر آنچه جهودان در موسی دیدند تو نیز ببینی، جهود شوی. بلکه آنچه بت پرستان دیدند در بت پرستی، تونیز ببینی، بت پرست شوی. و هفتاد و دو مذهب، جمله منازل راه خدا آمد. مگر این کلمه نشنیدهای که شیخ ابوسعید ابوالخیر روزی پیش گبری آمد از مغان، و گفت: در دین شما امروز هیچ چیزی هست که در دین ما امروز هیچ خبر نیست؟

دریغا مقصود آنست که عشق الهی، منقسم شد بر دو قسم؛ هر قسمی، جوانمردی برگرفت. اما هیچ دانی که عشق عبودیت بتمامی، که برگرفته است؟ دریغا همه عشق بتمامی خود او برگرفته است: «وَاللّهُ عَلی کُلِّ شیءٍ قَدیْرُ» این باشد. ای دوست عشق پیدا و عیان در عالم ملک و عالم دنیا که دید؟ آنگاه که سالک را پیر راه شود، و او را راه نماید. اگر عشق، شیخ همه شدی؛ جمله مرید شدندی:

عشق پوشیده است و هرگز کس ندیدستش عیان

هر کسی در قدر خود لافی و وصفی میزنند


 

لافهای بیهده تا کی زنند این عاشقان

عشق او پاکست و صافی از چنین و از چنان


ای دوست عاشقان را دین و مذهب، عشق باشد که دین ایشان، جمال معشوق باشد؛ آنکه مجازی بود، تو او را شاهد خوانی. هر که عاشق خدا باشد، جمال لِقاءُ اللّه، مذهب او باشد؛ و او، شاهد او باشد؛ در حقیقت، کافر باشد؛ کفری که ایمان باشد باضافت با دیگران. مگر که این بیتها نشنیدهای:

آنکس که نه عشق را شریعت دارد

هر کس که شریعت و حقیقت دارد


 

کافر باشد که دین طبیعت دارد

شاهد بازی دین و طریقت دارد


ای دوست جوابی دیگر بشنو: راه پیدا کردن، واجبست؛ اما راه خدای- تعالی- در زمین نیست، در آسمان نیست، بلکه در بهشت و عرش نیست؛ طریق اللّه در باطن تست: «وفی أنْفُسِکم» این باشد. طالبان خدا، او را در خود جویند زیرا که او در دل باشد و دل در باطن ایشان باشد. ترا این عجب آید که هرچه در آسمان و زمین است، همه خدا در تو بیافریده است؛ و هرچه در لوح و قلم و بهشت آفریده است، مانند آن در نهاد و باطن تو آفریده است. هر چه در عالم الهیست، عکس آن در جان تو پدید کرده است.

تو این ندانی؛ باش تا ترا بینای عالم تمثل کنند، آنگاه بدانی که کار چونست و چیست. بینای عالم آخرت و عالم ملکوت جمله بر تمثل است. بر تمثل مطلع شدن، نه اندک کاریست. مرگ را به جایگاهها شمهای شنیدی که چه بود «مَن أرادَ أنْ یَنْظُرَ إِلی مَیِّتِ یَمْشی عَلی وَجْهِ الأَرْضِ فَلْیَنْظُرْ إِلی اِبْنِ أبی قُحافَة» بیان این مرگ شده است. هرکه این مرگ ندارد، زندگانی نیابد. آخر دانی که مرگ نه مرگ حقیقی باشد، بلکه فنا باشد. دانی که چه میگویم؟ میگویم چون تو، تو باشی و با خود باشی تو، تو نباشی؛ و چون تو، تو نباشی همه خود تو باشی:

نه من منم نه تو توی نه تو منی

من با تو چنانم ای نگار خُتَنی


 

هم من منم هم تو توی هم تو منی

کاندر غلطم که من توم یا تو منی


دریغا چه خواهی شنیدن! نزد ما مرگ این باشد که هرچه جز معشوق باشد از آن، مرده شود تا هم از معشوق زندگی یابد و بمعشوق زنده شود. مرگ را دانستی که درخود چون باشد.

گور رانیز در خود طلب میکن. مصطفی- صلعم- همه روز این دعا کردی: «أَللّهُمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنْ عَذابِ القَبْر». بشریت آدمی خود همه گورست. از آن بزرگ نشنیدهای که او را گفتند: «هَلْ فی القَبْرِ عذابٌ؟ فقالَ: أَلْقَبْرُ کُلُّهُ عَذابٌ» گفتند: آدمی رادر گور عذاب باشد؟ گفت: گور، همه عذابست؛ یعنی وجود بشریت آدمی خود همه عذابست. گور طالبان قالب باشد بعدماکه همه را گور قالب خواهد بودن.

اول چیزی که سالک را از عالم آخرت معلوم کنند، احوال گور باشد اول تمثل که بیند، گور باشد: مثلاً چون مار و کژدم و سگ و آتش که وعده کردهاند اهل عذاب را، در گور بتمثل بوی نمایند؛ این نیز هم در باطن مرد باشد که ازو باشد. لاجرم پیوسته با او باشد، دریغا چه میشنوی؟!

سؤال منکر و نکیر هم در خود باشد. همه محجوبان روزگار را این اشکال آمده است که دو فریشته در یک لحظه بهزار شخص چون توانند رفتن، بدین اعتقاد باید داشتن. اما ابوعلی سینا- رحمةاللّه علیه- این معنی را عالمی بیان کرده در دو کلمه آنجا که گفت: «المُنْکَرُ هُوَ العَمَلُ السَییِءُ، وَالنَکیْرُ هُوَ العَمَلُ الصَّالِحُ» گفت: منکر، عمل گناه باشد؛ و نکیر طاعت. دریغا از دست این کلمه که چه خوب گفته است! یعنی که نفس، آینۀ خصال ذمیمه باشد؛ و عقل و دل آینۀ خصال حمیده بود. مرد در نگرد، صفات خود را بیند که تمثل گری کند؛ و وجود او، عذاب او آمده باشد. پندارد که آن غیری باشد؛ آن خود او باشد، و ازو باشد. اگر خواهی از مصطفی نیز بشنو آنجا که شرح عذاب گور کرد: «فَقالَ: إِنَّما هِی أعمالُکُم تُرَّدُ إِلَیْکُم».

ای دوست صراط نیز در خود باید جستن «وَإِنَّ هَذا صِراطی مُسْتَقیماً فَاتّبِعُوهُ». ابن عباس گفت: صراط مستقیم، جادۀ شرع است در دنیا؛ هر که بر صراط شرع، مستقیم آمد، بر صراط مستقیم حقیقت، راست آمد؛ و هرکه راه، خطا کرد؛ حقیقت خود گم کرد و خود رادر خطا افکند. صراط، باطن مرد باشد.

ای دوست دانی که میزان چه باشد؟ میزان عقل باشد. «حاسِبُوا أَنْفُسَکم قَبْلَ أنْ تُحاسَبُوا». دریغا برخوان:« لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالبَیِّناتِ وَأنْزَلنا مَعَهُمُ الکِتابَ وَالمیزانَ». این میزان، عقل باشد که وزن جمله بدان حاصل آید. این قسطاس مستقیم در باطن باشد. مصطفی- علیه السلام- روزی گفت که «مَثَلُ الصَّلوة المَکْتُوبَةِ کَالمیزانِ، مَنْ أوْفَی أستَوفَی». در این حدیث اشارت است بدانکه این میزان، دو کفه دارد: یکی کفۀ ازل باشد و یکی کفۀ ابد؛ هرچه در ازل داده باشند، در ابد همان باز ستانند. این کلمه درخور فهم هرکسی نباشد.

اما ای دوست! بهشت و دوزخ نیز باتست، در باطن خود باید جستن؛ وهرکسی را بر قدر مرتبۀ او باشد: چندانکه در دنیا جملۀ خلایق از اول تا آخر خورند و خواهند خوردن، در بهشت ابلهی، بهشتی بخورد بیک ساعت چنانکه ذره ای ملالت نباشد، و در اندرون او با دید نیاید. پس چه باشد که یک طعام در بهشت بیک طعم، ذوق هفتاد طعام باشد؛ و هفتاد گونه حلاوت یابد از یک طعام! این، بهشت عموم باشد؛ و بیان درجۀ مأکولات و شجرها و حوریان و انواع کرامتها و مقامات عجایب و غرایب خود در کتب بسیار است.

اما محبان خدای را- تعالی- جنتی دیگر باشد بجز این بهشت که مصطفی- صلعم- از آن بهشت خبر چنین داد که شب معراج خدای- تعالی- با من گفت: «أعْدَدْتُ لِعِبادیَ الصّالِحینَ مالاعَیْنَ رَأَتْ وَلاإُذُنَ سَمِعَتْ وَلاخَطَرَ عَلَی قَلْبِ بَشَرٍ». دوستان او، چون او را بینند در بهشت باشند؛ و چون بی او باشند، خود را در دوزخ دانند.

دریغا «وَحیْلَ بَیْنَهُم وَ بَیْنَ مایَشْتَهوُنَ» دوزخی تمامست مر اهل بصیرت را! «أولئِکَ یُنادوُن مِنْ مَکانٍ بَعیْدٍ» این بعد از حضرت عزت، دوزخست و کس خود نمیداند. امروز محجوبان میدانند که عذاب بآتش دنیا چون باشد؛ باش تا بعالم یقین رسند بدانند بعلم الیقین که دوزخ و آتش معنوی، و بهشت معنوی چه باشد. «کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الیَقیْنِ لَتَرَونَّ الجَحیم» این آیت شرح دوزخ را تمام کرده است.

ای دوست! چون سالک، رخت در شهر عبودیت کشد که دل او باشد، در بهشت شود؛ «فَأدخُلی فی عِبادِی وَأدخُلی جَنّتی». دراین جنت با ایشان در خطاب آید که از من چیزی بخواهید؟ گویند؛ خداوندا ما از تو فنا و بیخودی میخواهیم. شربتی از شراب وصلت و قربت بر نهاد ایشان چکاند؛ هر جا که می آید، کیمیاگری میکند. «شَراباً طَهُوراً» این بود، آب که چون احداث از اعضای محدث برگیرد، و او را از بعد حدث بقربت طهارت رساند، علما آنرا طهور خوانند «وَاَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهوُراً». پس آن شربت که در بهشت دهند، بر احداث بشریت و جنابت انسانیت آید؛ همه برنگ خود کند که «وَسَقیهُم رَبُّهُم شَراباً طَهُوراً».

اینجا  معلوم سالک شود که بهشت چیست و دوزخ کدامست. آن پیر مگر از اینجا گفت که «ألعشقُ هو الطریقُ وَرُؤیَةُ المَعْشوُقِ هُوَ الجَنَّةُ وَالفِراقُ هُوَ النّارُ وَالعَذابُ» گفت: عشق خدا دین و مذهب عاشق است و معشوق را دیدن بهشت اوست، و ازمعشوق دور بودن دوزخ او باشد. این جمله نیز در خود باشد. اگر خواهی که این کلمه را تمامتر بدانی مثالی بشنو: آفتاب دیگر است، و شعاعش دیگر. آفتاب را بشعاع توان دیدن، و آفتاب، شعاع نیست؛ این سخن مشکل است. مثال دیگر را گوش دار: ماه را در آب دیدن دیگرباشد، و معاینه دیدن دیگر. آنکس که ماه را در آب بیند، هم ماه دیده باشد و لکن در حجاب؛ و هم ندیده باشد بی حجاب. این نیز هم درخود باشد. این همان کلمه است که گفتند: «مَثَلُ القَلْبِ کَالمِرآة إِذا نُظِرَ فیها تَجَلّی رَبُّه».

ببین که سخن، مرا از کجا تا کجا میکشد! این خود رفت؛ اما مقصود آنست که گفتم: بنای وجود آخرت بر تمثل است و تمثل شناختن نه اندک کاریست بلکه معظم اسرار الهی دانستن تمثلست و بینا شدن بدان. دریغا «فَتَمثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیَّاً» جوابی تمامست. تمثل جبریل خود را از آن عالم روحانیت در جامۀ بشریت، بطریق تمثل بمریم نمود؛ و او، جبریل را مردی بر صورت آدمی دید. و وقت بودی که صحابۀ مصطفی جبریل را بر صورت اعرابی دیدند، و وقت بودی که جبریل خود را بمصطفی در صورت دحیه کلبی نمودی. اگر جبریلست روحانی باشد، اعرابی در کسوت بشریت دیدن صورت چون بندد؟ و اگر جبریل نیست، کرا دیدند؟ تمثل خشک و نیک میدان. ای دوست این خبر را نیز گوش میدار که خواص امت را آگاه میکند. گفت: «إِیّاکُمْ وَالنَظَرَ إِلی المُرْدِ فإِنَّ لَهُم لَوْناً کَلَوْنِ اللّه»؛ و جای دیگر گفت: «رأیْتُ رَبّی لَیْلَةَ المِعْراجِ عَلی صُورَةِ شابِّ أمرَدٍ قَطَطٍ». این نیز هم در عالم تمثل میجوی.

دریغا کس چه داند که این تمثل چه حال دارد! در تمثل، مقامها و حالهاست. مقامی از آن تمثل آن باشد که هر که ذرهای از آن مقام بدید، چون در آن مقام باشد آن مقام او را ازو بستاند؛ و چون بی آن مقام باشد، یک لحظه از فراق و حزن با خود نباشد. تفکر از این مقام خیزد. ازمقامهای مصطفی- علیه السلام- یکی فکر بود و یکی حزن. عایشۀ صدیقه گفت- رضی اللّه عنها- : «کانَ رَسُولُ الله- صلعم- دائمُ الفکرِ طویلُ الأحْزان» میگوید: مصطفی پیوسته با فکر بودی؛ و پیوسته حزن تمام داشتی.

دریغا چه دانی که این مقام با هر کسی چه میکند! کافرم که اگر هرچه بمن دهند نه از بهر این مقامست، باش تا ذره ای از این مقام بر تمثل مقام صورتی بتو نمایند. آنگاه بدانی که این بیچاره در چیست! دانی که این چه مقام است؟ شاهد بازی است. چه میشنوی! دریغا مگر که هرگز ترا شاهدی نبوده است، و آنگاه جگرت از دست عشق و غیرت آن شاهد پاره پاره نشده است؟! ای دوست شاهد در این مقام یکی باشد و مشهود بی عدد. باتو چنین توان گفتن. ندانی که اعداد در یکی خود یکی باشد؟ این مقام حسین منصور را مسلم بود آنجا که گفت: «أفَرادُ الأعدادِ فی الوَحْدَةِ واحِدٌ». عقد ده از یکی خاست، و یکی در آن مجموع داخل است. این مقام گفتن، هر کسی برنتابد. شاهد و مشهود، خود یکی باشد در حقیقت؛ اما در عبارت و اشارت، تعدد نماید. ای دوست شاهد و مشهود، مقام سوگند است! اگر نیک اندیشه کنی، گاه ما شاهد او باشیم؛ و گاه او شاهد ما باشد: در حالتی او شاهد و ما مشهود، و در حالتی دیگر ما شاهد و او مشهود. جهانی از دست این شاهد، جان درباخته و بی جان شده است و هرگز کس درمان نیافت، و نیابد. شیخ ما یک روز این بیتها میگفت و ما را از او یادگارست:

از دست بت شاهد، جان بیجان شد

او خود بخودی ز ما همی پنهان شد


 

دل در طلب وصلش بی درمان شد

کفر و اسلام نزد ما یکسان شد


دریغا «رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ المِعراجِ فی أَحْسَنِ صُورَةٍ» این «أَحْسَنِ صُورَت» تمثلست؛ و اگر تمثل نیست، پس چیست؟ «إِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ وَأوْلادَه عَلَی صُورَةِ الرَّحْمَن» هم نوعی آمده است از تمثل. دریغا از نامها او، یکی مصور باشد که صورت کننده باشد؛اما من میگویم که او مصور است یعنی صورت نماینده است. خود تو دانی که این صورتها در کدام بازار نمایند و فروشند؟ در بازار خواص باشد. از مصطفی- صلعم- بشنو آنجا که گفت: «إِنَّ فی الجَنَّةِ سَوقاً یُباعُ فیها الصُوَرُ» گفت: در بهشت بازاری باشد که در آن بازار، صورتها فروشند. «فی أحْسَنِ صُورَةٍ» این باشد. امام ابوبکر قحطبی را بین که از تمثل چه خبر میدهد گفت: «رَأیتُ رَبَّ العِزَّة عَلَی صُورَةِ أُمّی» یعنی خدا رابر صورت مادر خود دیدم؛ دانی که این «أم» کدامست؟ «النَبِیُّ الأُمّی» میدان؛ «وَعِنْدَهُ أُمُّ الکِتابِ» میخوان.

دریغا از مقام شهود که خبر داد، و خود که تواند خبر دادن؟ تو هنوز این قدر نمیدانی که شاهد از برای محبوب باشد! بر دلها نصیبی از شاهد بازی حقیقت در این شاهد مجازی که روی نیکو باشد درج است؛ آن حقیقت تمثل، بدین صورت نیکو توان کردن. جانم فدای کسی باد که پرستندۀ شاهد مجازی باشد که پرستندۀ شاهد حقیقی خود نادر است. اما گمان مبر که محبت نفس را میگویم که شهوت باشد، بلکه محبت دل میگویم و این محبت دل نادر بود. باش تا بدان مقام رسی که هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند، هر صورتی بر شکل صورت خود بینی. گویی من خود از این صورتها کدامم؟ هفتادهزار صورت از یک صورت چون ممکن باشد؟ و این آن باشد که هفتاد هزار صفت، در هر موصوفی و ذاتی درج و ممزوج و متمکن است؛ و هر خاصیتی و صفتی تمثل کند بصورتی و شخصی شود. مرد چون این همه صفتها بیند، پندارد که خود اوست؛ او نیست، ولیکن ازوست. دریغا معذوریم که از شناخت حقیقت خود دوریم، و از دیدۀ دل کوریم و از جاه بشریت درگوریم:

نادیده رخان تیره ایامان را

دعوی چه کنی عشق دلارامان را


 

نادیده ز دور دوزخ آشامان را

با عشق چه کارست نکونامان را


وقتی پیرم گفت- قدس اللّه روحه- ای محمد هفتصد بار مصطفی را دیده ام، و پنداشته بودم که او را میبینم، امروز معلوم شد که خود را دیده بودم. این هفتصد بار را این حدیث گواهی میدهد «کَأَنّی أَنْظُرُ إِلَی عَرْشِ رَبِّی بارِزاً». «قُلْ إِنْ کُنْتُم تُحِبُّونَ اللّهَ فَأَتّبِعوُنی یُحْبِبْکُم اللّهُ» همین معنی بود.

دریغا که بشریت نمیگذارد که اسرار ربوبیت رخت بر صحرای صورت نهد! از شیخ ابویزید شنو که از بشریت شکایت چون میکند آنجا که گفت: «ألبَشَرِیَّةُ ضِدُّ الرُّبُوبِیَّةِ فَمَن احْتَجَبَ بِالبَشَرِیَّةِ فاتَتْهُ الرُّبُوبِیَّةُ» یعنی که ربوبیت با بشریت هرگز جمع نشود؛ و از وجود یکی، غیبت آن دیگر بود. و خوددانی که در بهشت شکر از چه کنند؟ از خلاص بشریت کنند که «اَلْحَمدُ لِلّهِ الَّذی أَذْهَبَ عَنّا الحَزَنَ» ابن عباس گفت: «یعنی حَزَنُ البَشَّرَّةِ».

دریغا غیرت بشریت نه مختصر حجابیست خلق را از عالم الهی! و درحق عموم گفت مصطفی- علیه السلام- که «إِنَّ القُلُوبَ تَصْدَأُ کما یَصْدَأُ الحدیدُ» زدودن این زنگ و خلاص و درمان این رنج، این آمد که «ذِکْرُ المَوْتِ وَتَلاوَةُ القرآن» این صدا و زنگ و غبرت و رَیْن و غین و غم، همه کدورات بشریتست؛ چون جذبةٌ مِنْ جَذَبات الحق تاختن آرد، کیمیاگری کند؛ دست بر تختۀ بشریت زند؛ این غين بر دارد. «رَأنی قَلبی رَبّی» سر برزند. «کُونُوا رَبّانِیّینَ» حاصل شود. پس غَينِ قلب ما بشریت باشد؛ و جلا و کاشف این غين نور الهیت باشد. دریغا هرگز دانستهای که غين دل مصطفی از چه بود؟ اگر ندانی معذور باشی «إِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی اَسْتَغْفُرَ اللّهَ فی الیَومِ وَاللَّیْلَةِ سَبْعینَ مَرَّةً» این غين را جز خدا دیگر کس نداند. 

دریغا حلول روی اینجا خواهد نمودن! ای دوست اگر خواهی که ترا سعادت ابدی میسر شود، یک ساعت صحبت حلولی که صوفی باشد دریاب تا بدانی که حلولی کیست. مگر آن شیخ از اینجا گفت که «الصُّوفی هُوَ اللّهُ». عبداللّه انصاری میگوید که عالم بعلم نازد و زاهد بزهد نازد. از صوفی چگویم که صوفی خود اوست. چون صوفی او باشد، حلولی نباشد. هر چه خدا را باشد این حلول موحد را نیز باشد. در این مقام هرچه ازو شنوی، از خدا شنیده باشی.

دریغا هرکه خواهد که بی واسطه، اسرار الهیت شنود؛ گو: از عین القضاة همدانی بشنو «إِنَّ الحقَّ لَیَنْطِقُ عَلی لِسانِ عُمَرَ» این باشد. اگر ممکن باشد که از سمع و بصر و حیوة و علم و قدرت حق- تعالی- چیزی از موجودات و مکونات بیرون باشد، ممکن بود که از سمع و بصر و قدرت چنین رونده خالی و بیرون باشد. هرچه در موجودات بود بر وی پوشیده نباشد «وَما یَعْلَمُ تأویلَهُ إلّا الرّاسِخوُنَ فی العِلْمِ». اینجا حلول روی نماید؛ سر «تَخلَّقوا بِإخلاقِ اللّه» باشد. و این سخن از آن عالی تر است که هر کس دریابد که بعضی از سالکان محقق این گفتند که راه حق- تعالی- نامتناهیست. لاجرم هر روز هفتاد بار رخت عبودیت، بمنازل صحرای ربوبیت باید نهادن. این کلمه عجب دانستهای، و انتهای این خبر دانستهاند؛ اما میترسم که عین القضاة از خزانۀ گنج «وَعَلَّمْناهُ من لدُّنَا عِلْماً» پارهای برگیرد وبر قلب بعضی محبان خود زند.

دریغا خلق از اسرار این کلمۀ «طه» محتجباند. طه یعنی ای مرد چون ماه چهارده شبه که نزد خلق منور و عزیز باشد! نور طه در آن عالم منور چون ماه چهارده شبه است؛ در این عالم اگر خواهی که دریابی که چه میگویم، گوش دار: همه سالکان از خدا توفیق آن یافتهاند که از خود، بخدا رفتند؛ اما محمد، از خدا بخلق آمد. «یا أَیُّها المُزَّمِلُ» میگوید آنچه گفتنی است. حالات، متفاوتست تو هر حالتی را فهم نتوانی کردن؛ و همه حالات را یکی دانستن خطا باشد. در حالتی او رامرد خوانند؛ و این حالت در عالمی باشد که در آن عالم، جز محمد و خدا دیگر کس نباشد. چون خواهد که در این عالم اورا تشریف دهد، او را یتیم خواند «أَلَمْ یَجِدْکَ یتیماً فَآوی». خوددانی که این عالم را چه خوانند؟ جنت قدس خوانند «اَنا وَ کافِلُ الیَتیمَ کَهاتَیْنِ فی الجَنَّةِ». چه گویی محمد یتیم نیست؟! چون محمد یتیم باشد، و حق- جل جلاله- پرورندۀ یتیم است. پس هر دو در بهشت بهم باشند. آنچه دیگران گفتند که او از خلق بخدا میرفت در این مقام محمد از خدا بخلق میآمد «قَدْ جاءَکُمْ مِن اللّهِ نُورٌ وَکِتابٌ مُبینٌ». «أرِحْنا یا بَلالُ» دلیل این سخن آمده است. «وَماأرْسَلْناکَ إِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» بیان این همه شده است. کرا بیانست؟ آن کس را بیانست که «بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فی صُدُور الَّذینَ أوتُوا العِلْمَ».

دیگر مقام در تمثل آنست که عایشۀ صدیقه در حق مصطفی- علیه السلام- و رؤیت او مر خدا را این نشان میدهد که «مَنْ زَعَمَ أَنَّ مُحَمّداً رَأیَ رَبَّهُ بِعَیْنِ رَأسِهِ فَقَد أعْظَمَ عَلَی اللّهِ الفِرْیَةَ». با عایشه گفت: شب معراج، او را ندیدم، بذات و حقیقت او؛ و با ابن عباس گفت: دیدم، بر صورت تمثل. دریغا از ذات خدا، تلذذ یافتن و خبر گرفتن و کیفیت و ادراک و احاطت، مُحالست که ذات او- تعالی- بیننده را از بینندگی بستاند. چون بیننده نماند، کرا بیند؟

اما آنچه تو صفات خوانی که «أَوَّلُ ماخَلَقَ اللّهُ نُوری» از آن نشان باشد؛ چون او- جل جلاله- خود را جلوه گری کند بدان صورت که بیننده خواهد بتمثل بوی نماید. در این مقام من که عین القضاتم، نوری دیدم که از وی جدا شد؛ ونوری دیدم که از من برآمد؛ و هر دو نور برآمدند ومتصل شدند، و صورتی زیبا شد چنانکه چند وقت در این حال متحیر مانده بودم. «إِنَّ فی الجَنَّةِ سُوقاً یُباعُ فیها الصُّوَرَ» این باشد. «رَأَیْتُ ربّی فی أحْسَنِ صُورَةِ» خود نشان میدهد.

دریغا این کلمه را گوش دار: انتهاو اتصال جملۀ سالکان بنور مصطفی است. اما ندانم که انتها و اتصال مصطفی بکیست؟ «مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ» بیان این کلمه بکرده است.

ای دوست تو از این حدیث چه فهم کردهای که مصطفی گفت: «تَفَکَّرُوا فی آلاءِ اللّهِ وَلاتَفَکَّروا فی ذاتِ اللّه» تفکر کنید در صفات خدا، اما در ذات او تفکر مکنید. اینجا عالم شرع زیر و زبر شود. دانی که چه میگویم؟ میگویم: نور حق- تعالی- را بخود توان دیدن که در این مقام مرد با خود باشد؛ اما ذات حق- تعالی- را بحق توان دیدن که مرد را از مرد بستاند. «لاتُدْرِکُهُ الأَبْصارُ» این باشد که سالک را از خود بستاند. «وَهُوَ یُدْرِکُ الأَبْصارَ» این باشد که همه خدا باشد. در این مقام با عایشه گفت: ندیدم؛ وبا دیگران گفت: دیدم: یعنی نور او نه ذات او. شعاع آفتاب توان دیدن که نوازنده است: اما عین او نتوان دیدن که سوزنده است. اینجا مسئله عظیم بدان. صفات حق- تعالی- عین ذات او نیست که اگر جملۀ صفات خود عین ذات بودی اتحاد بودی؛ و غیر ذات او نیست که غیریت تعدد الهیت بودی. صفات، قایمات بذاته توان گفتن.

دریغا جگرم پاره پاره میشود از دست آن که در جهان کسی بایستی که این کلمه را گوش داشتی که خواجه امام ابوبکر با قلانی چه میگوید آنجا که گفت: «ألباری- تعالی- باقٍ بِالْبَقاءِ، واحِدٌ بِالْوَحدانِیَّةِ، مُوْجودٌ بالوُجودِ» میگوید: باقی دیگر است، و بقا دیگر، و موجود دیگر است و وجود دیگر، و واحد دیگر است، و وحدانیت دیگر. اگرچه این معانی قایم بنفس او باشد، اما انفکاک صفات از ذات نتوان گفتن.

دریغا این معانی جلوه بر کسی کند که هفتاد و اند مذهب مختلف را واپس گذاشته باشد. آنکس که هنوز یک مذهب تمام ندیده باشد، او از کجا و این سخن از کجا! باش تااین کلمه ترا روی نماید که یهود و نصاری گفتند: «إِنَّ الأَنْوارَ تَطْرَأُ مِنْ ذاتِ الرَّبِ» میگویند: جمله طرِوءِ نورها ازو آمد. «اللّهُ مصْدَرُ المُوجودات» این باشد و مجوس گفتند: اله دو است: یکی یزدان و آن، نور است؛ و دیگر، اهرمن و آن ظلمت است؛ نور فرمایندۀ طاعات و ظلمت فرمایندۀ سیّآت؛ نور میعاد روز، و ظلمت معاد شب؛ کفر از یکی، ایمان از آن دیگر و ملاحده واهل طبایع گفتند که صانع عالم، افلاکست؛ و عناصر را قدیم دانند؛ و صورت این شبهتها ایشان را از حقیقت محروم کرده است.

دریغا عالمی از خود در حجاب و در عمری یک لحظه از شناخت خود قاصر از ایشان چه توقع شاید داشت! ای دوست «عَرَفْتُ رَبّی بِرَّبی» اینجا آن باشد که چنانکه خدا را بخدا توان شناختن، خدا را هم بخدا توان دیدن. «أَرِنی». رنگ غیرت داشت؛ «لَنْ ترانی» گفت: ای موسی تو نه بینی بجهد و کوشش، مرا؛ و مرا تو بخودی خود نتوانی دیدن؛ مرا بمن توانی دیدن. ذوالنون مصری از این مقام چنین بیان میکند: «رَأیتُ رَبّی بِرَّبی وَلَوْلارَبّی لَما قَدِرْتُ عَلی رَؤْیَةِ رَبِّی». سخن ابوالحسین مانوری اینجا روی نماید که «مارأی رَبّی أحدٌ سِوی رَبّی» گفت: اورا کس ندید مگر که او خود خود را دید: یعنی بجز او، کسی دیگر او را ندید.

دریغا! از دست این کلمه، ترا این عجب آید! از قرآن بشنو که با بندگان چه میگوید: «مالَکُم لاتَرْجُون لِلّهِ وَقاراً وَقَدْخَلَقَکُم أطواراً» همین معنی بود که «لایَعْرفُون قَدْرَهُ وَلایُدرِکُونَ رُؤیَتَهُ». و همین معنی بود آیت «وَما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ». محبان او جملۀ اسرار در این آیت باز یابند که «اَللّهُ الَّذی خَلَقَ سَبْعَ سَمَواتٍ وَ مِنَ الأَرْضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الأمرُ بَیْنَهُنَّ». ابن عباس گفت: اگر من این آیت را تفسیر کنم، خلق مرا جز کافر نخوانند. آیت دوم «إِنَّ ربَّکُمُ اللّهُ الَّذی خَلَقَ السَّمواتِ والأَرْضَ فی سِتَّةِ أیّامٍ ثُمَّ أستَوی عَلَی العَرْشِ یُغْشَی اللَّیْلَ وَالنَّهارَ یَطْلُبُهُ حَثیثاً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ ألالَهُ الخَلْقُ وَالأَمْرُ تَبارکَ اللّهُ رَبُّ العالَمینَ». ابوهریره گفت: اگر این آیت را تفسیر کنم صحابه مرا سنگسار کنند.

ای دوست از این آیت که «فَسُبْحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیءٍ وَإِلَیْهِ تُرجَعوُنَ» چه فهم کردهای؟ ملکوت، سایه و عکس جبروتست، و ملک سایۀ ملکوت. از مصطفی- صلعم- بشنو اگر باورت نیست آنجا که گفت: «مامَثَلی ومَثَلُ الدُّنْیا إِلَّا کَراکِبٍ فی یَومٍ عاصِفٍ رفعَتْ لَهُ شَجَرَةٌ ثُمَّ نَزَلَ وَقالَ وَنامَ فی ظِلّها ساعَةً ثُمَّ راحَ وَتَرَکَها». دنیا را سایۀ درخت میخواند؛ از کدام درخت؟ «مِنَ الشَجَرَةِ أَنْ یامُوسی إِنّی أَنَا اللّهُ». ای دوست عالم ملک دیدی و عجایب آن؛ باش تا عالم ملکوت نیز بینی و عجایب آن. تو که عالم ملکوت ندیده باشی،ازعالم الهی خود چه خبر داری؟!

ای دوست هرگز این کلمه نشنیدهای که «قِیَمَةُ المَرْءِ قَدْرِ هِمَّتِهِ»؟ پس بدانی که همت تو تا کجاست؛ آنجا که همت تست،خود چه قدر دارد. پس ببین که چون قیمت و درجت در مقابله و ضمن همت است، درجات چگونه متفاوت باشد! دریغا «إِنَّ اللّهَ یَتَجَلَّی لِلْنَّاس عامَّةً وَلِأَبی بَکْر خاصَّةً» چراتجلی خاص در قیامت نصیب او آمد؟ از بهر آنکه جرعهای از پیر خود ستده بود، و آن جرعه نیست مگر که «مازاغَ البَصَرُ وَماطَغَی». پس چون کار بر قدر همت آمد «تِلْکَ الرُسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُم عَلی بَعْضٍ» درست باشد. شیخ ما گفت حق- تعالی- در وقتی که وقت نپذیرد با محبان خود گفت: شما دانید که من چرا سه تن را از میان همه بندگان برگزیدم؟ دریغا چون سایل اوبود، مجیب هم او بود. گفت: ابراهیم خلیل را بخلت از بهر آن مزین کردم که در میان ارواح، هیچ روح چنان با سخا و بخشش ندیدم که روح ابراهیم را بود. پس چون عطا و سخا حلیه و خلق ماست، ما نیز حلۀ خلت در وی پوشانیدیم که «وَاَتَّخَذَاللّهُ ابراهیمَ خلیلاً». پس بموسی نگاه کردیم؛ در میان ارواح، هیچ روح متواضعتر و گردن نهادهتر از روح موسی- علیه السلام- ندیدم؛ پس او را بکلام خود مخصوص کردیم «وَکَلَّمَ اللّهُ مُوسی تَکْلیماً». پس نظر بروح مصطفی کردیم؛ در میان ارواح، هیچ روح مشتاقتر و محبتر از روح او ندیدیم؛ پس او را برؤیت خود برگزیدیم، و اختیار کردیم که «أَلَمْ تَرَ إِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِلَّ». چه میشنوی؟ این همه بیان همت میکند. همت بالا گرفته است بر همه چیزی که «إِنّ اللّهَ یُحِبُّ مَعالی الاُمُورِ وَیَکْرَهُ سَفاسِفَها» آنست که هر که عالی همتتر، کار او رفیعتر.

ای دوست! اگر در این کتاب، زبده هیچ کلمه نیستی جز این کلمات که زبدۀ علوم هر دو جهان آمده است که بس بودی عالمیان را. این کلمات کدامست؟ گوش دارو این کلمات شیخ ما گفته است ابوبکر. دانی مقصود چیست؟ در مدح این کلمات آنست تا تو بهمگی خود را با این کلمات دهی. آخر دانی که در عبارت و مثال از این مبین تر و معین تر نتوان گفتن؟ از دو عالم گذر میباید کردن، آنگاه این کلمات باشد که عد و بیان توان کرد. از دو عالم ملکوتی و جبروتی بیش از این با عالم تو نتوان آوردن. دریغا چه دانی که در این تمهید چندهزار مقامهای مختلف واپس گذاشتیم، و از هر عالمی زبده ای درکسوت رموز با عالم کتابت آوردیم! پدید باشد که از آن عالم با این عالم، چه توان آوردن؛ جرعه ای از کاسۀ «لابَلْ هَذا کَثیرٌ قَطْرَةٌ مِنْ بَحْرٍ لُجِّیٍ لابَلْ شُعاعٌ مِنْ شَمْسٍ».

دریغا اگر چه خونم بخواهند ریختن اما دریغ ندارم! آخر شنیدهای که «شَرُّ النّاس مَن أَکَلَ وَحْدَهُ»؛ اما اَرْجوا که از ادبار خود باز رهم؛ اما هنوز دورست! اما دانم که گویی کلمات خود نگفت؛ این کلمات بر بیان مراتب عالی که همت است گفته میشود.

گوش دار که هرگز نشنیدهای ابراهیم صاحب ذوق بود، موسی صاحب لذت بود، مصطفی- صلعم- صاحب حلاوت بود. چه دانی که چه میگویم! نه با تو گفتهام که عسل دیدن دیگر باشد و عسل خوردن دیگر و عسل بودن دیگر. این کلمات را گوش دار: مصطفی گفت: «مَنْ رَکَنَ إِلَی الدُّنیا وَمالَ إِلَیْها اَحْرَقَهُ اللّهُ بِنارِ جَهَنَّمَ فَصارَ رَماداً تَذْروُهُ الرِّیاحُ». این کلمات، بیان منزلت ارباب عالم ملکست و صفت ابنا و محبان دنیا. اما ارباب عالم آخرت و ملکوت را گفت: «وَمَنْ رَکَنَ إِلَی العُقْبی وَمالَ إِلَیْها أحْرَقَهُ اللّهُ بِنارِ الآخِرَةِ فَصارَ ذَهَباً یُنْتَفَعُ بِهِ». این کلمات محبان اهل ملکوت را بیان درجت است. اما ارباب عالم الهی و جبروت را نشان این داد که «وَمَنْ رَکَنَ إِلی اللّهِ وَمالَ إِلَیْهِ أحرَقَهُ اللّهُ بِنُورِهِ فَصارَ جَوهَراً لاقِیمَةَ لَهُ». کس چه داند که این کلمات از سر چه حالت گفته آمده است! سه عالم را شرح و نشان داد و مصطفی- صلعم- اهل این سه عالم را ظاهر و مبین کرد، و پیدا و روشن گردانید.

اما جوانمردی دیگر، این سخن مبین تر چنان که در خور فهم همه کس باشد، گفته است آنجا که گفت: «اَلمُسافِرُونَ ثَلثَةُ أصنافٍ: صِنْفٌ یُسافِرُ فی الدُّنیا رَأسُ مالِهِ الدِّنیا، وَ رِبْحُهُ المَعْصِیَةُ وَالنَدامَةُ؛ وصِنْفٌ یُسافِرُ فی الآخِرَةِ رَأسُ مالِهِ الطّاعَةٌ وَالعِبادَةُ، وَرِبْحُهُ الجَنَّةُ؛ وَصِنْفٌ یُسافِرُ إِلَی اللّهِ- تَعالی- رَأسُ مالّهّ المَعْرِفَةُ، وَرِبْحُهُ لِقاءُ اللّهِ- تعالی-». چه میشنوی! دانم که گویی: این مقام زهد و بیان زاهدان است؛ و نزد محققان، زهد و زاهد خود نیست و نباشد. از بهر آنکه دنیا خود آن قدر ندارد که ترک کنندۀ آن زاهد باشد.

اگر خواهی از مصطفی بشنو که درجۀ دنیا بچه حد میرساند در حقارت و نزارت، آنجا که گفت: «لَوْ کانَتِ الدُّنْیا تَزنِ عِنْدَاللّهِ جَناحَ بَعُوضَةٍ ماسَقی کافِراً مِنْها شَرْبَةَ ماءٍ» دنیا را کمتر از پر پشهای میخواند بنسبت با عالم الهیت. «قُلْ مَتاعُ الدُنیا قَلیْلٌ» این باشد. حیوة دنیا بنسبت با عمر آخرت، ذرهای نماید. «کَأَنَّهُم یَوْمَ یَرَوْنَها لَمْ یَلْبَثُوا إِلّا عَشِیَّةً أوضُحیها» این بیان با خود دارد. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «ما الدُّنیا فِی الآخِرَةِ إِلّا مَثلَ اَحَدِکُم إِذا غَمَسَ إصْبَعَهُ فِی الیَمِّ فَلْیَنْظُرْ بِمَ یَرْجِعُ». ترک این قلیل واجب است؛ این ترک، زهد نباشد. پس در آخرت مقامی عالی تر از آن باشد که «وَلَاالاخِرَةِ اَکْبَرُ دَرَجاتٍ وَأکْبَر تَفْضیلاً». پس آنکس که خواهد «کِبْرِیاءُ اللّه» او را نصیب اکبر دهد، و خود را بوی نماید «اللّهُ أکْبَر» در این مقام معلوم مرد میشود که بزرگواری و کبریای حق- تعالی- چگونه باشد. پس چون از این بزرگی بیند، عالم آخرت را جز ترک، واجب نداند؛ اگر ترک کند این زهد نباشد. چون از این دو عالم او را زهد افتاد، مقام کبریارونماید، اکبر باشد. پس روی از کبریا گردانیدن و از آن اعراض کردن، کفر باشد. آخر دنیا و آخرت از آن زاهد نیست تا ترک کند، از آن خداست، چه ترک کند چیزی که از آن او نباشد! پس زهد هیچ معنی ندارد؛ و آنچه از آن اوست خود ترک نتواند کردن. هرچه توقع و مقصود سالک باشد، آن معبود او باشد؛ و ترک معبود خود صورت نبندد. پس هرگز نه زاهد باشد ونه زهد.

دریغا ببین که آن بزرگ، نعت صوفی و مرید و زاهد چگونه کرده است؛ گفت: زاهد در آن کوشد که نخورد، و مرید در آن کوشد که چه خورد؛ و صوفی در آن کوشد که با که خورد، و محبان خدادر آن کوشند که ازو خورند بلکه با او خورند. پس چون زهد و زاهد هرگز نبوده باشد، این خبر از مصطفی بشنو چه معنی دارد: «الزُّهْدُ فِی الدُّنیا یُریْحُ البَدَنَ، وَالزُهدُ فی الآخِرَةِ یُریحُ القَلْبَ وَالإِقْبالُ عَلَی اللّهِ یُریحُ الرُّوحَ». این زهد بزهاد متفاوت شود.

این زهد آن باشد که مرد بمقامی رسد که آن را مقام تصوف خوانند که شیخ بایزید از آن نشان میدهد: «إنَّ اللّهَ صَفیَّ الصُوفِیَّةَ عَنْ صِفاتِهِم، فَصافاهُم، فَسُمُّوا صُوفِیَّةَ». مقام تصوف، اول زهد باشد و اعراض از جملۀ موجودات؛ پس صفات حق- تعالی- صوفی را از همه صفات ذمیمه و بشریت صفا دهد، و زاهد و صوفی حقیقی شود؛ آنگاه فقر روی نماید که  «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فَهُوَاللّه». مگر آن بزرگ از اینجا که او را پرسیدند که صوفی کیست و کدامست؟ گفت: «الصُّوفِیُّ هُوَاللّهُ» گفت: صوفی خداست. «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فَهُو اللّهُ» این باشد. «الفَقرُ فَخْری» پیشۀ این صوفی و زاهد باشد. دریغا که یارد گفتن؟! اما گوش دار: وقتی بایزید را پرسیدند: «مَنِ الزّاهِدُ؟ فَقالَ: هُوَالفَقیرُ، وَالفَقیْرُ هُوَ الصُّوفِیُّ، وَالصُّوفِیُّ هُوَاللّهُ». مرتدی اگر هم عمر در فهم این کلمات صرف نکنی که نادانستن این کلمات، غبنی وضرری عظیم است؛ و این ضرر را هرگز تدارک و عوض نباشد.

از شیخ جنید بشنو که چه میگوید: «لَیْس شَیءٌ أَعَزُّ مِنْ إِدْراکِ الوَقْت، فَإِنَّ الوَقْتَ إِذا فاتَ لایُسْتَدْرَکُ». هفتادهزار سالک در این مقام، راسخ باشند که فقیر و صوفی و زاهد و عارف نعت و کنیت ایشان باشد که با عکاشه- رضی اللّه عنه- مصطفی نشان این داد که «یَدْخُلُ مِنْ أُمَّتی الجَنَّةَ سَبْعُونَ اَلْفاً بِغَیْرِ حِسابٍ وَوَجْهُ کُلِّ واحِدٍ مِنْهِمْ کَالْقَمَرِ لَیْلَةَ البَدرِ، وَهُمْ فی الجَنَّةِ کَالنُّجُومِ فی السَّماء». تو این حدیث را چگونه خواهی شنیدن! مگر که چنین ستاره را در بهشت ندیدهای که آنگاه چنین پیری ترا قبول کردی که «وَبالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ»؟ و با تو این حدیث بگفتی و شرح آن معلوم تو کردی؟ اگر خواهی که حدیث دیگر در نعت این ستارگان بهشت بر نوعی دیگر بشنوی که ما را در خدمت پیر از خضر بطریق سماع حاصل شده است که خضر را بطریق مشافهه از خدمت مصطفی حاصل آمده بود. چون راوی خضر باشد، حدیث چنین جامع و کامل بود، گوش دار: «قالَ: خَلَقَ اللّهُ- تعالی- مِنْ نُورِ بَهائِهِ سَبْعِیْنَ اَلْفَ رَجلٍ مِنْ أُمَّتی وَأَقامَ مَعَهُم فَوْقَ العَرْشِ وَالکرْسِیٍّ فی حَضیرَةِ القُدُس. لِباسُهُمُ الصُّوفُ الأَخْضَرُ وَ وَجْهُهُم کَالقَمَرِ البَدْرِ لَیْلَةَ النِّصْفِ مِنَ الهِلالِ. صُوَرُهُمْ کَصُوَرِ المُردِ وَالشُبّانِ الحُسُنِ وَعَلی رُؤوسِهِم شَعْرٌ کَشَعْرِ النِّساءِ فَقامُوا مُتَواجِدیْنَ وَاِلهِیْن مُنْذُ خَلَقَهُمُ اللّهُ- تعالی- وَإِنَّ أنیْنَهُمْ وَأَزیْزَ قُلُوبِهِم یُسْمِعُ أَهْلَ السَّمواتِ وَالأَرْضِ. وَإِنَّ إسْرافِیلَ قائِلُهُمْ وَمُنْشِدُهُمْ وَجِبْرِیلَ خادِمُهُم وَمُتَکَلِّمُهُمْ وَاللّهَ اَنیْسُهم وَمَلیْکُهُم وَهُمْ اَخوانُنا فی النَّسْبِ ثُمَّ بَکی وَ اَطْرَقَ رَأسَهُ مَلِیّاً، ثُمَّ قالَ: وَاشٌوْقاهُ إِلی لِقاءِ إِخوانی». اگر چنانکه این سخن فهم نکنی، معذوری که مشایخ کبار این حدیث را عذرها نهادهاند آنجا که گویند: «إِنَّ اللّهَ- یُعْطِی العَبْدَ مِنْ حَیْثُ اللّهِ- تعالی- لامِنْ حیْثُ العَبْدِ، وَالعَبْدُ یُسْتَدرْکُ مِنْ حَیْثُ العَبْدِ». شنیدی که چه گفته شد اگرچنانکه زندگی داری؛ و اگر مردهای مرده هیچ نتواند شنیدن و هیچ فهم نکند. «لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیّاً» بیان این همه بکرده است.

ای دوست از غیرت چه یافتهای؟ چه دانی که غیرت حق- تعالی- کدام حجاب فراپیش مینهد! «وَإِذا قَرَأْتَ القُرآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَبَیْنَ الَّذینَ لایُؤمِنُونَ بِالآخِرَةٍ حِجاباً مَسْتُوراً»؛ ابوبکر دقاق- رحمةاللّه علیه- گفت: «اَلْحِجابُ هُوَ الغِیْرَةِ وَلامانِعَ مِنْ طَرِیقُ اللّهِ-تعالی- أعلی مِنَ الغِیْرَةِ». غیرت او حمایت اوست. «وَمِنْ غِیْرَتِهِ حَرَّمَ الفَواحِشَ» بیان غیرت الهی میکند. جای دیگر گفت: «مامِنْ أحَدٍ أَغْیَرُ مِنَ اللّهِ». اگر خواهی که غیرت تمام بشناسی «خَلَقْتَنی مِن نارٍوَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنٍ» تو نیز تمام حاصل کن تا بدانی که غیرت چه باشد. من میگویم که «الغِیْرَةُ غیرْتَانِ غِیْرَةُ العَبْدِ وَهُوَ أَنْ یَکُونَ بِالکُلِّیَةِ لِلّهِ- تعالی-». پس آن بزرگ از اینجا گفت: «أَلحَقُّ غَیُورٌ وَمِنْ غیرَتِهِ أَنَّهُ لَمْ یَجْعَلْ إِلَیْهِ طَریقاً سِواهُ». و این، غیرت او باشد بابنده.

اما چه دانی که غیرت بنده با او از بهر چه باشد! اگر توانی شمه ای از شبلی بشنو آن وقت که مؤذن، بانگ نماز میکرد و چون اینجا رسید که «أَشْهَدِ أنَّ مُحمَداً رَسُولُ اللّهِ» در این مقام، غیرت بروی غلبه کرد. پس او از غیرت نشان این داد که «لَوْلاأنَّکَ أَمَرْتَنی بِهَذِهِ الکَلَمَةِ ماذَکَرْتُ مَعَکَ غَیْرَکَ، وَلَئِنْ اَذْکُرُها مَرَّةً اُخری فَاَکُوُنُ کافِراً حَقّاً». گفت؛ غیر تو با تو یاد نتوان کردن؛ اما تو چنین فرمودهای که نام محمد، قرین نام تو باشد. چه دانی تو که این کدام مقام باشد که محمد در آن مقام نگنجد! غیرت باشد چنانکه او رانیز بود آنچه که گفت: «لایَسَعُنی فیْهِ مَلَکٌ مُقَرَّبٍ وَ لانَبِیٌّ مُرْسَلٌ» یعنی مرا مقامی بود با او که غیر درنمیگنجد ازغیرت. اینجا سالک نهایتی از مقام سلوک بیابد که در آن مقام جز این نگوید که «قُلِ اللّهُ ثَمَّ ذَرْهُم». در این حالت محمد نیز درنگنجد وقتی شیخ را پرسیدم که «مَاالفَرِیضَةُ؟ فَقالَ: الفَریضَةُ عِنْدَنا تَصْحِیحُ العُبُودِیَّة فِی تَحْصِیلِ الرُّبِوبِیَّةِ، وَالسُنَّةُ عِنْدَنا اَلنَّظَرُ إِلی الرَّسُولِ المَقْبولِ وَتَرَکِ ماسِواهُما». شنیدی که چه گفت: میگوید: فریضه با خدا بودنست، و سنت با رسول بودن، و پس از این جمله را ترک گفتن. بوالحسن خرقانی اینجا گوید: «لاإِلهَ إِلَّا اللّهُ مِن داخِلِ القَلْبِ، مُحَمّدٌ رسولُ اللّهِ مِنْ قُرْطِ الاُذُنِ» معذور باید داشتن.

ای جوانمرد معالجت و دوای بعضی دردها و مرضها صبر باشد! «وَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنّکَ بأعیُنِنا» او نیز این میگوید. اما صبرها منقسم است: الصَبْرُ فی اللّه دیگر است، الصَّبْرُلِلّهِ دیگر است، الصَّبْرُ مَعَ اللّهِ سخت تر از همۀ این صبرها باشد. و این دردها را دوا و علاج هم صبر باشد. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت:

صابَرَ الصَّبْرَ فَاستَغاثَ بِهِ الصَّبْرُ


 

فَصاحَ الْمُحِبُّ یا صَبْرُ صَبْراً


واصبر میگوید: صبر کن. دریغا کلمات مقلوبات، جهانی را با لوح و قلم کودکان میآورده ایم. آن کس که هنوز حروف نشناسد، خط مقلوب را خواندن جهل باشد؛ و طمع دانستن خط مقلوب، از وی تمنای محال باشد. اما گفتم که صبر ناچار باشد. روح مأمورست بصبر، قلب مأمورست بصبر، قالب مأمور است بصبر. اگر خواهی که صبر تمام بدانی مؤمن شو. آنگاه این آیت برخوان: «یا أَیُّها الَّذینَ آمنُوا اصبِروا وَصابِرُوا وَرابِطُوا» یعنی «إِصْبِرُوا بِالجَسَدِ علی طاعَةِ اللّه، وَصابِرُوا بِقُلوبِکُم عَلی بَلاءِ اللّه-تعالی- فی اللّهِ، وَ رابِطُوا بِأسْرارِکُم عَلَی الشّوق إِلی اللّه».

این همه با او توان یافتن. «وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَما کُنْتُم» این باشد. اما تو با خودی، چون چیزی یابی، مانند خود یابی؛ طالبان و محبان خدا او را با وی جویند، لاجرم اورا بدو یابند. محجوبان او را بخود جویند، لاجرم خود را بینند و خدا را گم کرده باشند. چه میشنوی! این سخن را اندک مشمر. اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که چگونه بیان میکند و چگونه مینماید. میگوید: «إِنَّ المُؤمِنَ أخَذَ دینَه عَنِ اللّهِ، وَإِنَّ المُنافِقُ نَصَبَ رَأیَهُ فَأَخَذَ دینَه مِنْهُ». گفت: مؤمن دین را از خدا فراگیرد، و منافق از هوا فرا گیرد. «أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» این باشد.

ای دوست آن عالم، همه حیوة در حیوة است؛ و این عالم، همه موت در موت؛ تا از موت بنگذری، بحیوة نرسی «وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الحَیَوانُ». و دیگر جاگفت: «لایَدْخُلُ مَلَکُوتَ السَّمواتِ مَنْ لَمْ یُوْلَدْ مَرَّتَیْنِ». گفت: سالک باید دوبار بزاید: یکبار از مادر بزاید که خود را و این جهان فانی را بیند؛ و یک بار از خود بزاید تا آن جهان باقی و خدا را بیند. اگر تمامتر خواهی از خدا بشنو که چگونه خبر میدهد از قومی که: «قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَیْنِ وَأحْیَیْتَنا أثْنَتَیْنِ». اما یک مرگ، ورای این مرگ قالب میدان؛ و حیوة دیگر بجز این حیوة قالب میشناس. اگر تمامتر خواهی که از حیوة و موت معنوی بدانی از مصطفی بشنو که در دعا چه میگوید: «اَلّلهُمَّ بِکَ أحْیا وِبِکَ أَمُوتُ» میگوید: خداوندا بتو زندهام، و از تو میرم. هیچ دانی که ازو مردن چگونه بود، و بدو زیستن چگونه باشد؟!

دریغااین حالت، شاهد بازان دانند که حیوة با شاهد چگونه بود؛ و بی شاهد، موت چون باشد؛ و شاهد و مشهود بیان میکند با شاهد بازان حقیقی، که حیوة و موت چیست. دانم که این کلمات در عالم عادت پرستی تو نباشد، عالم عادت پرستی شریعت است و شریعت ورزی عادت پرستی باشد؛ تا از عادت پرستی بدرنیایی و دست بنداری، حقیقت ورز نشوی. و این کلمات دانستن در شریعت حقیقت باشد نه در شریعت عادت. اگر مردی خود را با این بیتها ده که چون گفته میشود:

ای دریغا کین شریعت ملت رعنایی است

کفر و ایمان زلف و روی آن بت یغمایی است


 

ملت ما کافری و ملت ترسایی است

کفر و ایمان هر دو اندر راه ما یکتایی است


ای دوست «رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ المِعْراجِ عَلی صُورَةِ شابَ أمرَدِ». واقعه و حالات پیر است بامرید. «إیّاکُمْ والمُرْدَ فَإِنَّ لَهُمْ لَوْناً کَلَونِ اللّهُ» تربیت است بخبر دادن پیر، مرید را بدین مقام شهود. چون گفتم که شاهد بازان، این موت و حیوة دانند: موت، فراق و هجران باشد و حیوة لقا و شوق؛ از وصلت چه توان گفتن؟ دریغا «لَیْسَ الخَبَرُ کَالْمُعایَنَةِ» فارغان از عشق و از شاهد بازی چه خبر دارند؟ اگر خواهی که روشنتر بدانی: موت نزدیک ما کفر باشد؛ حیوة اسلام و توحید باشد. بدانکه سر شاهد بازان مصطفی بود؛ نشان کفر و اسلام چنین داد: «اَلّلهمَّ بِکَ أحْیا وَبَکَ أَمُوتُ». دریغا گویندهای بایستی شاهد خوب روی تا این بیتها بگفتی تا بودی که این معانی ذرهای روی نمودی:

آن بت شاهد که عشقش در میان جان ماست

روی او دینست و قبله، زلف او کفرست و شرک


 

هجراو در دست و وصلش مرهم و درمان ماست

پسخوداوبیهیچ شک هم کفر وهمایمان ماست


تو در دعا این بتوانی خواستن که مصطفی خواست. تو پیوسته در دعا میخواه: «أللهمَّ اَحْیِنی ما عَلِمْتَ الحَیوةَ خَیْراً لی وَ تَوفَّنَی ماعَلِمْتَ الوَفاةَ خَیْراًلی». اول مقام مرد آن باشد که او را موت معنوی حاصل آید؛ چون این موت حاصل آمد «فَقَدْ قامَتْ قِیامَتُهُ» بروی جلوه کند.

دانی اول چیزی که در این قیامت بینی، چه باشد؟ دریغا در این قیامت انبیا را- علیهم السلام- بر من عرضه کردند با امتان ایشان؛ هر پیغامبری دو نور داشت و امت او یک نور؛ اما محمد را- علیه السلام- دیدم که از سر تا بپای همه نور بود که «وَاَتّبِعُوا النُّورَ الَّذی اُنْزِلَ مَعَهُ». امتان او را دیدم که دو نور داشتند. اگر خواهی که بدانی که این نورها چیستند عثمان بن عفان را- رضی اللّه عنه- بازپرس تا او با تو بگوید که چرا او را ذوالنورین خواندند؛ و عثمان سیرتان نیز هر یک دو نور داشتند. دریغا چه دانی که چه خواهی شنیدن! از جملۀ پیران جهودان، یکی را دیدم، از وی این واقعه پرسیدم. گفت: من نیز در توریت، این نعت مراتب سلوک انبیا- علیهم السلام- خواندهام؛ و ایشان با امتان خود، چنین گفتهاند؛و خدا با موسی- علیه السلام- چنین گفته است. دریغا ای دوست همه انبيا خود نور بودند؛ اما محمد از همه نورتر بود. اما «وَنُورُهُم یَسْعنی بَیْنَ أیْدیِهِمْ وَبِأیْمانِهِمْ» این دو نور باشد که «نورٌ عَلی نُورٍ» بیانی مجمل باشد؛ اما تفصیلش، ذوالنورین باشد.

دریغا مصطفی- علیه السلام- با آنکه نور بود، ای دوست نوری بود که از «عَلی نُورٍ» بود. دانم که گویی پس فایدۀ این سخن چیست؟ آنست که «مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأی اللّهُ». «إِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلی صورَةِ الرَّحمنِ» این معنی باشد. «وَقالَتِ النصاری: اَلْمَسیحُ اَبنُ اللّهِ» در حق عیسی- علیه السلام- ازین نشانی دارد. «مِنْ سَعادَةِ المَرْءِ أنْ یُشْبِهَ أباهُ» راه سالکانست. «کُونُوا رَبّانِیّینَ» هم زیادت درجۀ ایشان مینماید. پس چون نور است، این آیت چیست که «رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا»؟ اگر این آیت باور نمیداری، این دعا چیست: «اَللهمَّ اَعطِنی نُوراً فی وَجْهی وَ نُوراً فی جَسَدی وَنُوراً فی قَلْبی وَنُوراً فی أَعْضائی وَنُوراً فی عِظامی»؟ هرچند که نور زیادت تر باشد، زیادت باید خواست. اما «رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا» اینجا نور خدا میخواهد نه نور غیر او.

دریغا هرچند که میخواهم که از عالم کتابت بگریزم، کتابت مرا بدست میگیرد؛ ونمیگذارد که از کتابت با مکتوب باشم. این دعا مگر نخواندهای «یانورَالنُّورِ»؟ نور از نور زیادتی میخواهد. گفت: «أَتْمِمْ لَنا نُورَنا». این معنی دانی که کی میسر میشود؟ آنگهی که لباس غیریت بردارند، داخل، مدخول شود. «وَإِنَّ إِلَی رَبِّکَ المُنْتَهی» روی نماید. نورهای مجازی، جمله در نور حقیقی، حقیقت شوند.

کافری اگر هرگز دانستهای که «شَهِدَاللّهُ أَنَّهُ لاإِلَهَ إِلّا هُوَ وَالمَلائکةُ و أُولُوالعِلْمِ قائِماً بالقِسْطِ» چه معنی دارد! چون حاضر، حضور عیانی شود؛ ایمان بر سالک عرض کنند. چه خواهی شنیدن! تو پنداری که ایمان بغیب باشد؟ ایمان موحدان بعیان از عیان باشد. در <ایمان> لباس غیریت ملائکه و اولوالعلم برداشته شود. همه «یَشهِدَاللّه» باشد، یعنی «حَضَرَاللّهُ المُؤمِنُ المُهَیْمِنُ» اینجا روی نماید. بسالک معلوم شود که «یا أیُّهاالَّذینَ آمَنوُا آمِنُوا باللّهِ وَرَسُولّهّ» میگوید که بجز این ایمان، ایمانی دیگر میباید. پس عکس این سخن چه باشد؟ آن باشد که ورای این کفر، کفری دیگر باشد. «وَمَنْ یُؤمِنُ باللّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ» این باشد. چون مرد هنوز با دل باشد، مؤمن باشد بی هدایت! چون مرد بیخود شود، هدایت روی نماید. «یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَیَهْدی مَنْ یَشاءُ» روی نماید. چون هدایتی چنین حاصل آید، بمقامی رسد که هم شریک و هم مقام خداشود: مُشرِک باشد. «لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُک» خود همین میگوید تا کار بجایی رسد که همه این شود «وَما یُؤمِنُ أکْثَرُهُمْ باللّهِ إِلا وَهُمْ مُشْرُکونَ».

اگرخواهی که تمام این کلمات بدانی «أَلایمانُ عُرْیانٌ و لِباسُهُ التَّقوی» نیک بدان. آخر دانی که «نُورًا فی جَسَدی» لباس تنست، «نُوراً فی قَلبی» لباس دل باشد، «نُوراً فی وَجْهی» لباس چشم باشد. در این مقام، این سالک را «ذُوالنَّورَین» خوانند. این دو نور کدام باشد؟ تو نیز بگو که «یانُورَ النُّور». چون خواهد که این مقام نیز بسر آید و ایمان عین مؤمن شود، گوید: «رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا». لباس ایمان نیز که تقویست برداشته شود؛ مؤمن نماند. «لِمَن المُلْکُ الیَوْمَ: لِلّهِ الواحِدِ القهَّارِ» قهریت با مرد نماید.

ای دوست از آیت «یَوْمَ تُبْلَی السَّرائرُ» چه فهم کردهای؟ آن روز که اسرار بر صحرا نهند، این روز باشد. آن روز کدامست؟ روز قیامت خوانند؛ قیامت عوام نباشد. قیامت «مَنْ ماتَ فَقَد قامَتْ قیامَتُهُ» باشد. اگر خواهی سوگند او بدین قیامت بدانی بخوان: «لاأُقْسِمُ بِیَومِ القِیامَة». در این قیامت «تُبْلَی السَّرائرُ» جلوه گری کند. «وَحُصّلَ مافی الصُّدُورِ» پرده از روی کار بردارد. تقوی روی نماید «إنَّ أکْرَمَکُم عِنْدَ اللّهِ أتْقاکُم». پس از این سوگند یاد کند که «وَلاأُقْسِمُ بالنَّفْسِ اللَّوامَة». چون همگی تو منور شود، خطاب این باشد که «یا أَیَّتُها النَّفْسُ المطْمَئنَّةُ أرجِعی إِلی رَبِّکَ راضِیَةً مَرْضِیَةً فَاَدْخُلی فی عِبادی و اَدْخُلی جَنَّتی». این جنت رادر عالم، یمن خوانند. کدام یَمَن؟ از مصطفی بشنو آنجا که گفت: «اَلْإِیمانُ یَمانیُّ و الحِکْمَةُ یَمانِیَّةٌ». یمن عبارت از دست راست باشد؛ پس هرکه نه یمنی باشد، آن کس یساری باشد. «أصحابُ الیَمین وَأصحابُ الشِّمال» این دو گروه باشند. گروهی دیگر در عصر مصطفی- علیه السلام- یمنی بودند چون اویس قرنی. مصطفی نشان از این رموز این داد «إِنِّی لَأَجِدُ نَفْسَ الرَحْمنِ مِن قِبَلِ الیَمَن». از چنین مردان، نشان نتوان دادن و کی تواند دادن؛ اما او این قدر نشان داد.

اما «اَلمَجالِسُ بِالأَماناتِ» مگر نخواندهای؟ دانی که این در کدام مقام باشد؟ مرتدم اگر یارم گفتن که این چه مقامست! اما باید که دانی که این ساعت، خود مرتدم. دانی که چه میگویم؟ اگر باورت نیست از مصطفی بشنو آنجا که گفت: «مُنْ بَدَّلَ دینَهُ فَاقْتُلُوهُ» میگوید: هرکه دین خود بگرداند، او را بکُشید، این خطابست با دربانان عزت که «وَمَنْ یَبْتَغِ غَیْرَالإِسْلامِ دیناً فَلَنْ یُقَّبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فی الآخِرَةِ مِن الخاسِرین».

اگر خواهی که زبان طلسمات هندسی و مقلوبات بدانی، و جای رسی که نه کافر باشی ونه مؤمن؛ و سر آن داری که با من موافقت کنی، و نصیب خود بیندازی، و از خودی خود بیرون توانی آمدن تا آگاه این راز شوی، ولایق شنیدن این کلمات شوی. دانم که گوی: بلی؛ اما باتوگفتهام که مخاطب تویی، اما مقصود، مخاطبان غایباند که خواهند پس از ما آمدن که فواید عجیب را در کتاب ما بدیشان خواهند نمودن که «الشّاهِدُ یَرَی مالایَرَی الغائبُ» این مقام باشد. در این مقام تا غایب نشوی، حاضر نباشی؛ و تا حاضر نباشی، غایب نشوی.

اگر چنانکه سر آن داری که کافر شوی، گوش دار، از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: آنچه نزد خلق، محمد است نزد ما خداست؛ و آنچه خداست پیش خلق، نزد ما محمد است. «ماجَعَلَ اللّهُ لِرَجُلِ مِنْ قَلْبَیْنِ فی جَوْفِهِ» این مقام باشد. پس آنچه حاضر بود، غایب باشد؛ و آنچه غایب باشد، حاضر بود. «اَلشّاهِدُ یَرَی مالایَرَی الغَائبُ» این باشد.

اما با این همه، زنهار نبینم که بی آنکه این سخن ترا بخود کشد، تو این کلمات را بخود کشی که آنگاه جان نبری ندانی که چه گفته میشود. مصطفی گوید که «مَنْ أَحْدَثَ فی أَمْرِنا هذا مالَیْسَ مِنْهُ فَهُوَ مَرْدُود»؛ و این حدیث، دمار از روزگار همه فلاسفه برآورده است. «مَنْ غَشَّنا فَلَیْسَ مِنّا» این باشد. آخر شنیدهای که هرکه با کافر نشیند کافر شود؟ اگر صحبت من ترا هیچ اثری نکردی جز آنکه اگرچه حلولی معنوی نباشی، باری حلولی مجازی میباش. چگویی! آنها که مرا بی دین میدانند و تو بر دین من باشی! چه گویی؟ تو نیز بی دین نباشی. ایشان را معذور دار «قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُم».

اگر خواهی که در کسوتی از جمال آنچه گم کردهای بازیابی، یک ساعت خود را با این حدیث بازده که مصطفی گفت: «مَثلُ المُؤمِنِ مَثَلُ النَخْلَةِ» مثال مؤمن، مثال درخت بابار باشد که پیوسته از میوۀ این درخت، خلق منتفع شوند. این قدر اینجا کفایت باشد. اما جماعتی که این صفت دارند که «شَرُّ العَمَی عَمَی القَلْبِ» با ایشان جز این حدیث نتوان گفت که «مَثَلُ المُؤمِن مَثَلُ النَخْلَةِ لایَأْکُلُ إِلّا طَیِّباً ولایَصْنَعُ إِلّا طَیِّباً» گفت: مثال مؤمن چون منج انگبین باشد که جز پاک نخورد و جز پاک بیرون ندهد، منج را طعام طیب میخوراند و فراغت آن عسل میباشد که «فیهِ شِفاءٌ لِلنّاس» این همه مقام کمال از وحی یافت که «وأوْحی رَبُّکَ إِلی النَحْل».

در مقامی دیگر گفت: «مَثَلُ المُؤمِنَ مَثَلُ السُنْبَلَةِ» مثال مؤمن، مثال خوشه بود که ساعتی ساکن باشد و ساعتی متحرک در ترقی و تراجع باشد، و مثال کافر چون درخت خشک باشد که میوه ندهد و سخت باشد جز بریدن را نشاید. ترا عجب آید آنچه گفته میشود که مقصود کتابت ایشانند و دیگران طفیل ایشان.

اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو آنجا که گفت: «مَثَلُ أصْحابی فی أُمَّتی کالمِلْح فی الطّعامِ لایَصْلُحُ الطَعامُ إِلّا بالمِلْحِ». دریغا نمک از خود تبرا کرده است؛ همه طعامها را بدان حاجت باشد؛ اگر با خود بودی، او را نیز با دیگری حاجت بودی. «ألّلهُمَّ اَهدِ قَوْمی فَإِنَّهُمْ لایَعْلَمُونَ» راهنمای دعاست بدین مقامها. «یالَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُونَ بِما غَفَرلی رَبّی وَجَعَلَنی مِن المُکرَّمَینَ» اندوهست که میخورد که چرا جمله محروم باشند از صحبت الهیت؟! هرکسی لایق صحبت نبود؛ و اگر اینجا غیرت باشد، هیچ نشان نتوان دادن که «أَلْمَجالِسُ بِالأَماناتِ» آنجا هیچ رشک و غیرت نباشد، اگر خواهی از حق- تعالی- بشنو آنجا که گفت: «وَنَزَعْنا مافی صُدُورِهِم من غِلِّ إِخْواناً علی سُرُرٍ مُتَقابِلیْنَ». چه خوب بیانی شده است این جمله را که گفته شد!

دریغا مگر نشنیدهای که عارفی بنزد عارفی نبشت؛ گفت: «کَیْفَ حالُکَ»؟ آن عارف واپس نبشت: «أما کانَ فی حالِکَ ما شَغَلَکَ عَن حالی، فَإِنّی عَنْهُ مَشْغُولٌ».این عالم بلندتر از آنست که کسی توقع دارد کی مطلع آن شود. اگر خواهی تمامتر بدانی بدانکه با مصطفی- صلعم- چه میگوید از واقعۀ اصحاب کهف «لَوْ اطَّلَعْتَ علَیْهِم لَوَلَّیْتَ مِنْهُم فَراراً وَلَمُلِئْتَ مِنْهُم رُعْباً». اگر در این مقام جوانمردی گوید: «رأَیْتُ رَبّی» معذور باید داشت.

این نکته بگویم که مرا مشوش میدارد: عثمان- رضی اللّه عنه- آن روز که از دنیا مفارقت خواست کردن گفت: امروز مرا حلال کنید، و از هر یکی عذری و استحلالی میخواست؛ او را گفتند: سبب این چیست؟ گفت: امشب مصطفی را- علیه السلام- دیدم که در عالم شهود بود. یعنی در مقام شهدا؛ گفت: ای عثمان فردا بمن خواهی رسیدن و افطار پیش ما کنی. چون از خواب درآمدم، از شادی این خواب قرارم نیست. اکنون دانم، آنچه او گفته باشد صدق باشد و بدان مقام نتوان رسیدن الا بقتل؛ امروزم بخواهند کشتن، روز به نیمه نرسیده بود که شهید شد. ای دوست نامی از نامهای او «الشّهید» است.

آن جوانمرد گفت: آن سگ را که «وَکَلْبُهُم باسِطٌ ذِراعَیْهِ بالوَصیِد» نعت اوست او را دیدم که حقیقت آدمیت ازو جلوه میکرد یعنی که حق را –تعالی- در آن حقیقت آدمیت آن کلب بدیدم پس با او گویند: «لَوْ اَطَّلَعْتَ عَلیْهِم لَوَلِّیْتَ مِنْهُم فَراراً». اگر من اینجا گویم: تا بدان غاردر نشوی، و او دلیل راه تو نشود هنوز آن راه تمام نباشد، باید که مرا معذور دارند. گوش دار که چه میگویم: «لایَعْلَمُهُم إِلّا قَلیْلٌ» نمیگذارد که چنان که هست بگویم، تا هست شدگان پست و نیست شوند تا هستی دوم ایشان را چنان کردی که لایق آیند که این اسرار بر ایشان جلوه کردی. اما با این همه گویندۀ ایمان را بدین کلمات معذور باید داشت، «أقیلُوا الکّرامَ عَثَراتِهِمْ» عذر همه شیفتگان بخواسته است.

از جنید بشنو- رضی اللّه عنه- که ازوی پرسیدند که «مَنِ العارِفُ؟ فَقال: أَلمَعْرِفَةُ ماءٌ، وَلَوْنُ الماءِ مِن لَوْنِ الإِناءِ» گفت: رنگ آب از رنگ انا باشد تا در عالم تلوین باشد. از این مقام مصطفی- صلعم- چنین عبارت کرد که «إِنَّ لِلّهِ عِباداً خَلَقَهُم لِحَوائجِ النّاسِ». و این نشنیدهای که وقتی بزرگی، بزرگی را پرسید که «إِلی أَیْنَ إِشارتُکَ؟ فقالَ إِلی العَرْشِ. فقال: أَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی أوقَفَ الخالِقُ مَعَ المَخْلِوقِ. أما عَلِمتَ أنَّ العَرْشَ مَخْلُوقاً»؟ دانی که این مقام کدام باشد؟ آنست که وقتی رُوْیَم- رضی اللّه عنه- شبلی را پرسید: «مَا التّوحیدُ؟ فَقالَ: مَنْ أجابَ عَنِ التّوْحیدِ فَهُوَ مُلْحِدٌ، وَمَنْ عَرَفَ التَوْحیدَ فَهُوَ مُشْرِکٌ، وَمَنْ لَمْ یَعْرِف ذلِکَ فَهُو کافِرٌ وَمَن أومی إِلَیْهِ فَهُوَ عابِدُوَثَنِ، وَمَنْ سَأَلَ عَنْهُ فَهُوَ جاهِلٌ». در این مقام «مَنْ عَرَفَ اللّهَ کَلَّ لِسانُهُ» بکار باید داشتن. و اما مبتدی سالک را خود نشانی داده است که «فأسأَلُوا أهْلَ الذِکرِ إِنْ کُنْتُم لاتَعْلَمُونَ».

اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- نیز بشنو آنجا که گفت: «أُطْلُبُوا الفَضْل عِنْدَ الرُحَماءِ مِن أَمَّتی تَعیشُوا فی أکْنافِهِمْ»، اجازتست پیر را چندانی که با خود آمدن که تربیتی کند مرید را؛ و تربیت آنست که مرید را مشغول کند بپرستیدن و بپرسیدن احوال از شیخ. مگر که آن بزرگ از اینجا گفت: هرکه با پیر خود احوال نگفته باشد، در قیامت او را راه ندهند تا از حق- تعالی- بازپرسد و یا باوی سخن گوید که «هَدِیَّةُ اللّهِ لِلْمؤمِن السائل عَلَی بابه» این باشد. اما مقصود از این همه آنست که کار از آن باید کرد که صواب باشد؛ تا پیرپرست نشوی، خدا پرست نباشی. تو پنداری که مصطفی- علیه السلام- نه از اینجا گفت که «أَلْمَرْءُ کثیرٌ بأخیهِ»؟ این تربیت است پیر را. امامرید را مقید کرده است بشرطی و آن آنست که «المَرْءُ عَلی دینِ خَلیْلهِ» مرد بر دین برادر و پیر خود باشد. ای دوست مقامی باشد که آن مقام را خلت خوانند که درآن مقام عبودیت نباشد جمله خلت باشد. در این مقام خلت، «اَلْمَرْءُ عَلی دینِ خَلیلهِ» باشد.

ای دوست دانم که ذکر محبان این قدر که گفته شد کفایت باشد. مقصود ما بیشتر آنست که گفت: ایشان در میان امت من همچنان باشند که نمک در میان طعام چنانکه طعام بی نمک خوش نباشد امتان او بی آن بزرگان نیک نباشند.

از جملۀ این طایفه یکی بوذر غفاری بود- رضی اللّه عنه- که مصطفی –صلعم- یک روز او را دید که تنها میآمد، گفت: «مِسْکینٌ أبوذَرٍ یَمْشی وَحْدَهُ وَهُوَ فی السَّماءِ فَرْدٌ وَأبوذَرِّ فی الأَرْضِ فَرْدٌ، کُنْ فَرداً لِلْفَرْدِ؛ ثَمَّ قالَ: یااَباذَرٍ إنَّ اللّهَ جَمیلٌ و یُحِبُّ الجَمالَ؛ یا أباذَرٍّ أَتَدْرِی ماغَمّی وَفکْری وَإِلی أَیِّ شَیءٍ إَشْتِیاقی؟ فَقالَ أصْحابُهُ: خَبِّرنا یا رَسُول اللّهِ بِغَمِّکَ وَفِکْرِکَ؛ ثَمَّ قالَ: واشَوْقاً إِلی لِقاءِ إِخْوانِی یَکُونُونَ مِنْ بَعْدِی، شَأْنُهم شَأنُ الأنْبِیاءِ وَهُم عِنْدَاللّهِ بِمَنْزِلَةِ الشُهَداءِ؛ یَفرُّونَ مِنَ الآباءِ وَالأمَّهاتِ وَالإِخْوَةِ وَالأَخَواتِ اَبتِغاءَ مَرْضاةِ اللّهِ- تَعالی- وَهُم یَتْرُکُونَ المالَ لِلّهِ، وَیُذِلُّونَ أَنْفُسَهم بالتَواضُعِ لایَرْغَبُونَ فی الشَّهَواتِ وَفُضُولّ الدُّنیا؛ یَجْتَمِعوُنَ فی بَیْتٍ مِن بُیُوتٍ اللّه- تعالی- مَغْمُومینَ مَحْزِونینَ مِن حُبِّ اللّهِ. قَلُوبُهمْ إِلَی اللّهِ وَرُوحُهم مِنَ اللّهِ وَعِلْمُهم لِلّهِ. إِذا مَرِضَ واحِدٌ مِنْهم هُوَ أَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ سَنَةٍ. وَإِنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرٍ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ. قالَ: یا أباذِر ألواحِدُ مِنْهُم یَمُوتُ فَهُوَ کَمَن ماتَ فی السَّماءِ لِکَرامَتِهِم عَلَی اللّه. و إِنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِّ؛ قُلْتُ: بَلی یارَسُولَ اللّهِ؛ قالَ؛ أَلواحِدُ مِنهم یُؤذیهِ قَمْلُهُ فی ثِیابِهِ فَلَهُ عِنْدَاللّهِ أَجرُ سَبْعینَ حَجَّةً وَغَزْوَةً وکانَ لَهُ أَجْرُ عِتْقِ أرْبَعینَ رَقَبَةٍ مِن وِلْدِ إِسماعیلَ کُلُّ واحِدٍ مِنْهُم بِإِثْنی عَشَرَ ألْفٍ. و إِنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِّ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قال: ألواحِدُ مِنْهُمْ یَذکُرُ أهْلَهُ ثُمَّ یَغْتَمُّ، یُکْتَبُ لَهُ بِکُلِّ نَفْسٍ ألْفَ دَرَجةٍ. وإنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قالَ: ألواحِدُ مِنْهُمْ یُصَلِّی رُکْعَتَیْنِ فی أصِحابِهِ أَفْضَلُ عِنْدَاللّهِ مِنْ رَجُلٍ یَعْبُدُ اللّهَ- تعالی- فی جَبَلِ لُبْنانَ مِثْلَ عُمْرِ نَوحٍ- علیه السلام- أَلْفَ سَنَةٍ. وإن شِئْتَ أَزیدُکَ یا أَباذَرٍ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قالَ: ألواحِدُ مِنْهُم یُسَبِّحُ تَسْبیحَةَ خَیْرٌ لَهُ یَوْمَ القِیامَةِ مِنْ أنْ تَسِیْرَ مَعَهُ جِبالُ الدَّنْیا ذَهَباً. وَإِنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِّ؛ قُلتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قالَ: نَظَرَةٍ تَنْظُرُ إِلی أحَدِهِمْ أَحَبُّ إِلَی اللّه مِنْ نَظْرَةٍ إِلی بَیْتِ اللّه- تعالی-؛ وَمَنْ نَظَرَ إِلَیْهِ فَکَأَنَّما أَطْعَمَ اللّهَ- تَعالی- وَإن شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِّ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قالَ: یَجْلِسُ إِلَیْهِم قَومٌ مُصِرّینَ مُثْقَلینَ مِنَ الذُنُوبٍ ما یَقُومُونَ مِن عِنْدِهم حَتّی یَنْظُرَاللّهُ إِلَیْهِم وَیَغْفِرَلَهُم ذُنوبَهُمْ لِکَرامَتِهِم عَلَی اللّهِ- تَعالی-. یا أباذَرِ ضُحکُهُمْ عِبادَةٌ وَمِزاحُهم تَسبیحٍ وَنَوْمُهمْ صَدَقَةٌ. یَنْظُرُ اللّهُ إِلَیْهُمْ فی کُلِّ یُوْمٍ سَبْعینَ مَرَّةٍ. یا أباذَرِ إِنّی إلَیْهِم مُشتاقٌ. ثُمَّ أَطرَقَ رَأسَهُ مَلِیَّاً ثُمَّ رَفَع رَأْسَهُ وبَکی حَتّی اغْرَوْرَقَتْ عَیْناهُ فَقالَ: واشَوقاهُ إِلی لِقائِهِمْ. وَیَقُولُ- صلعم- ألّلهمَّ أحْفَظْهُمْ وَانْصُرْهُمْ عَلَی مَنْ خالَفَهُم، وَأَقِرَّ عَینی بِهِمْ یَوْمَ القِیامَةِ ثُمَّ قَرَأَ «إلاإِنَّ أوْلِیاءَ اللّهِ لاخَوفٌ عَلَیْهم وَلاهُمْ یَحزَنُونَ».

این همه هنوز بر قدرحوصلۀ مختصر همتان گفت: آنچه خواص دانند خود دانند؛ اما با تو گفتهام که شوق از رؤیت و حضور خیزد نه از غیبت و هجران. اگر خواهی که تمام باور داری از حق- تعالی- بشنو که چه میگوید: «ألا طَالَ شَوْقُ الأبرارِ إلی لِقائی وَإِنّی إِلی لِقائِهِمْ لَأَشَدُّ شَوْقاً»؛ و مصطفی- علیه السلام- نیز بدعا در میخواهد: «الّلهُمَّ أَسألُکَ لَذَّةَ النَظَرِ إلی وَجْهِکَ والشَوْقَ إلی لِقائِک» تا بدانی که شوق از حضور باشد نه از غیبت.

اما تمامی شرح کردن این گروه نتوان کرد زیرا خواطر برنتابد، و حوصلها احتمال نکند و غیرت الهی نگذارد؛ بعدما خود که محرمان خود را از دیدۀ اغیار چنان بپوشاند که کس ایشان را در حساب نیارد و ایشان را جز گمراه و دیوانه ندانند؛ اما راه خود ایشان دارند. اما گوش دار که شرح این کلمات در این ابیات چگونه حاصل خواهد شد، و جواب این حالتها چگونه داده است:

آنها که بر آسمان صحبت ماهند

و آنها که ز سر این سخن آگاهند


 

بر تختۀ شطرنج ملامت شاهند

گمراه خلایقاند و خود بر راهند


«وَوَجَدَکَ ضالاً فَهَدی» این باشد. دریغا «إنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القَدیمِ» خود بگمراهی ایشان چگونه گواهی میدهد! اما باید که دانی که تابع در حکم متبوع نباشد یعنی قطرهای در دریا، خود را دریا تواند خواندن. اگر گویی: قطرهای، دیگر باشد راست بود؛ و اگر گویی: قطرهای از دریاست، هم راست بود؛ و اگر گویی: از دریا فرا دید آید هم راست باشد. اما معین نتوان کردن که مقصود ما چیست، اما اگر کسی خواهد که بداند جان بکند تا بدست آرد و این کلمات جزدر کسوتی مجمل نتوان گفتن، و بیان مجمل مفصل از امثلهای چند شود که مقلوب باشد بطلسمات هندسی.

اکنون نیک گوش دار تا خود چه فهم میکنی: «إِعْلَمْ أَنَّ المَوْجوداتِ تَنْقَسِمُ إِلی أقْسامِ ثَلاثَةِ: إِلی جَوْهَرِ وَعَرضٍ وَجِسْمٍ وَالجِسمُ تابعٌ لَهُما وَلاواسِطَةَ وَراءَهُما، وَلِکُّلِ واحِدٍ مِنْهُما حَقیقَةٌ، فَتَقُولُ: ألمَوْجودُ یَنْقَسِمُ إلی واحِدٍ وَإِلی کَثیرٍ؛ أمّا الواحِدُ فَإِنَّهُ یُطْلَقُ حَقیقَةً وَمَجازاً. فالواحِدُ بِالحَقیقَةٍ هُوَ المَعنی وَ لکِنَّهُ عَلی ثَلاثَ مَراتِبَ.

ألمَرتَبَةُ الأُولی وَهِیَ حَقیقَةُ وَهُوَ الواحِدُ الَّذی لاکَثَرَةَ فیهِ لابِالقُوَّةِ وَلابالفِعْلِ؛ وَذلِکَ کَالنُقْطَةِ وَهذا ذاتُ الباری- تَعالی- وَهُوَ الَّذی سَمَّیْناهُ جَوهَراً فَرداً. فَإِنَّ هَذِهِ النُقْطَةَ لَیْست مُنْقَسِمَةً وَلاقابِلَةً لَهُ؛ فَهُوَ مُنَزَّهٌ عَنِ الکَثرَةِ بالوُجُودِ والإمکانِ وَ القُوَّةِ و الفِعْلِ فَهُوَ واحِدُ وَهُوَ ذاتُ الباری- تَعالی-.

أَلْمَرتَبَةُ الثانِیَةُ الواحِدُ بالإتّصالِ وَهُوَ الَّذی لاکَثْرَةَ فیهِ بالفِعْلِ أعنی فِی العالَم الجِسْمانِی، وَلکِنْ فیه قُوَّةُ الکَثْرَةِ یَعْنی کَثْرَةٌ بِالقُوَّةِ أَعْنی القُوَّة الربّانِیَّةِ؛ وَهذِهِ المَرْتَبَةُ هِیَ الأَنْوارُ المَطْرُوَّةُ مِنْ ذاتِ اللّه- تَعالی- تارَةً تَنْکَسِفُ وَتَنْقَطِعُ یُسَمَّی جِسْماً. وَإِنْ کانَ فَرْداً وُمُتَّصِلاً یُسَمَّی جَوْهَراً فَرْداً وَالمَعنی بِالجَوْهَرِ مالایَحتاجُ إِلی غَیْرِهِ فِی قِیامَةِ وَیَکوُنُ قائِماً بِنَفسه.

أَلْمَرْتَبَةُ الثالِثَةُ مِنَ المَوْجُوداتِ ما کانَتْ عَکْسِیَّةً أَثَرِیَّةً مِنْ هذینِ المَوجودَیْنِ المَذْکُورَیْنِ وَهُوَ المَعْنی المَنْسوبُ بِالعالَم. ثُمَّ هذا یَنْقَسْمُ إِلی قِسمَیْن: إلی مُلکی وَإِلی مَلَکوِتی. فَالمَلَکُوتی هُوَ عالَمُ الروُحانِیَّةِ، وَهُوَ ما یَتَعلَّقُ بِعالَمِ الآخِرَة؛ وَمِنْها ما یُسَمَّی هَذا العالَمُ، وَهُوَ عالمُ الدُّنْیا وَجَمیعُ ماذَکَرْتُهُ أَعلَمُ بِمِثالِ وَهُوَ نُقْطَةُ ه، وَالآخرُ نُقْطَةُ ط، وَ الآخَرُ نُقْطَةُ لا، وَالآخَرُ عَلَی نُقْطَةِ ن، والآخَرُ عَلی نُقْطَةِ ی، وَالآخَرُ عَلی نُقْطَةِ د وَبَعْضُها عَلی نُقْطَةِ ج.

ثُمَّ إِعْلَمْ أیْضاً أنَّ المُجوُداتِ تَنْقَسِمُ إِلی أقسامِ ثَلاثَةٍ: إِلی واجِبِ الوُجُودِ وَإِلی جائِز الوُجوُدِ وَإِلی مُسْتَحیلِ الوُجُود وَإِلی مُسْتَحیْلِ العَدمِ. اَمّا المَعْنی بّواجِبِ الوُجُودِ هُوَ القائِمُ بِنَفْسِهِ لاالقائِمُ بِغَیرِهِ، وَهَذَا ذاتُ الباری- تَعالی- لاابتِداءَ لِوُجودِهِ وَلَاأفتتاحَ لِثُبُوتِهِ وَهذا هُوَ القَدیمُ الحَقیقیُّ. وَأمّا جائزُ الوُجُودِ فَهُوَ الَّذی یَجُوزُ أنْ لایَکوُنَ فَإذا کانَ عَدَمُهُ غَیْرَ جائِزٍ یَکُونُ هِیَ الأَنْوارُ وَالأَرْواحُ المَعْنَویَّةُ؛ وَماعَداذلکَ فَهُوَ مایَجُوزُ أنْ یَکُونَ وَیَجوزُ أنْ لایَکُونَ. وَمالایَدْخُلُ فِی الوُجوُدِ فَهُوَ العَدَمُ».

دریغا هفتاد و دو مذهب که اصحاب با یکدیگر خصومت میکنند؛ و از بهر ملت هر یکی خود را ضدی میدانند ویکدیگر را میکشند و اگر همه جمع آمدندی، و این کلمات را از این بیچاره بشنیدندی ایشانرا مصور شدی که همه بر یک دین و یک ملتاند. تشبیه و غلط، خلق را از حقیقت دور کرده است «وَما یَتَّبِعُ أکْثَرُهُمْ إِلّا ظَنَّاً وإِنَّ الظَنَّ لایُغْنی مِنَ الحَقِّ شَیئاً». اسمها بسیار است، اما عین و مسمی یکی باشد: ترا ظهیرالدین خوانند و خواجه خوانند و عالم خوانند و مفتی خوانند؛ اگر بهر نامی حقیقت تو بگردد، تو بیست ظهیر الدین باشی؛ اما اسم تو یکی نباشد و مختلف باشد، و مسمی یکی باشد. «لَکُمْ دینُکُم وَلیَّ دِیْن» این معنی باشد. دریغا مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیدهای که گفت: «کلُّ مُجْتَهِد مُصیبٌ»؟ اجتهاد مجتهد، صواب میانگارد؛ و هر ملتی بر اجتهاد، اعتماد کرده است.

کلمات عربی را که شنیدی شرح جهانی با خوددارد؛ بشنو گفت: موجودات بر سه قسماند: قسمی واجب الوجود آمد وواجب الوجود آن باشد که «لایَزیدُ وَلایَنْقُصُ» نه زیادت شود و نه نقصان پذیرد و آن ذات خداست- تعالی- و قسم دوم: نعت مزید دارد، و از نقصان دور باشد و بر مزید باشد و در زیر نقصان نیاید؛ و این صفت نورها و روحهاست و عالم آخرت. قسم سوم: آنست که هم نقصان پذیرد و هم زیادت شاید که باشد و این عالم جسمانی و قالب دنیویست.

پس چون شیفته ای گوید که قطره ای در دریا، خود را دریا خواند چنانست که آن جوانمرد گفت: «أنَا الحَقّ» او رانیز معذور باید داشت. کافر حقیقی باشد اگر نه ازمقام خود که میگوید بُلْسَنو گفت. اگر در آن مقام که «فَأوْحی إِلی عَبْدِهِ ماأوْحی» رفت،و من حاضر نبودم چه من چه بولهب و بوجهل! یعنی کافرم اگر آنجا حاضر نبودم. «دَنا فَتَدَّلی» این باشد. در عبارت مجمل گفته شد.

چند شنوی، از عادت پرستی بدر شو. اگر هفتاد سال در مدرسه بودهای یک لحظه بیخود نشدهای. یک ماه در خرابات شو تا ببینی که خرابات و خراباتیان با تو چه کنند. خراباتی شو ای مست مجازی! بیا تا ساعتی موافقت کنیم.

رو تا بخرابات خروشی بزنیم

دستارو کتاب را فرستیم گرو


 

در میکده در شویم و نوشی بزنیم

بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم


نوش باد آن بزرگ را که چه گفت:

«فَقَدْتُ وَجُودی فيِ الخَراباتِ مَرَّةً


 

فَرُوحی خَراباتٌ لِذا وَکَلیسا»


تا پیر خرابات فرمان ندهد، کس را زهرۀ آن نباشد که عروس خرابات خانۀ «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أمْر ربّی» راتواند دیدن. شمع و شاهد را در خرابات خانۀ کفر نهادهاند؛ تا این کفر واپس نگذاری، مؤمن ایمان احمدی نشوی:

اندر ره عشق سرسری نتوان رفت

خواهی که پس از کفر بیابی ایمان


 

بی درد و بلا و بی سری نتوان رفت

تا جان ندهی بکافری نتوان رفت


آن ندیدهای که بلبل، عاشق گلست؛ چون نزد گل رسد، طاقت ندارد خود را بر گل زند. خار را در زیر گل، مقام دارد، بلبل را کشتۀ گل کند. دریغا صد هزار رهرو در این مقام بی جان شوند که هرگز در دو جهان هیچ اثری نباشد ایشان را و ایشان را از خود خاری نباشد. اگر گل بی زحمت خار بودی، همه بلبلان دعوی عاشقی کردندی؛ اما باوجود خار از صد هزار بلبل یکی دعوی عشق گل نکند. دریغا ترسایی بایستی تا این بیتها بگفتمی:

ترسم که من از عشق تو شیدا گردم

و آنگه بخرابات ز ناگه روزی


 

وز زلف چلیپای تو ترسا گردم

در دامنت آویزم و رسوا گردم


دانی که «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَومٍ فَهُوَ مِنْهُم» چه باشد؟ «قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتّبِعُونی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ» همین معنی باشد. اما تا دربان این حضرت راه ندهد، این مقام نتوان یافتن. این دربان کیست؟ »فَبِعزَّتِکَ لَأَغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعینَ». اگر پادشاه را دربان نبودی، همه بقربت سلطان یکسان بودندی؛ و هیچ تفاوت نبودی و نامردان نیز قدم در راه نهادندی. این دربان ممیز مدعیانست تا خودمخلص کدامست و مدعی کدام تو نیز با من این بیتها بگو و موافقتی بکن که این نیز گفتن نوعی باشد از سلوک:

ای شمع بهر جمع، منت پروانه

لعل تو مرا بوسگکی پذرفتست


 

وز عشق توم بخود همه پروا، نه

با زلف بگو تا بدهد پروانه


نهایات کمال سالکان این مقام باشد اما این با کسی باشد که از اینجا در سلوک و ترقی باشد و از اینجا بدانجا شود یعنی از خود بدو شود. اماکسی که از آنجا بدینجا آید ازو بخود آید.

هیچ نمییارم گفت، و از حالت او هیچ نشان نمییارم نمود. اما ای دوست! من چند جایگاه ترا معذور داشتم، تو نیز بدین جایگاه مرا معذور دار. دریغا از مصطفی- علیه السلام- مگر نشنیدهای که گفت: «مَنْ أَقالَ نادِماً بَیْعَتَهُ أقالَ اللّهُ یَوْمَ القِیامَةِ عَثْرَتَهُ»؟ این حدیث از من نیز عذر میخواهد. این بیتها نیز بشنو:

دل من بستۀ آن دو زلف چون شست شدست

ای جان جهان نه کفر ودینست مرا


 

جان در سرچشم کافرش مست شدست

دریاب مرا که کارم از دست شدست


آن سؤال که کرده بودی که مصطفی- علیه السلام- از بهر چه میفرماید که «ألنظَرُ إِلی المَرْاَةِ الحَسناءِ یَزیدُ فِی البَصَرِ»؛ این سؤال بجای خود است. اما این نیز خوانده باشی که «ألنَظَرُ إِلی الحَضْرةِ یَزِیدُ فی البَصَرِ». مگر که هنوز در بهشت ساکن نشدهای که «وَحُورٌ عیْنٌ کَأَمثالِ اللُؤلُؤِ المَکْنوُنِ»؟ با حوریان، در بهشت بودن گواهی میدهد. ای دوست در بهشت هیچ عیشی خوشتر از حوریان نیست! از بهر آنکه هنوز ذرهای از این عالم در وی تمزیج کردهاند بعدما که خود دانی که بدین حسن، حسن معنوی میخواهد نه حسن قالبی و صورتی، چون نظر بر معنی آید، نور بصر زیادت شود؛و بدین حضرت، ملایکه میخواهد؛ و بدین حسنا، حور را میخواهد که نظر کردن در این دو کس، بصر باطن زیادت کند. اما «النَظَرُ إِلی الکَعْبَةِ یَزیدُ فِی البَصَرِ»: نظر در کعبۀ حقیقت کردن، بصر دل زیادت کند. «اَلْنَظَرُ إِلَی وَجْهِ الأَخِ یَزِیدُ فِی البَصَرِ»: نظر در روی برادر کردن، روشنایی باطن زیادت میکند. بصر قلب، آینۀ شاهدان لطف الهی باشد؛ پس باطن را بصر بهشت و حور باشد و انواع آن. اما دل و جان را بصر جز آینۀ صورت «رَأَیْتُ رَبِّی لَیْلَةَ المِعْراجِ فِی أَحسَنِ صُورَةٍ» نباشد. پس بدان ای دوست آنجا آینۀ مخلوق باشد اینجا آینۀ خالق- تعالی- ببین از کجا تا کجا!!! دریغا این رباعی گوش دار:

جانا دلم از زلف خود آویختهای

تا در تنم این شور برانگیختهای


 

وین جان بغم عشق برآمیختهای

خون جگرم ز دیدگان ریختهای


ای دوست از سؤالهای باقی بیش از این چه مانده است که مصطفی- علیه السلام- گفت: «إنَّ لِلّهِ تُسْعَةً و تِسعْین إِسماً مُنْ أَحصاها دَخَلَ الجَنَّةَ». اما من بروایتی مأثور خواندهام که روزی بر سر منبر گفت: «یا أبابَکر»؛ گفت: «لَبَیْکَ یا رَسُولَ اللّه. فَقالَ: إِنَّ لِلّهِ تِسْعَةً و تِسْعِیْنَ خُلقاً مُنْ تَخَلَّقَ بِها دَخَلَ الجَنَّةَ. فَقالَ اَبُوبَکْرِ: یا رَسُولَ اللّه، هَلْ فِیَّ شَیءٌ مِنْها؟ قالَ: کُلَّها فیْکَ» گفت: ای ابابکر خدای- تعالی- را نود و نه خلقست هر که بیکی از آن تخلق یافت، در بهشت شد. ابوبکر گفت: یا رسول اللّه از این خلقهای الهی، هیچ در من هست؟ گفت: ای ابابکر جملۀ خلقها در تو موجود است.

دریغا دیگر باره سخن از سر میباید گرفتن و راه دیگر میباید آموختن و نیز ضرورتست در این راه آلاتی و اسبابی که سالک را باید تا اورا بمقصود رساند؛ محصل باید کردن و آن نیست مگر در این حدیث مجمل که مصطفی- علیه السلام- گفته است؛ علما از این حدیث، حروفی دیدهاند؛ اما ندانم که تو از این حدیث چه فهم خواهی کردن؟ آن بیان در ابتدا کرده شد از کیفیت سلوک سالکان، و طلب کردن طالبان؛و همگی این دراز باشد. آنجامبین باشد که طالبان بر دو قسماند: قسمی مطلوبانند که ایشان را بخودی خود بخود رسانند و ایشان این گروه باشند که نعت ایشان شمهای شنیدی. قسم دوم از طالبان آن طالب باشد که او را ازو بخود رسانندو فرق میان این طالب و آن طالب، این باشد که سلطان یکی رادوست دارد بی خواست و مقصود، و او را خلعتهای گوناگون هر لحظه میدهد و یک لحظه او را از انس مشاهدۀ خود خالی ندارد. این خادم در لشکر، مرتبۀ قربت ورای هر کسی دارد. دیگری چندان تقرب نماید و جد و جهد کند تا خود را نیز بقربت سلطان رساند و او را نیز خلعتها دهد. از هزار طالب یکی بدین مقصود نرسید؛ و اگر برسد، خلعت و عطا دیگر باشد و عنایت و دوستی سلطان دیگر. اکنون طالبان که مطلوب محبت الهی باشند از حالات ایشان رمزی چند شنیدی؛ اما طالبی که بطلب و جد و جهد خود را بدو رساند و از خود بدو رسد شمهای نیز بباید گفتن و آن در این حدیث درج باشد که «إنَّ لِلّهِ تِسْعَةً وَتِسْعِیْنَ خُلْقاً مَنْ تَخَلَّقَ بِواحِدٍ مِنْها دَخَلَ الجَنَّةَ». آنکسی که بی طلب، او را بمطلوب رسانند چند تفاوت باشد با طالبی که بطلب او را، اگر توفیق یابد، بمطلوب رسانند.

دریغا آن شب که شب آدینه بود که این کلمات مینوشتم، بجایی رسیدم که هرچه در ازل و ابد بود و باشد در حرف الف بدیدم. دریغا کسی بایستی که فهم کردی که چه میگویم!

آن طالبان که مطلوب باشند جملۀ اسرار و علوم در طی الف «الم» بینند. ابتدای ایشان، این اسم باشد که «أللّه» تا مقلوب شود چنانکه هیچ نماند مگر «هُو» چنانکه ابن عباس را بپرسیدند که اللّه چه معنی دارد؟ گفت: «اللّهُ عِبارَةٌ عَنِ الهُوِیَّةِ». طالبی دیگر را مقلوب شود ابتدای «أَلْهادی» بود. هدایت کشش سر بر زند «وَإِن تُطیعُوهُ تَهْتَدُوا» از این باشد. پس از این، صبر روی نماید که «وَلَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتّی تَخْرُجَ إِلَیْهِم لَکانَ خَیْراً لَهُم» این معنی باشد. پس «أَلْبَدیع» روی نماید. علامات «نعمَ المَوْلی وَنِعْمَ النصیر»روی نماید. او را بجای رسانند که «أَلباقی» او را نیز نعت شود. پس از این، اورا خلعت دهند که او بداند که «أَلْوارث» چه باشد. پس «ألرَشید» روی نماید. پس «ألضّار» او را ضُرّی حاصل گرداند. «ألنافّعُ» او را مرهمی بنهد. «ألمُقسط» در این مقام بداند که چه بود. «ألمُمِیْتُ» او راروی نماید. «ألحَیُّ» اورا زنده گرداند. «ألنُّور» او را منور کند. زنهار تا چه فهم کنی از این حجابها که گفته میشود! «ألمُبْدِئُ المُعیدُ» در این مقام ابتدا و انتهای او روی بوی نماید. «ألظاهِرُ الباطِنُ» او را هم ظاهر و هم باطن بکمال رساند. «ألسَمیعُ البَصیرَ» او را شنوا و بینای حقیقت گرداند. این هر یکی را مقامیست و متحد نیست. «ألجبّارُ المُتَکَبِّرُ» او را پست و نیست کند. «ألمُؤمِنُ المُهَیْمِنُ» اوراهست کند. «ألقدوسُ السَّلامُ» او را پیری و تربیت کند. «ألصَّمُد» او را یکتا کند و آنگاه او را قبول کند. «هُو» او را بر تخت اللّه و الهیت بنشاند. دایرۀ «هُو» او را با پناه عزت گیرد.

سخن آن بزرگ اینجا وی را روی نماید که مرید او را سؤال کرد که شیخ تو کیست؟ گفت: أللّه؛ گفت: تو کیستی؟ گفت: اللّه؛ گفت: از کجایی؛ گفت: اللّه. آن دیگر نیز مگر از اینجا گفت چون از وی پرسیدند که ازکجا میآیی؟ گفت: «هُوَ»؛ گفتند: کجا میروی؟ گفت: «هُو»؛ گفتند: چه میخواهی؟ گفت: «هُو»؛ تو از این عالم چه خبر داری؟! از این مقام تا بدانجا که نور مصطفی- علیه السلام- است چندانست که از سواد تا بیاض و یا از حرکت تا سکون. جملۀ روندگان بشخصی رسیدهاند که قیام و عالم ملک و ملکوت بدوست. بعضی نور احمدی دانستهاند و بعضی جمال صمدی.

همگنان عین القضاة نباشند که در عزت دایرۀ «هُو» مستغرق باشد که جهانی را بحمایت حمای صمدیت خلعتها بخشند بعدما که این بیچاره خود در حمایت عزت آن دیوانه است که «ألصِبیانُ یَزُمُونَهُ بِالْحِجارَةِ» دریغا «إِنّی لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمنِ مِنْ قِبَلِ الیَمَن» بتعریف او گواهی میدهد همانا که از آن دیوانه شد که هشیار آمده بود. دیوانگی اورا از همه موجودات پوشیده گردانید. انبیا- علیهم السلام- برسالت و فایدۀ غیری مشغول شدند؛ اوراگفتند: با ما موافقت کن و ما را باش مجرد؛ اما همانا که عشق اویس با صورت بینان میگوید:

در عشق ملامتی و رسوایی به

پیش همه کس عاقل ورعنایی به


 

کافر شدن و گبری و ترسایی به

واندر ره ما سواد و رسوایی به


یادگار شیخ احمد ماست- قدس اللّه سِرَّهُ-.

اما ای دوست در رسالۀ اضحوی مگر که نخواندهای که ابوسعید ابوالخیر- رحمةاللّه علیه- پیش بوعلی سینا نوشت که «دِلَّنی عَلَی الدَّلیل؛ فَقالَ الرئیسُ أبُوعَلی فِی الرِّسالَةِ عَلَی طَریقِ الجَواب: ألدُخُولُ فِی الکُفْر الحَقیقیِّ وَالخُرُوجُ مِنَ الإِسْلامِ المجازِی وَ أنْ لاتَلْتَفِت إلّا بِما کانَ وَراءَ الشُخُوصِ الثَلاثّة حتّی تَکُونَ مُسْلِماً وَکافِراً، وإنْ کُنْتَ وَراءَ هَذا فَلَسْتَ مُؤمِنا وَلاکافِراً، وَإنْ کنْتَ تَحْتَ هَذا فَأنْتَ مُشْرَکٌ مُسْلِمٌ، و إنْ کُنْتَ جاهِلاً مِنْ هَذا فَإِنَّکَ تَعْلَمُ أنْ لاقیْمَةَ لَکَ وَلاتَعُدَّکَ مِنْ جُمْلَةِ المَوجَودات». شیخ ابوسعید در مصابیح میآرد که «أوْصَلَتْنی هذِهِ الکَلِماتِ إِلی مالاأوْصَلَنی إلیْهِ عُمْرُ مِاءَةِ ألفَ سَنَةٍ مِنَ العِبادَةِ». اما من میگویم که شیخ ابوسعید هنوز این کلمات را نچشیده بود؛ اگر چشیده بودی همچنانکه بوعلی ودیگران که مطعون بیگانگان آمدند،او نیز مطعون و سنگسار بودی در میان خلق، اما صدهزار جان این مدعی فدای آن شخص باد که چه پرده دری کرده است و چه نشان داده است راه بی راهی را! درونم در این ساعت این ابیات انشاد میکند که تقویت کن به ترجمۀ سخن مطعون آمدن بوعلی؛ گوش دار:

اندر ره عشق کفر و ترسایی به

زُنّار بجای دلق یکتایی به


 

درکوی خرابات تو رسوایی به

سودایی و سودایی و سودایی به


نیک میشنوی که چه گفته میشود؟ ای فلسفی چگویی؟! این کلمات نه کلمات فلسفه است؟ هرچه نه چون این کلمات فلسفه باشد، جمله مضمحل و باطل است. اما ای دوست اگر خواهی که اشکال تو تمام حل شود بدانکه هر مذهب که هست آنگاه مقرر وی ثابت باشد که قالب و بشریت بر جای باشد که حکم خطاب و تکلیف بر قالب است و مرد و بشریت در میان باشد؛ اما کسی که قالب را باز گذاشته باشد، و بشریت افکنده باشد و از خود بیرون آمده باشد تکلیف و حکم خطاب برخیزد و حکم جان و دل قایم شود. کفر و ایمان بر قالب تعلق دارد. آنکس که «تُبَدَّلُ الأَرْضُ غَیْرَ الأَرْضِ» او را کشف شده باشد، قلم امرو تکلیف ازو برداشته شود «لَیْسَ عَلی الخَرابِ خَراجٌ». و احوال باطن در زیر تکلیف و امر و نهی نیاید.

دریغا از روشها و احوال درونی، چه نشان توان دادن! اما خود دانسته باشی که روشها بر یک وجه نیست یعنی روش هر رونده بر نوعی دیگر باشد، و احوال سلوک و ترقی او از دیگری مغایر باشد: مثلا باشد که مرید بجایی رسد که احوال درونی او ورای طریق پیر باشد، و او را از وجهی دیگر میسر شود. پس اهل سلوک را چندان مقامات و روش است که ممکن نبود با حصر و عد آوردن. «وَما یَعْلَمُ تَأویلَهُ إِلَّا اللّهُ» اینجا، بیان «وَمایَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلَّا هُوَ» میکند. پس ممکن نبود سلوک هر یک را عد توان کردن؛ چون احوال هر یکی مختلف آمد، آنرا حدی معین نباشد و آن را در عالم امر و نهی خود نیاورند.

دریغا در عالم شرعی شخص قالبی در همه عمر بر یک مقام که آن بشریتست، قرار گرفته باشد؛ اما شخص روحی در هر لحظه باشد که چند هزار مقام مختلف و احوال متفاوت بیند و بازپس گذارد. پس آن شخص که چنین باشد او را در یک مقام که شرع باشد چون توان یافت؟! شخص قالب را با جمله یک حکم دادند؛ همه در حکم شرعی برابر آمدند و در حکم شرعی یکسان شدند.

از مصطفی- صلعم- بشنو که گفت: علم فرایض نیمۀ علم باشد؛ علم، بنفسه تمامست، اما نیمه ای وقسمت نیز در عالم پدید آید، حالت دو است: یکی حالت زندگانی و دیگر حالت مرگ. آنچه بزندگی معلوم شود، نصفی باشد؛ و آنچه بموت حاصل آید، نصفی باشد. اکنون گوش دار: علم و معرفت تو بجملۀ موجودات و بوجود خویشتن، یک طرف آمد! و علم تو بدو و بذات و صفات علیت یک طرف. پس علم فریضه، علم مادون اللّه است که نصف باشد؛ چون این نصف حاصل آید. آن نصف علم الهی نیز حاصل آمده باشد «وَعَلَّمَکَ مالَمْ تَکُنْ تَعْلَمْ». از علمها و معلومها که تواند خبر دادن جز رمزی که «أَلْعِلْمُ لایَحِلُّ مَنْعُهُ»!

دریغا علم پایان ندارد و ما بپایان نخواهیم رسیدن. و البته میخواهیم که ما بدو در رسیم، و نخواهیم رسیدن: نه علم داریم و نه جهل، نه طلب داریم ونه ترک نه حاصل داریم ونه بیحاصلی، نه مستیم و نه هشیار، نه با خودیم و نه با او. از این سخت تر چه محنت باشد! گویی کی باشد که از قیل و قال نجات یابیم؟!

نه دست رسد بزلف یاری که مراست

هر چند که بدین واقعه درمینگرم


 

نه کم شود از سرم خماری که مراست

درد دل عالمیست کاری که مراست


دریغا چه خوب بیانی این حدیث را خواستم کردن! اما امشب که شب آدینه بود نهم ماه رجب، شیخ ابوعلی آملی- مَدَّاللّه عُمْرَهُ- گفت: امشب مصطفی را- صلعم- بخواب دیدم که تو عین القضاة و من، در خدمت او میرفتیم، و این کتاب با خود داشتی. مصطفی- علیه السلام- از تو پرسید که این کتاب با من نمای. تو این کتاب باوی نمودی. مصطفی- صلعم- این کتاب را گرفت و گفت ترا، که بآستین من نه. تو این کتاب بآستین اونهادی. گفت: ای عین القضاة! بیش از این، اسرار بر صحرا منه، جانم فدای خاک پای او باد! چون بگفت که بیش از این، اسرار بر صحرا منه، من نیز قبول کردم. از گفتن، این ساعت دست بداشتم و همگی بدو مشغول شدم تا خود کی دیگر بار بفرماید:

ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست

از دیدن و از گرفتن زلف چو شست


 

جام می لعل، نوش کرد و بنشست

رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست


باش تا بعالم من رسی که زحمت بشریت در میان نباشد که خود با تو بگویم آنچه گفتنی باشد. در عالم حروف بیش از این در عبارت نتوان آوردن. کی باشد که از ادبار خود برهیم؟! و هنوز دور است واَرْجُو که عن قریب میسر شود «فَإِنْ تَوَلَّوا فَقُل: حَسْبیَ اللّهُ لاإِلهَ إلّا هُوَ عَلَیْه تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ العَرْشِ العظیم».

              هر چند این صفحه بنام جناب عین القضات است  اما چون صحبت عشق بود 

رسالهءعبهر العاشقین از شیخ روزبهان   را  هم در پست بعدی گذاشتم  که مفهوم عشق  در سلوک بیشتر نمایان شود 

 

 

هو

اسمِ اسم است این که می گوییم هو *طالب اویی تو، هم هویی بگو

 

عبهر العاشقی 

فی احوال العشق 

شیخ صدرالدین ابو محمد روزبهان بن ابی نصر دیلمی

الحمدلله الذی استأتر لنفسه المحبة و العشق فی ازلیّته؛ و تجلی بهما من ذات القدم لارواح الممحبین و اسرار العاشقین؛ و کشف تهما حُجُبَ الملکوت عن جمال الجبروت لقوب المتهترین و صدور الخائفین الی ابدیته؛ فَأْولَهَ قلوب العارفین بلذّة محبته؛ وحیّر سرار الموحدین بحلاوة عشقه فی قفار صمدیته. 

فألیس انوار المحبة فؤائد النبییّن؛ وصفی بصفاء العشق ارواح المرسلین؛ عشق بأهل انهایات فی الأزل، فجعلهم عاشقین بجمال ذاته؛ واحب اهل البدایات فی قدمه، فجعلهم محبین بجلال صفاته؛ فر بالمحبین بنور انسه فی کنف قربه؛ فر بالعاشقین بکشف قدسه فی حجر وصلته؛ بشوقه شوقهم الی عظیم جمال قدمه؛ و بأصطفائه لهم لمعرفته غرقهم فی بجار کرمه؛ اصطفاهم عشقه، بحبل المحبة مجذوبون، بسلاسل العشق محزونون، بسیف العشق مذبوحون، علی باب الحبیب مطروحون، حیاری سکاری من شراب حبیبهم.

فسبحان الذی استحق المجد و الثناء و الحمد و البقاء فی قدمه و دوام دیمومیته؛ فشکر نفسه بنفسه اظهار عجائب صنایعه و غرائب بدایعه؛ فالبسها انوار جماله و جلاله لارواح عشاق حضرته و عقول الباء سرادق قربه؛ و اراها من مرآت لطائف صنعه حسن الازلیة و جمال الابدیة، حتی الفت الارواح و العقول بجماله فی مصنوعاته. 

وعشقت الاسرار فیها من لطائف صانعها و جمال قدرته فیها؛ فجعل الاشخاص الآدمیین مشکاة نور و سناء صفاته و محل اظهار بروز تجلیه؛ و الف قلوب بعضهم بعضا بسبب سلطان نور قدرته و مشاهدة صفاته. 

الذی ظَهَرَ من ارواحهم، جمع ارواح المؤتلفین بنعت المحبة و العشق لعشقه و محبته فی هذا العالم، کما جمعها قبل الاجساد فی حضرته التی هی مشهد خطاب «الستُ بربکم؟» فتصلت محبةُ البدایة محبة النهایة. فطارت الارواح فی عالم العشق الربانی یجناح العشق الانسانی بمراکب العشق الربانی. 

و صلی الله علی خلیفته آدم بدیع فطرته، و سراج نور جماله، المخصوص باصطفائیته، المنقوش بنقش خاتم قدرته، و علی رئیس مملکته محمد، المجتبی بخلته، المصطفی بمحبته، و عترته المطهرة، و علی ازواجه المقدسة، و علی صحبه الکرام البررة، و علی اخوانه من الانبیاء و المرسلین، و علی خدامه من الملائکة المقربین، و علی عشاق امته المجالسین فی زمرة محبته، سلاما دائما ابداً. 

 

الفصل الاول فی ملاطفة العاشق و المعشوق

اما بعد افهم یا اخی، بارک الله فی فهمک و فی زمان عشقک که چون بعد از سیر عبودیت بعالم ربوبیت رسیدم، و جمال ملکوت بچشم ملكوتي بديدم در منازل مكاشفات سير كردم و از خوان روحانيان مائده مقامات و کرامات بخوردم. با مرغان عرشی در هواء علیین پریدم، و صرف تجلی مشاهدۀ حق عز اسمه بچشم یکتایش بنگريدیم، و شراب محبت ذوالجلالی از قدح جمال صرف بمذاق جانم رسید. حلاوت عشق قدم دلم را کسوت معارف و کواشق اصلی در پوشید. 

در بحر معرفت بحق توانگر گشتم، و از لجّۀ آن بسفینۀ حکمت امواج قهریات و لطفیات ببریدم، و بسواحل صفات فعل رسیدم، بمدارج و معارف توحید و تفرید و تجرید سوی عالم ازل رفتم، و لباس قدم یافتم، خطاب عظمت و کبریاء و انبساط و حسن و قرب بشنیدم، فناء توحید عزت خودبه من نمود، و مرا در عین قدم از رسم حدوثیت فانی کرد، و ببقا باقی کرد. 

حق مرا در کنف خود برد و جامۀ عبودیت از من برکشید، و لباس حریت در من پوشانید و گفت: «صرت عاشقا و امقا محبّاً شائقاً حراً شطاحاً عارفاً ملیحاً موحداً صادقاً؛ فاصنع بصنعی، و انظر بنظری، و اسمع بسمعی، وانطق بنطقی، واحکم بحکمی، واحب بحبی، انک من اولیائی حقاً؛ انت کنف عصمتی، آمنا من قهری و من عین لطفی؛ لکن امتحنک ببلیات العشق واختبر فیک الحق، من یحبک انجیه من الیم عذابی، و هو من خواص المریدین مناحبائی.»

چون دور ملکوت و روز جبروت جانم را حاصل شد، در من درد پیدا شد، و خود را در امتحان عشق دیدم متواری، و چون از آن عالم باز آمدم، درین شرایط امتحان از یافت و نایافت رنجور شدم؛ پس در جهان جمال بنشستم؛ روح از سهام عشق در سرای امتحان بخست؛ نفس حلاوت میجست، عقل در حسن صانع قدم طلب میکرد؛ تا ناگاه از سوز ان سوداء عشق جمال حق در عالم حدثان سیر میکردم. از قضا بسوی بازار نیکان برآمدم، و در هر صدفی در لطفی میجستم، تا ناگاه بر سر چهار سوی مکرمات در مرآت آیات جمال آن صفات دیدم. 

مرغ باغ ازل در آشیان افعال بپردۀ صنع در پنهان شده بود، و لباس «خلقنا الانسان فی احسن تقویم» در حسن «احسن صورکم» بجمال معنی «خلق الله آدم علی صورته» مزین بود؛ صنعت صانع در صانع گم شده بود، من بدانستم که آن چه نادره بود و آن که بود. بی اختیار چشم جانم در آن آینه بماند و شور عشق بر من غالب شده بود، دیدۀ جان در صانع بماند، و چشم عقل از کافری در صنیعت؛ بچشم جان جمال قدم دیدم، و بچشم عقل صورت آدم فهم تصرف کردم. 

و مرا گفت: «بدیدۀ انسانی نگر». چشم دل در چشم صورت آمد، و جنی لعبتی دیدم که بحسن و جمال جهانیان را در عشق میداد: ازین کافری؛ رعنایی، مکاری، زراقی، شوخی، عیاری که در طرف چشمش صد هزار هاروت و ماروت بود، و در حلقۀ زلفش هزار لشکر ابلیس و قارون: رنگ رخسارش زهره را خجل کرده، و با مشتری در سماء بحسن وجمال مباهات نموده. 

در تبختر آهوی عشقش شیران شکار کردی، و برعنائی زاهدان را از صومعۀ ملکوت بیزار کردی، از راه تبختر درو نگاه کردم، و از روی زهد پردۀ شرم برگرفتم، وبه زبان لال او را میگفتم: 

برتری از گوهری و از عرضی

جملۀ کاینات را عرضی،

عرش و فرشت سرای بارگهست 

آفرینش ترا چو کارگهست


بشوخی این چه نظریست که در تصوف، در غیر حق نگاه کردن کفرست، و در عقل و علم ضایع کردن عمرست. 

از سر خوش دلی گفتمش که «در زمرۀ عارفان عاشق توئی نگارا که سخت در خوری، اگر چه از آن شراب عشق در مجلس بیخودی با ما نخوری.» گفت مرا «از آن عالم باز آمدن غفلت است، و بما نگرستن محل آفتست، مگر ره گم کردهئی». گفتم «در عشق راه گم بسیار است، و عقلها دست از سرمایۀ عشق تو در آن عشق بی کار است. بامن بگوی در عین الله تو کیستی، یا از سر افعال چیستی؟» گفت «سر لاهوتی بی زحمت حلول در ناسوت است، و جمال ناسوت از عکس جمال لاهوت است. بدایت آفرینش ماراست، نهایت امر خدای راست.» 

گفتم «ای جان مرا نکوئی تو

«اول خلق در جهان مائیم

گفت «من دست کرد لاهوتم

«بدنا وسفله کم کردیم

«نظر حق بماست از همه خلق


 

از کجائی، مرا نگوئی تو؟»

قاید و رهنمای ناسوتم»

ز همه جای چهره بنمائیم»

در جبلت زخلقها فردیم»

خلقت ما جداست از همه خلق.»


گفت «ای بلعجب باز! با ما بلعجب باز، هر که باما خو کند از صرف جان جان رنگ معدن اصلی حسن گیرد، و رنگ نیم رنگ حدثان دیگر نگیرد؛ هر که همرنگ ما شد جان و روان جهان جهان در جانش فنا شد». بیت:

هر چه در صحن او مکان دارد


 

تا بسنگ و کلوخ جان دارد.


سر جمالی در جلال حسن فطرت نقش گل آن عروس دیدم، که از لب لعلش نور ازل ارواح قدسی را در عین فناء عشق در کمند اجل داشت. ضحک بود که در لب روح القدس پیدا بود، و هم رهان جان چو عقل کل و نفس کل در آن جان جان جانشان در دست اجل شیدا بود. بیت:

اجل از دست آن لب خندان


 

سر انگشت مانده در دندان.


چون نیک بدیدم، صفات صفاء جانش صورت بی مکان بود، و عین حقیقت در صورت آدم علیه السلام بی نشان بود، جائی که گویمش که شهر خدای جای جانست و جان ندارد. در خوش دلی سرا گشود و غرچۀ عشق دید، بچابکی و رعنائی خواست که از من سر بپیچاند. گفتم «عکس روح تو با روح متحد صفاء صورت اشیاء، ظل دیوار کعبۀ قدرت، سایۀ جان ماتست؛ این چه بد خوئی بود؟ چون کار عشق بدین سامانست، بر گشتن از ما کار خامانست.» گفت «چند گوئی، سخن عشق نکته است ونایافته، کام عشق از عشق خفته است؛ اگر ترا ملال نیست، ما را کارست.» اشارت در آن، بیت: 

یکدمی من که با تو گفتم غم


 

بهمه عمر ندهم آن یکدم


گفت «بدیدم، صوفئی راه اباحت نیست و مرا نگرستن کار اهل ولایت نیست. نظر صائب تفکر در مقادیر است، والباء حقیقت را نظر حسن قدرت قادر در حسن تصویر است؛ نفس را در این عالم حظ نیست، که هر که را نفس پیش رو باشد، در معرفت بحقیقت مرد نیست. 

تأمل بعین الحق، ان کنت ناظرا الی صنعة فیها بدیع و فاطر و کن ناظرا بالحق قدرة قادر.

از آن همه بامتحان گفت «ای صوفی! در آن عشق این عشق را چه کار است؟» گفتم که «عشق تو در بدایت آن عشق و شرط التباس مبتدی ومنتهی را در سکر عشق الهی ناچار است.» گفت «عشقم در راه شما مگر خطاست؟» گفتم «عشق عفیف را شرع احمد صلوات الله گواه است.» گفت «گواه کیست؟» گفتم: قوله عز و جل «نحن نقص علیک احسن القصص» ای نحن نفص علیک قصة العاشق و المعشوق: یوسف و زلیخا علیهما السلام، و ایضاً محبت یعقوب و یوسف علیهما السلام لان قصة العشق احسن القصص عند ذوی العشق والمحبة.

و قوله علیه السلام «من عشق و عف و کتم ومات، مات شهیداً.» و قال علیه السلام «من فیه حبةً وغلبةً بالله و لله و فی الله، یحب وجه الحسن.» و قال ذوالنون علیه «من استانس بالله، استأنس بکل شیء ملیح و وجه صبیح.» و ایضاً قال «المستأنس بالله یستأنس بکل شیء ملیح و بکل صورة طیبة. و لأهل المعرفة فی هذه الاشیاء اسرار لا یصلح کشفها الا لاهلها، فمن افشا بغیر اهلها حلت به العقوبة والمثلات.»

بعد ازین دلیل مرا گفت «در این علم بس چابکی، هل یجوز اطلاق العشق علی الله تعالی؟ و هل یجوز ان یدعی احد عشقه؟ وهل اسم العشق عند العشاق من الاسماء المشترکة؟ وهل یکون جوازالعشق علی الله و من الله و فی الله و بالله؟» قلت «اختلف شیوخنا فی ذلک؛ فمنهم من انکرو منهم اجاز؛ فمن انکر اخفی هذا السر من اهل هذا العالم غیرةً علی الخلق، و من اجاز فمن جرأته فی العشق و الانبساط؛ و العاشقون و المحبوبون «لایخافون فی الله لومة لاتم، ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء و الله واسع علیم». 

فممن جوز ذلک عبد بن زید و اهل دمشق، و ابویزید البسطامی، و ابوالقاسم الجنید، و ابوالحسین النوری، و ذوالنون المصری، و یوسف بن الحسین الرازی، و ابوبکر الواسطی، والحصری، والحسین بن منصور، والشبلی. و شیخنا و سیدنا ابوعبدالله محمد بن خفیف رحمة الله علیه کان ینکر العشق فی قدیم الزمان حتی وقع علیه مسالةً لابی القاسم الجنید فی العش ذکر فیها معنی العشق و اشتیاق اسمه، و ما بینه و قال به ابوعبدالله، ورجع عن انکاره، و جوزه و صنف فیه مسالة.

قد روی عن النبی صلی الله علیه و سلم انه یقول الله تعالی «اذا علمت ان الغالب علی قلب عبدی الاشتغال فی مسألتی، جعلت شهوة عبدی مناجاتی. فأذ کان عبدی کذلک، فاراد عبدی ان یسهوی عنی، حلت بینه و بین السهو عنی، اولئک اولیائی حقاً، اولئک الابطال، اولئک الذین اذا اردت اهل الارض بعقوبة، رویتها عنهم من اجلهم.»

وروی ان داود علیه السلام کان یسمی عشیق الله. و قال قریش «ان محمداً قد عشق ربّه». اینست أدلّه جواز العشق علی الله عز و جل ای سبب عشق ربانیان، و ای سرمایۀ عشق روحانیان، و ای تحفۀ حق نزد آدمیان، که وارد شد از بحار رحمت، و صادر شد از معدن معرفت، جانِ جانِ آدم و غرض عالم و آدم، عشیق الله و محبُّه وصَفیَّه محمد المصطفی، صلوات الله علیه. 

و اما بعد: معلوم باشد که عشق لیلی و مجنون، و جمیل و بَثَینَه، و دعد و رافع، و وامق و عذرا، و هند وبشر، و امثالهم و نظراءهم در عرب و عجم، نزد عقلا و علما معروفست. و البّاءِ حقیقت دانند که تألیف از تهمت طبیعت ونجائح اشباح است. و نیز سلاطین معرفت در زمان بدایت بعضی را مرغان مقدس در قفس عشق انسانی در افتاد، مثل ابوالحسین النوری، و ابوالغریب اصفهانی، و در صحابه بشر و هند. 

جوهر دریاء عشقشان به جهان عشق از جهان امتحان نقل کرد. سید آفاق از حالشان خبر شد، بریشان ترحم کرد و گفت «الحمدلله الذی جعل فی امتی مثل یوسف و زلیخا» و نیز در عريال انسانی که منهاج عشق ربانی است «واتق الله و تخفی فی نفسک ما الله مبدیه»؛ «ان هذا اخی له قسع و تسعون تعجةً ولی نعجة واحدة»؛ «و لقد همت به وهم بها». از دفتر انبیا برخوان، تا بدانی که د رعشق این نظر نیست، و در آن عشق از جیحون توحید بی قنطرۀ عشق تو ما را گذر نیست. انبیا و اولیا در عشق انسانی از تهمت طبع شهوانی مقدس اند. آن نکته است کهاهل التباس در عشق دانند. 

فلما رأتنی فی الحکمة و الشریعة منطقاً و فی اللسانین فصیحا قالت «ایها الصوفی العارف! رَأیتُک بحرا فی المعرفة وعالما فی الحکمة. عشقتُ بلطافة طابک و طاراوة نبلک و جمالک، بالله! هل تقدر ان تشرح لی العشق الانسانی فی العشق الربانی باللسان الفارسی فی کتاب مختصر، لیکون لنا و لجمیع العشاق و المعشوق اماما و لسلاک المحبین مقاما؟»

قلت «الامر لک. اشرع فیه لحسن عهدک و امتثال امرک فی عشقک. لان العاشق محکوم المعشوق و الشائق ملک المشوق، یحکم ما یرید. لو کنت تذکر حبَّه، لاطعته، ان المحب مطیع.» فصنفتُ کتاباً فی بیان العشق الانسانی و العشق الربانی، بعون الله و حسن تأییده، لیکون للمحبین و العاشقین تزهة الانس و الریحان من حظیرة القدس، و سمیته «عبهر العاشقین» و وضعته بأحدی و ثلثین فصلاً: 

 

تمهید الکتاب

الفصل الاول: فی ملاطفة العاشق و المعشوق

الفصل الثانی: فی المحبة مقدمة العشق 

الفصل الثالث: فی ذکر الشواهد الشرعی و العقلی فی العشق الانسانی

الفصل الرابع: فی فضیلة المحبین الذین یألفون الحسن والمستحسن و المحبوبین المستحنین

الفصل الخامس: فی الحُسْن و الحَسَن و المستحسن 

الفصل السادس: فی کیفیة جوهر العشق الانسانی و ماهیته

الفصل السابع: فی بیان سبب بقاء العشق فی العاشقین

الفصل الثامن: فی السالکین الذین لیس فی بدایتهم العشق الانسانی فی العشق الالهی.

الفصل التاسع: فی وصف العاشقین الذین بدایتهم العشق الانسانی 

الفصل العاشر: فی بدایة العشق

الفصل الحادی عشر: فی بدایة العشق و امتحانه 

الفصل الثانی عشر: فی لزوم العشق و تأثیره 

الفصل الثالث عشر: فی تربیة العشق 

الفصل الرابع عشر: فی نزول العشق 

الفصل الخامس عشر: فی طریق العشق فی قلب العاشق 

الفصل السادس عشر: فی بیان مقامات العشق الانسانی و ترقیها فی مقامات العشق الربانی 

الفصل السابع عشر: فی خلاصة العشق الانسانی

الفصل الثامن عشر: فی غلط اهل الدعوی فی العشق الانسانی 

الفصل التاسع عشر: فی بدایة العشق الالهی

الفصل العشرون: فی بدایة هذا العشق و هو العبودیة 

الفصل الواحد و العشرون: فی مقام الولایة فی العشق

الفصل الثانی و العشرون: فی المراقبة التی هی جناح لطیر الانس فی مقام العشق

الفصل الثالث و العشرون: فی خوف العشاقین فی العشق 

الفصل الرابع والعشرون: فی رجاء العاشقین 

الفصل خامس العشرون: فی وجد العاشقین

الفصل السادس و العشرون: فی یقین العاشقین

الفصل السابع و العشرون: فی قربة العاشقین

الفصل الثامن و العشرون: فی مکاشفة العاشقین

الفصل التاسع و العشرون: فی مشاهدة العاشقین

الفصل الثلاثون: فی محبة العاشقین 

الفصل الحادی و الثلاثون: فی شوق العاشقین

الفصل الثانی و الثلاثون: فی کمال العشق 

 

الفصل الثانی فی المحبة مقدمة العشق

اعلم ایها السائل فی العشق، که عشق را مقدماتست، و بدایت عشق ارادت است، از آنجا بخدمت آیند؛ بعد از آن موافقت است؛ بعد از آن رضایتست؛ حقیقتش محبت است، و آن از دو طرف در آید: 

از انعام معشوقی و از رؤیت معشوق؛ اول عمومست و دیگر خصوص. چون بکمال رسد، شوق است؛ بحقیقت استغراق رسد، یسمی عشق. آنکه آن را نتیجههاست، بترتیب گفته آید، ان شاءالله تعالی. 

اما العشق، فعلی خمسة انواع: نوعی الهی است، و آن منتهای مقاماتست، جز اهل مشاهده و توحید وحقیقت را نباشد. و نوعی عقلی است، و آن از عالم مکاشفات ملکوت باشد، و آن اهل معرفت راست. و نوعی روحانیتست، و آن خواص آدمیان را باشد، چون بغایت لطایف باشد. و نوعی بهیمی است، و آن رذال الناس را باشد. و نوعی طبیعی است، و آن عامۀ خلق را باشد. برین قاعده هر یکی را بیانی كرده شود، ان شاء الله تعالی. 

اما بهیمی، رذال خلق را باشد، اهل خمر و فساد و زهر و فسق و ارتکاب معاصی جز بتأثیر هوی نیست، و از میلان نفس اماره باشد، که بدان فتّد، نامهیج شهوات مذمومه شود، تا بحدی برسد که ضعف حیوانی که عین شهوت فطری است در اصل خویش؛ بعد از صحبت محبوب و الفت با وی که یکدم، از علاقۀ حرقت آتش شهوت نفس اماره برهد و این در جهان عقول نزد شریعت، چون بر احکام و امر الهی نباشد، مذموم باشد. 

اما آنچه طبیعی است، که از لطافت عناصر اربعه است، که مهیج آن یمینا نفس ناطقه است، و شمالاً نفس اماره است، و فوقاً نفس کل است، و تحتاً نفس فریبنده است، اگر غلبه عقلیات و روحانیات را باشد، محمود است، و اگر نه، که میلان طبع جسمانی است، در محل عشاق، مذموم است؛ و مال این طایفه هر دو چون عقل و علم غالب نیست جز هاویۀ ذوزخ نیست. اینجا بدین آتش بسوزند که شهوت حیوانی است، و آنجا بدان آتش بسوزند که آتش جسمانی است. 

اما عشق روحانی، آنست که آن خواص الناس را باشد. جواهر صورت و معنیشان صفاء روح مقدس یافته، و تهذیب از جهان عقل دیده، صورتشان همرنگ دل باشد. هر چه مستحسنات ببینند، در عشق آن بغایت استغراق برسند. مادام که به آتش مجاهدت، خبث طبع انسانی محترق شده باشد، و آتش شهوات از صر صر انفاس خمود یافته باشد، این عشق بعشق اهل معرفت پیوندد؛چون نردبان پایۀ ملکوت باشد، لاجرم مستحسن باشد نزد مذهب اهل عشق.

اما عشق عقلی، از سیر عقل کل در جوار نفس ناطقه در عالم ملکوت پدید آید از لوایح مشاهدۀ جبروت. این بدایت عشق الهی است. اما عشق الهی، دزوۀ علیاست، درجۀ قصوی است، و آن را بدایاتست. انبساط و نهایات جز از مشاهدۀ جلالی و جمالی برنخیزد. و سَنبین فی اثناء الکتاب، ان شاءالله تعالی. 

اما الفتی که از عالم طبیعت برونست و محض محبت باشد، میان آدمیان معهود است و معروف نزد علماء معرفت، که آن عشق جز فعل باری سبحانه وتعالی نیست و اجسادی نیست. چون خواهد که کسی را بجهان غیب راه نماید، در بدایع فطرت و صنایع قدرت افکند، تا حقایق اصطناع الهیات بچشم جان ببیند، و در آن خوشدل و خوشوقت شود. لکن از حق بجمال فعلش مرهون شود، تا بحقیقت بحد آن نرسد، نتواند گذشت. بر بام خانۀ غیب جز به نردبان پایۀ افعال برنیاید، زیرا که بدایت جمیع عاشقان از راه شواهد درآید، الا بعضی از خواص اهل توحید که مشاهدۀ کل بی مشاهدۀ حدثان بجان ایشان درآید، و آن از نادرات غیب باشد. 

لکن اصل فطرت روحانی است، که در جهان جسمانی سیر در افعال و شماهدۀ حق میکند. اگر و العیاذبالله عاضی طبعی نفسانی در میان درآید، این اصول عشق بر قانون باشد، بعارضی مذموم اصول آن تباه نکند. الکن غلطی عظیم باشد اگر بماند، و اگر نماند، خطوت خطاست، و نفس اماره را که در شوق شهوت نهاده است غبار قدم آن گبر بدم حرقت مضمحل باید کرد؛ و این عشق را شواهد شرعی است، و دواعی عقلی است. سَنَذکر حقیقتها، ان شاء الله. 

 

الفصل الثالث فی ذکر الشواهد الشرعیة و العقلیة فی العشق الانسانی

چون محبت خاص از جلال ذات و جمال صفات و تجلی افعال در ممکنات عقول روحانیان عباد صبغ عشق در جان جان زد، و بلابل حقایق معرفت منقار شوق بدل راسخان عقل فرو کرد، و باز قهر عشق امر ربانی بچنگل جذب محبت بجهان مشاهده برد، حق دوستان را با دوستان نمود، و ایشان را به شایستگی محبت بستود؛ و در فضیلت آن بر محبان خویش بعد از اصطفائیت جان مقدس ایشان را به عشق و محبت منت نهاد و گفت «والقیت علیک محبة منی». قال مجاهد «مودة فی قلوب المومنین». 

پس از این جایست که ارواح قدسی را، چون نور محبت حق فرو پوشیدند که از محض صفاتست انوار معدن صفت از ارواح در اشباح تأثیر حسن میکند، و بدان سبب عشق ایشان در جان و رواه عقلا صفت عشق تأثیر میکند، و این از حق دوستان را دری گرانمایه است و نعمتی عظیم، که مر ایشان را در بدایت و نهایت ولایت سرمایه است؛ زیرا که سید مشاهدان غیوب و مبارزان فرسان میادین قلوب صلوات الله علیه گفت لعلی بن ابی طالب کرم الله وجهه «قل رب اقذف لی المودة فی صدور المومنین، و اجعل لی عندک ولیجة و حباً، و اجعل لی عندک عهدا ووداً».

چون داعیۀ قلوب اولیاء حق شده، محبت انسانی از صفات ربانی و جاذبه ارواح مومنان شد، از معادن طبایع انسانی بجهان جاودانی، تا در عین مشاهده بحسن صفت کمال معرف یابد. محبت جلالی خداوند عز اسمه بموافقت دعای سید آیت فرستاد « ان الذین آمنوا وعملوا الصالحات سیجعل لهم الرحم وداً». و قیل «محبةٌ فی صدور المومنین»؛ هر که دولت انوار محبت یافت، و بخاصیت حسن الهی مزین شد، یافت مرقعی درو طباب دلهاء اهل حق. پس دلالت شد که هر كه باسباب حسن مقبول دلها باشد، وی را «مراد الله فی ارضه» گویند، و «حبیب الله فی الناس» خوانند، لقوله صلی الله علیه و سلم «اَلاَ اُخبرکم باحبکم الی الله؟ قالوا: بلی. قال: احبکم الناس».

زیرا که تأثیر حسن با قبول جانها از رؤیت مستحسن معیاری شد، تا عاقلان امت نیکویان بنی آدم را بمحبت خلق با محبت حق موازنه میکنند، که قدر آن محبت که محبوبان حق راست در قدر محبت ایشانست مستحسن را. و معلوم باشد عاقلان حق را که حق سبحانه و تعالی نخست نیکوانرا برگزید پیش از نیکوی، و آنگه نیکوی داد قد اعده محبةً از حق خلعت خلق را آمد، اعنی الحسن خلعةً.

خود دوست دارد، و درین هیچ عجب نبود، و در حقایق اسباب هیچ شیء عزیزتر از محبت انسانی و وجدان محبت روحانی نیست، زیرا که وسیلت خاص است. بدان پایه ببام سرای ازل بوان رفت. و چون حسن احسن وسایط بود، این محبت فرمود بلبل عشق ازلیات و سیمرغ آشیانۀ ابدیت صلی الله علیه و سلم که «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله»، زیرا که حسنش جلالی در جمال سید ما بود. بهر موئی در زندان صد حسن یوسف داشت؛ و در هر لوح جانی، صد هزاران نقش شموس واقمار ملکوتی از جمال جبروتی بنگاشت. 

جمالش پرتو تجلی ذات بود، زیرا که او آیینۀ صفات ذات بود. از آن، درین جهان، نشان آن جهان آمد، که لجۀ بحر عمیق قدم از راه عدم در میان آمده، خلق را در دو طریق عشق آن سید حاصل آمد: بعضی را عشق از موافقت او پدید آمد، و بعضی را عشق از تأثیر رؤیت و صحبت خلق و خُلق عظیمش که حق آنرا عظیم خواند، زیرا که تخلق بخُلق او داشت. جانش نقش «خلق الله آدم علی صورته» یافته بود، زیرا که گفت «لعمرک». 

خلقش حق را صفت بود، زیرا که گفت « وانک لعلی خلق عظیم» پدید آمد. چون بنی آدم را هیچ سرمایه ئی بهتر از قبول دلها ندید، از تأثیر اخلاق حسن صفات گفت «الا اُخبرکم باحبکم الی الله و اقربکم منی؟ قالوا: بلی یا رسول الله. فقال: احسنکم اخلاقاً الموطؤن اکنافاً الذین یالفون و یؤلفون. و قال ان الله تعالی یحب الود القدیم.» و روی انس، قال «کان رسول الله صلی الله علیه اذا هذی الیه هدیّة، قال: اذهبوا بها الی فلانة. فانها کانت تحب خدیجة.» 

بنگر که اهل معرفت را چه دلالتی است در عشق حق، عشق دوستانش و محبت بندگانش؛ و چه اشارتی است در عشق انسانی دوست داشتن قریبان معشوق. قاعدۀ عشق چنین است که عاشق بانگ سگان کوچۀ معشوق نیم شبان بجان شنود، و آن را در وسیلت عشق اسباب عشق داند. شعر: 

مجنون روزی سگی بدید اندر دشت

نانش میداد و گردِ آن سگ میگشت

گفتند که مهر سگت از بهر چه خاست؟

گفتا روزی بکوی لیلی بگذشت.


العریبة:

اُطیعُ لآل لیلی فی هویها


 

و اَحتملُ الاصاغر و الکبارا.


چون محبت را این مثابت بود و عشق را این دولت، حسنُ العهد عشق سید عاشقان نگاهداشت. و روی الاوزاعی عن یحیی: قال سلیمان بن داود لابنه «یا بنی! علیک بالحبیب الاول». عاشقان بعد از انقطاع احتراق عشق و نقل از مقام عشق، حلاوت عشق در نهایت یاد آورند، و خیال محبوب در آینۀ خیال خودمینگرند، که از دست تنگی نایافت باشد.

چون منبع عشق که محبت خاص است، حق را صفت آمده، شاه و شاهزاده را بجلوه گری در کاینات بخلَّت و محبت بستود، ابراهیم را خلیل خواند، و محمد را حبیب علیهما السلام، و جمیع مقامات چون خوف و رجا وصبر و توکل جز رضا که رضا صفت حق است، و مهیج بشناخت قلوب عارفاست، برؤیت وارد غیب در جوار حق فنا شود، جز محبت که محبت صفت ذاتی است که عاشق و معشوق بدان موصوف اند، حق است، زیرا که تأثیر رؤیت جمال قدیم و آلاء عمیم است ازلا و ابدا، لا یزول فی الدارین حقیقة لا مجازا، که معدن اصلیش عین الله است و آن را تغییر نیست.

مایۀ تو اینست، فضیلت تو از شواهد اخبار و آیات وعقلیات. گرت باید که جان محبت بدیدۀ جان به بینی، بجان من درآی، تا در اوراق گل جان محبتم بجلی صرف محبت یعنی صد هزار صلصل و بلبل انفاس عشقی دردناک وخوش نوا در بساتین دل به آتش عشق جناج همت محترق یابی، که جمله را جان روحانی در منقار عشق مانده است. 

عاشقان سوی حضرتش سرمست

عقل در آستین و جان در دست 

تا چو شوق براق دل رانند 

در رکابش همه بر افشانند.


 

الفصل الرابع فی فضیلة المحبین الذین یألفون الحسن و المستحسن و المحبون المستحسنین

روی عن النبی صلی الله علیه وسلم انه قال «لا خیر فی من لایألف و لایؤلف». غواص بحر عبرات شوق و نخاس عرایش عشق «خیر کلی که منافع اهل دارین است، از جمیع آدمیان در عاشق و معشوق نشان کرد، زیرا که عشق عاشق و معشوق از تأثیر عشق الهیات آمد.» 

چو عاشق ومعشوق با عشق متحد گشت، و باقی شد در آن مورد، نعمت الوان و لذت زمان و مکان، اندر ذوق اسیر گشت. خیریة از جملۀ کون بعاشق و معشوق از آن اشاره کرد، که محرک عاشق عشق ازلی است، که روح عاشق محرق جمال فعلی است. عشق تا از آن معدن به معدن انوار ذاتی رساند، معشوق بأنوار قدرت ملتبس خلقاً و خُلقاً.

و ایضاً عن النبی صلی الله علیه و سلم انه قال «من عشق و عف و کتم فمات، مات شهیداً». قمر ولایت تفرید و شمس عالم توحید و مسافر بیابان تجرید صلوات الله علیه گفت «در فضیلت عشاق اشارتی چند لطیف، تا محبانرا دلالتی باشد در راه محبت، وعاشقان را حکایتی باشد برگذشت عشق.

ولایت عشق اثبات عشق انسانی در رمز مبارک فرمود، دانست که ارواح قدسی در بلاد بدايت در شهرستان عزت نزد سرادق حضرت یکدیگر را دیده بودند، و از رؤیت آثار حق که در رؤیت یکدیگر دیده بودند با همدیگر از تأثیر آن حسن و مقارنه و بمشابهت صفات با هم الفت گرفته بودند. چون درین عالم آمدند، بدان چشم یکدیگر را باز بینند. از غلبۀ اهلیت وصفاء صفت و تعریف عقل کل و قرابت جان با جان یکدیگر باز بینند، و به نور فراست یکدیگر باز شناسند، و بر یکدیگر عاشق شوند. 

چنانکه فرمود صلی الله علیه «الارواح جنود مجندة، فما تعارف منها ائتلف، و ما تناکر منها اختلف.» اختلاف بعضی از غیرت حق بدیشان بود، که اگر یکدیگر را باز دیدندی، در عشق یکدیگر تا ابد باز ماندندی، و به معدن اصلی که عشق قدم است، نرسیدندی. حق اسباب و دعاوی از عشق بدیشان بپوشید، تا یکدیگر را باز شناختند، غیرةً وشفقةً علیهم. اینها که یکدیگر را بدانستند، سلوک مسالک طرق ربانی بر ایشان سهلتر آمد، ایضاً رحمةً وشفقةً علیهم.

لکن ثبوت اخلاق نفسانی در عشق انسانی در سر جان به جان بمرکب «أحسن صورکم» از جان دفع کرد، دانست که در چنین جان نفس حیوانی از نصیبۀ حلاوت شهوات است، زیرا که نفس را لگام عفت در سر کرد و گفت «وعف». معلوم داشت که جان بیننده بنور عقل از دخان طبیعت بخاری ندارد، عقل را ترتیب تعفف اخلاق فرمود، و اگر نه مرکب عشق از تکلف و تعفف رخت شهوت طبیعت برنگیرد، چرا که حقیقت عشق جنبش اجزا بتحرک کل است. 

اما حدیث کتمان از اشارت سید عاشقان تسویت احتراق جانست، تا بآتش عشق نیک نیک بسوزد، که تف آتش عشق بنشیند. عاشق اگر درِ عشق بکوبد، از آن شهیدش خوانند که بسیف غیرت در منزل ابتلا گشته شود، و بآتش عشق و باحتراق در کتمان سوخته شود. گفت علیه السلام «من اُحرق بنار العشق، فهو شهید: و من قتل فی سبیل الله، فهو شهید».

چون بعشق شهید شد، با انبیاء در حضرت جبروت و میادین ملکوت بمرکب عشق هم عنان شد، زیرا که شاهراه عشق مقتل شهداست و مشاهد انبیاست. نه هم قرانشان بینی در رسالت مجد و کبریاء نبی و صدیق و صالح و شهید؟ چون تعفف بامتحان عشق از مهلکۀ طبیعت است، رو برخوان «و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حَسُنَ اولئک رفیقاً». 

معشوق بدین صفات از حق، زیرا که شمس جلالی از کوه ازلی بروی خویش برمیآید. اگر دیده وری، بنگر که بر روی آن چنین چون بر میآید. در آئینۀ لطافت جوهر صورتش نگه کن، تا نور کوکب جانش در بشرۀ صفات بجهان خلقش چون متشرق میشود، در دفتر حروف افعالی در ورق حسن و جمالش نقش صفاتی چون مرقوم میگردد. 

در قامت او دلم را قیامتهاست، در رؤِیت جمال او نفسم را دیانتهاست، در ره هجر او دلم را ولایتهاست، در میدان وصال او روحم را با چند عشق مبارزتهاست. گوئی که کدام جوهر بود، که از سلک ملکوت بگسیخت، یا کدام دلبری بود از عرایس خانۀ جبروت که ازین خسته جان بگریخت؟ شعر:

من خود صنما سوخته خرمن بودم!

وز عشق تومن کشیده دامن بودم؛

تو نیز بیامدی بآزردن من 

در شهر مگر دست خوشت من بودم؟


 

الفصل الخامس فی فضیلة الحسن و الحَسَن و المستحسن

چون بذر فطرت از قالب قدرت بتربیت حسن قدم از شاهراه عدم بجهان حدثان در آورد، خلعت خلافت پوشید، و علم «عَلَّم آدم الاسماء کلها» در خزانۀ اسرار بگوش جان از حق نیوشید. افسر شاهی از نور کبریائی بر سر نهاد، و کمر عبودیت در مقام حریت در میان بسته، بلباس صفات و انوار ذات مزین شده، چهره را بخلوق جمال قدم برشتۀ صبغ «صبغةُ الله» در جامۀ جان زده. 

این چنین عروسی را حق بخودی خود ستوده، میان نیکوان ملکوت گفت «صوَّرکم فاحسن صورکم». قیل آدم علیه السلام زیرا که صفی مملکت بود، و بدیع فطرت، و خزانۀ امانت، و کارخانۀ حکمت، و نو آمدۀ مسافران شاهراه قدم از ولایت عدم صلوات الله علیه وایضاً منی علی موسی علیه السلام «و القیت علیک محبة منی، قال قتادة «ملاحة فی عینیک لا یراک احد الا یجبک». و قال عکرمة «حسن و ملاحة».

و چون عیار سر بازار غوغایان عشق بکوه تجلی برآمد، و در دیده و جان و صورت آینۀ «یعضیء ولولم تمسسه نارً» داشت، نور کبریاء «نورعلی نور» او را پیرایه داد. جمال فعلش با جمال ذات و صفت درو پدید آمد. لاجرم چو باز آمد، از روی خویش نور تجلی ساطع بود. هر که را چشم از آن چشمه افتاد که تجلی بود، چو او را بدیدی، بدو عاشق شدی، و همچنان درین نخاس خانه شاهداه جلالی یوسف را علیه السلام زیرا که بنور جمال پیرایۀ صفت بر من یزید «و شروه بثمن بخس» داشت.

زیرا که کون بهای یک مویش نبود، از آن چنان ارزان آمد؛ لیکن عاشقانرا به صد هزار جان دادند، بهایش نه گران آمد. در مرآت جمالش چهرۀ جمال ازل پیدا بود، از آن سیارگان سماوات رسالت بنعت حرمت پیش او سجود کردند، و چنانک ملکوتیان پیش آدم. زیرا که هر دو کعبۀ صفت بودند و مشارق آفتاب ازلیات، از آن آفتاب پرستان قدم بدان دو شاهزادۀ عدم سجود کردند. جمال یوسف بهمت التباس از راه «هذا ربی» خلیل برداشت، گفت «انی رأیت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین». یا اولو الالباب! دانید که سر ظهور تجلی نه عین حلول است؛ اگر نه، ظهور حلالت جلال ذات در آینۀ افعال بودی این قبله های مختلف از آن حدیث که شهود عین در عین فعل است، بیگانه بودی. 

عشق یعقوب بر یوسف علیهما السلام مر عاشقان را دلیلی عظیم است در عشق انسانی، زیرا که عشق او جز عشق حق نبود، و جمالش جمال حق را درعشق وسیلت بود. آن همه برای آن بود که صلوات الله علیه یوسف را علیه السلام که «اُعْطی نصفُ الحسن»، و حسن او را معجزات و آیات آمد، خود را تابش نشانۀ جمال بود. 

عشق یعقوب بر آن شاهد حق از آن آمد که هر که در آن مجلس دیدهور بود، هم چون زلیخا جای وی از چشمۀ حسن وی در جان ساخت. «اکرامی مثواه» برخوان، وعقل را ازین عقیلت برهان، که چون حق آن شاهد را از جمال قدم جمال پوشید، از عاشق و معشوق عذر «ولقد همت به وهم بها» نیوشید.

چون جمالش از آن جمال بود و بُعدَ صفاتنا الخالق سبحانه عن تغییر الزمان وعن حلول فی المکان و الحدثان، عاشق آن جمال آمد، چنانک زبدۀ حسن قدم، و اصل سرمایۀ رهروان عدم، سیمرغ مشرق کان و آیت ما کان، محمد صلی الله علیه و سلم گفت انّ الله جميل و يحبّ الجمال». روت عايشة رضی الله عنها «ان رسول الله صلی الله علیه و سلم کان یعجب الخضرة و یعجبه الحسن».

جان آن جوانمردان آزاده از زحمت شهوات انسانی ذریۀ آدم که از جان بجان نگرستی – مبرا بود. فرمود علیه السلام«ثلث یزیدن فی قوة البصر: النظر الی الخضرة، و النظر الی وجه الحسن، والنظر الی الماء الجاری.» اسباب استرواح ارواح درین مسائل بیان کرد، که روحانیات دیدن بچشم عشق وسیلت حق است، و زیادت نور بصر و بصیرتست، چو بر احکام شریعت گذرد. 

و روت ایضاً رسول الله صلی الله علیه و سلم یأمر بالجیوش «اذا ارسلتم رسولاً فاجعلوه حسَنَ الوجه الاسمر» و قال علیه السلام «اعتمدوا بحوائجکم صباح الوجه، فان حسن الصورة اول نعمة لقاک من الرجل». و قال بعض الفلاسفة «الحسن طلوع نور الیقین الناطقة علی بینة الطبیعة». ندیدی چون شواهد آیات وبدر بریات بأنوار حسن و جمال قدم ملتبس شد، و نور قدم در نفس حدث پیدا شد، خلق را شواهد آمد در کونین وعالمین، صفوتش داد، «خلقه بیده و البسه من حسنه و بهائه.» 

تا جهانرا قبلۀ صفات شد، جماش در جمال درآمد، و علمش در علم، وقدرت در قدرت، و ارادت در ارادت، و حیات در حیات، وصفات در صفات، و انوا رذات بجانش در آمد. در خم اتحاد بی زحمت حلول برقع جمالش ظهراً و بطناً و خلقاً و خُلقاً یک رنگ وحدت شد، و از بیم رنگ حدث مطهر شد. لاجرم اکرم صورة واعز شاهد ابداها الحق فی العالم آمد. 

شمع گیتی نواز ملازم پردۀ راز احسن الخلق و الخُلق، و شاهد الحق، محمد مصطفی صلوات الله علیه چون جمیع صفات باری بجان و جسم پدر متجلی دید، مثنی علیه گفت «خلق الله آدم علی صورته». و آن نکته از «خلقت بیدی» «و نفخت فیه من روحی» از سید عالم علیه السلام اشارت، و مبدع کمال صفت بود. حسن اصی ذریۀ او را تا قیامت ساعت از او منشعب شد. 

از بدایت فطرت حسن برگزید شاهدان حق و با معدن اصلی برند، که از جنت فردوس اعلی، و جنة المأوی، و شجرۀ طوبی، و سدرة المنتهی، شعشعه میزند، زیرا که آنجا نور از نور حق دارد، و حسن از حسن، و جمال از جمال، و بها از بها، و بقا از بقا. در آن جوار ننشیند الا آنک از آن جای نصیبه دارد، جزو با کل رسد. کل شیء یرجع الی اصله. 

از آن گفت علیه السلام «لما غرس الله جنة الفردوس، غرس اشجارها بیده، و فجر انهارها، ثم قال لها: تحسنی بحسنی، فَوَ عزتی وجلالی! لایجاورنی فیک بخیل.» زیرا که حسن با بخل نباشد، و از آن محل اخلاق مذمومه نشاید، تا بدانی در اینچان هر چه مستحسن است، از اثر جمال این دو مشهد و شهید است، یعنی: جنة الفردوس و آدم. چون در آمد بدین عالم، خاک آنجا در اصلاب نیکوان پاشید، تا از ارحام امهات یوسفان مشارق و مغارب از پرگارخانۀ قدرت درین جهان درآمد، و افاضت این دو بدایع فطری در این جهان نور مستحسنات آمد. 

و سر این حدیث که حسن اصلی است، از زبان شارع شریعت و واضع طریقت صلوا الله علیه بیان شد، چون از حال مکاشفۀ التباس خبر داد و پیدا کرد محبت است، سر حق در تجلی حسن آورد. حسن فطری که چون جان عاشقان بحسن قدم درین حسن عاریت میکند، درین رمز حرف علم مجهول پیدا کرد. گفت «رأیت ربی فی احسن صورةٍ، فقال لی: سَل.»

خواجه کاینات بدان محبت خواست، که وراء آن حلاوت در آن زمان هیچ حلاوت ندید. گفت «اسألک بحبک و حب من یحبک و حب عمل یقربنی الی حبک.» چون جمال قدم در شاهد حسن بجانش رسید، از غلبۀ حسن آن رؤیت محبت صرف پدید آمد در جان، و در فضیلت صاحب حسن روایت کند انس مالک از رسول علیه افضل السلام قال «من رزق حسن صورة و حسن خُلق و زوجة صالحة و سخاء نفس، فقد اعطی خیر الدنیا و الآخرة.»

و چنین نشان داد سید اهل نشان، که حسن وجمال و نیل و کمال و خلق و سخا و وفا هر که یافت در این جهان، در آن جهان آثار است، و از معدن مقدس اهل انس را انوار است. چون این دولت یافت، نور جمالش نار نسوزد، و کلاه دولتش در کونین جز حق ندوزد؛ زیرا که از جهان بی ضرر است و از عالم بی خطر، صفات مجد دارد و سرماۀ وجد. مجدش سالکان را منهاج و وجدش عاشقان را معراج.

قفس این مرغ کس نشکند، و بیخ این گل زخمۀ قهریات برنکند، چنانک گفت سید خافقین و میزبان کونین و میهمان «قاب قوسین» صلی الله علیه و سلم «ما احسن الله خلق رجل و خلقه فیطعمه النار» هر که را این عهد حسن دادند بنور قدس مصطفی شد، و بحلاوت انس مجتبی شد، آدم ثانیش خوانند. چنانک گفت سید عالم «من اثار الله وجها حسناً، و جعله فی موضع غیر شأن لهُ، فهو من صفوة الله فی خلقه.»

در کتاب مجید گفت بعد از قسم «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» حسن تقویم در راه خَلق و خُلق آدم را از آن آمد، که جوهر طینتش در قالب فعل ریخته شد، و آن موضع را در تربیت صبغ قدرت داد، بحلیۀ صفات او را ببار است. حدیث که گفت «سمعاً و بصراً و لساناً و یداً» یاد دارد. چون چشم مهدِ سُکر و موضع التباس شریعت و شهسوار دولت راه طریقت و شاهین بستان حقیقت صلوات الله علیه در سمع فطرت و آئینۀ قدرت آدم صلوات الله علیه بچشم جان نقش جانان دید، و از خاتم قدرت بر رخ آن شهزادۀ عدم سطر نگین صفت دید، بانگ بجهان عقول فرو کرد، و بصوت سبوحی ارواح قدوسی را گفت «خلق الله آدم علی صورته.»

گردن کشان ملکوت و سراندازان جبروت در غیب احدیت، این سخن از حق بواسطۀ احمد صلوات الله بشنیدند، از سر سوداس عشق بنگارخانۀ قدرت رفتند، و آن شاهد نو آمده از ازل بدیدند، بی اختیار نزد کعبه صفت رکوع کردند. از حق ندا آمد، که حقیقت «لیس کمئله» شبیه نیست، «اُسجدوا لآدم» که نفی متشابهات جز تعطیل نیست، بدانکه استفادت مستحسن تا در جهان تصاربف و طبایع و صور واصل عناصر از اصل آدم است، که نور قدرت نخست در مشکاة صورت وی آمد، و شمس عز بروی شواهد مشرق جمال او برآمد، زیرا که نور جمالش از معدن جمال قدم بود، هر که را و هر چه را که از آن نوری دادند؛ درین جهان عاشقان را ریاحینی است از باغ جمال و جلال احد، در قرب از آن نور سایۀ حسن بر من یزید است، چون از معدن دور افتد، حسن نقصان گیرد. 

هر که را وجود لطیف و جسم رقیق تر و جان شریفتر، هیکل او از جواهر نورانی معدن ظاهرتر. در جمع اشیاء از مستحسنات تأثیر آن حسن است، زیرا که هر ذرۀ از کون جانی از فعل حق دارد، که درو مباشر است بنعت صفت و تجلی ذات، علی الخصوص اشیاء مستحسن، جز چشم یقین بین نه بیند، هر چه اقرب بر معدن جمال، بعهد عشق نزدیکتر. یقینی که شیر مرغ زار بهشت عقل و سناد کوهسار فضل، از مادگی عشق هر چه تازه آمدی در باغ مقادیر از نزد معشوق، بسرعت آن را ببوسید و بر چشم نهادی.

بوسیدنش مباشرت روح بافعل قدیم از شهوت عشق آمد، بر دیده نهادش، خواستن قرب قرب آمد. کما روی «ان رسول الله صلی الله علیه و سلم کان اذا رأی الورد قبّلها و وضعها علی عینه، و قال علیه السلام: الورد الأحمر من بهاء الله.» حظ چشم بجز چشم را نباشد، زیرا که بچشم از آن چشم آن چشم را میدید، زیرا که چشم نهادی که دریچۀ جانست، روح از آن دریچه عالم ملکوت میبیند. 

«و انه صلی الله علیه و سلم برز الی المطر یوماً و فحشر ثوبه عنه، لیصیبه فقیل له فی ذلک، فقال: هو قریب العهد بربه» اینست صحت دعوی عاشقان، و وارد آمد از معدن رسالت محمد صلوات الله علیه. اما فرق میان نیکویی آدمی و نیکوئی غیر آدمی از الوان و اشیاء درین جهان، آنست که حسن انسان خاصیت انوار تجلی ذاتی دارد، و دگر چیزها حسن از طراوت فعل دارد. 

رؤیت گیتی قبلۀ زهاد است، و رؤیت آدم قبلۀ عشاقست. نارسیدگان شریعت بر ماخرده گیرند، و گویند که آیات خلق سموات عظیمتر، چرا در آن ننگرید؟ آری، در سموات آیاتست، و آیات تنگ دلان علام منهاج است، لکن در روی آدم بُروز آفتاب تجلی ذات و صفاتست، زیرا عشق از حسن آدم در آمد، و نور ایمان از کالبد گیتی درآمد. کس عاشقی بر کُون ندید، وجز بر روی خوب یوسف تغیری در کُون ندید. 

عشق و حسن از معدن صفات آمد، و در لوح افعال حرف مشکلات ذات اندر آیات در سطوات قدس ذات فناست، و عشق بر حسن در عین الله عین بقاست. اینست جواب مفلسان طامات. انصاف ازین حکیم در عشق است، که بیان کند مرغان را که در آینۀ کون حق بصفات عظمت و نور عزت ذات تجلی کند، صدمات آن نظام معرفت و قوام محبت شکند. از آن خلیل بعد از رؤیت ملکوت از سیارگان سموات بری گشت، زیرا که در آن اثر جمال نبود، «رب ارنی» گفت در پیرایۀ قدرت، «اولم تُؤمن» در جواب آمد، زیرا که آیات محل ایمانست. 

چون دانست که شهود جمال قدم در آیات نیست، سر بگریبان عشق فرو کرد، گفت «انی ذاهب الی ربی». چون از غیر بیگانه آمد، تا خود را در جمال جان خویش باز یافت، از آیتها کون مرآت دل برگزید، زیرا که حق را بدیدۀ سر در آن آینه دید، از آن گفت «الا من اتی الله بقلب سلیم». یعنی مصفی عن کدورات الکون بنور التجلی 

و فرق میان مستحسنات و مستقبحات آنست که حق تعالی مستحسن را آینۀ لطف آفرید، و مستقبح را آینۀ قهر. قهر محل نکرت آمد، و لطف محل معرفت. اگر چه نکرت در حقیقت آلت معرفتست، نازک دلان انس از رؤیت آن بگریزند، زیرا که صدمات قهریات نتواند دید، زیرا که سید عالم صلی الله علیه و آله و سلم از مستقبح متنفر بودی، که روحانی کثافت جسمانی نتواند کشید.

اگر بوالفضولی گوید که آنچه در روی آدم پیداست، در صورت مستقبح همانست، بدیع فطرت و سلاسۀ قربت نشناخته است. تو نیرنگ و رنگ و مکر و سخنان مزخرف او مشنو، که آن طاماتست. اگر گوید که آن در این پیداست، محض ترهات است. لکن موحدان دانند که مستقبح از آن امور اضافی است، ورنه در عین قدم قبیح نیست. اما صورت قهرش زشت تر نگاشته است، و تو در حجاب توئی، اگر تو از توئی بیرون آئی، حجاب قهر برخیزد، و تو محض قدم بینی. لکن در قدم آیت عدم نیست. بچشم صرف قدم نه بینی. در این فصل محض اسرار گفتیم، و به آب حکمت لوح خیال شستیم. هر که امل کان الله در کان لعل آن ترک نه بیند، او را این سخن مسلم نیست. هر که لالۀ رخسار قدم در لاله زار روی او نه بیند از عشق بیگانه است، و ره که چنین سخن نداند، نزد عاقلان عشق دیوانه است.

رایت وصل دوست در خط و خال آن مه رویست. گر ندانی در سطر صفت بنگر که چون گفت «و نحن اقرب الیه من حبل الورید»، «نحن اقرب الیه منکم ولکن لاتبصرون». مگر آن غارتی را ندیدی که چون بچشم شوخ دلم را غارت کرد، و نگارخانۀ عشقم بجمال خود عمارت کرد، خم گشت پشت همتم در این حرف پر غلط، زیرا ز دست عشقش بگریختم. پاسبان عشق او دلم را ملازم، از آن بنعت عشق در دست آن ترک عاجزم. رباعیة:

در عشق تو خفته همچوابروی توأم

زیرا که نه مرد دست و بازوی توأم

در خشم شدی که گفتمت ترک منی 

بیزار از این حدیث، هندوی توأم.

الفصل السادس فی کیفیة جوهر العشق الانسانی و ماهیته

اعلم یا اخی ارشدک الله طریق العاشقین بدان که اصل عشق چهار چیز است، و از ترکیب آن چهار چیز عشق انسانی و روحانیت مکان گیرد. چون طبع جان از طبع انسانی جدا شود، و حسن جان از حسن صورت که عالم باد و خاک و آتش و آبست به تأثیر فطرت فعلی مقدس شود، و زرِّ کانی در این عالم بغایت پرورش به صفت اصل معدني شود، در آن جوهر رقت و لطافت بحدی شود که «یضی بنفسه فی نفسه» از ارکان اربع عشق رکنی پدید آید. 

چون بدین صفت گشت، استعداد قبول جمال روحانیات یافت، پس از آن در دیدۀ سر نور روحانیات ملکوت که اصل حسن است در او پیوندد، زیرا که حجاب جان انسانی برخاست. چون نور جان بنور معدن متحد شد، دو رکن ا زجوهر عشق حاصل آمد. بعد از این صفات مستحسن هم رنگ مستحسن شد: ثلثان قمر عشق از خسوف بیرون آمد، زیرا که پیرایۀ فعل که اصل استعداد معدن قدس است که حسن اصلی از آن منشعب است، برابر استعداد عاشق آمد. 

دیگر از رشاش نور جمال قدم چون در حسن حَسَن طلوع کرد، حسن اصلی مقابل نور دیدۀ عاشق شد: آن دو نور که در صورت دو جزء است، و در معنی کل محض است، جزویت پذیرد. چون معنی در معنی و حسن در استعداد ملتبس شد، اهلیت بأهلیت متصل گشت، الفت طبیعی متجانس گردد؛ نور دیدۀ روح با نور دیده متحد شود؛ سر با سِر بیامیزد؛ صفات معشوق بخیال عاشق سر از گریبان جمال برآورد. ظاهراً و باطناً پیوند کلی پدید آید. 

چون این صفات معشوق در عاشق نفوذ کند، سلطان عشق دست فراز کند و اماکن جان و دل وعقل و سر و صورت و صفت فرا گیرد، و اصل عشق از جواهر اربع در صفات عاشق و معشوق متعقد گردد، صورت و صفات انسانی از ضعف مقهور سلطان عشق شوند؛ دل را اندوه پدید آید؛ از تأثیر حرت به آتش عشق، نفس را هوای عشق پیدا شود؛ ملازم درد بماند؛ عقل را هوس التباس در عشق انسانس بروی انسان درگیرد؛ روح را هوس جانان در جان و جمال جان که صفات معشوقست پدید آید: آن جذبات عشق قدم باشد. لکن جان عاشق، در بدایت عشق انسانی برآید.

چون این معجونات پدید آید، خواهندگان معشوق از جهان عقل بجهان جان سفر کنند، و از دریچههای حواس خَمْس طلب جانان کنند. این وصف اصل جوهر عشق آمد؛ از اینجا مقام بمقام ترقی کند، تا کمال عشق پدید آید. بعد از جمع ارکان اربع بدایت عشق کمال الفت است، و الفت جمعیت است و مقارنۀ دل بدل و اتصال محبت بقلب و جان به جان و سکون نفس، کما اَشَدَ بعضهم، شعر: 

و الفَینِ کَالغُضَیْنِ شَقَّهُما الهوی

فَرُوحاهما روح و قَلباهُما قَلب.

یُمِیُتُهما بُعدُ المزار اذا نَأتْ

دیارُهُم شوقاً و یُحییهما القُربُ.


 چون بدان مزدی گیرد، جان به جان انس گیرد و انس در رؤیت و صحبتست، زیرا که سکون از آن پدید آید، کما انشد، شعر: 

 أنستُ به فلا اُبغی سواه


 

مخافةَ أن أضلّ فلا أراه.


بعد از این ود است، و آن از تأثیر وصلست و غایت قربست، و آن غایت حظِ دل عاشقست، کما قال، و شعر:

وددتُ و بیت الله ما دُمُت انّها 

نصیبی من الدنیا فانی نصیبها.

فأِن تَجْزِ لَیلی بالمودّة تَجْزِنی 

و أن تَجرِ بالقرب فانی قَریبها.


چون بر آن حقیقت نور عشق زیادت شود، آن را محبت گویند. آنگه که سلطان عشق لشکر عقل شکست، و در جان عاشق به تخت سلطنت نشست، محبت حقیقی از مجازی پیدا شد. آنگه خلت پدید آید، که حقایق عشق بعروق جان متخلل شود، و صفات یکتایی پدید آید. آنگه گویند، شعر:

خلان نفساهما و الروح واحدة


 

فلا یمیلان طول الدهر ما اجتمعا.


چون اندوه دل بر مزید شود، و شعشعۀ جان از بام عقل پرتوی به عالم فعل او کند، شغف پدید آید. و آن شدت ولع است، غُرام کلی آنجاست، و امتنان دل از تأثیر عشق بروی معشوق در دل پدید آید. دگر عشق بشغاف رسد، و پردۀ فؤاد بسوزاند. چون نیک محترق شد، استشهاد پدید آید، و آن غلبۀ حُبِّ محبوب باشد، که عاشق را مهیج جنون عشق شود، تا اسرار معشوق از گزاف میگوید. آنجا جنون در جنونست. دگر وله پدید آید، و آن ذهول عقل باشد که از شدت حُزن جان حاصل شود؛ دگر هَیَمانست؛ دگر هیجانست؛ دگر عطش است که آن را صَدی خوانند، دگر شوقست، وآن غایت قلق صباتست.

چون این مقامها در مرد پدید آمد، سواقی اسباب عشق در جان عاشق قلزم عشق شد، عشق در ظاهر و باطن سرایت کند، و هیج نَفَسی بر وی بی لذت عشق نگذرد. آنگه در این عشق حضور و غیبت باشد، سُکر و صَحو باشد. آنگهش عشق خوانند که این صفات مجتمع شود. غایت عشق انسانی تا بدین دروازه است، زیرا که جان در رؤیت صنایع صانعست، لکن عشق صانع از عشق مصنوع باز نمیداند، زیرا که مبدأ عشقست. 

چون صانع قدیم حجاب عشق انسانی از پیش عشق ربانی بر دارد، «صار عشقُه عشق الخاص». اگر مرید از علل نفسانی در عشق انسانی مطهر شود، در عشق الهی راسخ باشد. و اگر بر جامۀ جان از لوث شهوت چیزی بماند، در جهان عشق الهی از مرکب حقیقت پیاده رو باشد. بهر حال که عشق پدید آید، اگر طبیعیات و اگر روحانیات باشد، عشق در مقام خود محمود است، زیرا که عشق طبیعی منهاج عشق روحانیست، و عشق روحانی منهاج عشق ربانی است. اثقال عشق الهی جز باین مرکب نتوان کشید، و رواقِ صفاء صرفِ جمالِ قدم جز در این اقداح افراح نتوان نوشید این سه جوهر بقصد معدن همیشه حرکت مینماید. 

ای دانۀ مرغان بستان مُلک! وای آفتاب مشرق! ای ترک! زینهار که اگر روزی عاشقت از سر مستی سر زلف گیرد، یا بمباشرت – خاک در دیده در پای تو میرد، نگویی که این چه غلطست؟ نیست غلط در عشق خاص میل طبع روحانی. فی الجمله اقالت عثرت عاشق رواست. آه گویی که سزای این دولت کجاست؟ این عارض سِقَم جان در شمار مگیر. مصرع: «کآخر نباشد کم زکم». لکن عارض طاریست. ای جان ما را غذا! وای وصف گفتۀ ایزد در نُبی! عشق اصول براندازد؛ آن از فرط عشق است، معذور دار. 

اگر چه در حقیقت عشق طبیعی ادنی منزلی است، که عشق تأثیر کبریت احمر کبریاست که در نور دیدۀ جان زده است، و از آن کیمیا جانی از ازل در جان جان پوشیده است، از این سبب عشق بر عاشق و معشوق بضبغ اتحاد بکرنگست. حقیقت عشق رهی بگفت، اگر بشنیدی. و چون از این شراب نخوردی، الله الله! هیچ ما را ندیدی. در باغ عشق ما نگر، تا مرغان سبحانی «انا الحق» سرای بینی. بشنو آن نغمها که مطربِ رودِ عشق چون میزند؟ در شش در کاف کفر وفاء فناغرچۀ روزگار توأم، دو شش پنجی در عرصۀ عشق بنقش وصل ما را بزن، که در تکاپوی جان در ره عشق جانان جان را قدمی نماند، و در محفل خوبان زمانه ما را دمی نماند. رباعیه:

بوسی ز لبت بمن ده و جان بستان 

ور زلف تو کافر است، ایمان بستان؛

ور در غم تو ز دل شده تقصیری

از جان بلب رسیده تاوان بستان.


 

الفصل السابع فی بیان سبب بقاء العشق فی العاشقین

اعلم یا اخی بارک الله فی عشقک که عشق صفت قدس است در معدن قدس؛ از تغییر حوادث منزه است، زیرا که حق را صفت است. پیش از وجود اکوان و حدثان، عشق و عاشق و معشوق خود بود؛ چون از نگارخانۀ امر اشکال فعلی پیدا کرد، خلاصۀ کون صورت آدم آمد صلوات الله علیه، زیرا که الطف جواهر ملکوتی بود، حق بلباس هستی پوشیده بود، و عالم صفتش را حجاب نیامد.

اگر چه ایشان بخود از حق محجوبند، لاجرم عقل قدسی و روح قدسی آیینۀ قدم آمد، زیرا که آن عقل از وجود حق پیرایه داشت، از آن در حجاب نشد. چنین گفتند او را پیش از کون که «اول ماصَدَر من الباری» یعنی العقل. نور قدم در آن آیینۀ بیاسباب پدید آمد، عقل را سَلَب صفت پوشانید، امانت آدم آن بود، زیرا که جان را جانِ جان بود، تا در جوهر عقل بی زحمت ارواح آن لطیفه مانده بود؛ از رتبت اصلی جز یک درجه تغیر نیافت حسن اصلی، زیرا که نور قدم در حدث متجلی بود. 

چون عقل آن ودیعت بروح داد، تغیر زیادت آمد. روح در معدن دل چون بنشست، آفتاب تجلی از کوهستان روح سر بر کرد. نور کبریا در آن وسیله که گفتم، خود را در نیران طبیعت زد. حسن قدم بحسن حدث ملتبس شد؛ عالم صورت از پرتو آن منور شد. از پس این پردهها روی بعالم نمود، که اگر آنچه در جوهر طبیعت همچنان روی بدین جهان نمودی حقیقة و صرفاً، صورت بسوختی از غلبۀ آن نور؛ و اگر صِرفِ آن بیواسطۀ روح بدل سرایت کردی، بنیاد بشر برداشتی؛ و اگر حقیقت بی التباس عقل بروح درآمدی، اروااح و اجساد محترق کردی. 

بلطف و جمال نور حسن ازل در مشکات عقل آمد، و اگر حقیقت حسن بنعت قدس از راه کبریا و عظمت به عقل درآمدی، عقل از عقل مضمحل شدی. حسن اصلی که معدن عشقست، در جملۀ این حجاب چون در آمد، نور جمال در جمیع حجاب پوشید. اگر آنچه روح را داد، همچنان که بجهان درآمدی، در پرتو آن کون مستغرق نور شدی. بلکه اگر روح بی آن روی بنماید، از نور جمال او نور ابصار برُباید، زیرا که طراوت فعل خاص و نرو قدرت دارد. شیخ ابوبکر واسطی رحمة الله علیه گوید: «اظهر الله الروح من بین جماله و جلاله، و لولا انه سترها بالماء و الطین، لأحترق الکون بنورها».

پس چون کون طاقت صرف آن جمال وحسن داشتی، اگر نه مصابح ازل در مشکات حدث پیدا شدی؟ اگر ندانی، رو و تفسیر «الله نور السموات الارض، مثل نوره کمشکوة فیها مصباح» برخوان، تا معنی «المصباح فی زُجاجَةٍ الزجاجة کانها کوکب دری» بدانی، که نور مصباح نور قدمست، و روغنش از وسایط فعل خاصست. و ببخ آن در زمین ازل رسوخ دارد، که عوارض حدث سر سوی آسمان سرمدی دارد. فرمود «لاشرقیة و لاغربیة». نزدیک بود که افعال را حکم صرف دادی، فرمود «یکاد زیتها یضیء تمسسه نار.»

چون نور ذات بنور فعل تجلی کرد، فرمود «نورٌ علی نور»، آن خاصیت جز ارواح قدسی را و عقل جلالی را نیست «منبین الحدثان و اهل الزمان و المکان» چنانکه فرمود «یهدی الله لنوره من یشاء» و هر که را نیست، ازین حدیث بیگانه است. «و من لم یجعل الله له نوراً، فما له من نور». چنانکه نظر عاشق در صفات معشوق حسن اصلی بیش بیند، عشقش بیش باشد، زیرا که مصباح عشق را روغن از حسن قدمست «یزید بزیادته و بنقص بنقصانه»، برای آن که در اصل عشق با حسن متحد است. 

بقاء عشق به بقاء حسنست، تا بدان حد که بصروف حوادث و زحمت طبایع و سیر عناصر و تغیر عمر چون از آینۀ کالبد شمس حسن تحت سحاب حواس و طبیعت از روی معشوق بمعدن اصلی روی در میکشد، عشق در عاشق نقصان میگیرد، زیرا که بغروب او عالم صورت متغیّر میشود. دل عاشق چون آفتاب حسن نیابد طلب از معدنی دیگر کند. عجب مدار که در کبر سن معشوق، در عاشق آن عشق کم شود، که قدرت صانع قدیم و حکمت لایزالش اقتضاء آن کند، که نور از وقت فطرت در معشوق تا عنفوان شبابش بیش نماند. آنگه بتدریج قمر حسن بمغرب ازل باز میگردد، زیرا که ظلمت معاصی از شب قهر در صفت و صورتش سرایت میکند. 

عاقلان دانند که چون شب آمد، نور آفتاب هیچ نماند جز اهل ولایت را، که عاقلان را فرمود «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم، ثم رددناه اسفل سافلین، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات»، یعنی اهل ولایت که اجر ایشان حسن ازلیست، بطاعت بر مزید باشد؛ چنانکه اشارت فرمود و گفت «فلهم اجرٌ غیر ممنون، ای حسنهم غیر منقوسٍ. واین دو حال حق سبحانه و تعالی در استوار کتاب پیدا کرد، یعنی عموم اهل طبیعت صورت ایشان بنور طاعت حق مزین است. 

چون آیینۀ طبیعت از زنگار معصیت مصفا شد، جمال حسن ازل بنعت تجلی در آن آینه پیدا شود. پس آنگه صورت و معنی ایشان هر زمان بنور حق مصفّاتر زيرا كه ايشان پرندگان شمع قدم اند، نور از معدن حسن گیرند و جمال از جمال حق پذیرند. مگر نشنیدی که یوسف علیه السلام هر روز زیباتر و نیکوتر بودی «والقیتُ علیک محبةً منّی»، در شیخوخت نور حسن از روی موسی علیه السلام ساطع تر بود، چنانکه ایشان را هر دو پیوسته برقع بر روی بودی؛ و اگر نه چنان بودی، امت در عشق از عبودیت باز ماندندی. 

اینست قصۀ عشاق، ای شمع جان اهل اشواق! تا بدانی که آن نور در پیشانی ماست. بچشم حقیقت بنگر، که نیک پیداست، «تعرفهم بسیماهم» حسن بدیع با عشق من مقرونست، که حدیث حَدَث از معدن عشق و حسن بیرونست. عشق و عاشق و معشوق گر نه مائیم، پس کیست؟ هر چه نه این دم است، عالم دوئیست. این نادره نگر که من بر من بی من عاشقم، و من بی من دایم در آینۀ وجوود معشوق مینگرم، تا من کدامم؟ رباعیه:

در جستن جام جم جهان پیمودم

روزی ننشستم و شبی نغنودم

زاستاد چو وصف جام جم بشنودم 

خود جام جهان نمای جم من بودم.


 

الفصل الثامن فی السالکین الذین لیس فی بدایتهم العشق الانسانی فی العشق الالهیّ

اعلم و فقل الله لسلوک طریق السالکین که گَه گَه حقسبحانه و تعالی از عموم خلایق جمعی را در ره عشق ازلی بیزحمت مدارج عشق انسانی در آورد. بدایت ایشان مجاهدۀ نفس باشد در عبودیت، تا با عبادت حق انس گیرند، دلشان بذکر حق بیاساید، الفتشان با خلوت بود، زیرا که مشهدشان مقامات زهد بود، پیشه شان ورع و تقوی بود، تا نور ایمان بر دل ایشان مستولی شود. 

پس از آنجا به منزل یقین شوند، و ورای یقین مکاشقه است. چون در کشف ملکوت سیر کنند، در آن احوال منزلشان جز تفکر نیست، تا یقین ور یقین مزید گیرد، که در آن مقام شواهدغیبی است؛ خلاصۀ یقین از رؤِیت آن در آید. چنین فرمود: « و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین.»

ایشان را آنجا وقفت نیست، وقفت آنجا عاشقانراست، تا تحصیل جمال جبروت در آینۀ ملکوت کنند. پس سالکان را بعد از رؤیت شواهد لوایح درآید، پس بی مکان تابد، تا در صفت تجلی تعظیم شان مضمحل کند. چون ساکن شوند، مشاهدۀ حق بر ایشان کشف شود، و در مقام حیا و حیرت بمانند، بر بساط انبساط رهشان نباشد، زیرا که به مرکب عبودیت به مقام مشاهده باشند. 

آنها که از بدایت در ره ازل به مرکب عشق به معشوق اصلی رسیده باشند، چون او را ببینند، شهود سکر در منزل انبساط بر ایشان غالب شود، تا عربده کنند، و این منزل سالکان را نیست، که ایشان را بدایت عبودیت بوده است نه عشق. لیکن «صفوة الله» باشند در مقام معرفت و حیا و تعظیم، که آن منازل توحید است. لکن وشاقان حضرت و شطاحان معرفت در منزل قرب قربند. سالکان را رؤیت قدس است، و عاشقان را منزل اُنس؛ رؤیت ایشان بجلال و جمالست بعد از انس، و سالکان را مقام فناست، و بعد از فنا عاشقان را مقام بقاست، فانی از کل اشیاء منقطع، و باقی در بقا واله. 

اینست وصف منزل سالکان، ای آینۀ عقل کل! تا در آن آینه مینگرم، آفاق ملکوت در جان آن مرآت میبینم. بنمای جام گیتی نمای، چند ما را خسته دل داری؟ ندانی که آشیان مرغان ملکوت در خانۀ ماست، و حل مشکل ره روان جبروت در مشکل ماست؟ لکن از دور فلک مقادیر جز غم عشق نصیب ما نیست، و در این اشارت جز درد ما گواه نیست. رباعیه: 

حل غم روزگار درمشکل ماست.

کاشانۀ محنت زدگان منزل ماست.

از کُشتن قصاب فلک هر ساعت،  

گه گردن و گه جگر نصیب دل ماست.


 

الفصل التاسع فی وصف العاشقین الذین بدایتهم العشق الانسانی

اعلم یا اخی ذوقک الله تعالی طعم العشق که نصیب عاشقان در عشق جز غم نیست. غمشان وصولست، و در این وصول جز آتش و نم نیست. زیر کان دیوانه اند، آشنایان بیگانهاند، مجنونان هشیارند، سینه بر روح گوا دارند، دل و جان را در عشق معشوق برای فنا دارند، مرغان قفس شکنند، باغبانان گل بدنند، ره روان بی برگند، زندگان بی مرگند. سفرشان جز حقیقت نیست، سرمۀ دیدهشان جز خاک کوی شریعت نیست.

حران رهینند، سیارگان سموات یقیناند. جانِ حُرشان بندۀ عشقست، زانگه مرغان روحشان قفس جسم بشکست. در باغِ عشق را بسر پیش شوند، دُرِّ دریای عشق را بجان خویش شوند. ویران کنُان سرای طبیعتاند، بیخودان راه حقیقتاند، رخش دلشان جز بار محبت نکشد، لب جانشان جز شراب الفت نچشد. عشوه خران بیمقصود و استادان بیمزدوراند. در ره عشق افسردگی دوراند.

نازکان دلخوشند، مهرویان کَشند، شربتشان جز خون جگر نباشد، زانگه ابر عشق جز اشک غم در دل ایشلن نباشد. شب ایشان همه روز است، روز ایشان هم نوروز است. بطریق خیال دردان خانۀ جانانند، چه کنند که جز دزدی نمیدانند؟ طراران یار فریبند، جز در کوچۀ یار از دست غم نگریزند. سحر نمایان هندند، از کم زنی درعاشقی جز سحر نمیدانند. خَلقشان جوانمردیست، طریقشان پارسائی و مردیست. در محل طاعت تواضع کنند. اولیا را بحضرت بشفاعت برند.

میسوزند و میسازند، میدانند و میباشند. ترنم نوای دردشان، سماع خوش مِزمار مُزیل گردشان، بشَهرود عشق توای آشفته زنند، زیرا که بلبل دردشان در عشق واله، و جان بوالعجب شان بروی یار مایلست. در راه جانان جان و دل بگدازند، تا کار جدائی براندزند در مزکت کوچۀ یار مناجاتی باشند، در صومعۀ زهاد خراباتی باشند. هر چند گویی، نشنوند؛ و در عشق یار یکدم نغنوند. ملوکان زمانه را پیش ایشان قدم نیست، زیرا که عشق ایشان از ملک دو جهان کم نیست.

صد دروغ از چاکران یار براست گیرند، و به جان خویش عشوۀ ایشان بپذیرند. چون مست شوند، از پیش یار بگریزند، و در طلب مشهود ازل خونها دیده بریزند. چرخ جز بار عشق ایشان نکشد. دهر در مجلس دردشان جز شربت غم نچشد. چون بگریند، ابر بگرید. چون بنالند، کوه بنالد. کاینات در میزان عشقشان سبکسار است. عقل کل در ملکت دلشان از بو الفضولی بی کار است. 

آوه کنانِ غم زدهاند، مصیبت زدگان دلشدهاند. خوردنشان مدد جانست، خفتن شان منهاج ایمانست. با حریف درد عشق دَرِ قمار خانه کم زدهاند، زیرا که در عاشقی نو آمدهاند. 

یوسف بن حسین رازی علیه الرحمة گوید که در مجلس ذوالنون رحمة الله علیه بمصر حاضر بودم، و آنجا هفتاد هزار خلق نشسته بودند. در محبت خدای تعالی جل جلاله کلام میراند، یازده تن بمردند. چون مجلس به آخر آمد، عیاری برخاست که او را خباب گفتندی شصت سال روزه داشته بود، و شبانگه جز قشر باقلا نخورده بود. گفت «ای ابوالفیض! از محبت باری بسی یاد کردی، در محبت مخلوق به مخلوق چیزی بگوی!» ذوالنون آوه بر آورد، جامه را چاک کرد، برخاست و بروی در آمد، رویش پر خون شد، بزبان تازی میگفت «غَلقتْ رُهونُهم و استعبرتْ عیونُهم».

این بود حکایت عاشقان که شنیدی. ای در بنا گوشت رنگ سیمرغ ازل پیدا! وای در چمن باغ زلفت صد هزار بلبل جان عاشق شیدا! وصف آن آشفتگان از صفت بیرونست، و در این گفت صد هزار رمز افزونست. رباعیه:

قومی که بآفل نگراید دلشان

جز کوی حقیقت نبود منزلشان 

وقتی که شود کار بر ایشان مشکل

جز باده گشاده نکند مشکلشان.


 

الفصل العشر فی بدایة العشق

چون جان ساده ممزوج و مطبوع استعداد عشق آمد، قلم فتوی درد از محبرۀ ذوق مداد محبت برداشت، و در دایرۀ دل حروف عشق بر سم مباشرت فعل بنگاشت؛ سطر لایزالی اقتضای لاابالی آمد؛ نظایر «کَتَبَ فی قلوبهم الایمان» مرقوم کرد، تا در راه عشق مذهب عشق هم عشق آمد. از صافِ «و مزاجه من تسنیم، عیناً یشرب بها المقربون»، جوهر جان مرید را جانان صبغ التباس بیرسم صرف صفاتی داد. لطافت صفات خاص در اقداح اَفراحِ فعل جان بتأثیر آمد، او را تهییجی نمود، بصفای وجد اقتضای طلب کرد.

چون بجست و جوی معشوق درآمد، جوهر فطرت روح ناطقه از سر ارادت در مرکب طلب از رنجوری نایافت کام در بطنان اشباح استرواح طلب کرد. ندانست که آن حدیث بیرسم دخول وخروج صفات رحمانی در حواشی حدثانی برون از گِل انسانیست، تا بیمکان را عروس قدم بشستی. چون فطنتِ ادراک حقایق در زمان ارادت دستش نداد، رسم عشق او را در آینۀ اکوان و حدثان جمال معشوق نمود. زیرا که از امر ربانی در دیدۀ جاودانی پردۀ عروس قدم داشت، از معشوق برسم معشوق محجوب شد. لاجرم این مسکین از نایافت صرف قدم، بدید نوازدگان عدم مبتلا گشت، و روزی ببازار امتحان برآمد، تا مگر در دریای نیستی در طلب جوهر هستی از غم جانان دست و پائی زند، تا ناگه آن عروس طرازی بصفت بینیازی درآمد، و این غرچۀ روزگار عشق چون کردان ابله بروی نگارین جانِ بوالعجبش برُبود، و از سرش مایۀ عاقلی بستند. 

و لب جانش را صافی از جام «واشربوا فی قلوبهم العجل برسم تنصر از راه «ثالثُ ثلثة» با تهمت حلول بیزحمت امتزاح لاهوت در ناسوت آن شربت داد، و بحلاوت چهرۀ کبریا در رنگ خضاب خلوق «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» سُستش کرد، تا چنین در صف صوفیان عاشق غمهای دل گوید، و بلغتی خوش در حدیث آن عروس هزید اندوه دل جوید، گَهَش اقتضای رعنائیست، گَهَش سر برانداختن از پاکبازیست، گهش در سجود عشق قرائت زند و پازند وسواس محبت از لوح خیال جمال آن عروس خواندن است، که از حومۀ خرمن هممِ عالیه دزد او باش طبیعت راندن است.

در این میدان، ای جان و جهان! سخت ممتحن و رنجور است؛ با سر زلف کژ و رنگ چشم شوخ تو از حرف حَدَثان دور است. سخت چابک غواصی است در بحر مهر تو، تا از شوراب دریای امتحان اصداف لآلی مشاهدۀ جلالی برون میآورد، که در قعر آن بحر عمیق صد هزار نهنگ شهوتست، که همه در نیش قهر زهر «و لقد همت به وهم بها» دارند. در ظلمات طبایع از چشمهزار شهوات نفس اماره از عین جمیع که آن را «عین الله» گویند، عارفانه وخضروار آب حیات خورد، و از سر تنزیه در روی چون تو نگاری مرقعهای غیبی دَرَد. که بسوزن غم جیب غیب دوزد، که به آتش جان از روی غیرت خرمنهای عیب نفس اماره سوزد. 

لاجرم عارفان در صدر صحن جان عاشقان جز راوق صفا نخورند، و در جهان حکمت ملازمان صحبتش از روی ارادت در وقت اشتیاق از این آشفته دل به دامن و جیب سر حدیث لطایف مهر برند. اگر چه آشنائی در اصول، در فروغ عشق بیگانهئی: و اگر نه در جهان یک سر انگشت نماندی، که نه آن محل از راه شکر این حدیث با چنین حریفی مسجد سجود تو بودی؛ مگر ندانی که این در مکنون که عهد «و نفخت فیه من روحی» است در صدف فعل خاص در طینت «ان الله تعالی خمر طینة آدم بیده اربعین صباحاً»، چون بنظر تجلی پرورده است، تا چنین دری شده است که از هزار عالم بسر غربال امتحان باز آمده است. 

در رنگ صفاء جوهرش بوالفضولان شریعت و خرده گیران طریقت رسم حلول بینند. و الله که ندیدند آن ها که بدیدند! فکیف آنها که ندیدند؟ چنین فرمود در رسم الهام که «اولیاء تحت قبابی لایعرفهم سوائی»، و چنین نمود در سر پیغام که عروسان بقا تحت حجال امتحان بحجاب غیرت قدم محفوظند، و مستورند. گفت «ینظرون الیک و هم لایبصرون»، تا مصون باشد جمال جلال جان جهان آشوب از چشم زخم حساد قهر، تا شارت کرد مر عروس سرای وحدت و خلاصۀ جوهر آدم را ماه بنی هاشم، شمس مطالع انوار قدم، شاهد مادر عدم، محمد مصطفی صلوات الله و سلامه علیه «و ان یکاد الذین کفروا لیزقونک بابصارهم» بیت: 

هیچ منمای روی شهر افروز

چون نمودی، بر آن سپند بسوز!

آن جمال تو چیست؟ مستی تو.

وان سپند تو چیست؟ هستی تو.

الفصل الحادی عشر فی بدایة العشق و امتحانه

معلوم رأی جانان باشد که حال این خسته دل مرغی را ماند، که در چمن باغ سعادت بر اغصان وَردِ دولت ترنمی میکرد، و از راه عافیت در هوای انس و حریت پر و بالی بنعت تسبیح و تهلیل میزد، و بر جویبار انس عبادات لآلی ذکر میسفت، و هر ساعتی در هوای انس با مرغان مقدس در فضای روزگار راه معرفت میرفت. گه از روی اشتباه دانهای اندوه میچید؛ گه از چشم عشق روی معشوق میدید، گه با همدمان محبت سر ازل میگفت؛ گه از صدفهای علم غیب جواهر حکمت میجست؛ گه در حلقهای مرغان خاموش مراقب قربت میبود، و از آینۀ لطف زنگار اندوه میزدود؛ گه در چنین زلف یار مأوای خود میساخت، و بر عرصۀ کم زنان ارادت مهرهای مهر میباخت. 

این چنین عندلیبی خوش سرای با چندان هزار نوای، ناگهان در دام دامیار امتحان افتاد، و به امید دانۀ دیدار در خارستان گلستان رخسار آن نگار ماه روی ملازم بزم درد او ماند. گه نگار کنان اندوه از خانۀ خیال معزول میکند؛ گه نسرین حسن از باغ اشتیاق آن دلبر میچیند. در این دام بسی کام ندارد، و در این کام بسی آرام ندارد. گه از سر نایافت روي یار، «لن ترانی» میگوید: گه از روی امید دیدار و وصل حریف دلنواز از درج اندوه، آیت «لاتثریب» یوسفی میخواند.

نه بر درد وی راحمی؛ نه درمان وی را مشفقی؛ نه سوز او را سازشی؛ نه سازش او را غم بری. از بهشت خلوت بخاکدان عشق آمده، و صد هزار رشک مهر با خود آروده. در این تنگنای فقذ احباب همدمی نبیند، در این بیچارگی عشق هم رازی ندارد. گهی که خاموش شود بی تو درد خود با نااهلان از بیاختیاری عشق گوید، و هر ذرهای از وجود از چمن باغ جمالت خیالی بیند. 

لاجرم درخت امدیش بی بر بمانده است، و بلبل عشق او از دفتر خیالت چنین حرفها نخوانده است. با صوفیان صافی در زایه های محبت ساخته های تو گوید، وجامهای پر خون عشق از مهر تو به آب دیدهها شوید. اگر لشکر غمهای او به صحرای عشق آیند، همانا که ره قَرْلُغ و یغما بکاروان عشق لیلی و مجنون زنند. 

چنین شهسواری در این جهان تنگ به کدام میدان در آید؟ وچنین آفتاب روئی روی آشنائی ازل در کدام آینه بنماید؟ که سطر «ینظرون الیک و هم لایبصرون» بروی جهان آشوب دارد. با آن همه در دو جهان درد آن نگار به سهام مژگان عشق قرین این محزونست، و به همه صفات از راه تهمت برونست، زیرا که صحن صفایش غبار علت ندارد، و در زمین وفا تخم جفا نکارد.

اگر ندانی از هم در دانش، استخبار فرمای، که ایشان دانند رسم تنگدلی، و ایشان خوانند سطر اندوهگینی، تا بدانی که مردی این جوانمرد در طریق عشق چیست، و این آشفته دل در میان شاهان معرفت کیست. چشم خودبین چنان عروسی ندیدست، و چنان پیادهای در راه وحدت کم دویدست.

بوالعجب همائیست که از آسمان بقا روی به جهان فنا دارد، و از جهان فنا روی به عالم بقا دارد. ببین که در دامت چه مرغیست، که آشیان سیمرغ عرش دانۀ وی برنتابد، و عروس بهشت از حق جز روی او نخواهد. در نگر که در سینۀ عشق درجهای سر ذوالجلالی دارد، که اگر از آسمان یک حرف ببینند، مستوری ملکوتی بشوخی عاشقی بدل کنند. جامۀ آسمان گون دَرَد، و دُرد آسمانیان خورَد. 

در صف صوفیان عاشق سر «انا الحق» گوید، و صفات یگانگی از حقیقت سبحانی جوید. که داند رمز این حدیث جز عاشقان؟ یا که خواند این حرف صفت جز شایقان؟ محرمان معانی ازین معنی بیگانه اند، و در کار این شوریدۀ عشق عاقلان زمان دیوانه اند. مگر روزی در راه بام کبریا بنعت التباس جانان بجانت برون آید، و از کنگرۀ تارک کیوان ازل به آینۀ رؤیت سایه اندازد، تا چنین صوفی مستور در راه شریعت متواری کند، تا چنین رازها از آن حرف رمز عشق باز گوید، و چنین درجها با اهل صورت بی اختیار بازخواند. رباعیه: 

این آن سخنست که بنده دوشت گفته است

پنهان ز همه خلق بگوشت گفته است

امروز همه شهر حدیث من و تست 

این راز مگر حلقۀ گوشت گفته است.


 

الفصل الثانی عشر فی لزوم العشق و تأثیره

اعلم ایها الممتحن بالعشق! که عشق تخم فعل قدیمست در زمین دل به آب صفای صفت بر لذت اسرار آورده، و عروق جان جان در شفاف قلب اصلی از صوافی صفت به وسایط فعل آب خورده. این شجر بیخ مهر در گل آدم دارد، و سر سوی آسمان قدم دارد. «اصلها ثابت، و فرعها فی السماء». همیشه بردهد، و در حرکات انفاس عشاق ثمرهای الفت و محبت و لذت و حکمت دهد، تا بدان بباسایند. 

مبارزان قلوب وشهسواران میدان غیوب «تُؤتی اُکُلها کلَّ حین باذن ربها». دل گم شده شمع خدایست، که در لگن صورت به تأثیر حواس و طبیعت محکم است. روح قدسی نور آن شمع دان «یضیء و لولم تمسسه نار». لگن محاذی قبلۀ قدمست، از شموس ازلیات و انوار ابدیات نور گیرد، و حقیقت نور حقیقی بوسایط حدثان از قنادیل حکمت غیبی پذیرد. 

سلطان عشق را مفرح دولت مهر الهیست، لیکن در مجمرۀ جان انسی از روی انسان سوزد، وخیاط حکمت آن جان بوقلمون را جلباب نور صفت دوزد. گاه گاه در زمان عشق معشوق ازل در عشق انسانی برآید به تجلی جلال از کل روحانی. تو ندانی که این حدیث چه بوالعجب نامهایست، تا بعد از کشف عین الله در ظهور فعل خود را به رسم آلاء و نعماء در پوست حدثان به عارفان نماید، تا از راه حدث در عین قدم آورد، زیرا که برتبت حدث از منزل حدث حرکت نماید. 

اگر چه قدم او را به قدم رساند، مزدوران افلاک آسمان اسرار در شور لاابالی بریاحین حسن انسان بیاسایند، زیرا که نردبان پایۀ آسمان ازلست. بد خوئی مکن. ای ترک رعنا! چون مجمرۀ عود فعل خاص در روی تست، و شراب الفت شاهد قدم در قدح جان پاک تست. این صوفی مستور از صرف توحید در این منزل مهجور است، و در امتحان عشق تو رنجورست. در عزت خانۀ «انما اشکو بثی و حزنی الی الله» منتظر جمال یوسف جاهیست. مصرع:

زیرا که در آن شمع زمان نور الهیست.

قبلۀ جان شدی، تا در خوردِ جانان، جانان شدی. جان را از جانان مججوب جهان مدار، که جان بی جانان نتواند بود. جان از عالم جان آسیب عشق تو دارد، تا در اوراق ورد صفت در باغ روی تو نو عروسان تجلی مکشوف بیند. جان جان آفرینت در جان جان نهانست. تو بگو تا در میان دو صفت این حدیث کدامست، بیت:

گه جان نشان تست و گهی تونشان جان

جان خاک تست وخاک ره تست جان جان

گر هیچ دیده صورت جان را اثر ندید 

اینک بلعلهای تو پیدا نشان جان.


گه در تخم مرقع آشنایان در کوچهای غم تو، در سر ازل مناجات کنم، و به رسم ترنم از روی عشقت با مغنیان مجلس خاص ملکوت مباهات کنم، و رد دائرۀ انسانی دم ربانی زنم، و در کارخانۀ حكمت خدائی در کارگاه انسانی ابریشم حلۀ نیم کار آدم تنم. گاه در زمان شوق از شرق جان به خاک راه جانان مفرح آمیزدم. و گاه گاه از روی غیرت جلالی حق قفس روینده به درگه نفسِ گوینده بر آویزم، تا در بازار ربانی آشوب اوباش طبیعت انسانی نباشد. 

زیرا که مشهود سرای ازل و عرایس مشاهدۀ ابد از نخاس خانۀ غیب روی عفت به بیگانگان طبیعت بنمایند، و از صاحبان دل در تهیج اسرار عشق بکابین وصفایف جنان قرب جانها خواهند: از این مرید بی سرمایه مرغ وحدانیت آشیان جان بی زحمت خواهد، تا باز فردانی در آشیان جان روحانی درآید، و به منقار نور کبریا هر چه جز خدا برباید. شوخ دیدهای دارم، چون دیدم آنچه دیدم، و آنگاه او را در این بینم. بیت: 

چون خدایت به دوستی بگزید

چشم شوخ تو دیدنی همه دید.


 

الفصل الثالث عشر فی تربیة العشق

اعلم، ایّها الحبیب، که چون خواست الله تعالی بارادت قدم تا جان جانها از روزنۀ قدرت بنماید، مر اهل استعداد عشق را جواهر طینتشان بعد از اصفاء جان به نور محبت صقال داد. اشباح و ارواحشان به معجونات شریعت زبدۀ «و نفخت فیه» به مباشرت عشق تهذیب داد، تا صورت به جمال فعل مزکی شد، و جان به تجلی جلال قدرت از غیر او جز وسایط عشق در عین الله که در آن منزل غیر کفر است مبرا شد. 

ارواح را بمیاه قاموس ازل بنعت «الست» تطهیر داد، و بذروۀ علیا بالای اکوان بشرف «وصورکم فاحسن صورکم» بر مقربان قدس صورة و معنی تفضیل داد. فرمود «لقد کرمنا بنی آدم» عاجلشان در بحر لطفیات و بر قهریات بُسُفن و مراکب اسرار به تأثیر جذب ارادت به جهان جاودانی کشید، و از راوق مشاهده در کؤس مکاشفه و اطعمۀ لطایف بر مواید دولت معارف در این تنگ خانه از عالم جاودانه شربتها و نعمتها داد، تا «و حملنا هم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلاً» نعت ایشان آمد. 

چون مهر مهر نقوش خاتم ملک اعلای معرفت شد، صبغ قدوسی از خُم سبوحی در جامۀ ایشان زد، تا یکرنگ شدند در ره مقاصد جان آشفته بنعت طلب جانان در صور کاینات؛ حقشان در عبودیت مهل فرمود، تا داد تزکیۀ حال از ره شریعت و حقیقت بدهند، تا در آن قانون آدات عبودیت به درگاه ربوبیت به جای آورند، تا در مقامات قبل الحالات جمع کنند.

آنگه چون صفای ذکر به رسم معامله در شغاف قلب ایشان رسوخ یافت، اقتضاء طلب مشاهده شد. حق بعنایت قدم لا داخلا و لا خارجاً از جمیع اکوان به جان ایشان بلکه به صورت ایشان در حقیقت متجلی شد. علی الخصوص از دائرۀ وجود انسان جان را فیض رحمان داد، تا خُلق قدم در خَلق به رسم عدم بدیدند، واز آنجا منزل عشق لایزالشان پیدا شد، زیرا که از قدم به قدم حدث را راه نیست. اگر چه گویند «بتوان رسید»، جز به تربیت عشق حدثانی به عشق رحمانی نیست نتوان رسید: الا در یک منزل که آن را شهود صرف قدم گویند، که از رسم حَدَث بیرونست. و آن منزل خواص انبیا و رسل و اصفیاء معرفتست. هر که از آنجا قدم بردارد، در وسایط او را منزلی نیست، و این در احوال ایشان نوادریست. 

بسی نپاید در این حال، و جمهور سالکان حقیقت این منزل در حقیقت وطنات دارند، و در صف ره روش خطرات دارند. لیکن اغلب احوالشان از راه افعال خاص است، که در مبادی ظهور حق بنعت جمال انسانیست، که اگر عین تنزیه بابتدا بنعت عشق روی بنماید، در مشاهدۀ ربوبیت قبل وصول العبودیة، تکلیف شریعت برخیزد، آنگاه احکام باطل شود. 

و این قطعه ایست از علم مجهول، که در اوراق صحایف قدس نزد اهل قدس مشهور است، و آن نقوش در لوح محفوظ نیست. اگر در آدی مکاشفان غیب را بعضی و ثبوت یابد اقتداراً، غیرش محو کند، چنین نمود «یمحو الله ما یشاء ویثبت» مراتب عشق الهی را. آنچه سالکان طریق حق را در بدایت از عشق انسانی برخیزد، آن تربیت اولست، تا مبتدیان را در این منزل طریق شریعت عشق ازل در آموزند، و متأدب شوند در منزل اعلا به آداب بدایت، زیرا خلیل صلوات الله علیه از ره ملکوت به دریچه‌هاي فعل درآمد. لاجرم او در واقۀ رَشَد نبوت اگر چه در عین الله شرک بود، آیات را نشانه کرد؛ از سرعت طلب و هیجان شوق میگفت «هذا ربی». از آن چنین آمد که اگر عروس جلال کبریائی به رسم حدثان روی بدان مهتر نمودی، در منزل طلب چون موسی عمران در حق محو شدی، و او را طاقت رسیدی، چنانکه گفت «تُبتُ الیک».

و دانند اولو الالباب معرفت که حدث را طاقت صرف قدم نباشد. مقصود حق آن مرید را در مبادی تربیت بود، که در عشق انسانی احکام عشق ربانی پیدا میشود، و آن لزوم جانست در مقامات ایشان را: بعد از احتراق اقتضاء خوف معشوق کند، و رجاء معشوق، عبرت و عثرت و زفرت، تخریق، تمزیق، ترقص، تصفیق، نشاط، وله، هیجان، هیمان، حیا، فناء، سلوت، تلاشی، بکا، ضحک، نطق، صمت، و جمیع اوصفا عشاق ایشان را پدید آید. و این پردهها از جنگ جان به زخمۀ توحید در منزل تفرید ایشان نزد مشاهدۀ حق زنند. و هر چه ایشان را در آید، در آن منزل اعلا بازیابند؛ متمکن و محقق شوند. 

یا حبیبی، چگویم که در طرهای طرارت چه اذیال صبح مکاشفتهاست، و تحت اوراق وَرد خدت چه شموس و اقمار مشاهدتهاست! در قامتت این سوخته دل را در منزل عشق قیامتهاست. چون به خرامی، شهوات نفسانی از جانم برون رانی، و آنگه در تبختر حوراء جنان قدس در جلباب خودبنمای.

ای عاقلۀ عقلای عشق، ای شراب جام یکتایی در خم تلبیس التباس، ای نقش کژ کعبتین عرصۀ امتحان ذوالجلالی، ای غلط مریدان در مبادی، ای ریحان عارفان در عالم بی منتهایی، ای خوشی دلخوشان محبت سرو بالای تو، ای آینۀ جمال قدم چشم رعنای تو! بیت:

خیز و بنمای عشق را قامت 


 

که مؤذن بگفت قد قامت.


ای پر آشوب از دست نقش در بازار صفاء تو اهل صفوت شوخی و خلیع العذاری، ای کیمیای جان در جزع لعل رعنای تو، ای سرمایۀ دل خردمندان در طلب حقیقت به مطالعۀ آیات تو، ای خلف خلیفۀ اول در سرای نیکوان با معرفت، ای نکتۀ فلسفیان، ای رمز عشق در مداوات جنون محبت در دیوان طبیبان، ای سکون اطفال مهد اسرار، و ای شموس حقیقت انوار، در آی در میادین جانم، تا به ترکی گوی ایمان به صولجان عشق از مقطع حدثان به «ایدناه بروح القدس» بگذرانی، و حلل کارخانۀ رسم آدم بر تن و جان از شوخی بدرانی.

 

الفصل الرابع عشر فی نزول العشق

اعلم، یا حبیبی، که چون طیرا انس که روح ناطقه است در قفس دل به معاشرت عشق در کون صغری که جسم آدمست پرواز کند، و سر حقیقتش به تفاضی عشق در بطنان غیب صورت به حرکت درآید، تا دل عقل را به طلب جانان اعلام کند، اوباش طبیعت ملازمان خلیفت را در جسم و جان خفته بیند. به خلوت خانۀ عقل کل درآید، پیش مهد دل در پائین سایۀ الهی نشیند، که آن سر خلاصۀ حدثانست که مرد را امیر حاجب وخلیفۀ خاص روح خوانند، و به ترنم طلب آن زادۀ سرای ازل را از خواب فطرت بیدار کند، و با او در عرصۀ دل به خلوت خانۀ مهر کبریایی هم نفس شود ،و با او شرح اصوات جَرَس «الست» بگوید، تا طبیعت خلیفت انسانی و روحانی را در طلب سفر عشق به کار درآورد. سالکان سرای طبیعت را که حواس روحانی و جسمانی اند بعد از کمال استعداد از نزول عشق خبر دهد، تا آن خلیفه با عروسان خليقت در تحت قبّۀ کون صغری مترصد کشوف صدمات سلطان عشق شوند. 

همگنان عالم علوی و سفلی و مَلکی و روحانی و ربانی و جسمانی و حیوانی با استعداد کمال فعل قدرت و مباشرت عشق را استعداد یافته، لکن از منقار شاهین عشق بیخبر، تا ناگه سر ازل تقاضی کند از حقیقت خدائی که این خام جوهر انسانی را خلعت استعداد عشق ازل بپوشی، تا ناگاه عرایس تجلی در شموس خانۀ وجود انسانی بنعت کشف نقاب فعل در آینۀ قدرت دریدن گیرد. 

و آنجا جان صورت و معنی متحرک آید به آثار نفخات عشق و جذب سلسلۀ ارادات، تا لشکر توفیق کل گل انسانرا در آید ا زره تحقیق، تا مرد را شایستۀ مجلس خاص عروس قدم کند. لابد ناگهان این صوفی از رباط سموات ازل ببازار ابتلا در کوچهای شیراز برآید. از کان علم مجهول در مکتب شریعت مقلد حقیقت شده، متقلب قلب ارادت قدرت سرگردان مشیت مشغول صفت باشد. 

نداند که غلمان صفاتی در تحت ملاحف التباسی از حجرۀ خاصیت گل آدم بیرون خواهند آمد، تا ناگهان از مرقع مراقبه سر بر آورند، و چشم جان در چشم صورت آمد؛ در عالم مقادیر بنعت جانان نظاره میکرد. ناگاه از کوچۀ خرابات فعل ترک خانقاه قدرت به چادر شب عصمت برون آمد، و بدیدۀ بی دیده در خیال دیدۀ جانش مکشوف شد، تا لاجرم در بازار تقلید شریعت و کارخانۀ خلیقت از تأثیر نزول عشق به ترکان تجلی غارت جان و صورت فرمود، زیرا که قابلۀ مادر آدم بود، که از ره افعال به کوچۀ کشف قدرت برآمده بود، تا از ملکوت حقیقت عرایس مشاهده در طبع خلیقت بنعت «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض» روی بنماید، تا ناگه به رسم نطق نبوی محمدی صلوات الله و سلامه علیه مفرد از تشبیه و حلول و نزول، گوید که «رایتُ ربی فی احسن صورة». 

چون در درج متشابهات حرف مشکل التباس «خلق الله آدم عی صورته» خوانده بود، و خلیل وار صلوات الله و سلامه علیه در آسمان ملکوت فعل عروس قدرت در آینۀ فعل دیده بود، لاجرم روح نو آموز ازل رعنا در عشق بذروهئی که پایهای صورت انسانست، سر از مغازۀ دیدۀ رسم صورت آدم بیرون کرده، آیات مجهول را نشانۀ عروس قدم میکرد، میگفت: «هذا ربی».

ناگاه نیران کبریا در شمع روح زد، و او را از نور ذوالجلالی فیض سناء مشاهدۀ ذات پوشانید، تا «نور علی نور» شمع الهی در شهر صورت ساکنان طبیعت را منور کرد. چون سهام نور مشاهده از کنانۀ فعل خاص ترکان تجلی برکشیدند، و در اهداف معانی آدم زدند، در هر منزلی بهر معنیی نشان نقاذ حقیقت عشق یافت. همه را اسیر منت عشق دید، روح را بر چنین صفت از رنجوری عشق رهین محنت دید. عقل را به شمشیر عشق پی کرده یافت، دل را به زخم سنان عشق مجروح یافت، نفس را در بیابان مجاهدۀ عشق در دست لشکر عشق اسیر دید. بازار عنصر و حواس صورت نزد عناصر و حواس ظاهر و باطن پریشان دید، فهم گریخته، عقل یاوه، وهم مضمحل شده، حسن اصلی با فطرت انسانی از دیوانگی عشق روح بهمدیگر مختلط دید.

به یک کشف نقاب خدائی عالم اجسام و عقول ونفوس و ارواح سلطنت عشق به هم دیگر برآورد. قوله تعالی «قالت ان الملوک اذا دخلوا قریةً افسدوها وجعلوا اعزّةَ اهلها اذلَةً و کذلک یفعلون». بعد از این آشوب جانان از جان مختفی شد، و این شهر پر آشوب به سلطنت عشق مشمر بگذاشت. هر زمان از راه اشتیاق این خلیفت خدای به حرکات درآید، و در بیابان اشتیاق هر لشکری از حواس ظاهر و باطن به امیر حاجب عشق نزد سرای جانان فرستد. جمله گریان و نالان و سوزان و خروشان، روح مشاهدۀ صرف در روی آن ترک خواهد. 

عقل الهی در حلاوت مشاهدۀ آیات نماید. نفس را خرمن تهمت شهوت به آتش عشق بسوزد، وبعد از تزکیه در عشق جانان هم رنگ جان شود. وهم خبر جانان به جان آورد؛ فهم به زورق آیات استنباط حرف عشق کند، خیال روحانی با عشق غریزی هم کتاب شوند، و جملۀ صورت مشاهدۀ تجلی از دفتر آیات در خیال انسانی به صورت جاودانی تزویر کند. 

دل بسواقی عین الله در دریای فعل شود، و به لذت تجلی اندوه جانان خورد. سر حقیقت جوهر آدم در وطنات جان با عشق معشوق متحد شود، و حواس باطن به نزول عشق از ابتلا بیاسایند، زیرا که اطعمۀ الفت قدم از رضوان عشق در جنان جان بخورند. حواس صورت از راه طبیعت در نخاس خانۀ فعل شهوت جسمانی و روحانی مسترق باشند. 

در این بازار بهر دستی جوهری، و در این کارگاه بهر گوشهئی از سر قدم کشوری. گه ترکان عشق سر نفس کافر بردارند، و دیوان شریعت در سرای طریقت بغارتند. گه ره تقلید فرو بندند. گه دروازۀ عبودیت بگشایند، و در منزل شریعت هزار بار در هر طاعتی روی معشوق بنمایند. گه معراج جان در عشق پدید آید. که معشوق را بی تلبیس التباس بینند. گه از خود بیزار شوند. گه معشوق را باز نیاوند. 

گهی گریان، گهی خندان، گهی سوزان، گهی سازان باشند. گه جوهر طینت آدم را به آتش محبت بسوزند. گه با ترنم نوای ازل بسازند، گه در سُکر، گه در صحو، گه در محو. گهی در قبض، گهی در بسط، گهی در خوف، گهی در رجا، گهی در فراق، گهی در وصال. نه در فراقش منزلی، نه در وصالش محلی. این چنین عاشقی را حق در این جهان به مدارج عشق انسانی به معراج عشق رحمانی رساند، زیرا که در باغ عشق هم عشقست، و رسم آن عشق از دفتر این عشق توان خواند. 

این ره امتحان عشق عشاق ازلیست، تا بر این صراط چو موی که حلاوت عشق انسانیست، به بالای دوزخ طبیعت بنگردند؛ به بهشت مشاهدۀ ازل نرسند، زیرا که فضا مقضی آمد. چون عشاق را از قرب عروس قدم تاگریز آمد، فرمود «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتماً مقضیّاً» لکن «باطنه فیه الرحمة و ظاهره من قبلة العذاب»، زیرا که دیوار سرای طبیعت با سور شهرستان ازل بسته است، و از این سوی نیران امتحان، و از آن سوی مشاهدۀ بی نشانست. 

چون مذهب در طریقت از عین الله عاشقان عروس وحدت را به شفقت الهی چنین صادر شد، لاجرم، ای شمع طراز! این صوفی مستور را در عشق رعنا کردی، و در شور شوق جمال خود در کوچهای غلط کم زنان کج با زمحبت شیدا کردی. ای آشیان عنقای مغرب عشق ازل! این مرغ دردناک را در وَکران سیمرغ صفت با سر مشاهده هم قران کن. ای ماه خوش روی! این سوار فرسان تصوف در میدان انس با خود هم عنان کن، تا به بینی از جا پر شورش آنچه رضوان در جنت مأوی ندیدست، و از سر جانش رمزهای حقایق بشنوی، که گوش پاکان ملکوت نشنیده است. 

ای در چنین زلفت جانم را در شب هجران جمالت هر دمی صد هزار صبحدم تجلی است، وی در جهان جانم از جمالت دلم را هر زمان با نور صفت صد هزار تدلی است؛ منزل «دَنَی فتدلی» روی جهان آشوب تُست؛ «قاب قوسین» مشاهده در میان جزع لعل نوشین تست؛ گه که در کشف جمالت روحم «لااحصی ثناءً» گوید، و از جان پاکت سر جانان ازل جوید. ای ناقۀ مشک صفت! و این بزمگاه رزم آوران معرفت! مگر ندانی که حد تنگدلی تا کجاست؟ و منزل جانان از جان کجاست؟ ورقی از دردم باز کن، تا حرفهای علم مجهول بینی، و از آن عشق خوشم بی زحمت وسواس طبع درنشان بی نشان دانی. چگویم! این حدیث سر خواجگان معرفتست، این رمز هم ایشان دانند، و در تنگدلی نایافت این حروف هم ایشان خوانند. بیت: 

سریست نهان ز همت آدمیان 


 

آن را که نمودند، بریدند زبان.


 

الفصل الخامس عشر فی الطریق العشق فی القلب العاشق

اعلم یا اخی زادک الله معرفة العشق که بلبل عشق چون از شاخ گل صفت برخیزد، و به دریچۀ بام ازل بر آید، عصمتش جز در قفس جان مقدس نباشد. که در صفت فعل برآید، گه در خالص صرف درآید. آنچه مصفاست از لباس حدثان، بی حدثان در حدث درآید. آنچه ممزوح بسر فعل باشد، به لباس حدثان درآید.

مع الحدیث، چون انوار جمال از عین الله به آئینۀ روی آدم داخل شد، جان آدم در آئینۀ آدم نگرد، و صفات خاص در فعل خاص بیند. لاجرم سر استعداد یافته، به صفاء نظر خاص در مشاهدۀ آن شاهد مست و عاشق شود. آن حدیث که جان جان انبیاست، و قوت جان اولیا وغذای جان ملک، و بسر جان عاشق مباشر شود؛ حقیقت جان با عشق جانان یکتا شود. 

جان عشق با جان جانان از فرط تجلی و نعت ظهور بسر سر متحد شود. جهان جان به اشراق جان عشق از غیر عشق مطهر کند. اخلاق بشری از بشر به ملکی مبدل کند. از طبع خوی، طبع عشق یار بستاند. عقل ساکن را براوق عشق در خلوتخانۀ دل از غیرت جانان در طلب جانان بیخود کند. دل را ا زمعانی عشق عشق پر کند، تا مسامیر عشق محترق به آتش عشق به دل عاشق فرو برد، و عروق دل از شهوت عشق در روی جانان میان جان مهذب کند. 

جوهر اصلی که کل دلست، در گل دل هم رنگ خودکند، ونجوی عشق برآرد. بعد از تهذیب سلطان عشق در مسکن عشق خوش بنشیند. عقل طبیعی را با نفس حیوانی از زمین دل به زندان طبیعت بیند مجاهدۀ عشق برنهد، و زمین «واشرقت الارض بنور ربها» در این جهان التباس بنور تجلی طور قدرت منور و مصفاء کند. اعوان شیاطین که تخم وساوس ممزوج به تخم شهوت در زمین طبیعت میپاشند، تا حنظل کفر و ضلالت میرویانند، لالهزار و گلزار عشق در جان عاشق تباه میکنند، و از حواشی عرصۀ دل برانند. 

روح خندان از فرح یافت جانان در مزار دل روی نماید، در هوای انس دل پروازی کند؛ دل و عقل را بنید پای بند عشق برنهاده، و در وادی طلب اصول در فروغ افکنده؛ از راه اهلیت در بساتین دل فرو آید. صیاد عشق آن عندلیت خوش سرای را به بانگ جرس عهد «الستُ» و دانۀ سر «ونفخت فیه من روحی» صید کند، و در قفس دل به منزل عقل در خانۀ درد ملازم بیت احزان عشق مقید کند. 

چون شاه عشق شهر صورت با شهر دل از غوغای غیر عشق منقی کرد، مکان جان و دل و عقل به منازل و مراقد و مراحل انوار عشق بیاراید، و طریق تربیت از عالم طبیعت به جهان عقل به سیر همم منور کند. این سه لطیفه را نَجْوی یکدیگر کند، تا بی زحمت انسانی به رنگ روحانی در لباس ربانی برآیند، و در شهر خدای در روی نگارین جانان ازل بنور افعالش بجویند، و از وسایط ربوبیت سیر کند، و عقل را مقام پدید آید، و سیرانش مهیا شود. 

دل را احوال پیدا شود، و از کؤس افعال شراب ربانی باز خورد. روح را مدارج معارف پدید آید. سر را معارج توحید کشف شود. از این عالم که عین افعالست، به عین صفات سیر کند، و از صرف احوال حقایق طریق مشاهده آموزد. این آنگه شودکه راهرو در بدایت عشق انسانی طلب عشق ربانی کند، و در این عشق خوش سیر در اندوه مشاهدۀ حق کند. و هر دم در این دم لباس افعالی از سر عشق جان جان در بزمگه این عشق نزد عروس پنهان قدم بر میاندازد، تا آنگهش این عشق مسلم شود و اگر نه در حرف عشق از حرف عشق کافر شود، و به حقیقت عشق هرگز نرسد، زیرا که هر که گرَو خودشد، از روی نگارین عشق و معشوق معزول شد. مگر ندیدی که آن ترک رعنا دلم را چون غارت کرد، تا بدان حد که دزدان طبیعت را به دست زنگیان زلف عنبرینش داد، تا در تحت اوراق گلستان رویش سر از تن آدم برداشتند؟ مگر ندیدی که رنگ چشم شوخش به جان آشفته در طلب جانان از نایافت دیوانه شراب مفرح عشق چون داد؟ 

چون لطایف کلامش بشنیدم، رقاصان غیب در میان مرقع پوشان ازل به بام کشور ملکوت با عروسان جبروت و راء حظیرة القدس بدیدم. چون در چادر دلربایش نماز شام در کوچۀ غلط بیافتم، درد فقدان در عین وجدان با ملکوتیان جان بگفتم. در حال میان نوحه گران اندوه زهرۀ اسرار را چنگ زنان نوحه گر دیدم. بیائید، تا در آستانۀ آن ترک قفچاق لشکر وسواس عشق ببینیم، که با لشکر جمالش در میدان هجر و وصالش، چون برمقدمۀ خیال شکستهاند، و جهانهاء سلامت بغارتیدهاند. 

دریغا زهاد! اگر استعداد عشق داشتندی، در پیچ مقنعۀ زلف یار ترکان تجلی بدیدندی، که چون جان عشاق به چوگان سلب در میدان اصطلام میزنند، و از کنج سر انسان به گنج خانۀ قدم رحمان چون میبرند. چگویم: دولت یافت در دایرۀ «صورکم فَاَحسنَ صُورَکُم» است، چه میشنوی: لذت محبت خاص در جام عصمت آن ترکست. مگر ندانی که این قبهای که صورت آدم است، به رنگ آن دم که نفخ اولست؛ قبۀ جان اولیاست، که به لباس ملامت در بازار سلامت از اغیار محصون و محفوظ آمد. بر خوان سر الهام در زبان سید اهل پیغام علیه الصلواة و السلام که «اولیائی تحت قبابی لایعرفهم سوائی».

تا تو را دیدم، ای ماه آسمان قدرت، ای ترک بی شفقت، از قبلۀ رسوم برگردیدم، و روی جان به قبلۀ خاص که در فعل خاص است، آوردم؛ که در آن جهان قبلۀ شریعت و حقیقت یکرنگست. اگر ندانی، از کتاب مجید بر خوان «فأینما تولوا فئم وجه الله». بما نمای روئی که خلوق چهرۀ ازل دارد، تا ترکان یغمائی را در عسکر صفاء عشق چاکر باشم. بیرون آی از گل انسانی، تا به روح روحانی طراز شعر ربانی ببینم. بیت:

بنمای بزیرکان دیوانه 


 

در مصحف باطل آیت حق را 


 

الفصل السادس عشر فی بیان مقامات العشق الانسانی و ترقیها فی مقامات العشق الربانی

اعلم یا اخی رباک الله بغداء العشق که چون عالم جان از غیر عشق به عشق آسوده شد، و از هوای دل غبار حوادث به طوفان عشق مضمحل گشت، و مرغ روح ناطقه که به بانگ «الست» سر مست مشاهدۀ بقاست، با طیرانش عشق از منقار شاهین قدم دانۀ الفت حقیقت در وَکران دل گرفت، و پای بند سر فعل گشت، بی علم و جهل در این کارخانه که عشق انسانیست، وی را منازل و مراتب عشق پدید آید. 

اول منزلی از این منازل فوز استعداد است؛ دیگر هیجان صفت؛ دیگر الهام خدعت؛ دیگر نور دیدۀ اصل در دیدۀ صورت؛ دیگر رعونت طبع؛ دیگر ترصد بی اختیار؛ دیگر ترقب با اختیار، که آن از ساده دلی، و این خوشدلی است؛ دیگر التفات؛ دیگر لحظات؛ دیگر طرب؛ دیگر بصر؛ دیگر رویت؛ و در این دم بهَتتِ دلست؛ تحیر عقلست، جوشش سر است، لذت روحست، تروح طبع روحانیست، انس طبع جسمانیست؛ دیگر تخیل خیالست، دیگر تحفظ خیال روحانیست. اشکال و حروف ربانی جهان صورت را در این دم اضطرابست؛ جهان معانی را در این رؤیت احتراقست. 

دیگر سلب است، و در سلب طلبست، و در طلب هیجانست. دیگر ماجرای وسواس خاطر است؛ دیگر تحیر وطنات دلست، خوف از عالم شریعت است، زیرا که او در عشق نه بصیر است، تا در آن منزل بود، جرأت نیست، نداند از سادگی که جهان رسوم و تکلیف و تکلف است. دیگر بیکاریست: دیگر قبض است از نایافت ممزوج با نشاط این یافت: دیگر مشورت با یارانست؛ دیگر خاموشی از خوف محبت ولذتست؛ دیگر از هیجان عشق پرده دریدنست. 

آنگه طلب احوالست، تفحص معشوقست، مخافت مهلکت است، جست و جوی در بیخودی، گفت و گوی در بیدلی؛ خود بداند که باز رستن نمیتواند. آنگه جانان را به حقیقت طلب کند، و به در خانهاش متواری شود، چون کاروانی که مرکوب گم کرده، چون آشنائی دل افکنده، مستنشق نفحات دوست در کوی دوست، مرهون جمال روی دوست بمانده، استخبار کنان شوریده، خان و مان برانداخته، از درجۀ عافیت افتاده، میان بیم و امید ترسان و لرزان، و از وُشاة و رُماةِ خانگاه معشوق هراسان، تا ناگه در حرف غلط خدعت نگرد، وحیلهاء وصول جانان اندیشه کند، اُفتان و خیزان لذت و بلا در پلّۀ میزان خوف و رجا از ریاح وفا و جفا مضطرب باشد: 

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان 


 

این توانم که بیایم به محلت بگدائی.


خود را به مکر در اصطبل دوابش وخربندگان ولایتش چاکروار در بندد، و به حیل فالگیری و دارو فروشی و آئینهگری در کوچهای وی گذر کند، تا ناگهان خود را به حیل پیش چاکران خانهاش معروف و مشهود کند، و همگنان را بندگی کند، بیت:

خود را به حیل در فکندم مست آنجا

یا پای رساندم به مقصود و مراد


 

تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا

یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا،


تا روزی به دهلیز جانان جمال بیند، و در حسن و جمالش بماند متحیروار. از روی حیل با آن مکار سخنان کج گوید. یار پر معنی در حروف کجش حرف عشق بشناسد «و لتعرفنهم فی لحن القول». چون بداند، ازو پنهان شود، تا او عشق را خوش خوش در میان شود. تا بدین جایست سیر مقامات. 

دیگر در سیر احوال شود: اولش هموم است، حضور در حضور، سوزش در سازش، نغمات در نغمات، و طنات در وطنات، هیجان در هیجان، بیخوابی در بیخوابی، آشوب در آشوب، بیکاری در بیکاری. چون عشق محکم شد، جان و دل را عقرب عشق نیش پرورد زهر زد. بُکا در بکاست، حزن در حزن، بی بکا ضحک، با بکا ضحک؛ با هیجان از سوز رجای بی بکاست، ترقی عقلست در منهاج معاملات، صمود روح است به معراج مشاهدات. 

در حالات قرب جانست، قرب عقل، درد دل، آوه ابراهیمی است، زَعَقات موسوي است تخريق ثیابست، رقص و تصفیق، گفتن و در بدن، خوف حقیقت است، و در خوف فترت طلب نیست. رجای کلیست، و در آن صولت و جرأت نیست. بعد از این اسرار شرب محبتست، در د اشتیاق است، شور عشقست، بدایت مشاهده است، و از آن این اشکال بر میخیزد؛ خطابست، و سلب جان که از راه بی عافیتی در آید. بعد از این تأثیر وصلست، و در وصل حیاست، خوف با رجاست، خوف بیرجاست، رجاء بی خوفست، قبض اصلی در بسط اصلی، یافت مشاهدۀ کلیست. عرفان افعالست، عرفان صفاتست، عرفان جوهر ذاتست، عرفان اخلاقست. انس کلیست، انبساط کلیست، امن است، حکمت، معاشرتست، مباشرتست، مسامرتست، مناجاتست، خلوتست، یکتائیست، در عين قهر فنا شدندست، در لطف باقی شدندست. 

این هر یکی به صد هزار اشکال در ولایت این صفات عشق انسانی از اشکال افعال در دور افلاک زمان عشق در صفات عاشق تأثیر کند، تا عاشق استعداد یافته، در عین کمال عشق انسانی به بدایت عشق ربانی رسد، و آنگاه آموزگار عشق از این صفتش بستاند، و بر مراکب افعال به جهان جلال قدم برد، تا ازلاً و ابداً در حضرت جبروت با ملازمان ملکوت در آداب ربانی بر بساط در عین مشاهدۀ جاودانی متمکن شود. 

اینست مرکب های آن عالم، هر کرا هست. اینست نردبان پایۀ عشق ذوالجلالی، هر که داند؛ چنانچه این غریب شیفته دل؛ گفت: «عشق الانسان سُلَّم عسق الرحمن». هر که را دادند، دادند؛ و هر که داند، داند؛ تا به طرف جدار خانۀ خدعت آن ترک چینی دیدم، بسهام مژگانش از غیر عشق ببریدم. غرایب اشارتش این صوفی رنجور را خانقاه مراقبان غیب جمال متواری کرد. 

مپندار که این درد را حاصلیست، یا در آن رنگ ما را منزلیست. این رنگ از رنگ بوقلمون افعال خاصست،که در آئینۀ فنا جمال بقا مینماید. هان هان! که در این آتش جبرئیل جان بسوخته است، و سلب غم در عزت خانۀ عبودیت بدوخته است.میپندار آن ترک که این پردۀ اوست. نداند که او خود پردۀ ماست، و بدین حدیث درد ما گواست. لابل نه اینست، و نه آن. آری! عشق جاودانست. ساعتی در شبی به خانۀ غمگینان آمد، و ما را در عاشقی هم رنگ خویش کرد، تا لاجرم اقدام جان در خطوات سر ورای افلاک کون آمد. بیت: 

دوش منبودم و نگارم بود 


 

و زفلک برگذشته کارم بود.


 

الفصل السابع عشر فی خلاصة العشق الانسانی

اعلم یا اخی زادک الله فهم القاء السمع که چون شموس و اقمار افعال در ابراج افلاک جان بسیر حقیقت درآمد، نقطۀ زمین دل که مرکز فلک عشق است بدورانش بین اطباق سموات طبایع بسرعت هیجان مقید کرد؛ درجات و مقامات و منازل در طرایق غیب روح ناتوان عشق را سُلم شد. بهر لحظهای بجوم بروج سعادت در جهان دل وصورت اشکالهای غیبی حادث کند. 

که زهره بربط عشق در مقام عشق زند. گه مشتری در منزل کیوان آئینۀ داری حسن کند، و در آن مرآت که صفت فعلست، حقیقت روی حقیقت نماید. گه کیوان در بام فلک هفتم که اثبات عقل کلست شهر عشق بسلطنت حکمت و توحید بگیرد. مریخ در بزم جان به شمشیر عق کل سر نفس کل بردارد. عطارد که عقل روحانست در مدارج غیب از اشکال غیب در درج خیال روحانی حرف مزور نویسد. شمس صفت که روح اولست از کوهسار عقول ربانی در جهان روحانی سیر کند، وظلمت طبایع از طرف حقایق ببرد. قمر که سر ضمیر فواد است، ونور غیب که پیشور عکس روحست ولایت اقالیم فضاء دل را مربی باشد، بهر یکی بعد ازسکون سلطنت و آشوب ملک در ملکوت کبری به اذن اسرار الهام وحقیقت کلام مقامی از مقامات پیدا کند، اخلاق را بپروراند و اشجار احوال در زمین دل برویاند.

از بطنان غیب وسر فعل در جهان دل و جان نوری از انوار صفت وزیدن گیرد. جمیع اشکال باطن از پوست افعال بیرون آیند، و در فضاء صفاء فعل و مرغزار لوایح کشوف غیب صفت منزل کنند. وهر یکی از طبع معادن انسانی و روحانی و جسمانی و حیوانی بیرون آیند، و از حق به حق منزل خواهند، در سراب فقد در سایۀ صفت بنشینند، تا انوار تجلی بی التباس در رسد، و همگنانرا ذوق حقیقت بدهد؛ نارسیدگان افعال را در عین نور تجلی برساند، و درحقیقت از منزل تلوین به جهان تمکین رساند. 

آنگاه در عین الله از شرک افعال نادم شوند، و در جمال مشاهده بنعت تحیر «ربنا ظلمنا» گویند. روح ناطقه از منازل «هذا ربی» به ابراج افعال فلک صفت بگذرد؛و در مطالع توحید طوالع تحقیق روی به جهان قدم آورند، و اشارت کنند تربیت گرفتگان حدثان را، که از مادر فعل شیر صفت خوردهاند در جهان اختیار، که «اننی بریٌ مما تشکرون» عقل کل در مقام معلوم «تربیت الیک» گوید. سلطان تجلی جان جانرا در طلب اول از ممخاض صلصال به معرفت صفات خاص برساند. 

و عروس جان را از زوایاء انسانی به حجلۀ انس ربانی آورد، و لباس انوار جمال حق در او پوشد. چون نور صفت مباشر جان مقدس آمد، دگر از حق در آئینۀ کون ننگرد، زیرا که بعد از بدایت عشق اولی منزلی از ارادت عشق خاص است، و در آن منزل فترت و مواسات التباس نیست. لیکن عاشقان را این حدیث در بدایت مهم است، زیرا که منهاج عشق ربانی انسانیست. و اگر و العیاذ بالله دَمِ عشق انسانی در بدایت عشق ربانی پدید آید، مرد را در فترت طبیعت افکند، و دیر دیر با منازل خود رسد، زیرا که آن در این شرکست. 

اما در وسط احوال که طریق ارواح در منازل جمال وجلالست، از خوف آنکه اسرار و ارواح در وله بهشت افتند، ایشان را جمال در افعال باز نمایند، تا در عین ربانی در رفاهیت عشق بیاسایند. اما در منزل سیم که عالم و توحید است، روح را در محل صحو و محو است. در محو احتراق جانست بأنوار قدم در شفقت حق، او را به عین صحو باز آورند، و سر قدم در سر حدثان روح را باز نمایند، تا در مقام صحو خلاصۀ مقام محو که عین فناست به چشم سر به بیند، و به نغمات صلصل عشق قدم نوزادگان عدم بیاسایند. اگر نه چنین بودی، بعد از «لااُحصی ثناءً»، «رأیتُ ربی فی احسن صورة» نفرمودی. تا بدین جایست منازل سیارگان سموات قدم، که سیرشان در ابراج حدثانست.

چون بدین دروازه که اسرار فعلست، بشهر قدم رسیدند، در باغ توحید بلابل تفرید جز بر اغصان ورد تجرید ننشینند، و شراب صفت در صفت جز از حق نگیرند. دانند ملازمان معارف و راه روان انوار کواشف که این منازل جز راه روان حق را نیست. ایشان توانند گفت: شرح مقامات عشق ربانی در عشق انسانی، که حروف مجهول در الواح جمال اتراک چنین خواندهاند، و آن عروس بوالعجب درکنگرۀ بام فلک عشق دیدهاند. دریغا؛ اگر این حدیث دانستی، معجز از روی نگارین عروس وحدت قدم برانداختی، که آفتاب احدیت بی چگونه از مشارق جمالش برمیآید، تا این کنج زن قمار خانۀ توحید در سطر کج فعلی حرف صفت بخواندی. 

مگر ذوایب عنبرینش نزد نور جمالش، آیت «تُولج اللیل فی النهار و تولج النهار فی اللیل» خواند. دانم که عکس روح ناطقه است، که بر چهرۀ آن نگار است. جز سایۀ صفت نیست، که «السطان ظل الله فی الارض». نیران مدرج امتحانست، هیزم آتش جانست، معراج بهشت جاودانست، نقش خاتم «وصورکم فأحسن صورکم» قالب دائرۀ جانست. اشارت «سَنُریهم» دارد؛ اثر کواکب مشرق قدمست، که نقش «هذا ربی» دارد. 

«اثر الله فی ارضه» صفت اين صوفیست، زیرا اثر را در آن اثر اثر است. جنبش اجزا سوی کلست، سواقی سوی بحر پوید. در این نهضت شخص کون آئینه دار فعلست. از عکس صفت جملگی آن حسن بیند، تا درین دم به عشق متواری باشد. میان عارفان به زیور عشق با اقبال شدم. نزد زهاد این حدیث کفر است، زیرا که کج زنان سرای جانان رنگ ملامت برچهرۀ سلامت دارند، و در جان جانْ جان دارند. بر صورتشان رقم شقاوتست، زیرا که در لوح محفوظ حرف اسماشان از ابصار ملکوتیان باز گونه است. در سطر عصمت جان نور سعادت ازل دارند، زیرا منهاج روش اسرارشان نور قدم در شب عدم دارد، و این از تأثیر «والله یعصمک من الناس» است. بیت: 

دل ز رنگ سیه چه غم دارد 


 

زانکه شب روز در شکم دارد.


 

الفصل الثامن عشر فی غلط اهل الدعوی فی العشق الانسانی

اعلم يا اخی قدسک الله من شوایب الطبع الانسانی که حق سبحانه و تعالی ارواح و اشباح و اخلاق را به تفاوت آفریده است. طور ارواح قدسی و جلالی و جمالی و ربانی و روحانی و هوائی آفریده؛ اشباح روحانی به عکس فعل خاص مطهر کردند، و روحهای ملکوتی در آن مناهل به ودیعت بسپردند. طبع انسانی که شوب اخلاق مذمومه است، در جسم کثیف عموم را آمد، و آن محل روح هوائی آمد. 

و روح هوائی با روح حیوانی مطبوع کردند، و در مزابل اخلاق مذمومه رنگ از آن اخلاق گرفت. کششی که وی را از راه الفت آید، جز جذب شهوت و هیجان طبیعت نباشد. انس انسانی جز از راه طبیعت نباشد عامیان را، زیرا که نفس اعمی در منزل حظوظ جز بصنم پرستی فرو نیاید. میل ایشان تحرک شهواتست. چون در صورت نیکوان نگرند، چشمشان در صورت بماند؛ از حسن افعالی و رنگ صفاتی و تجلی ذاتی که در اقفاص اشباح انسانیست، و از تأثیر اطیار ارواح بیگانه باشد حظوظ جلالی که بر دائرۀ وجود انسانست نبینند. 

آتش نفس حیوانی سر بر آرد؛ روح هوائی در صورت بی صفت انس گیرد؛ آتش حیوانی بر انس روح هوائی که آن انس در عشق شرک خفی است غالب شود. جهان دل پر از لشکر هوس و وسواس کند، بهر سوئی خاطری، بهر خاطری خیالی، بهر خیالی شری، بهر شری عزمی، بهر عزمی طلبی، در معصیت حق پدید آید. به آتش شهوت میسوزند، پندارند که آن محمود است. در خیال بت پرستی کنند، در معاصی کافری کنند، صمد را از صنم باز نشاسند. آنگاه دعوی کنند، و گویند: طاماتیان عصرایم، که مادر عالم قدرت مانده ایم.

از بد فعلی بعضی دانند و بعضی ندانند. پیش عارفان صادق دزدی کنند، صحبت احداث و نسوان اختیار کنند. آنگه بینند خود را که در دم اباحت به آتش دوزخ شهوت سوختهاند. از این منازل نفس فریبنده شان، از عالم شهوت مشتی گل شیرین از زمین طبع بردارند، و در دل ایشان باشد. آن گل با گل دل مخمر شود. چون دانست نفس کافر که دل طبع نفس گرفت، شیطان درآید، از ره هوا و تخم اهوا در دل پاشد. عن قریب آب شهوت اشجار ضلالت برویاند، عالم شریعت براندازد، و دم شهوت با دم اباحت ملتبس شود. حقیقت کار خود آن طریق دانند، جز رود و سرود و خمر و زهر و فسق پیشۀ ایشان نباشد. از این یاوه درایان زمانه صد هزار چالۀ ضلالت دهن بردارد، که در راه خوش آن کافران بماندهاند. 

زینهار تا بگفت خوش آن سودائیان فریفته نشوی، که آن ابلهان سخت خوب سخن باشند. هر یکی از ایشان فرعون زمانه است، «قاتلهم الله» جمیعاً. مگر روزی روحانی طبیعی، ربانی جوهری، جلالی عقلی، جمالی صورتی، مقدس روحی، در عشق ازل سکران، و جمال ابد صاحی، میان فنا و بقا دلش در صحو، و جانش در محل اصلام در عین خطاب، غرق در جمال جاودان حق، در عین بسط با شرط انبساط سرمست بنخاس خانۀ ترکان افعال برآمد، و در رنگ چهرۀ جمال قدس سرمست عزت شد. 

از دریچۀ فعل خاص و قدرت خاص با مشاطگان صفت، پرده از روی مشاهدۀ شاهد قدم برداشتند. آن سر اندازد توحید سر قدم در جهان حدثان بازیافت. از سر غوغاء مستی توحید درین محل تهمت گم کرده، التفاتی کرد در عالم ملامت، بعین حق، نه نظر پاک، در جهان پاک بی صفات، وسوسۀ شیطان در روی عروس گم بوده، و معشوق باز یافته، نگه کرد مفلسان بیمایه در فعل آن آزاده، که جوهر حُریَّت داشت؛ مقلد شدند: او در بیدلی، و اینها در خوشدلی؛ اینجا جز اباحت، و آنجا جز دَم نهایت نیست. شعر: 

ایها المُنکح الثّریا سُهِیلا 

هی شامیّة اذا مَا استقلت 


 

عمرَک الله کیف یلتقیان 

و سُهیل اذا استقل یمان.


اما مخلصان عشق را در م التباس بانصف خطرات شهواتست، که «المخلصون علی خطرٍ عظیم». و از صراط امتحانشان بالای قنطرۀ دوزخ طبیعت میباید گذشت. و اگر و العیاذبالله این که محل شوق ربانیست، و ذکر عالم قدمست، و نظارۀ ابکار غیب است، و منازل و محارب و مشارب ومراحل و مناهل و مقادیر افعالیات وصفات و لوایح ذاتست، اگر به خوشی و لذت طبیعت از آن عالم بازنگرد، در دوزخ شهوت افتد، و به آتش غیرت در زاویۀ قهر بسوزد. و در این مجلست خطرات عارفان: آن گه شان مسلم باشد، که به جمع آتشهای مجاهدۀ عشق بسوخته باشند. 

آنگه در مجلس اُنس با یار شوخ کش نشیند، دلم چندان هوس دارد به روی خوب آن نگار، که از زمین طبیعت به منقار عشق بیخ شهوت بردارد. بیآنکه، جان آشفته، از بزم ملکوت و صدمۀ سطوات جبروت گریخته، جز شمع موزون و یارکش با چشم شوخ و شعر خوش نخواهد؛ و در آن مجلس سر پاکبازی دارد، دم نایافتش چون درعین هجران افکند؛ نشاط عشق قدم جز از این ره نیاید. مایۀ گِلِ آدم در دل آدم از این حدیث ورزد، و اگر نه، در این زندان این همه غوغای عشق نبودی. 

خاک زمین عشق از چهار راه ازل و ابد آوردند، زیرا خلق و خُلق انسان درین شورستان از چشمه زار جان جز آب حیات عشق نچشد. این گرانمایه جوهر به جان تو که در جان ماست، رنگ رخسار روح ناتوان در روی من گواست. در این کوچه در هر منزلی صد هزار جان مقدس کشتهاند، و به آب حیات ازل آن شهیدان را شستهاند. بیت: 

سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دوست 


 

کُشتگان زنده بینی انجمن در انجمن


 

الفصل التاسع عشر فی بدایة العشق الالهی

اعلم یا اخی عرفک الله منازل الاصفیاء فی العشق که چون جان به عشق انسانی تربیت یافت، و در سرعشق راسخ شد، و دل به آتش عشق از خطرات نفسانی و شیطانی تهذیب یافت، نفس اماره در تحت لگد قهر عشق مطمئنه گشت. عقل را منازل عشق آموختند؛ روح را مقام عشق پیدا شد؛ نفس حسی حیوانی رنگ معنی گرفت. سیر منازل عشق انسانی به روح تمام گشت؛ وی را آداب و علم طریق عشق حاصل شد. 

در شواهد آثار شاهد یافت، لکن به معنی آن نرسید. صفاء صفات در آئینۀ فعل بر وی تافت؛ نحو مشرق قدم نداند، زیرا که در بیت احزان عشقست؛ یوسف حقیقتش از چاه امتحان روی نمینماید. چون از زندان امتحان بدر آید، حلاوت عشق انسانی باز نیابد، زیرا که ذوق آثار جمال حق پدید، لطایف آن وی را از وسایط برهانید؛ در این منزل بعد از تهذیب منتظر لوایح باشد. 

از غیب حق سلسلۀ جذب بنعت عشق خاص بجنباند. چون که به تجلی سر او بینا شد، از وسایط و آثام آن درین منزل پشیمان شود، زیرا که در تکاپوی بدایت جرایمها بود، که جز درین منزل نداند. پس آنگه مقید حبل جذب شود، حقش جان و دل بنوازد، عاشق حق طلب حق در عبودیت کند؛ آداب شرع رویش بنماید، متابعت سید عاشقان صلوات الله و سلامه علیه پیش گیرد در طریق خدای تعالی.

از اینجا کار عشق با سر گیرد؛ ازین منزل سفر تا بنهایت عشق برسد. از بدایت تا نهایت اعنی درعشق الهی دوازده مقاماتست: اول عبودیت، ثانی مقام ولایت، ثالث مقام مراقبت، رابع مقام خوف، خامس مقام رجا، سادس مقام وجد، سابع مقام یقین، ثامن مقام قربت، تاسع مقام مکاشفه، عاشر مقام مشاهده، حادی عشر مقام محبت، ثانی عشر مقام شوق. و مرتبۀ اعلی عشق کلی است که مقصد روح است. 

از آنجا سر معارف و طوالع توحید پدید آید، بعد از آن مقام منقطع است. این فصول را علی حده هر یکی بیان کنیم ان شاء الله تعالی.

و آنچه گفته شد ای دوست! چز خدعت نبود، و اگر نه جان آدم از گل آدم کجاست؟ و منزل قدم در حدث چه جاست؟ آئینۀ خیال در عشق بکلی مزور است، جان پاک در عشق پاک به نور قدم منور است. چون رسیدی به عالم انصاف، مقام التباس در عین توحید شرکست. چون بدانستم، هزار شکر است. بیت: 

ای سنائی چو شعر دادت یار

دست از این شاعری وشعر بدار.

دست و پائی همی زن اندر جوی 

چون بدریا رسی، ز جوی مگوی.


 

الفصل العشرون فی بدایة هذا العشق و هو العبودیة

اعلم یا اخی زینک الله بنور عبودیته که عاشق ساده چون از حد امتحان عشق انسانی به عشق ربانی آمد، حاجتمند مدارج معاملات باشد، تا بدان نردبان پایه به سوی عالم ازل شود، با حرقتی عظیم و خلقی کریم خود را به زیور طاعت متلبس کند؛ نفسهای خاکی را به زندان مجاهده فرستد، و بندهای ریاضت برنهد. مجرۀ طبیعت از کهکشان شهوات خالی کند. به شهب انفاس عشق دروازه بانان وسواس که از آسمان دل استراق حکمت غیب میکند بسوزد، و دیدههاشان به سهام شرر عشق بدوزد. 

دل را تلقین ذکر کند، عقل را در رؤیت مقادیر غذا از فکر کند، روح را از چهار راه عناصر تعرض نفحات ربانی فرماید، حواس را مزدوری جان وعقل فرماید، تا خلق و خُلق صفای کلی گیرد. سطر جان از ندم رقم کند، صحایف معاصی میخواند، و از لوح طبع غیوب نفس میداند. مشغول به تزکیۀ صفات شود، جلایش درخلوت باشد؛ کم گفتن و کم خوردن و کم خفتن سیرت وی شود؛ مرغزار ذکرش جز سجود و رکوع نیست، زفرت و عبرت از خجلت درخلوت او را حاصل شود. 

بعد از آن چون بسوخت در دم عبودیت، بَردِ اُنس از عالم ربوبیت در دلش پدید آید، و از درد دل یک زمان بیاساید. در بعضی از اوقات چشم جانش بگشایند، و عرایس تجلی وی را بنمایند؛ ریاح عشق در زمین دلش وزیدن گیرد، و به قوت آن اثقال عبودیت میکشد، و از قدح ایمان این شراب میچشد. جانش نور ربوبتی از قندیل عبودیت استفادت میکند، و بدان خو میگیرد؛ باز عشقش را از جناح عبودیت بال میروید، و به منقار ارادت در زمین دل دانۀ نقطۀ پرگار الهی چو کلنگ میجوید. 

عالم عبودیت مشرق جمال ربوبیت است، در آن صحرا از باغ قرب بوی خوش اتحاد در آید. اگر ندانی، حدیث «لایزال العبد یتقرب الی بالنوافل أو باداء الفرایض» برخوان، که سید عشاق علیه الصلواة و السلام در ولایت عبودیت از هعیگانگی نشان داد، و فرمود «عبودیت مزار انوار ربوبیت است». هر گه که حق سبحانه و تعالی ملازمان درگاه را زیارت کند، مزور چو در خود آن رنگ بدید، برخود آیت «کل من علیهافان» خواند، زیرا که خود را محب حق داند. 

«ان الله یحب التوابین» تایبان عشق راست، و مختصر بشنو، ای دیدۀ بیدیدگان! نیابی جز در مجلس عاشقان از باغ عشق ریاحین رحمان که هر که سر لاهوت در ناسوت طلب کند در شرط تنزیه، کافر اوست، زیرا که صدهزاران جان از غیر مبرا به نور توحید متلبس گشته بر در اوست. چون عروس قدم روی بنمود، دوزخ بهشت گشت، و صومعه کنشت. این میمهان آسمان ازل جمال ازل در پردۀ اجل دید، پردۀ خدائی از جمال خدائی برخاست. صد هزار معشوق از حریف معزولست، وعالم افعال در جلال ذات مجهولست. بیت: 

چون تو نمودی جمال، عشق بتان شد هَوَس 


 

رو که ازین دلبران کا رتو داری و بس.


 

الفصل الحادی و العشرون فی مقام الولایة فی العشق

اعلم یا اخی اعطاک الله رتبةً فی العشق که ولایت در عشق جز یافتن مقامات نیست. چون عبودیت که جز تهذیب اخلاق نیست تا به منازل مقامات نگذری، جواهر کرامات نیابی. مراتب مقامات را بدایت توبه است، و توبه از کون به همت بگذشتن است، و از غیر معشوق منقطع بودن است. چون شربت عشق خوردی، بدانک از غیر معشوق فردی در اسحار، «و المستغفرین بالاسحار» تو را در استغفار خانۀ «ینزل الله» شود.

چون ترقی عشق از «انی لاستغفر لله فی کل یوم سبعین مرةً» یافتی، اثم نظر در عالم التباس از عروس قدم به آیت «لیغفر لک الله ماتقدم من ذنبک» برخیزد. آنگه معنی «ما زاغ البصر و ما طغی» بدانی، که در عشق صد بار توبه بشکنی، و از توبهها توبه کنی، و به مرقات «ربنا ظلمنا» به بام سرای ازل و ابد برآئی. آنگه از تحیر در روی معشوق «لااُحصی ثناءً علیک» گویی.

دگر در ورع چنان بینا شوی، که جز بخوان توکل در سرای فقر لقمۀ «ویرزقه من حیث یحتسب» نخوری؛ تا استعمال «دَع ما یُریبک» یعنی شبهات امتحان «الی ما لا یریبک» یعنی بی ابتلا، اگر دانی که فرستادۀ رحمانست ورد نکنی، ترا حقیقت فراست حاصل نشود. چون ورد کردی، مفتی پیغمبران و مهتر مهتران صلوات الله و سلامه علیه تو را فتوی دهد که «استفت قلبک و ان افتاک الناس و افتوک». چون قلب را شناختی، زیرا که گوش تو بنعت «القی السمع و هو شهید» سوی عالمی غیب است آنچه بشنود، بیزحمت وسواس با تو باز گوید. عاشق معشوق را داند، جز از دست او هیچ لقمه نستاند. بر در عاشق ورع حجابست، و در عاشقی عاشق را تا ورع حجابست. 

زهد چنان باید که آنچه معشوق فرمود، از عاشق چنان آید. در خرابات فقر زاهدی کافریست، زیرا که فقیر از فقر فقیر است، و از مقامات و کرامات در مجلس عشق فرید است. عشق را فقر حجابست، نخوت فقر در مجلس عاشقان شید است. تجرید فقر منازل عشق به جاروب فقر برفته است، و مرغ فقر با تو سر «قل ثم ذرهم» بگفته است. توکل مرکب رضاست، آنرا علف نیستیِ نيستي باید، زیرا که آن رخش توحید بی علف نشاید. سفینۀ توکل تو را در دریای قضا و قدر بی زحمت دزدان طبیعت به سواحل عشق رساند. چون در عشق به رضا موصوف شدی، به جمال معشوق رسیدی. از دریا و کشتی نوح جانت به زمین «یا ارض ابلعی ماءک» رسید. 

به سلطنت «لاتذر» کافران امتحان را به طوفان عشق برداشت. چون بدروازۀ رضا بگذشت، و به شهر ولایت آمد، در بازار نوحه گران صد هزار آیات و کرامت بنید. محبت آلایش نپذیرد، زیرا که رؤیت آلا و نعماء عشق عام انگیزد. ای سرمایۀ ترکان! التباس محبت آلا در عشق جز کفر مشناس، زیرا که آن بردل عاشق در منزل عشق حجابست. بیت: 

چون تو را بار داد بر درگاه 


 

آرزو زو مخواه، او را خواه!


 

الفصل الثانی و العشرون فی المراقبة التی هی جناح لطیر الانس فی مقام العشق

اعلم یا اخی اجلسک الله فی مرابط المراقبین که چون روح قدسی مستنشق نفخات و قرب شد، عقل اصلی محمل عشق بر نجایب اسرار بست؛ و آن رختهای «وجئنا ببضاعة مزجاة» به کاروان گاه راه ازل آورد. چون رواحل عقول اثقال معاملۀ روح برداشت، طیران در هوای آسمان قدم آسان شد. جان به مزار جانان رسد، مرغ عشق با مرغ انس در مقام مراقبت هم قفس شد، دام ترصد به صحراء دل مرغان تجلی گیرد. 

هرزمان از دریچههای جان عقل کل به عالم غیب در نگرد، و در کارخانۀ جمال برقام انوار نقوش اسرار بنید، طراوت سر عشق را بر مزید کند؛ اشکال عالم فعلی از حومۀ فلک دل براندازد، تا حواصل اطیار عشق از طعمۀ حدثان مطهر کند. شکوفههای باغ قدرت از باد الفت بوی آن به مشام جان آورد، عشق جان در عشق جانان صد چندان شود. مرغ غیبی چون شمس به مغرب آیات بیند، در آثار آفتاب مشرق قدم بپرد تا به منزل لوایح عاشق، مراقب را بیش مجال حال نیست. 

رؤیت کل جز در مشهد مشاهده نیست. صفت مراقبت دفع خطراتست، و سیر در وطنات. آن گرانمایه عاشق از جزویات عشق که عالم التباس است روی به عالم کل در آورد. ملک عشق الهی یافت؛ زیرا که دل دارد و پرده برخاست، شاهد اصلی روی نمود. چنین باشد هر که بر سر جادۀ عسکر قدم بنشیند. چنین گویند رقام طراز نیم کار آدم و آئینۀ مجدود عالم صلوات الله علیه «ان لربکم فی ایام دهرکم نفخات، الا فتعرضوا لنفخوات الرحمن».

این بحث بشنو، که در جهان عقل جز جان را نشاید آنچه گفتم که خلوق حسن «و لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» در روی تست؛ در منزل «هولاء شفعاؤنا عند الله» بودم، تا عروس وحدت از حجرۀ «فاعلم انه لا اله الا الله» روی نمود، به تلقین او که «و استغفر لذنبک» از شرک التباس مستغفرم، که در مقام مراقبه از صورت تو آیۀ «سنریهم» برخواندم، آنگه تو را در مقام عشق از اصل باز دانم، زیرا که در منزل «هذا ربی» خو کردم تا مجذوب شدم.

«انی بری مما تشرکون» نیک معلوم کن، که سلطان عشق از بدایت تا نهایت نیک غیور است. از آن مر عاشقان را به سیوف غیرت سر غیر بین بردارد. باش! که صفت معشوق در مکر معشوق ندیدهای، و به مهالک خدعت نرسيده‌اي، و آيت استدراج بنعوت قهريّات نشنيده‌اي. تحت حقّة افعال شعبدۀ قدم صد هزار استدراج بنعوت قهریات نشنیدهای. تحت حقۀ افعال شعبدۀ قدم صد هزار مهرۀ مکر است، که جمله نقش وصال دارد. طفل زمان عشقی، از آن حروف باژگونۀ معشوق ندانی. رباعیه: 

گاهی چو شکر مباش و گاهی چو شرنگ

چون بوقلمون مگرد از رنگ برنگ 


 

گه جفت کمان مباش و گه تیر خدنگ 

یا بسر سر صلح باش یا بر سر چنگ


الفصل الثالث و العشرون فی خوف العاشقین فی العشق

اعلم یا اخی و قاک الله بنیران الخوف عن کل سوء فی العشق که خوف از حق تعالی سوط جبروتی است، که نفس اماره را به تازیانۀ ادب میزند، تا در حضرت جبروتی به آداب انبیا متأدب باشد. آتشی است کبریائی که حجب طبیعی در دل روحانی همی سوزاند، حرمت و وقار عاشق از آن خیزد. سطوت قهر توحید چون در جان رسد، عالم دل بر لشکر تعظیم شود. از این سواقی مفلسان شراب معرفت آب حیات خورند. 

چون عاشق نقاب شرم در روی کشد، حسن انبساط در رویش بخندد. از منزل حشمت به جهان انس شود، آنجا آثار جمال باز در وی رسد. عشق بر حسن معدن جلال مزید گیرد، بلکه وجود جان جمله عشق گردد. لیکن در مقام خوف روح از رؤیت جمال منقطع است، زیرا که ترسنده در دریا غرق گردد؛ خوفش از غرقابست. اما در اصول عشق حرمان است؛ خوف مکریست اهل هجران را؛ فریبی است اهل ایمان را؛ سپیده دم رجا چو از کوه دل سر بر آرد، از شب خوف در شهر دل هیچ نماند. 

خوف منجنیقی است که ا زآن سنگ امتحان اندازند، تا عبودیت در بوتۀ عشق بگدازند؛ خوف مهیج معاملات است. مضی خوف عاشقان را اشرف قنطرهایست، آئینۀ دیدۀ روح به آن آتش صفا گیرد، و جمال حق در آن آئینۀ بیند، و این نادر است. هر که به چشم عقل در تصاریف قضا و قدر نگه کند، و از لوح محفوظ آیۀ «یمحو الله مایشاء و یثبت» بر خواند، بداند که به شمشیر قهر صد هزار ملوک معارف بدر گه عزت کشتهاند، و صد هزار صحیفۀ رجا به آب شفاء ازلی بشستهاند. عرفانش بر عرفان بیفزاید، که هر که عاشقتر عارفتر، و هر که عارفتر خائفتر. 

از اینجا فرمود شمس انبیا و بدر اولیا صلوات الله علیه و سلامه «انا اعرفکم بالله و اخشاکم منه». معلوم رای آن بت بتگران عشق باشد که خوف در عشق انسانی مرکب خدمتست، و در عشق ربانی منهاج معرفت: تا بدان پایهها عاشق بر نیاید، معشوق از پردۀ رجا وی را بیرون نیاید. خوف بهانه است؛ معشوق از عاشق درین مجلس هر زمان بیگانه است. اگر گوئی ، خرده گیرد؛ و اگر عذر آوری، نپذیرد. رباعیة: 

از هر چه کشد مینخورد، چتوان کرد؟ 

گوید مگری و می زند، چتوان گفت؟ 


 

وز هر چه فروشد نخرد، چتوان کرد؟

بازد بدغا و می برد، چتوان کرد؟


 

الفصل الرابع و العشرون فی رجاء العاشقین

اعلم یا اخی طیب الله قلبک بحسن الرجاء فی العشق که عاشق چون از سجن عبودیت بیرون آمد، و او را بندههای خوف بگشادند، و سیمرغ جانش از غربت امتحان سوی صحراء خرد آمد، لطایف غیب بی اضطراب خوف روی بنماید، به جمال غیب مستروح شود. صباء رجا در عالم دل بوزد، آب گرم از روی نعم بر وی ببارد، درختهای اسرار الفت رستن گیرد. چون ربیع رجا درآید، شتاء خوف بگریزد. شمس عشق در برج حمل دل رسد، جهان عقل و علم پرشکوفههای نوروز رجا شود، بلبلان زبان به مقراض خوف بر اعصان گل انس زمزمۀ توحید زنند، هوای جان از تأثیر رجا مطیب شود. کاروانیان خلقیت در بیابان حقیقت سفر کنند، روح در ریاض دل بر تخت مملکت عقل نشیند، در شهر خدای به سلطنت انبساط باشکال طبیعت فرمان دهد. چون راوق رجا از کأس وفا چشیدند، ماه جان از خسوف نقصان بیرون آید. 

کالبد آدم در آن عالم از تلذذ رجا مطیبات خواهد، دل سرود و رود خواهد، عقل در شواهد اصلی طربناک شود، روح از آئینۀ التباس دگر بار جانان طلب کند. درین مقام اغواء اعزاز عشق بیش باشد در عاشق، از آن از عشق حقیقی به بدایت باز نگردد. انس از خوش دلیست که صبر نکند، تا در مقام رجا کشف بقا باشد او را از هیجان محبت. در شهر شواهد شاهد اصلی طلب کند، زیرا که شاهد از پیرایۀ جمال آن معدن منور است. ازین سبب از مقام تحقیق گامی باز پس آید. اما حقیقت منزل رها نکند، زیرا که مشتری جان در برج دل رجوع کند. 

لیکن از خط اصلی که مدار ملک طبیعت است، بیرون شود. رجوعش گه گه آن سبب راست، که مقام رجا بوی انس آید، و مونس حق در عالم حدثان در هر چین به مستحسنات مستأنس شود. لیکن آن از تمکین غلیان عشق باشد، که دوزخ محبت «هل من مزید؟» میزند. رجا منزلیست که در آن عاشقان را جرأت پیدا آید. در هوای قرب و رقاء روح به جناح عشق و قوت شوق طیران بیش کند، زیرا که در مرغزار رجا رخش عشق شهی تر است؛ از آن قوت سیرش بیشتر است. 

اما در منهاج رجا حالها غلط بسیار بود، آن را که اعوان طبیعت بند خوف گسیخته باشد. مذهب این عاشق است، که رجا عاشقان را مرکبی عظیم است، زودتر از مرکب خوف به منزل رسد، زیرا که اگر چه خائف درست آید، دیر آید. راجی اگر چه جانش را در حقیقت پای به سنگ طبیعت برمیآید، زودتر آید. «اقبلوا ذوی الهنات عثراتهم» شرط آنست که نترسم، و این سر بگویم دلخوشی عاشقان را، تا به تحقیق خود را بدانند، و معلوم گردانند از رمز این عاشق که خوف مقام عبودیت است، و رجا مقام ربوبیت. 

راجی مهمان حقست، و خائف دربان حق. جانان را در منزل رجا توان یافت، که به دریای هلاک دلیران عبر کنند. خائف به خوف از وصول منقطع است. ندیدی که پیران عشق چه گفتند که «الخوف زمام سوء الادب»؟ و سلاطین خراسان رضوان الله علیهم گفتند که «راه خوف از راه رجا عزیزتر است. و باید که خوف از رجا بیش باشد، تا مرد ناجی شود؛ که اگر میزبان ایمان را پلۀ رجا رجحلن کند، ره رو هلاک شود»؛ سخت نیکو گفتند، برکت بر روان عزیزشان باد!

آری.ولیکن این حدیث در شأن عبودیت است، منزل عشق عالمی دیگر است. عاشق را جز مرکب رجا به عالم قدم نبرد، زیرا که پیکی که خواهند که به روزی شصت فرسنگ برود، او را پادشاه بهر فرسنگی دیهی بپذیرد، تا در سیر قوتش مزید گردد، هلا هلا و شراشر در وی بندند، تا میرود و به حسن رجا قوت سیر میباید. اگر یک ذره خوف در وی رسد، پنج فرسنگ بیش نرود؛ از بیم پارهئی بدود، مصرع:

لیکن از بیم ره بسر نبرد. 

مرغ جان در عالم عشق بطعمۀ رجا پرد، زیرا که منازل شوق رجاست. جان چون آ«جا رسد، جامۀعبودیت در جمال ربوبیت آنجا دَرَد. رجا منزل شطاحانست، مرکب عیارانست، محمل عاشقانست، عرصۀ پاکان است. ای نقش حبیبان از رنگ نقش تو! و ای شور عاشقان را خم چشم مست تو! تو را ببد دلی نتوان یافت، پیشانی نفس اماره جز به سنگ عشق تو نتوان شکافت. بیت: 

بد دلی شرط نباشد چو ره عشق روی 


 

من و زلف تو توکلت علی الله حکیم.


رباعیة:

یکسو کشم آن زلف ستیغ از رخ تو 

این دیدۀ گرینده چو مبغ از رخ تو 


 

تا باز که داردم بتیغ از رخ تو 

گر نیست شود نیست دریغ از رخ تو.


 

الفصل الخامس و العشرون فی وجد العاشقین

اعلم یا اخی اوصلک الله منازل الواجدین که مرید در سر گذشت عشق انسانی شراب وجد که از محض عشق رباین برخیزد، در اقداح عشق انسانی خورده است، و حلاوت این وجد درین منازل به مذاق جانش رسیده است؛ لیکن حقیقت آنمعدن نشناخته است، چه از آن جا که مشهد نور افعالست، به نور صفات سیر کند، و ارادت ربانی بی اسباب حدثانی یعنی بی عشق انسانی بر وی گذر کند؛ بهر واردی که به تأثیر تجلی از حق صارده شود، جانش را از وجد لباسی دیگر پوشد.

خو کردۀ عشق انسانی به عشق جاودانی طلب منهاج مکاشفات کند، و معراج مشاهدات، تا از قرب حق کأس لطایف شراب وجد مالامال بستاند. بدایت وجد از لوایح است، و نهایت وجد از طوالع. بهر وجدی بنو عشقی، و بهر عشقی وجدان مقامی؛ سیر به مرکب وجد و مقرعۀ شوق و زمام عشق که آن حبل حذبست؛ و دخول بیداء قدم و وصول شهر بقا اقتضاء کند. 

وجد مرید بوئی از آن جهان بیش نیست، زیرا که به عشق مقروبست. «الفناء فی التوحید» از این وجدها بیرونست. معنی وجد یافتن قرب معشوقست، چه یافت عشق بر عشق حاصل شد. چندانی که وجد بیشتر، عشق دل در رؤیت هر عروسی غیبی وجدی دارد. چون دید سلطان وجد به جان غالب شود، در شهر خدای لشکر عشق فرود آورد، چه عشق تولد وجد است، عشق حقیقت مجد است. بیرون نیست عشق از وجد و وجد از عشق.

نخست وجد باشد و پس عشق. اگر گویند که عشق پیش از وجد است، یاوه درآیند، که باز وجد را عشق منقار است. از آن، جز یافت صید جان را جان نخورد، برای آنکه به منقار عشق جز جان نگیرد در شرط اتحاد وجد و عشق متحداند. چشم جان چو بر افعال ذات و صفات قدیم افتاد، و به قدر حال نور حق در وی مباشر شد، از لذت آن مضطرب شود. این معانی را آنگه «وجد» گویند. وجد مهدعشقست. آن طفل را بألوان البان مباشرت تجلی پرورش دهد. مرضعهئی است که اطفال ارواح قدسی را در مهاد اشباج انسی به شیر عشق دایگانی کند. فراشی سرای طبیعت به جاورب حرقت نقس کل دایگانی کند. 

وجد سلب است، وجذب است، رمز معشوق است، لطمۀ کبریائی است، سطوت ازلی است، کشف نوادر غیبی است، نزول پیادگان تجلی است، که طور «ارنی» موسی جان را نزول کند؛ موج بحار قدم است، استعداد آدم است، بنیاد عالمست، رؤیت اشکال افعال است؛ از خطاب برخیزد، و از انکشاف نور جمال پدید آید. کون جمله درخطاب و در ظهور وجود جامهای شراب مروق وجد است. وجد را حد نیست، زیرا که موجود را حد نیست. 

اصناف وجد در رسالة القدس گفتهام. اینجا بیش ازین حاجت نیست. مقصود این ضعیف بیان قانون عشق است. مقطوم عشق انسانی، چون از آن عشق فطام یافت در عشق ربانی، چو مراکب جان از اثقال واردات غیبی میگریزد، و در دامن شاهدان التباس آویزد، درین دم در مجلس عارفان عاشق اسباب وجد روی آن ترک است، که اطیار ارواح علوی از هوای علیین به سهام مژگان دردناک افکند. طرف شوخش در زمین جان تخم عشق کارد؛ لحظ مستش صبغ جمال ازل دارد. زمزمهاش در خوشدلی الحان مرغان عرشی است. 

دمدمهاش در تندی نوحان زمانه عشق را در بحر معرفت کشتی است. چون نغمۀ رعنائی بر دف رنگ آمیزی برآورد، گردنان واجدان عالم ببستان عشق خود در آورد. چون مقنعه بر زلف پیچید، متعبدان ملکوت از بیم همرنگی هاروت و ماروت در صوامع عصمت جبروت گریزند. اگر حوراء جنان قامتش بنگرند، از رشک حلهها برخود بدرند. چنین شوخی کافری روغن مصباح وجد ماست، زیرا که قلزم عجایب آیات از چشمهسار حقایق عشق ماست. کام وجد در کام آن معشوقست. 

گنج خانۀ دولت ولایت در کنج خانۀ عشق آن محبوب است. در وقت هجران با ما ستمکاری کند، در سرای وصل همه شوخی و طراری کند. آنچه شنیدم در صفت کافری، از او صد چندان دیدم. عشوهاش به جان خریدم، جفاهاش بنعت وفا در دل میدارم. رباعیة: 

با دل گفتم دلا! ز سوداش هنوز

خود سیر نگشتی ز جفاهاش هنوز 


 

وه! می نخری عشوۀ فرداش هنوز

دل گفت: مرا چه دیدۀ؟ باش هنوز.


 

الفصل السادس و العشرون فی یقین العاشقین

اعلم، یا اخی انار الله قلبک بنور الیقین که یقین دو حال اقتضا کند: حال عموم و حال خصوص. یقین عموم عامیان را رسوخ عروق درخت ایمان است در دل، و آب آن درخت تقلید عام است. تربیتش از شریعت رسول است صلی الله علیه و سلم. در وحدانیت و اثبات ربوبیت چنان مستحکم باشد، که یک موی از خاطر شک در ایشان مضطرب نشود. اگر شان به شمشیر پاره کنی، تحقیق ایمانشان در اثبات حق محض یقین شده است؛ از آن هرگز نرنگردند. این ایمان را گفتهاند مفسران که یقین است. قال الله تعالی «الذین یؤمنون بالغیب» یعنی «یوقنون». 

اما یقین خواص پرتو نور کبریاست، که از ذات حق بر جان عاشق متجلی شود. دیدۀ دل صفات بی رؤیت ذات بیاید؛ مشاهدۀ دل «یقین» خوانند. آن نور خطرات مکر قدم بردارد، زیرا که حق تعالی، بعد از احتجاب دیدۀ روح از رؤیت حق،عشاق را به قرصهای افعی نکرات خسته دل دارد. آن شکی است، که صورتش شک است، و معنی تحیر. 

و تحیر ا زآن پدید آید که بعد از وجدان جانان در قرب قرب، صد هزار ساله راه ورای اکوان ببرد، وحق را باز نیابد؛ نه ازین که حق محتجب است از دیدۀ جان. حق به حق نهان است. چون درین منزل بود که بحار حقیقت نکرت است، این را «شک» گویند. چنانکه در لامکان با عاشق خطاب کند، و او را به نور احدیت روشن کند، بدایت معرفت است. 

این مقام را «یقین عاشقان» خوانند. چو جان عنقاء مغرب ازل، و پازهر هر غلبۀ افعی اجل، مرغ بستان «قاب قوسین» ، مدار افلاک کونین، سید بریات محمد مصطفی صلوات الله و سلامه علیه در منزل نکرت بودی، از مقام عیانش با بیان فرستادی؛ گفتی «فان کنت فی شک مما انزلنا الیک، فاسئل الذین یقراون الکتاب من قبلک». این یقین مدارج عشق است، و معارج شوق است، رباط خیول اشکال کواشف است، موارد اطیار معارف است. 

عشق را یقین مفرحی است. چون آن معجون در عشق رسد، عشق را از صفات حدونیت بستاند، و از عشق اهل بدایت در عشق اهل نهایت هیچ نماند، زیرا که منظر اعلی است، منجنیق اشواق است، مصباح عشاق آفاق است، شب هجران به آن چراغ با روز کنند. از شادی نزول آن به رمزهای درد، در روز جهان پر سوز کنند. هلال یقین چون از آسمان مشاهده برآید، صوام عشاق به رؤیت او به جمال حق مفطر شوند، زیرا که در بدایت عشق چون نور یقین از تحت سحاب تحیر عاشقان را مکشوف است، به رویت او که در رؤیت او نور صرف ذات پیدا بود، از غیر حق امساک کرد. 

اگر ندانی، ازین حدیث بشنو که کاروان سالار غیب گفت چو این مقام او را مسلم شد متحیرات عشق را، که «صوموا لرؤیته و افطروا لرؤیته». چون آن را سوی مغرب مشاهده بینند از آسمان کشف روزه داران عشق، که از بامداد ازل تا وقت مغرب ابد از کونین صایم بودهاند،عشق خوشی در روی آن هلال از فرح یافت مقامشان بخنداند. از بی خودی، دست بر دست میزنند، و «ربی و ربک الله» میگویند. 

بدایت یقین عاشقان را ثقل بشریت بردارد، و در نهایت ظاهر و باطنشان همه روح گرداند. نبینی که صفی ممکلت و رئیس اهل ولايت صلوات الله و سلامه عليه آدم ثاني را گفت «رحم الله اخی عیسی، لو از داد یقیناً، لَمشی فی الهواء»؟ اشارت درین حرف به آیۀ «سبحان الذی اسری بعبده لیلاً». کرد. چون همه چان شد، روح الله به مرکب یقین بر آسمان شد، لیکن مرکب یقینش چون هم علف رخش توجید سید نبود، مرابط حدثان ننشاند. چون مصباح جان سید علیه افضل الصلوات واکمل التحیات همه نور یقین شد، به آب دریای انوار قدم از او گرد عدم بنشست. 

چون از غیرت مبرا شد، و از عکس جمالش جهان مصفا شد، زبد، حقیقتش بر سر ممخاض کون آمد. قبضۀ قدمش از مقطع آئینۀ مربوبیت بربود، و بنعت توحید بر مرکب تجرید نشست. در بیابان ازل و ابد سفر کرد. آنجا پیش از آدم و عالم به عشق و رسالت نزد معشوق قدم معروف شد. چون باز آمد، به آبت التباسی خلق را گفت «کنت نبیاً و آدم بین الماء و الطین» ای سطر دفتر افعال! وای پرتو نور جمال عروس جلال! درین یقین آیات عشق انسانی منقطع است. 

صد هزار شواهد در مشاهد مضمحل است، و شواهد در بدایت اهل یقین را در راه حق مراکب عقول است. چون یقین از وجود نور حق گیرند، ادلتهای شواهد انساني بعد از آن بهیچ برنگیرند. نگارا! مبتدیان عشق را دست گیر، که شاهد مجلس عارفان آشفتۀ از زخم سنان شوقی اگر بنگرند بدیدۀ لاهوت، در توحید کافرند؛ گرت از نایافت در هجران بنگرم، عاشقم. با این همه دلخوشی عارفان از سر لطف در ما نگر، تا بدان نظر پای بر بام ازل نهیم. عشق است با کورۀ باغ آن عجب مانم. چون نمانم؟ که آن صفات چون در این آیات است، دانم که در توحید حلول نیست. تو را این دانستن جز فضول نیست. اگر تو را دانم، چز تشبیه نیست. و اگر تو را ندانم، جز تبطیل و تعطیل نیست. 

خواهم که آن جمال قدم درین جمال پیدا کند، و در عاشقی مرا ترک دیوانه و شیدا کند. بیت: 

بنمای بزیرکان دیوانه 


 

در مصحف باطل آیت حق را


صفای صفت چون جانت را همرنگ خود کرد، اگر برابر آید اختر در عشق، نه انصافست. چون روی خوبت در لیالی انفصال عارفان را در طریق منطمسۀ توحید مصاحب است، شَعر گُل مفرح زیرکان نهایتست. زلف عنبر فشانت سلسلۀ دیوانگان بدایتست.

چون از کشی ودلخوشی لعل خاموش بلؤلؤ در سلک گیری، بدام اجل از باغ کشف و یقین مرغان ازل گیری. ای عشقت نیاز را نهایتی! ای آشوب حسنت، نماز را بدایتی! هجر تو غم را بدایتست. وصل تو دل را نهایتست. ودرین میان عشق را از یافت و نایافت صد ولایتست. خمخانۀ عینین طرارت پر عروسان سرمست صد پیکار جسته، و در زوایاء جان ما از آن عروسان صد هزار شکار پیوسته. ای حریف نواز! با ما بساز، که ساختن برتو آسانست، و ناساز گاریت بر ما عظیم گرانست. بیت: 

با ما بساز، دانم بر تو سبک نشیند 


 

جانم مسوز، دانی بر من گران تر آید


 

الفصل السابع و العشرون فی قربة العاشقین

اعلم یا اخی قربک الله منه الیه فیه به له که مرغان مقدس ارواح چون از اغصان کل شهود حدثان پریدند، و بعد هوای آسمان یقین بریدند، آشیانشان جز در بساتین قرب نباشد. قرب نهان خانۀ ازلست، که در آن کنوز لطایف جمال قدم است. اهل قرب در سرادق کبریا چون از عین «وَ مَزاجُهُ مِن تَسنیم» شراب قربت چشیدند، و اثقال انوار برواحل اسرار کشیدند، نیران مشاهده از نور مکاشفه در جناح جانشان رسد، از قهر آن نار پردههای جانشان بسوزد، بر در غیبت غیب بی پر بمانند. عروس بها از دریچۀ بقا روی بدیشان نماید. 

چون آن پر نماند در آن منزلشان پری دیگر از عشق صرف برآید. بدان جناح پروانهوار دیگر بار بپرند، گرد شمع جمال در لگن قربت نور وصلت شان بسوزد. چون جملۀ جناح از روح در روح بسوخت، علم حقایق در سرای ازل بیندوخت، آن علوم او را پرهای عشق و شوق شود، و در هوای قرب قرب میپرد. هر زمان قرب قربش بُعد بُعد شود، و در بُعد بعد از مقصود منقطع میشود. چون قربش بعد گشت، حیرت هم قرین عشق شد، جان از جانان منهزم شود، بخطاب جمال و لوایح وصال حق دستش گیرد، از تحیر باز مقام قرب آید، که قربش بنوازد. 

چون جان ملازم خانۀ قرب آمد، در قرب همرنگ قرب شود. در رفاهیت نفحات و کشوف صفات به پرتو انوار ذات مستأنس شود، و منتظر کشوف غیبات میشود. عشقش فرماید که «دیوانه وار نزد معشوق در آی». خوف اجلال از وصل جلال بازش دارد، جان را در قرب صد هزار مقام است، که هر یک از آن عالمیان را اصولست. زبان و صافان معرفت اگر شرح آن گوید، گوش اهل ملکوت نتواند شیند، و آنچه ایشان در قرب بینند، هیچ چشم نتواند دید. مسافران قرب قرب را جز درد بر درد نیست. انفاس ایشان از ثقل بار معرفت از جان برنمیآید. اگر بر آید یکی از آ« جز منزل عشق را نمیشاید. 

ای زجاجۀ مصباح التباس! این شوريده عاشق را به حق المعرفه بشناس! در تحت مرقعش معراح در معراج است، به پیش سجادهاش بسوی تحقیق منهاج در منهاج است. در صدف تجرید تحت بحر ملامت در کرائم اخلاق نگر و کرامت بین. در عشق ما جز در صدف ملامت نیست. جز عاشقی و شوریدگی و رسم زهد برانداختن سلامت. نیست. در قباب ملامت جان خواص عشق از چشم حساد مصونست، و درین پرده بی رسمی اسرار دلشان از اغیار مکنون محجوبست. بیت: 

پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر 


 

پاسبان در شناس آن آب تلخ اندربحار.


 

الفصل الثامن و العشرون فی مکاشفة العاشقین

اعلم یا اخی کشف الله لک عجائب الملکوت وانوار الجبروت که کشف مهیج عشق است، و مطایاء محبت و شوقست. بعد از قرب دیدۀ جان عاشق را کشف در کشف است. عقل را کشف آیاتست. دل را کشف صفاتست. روح را کشف ذاتست. کشف آیات طرق عشق انسانیست، لیکن مشهود ازل ظهورش در شواهد حدثانی است. غذای عشق درین منزل از آلاست. کشف صفات عشق را از التفات حدثانی مطهر کند. کشف ذات جان عاشق را از جان عاشق مجرد کند. 

کشف ملکوت یقین اقتضاء کند. کشف جبروت جان را اسرار قدم با عشق جمال قدم پیدا کند. کشف جهان ملک و شهادت اقداح شراب عشقست. کشف علم ربوبیت خود شراب عشقست. چو جان از آن شراب خورد. مست ابد گشت، و جامۀ جان را به صبغ صبغة الله رشت. آن کشف را نهایت نیست، و عقل را در کشف عشق روایت نیست. او کشف در کشفست، ظاهر در باطن، باطن در ظاهر، آخر در اول، و اول در آخر. از کشف چگویم که کشف نشان ندارد، و نشانِ نشان درین بیان ندارد؟ 

ما را در عشق روی تو بستان کشف است. بلبل جانم د رآن بستان مست ازل گل حسن چیده است، زیرا که نساج غیب نیم کار آدم در حسن آن روی تنید است. دل را گفت که از بلاش مگریز، و در رنگ یکتایی عشقش رنگ دویی میامیز. بد خوئی معشوق در وصال و هجران عاشق و عشق را نیکوست، زیرا که از آن عشق تا این عشق در حقیقت چون بنگری، اوست. رباعیة:

ای دل! قدح بلاش چون نوش بکش

تاحلقۀبندگیش داری در گوش 


 

صد بد ز برای روی نیکوش بکش

او کم نکند، تو پنبه از گوش بکش


 

الفصل التاسع و العشرون فی مشاهدة العاشقین

اعلم یا اخی! اراک الله جمال جلاله که عاشق چون از عشق انسانی تربیت یافت و به نور افعال و بینا گشت، و این منازل را که گفتیم به جان و دل پیمود، بعد از مکاشفه مشاهده است تا در عشقستو و مقام مشاهده عاشق را در دو مقام دو قسم است: منزلی د رعش مقام سکر است، و منزلی در عشق مقام صحو است. سکر است نه سکر توحید که آن منزل عشق محو است، لیکن هر مقامی را سکری و صحویست که اصل آن تمکین و تلوینست نه تلوین و تمکین معارف، که تلوین و تمکین اصل شرایط مقامانست. 

چون در عشق این سکر و صحو حاصل شد، قسم مقام التباس در مشاهدۀ قسم صحو است، و قسم مشاهدۀ صرف در عشق قسم محو است، یعنی سکر در سکر، مشاهده حق بی وسایط بیند. در عشق سکر بر سکر متراکم شود. سلطان مشاهده جان عاشق را محترق کند، چون در فنا به شرف هلاک خواهد رسید، حق به شفقت جمال صرف از مرآت التباس در مقام صحو بوی نماید. صحو در عشق منزل خلیل بود صلوات الله علیه از آن در التباس خواست و گفت «رب ارني كيف تحيي الموتی» سكر منزل کلیم بود علیه الصلوة و السلام صرف مطلق خواست، گفت «رب ارنی انظُرُ الیک». هر دو مقام حبیب را صلی الله علیه و آله و سلم بود، در منزل صحو گفت «ارنی الاشیاء کما هی. رایتُ ربی فی احسن صورة جاء الله من سینا و استعلن بساعیر و اشرق من جبال فاران». چون از حدثان بگذشت بچشم جان مست، هست ازل بدید، گفت «لااحصی ثناءً علیک». سر قدم درین مرحله ظهور ذات ندارد در عالم و آدم. 

ابوالدردا رضی الله عنه از رؤیت سئوال کرد، از مقام صحوش جواب داد، گفت «رایتُ نوراً». ابن عباس رضی الله عنه از رؤیت سؤال کرد، از مقام سکرش جواب داد، گفت «رایتُ ربی فی احسن صورة». وسایط التباس در اشارت ثانی نیست. اگر از مقام عشق نگرد، جز رؤیت صرف قدم نیست. و این درجهان کس را مسلم نیست. قلزم توحید است، و آن دریای بی کشتی حدوث است، لاجرم حیات موحدان درین عالم جسمانی دیر نپاید، زیرا که گرداب فنا صدهزار باقی را فانی کند. 

بدایت مشاهدۀ صرف کشف است، دگر خطاب است، آنگه وصلت دل، آنگه خطاب تسکین و قربت، آنگه بروز لوایح و طلوع انوار کشف عجایب اسرار، آنگه جمال «لیس کمثله شیء» بدیدۀ ربوبیت و چشم جان و عقل بینند. این چه این مقام را گفتیم بدایت است، آنگه مشاهده در مشاهده روح را بی نهایت است. بقدر تمکین حق جمالش بنماید. در بدایت جان در مشاهده درنگ نیست، زیرا که سطوات ذات بصدمتش از رؤیت در سکر کلی اندزد. در آن وَلَه دیده را قدرت دیدن نیست. چون برسد. به مشاهدۀ معرفت و وصلت درمشاهده دیر بماند، لیکن هیمان و هیجان وجدش از حلاوت جمال مضطرب دارد. 

چون علل حدثانی از روح محو شود، روح با مشاهده خو کند، و بنعت مشاهده در مقام صحو شود. آنگه صاحی سکران است و سکران صاحی، تا در مشاهده به جائی رسد که خطاب خاص در حجال انس از حق بشنود. محبت صرف عاشقان را آنجا حاصل شود، تا درین مزار زیارت نکنند، روی آن طرارشان دیدن مسلم نیست، زیرا که طامات را درین منزل رقم نیست. متواریان شهوت اگر به چشم غفلت، ای جان نیکوان! از عکس چشم تو در تو نگرند، در عشقشان باور مدار که به طبع آشفته به جانان نتوان رسید. پای درازان دست کوتاهند. دعوی گران بیمعنی اند. درین آئینه نقش آدم نیست. آدم ر اچه بینند، چون آدم را بی نقش آدم ندیدند؟ زهی طرۀ طراوت که در باغ عشق جز خم در خم ندارد. زهی حلۀ نیم کارت که در هر تار و پود جز انس حسن صد هزار رقم دارد. رباعیه:

 ای ترک! ترا شمع جهان خوانم من

چال زنخ ترا و زلفین ترا 


 

وصل تو حیات جاودان خوانم من

از مشک رسن، زسیم کان خوانم من


 

الفصل الثلاثون فی محبة العاشقین

اعلم یا اخی رزقک الله ذوق المحبة که محبت را درجات است. ذورۀ علیاش محبت الهی است. جز الیهات عموم محبت در بدایت کتاب مذکور است، اما آنچه الهیست محبان را دو نوعست: محبتی خاص و محبتی عام. اما محبت عام از رؤیت طراوت صنایع جمال آیات و شواهد افعاليات آلا و نعما تربیت یافت. کرامات و آیات و معجزات «حسن مآب» لطایف مقامات باشد. این صفات محبت پدید آورد از حق در دل دوستان، لیکن مدارج ایمان است، از آتش محبت معلوم گویند. در کتاب «بیان» این شواهده بعضی پیدا شد. 

اما محبت خاص خاصان را بعد از مشاهده است، و اهل مشاهده را سه مشاهده است: یکی پیش زا وجود انسانی ارواح را قبل الاجساد در حضرت مجد، چون جمع آورد با رؤساء ارواح، فرمود «الست بربکم» طوعا «قالوا بلی». لذت کلام در ایشان رسید، از حق جمال خواستند، تا عرفان بر کمال شود. حق حجاب جبروت برداشت، و جمال جلال ذات بایشان نمود. ارواح انبیا و اولیا از تأثیر سماع و جمال جلال مست شدند. با شاهد قدم بي رسم حدثان دوستي گرفتند. از آن ولايت بمراتب تربيت الهي محبت شان مزید گرفت، زیرا چون ارواح قدسی به صورت خاکی درآمدند از سر سوداء پیشین جمله ارنی گوی شدند و محل انبساط یافتند، تا هر چه درین جهان دیدند، همه او را دیدند، چنانکه بعضی از خواص محبت گفتهاند «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». 

از شطاحان طربناک هیچ کس نیست که از حق رؤیت نخواست و دعوی رؤیت نکرد. در مجالسشان زبان عشق همه «رأیت ربی» گویند. بر سنن منازل محبت ثانی در رؤیت ثانی یافتند، که هر که بعد از امتحان در حجاب انسانی جوهر روحش به عوارض بشری محتجب نشود، و در جوهر روحش قهریات تأثیرنکند، آن شاهد اول بی زحمت حدثان اینجا باز یابد، و محبت بر محبت بیفزاید. 

مشاهده سوم رؤیت اعظم است، و آن در سرای بقاست چون جسم و روح متجانس شدند، غایت محبت آنجاست. بقدر مشاهده محبت میافزاید و هرگز از عارف منقطع نشود، زیرا که محبوب را حد مشاهده نیست، لیکن خواص محبت را بقدر محبت مشاهده باشد؛ مشاهدۀ عموم دگر و مشاهدۀ خصوص دگر. صدیق اکبر رضی الله عنه چون محبت و ایمانش از محبت و ایمان خلایق افزون بود، سید عالم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «ابوبکر در تجلی خاص است، چندانکه عموم بینند، او تنها بیند» چنانکه سید علیه افضل الصلوات و التحیات در حق وی فرمود«تحلی الجبار للخلق عامة و لابی بکر خاصةً». 

تا دانی که یافت بقدر دل است. نه هر که دُرد خورد در محبت او مرد است. خاصان را محبتی خاص است. بعد از آن مشاهدۀ جمال است، و در مقام مشاهده منازل است. بقدر منازل محبت است. اصل محبت از رویت حسن و جمال است. در رؤیت عظمت محبت را زوال است. چون خلق ربانی در وصلت بیابد، از هر صفتی که مهیج محبت است، محبتی پذیرد. اگر آنجا رسی، این مذهب بدانی. محبت قلق ذات است، هیجان روح است، ذوب فؤاد است. از حلاوت یافت محبوب محب را موافق است. محبوب را شایق است، بر مجنون عاشق است. این خُلق جنون عشق است. بجائی رسد که آئینۀ حق شود، که هر که در او نگرد بحق عاشق شود «سیجعلُ لَهم الرحمن ودّاً» بخوان و تفسیرد«و القیتُ علیک محبةً منی» بدان. 

در محبت بندۀ حق را شیوهای گفتم. عبودیت و مقامت و کرامت تأثیر آنست. چون حق به محبت و ارادت بنده را مرید و مراد و حبیب و محبوب کند، بنده شاهد حق شود، به نظر قدم در وی نگرد، و صفات خودش در پوشاند، نه از راه حلول که او منزه از حدثان است. کاری است از فهم و عقل بیرون، تا ظهور صفت ندانی، الله الله که «تخلقوا با خلاق الله» بخوانی. چون ملتبس به انوار حق شد، حقش به خاصیت ربوبیت بیاراست. از آن محبوب حقست که حق این محبوب را آن خواست، تا در عشق همرنگ معشوق نشوی، در عزب خانۀ وصال با معشقو متحد نگردی. 

محبت زمین شوق است، و در آن زمین اشجار عشق است، از بحار قدم آب خورد، و از سواقی ابد بجوی جان از آن انهار آب بَرَد. محبت در مشاهده بی عرفان محبت اهل کواشف است، و محبت بعد از عرفان محبت اهل معارف است. نهایت آن محبت بدایت این محبت است، و نهایت این بدایت توحید است. خون عاشقان به سیف توحید در مشهد تنزیه ریزند، زیرا که صد هزار عاشق مست از صدمات تفرید گریزند. ای جان جهان! درین عرصه من معزولم و شاهِ تو مات است، عشق ما فانی و گُل تو خار است. رباعیه:

 کی بو که سر زلف تو در چنگ زنم

در شیش کنم مِهر و هوای دگران 


 

صد بوسه بر آن رخان گلرنگ زنم

در پیش تو ای نگار! بر سنگ زنم


 

الفصل الحادی الثالثون فی شوق العاشقین

اعلم یا اخی! شوقک الله که چون محبت کامل شد، هیمان بر مشاهده علی الدوام در دل عاشق پدید آید، که او را منزعج کند ازحدثان بشرب لقاء رحمان. چون جان به جناح شوق در قرب پرواز کند، در قرب قرب به قوت شوق قرب بر مزید میآید، زیرا که شوق مقوی طیران روح است، چندانکه بیش پرد شوقش بیش باشد، زیرا که در سراب حیرت تشنگی شوق بر تشنگی است، در مذهب عشاق وصل نیست، اگر چه نیز فصل نیست، که حدث در قدم نرسد. پس شوق را حد نیست. رؤیت جلال جان را شوق است، و در آن رؤیت ذوبان قلب در شوق بر مشاهده وافر گشت.

چون چنین است که شوق عاشقان را مطایاء رخت اسرار است به عالم انوار، و سبب جوامع عشق است، سید مشتاقان و رئیس عاشقان علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات در دعا میگفت «اسئلک لذة النظر الی وجهک، و الشوق الی لقاءک». و قال ابو سعید الخراز رحمةالله علیه «مُلِئَتْ قلوبهم من المحبةً، فساروا الی الله طلباً و هاموا الیه اشتیاقاً، هنیثاً لهم من قلقٍ مشتاق اَسفِ بربه کَلِفٍ دنف، لیس لهم سکن غیره ولا مألوف سواه». شوق آتشی دان از لوایح مشاهده که چون شعلههای آن در دل رسد، حجب حدثانی از دل بسوزد، و به مشاهدۀ جمال و جلال رحمانی رساند. قیل «الشوق نار الله اَشعَلَها فی قلوب اولیائه حتی یحرق بها ما فی قلوبهم من الخواطر والارادات و العوارض و الحجاب». سواقی شوق تا بحر عشق است، و بحر عشق و بحر شوق در عین الله که عین قدم است خشک است، زیرا که عاشق چون با معشوق متحد شد، شوق بر چیست و عشق جز برخود بر کیست، بلکه عشق در نص «و ما قدَروا الله حقَّ قدره» عین دوئی است. 

شوق مرکب عشق دان. راکب عشق بر مرکوب شوق تا دریای توحید بیش نرود. اگر رود، نه شوق ماند و نه عشق. عشق از شوق مزید گیرد، بهر آنکه جز بر آن کشتی به سواحل بحر مشاهده نمیرسد، و الآلی عشق در اصداف تجلی جمال نمییابد. جان مشتاق اگر با حق انس گیرد، منزل انس جان را از گلاب انبساط غرقهئی بر روی افشاند، تا آتش عشق در وی بنشاند. در مجلس انس این مشتاق با چون تو عروسی حریف شود، که تو مستأنسان را اسباب انس حقیقی، محققان شایق را شکوفۀ بستان معرفتی، از کأس انس تو شراب رحیق توان خورد. آن قدح بنعت هجر مگردان، ای که در وصال گاه جوانمردی بر ما جفا کنی و از ما وفا نخری! درین میان با شوخی و رعنائی و فصاحت در عاشقی چه درد سری؟ رباعیه: 

گر با تو وفا کنم نمیدارد سود

مانند لبان تو همی باید بود 


 

ور باتو جفا کنم بیازاری زود

باریک و نزار وخامش وخون آلود


 

الفصل الثانی و الثلاثون فی کمال العشق

اعلم یا اخی! رزقک الله و اکرمک بعشق اهل الکمال که خداوند سبحانه و تعالی ازلاً و ابداً ذات قدیمش موصوف است به صفات قدیمش. پس عشق وعاشق و معشوق خود بود. از آن عشق یکرنگ آمد که صفت اوست، و او از تغیر حدثان منزه است. عشق کمال محبت و محبت صفت حق است. در اسم غلط مشو، که عشق و محبت یکی است. صفت اوست، و قایم به ذات اوست. در آن تغیر نیست، بلکه به خود عاشق است. تغیر حدثانی در او روا نیست. محبت حق چنان دان که علم او «لم یزال محباً بنفسه لنفسه کما انه لم یزل عالماً بنفسه و ناظراً الی نفسه بنفسه». 

انقسام در احدیتش نیست. چون خواست که کنز ذات بمفتاح صفات بگشاید ارواح عارفان را، به جمال عشق بر ایشان تجلی کرد، و به صفات خاص بر ایشان ظاهر شد. ایشان از هر صفتی لباسی یافتند: از علم علم، و از قدرت قدرت، و از سمع سمع، واز بصر بصر، و از کلام کلام، و از ارادت ارادت، و از حیات حیات، و از جمال جمال، و از عظمت عظمت، و از بقا بقا، و از محبت محبت، و از عشق عشق. این همه او بود، و او در ایشان ظاهر بود. تأثیر صفات در ایشان آمد. صفت ایشان بدان تأثیر قایم گشت: از حلول در آن عالم هیچ نیست، «العَبدُ عبدً و الرّب ربّ». 

پس از اصل عشق قدیم است عشاق حق را. عشق با جان قدیم است. عشق لبلابۀ زمین قدم است که گرد درخت جان عاشق برآمده است. عشق سیفی است که از عاشق سر حدوث برمیدارد. سرکوه پایۀ صفاتست که جان عاشق چون بدانجا رسید، مأخوذ عشق گشت. از آن ذروه بزیر نتواند آمد. هر که معشوق حق شد و عاشق حق شد، در عشق همرنگ عشق شد. چون عاشق همرنگ عشق شد، عاشق و معشوق یکرنگ شدند. آنگاه عاشق در مملکت حق حاکم شود. چون حق بر او غالب شد، قالب صورتش جنانی است، نفسش روحانی است، جانش ربانی است، معشوق معشوق است، مراد مراد است، در جهان کار از آن معشوق است، اثر صفات است. گفتنش معجزات است. 

مایۀ عشق چون پیدا شد، صفت عاشق عیان گشت. عاشق مرکب عشق است. خاک آن مرکب سرمایۀ بهشت است. عشق او مشاهدۀ کل است. در رؤیت صرف صفات عشق بر عشق است. کمال در عشق نیست، زیرا که معشوق را نهایت نیست. بیزحمت کمال عشق عین کمال است. عشق در عشق کم نیست. بالاء عشق از تأثیر قهر خم نیست. چون عشق رسوخ گیرد، در دفتر عشاق حروف لطف و قهر نیست. در هر کشفی از ذات معشوق عاشق را صد هزار عشق است. اصول عشق و دولت عشق از کشف جمال و جلال است. آنجاست مشهد عاشقان. او همه جمالست، اگر بنماید، لیکن چون از جمال تجلی عظمت کند، نه عشق باشد و نه عاشق، زیرا که محل فنا عشق است. منفردان عشق چون بغایت عشق رسیدهاند، چون بدانند که ندانند، دانند که هیچ ندیدهاند. ذرهای از کشف جمالش صد هزار جان نبی و ولی واله کرده. همه بازی گران درگه عشق اویند. معلوم شد که جمله خود را اند، بی او بستۀ اویند. 

انشد سمنون المحب رحمة الله علیه فی هذا المعنی، فقال. شعر:

 قد کنت ازعم انی قد بلغت من الهوی

فلما تفرقنا تذکرتُ ما مضی 


 

الی غایة ما بعدها لیس مذهب

و ایفقنت انی انما کنتُ العبُ


عشق کمال است که از کمال حق است. چون در عاشق پیوندد، از صرف حدوثیت به جلال الیهت ظاهر و باطنش ربانی شود، معدن اصل طلب کند، و از حوادث دُهور و صروف زمان و تأثیر مکان متغیر نشود. چون در عین کمال بود، سواتِرِ ربوبیت بر خیزد و عاشق ربانی با معدن اصلی برد، در ربط خاکی در اکناف کرم محفوظ باشد، و ارواح قدسی در حظایر قدس از تغیر عالم محجوب باشد. جز نقل از مقام به مقام نباشد. هر که به عشق حق زنده شد، ذکر موت بر ایشان روا نباشد، هر که به عشق حق زنده شد، ذکر موت بر وی راه نیابد. بیت: 

بتیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی


 

که از شمشیر بو یحیی نشان ندهد کس از احیا


 و قال علیه الصلوة و السلام «ارواح الشهداء فی اجواف طیر خضر». قال الله تعالی «بل احیاأ عند ربهم». و معلوم است که فرمود «من عشق وعف و کتم و مات، مات شهیداً».

چون عاشق هم نعت عشق شد، چون عشق به معدن اصلی باز شود، عاشق را همرنگ خود کرد، به قرب معشوق باز رساند، تا چون روحانیان ملکوت در اعلی علیین با طاووسان ملایکه بپرد، مثل خضر و الیاس و ادریس و عیسی علیهم السلام چون صفتشان ربانی شد، سماواتی گشتند. کَونین ایشان را مسخر شود. هر جا که خواهند خود را بنمایند، مثل خلیل و کلیم و هارون و حبیب علیهم الصلوة و السلام ایشان را در جملۀ اکوان بینند و شناسند. بعضی را اجسام در تراب بگذارند مثل ابوبکر و عمرو عثمان و علی و سلمان و ابوذز و حذیفه و اویس قرنی و ثابت بنانی رضوان الله علیهم اجمعین بعضی را لحوق کلی پدید آید و حجاب کلی برخیزد، چون از وطن خاکی به عالم پاکی نقل کنند، تا به حجاب عزت و کبریا برسند، چنانکه ذوالنون مصری رحمة الله علیه خبر داد و گفت «روزی در بادیهای میرفتم، جوانی دیدم که جان تسلیم حق میکرد، اثر عرفان بر رویش بشناختم، گفتم: یا اخی! بگو: لا اله الا الله. گفت: شرم نداری که میان عاشق و معشوق تداخل میکنی؟ شعر: 

من لایم و الا را


 

او باقی و او والا


آنگه «هو» گفت، و شهباز روان پُر عشقش پرواز کرد.»

نشانشان چنین عجیب است و احوالشان چنین غریب. عالم طبیعت قفس مرغ نیست. عاشق د رجهان نگنجد. «ضاقَت علیهم الأرض» صفت اوست. بیت: 

عشق بی چار میخ تن باشد


 

مرغ زیرک قفس شکن باشد


صدف جان محل دُر عشق است و جان با جانانست. «القلوب بین اصبعین من اصابع الرحمن، والارواح فی یمین الرحمن». در عشق مقصود نیست، و عشق با مقصود موجود نیست. بیت: 

عشق و مقصود کافری باشد


 

عاشق از جان خود بری باشد


نقش را در عالم عشق ره نیست، زانکه عقل و نفس در ره عشق با هم نیست. عشق مرغ جان گداز است. عشق جان را چون کبوتر و باز است. بیت: 

نکند عشق نفس زنده قبول


 

نکند باز موش مرده شکار


امر و نهی در راه عشق منسوخ است. کفر و دین از سرای عشق محجوب است. آفاق در اشراق عشق محترق است. کون در تحت سم رخش عشق مضمحل است. بیت:

پیش آنکس که عشق رهبر اوست

هر چه در کاینات جزو وکُلند 


 

کفر و دین هر دو پردۀ درِ اوست

همه در راه عشق طاق پلند


سرشت گوهر عشق در ازل بوده است. در آن عالم جان و عقل را راه نبوده است. آنکه عشق او را روی بنماید، جوهر صفتش خاکدان برباید. بیت: 

عشق برتر ز عقل و از جانست


 

لی مع الله وقت مردانست


در عاشق کبری و کافری نیست، بد خویی و ابلهی نیست، کمال تحیر صفت عاشقان است. خضوع و خشوع صفت بیدلان است. 

طفل را بار عشق پیر کند


 

باشه را عشق پشه گیر کند


بهشت جای زاهدان است. کنشت خرابات عاشقان است.نارسیدگی در عشق نیست. ناتوانی در راه عشق نیست. 

آنچه گفتیم جز صفت عشق و عاشق نیست. نهایت عشق بدایت معرفت است. در معرفت عشق بر کمال است. گر عاشق با معشوق همرنگ شود، مقام توحید یافت. اگر در معرفت متحیر شود، مقام معرفت یافت. منتهای عشق تا بدین دو مقام است. چون عارف شد از صفات معرفتش، صفات حق روی نماید. ذکر ذاتی و فکر صفاتی حیا در قدم حکمت ازلی، جمع عین عاشق و معشوق در عین جمع عشق اقتضا کرد، پس هر که را عشق رسد، او را بدین جمع کشد، بفناء فعل و نعتش اولاً،و فناءِ فنا ثانیاً، و بقائهما ثالثاً، و بقاء بقا رابعاً معشوق باشد. در ملک ربوبیت بنعت الوهیت تصرف کند، سعادت کبری یافت. اگر باز عشقش به مشاهدۀ توحید برد، وصول موحد بیابد، شهود عین بیابد، کانه هو شود. توحیدش از زحمت حدثان منفرد کند، به مرکب تفرید به عالم تجرید شود. رؤیتش جز مشاهدۀ کبریا و عظمت بقا و قدم ازلیات و ابدیات نباشد. 

درین منازل عشق نماند. سر توحید بصدمات و جدانی از دل لذت عشق بستاند. عالم جمال نیست، اگر هست ننماید. اجلال در اجلال و تعظيم در تعظيم است. قبض از ركوب عظمت، بسط از نشاط وجدان، معرفت در معرفت، حرمت در حرمت، احتشام در احتشام از رؤیت انوار عظام، سکر در سُکر از بدیهۀ قدم ظهور، وَلَه در وَلَه در بحر ازل، دهشت در دهشت از فردانیت ابد، صحو از رؤیت بقا، فنا از تأثیر سطوت انوار ذات، بقا از تأثیر جمال نفس کلی. در آن منزل نه حظوظ حدثانی، نه آفات نفسانی، و از انبساط حق در موحد انبساط پدید آید. 

چون در لجۀ بحر قدم عین جمع از اوصاف مخلوقی مقدس شد، محل اتحاد یافت، آنگه شطحیات گوید. از اینجا بود حدیث «سبحانی» و «لیس فی جبتی غیر الله»، و سر «انا الحق». اگر ندانی، از آن شیر مرغزار توحید و شهسوار میدان تجرید، ابوبکر شبلی رحمة الله علیه بشنو که روزی در مجلس موحدان رمز این حدیث در بیتی پیدا کرد. چون سکر وجد بر او غالب شد، گفت. شعر: 

تبارک خطراتی فی تعالائی


 

فلا اله اذا فکرت الائی


چون بدانعالم رسیدهاند، فعلشان ربانی، قولشان ازلی و ابدی است، کما قال ابوسعید الخراز رحمةالله علیه «للعافین خزائن اودعوها علوما غریبةً و انباءً عجیبة، یتکلمون بها بلسان الابدیةً و یخبرون عنها بعبارات الازلیة». بیت:

بایزید ار بگفت سبحانی

آن زبانی که راز مطلق 


 

نه ز جهلی بگفت و ویلانی

راست جنبید کو انا الحق گفت


این بود که گفتیم قصۀ عاشقان روحانی و ربانی، ای «عبهر» صفت چشم تو، سر افعال در روی تو، سحر غمزۀ جاودت عاشقان موحد را هاروت و ماروت، عشق تو مرکز فلک لایزالی است. اگر چه در آن عشق عاشقان را از حدثان هزار ناله و زاری است. 

در رنگ شقایق جبین تو دیدۀ جان را صد تجلی است. در شیوۀ آن چشم عقل کل را در عین فعل صد تدلی است. بیت: 

آن کس داند حال دل مسکینم


 

کورا هم ازین نمد کلاهی باشد


بگوییم که مصباح صفات در مشکات آیات است. عاشقان موحد را درین فصل بسی عبارات است؛ درین بیت آن بوالعجب عاشق، آن دولتی شایق، ابوالمغیت حسین بن منصور رحمة الله و قدس روحه ازین شطح بسی رمزها و اشارات است در سکر توحید از دیدۀ یکتا بین، چون خون میراند و میگفت، شعر: 

سبحان من اظهر ناسوته

ثم بدا فی خلقه ظاهراً 


 

سر سنا لاهوته الثاقب

فی صورة الا کل و الشارب


ثم الکتاب بحمد الله وحسن توفیقه، و الصلوة علی سید العاشقين و اما م الشائقین، عنقاء مغرب اللاهوتی فی قفص الناسوتی، و علی آله و احبائه اجمعین. اللهم نور قلوبنا بنور حکمتک، و ثبت قلوبنا بدوام ذکرک و حلاوة و قرر عیوننا بمحبتک، و طیب اسماعنا بلذایذ مناجاتک، انک علی ما تشاء قدیر. اللهم روح قلوبنا بمشاهدة جلالک و ارنا عجائب ملکوتک، و اجعل لنا حظاً من نصیب انسک، واجعل لنا من عندک موقفاً، تقربنا من نفسک، و تؤنسنا باُنسک، و لاتخیبنا من ذلک کله، یا ارحم الراحمین!

 

ثم کتاب عبهر العاشقین من الواردات القدسیة علی العاشق الوامق، المحب الشائق، العارف الملیح، الموحد الصادق، ابی محمد روزبهان، قدس تعالی سره.